هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-ارباب ناراحت شدین؟
-نشدیم.

آگلانتاین سری تکان داد، تعظیمش را کرد و خارج شد.

-داشتیم می‌گفتیم بلا...

تق تق تق!

-پسرم سوپ کرفس پرتقال می‌خوری؟
-نمی‌خوریم مادر!
-خانه سالمندان؟
-نه مادر نه! جلسه داریم مادر، بعد جلسه بهش فکر می‌کنیم! خب بلا... کجا بودیم؟

تق تق تق!

-ارباب...

شترق!

طاقت بلاتریکس طاق شده، با لگد در حلق مرگخوار آخر فرو رفت. سپس خود را از حلق آن بنده مرلین که تنها در زمان نادرست در جای نادرست بود، بیرون کشید، به بیرون اتاق پرتابش کرد، ردایش را که حلقی شده بود تمیز کرده، در را بست و صد گونه مختلف طلسم سکوت روی آن اجرا کرد و سپس روی صندلی‌اش مقابل لرد سیاه نشست.
-می‌فرمودین سرورم!
-بله... می‌فرمودیم. چی می‌فرمودیم؟ یادمون رفت!

-ارباب شاید می‌خواستین بگین باید یه سر به همون جایی که می‌دونین...

صحبت تام جاگسن طولانی تر نشد. چراکه طلسم بلاتریکس او را نیز از پنجره اتاق جدا و به حوالی محفل ققنوس پرتاب کرد.
دقایقی بعد جلسه لردسیاه و بلاتریکس بدون آنکه به نتیجه‌ای برسد، بخاطر مزاحمت‌های سایرین تمام شد. از بخش تمام شدن جلسات متنفر بود...!

وارد اتاقش شد، درب را با حرص به هم کوبید و رودولفی که نبود او را غنیمت شمرده و وارد اتاق خوابش شده بود تا کمی استراحت کند را از جا پراند.

-خسته‌اشون می‌‌کنین. می‌گن خسته نمی‌شن... می‌گن این کار هارو دوست دارن. اما من می‌دونم... به استراحت احتیاج دارن. باید یه فکری کرد!

صبح روز بعد، در حالی که مرگخواران سر میز صبحانه منتظر لرد سیاه بودند، بلاتریکس با چمدانی بزرگ‌تر از طول و عرض خودش ظاهر شد.

-شفتالوی مامان جایی میری؟

بلاتریکس به سختی نفسی تازه کرد.
-میرم... دارم میرم.

چشم‌های رودولف گرد و گوش‌هایش چند برابر سایز متداول شد.

-به این زودی‌ها هم برنمیگردم... هرکس تو این مدتی که من نیستم به رودولف نزدیک شه، وقتی برگردم، با ناخن چشم‌هاش رو در میارم و به خوردش می‌دم.

همه می‌دانستند که شوخی نمی‌کند. تنها چیزی که روشن نبود، این بود که او چگونه می‌خواهد دوری لردسیاه را تحمل کند. و این موضوع بحث آنها، پس از بسته شدن در پشت سر بلاتریکس شد.
-ناراحت شد؟
-بره دیگه بر نگرده!
-عمرا اگه تا فردا بتونه صبر کنه. نهایتا تا شب... شرط می‌بندم!
-احوال خاصتون چطوره آقای لسترنج؟
-عزیز مامان چرا هنوز نیومده؟

کیلومتر‌ها آنورتر، جنگلی در کِبری ایتالیا

بلاتریکس با زحمت چمدان را روی تخته سنگی محکم کرده، نفسی تازه و در چمدان را باز کرد.
لرد سیاه که نور خورشید چشمانشان را آزرده بود، غلتی زدند و سر خود را در بالش فرو بردند.
-کی پرده رو زد کنار؟ خوابمون میاد... بیرون!
-بخوابید سرورم... بخوابید که تا دلتون بخواد وقت استراحت دارید... هیچ کس مزاحمتون نمیشه!

و در چمدان را بست تا نور خورشید مانع استراحت لردسیاه نشود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۴۱ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
«مَن لَم یَشکُرِ المَخلوق لَم یَشکُرِ الخالِق»


تاریکی مطلق، زوزه‌هایی که مدام دور و نزدیک می‌شد، صدای شکسته شدن شاخه‌های زیر پایش و زخم‌هایی که تعدادشان رفته رفته با گیر کردن به شاخه‌‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد ... هیچ کدام باعث ترس او نمی‌شد و این دقیقا نکته ترسناک ماجرا بود.
چنان بی مهابا در دل جنگل انبوه پیش می‌رفت که گویی هیچ چیز نمی‌تواند او را از هدفش باز دارد ... گویی ارزشمندترین چیزش را گم کرده و تا آن را بازنیابد آرام نمی‌گیرد. اما مشکل این جا بود که او هیچ هدفی نداشت. به دنبال هیچ چیز هم نمی‌گشت. نه که چیزی گم نکرده باشد؛ اتفاقا گم کرده بود. فقط متوجه نبود.
گیج و بی هدف به مسیرش ادامه می‌داد. مسیری که به هیچ جا راه نداشت. فقط با هر قدم بیشتر در تاریکی فرو می‌رفت و پیدا کردن راهی برای بازگشت برایش دشوار تر می‌شد؛ پیدا کردن بارقه‌ای از نور.

