هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
هنوز 100متر هم از خانه دور نشده بودند که از کاپوت ماشین، دود سیاهی بیرون زد. از قرار معلوم نشانه ی خوبی نبود. جماعت مرگخوار که به دلیل کمبود جا خیلی فشرده خودشان را در ماشین جا داده بودند برای تعمیر پراید لوکسشان مجبور به پیاده شدن، شدند. اولین کسی که کنار در بود، دستگیره را کشید تا پیاده شود، به دلیل حجم بالای نفرات، انفجاری از همه نقاط آن خودرو رخ داد که باعث شد به قبرستان ماشین ها در کنار دیگر دوستان خود بشتابد.
مرگخواران که از قبل هم به دلیل چپاندن وسایلشان در ماشین به قدر کافی کلافه بودند با سکوت از وسایل و قطعات منهدم شده که زمانی اسمش ماشین بود خداحافظی کردند.
همه در افکار خود به دنبال چاره ای میگشتند که ناگهان ...

_عه ارباب، اتوبوس گرفتن بشیم؟

با این حرف همه ی سر ها به طرف رابستن برگشت.
_فقط نظر دادن شدم تصمیم با ارباب بودن میشه.

و باز همه ی سرها به طرف لرد برگشت همه منتظر تصمیم نهایی او برای ادامه ی سفر بودند اما تا برگشتند با جای خالیه او مواجه شدند.
لرد جلوتر از همه و خیلی ریلکس درحال رفتن به سمت اتوبوس بود و بدین ترتیب بقیه ی مرگخواران نیز پشت سر او راه افتادند. هنوز نرسیده بودند که اتوبوس به راه افتاد و با وجود فریاد های مرگخواران برای ایستادنش دور و دور تر شد و تنها دود های اگزوزش را به خورد مرگخواران داد.


ویرایش شده توسط ماتیلدا گرینفورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۲۰:۰۵:۲۴

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
لرد عصبی شده بود وحاضر بود به هرکس که نزدیکش می شد یک آوادای زیبا بزند
مرگخواران که دیگر به تنگ آمده بودند و همین جور چمدان هایشان را هل میداند ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
فنریر که در حال خوردن ساندویچ سوسیس و کالباس بود با دهان پر به لرد گفت:
_ارباب حالا چیکار کنیم ...... اگه دیر برسیم محفلیا همینو میکوبونن تو سرمون....
تکه های غذا همین طوری از دهن فنریر پخش میشد بیرون.
لرد با عصبانیت به فنریر نگاه کرد و گفت:
_ دیگر نبینیم در حضور ما با دهان پر صحبت کنی!!
فنریر که فهمید گند زده بود اومد درستش کنه:"...
_فنریر بدو بیا این چمدونو هل بده پس اون عضله هات به چه دردی میخوره
فنریر بدو بدو دوید به سمت ملانی که رنگ موهایش قرمز شده بود و این نشانه خوبی نبود.
لرد سیاه در حال تدبیر چاره بود که صدای ( بوققق.............بوققق) اومد.

لرد به مکان صدا صدا نگاه کرد و بلاتریکس رو دید که سوار یه ژیان شده بود که روش نوشته بود (دستیار مرگ) با لحن راننده تاکسی به مرگخوارا گفت:
_ده بپرین بالا دیگه نزارین بدون شوما حرکت کنم
ولی تا لرد سیاه رو دید بهش چشمکی زد و گفت:
_برسونمت .......سونمت .......سونمت ............. برسونمت؟؟ ............
لرد اصلا به بلاتریکس محل نزاشت.
_حالا می تونم برات بازم میوه بزارم مادر؟
لرد مروپ را دید که یه سبد میوه دیگه تو دستاش بود.
لرد آهی کشید:
_باشه بزار ...

دیگه همه چیز مهیا بود و باید حرکت میکردن
لرد عینک آفتابیه خفنشو زد( ) و به بلا گفت:
بلا دنبال من بیا.
سوار ماشین شد و ژیان بلا هم دنبالش راه افتاد.
مروپ با یه تشت آب اومد بیرون و بلند گفت:"علی علی "
و تشتو بلند کرد و ریخت جایی که پراید قبلا بوده.

