تکلیف جلسه اول ماگل شناسی:
در یک روز معمولی در فصل تابستان، در شهر صوفیه، استفان ایوانوا روز سخت و پر مشغله ای را گذرانده بود و داشت عرق ریزان و نفس نفس زنان از شیب جاده ای که به خانه اش منتهی میشد بالا میرفت.
_اوه! وای... آره ... دارم میرسم... اهم! اوه....
وقتی پشت در خانه رسید، لحظه ای نفسی تازه کرد و دلش را به این خوش کرد که وقتی در خانه را باز میکند بوی خوش غذا راه افتاده است و زنش در خانه با یک لیوان لیموناد سرد و یک تکه ساندویچ ژامبون بوقلمون از او پذیرایی خواهد کرد!
آب دهانش راه افتاد و زنگ خانه را دوباره فشار داد.
ولی به جای اینکه با بوی خوش غذا و لیموناد سورپرایز شود، با چهره زیبا و وحشت زده دخترش مواجه شد.
-بابا...بابا! بچه داره به دنیا میاد!
و همان¬ جا از هوش رفت!
استفان که به لکنت افتاده بود با قیافه ای قرمز و وحشت زده گفت:
_ها؟! یعنی چ...چ...چی...ی؟ چی دا...دا...داری میگی؟ چ...چ...چرا غ ...غ...غش میکنی؟
بعد به سرعت به طرف اتاقی که در انتهای راهرو بود دوید.
وقتی در را باز کرد با این صحنه رو به رو شد:
دخترانش عرق میریختند، یکی از آنها (نمی دانم کدام!) داشت زار زار گریه میکرد و هریک سر دیگری فریاد میزد و همه به هم دستور میدادند.
_احمق مگه نگفتم اون حوله رو بیار؟
_خب منم اوردم دیگه چرا داد میزنی؟
_خنگه اون سفیده رو بیار! این حوله آشپزخونه است!
استفان از اتاق بیرون رفت، چون حوصله قیل و قال دختر ها را نداشت.
تا این که عده ای از همسایه ها در را باز کرده، و به داخل خانه هجوم آوردند! همه به سمت اتاق انتهای راهرو دویدند تا کمکی برای لیزا ایوانوا باشند.
اما دختران استفان بیشتر آنها را بیرون کردند و با تجربه ترین ها را برگزیدند. اتاق در سکوتی دلهره آور فرو رفت.
تا اینکه صدای نوزاد از اتاق شنیده شد.
استفان با خوشحالی انتظار دختری بسیار زیبا را میکشید، دختری که مانند مادر و خواهرهایش پوستی زیبا و براق و موهایی نقره ای داشته باشد. اما...
اما وقتی وارد اتاق شد با نوزادی کک و مکی با موهایی قهوه ای روشن روبه روشد. اسم نوزاد را اکساندرا گذاشتند.
نوزادی که شب و روز جیغ میکشید و صورتش بنفش میشد و کسی نمیتوانست به گهواره اش نزدیک شود.
وقتی بزرگ شد هم تغییری نکرد و با چهره ای با مشخصات زیر به هاگوارتز آمد:
دهانی گشاد، صورتی کشیده، چشمان شیطان و موهای قهوای روشن. در کل اصلا دختری نبود که به چشم کسی قشنگ بیاید!
استاد لسترنج! او به هیچ وجه با کمالات نبود، متاسفم! به بزرگی خود ببخش.
خلاصه این که ایوانوا، (به دلایلی نا معلوم) وحشی، حیوان، و دچار بیماری سگ شدگی به هاگوارتز آمد. ولی پروفسور دامبلدرور نگذاشت او سگ شده بماند پس او را به سنت مانگو فرستاد تا درمان شود. او حدود یک ماه در سنت مانگو بستری ماند و وقتی بیرون آمد الکساندرا ایوانوای دیگری شده بود.
البته هنوز اثراتی از جنون گاهی در او دیده میشود. مثلا وقتی استرس میگیرد یا عصبی میشود به شدت به لکنت می افتد.
او همیشه سعی دارد دیگران را اذیت کند، اما در عین حال هم صحبت خوبی است و دیگران از معاشرت با او لذت می برند (گاهی).
او در سیزده سالگی به اجبار پدرش که میگفت او هیچ خاصیتی ندارد و حداقل میتواند کوییدیچ را امتحان کند، به عنوان مهاجم به تیم کوییدیچ گریفندور رفت. برخلاف انتظار، بازیکن کوییدیچ خوبی شد و در پانزده سالگی (این بار به اجبار مادرش) به تیم کوییدیچ بلغارستان رفت تا شاید کاره ای شود ولی پس از چند دوره بازی در جام جهانی، از حضور در آن دلزده شد و فقط وقت هایی که به پول نیاز دارد، در چنین بازی هایی شرکت میکند. در هر صورت خوابیدن روی کاناپه و خوردن یک تن شکلات را ترجیح میدهد.
او عاشق پیوستن به حلقه مرگخواران وفادار لرد ولدرمورت است ولی هنوز چنین سعادتی نصیبش نشده است.
او هم اکنون در هاگوارتز تحصیل میکند و بیشتر وقت خود را صرف خوردن، خوابیدن، دعوا کردن با خواهران بی مصرفش که (در ریونکلا حضور دارند)، و انجام تکالیف هاگوارتز میکند.
او خیلی حرف میزند (دهن گشاد!) و به زور میتوان دهانش را بست و الان هم زیاده روی کرده است پس دهانش را می بندد و خداحافظی می کند.