شما یا هر شخصیت دیگه ای که خودتون مایلید در موقعیتی قرار گرفته که میخواد اون معجون سیاه رو بخوره. تو یه رول توضیح بدین که کسی که معجون رو خورده چه اتفاقی براش میفته و چه چیزایی می بینه.
فقط و فقط طنز بنویسید. (30 نمره)شب بود و جزیره و ساحلش با هر نسیم خنکی به خود میلرزیدند. سکوت همه جزیره را فرا گرفته بود. ولی صدای چند نفر سکوت آنجا را میشکست؛ صدای جادو آموزان بوباتون. جادو آموزان بوباتون برای درس دفاع در برابر جادوی سیاه، به غاری که لرد در آنجا یکی از جان پیچ هایش را پنهان کرده بود، رفته بودند. خفاش سیاهی با چشمان براق بنفشش، آنها را دنبال میکرد.
ربکا بود که با دیدن آنها فضولیاش گل کرده بود.
-
جادو آموزان عزیز! جادو آموزای عزیز! اینجا غار یکی از بدترین آدما دنیاست.
-
جیـــــــــــــــــغ!
مثل اینکه ربکا درباره حرف معلم فرانسوی عصبی شده بود. جیغی کشید و همه دانش آموزان را ترساند.
-هــــــــــــــیــــــــــــع! نکنه یکی از محافظای اینجاس؟
-نه، نه دانش آموزای عزیز و اصیل! خواهشا به حرف ما گوش بدین و به هیچ چیز دست نزنین. از گروه جدا نشین تا کسی گم نشه. اگه بفهمیم کسی یه همچین کاری کرده، حتما تنبیهش میکنیم.
-اجازه، اجازه مادام! چه تنبیهی؟
-شما به مدت 24 ساعت، با لباس های مندرس وارد کلاس میشین!.
-هیـــــــــــــــــــع!
برای یک فرانسوی اصیل یا دورگه، پوشیدن لباس مندرس وحشتناک بود! پس هیچ یک تکان نخوردند و به معلم زل زدند.
ولی آن طرف جادو آموزی کنجکاو، دنبال صدا ربکا رفت. ربکا هم با دیدن یک جادوگر سادهای مثل او، خوشحال شد و مغز تاریکش تند تند نقشه میکشید.
-
جیـــــــــــــــغ!
-اوه! کجایی خفاش کوچولو؟
-
جیـــــــــــــــــــغ!
ربکا به پرواز در آمد. پسرک هم با دیدن او، سریع دوید و دنبالش کرد. پسرک مانند فرانسوی ها ربکای 16ساله را، کوچولو صدا میکرد و بیشتر حرص ربکا را در می آورد.
-خفاش کوچولو وایستا.
-
من کوچولو نیستم. جیـــــــــــــــــــــــــغ!
ربکا با دیدن در سنگیای که با خون باز میشد، برگشت و به پسرک نگاه کرد. صورت پسرک، از ترس سفید شده بود! ربکا خیز برداشت(!) و به سمت پیشانی پسرک حمله ور شد. همین که دندان هایش به پیشانی پسرک خورد، داد پسرک بلند شد. توجهی نکرد و یقه لباسش را گرفت و پیشانی پسرک را محکم به سنگ کوبید.
-آاااااااخ! چیکار میکنی خفاش کوچو...
ولی با باز شدن صخره ها از هم، دهان پسرک وا ماند. ربکا داخل شد و جیغ کشید. پسرک از فضولی هم که شده، ربکا را همراهی کرد.
نقشه ربکا گرفته بود!
-
جیـــــــــــغ!
-اوه، اونجا رو! یه قایق هست!
پسرک سوار قایق شد. پیشانی اش بدجور درد میکرد و محکم آن را گرفته بود. ربکا وقتی به صورت پسرک نگاه میکرد، یاد هری پاتر می افتاد وقتی زخمش درد میکرد. از خنده جیغ کشید!
-
جیــــــــــــــــــــغ!
سپس با رسیدن پسرک به جزیره، ساکت شد و دوباره یقه لباس پسرک را کشید.
