هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸
#65

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه خواست قانع کنه ولی چهره ی فنریر به آدم هایی که قانع می شن، نمی خورد. پس باید راه دیگه ای رو پیش می گرفت.

فکری به ذهنش رسید. فکری که خیلی خطرناک بود ولی اگه جواب می داد، دیگه خورده نمی شد.
سوژه با خودش کلنجار می رفت که این کارو بکنه یا نه! اگه این کارو نمی کرد، خورده می شد! اگه می کرد، یا خورده می شد یا نمی شد. وقتی "فکر" سوژه به این قسمت رسید از خودش متاسف شد. این موضوع اصلا لازم به فکر کردن نبود. اگه انجامش می داد حداقل یه شانس داشت. پس نفس عمیقی کشد. خم به ابرو برد و شروع کرد.
-تو می خوای منو بخوری؟
-مشکلی داری؟
-معلومه که دارم!
-یه بار دیگه صداتو بشنوم، زودتر می خورمتا!
-خالی نداری! اگه تو معده ات جای خالی داشتی منو اولین نفر می کردی اون تو!
-یخچال خالی دارم بکنمت اون تو؟
-ببین! اگه بیرون از اینجا بودی، وجودشو داشتی با من اینجوری حرف بزنی؟ ...

فلامل که از خورده شدن می ترسید، خواست تا جلوی حرف زدن سوژه رو بگیره. ولی سوژه اونو کنار زد و ادامه داد.
-...نه! می خوام بدونم جرئتشو داشتی بی واسطه، صاف، تو چشمای من نگاه کنی! اگه مامور نبودی، جیگرشو داشتی از پونصد متری من رد شی! تو نه! همتون! کل این معدن!

یکی از مامورا که دیگه نمی تونست این بلبل زبونی سوژه رو تحمل کنه، رفت که ساکتش کنه ولی فنریر جلوشو گرفت. می خواست خودش جوابشو بده!
-برو مرلینتو شکر کن که مامورم. وگرنه بلایی رو سرت می آوردم که تک تک تازه واردا آرزوشونه بوده سرت بیارن.

سوژه تا اسم تازه وارد به گوشش خورد، خشکش زد.
-بیا جون مادرت منو بخور ولی منو دست تازه واردا نده! تازه واردا کابوس منن. من بیچاره فقط دنبال یه سوژه ام! هر کاری می کنی، بکن، ولی منو دست تازه واردا نده! لطفا!

فنریر هم قلب داشت.
کمی فکر کرد. فلامل به تنهایی می تونست اونو سیر کنه. پس از خوردن سوژه دست کشید.

کمی بعد

فنریر بعد از اینکه استخون های فلامل رو از توی دهنش در آورد، رو به سوژه کرد.
-بیا! من یکی رو می شناسم که می تونه بهت سوژه بده!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#64

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

سوژه ای مظلوم دو عالم بدون خلاصه مونده! سوژه با ناامیدی کلی اشک میریزه روی خودش و اشک ها تمام نوشته هاشو میشورن و میبرن، در نتیجه به یه سوژه بی سوژه تبدیل شده! حالا دنبال یه بنده مرلینی میگرده که بهش سوژه بده. بین راه مورفین گانت رو میبینه و مورفین بهش مواد مخدر میده تا ذهنش باز بشه. حالا سوژه دنبال کبریته که آتیش روشن کنه و مواد هارو دود کنه اما کبریت نداره.

* * *


سوژه با دو پاهای نحیفش در حال دویدن بود که به معدن آهن رسید. با شوق وارد معدن شد تا شاید کسی را پیدا کند که چوب کبریت داشته باشد.
_شما چوب کبریت دارین؟ شما چی؟ شما چوب کبریت دارین؟

اما کارگران معدن با نگاه های بی تفاوتی در حال جدا کردن سنگ آهن از دیواره های معدن بودند. بلاخره یکی از کارگران معدن حوصله اش از فریادهای" کبریت دارین؟" سر رفت و در حالی که به شدت به دلیل کهولت سن می لرزید با خستگی به سوی سوژه برگشت.
_نداریم.
_سوژه چی؟ سوژه دارین؟
_نداریم تا صبح داشتیم ها...دیر اومدی تموم شد.
_حالا نمیشه پیدا کنید؟
_چرا اتفاقا...ما زندانی های آزکابان برای کار اجباری در این معدن گرد هم جمع شدیم که برای تو سوژه پیدا کنیم فقط!

