هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹

Helen.D


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
از نپتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
سه جادوگر چهار زانو نشسته بودند و سعی داشتند راه حلی پیدا کنند.
_فهمیدم!

این جیمز پاتر بود که حرف میزد.
_بگو باباجان

جیمز بلند شد و با افتخار شروع به توضیح دادن کرد.
_خب خیلی راحته پله ها ناراحتن که ما رو چش و چالشون پا بذاریم و مارو میزنن پس باید کاری کنیم این اتفاق نیفته!

حوصله ی لرد سیاه کم کم داشت از سر رفتن میگذشت و شروع به تبخیر شدن میکرد. چرا آدم خوب ها هیچ وقت کار جالبی انجام نمیدادند؟ آنها همیشه دنبال راهی بودند که به هیچ کس آسیبی نرسد. اگر او میتوانست چهره ی واقعی اش را به آنها نشان دهد با یک تکان ساده ی چوبدستی و گفتن آوداکدورا پله هارا میکشت!
دامبلدور با افتخار به جیمز نگاه کرد.
_آفرین پسرم قطعا تو درونت رو نشون دادی. درسته ما میتونیم جوری از پله ها پایین بریم که بهشون آسیبی نرسه! جیمز عزیزم بیرون آدم مهم نیست درونشه که مهمه و تو امروز به ما نشون دادی که درونت هم خوبیه.

جیمز با سربلندی گفت:
_خیلی ممنون پروفسور اما درواقع راه حل من اینه که انقدر سریع روی پله ها بدویم که وقت نکنن بزننمون

لرد سیاه با شنیدن این حرف فکر کرد که ظاهرا آدم خوب ها خیلی هم حوصله سر بر نیستند.
دامبلدور از جیمز نا امید شده بود و فهمیده بود که ظاهرا درون جیمز چیزی که فکر میکرده وجود ندارید اما سعی کرد خودش را امیدوار کند پس شروع به خندیدن کرد.
_آفرین پسر چه شوخی خوبی بود
_شوخی نبودا...
_خیلی خب حالا باید بفهمیم چش و چال پله ها کجاست تا پامونو روش نذاریم! زود باشید فرزندانم، چش و چال اینارو پیدا کنین!


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-بی تردید ابهت فزاینده ما، پله های مذکور را تحت تاثیر قرار داده و مودب خواهد نمود.

سپس لرد سیاه به سمت پله ها رفت.
-ما قصد پایین رفتن از برج را داریم.
-به ما چه؟
-قصد داریم با استفاده از شما پایین برویم خب!
-خوبه یکی از خودت بره پایین؟! خوشت میاد یکی کفش های بو گندوی خودشو روی قرنیه چشمت بذاره و بره پایین؟ می خوای یه دو روز هیکل کریه المنظرت رو جای ما بذاری و ازت بالا و پایین بریم تا ببینی چه حسی داره؟ آره؟
-منظور این پله از کریه المنظر ما نبودیم...

سپس جایش را با جیمز عوض کرد.
-ما خود دیدیم. منظورش عینک و موهای ژولیده شما بود!

جیمز با شنیدن سخنان لرد، آستین هایش را برای پله ها بالا کشید اما پیش از هر حرکتی دامبلدور مانع اش شد.
-بابا جان...بجای دعواهای بیهوده باید به دنبال راهی برای پایین رفتن از این برج باشیم.

و همگی برای پیدا کردن راهی به فکر فرو رفتند.



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
جیمز با چشمان پر از اشک به دامبلدور خیره شد.
-پروفسور...بگین که شوخی می کنین. محفل که جز من عضوی نداشت. تام هم قراره دومین عضوش بشه. شما چرا اینجوری شدین پروفسور؟ چرا خبیث حرف می زنین؟

خباثت دامبلدور در یک چشم به هم زدن از بین رفت.
خودش هم همینطور!

جیمز با چشمان گرد شده به جای خالی دامبلدور خیره شد.
-پروف...پروفسور...پروفسورمون دود شد و رفت هوا!

