هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- عه، خب اگه اینطوره من برم واسه قندعسل مامان سرنگ پر از میوه بیارم.

بعد از جمله بانو مروپ همزمان سه چهار تا مرگخوار خود را روی او انداختند تا از رفتنش به سوی سرنگ جلوگیری کنند.
- بانو لازم نیست شما خودتون رو نگران کنین ما خودمون ترتیب کار ها رو می دیم.
- یعنی چی مرگخوارای مامان؟ یعنی به غیر از من کس دیگه ای هم به فکر زردآلو مامان هست؟
-معلومه که هست! ما برگ چغندر نیستیم که!

مروپ خودش را از زیر دست و پای مرگخواران بیرون کشید.
- پس موندن من تو این خونه واسه شما چه فایده ای داره؟! من می رم خونه سالمندان تا از دستم راحت شید.

بلاتریکس به مرگخوار که جمله بالا را گفته بود کروشیو یی زد.
- بانو به این تازه وارد زیاد توجه نکنین. موندن شما برای ما خیلی هم مفیده اگه فقط لطف کنید دیگه سراغ اون سرنگ نرین.
- آخه بلا مامان تو روشی بهتر از روش من سراغ داری؟

بلاتریکس کمی فکر کرد.
داشت!
-یه فکر خوب به ذهنم رسیده.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- پیتزا؟!

وقتی لرد برای لحظه ای به خودش اومد و قیافه مرگخواراش رو ديد، متوجه شد قیافه شون خیلی سرحال تر از اينه که معتاد باشن... اگر معتاد بودن مرگخوارا واقعیت نداشت...

- ما گول مواد رو نمیخوریم. مواد نمیتونه کاری کنه ما توهم بزنیم یه پیتزا فروش دم در ایستاده.
- اون توهم فس پاپا. اون پیتزای منو فس.

پیتزا فروش که با مشاهده وضعیت لرد و مرگخواراش، در حال عقب نشینی بود، با دیدن ماری که به سمتش شیرجه زد، پیتزا رو به عقب پرتاب کرد، دو تا پا داشت، دوتای دیگه هم از تسترال ناشناسی قرض گرفت و فرار کرد.

در حالی که نجینی با پیتزاش، قلب های سیاه رد و بدل میکرد، بلاتریکس مرگخوارا رو جمع کرد.
- خب، الان باید چیکار کنیم؟ ارباب معتاد شدن...
- خب پس باید مواد براشون بیاریم.

بلاتریکس کروشیویی نثار مرگخوار مذکور کرد.
- نه، باید از شر این بلای خانمان سوز، اربابمون رو نجات بدیم.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۴:۱۱ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۸

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۹:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
- مواد پیدا کنیم؟ بام؟ شیب دار درست میکنن؟
- ای اربابا! ای خرمالو! ای که دورت بگردم که دنیا داره دور سرم میچرخه و من با چرخش ساعتگردم میتونم چرخش پادساعتگرد دنیارو خنثی کنم! ما علیلیم. ذلیلیم. رحمی بنما !
- هرچی مواد از قبل توی این خونه بوده، از صدقه سر مورفینه. ما برای تهیه مواد باس بریم در دنیای مشنگا و با این سر وضعمون امکانش هست ببرنمون کمپ!

مرگخوارها یکی پس از دیگری مشغول بهانه‌گیری بودند که ناگهان صدایی توجه همگی‌شان را جلب کرد...
- تـــــــــــــــققققققق! [ افکت باز شدن در ]

مرد مرموزی جلوی در خانه ایستاده بود. خورشید تابان، چهره او را به طور کلی محو کرده بود. آرام آرام قدم برداشت و وارد خانه شد.
- شلام ژیگرا ! عمو براتون چیژ اورده.

و این صدای کسی جز مورفین گانت نبود که در گوششان طنین انداز شده بود. مرگخوارها از شدت خوشحالی خشتک دریدندی و به این طرف و آن طرف رفتندی. کمی که گذشت، اثرات آخرین موادی که مصرف کرده بودند، کم رنگ تر شد. لحظه به لحظه خمارتر می‌شدند و از سبک سورئال به سبک رئالیسم غیرجادویی تغییر حالت می‌دادند.