توی راه که بودن یهو پراید یه صدایی شبیه زوزه اژدها در آورد.
بلا کلشو از شیشه ژیان آورد بیرون و گفت:
_ارباب چی شده اژدها داری تو ماشین؟؟
لرد در حالی که کلشو می خاروند گفت:
_ نمیدونم ماشین انگار داره خراب میشه ولی تا هاگوارتز دووم میاره.
به جلو نگاه کرد شایدم دووم نمی آورد.......




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
لرد به مرگخوارانش نگاه کرد که با سرعت و قدرت زیاد چمدان ها را در ماشین بیچاره میچپانند. نه ماشین میتوانست چمدان‌های آخر را جای بدهد و نه میشد آن ها را جا داد. مرگخوارن هر طلسم کوچک کننده‌ای بلد بودند روی چمدان ها اجرا کردند ولی نمیشد.
-چرا نمیشه؟ میوه هایی که میخوام به عزیز مامان بدم خراب میشن که!
-بانو مروپ میخوایین اونا رو به عزیزمامان ندین تا بخورن؟ دیگه این دفعه رو به خاطر ماشین هم که شده...
-چی؟ نه! عزیز مامان ویتامین‌های بدنش نباید بیوفته! نه، نمیشه.

تام از متقاعد کردن مروپ دست کشید و سعی کرد چمدان خودش را در صندوق عشق جای دهد. ماشین کم کم به زمین نزدیک میشد. از بس سنگین شده بود، نمیتوانستند چرخ ها را از سنگ ها تشخصی دهند. ولی مرگخواران همچنان با قدرت به چمدان‌ها فشار می‌آوردند تا وارد ماشین شود.
لرد که چمدانش اول از همه گذاشته بود، به بلاتریکس هم گفته بود که کسی چمدانش را کنار چمدان لرد نگذارد. پس مرگخوارن با فاصه 30سانتی‌متری ازچمدان لرد، چمدان‌هایشان را میچیدند.

-ای بابا!
-اَه!
-چرا نمیشه؟

مرگخواران دیگر رد داده بودند و حاظر بودند برای تلف نکردن وقت برای فرو کردن چمدان‌ها، هرکاری بکنند.
حتی گذاشتن چمدانشان روی چمدان لرد!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
خلاصه:

قلعه هاگوارتز دچار طالع نحس شده (هرکس واردش بشه اتفاقات خطرناک براش میفته). اولیا اجازه تحصیل فرزندانشونو توی هاگوارتز نمیدن برای همین مدیر هاگوارتز تصمیم گرفته ثابت کنه که هاگوارتز نحس نیست. مدیر نامه ای برای مرگخوارا و محفلیا می فرسته و با وعده تور گردشگری رایگان با کلی امکانات در قلعه هاگوارتز، این دو گروه رو به هاگوارتز دعوت می کنه. حالا اونا چمدان هارو بستن و آماده حرکت به هاگوارتز شدند.

خانه گریمولد

محفلی ها چیز زیادی با خود نبرده بودند ، چندتا پیژامه و دمپایی و چند سیخ برای درست کردن موج ها و یک عدد گاز پیکنینکی.
همه چمدان هایشان بسته و آماده برای رفتن شدند.

_ریموند ، بیا بابا جان داره دیر میشه ها.

ریموند همیشه از پچگی استرس قبل از مسافرت داشت و خب، طبیعی است آنها نیم ساعت باید پشت در دستشویی باید وایسند.
صدای تیکاف ماشینی بزرگ در بیرون از محفل اومد و بعد هم صدای بوقی که تلفیقی از بوق کامیون و وانت بود! به گوش رسید؛سیریوس پرده را کنار زد و با یک هواپیما مسافر بری گنده مواجه شد که خلبانش ریچارد بود که درحال گوش دادن به آهنگ با صدایی بلند بود.


_پروف ریچی رسید.

ملت محفلی دوان دوان به بیرون رفتند.

_هیچی، بابا جان ، نگفتم اینجا پارک نکن؟ الان جرثقیل میاد میبره هواپیما رو.