هوریس جوان خودش را گم کرده بود. چشمانش سر جایش بودند، اما با آن‌ نمی‌دید. مغزش هم خوب کار می‌کرد. اما با آن نمی‌اندیشید. فقط برای عبور از موانع پیش رو از آن استفاده می‌کرد و پشت سر گذاشتن سریع موانع دلیلی بود بر صحت آن! احتمالا سیستم دفاعی تغییر شکلش نیز سالم بود اما نمی‌گذاشت فعال شود.
با تمام این اوصاف می‌شد فرضیه مست بودنش را رد کرد اما به هر حال در بی خبری به سر می‌برد.

در اوج تاریکی بود که برای لحظه‌ای یک برق کوچک دیده شد. برقی که انعکاس یک نور نامتناهی بود. هوریس نمی‌دانست که بعدها بارها و بارها با آن نور روبه‌رو خواهد شد. هر بار شفاف تر و بی واسطه تر. و هر بار در نقطه‌ای تاریک‌تر از بار قبل. حتا به طرز احمقانه‌ای در کمال آگاهی آن مسیر را خواهد پیمود تا مطمئن شود باز هم پیدایش می‌شود که شد. اما آن دفعه به نظر اولین باری می‌رسید که متوجهش شد.

سطح شفافی که نور را انعکاس می‌داد چند بار با سرعت از مقابل هوریس رد شد. هوریس سعی کرد آن را نادیده بگیرد اما بار آخر به او حمله‌ور شد. حشره کوچک آبی رنگی که بال‌هایش توجه هوریس را جلب کرده بود، شروع به نیش زدن کرد. برخلاف عموم حشرات که یک بار نیش می‌زنند و می‌روند، این کار را تکرار می‌کرد. بی‌وقفه! او در این کار تبحر خاصی داشت و از قضا تکرار این اتفاق نیز در طالع هوریس بود. آن دفعه اما حکمتی داشت؛ تلخیش تلخی دارو بود ...

تصویر کوچک شده


نیازی به زمان برای عادت کردن به نور محیط نداشت. اما دوباره چشمانش را بست تا فکر کند و به خاطر آورد که چه اتفاقی برایش افتاده. همین کافی بود ... همین که فکر کند، هی به عقب‌تر برود؛ و برایش یادآوری شود که از هیچ فرار می‌کند!

جای نیش‌ها هنوز می‌سوخت؛ اما از حشره آبی متشکر بود. خودش را برای همیشه به او مدیون می‌دانست. بعدها که فهمید لرد سیاه او را برای تعقیبش فرستاده، به او نیز چنین حسی پیدا کرد.
زمان زیادی طول کشید تا هوریس متوجه شود هر دوی آن‌ها به خواست آن نور در مسیری قرار گرفته‌اند که انعکاسش را به او نشان دهند. این اعتقاد به نور اگرچه به مذاق ارباب تاریکی‌ها خوش نمی‌آمد، هیچ وقت باعث نشد احساس هوریس ذره‌ای کمرنگ شود.
شاید سال‌ها بعد، زمانی که برای فرار از نیش بی‌وقفه پیکسی او را با ضربه دست به کناری راند، پیکسی تصور کرد که چنین باشد. اما در اعماق قلب هوریس اوضاع درست مثل سابق بود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۴۸ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
-وین!
-چیه خروف؟

دامبلدور، چهره اش شکل دیگری داشت؛ شکلی که برای وین کاملا عجیب بود.
-می دونی فلفل دلمه ای هات خیلی تلخن؟ می دونی از خور خور کردنت خسته شدیم؟

وین، بسیار زودرنج بود و همین کافی بود که وین به خشم بیاید.
- بله، من هم خیلی وخته که می خوام مرگخوار اخباب بشم.

وین، کوله پشتی زردش را برداشت و هافل را درون آن گذاشت.
-هلگاخافظ پروفسور دامبلدور.

دامبلدور که نمی خواست جلوی رفتن وین را بگیرد، در را برایش باز کرد.

-پخمک خودخواه! موقعی که مرگخوار اخباب شدم خونه گریمولد رو روی سرش خراب می کنم!

وین، بیل زردش را از توی کوله اش بیرون آورد و شروع به کندن زمین کرد.
-بیا هافل. باید تا فردا بریم خونه ی اخباب.
-خوورا!

