هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۷:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 167
آفلاین
سوژه جدید:
(New Hope)


- چه شب بارونی قشنگی! خیلی خوبه که امشب تصمیم گرفتیم همگی کنار هم شام رو سپری کنیم.

تد ریموس لوپین مدتها منتظر چنین فرصتی بود. شبی آرام همراه با نوشیدنی کره‌ای که همه در کنار هم جمع شوند و یادی از خاطرات دوران جاهلیت کنند. البته خوراندن نوشیدنی کره‌ای و حرف کشیدن از دامبلدور کار به مراتب سختی بود. مالی و آرتور ویزلی در آشپزخانه مشغول تدارک یک مرغ سوخاری خفن بودند که آب را از لب و لوچه‌ی همگی سرازیر کرده بود.
- دو دقیقه اومده بودیم خودتون رو ببینیم، همش تو آشپزخونه بودید!

و این صدای یوآن ابرکرومبی بود که برای خوردن اون سوخاری‌های پدرسوخته در دل آرام و قرار نداشت. سیریوس آخرین کسی بود که رسید. زیر باران یک دوش حسابی گرفته بود. نوشیدنی کره‌ای به دست به سمت میز شام آمد و نوشیدنی را صاف جلوی دامبلدور گذاشت!

- بالاخره اومدی سیریوس! دلمون برات لک زده بود جون طو!
- دلت برای من لک زده بود هاگرید یا نوشیدنی های کهن خانه بلک؟ ای مرتیکه مادر سیریوس!

مالی از آنطرف که در آشپزخانه بود داد زد:
- مودب باش سیریوس! آدم که به مادر خودش بی احترامی نمیکنه.

سیریوس که نزدیک دامبلدور نشسته بود و نسبت به بقیه در شوخی کردن با او جسارت بیشتری داشت، یک لیوان نوشیدنی کره‌ای برای دامبلدور ریخت و آرام به بازوی او زد و گفت:
- خب پروفسور! امشب قراره یادی از اون قدیم مدیما بکنیم. برامون از گلرت گریندل والد بوگو!

دامبلدور کمی خودش را جمع و جور کرد، صدایش را صاف کرد و گفت:
- سنگین باش فرزندم! چیز قابل ذکری نیست...

جمع افراد سر میز شام از 10 نفر بیشتر نمیشد. دامبلدور به اصرار سیریوس اولین جرعه را بالا رفت و مجلس کم کم گرم گرفت. چند ساعت بعدی سوژه، به دلیل درخواست سازمان محترم سانسور و نظارت بر محتوای زوپس، سانسور شده است. اما به قول دامبلدور : چیز قابل ذکری نیست!

چند ساعتی بعد:

- خب فرزندانم! حالا که دورهم جمع هستیم، بد نیست چند کلامی هم جدی صحبت کنیم. ببینید الان وضعیت محفل مناسب نیست. البته میدونید من همیشه بهتون امیدواری میدم و میگم باید استقامت کرد. اما الان شرایط فرق کرده.
- آره خعلی فرق کرده! واقعا مرغ‌های الان همه‌شون هورمونی شدن جون طو!
- البته منظورم فرق های مهمتری بود هاگرید! مرگخوارها همه جارو گرفتن. تعدادشون هم از ما خیلی بیشتره. باید برای این مسئله فکری اساسی کرد. یا کلا همه چیز رو رها کنیم و بریم یا اینکه باید یک اقدام ریشه ای انجام داد.

سیریوس از جا پرید. انگار بر دل و روح و جان او الهامی شده بود. کم مانده بود یک چراغ به نشان از نبوغ و خلاقیت در بالای سرش نمایان بشود.
- ما توی دنیای جادویی و ماگلی شانسی برای جذب افراد جدید نداریم. باید به دنیاهای دیگه سفر کنیم ...
- چه دنیایی مثلا فرزندم؟ اگر مرگخوارها بفهمن، اونها هم قطعا شروع به اینکار میکنن. خیلی خطرناکه!
- چه میدونم. دنیای رمان ها. دنیاهای موازی و مجازی. دنیای مارول. دنیای دی سی. سایر کهشان ها. اما به ریسکش می‎ارزه!


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۸ ۲۳:۳۶:۴۵

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پایان سوژه:


- الف_ب_پ_
- وااااااااااااع!

خانم ویزلی بعد از جیغ، خودش را از صندلی پایین انداخته و مشغول کوبیدن خودش به دیوار شده بود.

