هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در همان لحظه، بار دیگر صحنه آهسته شد، سارقان متوقف شدند، پرندگان دیگر جیک جیک نکردند ومرگخواران دور یک دیگر حلقه زدند که شور کنند.
-پلیس بودن هیجان زدمون کرده... همه با هم یه نفس عمیق بکشیم!

رودولف نشست روی زمین.
-دوتا! دوتا نفس عمیق بکشید و اگر جواب نداد، بکنیدش سه تا. اما سعی کنید با همون دو تا آروم شید.

ملت مرگخوار نفس عمیق کشیدند.
در این بین رابستن خواست از توقف سارقان سواستفاده کند و بچه را از کیسه سرقت شده نجات دهد، لاکن لینی مانعش شد.
-زشته! سوژه رو خراب نکن. بچه باید نجات پیدا کنه. اما نه اینجوری.

رابستن تسلیم شد و نشست.

-خب... الان ما چرا دنبال کیف می‌گردیم؟ ما باید دنبال شونه ارباب بگردیم. کیف نداشتیم تو سوژه اصلا! عکس پسر اون پیرزنه رو داشتیم که فکر کردیم شاید دزد شونه باشه و الانم یه شونه رو کمر این جناب دزده.

راست می‌گفت خب.

-خب... پس پاشید. الان پا میشیم، میریم سارق هارو می‌گیریم، بچه رو نجات می‌دیم. شونه رو کمرش رو هم چک می‌کنیم که مال اربابه یا نه. این وسط هم ایوا و افلیا سعی می‌کنن به ما برسن! پاشیم!

صحنه از حالت آهسته خارج شد و مرگخواران دوان دوان به دنبال سارقان راهی شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
مرگ-پلیس_خواران تقریبا شانه لرد را فراموش کرده بودند و در ارشاد ملت و گربه ها غرق شده بودند. البته بلاتریکس هرگز به این جو زدگی ها دچار نمیشد چون به شدت لرد زده بود و فکر لرد چنان تمام سوراخ ها و فاصله های بین نورونی مغزش را اشغال کرده بود که دیگری جایی برای چیز دیگری نمیگذاشت.

بنابراین با تاسف به رودولف که سعی داشت خانم باکمالاتی را برای ارشاد خصوصی به ون نداشته شان ببرد نگاهی کرد و بعد از حواله کروشیو به سمتش , سعی کرد دنبال دزد کیف پیرزن و شانه مسروقه بگردد. ناگهان چشم اش به مغازه عجیبی خورد که در سر پیچ خیابان قرار گرفته بود. افراد در مغازه همه دست هایشان را بالا گرفته بودند بی حرکت به انتهای مغازه که برای بلا نا پیدا بود خیره شده بودند.

ناگهان صدایی هیجان زده از پشت سرش فریاد زد:
- منم بازی شدن! با مشنگ ها بازی کردن بشیم!

بلا برگشت و رابستن و بچه لش را دید که انگار در نجات گربه ها موفق شده بودند و حالا توجه شان به مغازه عجیب جلب شده بود.

- نخیر!نمیشه ! تا الانم کلی وقت تلف کردیم ! باید دنبال شونه ارباب بگردیم! تازه دزد کیفم هست! بچه تو جمع میکنیا!

- بچه گناه داشتن شدن!

- گفتم که نه!

رابستن با قیافه درهم دستش را بالا برد که با بچه همدردی کند:
- ناراحت نشدن! یعنی...

ولی دستش در هوا ماند. بچه آنجا نبود. بلا و رابستن به سمت مغازه چرخیدند و بچه رادیدند که ارام به آن سمت میرفت.

_نه! رفتن نشدن! صبر کردن شدن!

- برو بگیرش تا کار دستمون نداده!