کارگران معدن که حالا مشخص شده بود همان زندانی های آزکابانن، خنده های تلخی تحویل سوژه دادند.
سوژه که دلش شکسته بود با ناامیدی به پیرمرد نگاهی کرد و روانه راه خروج شد که...

_وایسا حالا شاید یه فکری برات کردم. ولی یه شرطی داره.
_آخ جون...هرچی باشه قبوله.
_باید بری هر جا که پیدا کردی اسپم بزنی. اگر یک اسپم حسابی توی تاپیک های رول نویسی بزنی امتیاز این مرحله رو کامل میگیری!

سوژه که بسیار خوشحال بود بلاخره یکی پیدا شده که میخواهد کمکش کند فورا قبول کرد و راهی تاپیک های رول زنی شد.

شهر لندن_ تاپیک دارالمجانین لندن

سوژه آماده انتشار اسپم شد.
_کیه کیه منم تهی.

رابستن که در تاپیک سرگرم تعویض لنت ترمز سفینه اش بود با فریاد بلند سوژه آچار از دستش به روی پایش افتاد.
_آیییییی...اینجا چه خبر شدن میشه؟ قلبم ریختن شد. تو کی هستن میشی؟
_کسی نیست منم و تو ایم.
_

ناگهان آژیر های امنیتی اسپم زنی به صدا در آمد و هیکل گرگینه ای از فاصله ای دور هویدا شد.
_کی بود اسپم زد؟ الان میام میخورمش!
_نه نه من نبودم این یارو کچل آبی رنگه بود.

فنریر از همان فاصله دور نگاهی مشکوک به رابستن انداخت.
_اونکه ناظره باهوش...کار خود خودته! الان که پیچیدمت لای کالباس خوردم دیگه هیچ وقت اسپم نمیزنی!
_غلط کردم...یا بی جامه مرلین...نه...نیا نزدیک...

سوژه به سرعت در حال دویدن و برگشتن به معدن بود و فنریر نیز به سرعت تعقیبش میکرد. بلاخره وارد معدن شد و پشت پیرمردی قایم شد.
_آقا آقا...به مرلین ما تقصیری نداشتیم. این آقاهه مارو تشویق به این کار کثیف کرد.

پیرمرد را به سمت فنریر هول داد.

_فلامل؟ بازم؟ خجالت نمیکشی از توی زندانم دست از اسپم زنی بر نمیداری برادر من؟ از ۱۸ تیر تاحالا توی زندان داری می پوسی ها! در این ۶۷۸ سالگی خسته نمیشی؟

سوژه که خیالش راحت شده بود سعی داشت از گوشه معدن فرار کند که...

_صبر کن...کارم با تو هنوز تموم نشد. در مجازاتت تخفیف میدم چون عامل این ماجرا رو گزارش دادی.
_آخ جون یعنی نمیخوریم؟
_نه...یعنی بجا کالباس میپیچمت لای فلامل میخورمت!

خورده شدن اصلا دل انگیز نیست چه رسد به اینکه لای فلامل پیچیده شوید!

سوژه باید فنریر را قانع میکرد که بیخیال خوردنش شود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۵ ۲۲:۲۶:۳۴


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۹:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
#63

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
سوژه کلی خوشحال شد که بالاخره راهی پیش روش داره که می‌تونه امتحانش کنه و با توجه به حرفای اون معتاده، بالاخره به سوژه موردنظرش دست پیدا کنه و خوشحال و خندان به تاپیکش برگرده و گرد و خاک ازش بگیره.

سریع خواست اون بسته رو باز کنه و ماده رو بخوره، اما یادش اومد که مرد معتاد بهش گفته‌بود باید دودش رو بکشه توی بدنش.

سوژه دوباره کمی غصه‌دار بود. کلا اشکش دم مشکش بود و هر چی که می‌شد غصه‌ش می‌گرفت ولی الان سعی کرد گریه نکنه تا بیشتر از این سیاهی به بار نیاره.