- الف_ب_پ_ت...!
- بی شعور!

آرتور تاب این را نداشت که کسی به همسر روانی شده اش چیزی بگوید.

- الف_ب_پ_ت؟
- بی ترتبیت بی خانواده!

آرتور با خشم از صندلی اش پریده بی توجه به مالی که اکنون موهای سرش آشفته شده و صورتش رفته رفته کبود می شد، به سمت روح رفته و مشت هایش را از آن گذر داده و با هر بار عبور دستانش از روح از سرما مور مور می شد. در همین حین دامبلدور فاوکس را از جیبش در آورد.

- ببینم... الف_ب_پ_ت یعنی چی؟

شترق!

- غار غااااار!
- چرا می زنی؟! سوال کردم.
- غااار غاار غاااااار.

دامبلدور با شنیدن معنای الف_ ب _پ_ ت ابتدا لب گزیده، سپس خود را با ریش هایش پنهان کرده ، سرخ شده، کبود شده، آب شده و در نهایت به صورت بخار، در هوا معلق گشت.

- دیوار عزیزم ببخشید که این طور خودم رو به تو کوبیدم _ پخ!

مالی ناگهان این را گفته و دیوار را در آغوش کشید. محکم!

- ببخشید که به زنت گفتم الف_ب_پ_ت ...
- تو من رو ببخش که این قدر زود از کوره در رفتم...

مالی، آرتور و روح، بخار دامبلدور را استنشاق کرده و اکنون روح او را در خود داشتند.



...Io sempre per te


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- پسرم... خب اینکار که خیلی خیلی طول می کشه! یعنی می خوای تمام کلمات دنیا رو در کمترین ساعت بهش یاد بدی؟!

آرتور هم متفکرانه سرش را تکان داد!
- خب... توی ماهواره رو که دیدین؟

ناگهان چهره ی پروفسور مثل گچ سفید شد!
- فرزندم... حیایی گفتن! شرمی گفتن! منو ماهواره؟ آخه پسرم اون تبلیغا چیه؟ مرلینو خوش نمیاد! اصلا اگر هم ماهواره داشته باشم، دلم نمیاد ازش استفاده کنم! خودم اول بالا میارم... بعدش مرلین بیامرز میشم!
- پروف! مرلین نکنه! منظورم که اون تبلیغای چرت و پرت نیست که! مرلین گناه میدهه! اصلا ما نوه داریم. غیر از اون، مالی رو چی میگین؟ اگر بفهمه که من دوباره از وسایل مشنگا استفاده کردم و این تبلیغا رو می بینم، دیگه اینجا نیستم! به هر حال... یه تبلیغ شنیدم که میگه آموزش زبان در سی ساعت! اگه اون بتونه، چرا من نتونم؟ اصن او پول میگیره برای اَپِش...
- اَپ چیه فرزندم؟ برنامه!
- همون! برای برنامش پول می گیره، برای من مجانیه اصلا!

دامبلدور نگاهی متعجب به او می اندازد. او فکر هایی برای محفل داشت. اما اگر همه ی محفلی ها مثل آرتور بودند... دیگر امیدی برای به عمل در آوردن آن فکر ها و آرزو ها نبود!
- پسرم... اونا کلی وقت گذاشتن که برنامه رو ساختن! غیر از اون، مگه دکتر نگفته به مالی خانوم زودتر باید روح پیوند بزنیم؟ مگه نمی خوای زودتر کارا انجام بشه؟ پس نصیحتی دارم!

او گلویش را صاف کرد. اگرچه موضوع خیلی زیادی نبود. اما به دلیل پروفسور بودنش، باید آن را به نوعی کِش دار می کرد!
- ببین فرزند روشنایی... در روزگار های قدیمی، همه زناشون رو خیلی تحویل نمی گرفتن و فکر می کردن که اونا اصلا آدم نیست و فکر ندارن!

آرتور مشتاقانه به حرف های پروفسورش گوش می کرد!
- اما روزی شد فرزندم! که... یه مسئله ای توی یه روستایی پیش اومد و خیلی هم حیاتی بود!
- چه مسئله ای پروف؟
- چیزه... فرزندم! تو به اصل قضیه توجه کن! خب بخاطر اینکه خیلی مهم بود، همه شب ها و روز ها، مردم به اون فکر می کردند. حتی زن ها! اما خب اونا رو که تحویل نمی گرفتن! بالاخره پادشاه اون روستا...
- مگه روستا پادشاه داره پروف؟
- دِ فرزند! داستانو گوش کن! بالاخره پادشاه اون روستا خیلی عصبانی شده بود که هیچکس نتونسته بود یه مشاوره بهش بده که مشکل اساسی اون روستا رو حل کنن! اما خودش زن داشت.
- چه شکلی بود؟!