در همان لحظه درمغازه عجیب باز شد و چند فرد قرمز پوش با ماسک های سبیل دار عجیب به بیرون دویدند.
صدای آژیری بلند شد و افراد قرمز پوش با فریاد "بلا چاو!" گویان ، در حالی که چند کیسه را به دنبال خودشان میکشیدند به سمت انتهای خیابان رفتند. در یک لحظه همه چیزآهسته شد.
لرد زدگی بلا به کار افتاد و او توانست شانه کوچکی را که به کمربند یکی از افراد قرمز پوش اویزان بود ببیند. شانه صورتی رنگ بود و رویش نوشته شده بود : *تامی جون و رفقا*

بلا نمیدانست رفقا چه کسی هستند ولی نتیجه گرفت که آن همان شانه لرد است. اسلوموشن تمام شد و همه چیز به حالت عادی برگشت.
بلا به سمت افرادی که فرار میکردند اشاره کرد و فریاد زد:
- شونه!

رابستن هم فریاد زد:
- بچه!
بچه به یکی از کیسه ها آویزان شده بود و داشت همراه افراد قرمز پوش دور میشد.

همه مرگ-پلیس-خواران دست از ارشاد کشیده و به وضع پیش آمده خیره شده بودند و در آن سکوت لحظه ایی فریاد دورتری هم به گوش رسید:
-افلیاااا! ساختمونا!


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ ۱۰:۳۷:۲۴

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲:۳۵ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
از خونه ویزلی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
وقتی که ایوا و افلیا از اداره خارج شدن و درحال دویدن به سمت مرگ-پلیس-خواران بودن، با هر قدم که افلیا برمیداشت یه ساختمون پشت سرش می افتاد...

-افلیا!!!
-بوووم..کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!
-بس کن منم دیگه شکمم پر شد از بس این گندکاری های تورو خوردم!

بوووم


-ببخشید!خودش یهو ای‍..
-حالا اینو ولش کن! چرا می‌خواستیم بگیم دنبال کیف پیرزن نگردیم؟.
-یادت رفت!
-از بس که من این گندکاری های تورو خوردم که این هم دیگه یادم رفت!


فلش بک-دفتر پلیس

-مادرجون لطفاً دیگه به این چیز ها دست نزنید! اینا وسایل ماموران دولتن.
-مادرجون من کودک درونم بیش فعاله!باید آرومش کنم.بچه میخواد با اینا بازی کنه.شما می‌خواین حق بازی رو از یه بچه بگیرین؟
-مادرجون این چیه رو دستتون؟خب بدین با همینی که رو دستته بازی کنه!
-این؟این که کیف منه!
-شما کیفتون روی دستتون بوده بعد اینقدر وقت ما رو گرفتین؟؟
-این پیرزن رو ول کن افلیا بیا تا بریم بگیم نمی‌خواد دنبال کیف پیرزن بگردیم!.

پایان فلش بک


مرگ-پلیس-خواران دیگه تقریبا تو دید بودن.تقریبا رسیده بودن...



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۱۴
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 178
آفلاین
تا مرگ-پلیس-خواران از دفتر پلیس خارج شدند پیرزن خود را روی صندلی چرخدار انداخت و چرخید و دور دور کرد و خلاصه کلی حال کرد. الکساندرا با چشمانی گشاد شده از تعجب گفت :

-ننه شما راحتی؟ به کمر و پات فشار نمیاد؟ اذیت نشی یه وقت.
-نه نن جون من کودک درونم فعاله.

افیلیا که ظاهرا به بحث آن دو علاقمند شده بود سرش را به سمت پیرزن برگرداند. از بختِ بدِ پیرزن، ناگهان سقف بالای سرش به صورت کااااملا اتفاقی روی سرش آوار شد و این مسئله کوچکترین ربطی به افیلیا نداشت.

-افیلیا؟؟ چیکار کردیییی!
-من... من... چیزه ینی من... چرا اینجوری نگا میکنی خودش اینجوری شد...

الکساندرا پیرزن و تمام آجر و گچی که از سقف ریخته بود را با هم بلعید تا کسی از این اتفاق بویی نبَرَد. سپس در را با شتاب باز کرد و از دفتر بیرون رفت تا به بقیه مرگ-پلیس-خواران بگوید نیازی نیست دنبال کیف نن جون بگردند.

-ایوا منو تنها نذار... منم میخوام بیام... من میترسم.