نفس عمیقی کشید و شروع کرد به هیزم جمع کردن، تا آتیش روشن کنه و با اون، ماده رو بسوزونه. تونست مقداری هم هیزم جمع کنه... اما حالا احتیاج به کبریت داشت؛ کبریت هم باید از فروشگاه‌ها خریده می‌شد و سوژه هیچ پولی نداشت.

پس باید دزدیده می‌شد!


گب دراکولا!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
#62

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
صدای مامور پلیس مبارزه با مواد مخدر به وضوح از پشت بلندگو به گوش می رسید.
_شما دو نفر... دستا بالا! هرچی گل و علف و یونجه هم دستتونه بذارید پایین... روی زمین!
_داداش...رحم داشته باش یکم...ما چجوری الان هم دشتامون بالا باشه و هم چیژهارو پایین بژاریم.
_ساکت! اعتراض موقوف انگل اجتماع!
_ببین شوژه چطوری با یه معتاد توی جامعه برخورد می کنند. اعتیاد یه نوع مریژیه ولی با ما معتادا مشل یه انگل برخورد می کنند.
_با ما سوژه ها هم مثل یه انگل برخورد می کنند.

مامور پلیس به سمت مورفین گانت رفت و بعد از کلی بازرسی بدنی دقیق و خارج کردن یک تن مواد اعتیاد آور از جیب های مورفین او را دستگیر کرد و به زندان برد.

باز سوژه ماند و زانوی غمش!
_زانوی غمم؟ تو نمیتونی یه سوژه ای برام پیدا کنی؟ خسته شدم از این زندگی بی هدف آخه.
_نه نمیشه...مسئولیت من کمک به راه رفتن جنابعالیه. من که نمیتونم سوژه هم برات پیدا کنم...چه پر توقع شدی!
_منو بگو اینهمه در بغل گرفتمت...زانوی غم بی عاطفه ی سنگدل!

سوژه به زانوی غمش چشم غره ای رفت و آن را به کناری راند.

خواست از جایش بلند شود که ناگهان بسته ای کوچک را در دست های مچ کرده اش احساس کرد. دستهایش را باز کرد و بسته ای از ماده ای که مورفین به او گفته بود باعث تراوش سوژه می شود را دید!



پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#61

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه رفت و کنار معتاد نشست.
-از چی بگم برات؟
-از دردات بگو برام!

سوژه دفتر رو به معتاد نشون داد.

-این که خالیه!
-درد منم همینه دیگه...این خالیه در شرایطی که باید پر باشه...ولی نیست! الانم دارم در به در دنبال یکی می‌گردم که یه سوژه ای داشته باشه تا من بتونم دوباره از نو شروع بشم!

معتاد دستشو کرد توی جیبش!
-این که غشه نداره داداش...بیا اینو بزن! شوژه خودش تراوش می‌کنه تو مغژت!

سوژه یه نگاه به ا ن بسته ای که فرد معتاد داشت بهش می‌داد نگاه کرد.

توش یه چیزی شبیه سبزی بود.
-من فقط جوهر می‌خورم...سبزی نمی‌تونم بخورم.
-اینو نباید بخوری که...باید دودشو بکشی توی بدنت!

سوژه می‌تونست اینکارو بکنه. بسته رو از معتاد ‌گرفت.

-ایست!
-داداش بدبخت شدیم...مامورا!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#60

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
حالا این سوژه بود که بازم تنها مونده بود.
انگار زندگی هم داشت با اون لج میکرد و هیچ سوژه ای جلوی پاش نمیذاشت!
سوژه سردرگم به جاده نگاه کرد،چند بچه رو دید که داشتن گدایی میکردن.
دل سوژه برای بچه مشنگ ها سوخت،اما یادش اومد که خودشم با اونا فرقی نداره؛پس تصمیم گرفت بزنه به جاده و سوژه گدایی کنه!
سوژه رفت تو خیابون و مشغول گدایی شد،ولی انگار نه انگار که اونجا بود هیچ کس بهش توجه نمی کرد.
بعضی حتی کلمات رکیکی بهش میگفتن و میرفتن!
سوژه گریش گرفت،اما نباید گریه میکرد ؛نشست لب جوب و دوباره زانوی غم بغل گرفت.
ناگهان دستی به روی شونش قرار گرفت.
سوژه که ترسیده بود سرش رو بالا گرفت و با مرد چروکیده ی معتادی روبه رو شد.
معتاد درست کنار سوژه نشست و شروع کرد به حرف زدن.
-بشه اینژا شیکار میکنی؟

سوژه که چیزی از حرف های اون رو نفهمیده بود دوباره زانوش رو بغل کرد.
معتاد دوباره شروع کرد.
-بشه..‌. بی تربیت نباش دیگه!
با داداشت حرف بژن من درداتو میفهمم!