پروفسور به حرف او توجهی نکرد و بقیه حرفش را ادامه داد!
-بالاخره زنش یه فکر خیلی خوب به ذهنش اومده بود. و با زور و اصرار، پادشاه رو راضی کرده بود که بهش بگه! وقتی گفت، پادشاه می خواست از خوشحالی مرلین بیامرز بشه. و البته شد! اما قبلش دستور داد که اون کار زنشو انجام بدن! و بعدش دستور داد که اگر کسی زنش رو تحویل نگرفت، میاد تو خوابش و اونم مرلین بیامرز می کنه. بعد از اون اتفاق... همه زناشون رو تحویل گرفتن و از هوش سرشارشون استفاده کردن.

آرتور مغزش را به کار انداخت. اما مثل اینکه روحی مثل روح کنارش، مانع چرخش چرخ دنده های مغزش شده بود!
- خب پروف... این الان چه ربطی به قضیه ی ما داشت؟

پروفسور انقدر اعصابش خرد شده بود که تصمیم گرفت تمام عالمان جهان را _ چه مشنگ، چه غیر مشنگ_ پیش محفلی ها جمع کند که به آنها علم بیاموزند!
- پسرم! این یعنی بعضی مواقع زنا فکرشون بهتر از مردا کار می کنه! این روح بالاخره که می خواد به مالی پیوند بخوره! بهتره که از الان باهاش آشنا بشه! الان وقتشه که این روحرو به مالی نشون بدیم. شاید اون تونست کاری برای سوادش بکنه!
- آخه مالی از نظر روحی بهم خورده!
- مطمئن باش اگه این روحو ببینه، حالش خوب میشه! حالا بیا بریم!

و هر دو با روح، به طرف خانه ی ویزلی ها حرکت کردند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از دهکده نیلوفر آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
آرتور با خود فکر کرد: حالا چی کار کند؟
پس از مدت ها فکر کردن روح فکری به ذهنش رسید هر چند سخت بود ولی باید آنرا می گفت.
-الف!
-چی؟
-الف_ب... الف هومممم ب،الف!
-فهمیدم! نه نفهمیدم.

روح با خود فکر کرد. آخه تا کی؟ باید کاری میکرد. بیرون رفت تا چیزی پیدا کند. ناگهان چشمش به چیزی خورد: خاک!
روی زمین خاک بود. روح دستش را روی خاک گذاشت و چیز هایی کشید.
آرتور که به دنبال روح بیرون آمده بود متوجه شد که روح دارد برای فهماندن موضوع نقاشی می کند. دامبلدور به پیش او آمد.
-آفرین پسرم!
-برای چی؟ 😮
-برای این که فکر کردی! همیشه می دونستم یک استعداد خاص داری!
-استاد فکر کردن؟!
-بلی، همیشه گفتن که عقل سالم تن سالم که این برمیگرده به چندین سال پیش حدودا...
دامبلدور توضیحات الکی و بیهوده ی خود را برای امید دادن به آرتور تمام می کند. زیرا چشمش به نگاشی روح بر خورده بود.
-این چیه؟
-ما هم باید همین رو بفهمیم!
-کتابه؟
-کیفه؟
-کفشه؟
-بی سوالیه؟
-منم؟!
روح سرش را به نشانه ی تائید تکان داد.
-من دارم آواز می خونم!
-اون داره ورد می گه؟
روح دوباره سرش را تکان داد. اما آن دو هنوز هیچ چیز دستگیرشان نشده بود.
-
ناگهان جرقه ای در ذهن آرتور ایجاد شد.
-من باید همه حرف ها و کلمات رو بهت یاد بدم! با همون روش که الفبا رو یاد دادم!