صدای دامبلدور از اعماق تاریکی به گوش رسید.
-تا وقتی که حتی یک نفر باشه که به خاطر من از برج بالا بیاد، من از بین نخواهم رفت!

و از داخل تاریکی به روشنایی حرکت کرد.
-اون سراب بود فرزند روشنایی! داشتم روش کار می کردم که مهربون تر باشه. ولی فرصت کم بود و شما رسیدین. این...چرا این شکلیه؟

اشاره دامبلدور به لرد سیاه بود.

جیمز که متوجه شد همه چیز مثل قبل شده، لبخندی زد.
-این تامه پروفسور. خیلی دوست داره عضو محفل ققنوس شما بشه.

دامبلدور کمی به چهره لرد دقت کرد.
-تو هاگوارتز یه تام ریدل می شناختم... ولی این شبیه اون نیست. به نظر من که خوبه که توی گروه یه تام داشته باشیم! تو طرفدار خوبی و نیکی هستی پسرم؟

لرد سیاه با اشتیاق تایید کرد!

-خوبه. حالا باید برای عضوگیری، از این برج بریم پایین. متاسفانه اون پله ها فقط به درد بالا اومدن می خورن. من یه بار سعی کردم ازشون برم پایین، فحش های خیلی بدی دادن! بعد هم من پیرمرد رو پرتاب کردن همین جا.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
پلکان چرخید و چرخید تا درست رو به روی در اتاق دامبلدور قرار گرفت. جیمز نفس عمیقی کشید. در زد و منتظر ماند. دامبلدور، با آرامش گفت:
_بفرمایید.


جیمز در را نیمه باز کرد و اول به ولدمورت تعارف کرد تا وارد شود. ولدمورت وارد شد. سفتی چوبدستی استخوان رنگش را روی سینه‌اش حس می‌کرد. دامبلدور سرش پایین بود و هنوز آن‌ها را ندیده بود. ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
_پروفسور اگه من به جای شما بودم قبل از اینکه به کسی اجازۀ ورود بدم مطمئن می‌شد قصد کشتنم رو نداره.


دامبلدور سرش را بالا آورد و با دیدن فرد کچل و بی‌دماغی که وسط اتاقش ایستاده بود، با تعجب از جیمز پرسید:
_این کیه آوردیش جیمز؟ آهان می‌خواد سرایدار هاگوارتز بشه؟


جیمز طوری سرش را تکان داد که نزدیک بود عینکش پرت شود.
_نه پروفسور اومده عضو محفل بشه. جادوگر خوبیه. مهارتش تو دوئل بد نیست؛ بیست سی نفر رو هم می‌تونه تو پنج دیقه تیلیت کنه، گفتم حالا شاید شما...


جیمز چشمکی زد و به ولدمورت اشاره کرد. دامبلدور با تعجب گفت:
_ناموسا جیمز؟
_به جون لیلی.

دامبلدور چوب‌دستی‌اش را درآورد و آماده شد تا پارونوسش را اجرا کند. بعد از اینکه ققنوس درخشان از پنجرۀ اتاقش بیرون رفت، پرسید:
_تام، تام. آخرین باری که دیدمت خیلی خوشگل‌تر از این بودی. متاسفانه من فقط بچه خوشگلا رو تو محفل راه می‌دم. حتی اگه یه جوش هم روی پیشونیشون باشه اصلا نمیشه.

چند لحظه بعد یک آهوی درخشان از پنجرۀ اتاق دامبلدور وارد شد و با صدای لیلی گفت:
_پروفسور سیریوس و مودی دارن میان، مقاومت کنید.