افیلیا این را گفت و به دنبال ایوا از اتاق خارج شد.

از آن طرف، مرگ-پلیس-خوارانی با ژست "ما مثلا خیلی خفنیم" و با عینک های دودی که فنریر به آنها داده بود، در خیابان ها مشغول ارشاد ملت مشنگ بودند؛ هر چند ارشاد زیاد ربطی به پلیس ها ندارد و در حوزه تخصصی گشت ارشاد است ولی خب آدم را تسترال بگیرد جو نگیرد.

-هوی آقا، مزاحم نوامیس مردم میشی؟؟ آواداکداورا! ...اهم، چه بانوی برازنده ای! جسارتا شما با پریزاد ها نسبتی دارین؟
-که خانوم برازنده اس آره؟ من دارم برات رودولف...

-پسر! چرا گربه رو اذیت کردن میشی؟ گفتن بشم زندان رفتن بشی؟
-گربه ها گناه داشتن میشن. بابایی من گربه ها رو دوست داشتن شدم.

مرگ-پلیس-خواران زیادی درگیر ارشاد بودند و متوجه نشدند ایوا و افیلیا با شتاب دارند به انها نزدیک می شوند.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۲ ۱۴:۰۴:۲۰

Wolfy says woof! :3

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
شانه مو لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شانه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانه ریدل بر نگردن. مرگخوارا تصمیم میگیرن عضو دایره پلیس باکینگهام که تجربه این مسائل رو دارند بشن اما توی مصاحبه اونا رد میشن و درحال بازداشت شدنن که فنریر رئیس پلیس رو میخوره و مرگخوارا پلیس میشن. تو همین لحظه، یه پیرزن میاد و وادارشون میکنه مردی که ازش دزدی کرده رو پیدا کنن و مرگخوارا میخوان افلیا و الکساندرا رو بفرستن دنبال دزد، که پیرزن عکسشو کشیده.

***


- من نمیخوام با این برم خب. تضمینی نیست زنده برگردم.
- ایوا، فکر میکنی اگه نری، زنده می مونی؟

ایوا جونشو دوست داشت. اگه با افلیا میرفت، احتمال خیلی خیلی کمی وجود داشت که زنده برگرده، اما کسی که روی حرف بلاتریکس حرف میزد، احتمال زنده بودنش به زیر صفر هم میرسید. برای همین، با بغض، دنبال افلیا به سمت در رفت.
تو همین حین، بلاتریکس عکس مرد رو برداشت. یه چیزی توی عکس توجهشو جلب کرد.
- رودولف، موهای این بنظرت خیلی صاف نیست؟
- نمیدونم. من به مذکرای کریه المنظر نگاه نمیکنم.
- این هر چی که باشه، از تو منظرش بهتره.
- نمیخوام. چرا زن من باید نگاه عکس مرد غریبه کنه و ازش تعربف کنه ولی من...
- رودولف؟

رودولف خودش با زبون خوش، عکسو از بلاتریکس گرفت و با انزجار بهش نگاه کرد.
- آره. خیلی زشته.
- ننه، مطمئنی این خودشه؟
- آره ننه. البته چند وقت پیش که دیدمش موهاش خیلی پریشون تر بود. خواستم اونجوری بکشمش ولی اینجوری جذاب تره.

مرگخوارا به هم نگاه کردن. خیلیاشون حدس میزدن که دزد شونه سر اربابشونو پیدا کردن. بقیه، که شامل فنریر و الکساندرا میشد، داشتن فکر میکردن گوشت خام با سس هزار جزیره خوش مزه تره یا سس کچاپ.
بالاخره، بلاتریکس بلند شد که نتیجه مشورت بی کلامشونو ارایه بده.
- خیلی خب، تصویب شد. همگی میریم سراغ دزد.
- پس دیگه من با افلیا نمیرم؟
- ما که نمیتونیم افلیا رو ببریم. باید همینجا بمونه. یکی هم باید مواظبش باشه اینجا خرابکاری نکنه. مگه نه ایوا؟

افلیا و الکساندرا با بغض، رفتن مرگخوارا رو تماشا کردن.