- صبر کنید ببینم. اینکه مورفین نیست! اون چیزیم که دستشه، چیز نیست!

اولین کسی که متوجه این توهم بزرگ شد، لرد سیاه بود. مرگخوارها لحظه ای مکث و دوباره به آن شخصی که احساس کرده بودند منجی‌شان است، نگاه کردند. البته اینبار دقیق تر. شخصی لاغر اندام، با یک کلاه چپکی و پیتزا به دست وسط خانه ریدل ایستاده بود و همه را متعجبانه نگاه می‌کرد.
- پیتزاتونو اوردم!


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۸

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا علائم افسردگی رو در اربابشون دیدن و سعی دارن حالش رو عوض کنن. لرد سیاه تحت تاثیر رفیق ناباب(اگلانتاین پافت که حالا بیهوشه) غرق در دود و دم شده و چون همه مواد های خانه ریدل ها دود شده، الان موادی برای لرد سیاه نیست و ایشون نشئه یه گوشه ای افتادن. مروپ از سمتی سعی در تزریق سرنگی از انواع میوه جات به لرد داره و اشتباها به رودولف تزریق میکنه و الان رودولف به خرمالو معتاد شده! مرگخواران نیز سعی در جمع و جور کردن ماجرا و دور کردن مروپ از اربابشان هستند.
....................

لرد سیاه نگاهی به مرگخوارانش انداخت. از شدت نشئگی، قدرت بینایی چشمانش کمتر شده بود و یارانش را در هاله ای از ابهام می دید. حتی مطمئن نبود که آیا آن ها واقعی هستند یا فقط زاییده تخیلات او. سعی کرد کمی از جایش تکان بخورد و بنشیند. اما هیچ کدام از اعصاب بدنش در این راه به او کمک نمی کردند. خواست از دست عصب هایش عصبانی شود، اما حتی در این کار نیز ناموفق شده بود. در نهایت دست از تلاش برداشت و در ذهنش گفت:
- حالا دیگه به دستور ما گوش نمیدین؟ ما ارباب هستیم! نه تنها ارباب مرگخواران، که ارباب خودمون و اعضای بدنمون هم هستیم. وقتی اراده می کنیم که کاری رو انجام بدیم، دیگه نمی خوام و نمیشه و نمی تونم نداریم!

از عصبانیت درون ذهنی لرد، عصب هایش به خود لرزیدند. بالاخره لرد سیاه کسی نبود که حتی عصب هایش بخواهند با او در بیفتند. به همین دلیل باقی مانده نیرو و موادی را که در گوشه کنار بدن خسته لرد مانده بود را جمع کردند و با مصرف آن ها، لرد سیاه توانست از جایش برخیزد و بنشیند. لرد لبخندی از سر پیروزی زد و گفت:
- به خاطر همکاری تون با من، در اولین فرصتی که مواد به دستمون اومد، خودمون رو می سازیم و شما هم از این دست و دلبازی ما سود می برید!

لرد سیاه مرگخوارانش را تماشا کرد. هنوز نتوانسته بودند که آگلانتاین و رودولف را از سر جای خود حرکت دهند. مرگخواران در گروه های یک، دو، سه نفره و حتی بیشتر تمام سعی و تلاششان را کرده بودند، ولی دریغ از میلی متری حرکت! لرد با دیدن وضعیت مرگخوارانش، فهمید که کار از کار گذشته است... . گلویش را صاف کرد، انرژی باقی مانده ی بدنش را جمع کرد و گفت:
- یارانمان... می دانیم که شما نیز همانند ما... دچار این بیماری خانمان سوز... شدید... . اما نگران نباشید... اربابتان شما را نجات خواهد داد... . ما بر خود وظیفه می بینیم که مواد پیدا... کنیم و خودمان و شما را از این... وضعیت برهانیم... .
- ایولا ارباب.
- ارباب بر سر ما منت گذاشتن شدن.
- شما خیلی خوبین ارباب.
- آفرین پسرم! بیا این میوه رو هم بخور تا جون بگیری!