ریچارد دکمه باز شدن درب هواپیما را زد اما مثل همیشه درش در میانه راه ماند و مثل همیشه میلیون از راه تحویل هواپیما بد دشواری سوار شدند.
از در نیمه باز ، پنجره های ترک خورده ،نبودن برق در هواپیما ، نداشتن سوخت کافی ، و خرابی یکی از موتور ها که بگذریم خلبان این هواپیما ریچارد بود که امید به مقصد رسیدن را بسیار کم میکرد.بالاخره بعد از گذشت نیم ساعت استارت زدن و توکل بر مرلین هواپیما به صورت افقی به پرواز درآمد.

خانه ریدل ها
برعکس محفلیون مرگخواران خانه ریدل ها را جارو کرده بودند و کوچیکترین چیز ممکن را در چمدان هایشان جا داده بودند و آماده رفتن شده بودند.
بالاخره تام با ارابه مدگ(پراید) که روی کاپوتش نماد مرگخوار ها بود ، در جلوی مرگخواران منتظر ایستاد.

_تو درست ۱ ساعت و ۸ دقیقه و ۳ ثانیه و ۱ صدم ثانیه دیر رسیدی.

ولدمورت لردی بود بسیار دقیق و از هر گونه تاخیری بدش میآمد.
لرد دستور داد که هرچه زودتر کوهی از چمدان های مرگخواران را هر چه زودتر درون پراید بچپانند .




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
_بچه میگم وسایلم داخله! می خوام برم چمدونمو جمع کنم!

چیزی به ظهر نمانده بود و در حالی که تقریبا همه آماده‌ی رفتن شده بودند، سو همچنان سعی در متقاعد کردن بچه‌ی رابستن داشت. بچه به سفارش بلاتریکس در چارچوب در ایستاده و به سو اجازه ی ورود نمی داد.
-شدن نمی‌شه. بلا گفتن کرده نذاشتن بشم اومدن کنی داخل.
-عین باباش رو اعصابه.

بچه زمانی کنار رفت که مرگخوارهای آماده، چمدان به دست قصد خروج از عمارت را داشتند. یک به یک، بی توجه به سو به طرف در خروجی رفتند و منتظر آمدن لرد سیاه ماندند.

-سول، چرا اینجا موندی؟ نکنه می خوای توی هاگوارتز هم پشت در بمونی؟
-نه، ارباب! بلا به این بچه...

بوم!

بلاتریکس در حالی که دست هایش رابه هم می زد تا گرد و غبارشان گرفته شود، به طرف سو و لرد سیاه آمد.
-اینم چمدونت، سو. سرورم، همه حاضرن.
-راه می‌افتیم!

سو هنوز صورتش از درد حاصل از برخورد چمدان با زانوهایش کبود بود؛ ولی اهمیتی نداشت!
به امر لرد سیاه، به دنبال بقیه به راه افتاد. سفر هیجان انگیزی در انتظارشان بود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۴:۳۸ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۷:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 167
آفلاین
حتی اگر اخیرا در هاگواترز آن وقایع بنظر نحس و شوم هم اتفاق نیوفتاده بود، تصور اینکه مرگخواران و محفلی‌ها در زیر یک سقف به سرگرمی و تفریح بپردازند، واقعا دشوار است! اما آیا مدیر مدرسه برای حل این مسئله تدبیری اندیشیده بود؟ آیا این تور رایگان گردشگریِ فول آپشن می‌توانست آغازی برای صلح همیشگی میان این دو گروه و پایان جنگ ها باشد؟ یا که شاید ایدئولوژی گول این چیزهارا نمیخورد و استوار در مقام خویش ایستادگی می‌کند؟! کدام پیروز نهایی میدان اند، ایدئولوژی یا جن‌های ماساژ دهنده تایلندی؟!! اصلا این مدیر مدرسه که هــی گفته میشه کی بود؟
دامبلدور که خودش در محفل درحال جمع کردن بار و بندیل است تا به همراه محفلی‌ها در تور شرکت کند، سیکس پک هارو به بیرون بیاندازد و یک ماه کامل عشق و حال بکند. این مدیر اســرار آمیـز چه کسی است که هردو جناح را به این تونل وحشت دعوت کرده است تا بتواند مجددا اعتماد اولیاء دانش‌آموزان را بدست آورد؟ در ادامه داستان مرموز ما چه خواهد شد؟ آیا این طالــع نـحــس ...