ویرایش شده توسط آموس دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۳ ۱۲:۲۲:۱۲

گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
- نه

با شنیدن صدای افلیا همه به او نگاه کردند.
البته همه...بجز اکساندرا! چون از نگاه کردن به افلیا تجربه خوشی نداشت!

- ایوا... به نیمه‌ی پر پاتیل نگاه کن!...شاید من برای دزده بد‌شانسی بیارم و تو بتونی راحت تر بخوریش!

الکساندرا سرش را برگرداند و سعی کرد باعلامت دادن، طوری که بلاتریکس متوجه نشود چیزی را به افلیا بفهماند.
-
- اها...بخور...چیز...منظورم این بود که... بگیریش!...اره اره! منظورم همین بود!

افلیا سرش را سمت بلاتریکس برگرداند و همانطور که دستانش را در هم گره کرده بود به او خیره شد.
- بلا...خواهش میکنم...قول میدم دردسر درست نکنم!

بلاتریکس با دیدن اشتیاق افلیا بعد از مکثی کوتاه، پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
- خیلی خب.

هرچند باور کردن جمله‌ی " قول میدم دردسر دست نکنم " از زبان افلیا از هرچیزی سخت تر بود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
مرگخوارن به یکدیگر نگاه کردند.
رکسان به گابریل، گابریل به تام، تام به آگلا... نه! آگلا به تام نگاه نکرد! بلکه سرشو برگردوند و به دومینیک نگاه کرد. دومینیک به ایزابلا، ایزابلا به الکساندرا و الکساندرا به افلیا نگاه کرد. الکساندرای بخت برگشته وقتی به افلیا نگاه کرد، بلاتریکس گفت:
-افلیا و الکساندرا! شما دو نفر، میرین دنبال دزد.


الکساندرا درحالی که به زمین و زمان -مخصوصا افلیا- بدو بیراه می‌گفت، به سمت بلاتریکس رفت.
-میشه من نرم؟! حداقل گه قراره برم منو با یه نفر دیگه بفرستین سراغ اون دزده.

بعد به گوش بلاتریکس نزدیک شد و پچ پچ کنان گفت:
-آخه یهویی دیدی بخت بدِ این افلیا منو گرفت بعد نتونستم اون دزده رو بخور... یعنی بگیرم!

بلاتریکس با خودش فکر کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-خب، غیر از افلیا کی حاضره بره سراغ دزد؟


Dico debere eum multum


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
این طوری فایده نداشت...پیرزن هر بار حرفش را عوض میکرد...
_ببین مادر جان...اینجوری نمیشه....چطوره که یه نقاشی ازش برامون بکشی؟
_آخه ننه من نقاشیم خوب نیست!
_اشکال نداره...یه چیز ابتدایی هم بکشین، ما تکمیل میکنیم!
_باشه ننه...پس بگو یه پالت رنگ و یه بوم برام بیارن!
_

یک ساعت بعد!

مرگخوران پلیس نما که بعد از یک ساعت انتظار برای تمام شدن نقاشی پیرزن حوصله‌شان سررفته بود، در حال چرت زدن بودند...اما با فریاد پیرزن، همه آنها چرتشان پاره شد!
_تموم شد نن جون!
_آآآآآآه...بلاخره...بده ببینم چه شکلی هست؟
_ایناهاش!
_این الان نقاشیه یا عکس؟
_گفتم نقاشیم بده ننه، نتونستم همه‌ی برازندگیش رو نشون بدم!
_بعد این جوراب پارزینش کجاس؟
_جورابه دیگه...پا کرده!