لرد سیاه بعد از کمی مکث گفت:
- خب... حالا به شما کمک می کنیم... کمک ما این است که به شما... کمک کنیم تا به ما کمک کنین و ... برامون مواد پیدا کنین... خودمون هم با شما میاییم... تا اولین نفر همه شو تست کنیم و ... مطمئن باشیم که یارانمان سالم می مانند...




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-چی؟ من چی؟
-تو معتاد شدی.
-معتاد؟ من و معتاد شدن؟

رودولف نمی خواست معتاد شدنش را باور کند.
او به خیلی از ساحره ها گفته بود که معتاد نیست!
اما حالا همه اش بر باد رفت. دیگر هیچ ساحره ای به او نگاه نمیکرد، توجهی به او نداشتند و او افسردگی خواهد گرفت.
-من معتادم... وااااای! ارباب! کجایین تا براتون غر بزنم؟ میخوام از نامردی های روزگار غر بزنم براتون!
-ما... اربابی هستیم... شنوا. ولی... الان ما... آگ را میخواهیم.
-ارباب!

بلاتریکس نگاهی به رودولف انداخت. سپس نگاهی به مروپ انداخت.
-بانو مروپ؟ رودولف به میوه هاتون معتا...
-عروس گلم... بیا اینو بگیر ببر برای شوهرت!

بلاتریکس به خرمالو ها نگاه کرد. در دلش صد لعنت بر رودولف فرستاد.
او معتاد خرمالو شده بود؛ چیزی که خط قرمز بلاتریکس و لرد بود.
-خرمالو؟ رودولف... خرمالو!
-خرمالو!

رودولف با شنیدن اسم خرمالو، آن چنان با سرعت به سمت مروپ دوید که باعث تعجب همه شد. سپس تمام خرمالو ها را بلعید، اما بلعید خورمالو آن هم خرمالو کال، سر انجام خوبی ندارد.
-آخ! چقد کیفیتش بد بود. قرار نبود این باشه!
-مواد رو باید اول امتحان کرد!

آگلانتاین با این حرفی که زد و نشان داد که بیدار شده است، مورد لگد بلاتریکس قرار گرفت. دوباره پیرمرد بیهوش شد و رودولف احساس تهوع اش بیشتر شد؛ ولی از بس خرمالوها کال بودند، او هم بیهوش شد.

-یکی دیگه؟
-یاران لرد! رودولف و آگ رو بلند کنین.
-خب بلا... کی بلندش کنه.
-حتما میخوایین من بلندش کنم؟ خب سه چهار نفر رودولفو بلند کنن، سه چهار نفر آگ رو.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۲۵ ۱۵:۵۹:۰۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۸:۳۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین


تصویر کوچک شده


چند ثانیه ای طول نکشید که رودولف دوباره از حرفش برگشت.
- اصلا چرا باید این پیرمرد رو ببریم؟
- رودولف، چرا نباید این پیرمرد رو ببریم؟

با این نگاه بلاتریکس، نه تنها قلب رودولف، که قلب همه مرگخوارا به مدت چند ثانیه از حرکت ایستاد.

- چیز... خب... ببین آخه... میگه بزار! میگه بزار! تازه شبم نمیخوابه! بعد...
- رودولف؟
- بله؟
- پیرمرد.
- چشم.

رودولف غر غر کنان به سمت پیرمرد که بی حال روی زمین افتاده بود رفت. دستشو گرفت و خواست اونو روی زمین بکشونه که... نشد. عوضش، خودش روی پیرمرد افتاد.

- چقدر سنگینه!

اما رودولف یه مرگخوار قوی بود و سبک و سنگین بودن براش معنا نداشت. اون از یه مورچه چی کم داشت که میتونست چند برابر وزن خودش رو بلند کنه؟ اون باید میتونست...

تق!

- میشه این مسخره بازیا رو تموم کنی رودولف؟ یه پیرمرد می خواد بیاره ها.

رودولف دوباره روی پیرمرد افتاده بود. سعی کرد بلند شه و روی پاهاش وایسه.
- آخه خیلی سنگینه.