خوانندگان داستان: الان اینهمه سوال مطرح کردی که چی دقیقا؟ برو سراغ ادامه داستان مرتیکه مادر سیریوس!

ناگهان صفحه برای یک لحظه سیاه میشه، و بعد دوربین محل محفلی‌هارو نشون میده که با تکاپو و عجله، مشغول جمع کردن چمدان هایشان بودند تا برای سفر یکماهه خود آماده شوند. در همین حال یکی از ویزلی ها که دقیق مشخص نیست کدامشان است (چون نویسنده دقیقا نمیدونه که در حال حاضر چندتا ویزلی فعال و محفلی در ایفای نقش داریم )، ناگهان از حرکت باز می‌ایستد، مدتی هنگ می‌کند و بعد رو به پروفسور می‌گوید:
- خعلی عجیبه!
- چی عجیبه فرزندم؟
- خعلی خعلی عجیبه!!

دددییییییرینگ دووووووورووونگ دیریرییییینگ! (صدای افکت شروع پیامهای بازرگانی، اون هم پابرهنه وسط داستان!)

- سلام جناب! لطفا یه دونه نوشیدنی کَره‌ای میخواستم.
- هلوشووو بدم؟ لیموشوووو بدم؟ کدومشوووو بدم؟
- پااااااااااااااااااااق! (افکت صدای شلیک شات‌گان)

و بعد مشتری زیرلب زمزمه میکند:
- اگه میتونی حالا همه‌شـــو بده، دِ پااااشو دیگه، پاااااشوووو عوضی

صدای خفن راوی پیامهای بازرگانی: "به خاطر یک جعبه نوشیدنی کَره‌ای"، هم اکنون در سراسر سینماهای تحت لیسانس هالی ویزارد

دددددررررنگ دورووورووووونگ دیریریییینگ دوووووونگ! (صدای افکت پایان پیامهای بازرگانی)

- فرزندم من طبق کاراکترم باید جادوگر صبوری باشم، اما یا میگی چی عجیبه یا خدا سرشاهده ... آخ گلبم گرفت!
- توی این اوضاع اقتصادی خراب، اونهم با اینهمه بدهی مدرسه، چطور چنین تور رایگانی گذاشتن؟ یکمی حس میکنم مشکوک...
- بد به دلت راه نده فرزند دلبندم. همیشه قضایا رو از جنبه مثبتش بنگر. خـداروووشـــکـر (با لحن مهران مدیری در سریال هیولا) که چنین لطفی شامل حال ما شده. الانم دیگه همه آماده باشن که داریم راه میوفتیم ...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۷ ۴:۴۲:۴۹

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

قلعه هاگوارتز دچار طالع نحس شده (هرکس واردش بشه اتفاقات خطرناک براش میفته). اولیا اجازه تحصیل فرزندانشونو توی هاگوارتز نمیدن برای همین مدیر هاگوارتز تصمیم گرفته ثابت کنه که هاگوارتز نحس نیست. مدیر نامه ای برای مرگخوارا و محفلیا می فرسته و با وعده تور گردشگری رایگان با کلی امکانات در قلعه هاگوارتز، این دو گروه رو به هاگوارتز دعوت می کنه. حالا نامه به خانه ریدل رسیده.

* * *

ابیگل و تام وارد سالن خانه ریدل شدند و پاورچین پاورچین به سمت گابریلی که مشغول تی کشیدن بود رفتند تا لرد که در آن نزدیکی نشسته بود متوجه حضورشان نشود.
آنها هیچ دوست نداشتند نامه را در آن حالت به لرد نشان دهند.

_گابریل...تو رو جون تی عزیزت نجاتمون بده!
_مگه چیشده؟
_اینو ببین از زاویه چهل و پنج درجه شرقی آغشته به...ام...گلاب به روتون دیگه.

گابریل با دیدن نامه فریادش به هوا رفت.
_این چرا انقدر کثیفه؟!
_هیس...هیسسسس...ارباب نباید متوجه بشن وگرنه تا پنج دقیقه و بیست و هفت ثانیه و پنج دهم ثانیه دیگه ما مورد خشم قرار می گیریم.