او باید آن قاب آویز را برای اربابش ببرد.
پس محکم سر پسرک را محکم به آنجا (محل وجود قاب آویز) کوبید و دوباره داد پسرک در آمد.
-دهه! نکن دیگه خفاش کوچولو!
-
خــــــــــــــــا!
ولی تنها چیزی که پسرک شنید، جیغ بلند ربکا بود تا او را وادار به گرفتن لیوان کنار معجون کند. پسرک لیوان را برداشت، ولی با حرف معلمشان لیوان را روی دفاع نامرئی معجون انداخت.
-شاید توش یه چیزی باشه! اینجا غار یکی از تاریکترین آدما دنیاست!
-
جیــــــــــــــــغ!
ربکا آن طرفتر تبدیل به انسان شد و چوبدستی اش را در آورد. پسرک با فریاد ایمپریو ربکا، برگشت و به او نگاه کرد. ربکا باز هم شانسش نگرفته بود و ایمپریو به نا کجا آباد رفت.
-عه، سلام.
-سلام. تو کی هستی؟
-من... من... هیچیکی! تو قرار نیست بدونی من کیم، نباید بدونی. پس...
ایمپریو!
-آخ...
پسرک مال ربکا شد. پس دستور داد که معجون را تا میتواند بنوشد و آن را تمام کند.
-چشم سنیوق.
-شروع کن!
ربکا تا حالا این کار را نکرده بود این اولین بارش بود. خیلی خوشحال بود... ولی پسرک نه. صورتش با دومین لیوان در هم رفت. اما به خاطر دستور دوباره ربکا شروع به خوردن کرد. در ذهن پسرک غوغایی بود.
-اون دختره همون خفاشه بود. منو گول زده ولی من... من ضعیف تر از اونم. اون خیلی قوی تره. به نظر 16 یا 17سالشه ولی من فقط 14 سالمه! چیکار کنم؟ همینو بخورم؟ آره... همینو میخورم.
نیم ساعت بعد-سرم داره گیج میره. همه اعضای خونواده جلو چشمم دارن میمیرن. نه! نه! اونا رو نه. منو بکش. نه نمیخوا... چشم سنیوق. چرا اینو گفتم؟ ها؟ چرا؟ اینجوری که دارن بیشتر جسدشونو از بین میبرن! نه بسه! بسـ... چشم سنیوق.
-آفرین پسر. بخورش تا تموم شه!
-چشم سنیوق.
پسرک در ذهنش تا میتوانست مرگ خوانواده و دوستانش را دید. برای او دیدن دوستش، میلی، وقتی دارد زجر میکشد و به صورت او چنگ میزند-ولی پسرک احساس نمیکرد!-، یخیل سخت بود.
فریاد هایش بلند شد. خیلی بلند تر از قبل تا اینکه میدرشان آمد.
-عَی بگم ژیپراده چی کارت کنــــــه!
-واااااااااااااای! نه! اونو نکشین! منو بکشین!
دیگه نمیخوام بخورم
... اوه... چشم سنیوق!
-حالا شـ...
ربکا با دیدن مدیر بوباتون آن هم در حالی که پایش را روی سنگ ها میکوباند، عصبی شد. به پسرک دستور داد تا آن قاب آویز در ظرف را بیاورد و پسرک چنین کرد.
-بفرمایید سنیوق.
-آفرین! حالا خودتو بنداز... نه نه! همین جا وایستا!
-چشم سنیوق.
پسرک در حالی که مرگ تمامی دوستانش را میدید و اشک هایش را پاک میکرد، تلاش میکرد حالش بهم نخورد. ولی آن طرف ربکا بال ها و گوش خفاشش را ظاهر میکرد تا به پرواز در آید؛ در این حالت به سمت معلم هم خیز بر میداشت.
او میخواست معلم ها را کر کند!
-
جیـــــــــــــــــــــــــــغ!
به پرواز در آمد و رفت. بالاخره با چند تا خرابکاری (فرو ریختن صخره ها که چیزی نیست!) قاب آویز را به اربابش برساند.