بلاتریکس به سمت پیرمرد رفت و پشت پیراهنش رو چسبید. به صورت رودولف نگاه کرد که یه لبخند کنج لبش بود و یه "عمرا بتونی بلندش کنی" خاصی توی چشماش بود. بلاتریکس هم متعاقبا لبخندی زد و... بلندش کرد! به آسونی! لبخند رودولف محو شد.

- چی شده؟
- فکر کنم من بدونم.

دروئلا، در حالی که کتابشو ورق میزد، به سمتشون می دوید.
- رودولف، تو هم معتاد شدی.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
رودولف جیغ کشان رو به بلاتریکس کرد:
_چرا از من مایه می ذاری؟

که البته بعد از دیدن قیافه ی همسرش، حرفش را عوض کرد:
_مرسی که از من مایه می ذاری ...اگه تو میومدی جلوی سرنگ چی؟ اصلا از این به بعد همه هزینه های تو با من.
_رودولف...ساکت باش، ببین چی کار کردی؛ حالا سرنگ از قبلم کثیف تره. باید وایتکس دوبل درست کنم...

مروپ با گفتن این حرف، هراسان از اتاق خارج شد، به طرف کمد گابریل به راه افتاد و بار دیگر مرگخواران و اربابشان را تنها گذاشت.

بالاخره، بعد از گذشت ثانیه ای، دوتن از مرگخواران حاضر شدند لرد سیاه را بلند کرده و از اتاق بیرون ببرند.
اما ناله های اگلانتاین مانع کارشان شد:
_خواهش میکنم...منو تنها نزارین...به من میوه تزریق می کنن ...اگه منو نبرید، از کجا می خوایید مواد برای اربابتون گیر بیارید؟

مرگخواران زمانی برای تصمیم گیری نداشتند، چون در آن لحظه صدای قدم های بانو گانت، نزدیک و نزدیک تر می شد.
_بیا تو هم دیگه...

بلاتریکس این را گفت و خواست از در خارج شود که پافت گفت:
_من الان از خستگی نای راه رفتن ندارم...یه کمکی کنید.
_رودولف؟ چرا وایسادی؟...بیارش دیگه...
_من؟
_اوهوم...
_من؟
_آره...
_این پیرمرد رو من بیارم؟

بلاتریکس دندان هایش را نشان داد و دیگر جای بحثی، باقی نگذاشت. رودولف در حالی که سرنگ از بازوی راستش بیرون زده بود، حرف خود را تائید کرد:
_این پیرمرد رو من بیارم.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۱۹:۴۷:۳۶

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران هنوز در این فکر بودند که باید چگونه از اربابشان در مقابل مادر اربابشان محافظت کنند...لرد ولدمورت که طی فرایندهایی اهل دود و دم شده بود، حالا بر اثر نرسیدن جنس به او و خماری، حال خوبی نداشت و نیمه هوشیار بود...از طرف دیگر مادر او یعنی مروپ گانت عقیده داشت که دلیل وارد شدن پسرش به این وادی‌ها، کمبود تغذیه مناسب و سالم بوده است و حالا قصد داشت با سرنگی که حاوی پودر میوه بود، لرد را درمان کند...اما مرگخواران که رابطه‌ی لرد و میوه‌ها را میدانستند و همچنین از مهارت تزریق مروپ اطمینان نداشتند، سعی کردند که مروپ را دست به سر کنند...اما به نظر سرعت عمل خوبی نداشتند، چون مروپ بعد از ضدعفونی کردن سرنگش، حالا برگشته بود...
_خب...فرزند رشیدمون کو که درمانش کنم؟
_عه؟ شما برگشتید بانو؟چه زود!
_مهر مادری باعث میشه که انرژی آدم دوبرابر بشه و برای فرزندش سریع عمل کنم...حالا فرزندم کو؟
_فرزندتون؟ فرزند داشتین؟
_معلومه که داشتم...چتونه؟ تام مامان کو؟
_آها...چیز...ارباب رو میگین؟چیزه...ام...همین پیش پای شما رفتش!
_پس اونی که پشت سرتون قایم کردین کیه؟
_کی؟چی؟پشت سر ما؟ چیزی نیست...نه بانو مروپ...به ارباب ما رحم کنید!
_برین کنار ببینم...من باید فرزند دلبندم رو از این اعتیاد وا برهانم...برین کنار!