-چرا باید لبخند بزنم؟
-چون به لبخند تو محتاجم.
-پس چرا منو به گریه می اندازی؟


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
-چیکار کنیم پروف؟
-الف_ب_پ_ت_

دامبلدور نمیدونست چیکار کنه ولی این برای اولین بار نبود که راه حل خاصی برای حل یه مشکل نداشت. تجربه زیادی در این زمینه تو سال های طولانی عمرش به دست آورده و به دقیقا میدونست چیکار کنه.
-ببین پسرم ..
-الف_ب_پ_ت_

دامبلدور این رو گفت و برگشت. به آرومی به طرف شومینه اتاق رفت و نگاهی به آتیش انداخت. سعی کرد دقایقی آرتور رو منتظر بذاره که اون فکر کنه چه حرف مهمی میخواد بزنه. بعد از بررسی چوب های در حال آتیش گرفتن، دوباره به سمت آرتور برگشت و ادامه داد.
-زندگی سخت شده پسرم ...
-الف_ب_پ_ت_

دوباره برگشت و این بار به آرومی به سمت پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد. یه عقاب با سرعت زیادی به سمت یه گوسفندی حرکت کرد و گوسفند رو با قدرت گرفت و بال زنان به افق پیوست. دامبلدور بازم صبر کرد و بالاخره برگشت و ادامه داد:
-در این زندگی سخت باید قدرت و عشق رو با هم داشته باشی پسرم، بدون عشق و قدرت و عقاب و گوسفند به هیچ جا نمیرسی.
-الف_ب_پ_ت_

دامبلدور این رو گفت، سریعا به سمت آرتور حرکت کرد و دستی روی شونه هاش گذاشت. آرتور همچنان متوجه نشده بود که چه اتفاقی دقیقا داره میفته و دامبلدور چی میگه.
-این ماموریتی هست که باید خودت انجام بدی. با اینکه من راه حل های بسیار فوق العاده ای دارم ولی نمیتونم بهت بگم تا خودت با تجربه بشی.
-الف_ب_پ_ت_

دامبلدور این رو گفت و به سمت شومینه رفت و غیب شد. آرتور لحظاتی گیج به شومینه خیره شد و بعد به سمت روح برگشت و گفت:
-چی میگی زبونه بسته؟
--الف_ب_پ_ت_




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
از دهکده نیلوفر آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
آرتور مانده بود چی کار کند. رفت توی کتابخانه و کتاب ها را گشت که شاید بتوانذ راه حلی پیدا کند. پس از جستجوی فراوان به یک کتاب خیلی قدیمی بر خورد تو اون کتاب نوشته بود که :

نقل قول:
فصل پنجم : توسعه
برای برخورداری از علم هایی که فقط باید حفظ شود اینگونه عمل می کنیم.
1)مطلب مورد نظر را به شخص دیگری سپرده تا به خوبی و شمرده آن را بگوید.
2)به خواب می رویم.
3)ابتدا شخص ورد دینگاردین لیرپاکس را اجرا می کند سپس مطلب را بلند می گوید و بعد دوباره ورد اجرا می کند.
اینگونه به خوبی شاهد یاد گرفتن مطالب هستیم.


حالا نوبت اجرا کردن آن بود. آرتور پیش روح می رود. روح خواب است و آرتور از وضعیت استفاده می کند.

-دینگاردین لیرباکس.الف_ب_پ_ت_ث_...

روح تکانی می خورد. ناگهان آرتور لیز می خورد.

_ای بابا!

اما روح بیدا. نمی شود.

-_... _ه_ی. تمام!

..............

..............

..............

روز بعد که روح بیدار می شود آرتور می رود که اورا امتحان کند. دامبلدور هم به دنبال او می رود.

-الفبا رو بگو!

-الف_ب_پ_ت_ث_ای بابا! _جیم_..._ه_ی_تمام!

-عالیه! البته یک چیز هایی بینشون بود. ببینم چه حسی داری؟

-الف_ب_پ_ت_ث_...

-الفبا رو نگو! خوبی؟

-الف_ب_...

-چی میگی؟

-الف_ب_پ_ت_...

روح دیگر نمی تواند به جز الفبا حرف دیگری بزند. حالا آرتور باید فکری برای خنثی کردن طلسم بکند!



-چرا باید لبخند بزنم؟
-چون به لبخند تو محتاجم.
-پس چرا منو به گریه می اندازی؟


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
و این آرتور است که با قدم هایی استوار به سمت روح بیسواد میرود،نه تنها برای مالی،بلکه برای حفظ نسل ویزلی،حفظ ارتش ویزلی،برای محفل!
......
......
......

-آلف؟

آرتور دستی به موهایش کشید.
-آلف چیه خنگ؟الف!
-اصلا چرا داری فارسی به من یاد میدی؟مگه ما انگلیسی نیستیم؟
-نخیر!ما داریم فارسی حرف میزنیم!حالا بنویس الف!
.....
.....
.....