سوژه سرش رو بالا برد و به عموی معتاد نگاه کرد؛انگار بلاخره کسی پیدا شده بود که همدم اون سوژه ی مردنی بشه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#59

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۵:۵۶
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آفلاین
سوژه‎ی سردرگم و نتها به کنجی نشست و به فکر فرو رفت.

- سوژه چه می‌کنی؟

سوژه سرشو بالا کرد، به صاحب صدا نگاه کرد.
- سلام!

صاحب صدا لبخندی زد.
- سلام! چه خبر!؟

سوژه شونه‎هاشو بالا انداخت.
- من دنبال سوژه‌ام.
- آها! خب می‌دونی، من خبرنگار پیام امروزم، شاید بتونم یه کمکی بهت بکنم! راستی، اسمت چیه؟!
- سوژه!
- دنبال خودتی!؟
- نه! من دنبال سوژه‌ام! سوژه‌ام با اشک چشمام پاک شده!
- با اشک چشمات؟

- تام! قیافه‌تو درست کن.

- ارباب! ارباب شما اینجا چیکار می‌کنین؟ ارباب به "اونجا" سر می‌زنین؟
- تام، گفتیم که. امروز عیده و ما هم به همین مناسبت به جایی سر نمی‌زنیم.
- ارباب..!

و لرد همون راهی رو که داشت می‌رفت ادامه داد و در افق محو و از دیدرس تام و سوژه‎ که به کنجی نشسته بود دور شد.

- خب کجا بودیم؟
- آها، خلاصه‌ که من خبرنگار پیام امروزم، اگه کمکی خواستی من و همکارام هستیم.. خدافظ!

تام اینو گفت و دوان‌دوان در مسیر خانه‌ی ریدل به دنبال اربابش دور شد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۲ ۱۵:۱۲:۳۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#58

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
اما چرا هیچ‌کس سوژه رو نمی‌دید؟ چرا هیچ‌کس به حرفش گوش نمی‌داد؟ چرا نمی‌دیدن انقدر زانوی غمشو محکم بغل گرفته که ردش تو تاپیک مونده؟

- شما به من سوژه نمی‌دین؟
- من؟ من رفتگر وزارتخونه‌ام. به من چه؟ برو رد کارت ببینم!

سوژه بغض کرد؛ ولی نباید اشک می‌ریخت. اگه اشک می‌ریخت سوژه‌های قبلی رو با اشک‌هاش می‌شست و دهنشون صاف می‌شد. باید می‌رفت دنبال سرنوشتش... دنبال کسی که براش سوژه گیر بیاره.

- آقا؟ آقا به من سوژه می‌دین؟
- من؟ برو بابا. من وزیر این مملکتم! سرم شلوغه. نمی‌بینی؟ اصلا وایسا ببینم... گــبــی! این چجوری اومده تو؟ بندازش بیرون!

سوژه دید که گابریل در رو عین تسترال باز کرد و اومد تو.
- خب قربان گفت می‌خوام به وزیر بگم دستی به سر و روم بکشه... منم گفتم مربوط به پاکیزگیه خب!
- ببین سوژه جون، یا برو از مدیرا شکایت کن... یا عقلتو به کار بنداز خودت یه سوژه بساز!

سوژه رو از اتاق وزیر بیرون انداختن. حالا باید چکار می‌کرد؟
خودش باید سوژه جور می‌کرد؟ خود ِ خودش؟
- باید از اتفاقات الهام بگیرم و سوژه جور کنم. آره همینه! الان میرم تو خیابون و هر چی شد رو ازش الهام می‌گیرم! اگه نشد می‌رم انتقام می‌گیرم... حقمو می‌گیرم!


گب دراکولا!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#57

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه زانوی غم خودش رو بیشتر بغل کرد...اونقدر بیشتر که اشک از چشماش سرازیر شد...اشک ها رو دفترچه میفتادن...همه جا سیاه شده بود.
سوژه دلیل این همه سیاهی رو نمی دونست. تا حالا چند باری زانوی غم بغل گرفته بود ولی هیچوقت همه جا سیاه نمی شد.