دامبلدور لبخندی به ولدمورت زد و گفت:
_آب کدو حلوایی یا نوشیدنی کره‌ای؟ دوست داری قبل از مردنت توسط اولین اعضای محفل چی بزنی تو رگ؟


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
خلاصه:

تام ریدل جوان در حال تشکیل گروه مرگخوارانه و دامبلدور هم به دنبال راهی برای جذب عضو برای محفل ققنوسش می گرده.
دامبلدور موفق شده جیمز پاتر رو جذب کنه و لرد سیاه بلاتریکس رو.
جیمز پاتر و تام ریدل تو خیابون به هم برخورد می کنن و جیمز سعی می کنه تام رو جذب محفل ققنوس کنه. تام کنجکاو می شه گروه رقیب و رهبرشونو ببینه.
این دو نفر به برجی که دامبلدور بالاشه می رسن. ولی رمز در رو نمی دونن. مجبورن یه جوری خودشونو برسونن بالا!
......................................................
تام از جاش بلند شد و به جیمز نگاه کرد و گفت:"بعد تو چجوری رمزو نمیدونی؟؟" جیمز به من و من افتاد :" خب ..........دامبلدور همیشه رمز رو عوض میکنه روز به روز....... به منم نمی گه. "
تام به در برج نگاه کرد و همینجوری پروند : پشمک صورتی
در باز نشد تام همینجوری می گفت :
-سوسک
-دامبلدور خفنه
-ولدی باید بمیره
-دامبلدور قهرمان بشر
-من تامو دوست دارم
بعدش یهو شلپ ......... جیمز یه سطل آب رو سر ولدی خالی کرد ولدی سر جیمز داد زد :"آخه*&*)*&^%$ حالت خرابه خیلی &&&^%%%$$#$ هستی (به علت کلمات مثبت253 سال کلمات سانسور گردیده)جیمز این جوری بود :
بعدش یه اتفاق عجیبی افتاد ..................
در برج باز شد و تام فهمید رمز &&&^%%%$$#$ بوده جیمز گفت فهمیدم برای چی دامبلدور بم نمیگفت رمزو
تام:آره چون به درد سنت نمی خوره راستی چرا آب روی صورتم ریختی ؟؟
-فک کردم دوباره گرمازده شدی
و بعد باهم به سمت برج قدم گزاشتند



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

تام ریدل جوان در حال تشکیل گروه مرگخوارانه و دامبلدور هم به دنبال راهی برای جذب عضو برای محفل ققنوسش می گرده.
دامبلدور موفق شده جیمز پاتر رو جذب کنه و لرد سیاه بلاتریکس رو.
جیمز پاتر و تام ریدل تو خیابون به هم برخورد می کنن و جیمز سعی می کنه تام رو جذب محفل ققنوس کنه. تام کنجکاو می شه گروه رقیب و رهبرشونو ببینه.
این دو نفر به برجی که دامبلدور بالاشه می رسن. ولی رمز در رو نمی دونن. مجبورن یه جوری خودشونو برسونن بالا!

.........................

-تام...تام...چشماتو باز کن!

تام چشمانش را باز کرد و جیمز را در چند سانتیمتری صورت خودش دید.
طبیعتا از جا پرید!
-چی شده؟ ما کجاییم؟ ما گرگینه دیدیم!

جیمز یک سطل پر از آب را روی صورت تام پاشید.
-نه...تو فقط گرما زده شده بودی. بیهوش شدی. منم برای به هوش آوردنت این سطل آب رو روت پاشیدم!...هوم ...انگار کمی دیر پاشیدم. خودت به هوش اومده بودی.

تام خیس و عصبانی، دور و برش را نگاه کرد.
تازه به یاد می آورد که آن ها پایین برجی بودند که دامبلدور در بالای برج منتظرشان بود.
-سوژه چرا اونجوری شد یهو؟

جیمز با مهربانی لبخندی زد.
-بچه ها هیجان زده شده بودن. اشکالی نداره. حالا که این جاییم و باید خودمونو برسونیم بالا. مطمئنم پروفسور با دیدن عضو جدید ارتش، خوشحال می شه.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
ولدمورت و جیمز اواسط راه از الیور جدا شدند و به سمت قلعه رفتند. الیور راهش را کج کرد و به سمت بید کتک زن قدم کشید. ماه در آسمان خود نمایی می‌کرد و نور نقره‌فامش را مانند توری درخشان بر مدرسۀ هاگوارتز و محوطه‌اش انداخته بود. پاره‌های ابر، روی آسمان شناور بودند و گاهی از جلوی مهتاب می‌گذشتند. همه همراه با باد به یک جهت می‌رفتند. انگار خلیجی وجود داشت تا در آن پهلو بگیرند. الیور دستانش را در جیب ردایش مشت کرد و گفت:
_امشب خیلی از یه شب سرد معمولی سردتره.