مروپ به سمت مرگخواران حمله برد...مرگخواران هم چاره‌ای جز اینکه از جلوی مروپ سرنگ به دست جا خالی دهند، نداشتند...مروپ به لرد رسید و مرگخواران سعی داشتند آخرین سعی خود را بکنند...
_بانو مروپ...این کار رو نکنید...به ما رحم کنید که بی ارباب میشیم!
_یعنی شما بیشتر از من دلسوز فرزند عین دست گل من هستین؟
_حداقل سرنگ رو با زهر آلوده کنید، خطرش از میوه برای ارباب کمتره!
_نه...فرزندمون باید تغذیه‌ی درست داشته باشه..هیچی بهتر از میوه نیست!

به نظر میرسید که مرگخواران دیگر باید تسلیم میشدند و اربابشان را به دست مادرش میسپردند...اما بلاتریکس از اربابش به این راحتی نمیگذشت...او حاضر بود برای لرد جانفشانی کند و فدای اربابش شود...پس همین که دید مروپ سرنگش را بالا آورد، رودولف را به سمت لرد پرت کرد!
_آخ!
_رودولف؟! چیکار کردی؟ سرنگ رو به جای فرزند قند عسلم توی تو فرو کردم!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پس از رفتن مروپ به دنبال وایتکس،بلاتریکس به سرعت به سمت لرد سیاه دوید.
-ارباب ،ارباب بلند شین..ارباب..شما که نمیخواین مریلینی نکرده بمیرین هان؟

لرد که در خماری به سر میبرد،با شنیدن کلمه ی مردن لای چشمانش را کمی باز کرد.
-یاران ما..نذارید..بمیریم!

سپس چشم هایش بسته شد و از شدت درد مصرف نکردن بی هوش شد.
مرگخواران باید ارباب بیهوش شده ی شان را از دست سرنگ نجات میدادند..اما چگونه؟

اتاق گابریل

مروپ به همراه سرنگ در دستش وارد اتاق شد و با باز کردن در کمد گابریل،یکی از بطری های وایتکس را برداشت و سرنگ را خوب در وایتکس ورز داد.
به سرنگ رنگ و رو رفته ای که میوه های درونش بخاطر برخورد با وایتکس گندیده شده بودند نگاه با عشقی کرد.
-الان میرم پسر مامانو از غول اعتیاد نجات میدم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
اما بلاتریکس که متوجه شده بود!
لازم هم نبود علامه ‌دهر باشد... روبان مشکی گوشه عکس، گویای همه چیز بود.
مروپ سرنگ را هواگیری کرد. آماده تزریق بود.

-بانو! بانو مروپ... نکنین... اون سرنگ آلوده‌است. خودم دیدم چند دقیقه پیش فنریر با اون به خودش تزریق کرد. مگه نه فنر؟

فنریر بیچاره چند دقیقه پیش نشسته بود یک گوشه و غصه اربابش را می‌خورد. نه به سرنگ علاقه‌ای داشت و نه به تزریق. علاقه‌ای به تکذیب بلاتریکس هم نداشت... البته داشت‌ها... اما علاقه کافی نبود... چیزی لازم بود که فنریر آن را به میزان مورد نیاز نداشت... جرئت!
-بله بانو!... من همین چند دقیقه قبل اون سرنگ رو چه جاهایی از بدنم که فرو نکردم. اون آلودست... آلوده!
-چند دقیقه قبل؟
-اونش رو نمی‌دونم دیگه... خمارم... نه نشئه‌ام... نمی‌دونم! بلاتریکس می‌دونه!
-باشه! می‌جوشونمش... تو وایتکس می‌جوشونم... گابریل مامان! وایتکس!

مرگخواران باید وقت را غنیمت شمرده، جان اربابشان را نجات می‌دادند... هم از سرنگ میوه و هم از اعتیاد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.