سوژه گیج شده بود ولی این گیجی اون غمی که توی دلش بود رو نمی تونست از بین ببره برای همه دوباره شروع کرد به گریه کردن...سوژه گریه می کرد تا خالی بشه.

چند دقیقه ای گذشت و سوژه یک دل سیر اشک ریخت. توی این چند دقیقه اصلا حواسش به سیاهی هایی که بیشتر شده بودن، نبود.

سوژه گریه هاش تموم شد...زانوی غمش رو رها کرد...باید بلند می شد و دنبال کسی می گشت که خلاصه‌ش کنه...اون باید موفق می شد.

دوباره سلول ها رو یکی پس از دیگری طی کرد ولی یا همه داشتن به دیوانه ساز ها بوس می دادن و یا بوس داده بودن.
سوژه فهمید که دیگه اونجا جای اون نیست برای همین از اونجا اومد بیرون تا شاید توی خیابون کسی رو پیدا کنه.

سوژه داشت می رفت که به شخصیت عجیبی برخورد.
-ببخشید شما می تونین منو خلاصه کنین!
-چرا نتونستن بشم.

سوژه دفترچه‌شو به رابستن داد.

-من چیو خلاصه کنم...این خالیه!

سوژه تازه فهمید اون سیاهی ها چی بودن...اشکاش داشت نوشته ها رو از روی دفترچه پاک می کرد.

سوژه حالا باید دنبال سوژه می گشت.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#56

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
سوژه از جایش بلند شد.
به اطرافش نگاه کرد؛ هیچ نگهبانی و زندانی نبود.
وارد یکی از راهرو های وزارتخانه شد. وارد اولین در شد.
آنجا پر از سلول و در هر سلول هم فردی بود.
به سمت یکی از آنها رفت.
- سلام خوبی؟ من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟

جوزفین نگاهی به سوژه که خیلی ضعیف و لاغر بود انداخت.
- آره داوشم چه اشکالی داره؟ خلاصه که هیچ، نقدم بخوای میکنم برات!

سوژه با خوشحالی دفتری را از بین میله ها رد کرد و به جوزفین داد.
جوزفین دفتر را باز کرد.
- این که فقط سه صفحه داره.
- آره خب. فقط سه نفر منو ادامه دادن.

جوزفین دفتر را به سوژه پس داد.
- الان که فکرشو میکنم من تازه واردم. خیلی خوب نقد و خلاصه نمیکنم. بده به یکی دیگه.

سوژه با ناراحتی به سمت سلول بعدی رفت.
- سلام من سوژم. میشه منو خلاصه کنی؟

مردی که در سلول بود لبخندی به سوژه زد.
- آره. چرا خلاصه نکنم؟ فقط اول بگو وضعیت جنسیتی و تاهلت چجوریاس؟
- دختر یا پسر بودنمو نمیدونم که... وضعیت تاهلمم نمیدونم. حالا منو بخون، شاید تونستی اینارو بفهمی و خلاصم کنم.

رودولف هم دفتر را از سوژه گرفت و چند دقیقه بعد پس داد.
- اصلا متوجه سوژه نشدم. خیلی گنگه. وضعیت تاهل و جنسیتتم متوجه نشدم. برو پیش یکی دیگه.

و دفتر را به سمت سوژه گرفت.
سوژه دفتر را برداشت و به سمت نفر بعدی رفت.
- سلام من سوژم. منو خلاصه میکنی؟

و دفتر را به سمت لیسا گرفت.
لیسا دفتر را گرفت. نگاهی به آن کرد.
- اصلا تو یکی به من نزدیک نشو و حتی نگاهمم نکن. من اصلا نمیتونم اینو خلاصه کنم. اصلا شخصیتاش مال قبل از وقتیه که من به دنیا بیام. نمیشناسمشون. تو کهنه شدی!

لیسا درحالی که سعی میکرد به سوژه نگاه نکند، دفتر را به سمت او هل داد.
سوژه احساس تنهایی کرد. هیچکس او را دوست نداشت.
با نا امیدی گوشه ای نشست و زانوی غم به بغل گرفت.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.