با وردی که همه‌تان بلدید، سنگی را شناور کرد و روی گره پایین ریشۀ درخت گذاشت. بعد از اینکه به سختی و مشقت فراوان (که دقیقا اینجوریش کرد آخر کار) به خانۀ گرم و نیمه تاریک شیون آوارگان رسید که جدیدا اهالی هاگزمید بهش می‌گفتند«هتل آوارگان» چون چند وقتی بود که یکی از اتاق‌هایش شب‌ها روشن می‌شد و سایه‌ای در آن رفت و آمد می‌کرد.
الیور ردایش را درآورد و پرت کرد روی جایی که حدس می‌زد صندلی را آخرین ‌‌‌بار گذاشته باشد، اما ناگهان کسی جیغ زد و الیور برگ‌هایش ریخت.
_از جات تکون نخور و گرنه با یه طلسم تیکه تیکت می‌کنم.


بعد از اینکه ردایش بی حرکت شد پرسید:
_حرف بزن ببینم. تو کی هستی؟


صدای زیر ردا با لرز و ضعف جواب داد:
_من ریموس لوپینم، یه گرگینه.


الیور در دلش گفت:
_یا الیزابت سادات به فنا رفتم رفت.



با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
پیتر توی هوای سرد هاگزمید قدم می زد و طبق عادتش با چوبدستیشس که توی دستاش بود بازی می کرد
با خوش گفت :"هی پیتر باید دوست پیدا کنیم با این وضع تو هاگوارتز دووم نمیاریم "
در حال قدم زدن بود که یه پسریو دید که کنار کافه سه دسته جارو وایساده بود و انگار منتظر کسی بود
پیتر آروم به اون نزدیک شد و گفت :"سلام پسر اسم پیتر جونزه من توی تیم کوییدیچ گریفیندور عضوم و عضو باشگاه دوعل هم هستم تو توی کدوم گروهی؟؟"(این سوال کاملا مسخره بودجون همه بچه ها شال گردن گروهشونو انداخته بودن و گروه پسره هافلپاف بود )
پسره یه نگاهی به پیتر انداخت و گفت"هان ؟؟؟.........چی گفتی ببخشید نشنیدم "
حالت پیتر اونموقع این بود:
پس ازش فاصله گرفت و رفت توی کافه سه دسته جارو
اونجا فضای خیلی گرمی داشت و پیتر اطمینان داشت میتونه اونجا دوست پیدا کنه
رفت سمت پیشخوان و یه نوشیدنی کره ای درخواست کرد از پسری به نام الیور ریورس شنیده بود نوشیدنی کره ای های اینجا آشغالن ولی رفت و یکی گرفت
کافه شلوغ بود ولی پیتر رفت و یه جای خالی پیدا کرد و نشست
در حال حرف زدن با خودش بود که یه پسر اومد و ازش پرسید : "ام ببخشید میتونم اینجا بشینم؟" پیتر قبول کرد و با اون پسر که اسمش مایکل بود و از اسلایترین بود شروع کردن به صحبت ... اینطور که معلوم بود مایکل یه اصیل بود و اصلا درمورد مشنگ زاده بودن پیتر شکایتی نکرد
بعد این که نوشیدنی کره ایشونو خوردن (که اصلا گند نبود)با هم به سمت هاگوارتز به راه افتادن
پیتر یه دوست پیدا کرده بود.........................