گابریل با خشونت شروع به سابیدن نامه کرد. آنقدر سابید که نامه در حال تقسیم شدن به ذرات تشکیل دهنده اش بود.

_دارین چیکار می کنید؟
_ارباب...ام...اون نامه که قرار بود بیاریم براتون... راستش داره به فنا میره.
_برای ما یک نامه اهمیتی ندارد. ما به این نامه های فانی اهمیتی نمی دهیم. ما...

لرد همین که نامه در حال محو شدن را دید، به سرعت آن را از دست گابریل گرفت.

_ارباب آخه گفتید اهمیت نمی دید که!
_ما گفتم؟ شما شنیدید که ما گفتیم؟ اشتباه شنیدید خب!
_

لرد نامه کمرنگ شده را خواند.

_ارباب...چی نوشته؟
_نوشته هکولی انقدر در مسائل ما فضولی نکنه!
_واقعا ارباب؟
_متاستفانه خیر. هاگوارتز تور رایگانی جهت حضور پر شکوه ما تدارک دیده با تمام امکانات.
_آخ جون ارباب. کی راه میفتیم؟
_هیچ وقت! این تور ها در شان ما نیست. نتیجتا بروید بخوابید و وقت اربابانه ما را نگیرید.
_آخه...
_همین که گفتیم!

مرگخواران که ضد حال شدیدی خورده بودند، ناامیدانه به سمت اتاق های خود رفتند.

فردا صبح

_حاضر شوید دیگر، چقدر مرگخوار های تنبلی داریم!

لرد با هفت چمدان ردا و وسایل شخصی خودش دم در ایستاده بود.

_ارباب آخه شما گفتید که این تور در شان شما نیست ها!
_ما کی گفتیم؟ چرا سخنان واهی را به ما نسبت می دهید؟ بجای این سخنان بی ارزش بروید چمدان های خودتان را جمع کنید...زیر سایه ارباب به هاگوارتز می روید.

در همان لحظات محفل ققنوس

_پروفسور؟ راسته که میگن مسواک جزو وسایل شخصی به حساب میاد؟ آخه ما ویزلیا هممون از یه مسواک استفاده می کنیم.
_نه بابا جان، مسواک کاملا عمومی هست. همون یدونه مسواک رو بیار همه با هم استفاده می کنیم؛ این باعث میشه عشق بینمون بیشتر بشه فرزندم.
_آخه پروفسور...بیماری های دهان و دندان...
_من به دهان و دندان همتون اعتماد کامل دارم.



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
-مطمئنی تام؟
ابیگل گفت و با حالت چندش شدن گوشه ی نامه را از تام گرفت.

جودی از دیدن نامه چشم هایش اندازه ی باقالی شده بود.
-یا مرلین! اینکه....

تام سرش را بالا آورد و با جغدی که از ترس روی نامه خراب کاری کرده بود، روبه رو شد.
-جغده روش خراب کاری کرده؟
ارباب طی ده دقیقه و یازده ثانیه ی دیگه مارو می کشه!

جودی که وخامت اوضاع را دید چند قدم به عقب برداشت.
-خب من که مرگخوار نیستم پس بای بای

البته هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که با برخورد رعدو برق ابیگل سرجایش خشک شد.
-تو ام تو این کار شریک بودی نمی شه در بری!

تام که عرق از سر و رویش میچکید روبه ابیگل کرد.
-حالا چیکار کنیم؟ها؟...... میگم به نظرت گابریل میتونه تمیزش کنه؟

ابیگل نمی دانست اما گابریل حالا تنها راه نجاتشان بود پس تایید کرد و در حالی که جودی خشک شده را روی زمین می کشید همراه تام به سراغ گابریل دلاکور رفتند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
ابیگیل رعد و برق کوچکی زد.
-خودت میگی جغده ترسیده...اینم یعنی تنهایی نمیتونم بگیرمش. کمکم کنین خب.

تام کتاب درسی اش را موقتا کنار گذاشت.
-بدون منم که از پس هیچ کاری بر نمیایین. بریم.

سر راه، یقه جودی غیر مرگخوار را هم گرفته و با خود بردند. جودی گاهی به درد میخورد.