مرگخواران واقعا امیدوار بودند که طلاهای آن پیرزن آنقدری باشد که ارزش دنبال کردن چنین شخصی با چنان هیبت، در حالی که جوراب پارزین می‌پوشید، را داشت.
_خب...پس گوش کنید...هی...رکسان و گابریل...آب دهنتون رو جمع کنید و چشتون رو از روی تابلو بردارین...حواستین به من باشه!
_باشه!
_حالا باید یک سری از ما برای گشت زنی داوطلب بشن تا برن توی خیابون و این دزد رو پیدا کنن...کی داوطلب میشه؟




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
مرگخوار-پلیس‌ها با دیدن سکه‌های پیشنهادی پیرزن آب از لب و لوچه‌شان آویزان شد. پلیس بودن به نظر شغل بدی هم نمی‌رسید.مخصوصا که لازم نبود حقوقشان را از نجینی دریافت کنند.

- خوب خانم محترم بفرمایید که نشونی‌‌ای چیزی از دزد کیفتون دارید؟
- نشونی دارم؟ معلومه که دارم! آممم ... جوون بود. آره! کاملا جوون بود. قد بلندی هم داشت. نه چاق بود نه لاغر. چهارشونه! دیگه جونم براتون بگه که ... زلفشم پریشون بود. چشمای سیاه. چهره خشنی داشت ولی مهربون بود. اخلاقش ...
- خانم اینی که دارین می‌گین کیفتونو دزدیده یا باهاتون زندگی کرده؟
- خوب شاید بخواد بکنه! بالاخره آدمیزاد جایزالخطاست. یه اشتباهایی ازش سر می‌زنه، بعدا عوض می‌شه. موجیم که آسودگی ما عدم ماست! اگر نخواد هم ... غلط می‌کنه نخواد! دلشم بخواد! اصلا اگر انقدر بی‌لیاقته همون بهتر که بره آب خنک بخوره.
- باشه. حالا زحمت بکشید مشخصات خودتون و مشخصات دزد رو توی این فرم بنویسید.

- نام ... خانوم ... نام خانوادگی ... فیگ ... مشخصات متشاکی ... چیزه! گل پسر! من نظرم عوض شد. می‌شه چشمش سبز باشه؟



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۲۳ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
پیش نوشت (نکته کنکوری): این تاپیک ربطی به اداره پُلیس نداره ... زننده تاپیک لهجه native داشته و palace رو پَلِیس تلفظ می‌کرده. توجه کنید که خیلی نیتیو بوده.

تصویر کوچک شده


پیرزن خام بود. گویی موهایش را در آسیاب سفید کرده باشد! او که برآمده از قشر مرفّه بود، در کودکی لای پر قو بزرگ شده و آفتاب و مهتاب را ندیده بود. در جوانی نیز با مردی از طبقه خودش ازدواج کرده و مانند یک پرنسس، در خانه روزگار گذرانده و امورات یومیه‌اش برعهده همسرش و پیشکارانشان بود. پس از فوت همسرش نیز تکنولوژی‌های نوظهور مشنگ‌ها به یاریش آمد. کارهایش را با اینترنت بانک و دولت الکترونیک انجام می‌داد و خریدش نیز افتاده بود بر دوش اسنپ‌فود و دیجی‌کالا. حرف‌هایش در پست قبل نیز با نگاه منفی که در داستان‌ها نسبت به افراد ثروتمند وجود دارد توجیه می‌شود و می‌توان تمام آن را دروغ پنداشت. نتیجه تمام این توضیحات این که او هیچ وقت سر و کارش به ادارات نیفتاده بود تا بداند راه اصلی رسیدن به مقصود چیست. بنابراین دیر اقدام کرد ... اما بالاخره کرد! نه از سر اطلاع از روال کاری اداره پلیس، بلکه بابت نگاه بالا به پایینی که به همه داشت و تصور می‌کرد می‌تواند آدم‌ها را با پول بخرد.

- آخ که چقدر خوشحال می‌شدم اگر دزد کیفم پیدا می‌شد! همه این سکه‌ها رو به عنوان مژدگونی می‌دادم به اونی که پیداش کرده ...

البته که ما قصد بدآموزی و ترویج رشوه را نداریم و معتقدیم آدم‌ها خریدنی نیستند! خصوصا قشر شریف پلیس ... اما خودتان قضاوت کنید، طرف حساب پیرزن پلیس‌های واقعی نبودند. شما برای مرگخوارها مقام آدمیت قائلید؟



ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.