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
الیور نوشیدنی کره‌ای بد مزه‌اش را تمام کرد و لیوان را روی میز کوبید.
«مادام، فکر کنم خیلی خوابت میاد ها! نوشیدنیه فقط کف بود. باید مستقیم برم حموم.»
رزمرتا چانه‌اش را روی کف دستش گذاشته بود و پشت پیشخوان چرت می‌زد. خواب خفه کردن مشتری را می‌دید که نصف شبی مزاحم شده بود. الیور چند سیکل روی میز کوبید و در حالی که می‌رفت بیرون به خودش گفت:
«اوه ببخشید آقای ریورس، دفعۀ بعدی کمتر صابون قاطی نوشیدنی‌هام می‌کنم.»
الیور نگاهی به دو طرف خیابان اصلی هاگزمید انداخت و با خودش فکر کرد که ملت چقدر زود می‌خوابن! به سمت هاگوارتز راه افتاد. سربالای هاگوارتز نفس آدم را می‌گرفت. باد سرد محکم به صورت هر کسی که آن وقت شب قصد بیرون آمدن کرده بود،می‌کوبید و تا مغز استخوانش را یخ می‌کرد.
نگاهی به بالای سرش انداخت و نوک برج‌های هاگوارتز دوست داشتنی را دید. کمی جلوتر دو نفر در تاریکی ایستاده بودند و انگار با هم دعوا می‌کردند. الیور با خودش گفت:«ایول یه سوژۀ خوب واسه داستان. کاش بخوان همدیگر رو بکشن. ان وقت باحال‌تر می‌شه.»
جلوتر که رفت یکی‌شان را شناخت. جیمز بود. از دور فریاد زد:
«هی جیمز منم. جیمز.»
جیمز به او نگاه کرد و با چشم و ابرو کلی اشاره کرد که الیور نزدیک نشود، اما او متوجه نشد. به آن‌ها که رسید، نفس‌نفس زنان گفت:
«سلام جیمز، دوست جدید پیدا کردی؟ از دور فکر کردم داری دعوا می‌کنی. می‌خواین برید سه دسته جارو؟»
جیمز قیافۀ سرزنش‌گری به خود گرفت و گفت:
«نه کدوم دیوونه‌ای تو این هوا می‌ره هاگزمید؟ داریم می‌ریم هاگوارتز.»
الیور از اینکه تا هاگوارتز همراهانی دارد خوشحال شد و گفت:
«چه خوب منم دارم همون طرفی می‌رم. بیاید با هم بریم.»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
-ما منصرف شدیم! نماییم بالای برج!
-این کارو نکن تام. تا این جا اومدیم..بقیه شو هم بیا. رفیق نیمه راه نباش.
-ما دوست داریم بیاییم. ولی نمی توانیم. آسیب دیدیم!
-مو و دماغ که چیزی نیست. من مطمئنم تو بدون اونا هم می تونی زندگی کنی و فرد موفقی بشی.
-ما فکر نمی کنیم. زشت شدیم!
-تو هرگز زشت نمی شی تام. ابهت آدم که به یه دماغ و چند تار مو بستگی نداره.
-نظرت چیه از روی زمین بلند بشیم؟...ما با این بینی جدید و ناکارآمد داریم خفه می شویم.

جیمز موافق بود.

هر دو از روی زمین بلند شدند و جیمز نگاهی تحسین آمیز به تام انداخت.
-اینجوری ابهتت بیشتر شد. نگران نباش. پروفسور اصلا به زیبایی ظاهر اهمیت نمی دن.

-الان منظورت این بود که ما دیگه زیبایی ظاهری نداریم؟

منظور جیمز دقیقا همین بود، ولی نمی توانست این را مستقیم به تام گفته و دلش را بشکند!

-ما خودمان فهمیدیم!

جیمز با تعجب به تام نگاه کرد.
-چیو فهمیدی؟

-این که منظورت دقیقا همین بود. ما ذهن خوان خوبی هستیم ولی نگران نباش. ما دلی نداریم که بشکند.

جیمز تازه داشت خوشحال می شد که یک پس گردنی از تام خورد.

-ولی غرور داریم بی وجود! غرورمان خرد شد! حالا یک روش مطمئن برای رفتن به بالای برج بیاب! ما هم کمکت نمی کنیم.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.