پروفسور دامبلدور با آرامی در اتاقی نشسته بود و درحال مدیتیشن بود.
ناگهان در با لگد باز شد و آرتور وارد اتاق شد.
-پروف!

دامبلدور دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
-زهر تسترالو پروف!چرا در را مانند هیپوگریف باز میکنی و سرت را مانند سانتور میندازی و میایی داخل؟ادب نداری؟

آرتور که با بردن نام این همه حیوان به یاد دوران تحصیل و کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها افتاده بود،کمی اعصابش آرام شد.
-ببخشید پروف...میخواستم بگم که اون روحه خنگه.حرف آدمیزاد نمیفهمه!

پروفسور بلند شد و به سمت در رفت.
-بریم.خودم بهش یاد میدم.
...
...
آرتور منتظر بود تا جلسه اول سواد آموزی پروفسور به روح خنگ به اتمام برسد.
بالاخره پروفسور به سمت آرتور امد.
-اوممممم.
-چی؟پروف موفق شدید چیزی بهش...
-اوممممم.

و دیگر از پروفسور خبری نبود.او آپارات کرده بود.

روح پشت سر پروفسور آمد.
-چرا اینجوری کرد؟وسط جلسه یهو پاشد رفت!

آرتور پوکرفیس شد.هیچ راهی برای یاد دادن سواد به آن روح خنگ نبود.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ دوشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
خلاصه: نسل ویزلیا داره منقرض میشه. یعنی مالی بخاطر فشار روحی روانی، دیگه نمیتونه باردار بشه. حالا دکتر میگه که اگه بخوان باردار بشه، باید یه روح خوب بهش پیوند بزنن! آرتور میره تو گورستان، اما... یه روحی بهش میدن که هیچ سوادی نداره. حالا مجبوره که اون روحه رو هم بگیره و پس گرفته نمیشه. حالا آرتور میخواد که بره به حرف های نصیحت آمیز دامبلدور گوش بده.



***

- پروف!
- بله؟
- پروف؟
- بله؟
- پروف؟
- کوفتو... فرزندم چته؟
- پروف الان باید در فقدان مالی به من بگی جانم... من الان پر از کمبود محبتم! خب حالا بیاین امتحان کنیم! ... پروف؟

پروف به سقف خیره شد.

- جانم؟
- ایول! حالا... می گم پروف... دکمه غلط کردمش کو؟ الان بیاین که من به نصیحت هاتون گوش بدم!
- نصیحت؟ کدوم نصیحت؟
- بهم بگین با غم نداشتن بچه چه کنم؟ مالی نمی تونه با احساس سبکیش کنار بیاد...به سنگینیش عادت داشت عشقم!
-
- پروف اگه ارتش ویزلی دچار مشکل بشه، چجوری حس امنیت رو به نسل هامون تزریق کنیم؟ از ما گفتن ولی شما باید یه راهکاری بدین! بخاطر محفل!

پروف نگاهی به اطراف انداخت و دستی به ریشش کشید.
- اون روحه کو الان؟
- دم در وایساده!
- یه راه حل دارم! ولی شاید یکم وقت ببره!

آرتور با خوشحالی رو به جلو خم شد.
- اشکال نداره پروف! الان فقط زنم مهمه!
- خب... مگه پس نمی گیرنش؟
مگه مشکل بی سوادیش نیست؟
- اوهوم!
- تو باید... بهش سواد یاد بدی!

حالا آرتور باید تصمیم می گرفت. تحمل کردن آن روحِ نکبت، یا بیخیال شدن زنش؟!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
آرتور با عصبانیت تمام و با قدم های محکم و سفت که حتی آسفالت های بیچاره را هم ترک میداد، راه میرفت! دود از گوش هایش بیرون زده بود. او از سرکار گذاشتن خوشش نمی آمد. صدای آن روح مونث حتی از آن فاصله ی خیلی زیاد شنیده میشد که به آرتور میگفت:
- خب میرم جهشی میخونم. الان وسطای سال اولمه، دومو تو سه ماه میخونم از اسفند به بعد برم وسطای کلاس سوم. اصن تو برای چی سواد میخوای؟ من به این خوشگلی...