در سمت شمالی خانه ریدل ها، جغد را دیدند که نامه به پایش بسته شده بود و از شدت ترس در حال لرزیدن بود.

-زود باشین. باید نامه رو ازش بگیریم. این خیلی ترسیده. میترسم نامه رو دچار خرابکاری کنه!

ابیگیل و تام و جودی ای که نمیدانست این وسط چه کاره است، جغد را محاصره کردند.

جغد بیشتر ترسید. او هرگز تا آن زمان، محاصره نشده بود.
خواست پرواز کند...ولی نتوانست. ترس بالهایش را قفل کرده بود.

محاصره گر ها از سه طرف به جغد نزدیک و نزدیک تر شدند و در لحظه مناسب، تام روی جغد پرید!
-موفق شدیم! گرفتمش . نگران نباشین. نامه سالمه.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
اونورتر از بیرون محوطه خونه ریدلا!

وقتی ابیگل با گردبادش به سمت نامه میرفت، به جودی و جرقه بازیاشم نزدیک میشد. جودی با تمام توانش تلاش میکرد که آتیش بره و بخوره به درخت روبه روش، ولی هر بار یه باد از طرف ابیگل میزد و همه ی تلاشش رو خاموش میکرد. پس باید یه آتیش بزرگتر درست میکرد!
-ای آتش جهنم... ای یاور سوزان ابلیس اعظم! بی رحم ترین قدرت در زمین... یاور شیطان جودی شو... تا بسوزاند هر کجا که میخواهد!

ابیگل تلاش کرد صداشو از باد و جرقه رد کنه و به جودی برسونه، ولی دور کردن گردباد از آتیش به اون بزرگی(!) و حرف زدن با یه نفر، خیلی سخت بود!
-جودی! اون آتیشو خاموش کن! میخوره به گردبادم!
-هان؟ چی میگی ابیگل؟ صداتو نمیشنوم!

ابیگل به جودی نگاه کرد و دید کنترل آتیشو از دست داده ولی به رو خودش نمیاره!
-جودی! آتیشو ببر اونور! اونـ... نـــــــــــــــه! گرد آتیش شد که!
-ای واااااااای!

و هر دوتاشون به جون گردآتیش افتاد تا به جغد و نامه نرسه!

نزدیکتر از اونورتر از بیرون محوطه خونه ریدلا!(نامفهومه تا یه حدی!)

تام داشت به گردبادی که به گردآتیش تبدیل شده بود نگاه میکرد و قدرت و سرعتش رو به سمت نامه حدس میزد.
-خب... که اینطور! اگه گردآتیش با سرعت 2 متر بر ساعت به سمت نامه که در شمال بیرون محوطه خونه ریدلاس، حرکت کنه... من باید با سرعتی بیشتر از 30/2 سانت به سمت اون دوتا و گرد آتیش برم!

و بعد به سمت اون دوتا، یعنی جودی و ابیگل دویید. وقت به اونا رسید، خواست با تمام وجودش سر اون دوتا داد بزنه و از طرف لرد تنبیه شون کنه که، صدای خود لرد از خونه ریدلا اومد!
-آهای تام! چیکار داری میکنی؟ مگه دستور ندادیم که نامه مون رو برامون بیاری؟ داری با اون دوتا که یکیشون هنوز اربابش نیستیم حرف میزنی؟ اون تا مرگخوار نشه، باید بیرون خونه ریدلا پشت در بمونه!

و با این حرف، آتیش و گردباد از هم جدا شدن... آتیش اندازه یه شمع شد! گردبادم تبدیل به یه نسیم شد! یعنی حرف لرد تا این حد فرکانس قدرت داشت! تام به ابیگل نگاه کرد و گفت:
-گفتم برو نامه رو که به پنجره شمالی خورده بودو، بیار! با این گردآتیشتون، جغد رو 5 متر عقب‌ تر بردین! جغده دیگه میترسه! حالا دوباره برو با کمترین سوزوندن کالری، جغد و نامه رو بیار!


ویرایش شده توسط جودی جک نایف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۹ ۱۰:۴۱:۰۳
دلیل ویرایش: جا انداختم یه چیزیو!:|

...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.