آرتور هم با عصبانیت زیاد جوابش را میدهد:
- زنم خیلی باهوشه! حتی از اون انیشتین و نیوتن و بقیه باهوش تره. چون آخه کی میدونه که چطوری باید بیشتر از هزار تا بچه بیاره؟؟ اصلا هم بستگی به ژنش نداره. این کار فکر میخواد. خیلی مهارت و فکر میخواد که بری تو شکمت کارگاه تولید مثل مو قرمزا درست کنی! بعدشم، این هوشش هدر میره که یکی مثل تو بیاد تو وجودش و تمام استعداداشو از بین ببره!

روح چیز دیگری گفت اما صدایش در جشنی که حالا آرتور دوباره به آن نزدیک شده بود، گم شد! آرتور "اهم اهم" ی کرد و آنها نشنیدند و یا اهمیت ندادند! آرتور طاقت نداشت. باید زودتر یک خانم دیگری پیدا میکرد. پس این دفعه داد زد:
- هی روح های بی مصرف!

ناگهان تمام روح ها از حرکت بر روی هوا ایستادند و خشمگینانه به آرتور نگاه کردند. اما آرتور نترسید. سر دسته ی روح ها جلو آمد و با آن ابرو های در هم گره رفته اش، شروع به حرف زدن با او کرد:
- تو ما رو چی خطاب کردی مو قرمز؟
- بی مصرف ها!
- میبینم که پررو شدی! امروز جشن این روح های ناراحتو عصبانیه! کاری نکن که دوباره به حالت اولشون برگردن! حالا چی شده؟ فهمیدی داری میمیری؟ اومدی همینجا بمیری و روحتو به ما بدی؟!
- تا وقتی که مالی رو درست نکنم و بچه ی ۵۶۰۰۸۷۰ رو نبینم، نمیمیرم! یه مادمازل دیگه رد کن بیاد! این حتی سواد نداره. کلاس اولو تموم نکرده!! من میخوام خودم انتخاب کنم و این دفعه هم سرم کلاه نره! و البته اون روحم پس بدم!
- مگه تا حالا نرفتی مغازه؟ مگه ندیدی رو بُردشون میزنن :" جنس فروخته شده، پس گرفته نمیشه"؟ اینجا هم این قانون رو داریم و البته یه قانون دیگه هم هست! وقتی از اینجا یه چیزی برداری، دیگه هیچ چیز بهت نمیدیم! یعنی به هیچکس نمیدیم! حالا برو رد کارت! این مادمازل رو هم ببر!

آنها صبر کردند که آرتور دور شود که دوباره جشن و پاکوبی هایشان را روی هوا شروع کنند! آرتور به جایی رفت که خیلی از آن محل به درد نخور دور باشد. چشمانش را بست و با خود فکر کرد. او باید همه کار برای مالی ویزلی، زن عزیزش انجام میداد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. خیلی با خودش کلنجار رفت. دو دل بود. آن کار خیلی خسته کننده بود. اما بالاخره تصمیم خود را گرفت. او باید میرفت که به حرف های پروفسور دامبلدور گوش کند!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۸:۵۱
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- خب شما چند سالتونه؟
آرتور این را از روح مونث پرسیده بود.

روح مونث موهای پرپشتش که در هوا معلق بودند را با تابی به گردانش به پشت سر انداخته و نگاهی به انگشتانش انداخته و به آن ها خیره شد، سپس پاهایش را از کفش در آورده و به انگشتان آن ها نیز خیره شد.
- اممم... هیژده تا دست و پا با دست راست و یک انگشت کوچیک پا.

روح در حین گفتن این جمله لبخندی زده و انگشت کوچک پا را تا نزدیک گوشش بالا آورد.

- سواد نداری؟!
- من مکتب رفتم!

روح برافروخته این را با خشم گفته و سعي كرد از خشم سرخ شود اما سیاه شد.
روح ها سیاه و سفید هستند.

- خدافظ!

آرتور این را گفته و مسیر برگشت به قبرستان را در پیش گرفت.

-عه... وایسا! دارم می رم نهضت! به خدا تا آخر ماه کلاس اول رو تموم می کنم!

آرتور انگشتش را بالا آورده و به نشانه نپذریفتن تکانی به آن داد. او زن های سیاه را دوست نداشت.او یک نژادپرست کوکلاس کلنی بود.
اکنون که قرار بود روحش را بفروشد، ترجیح می داد تا خودش روح جدید را انتخاب کند.
او دیگر اجازه نمی داد سرش کلاه بگذارند.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.