هافل که مانند وین در دلش غوغایی بود، شروع به حفر راهی به خانه ی ریدل کرد.

یک ساعت یعد

چاله، بالاخره توسط وین و هافل حفر شده بود؛ چاله ای که راه رسیدن به خانه ی ارباب واقعی اش بود.

-هافل، به نظرت اخباب بهمون اجازه ی خرگخوار شدن رو می ده؟
-خور.

هافل، سرش را با امید فراوان تکان داد و هر دو با خوشحالی وارد راه زیرزمینی شدند.







ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۳ ۹:۵۱:۴۴

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- تالاپ!
جمعی از آگلانتاین ها پس از برخورد با دیواری نامرئی، مانند پارچه ی کهنه بر روی زمین پهن شدند.
_نههه...دروازه ها بسته شده...گیر افتادیم!!


                            ****

اگلانتاین بر روی صندلی گرم و نرم سالن عمومی هافلپاف نشسته بود، به شومینه ی خاموش زل زده و پیپی بر گوشه ی لبش گرفته بود.
_اگلا...

سدریک بر کنارش روی صندلی دیگری نشسته بود و دستش را جلوی چشمان پافت تکان می داد.
_ااا...اینجایی؟
_خیلی وقته...پیپِ خاموش میکشی؟

اگلانتاین به پیپ نگاه کرد؛ روشنش نکرده بود.
_هوومم...راست میگی...ولی مگه مشکلی داره؟
_بیخیالش...بدو دیگه، عجله کن...نیم ساعت دیگه باید پشت میز کافه باشی.
_اه...سد...
 
فقط پای سی میلیون گالیون وسط بود، بیشترین پولی که در تمام زندگی اش دیده بود، مگر چقدر می‌توانست مهم باشد؟
البته که مهم نبود.

ترجیح می داد همچنان روی صندلی بنشیند و به نقطه های نامعلومی زل بزند؛ اما با این حال از جایش بلند شد و به طرف کت توسی رنگش رفت.
_خیلی خب بریم دیگه...
_ولی اگلا...دمپاییت هات...خیلی مناسب بیرون رفتن نیستن ها...

لازم نبود همیشه مرتب باشد. مگر چقدر می توانست مهم باشد؟ باید دل ساحره های جوان را به دست میاورد؟ نه؛ البته که نه.

کافه سه دسته جارو مثل همیشه شلوغ و مملو از افرادی بود که غرق در بازی ای هیجان انگیز بودند.
اما اگلانتاین بر خلاف اوقات دیگر، حوصله ی بازی کردن نداشت؛ نوبتش را دیر بازی می کرد و نگران تسترال های روان پریش می شد.
_آقای پافت...نوبت شماست.
_آره...ولی تسترال ها چی میشن؟
_اقای پافت...لطفا عجله کنید.
_باشه...ولی ما حتی بیمارستانی نداریم که تسترال ها رو بستری کنه.
_نوبت آقای پافت میسوزه...نفر بعد.
_خانواده ی اونا چی میشن؟ چجوری با یه تسترال دیوونه تو خونه زندگی می کنن؟ تازه چجوری...

سدریک در حالی که کشان کشان اگلانتاین را از کافه  بیرون می برد، زیر لب به نفرین کردن او، به خاطر اتلاف وقتش، می پرداخت.
_تو که نمی خواستی بازی کنی، اصلا برای چی اومدی؟
_هووومم...تسترال های روان پریش؟
_


صدای پچ پچ اعضای هافل، آن شب بیش از همیشه، بلند شده بود.
هافلی ها تخت های نرم و گرمشان را رها کرده و روی کاناپه های سالن عمومی لم داده بودند.
_من دارم میگم اگلا عجیب شده، تو میگی به ساحره نیاز داره؟
_آره...آره. منم وقتی دلم میگیره، فقط یه ساحره ی باکمالات میتونه کمکم کنه.

سدریک با چشمانی گرد شده، به رودولف و استاندارد هایش گوش می داد.
_باید یه جوری خوشحالش کنیم. ولی چجوری؟
_جشن تولد با شمع.
_جشن؟ نه ترسناکههه. شمع؟ اونم ترسناکه.

دورا ساکت به صفحه ی کتابی قطور خیره شده بود.
_دورا...چیزی پیدا کردی؟
_اممم...ببینید، مطمئن نیستما...ولی اینجا نوشته افسردگی...
_افسردگی؟ افسردگی دیگه چیه؟ ترسناکه؟
_نه، چیز ترسناکی نیست رکسان. ولی...کم کم آدمو تجزیه میکنه. یعنی... ببینید، ما هممون آدم هایی تو مغزمون داریم، آدم هایی شکل خودمون، فقط با ورژن کوچک تر که هرکدوم مخصوص یه کاری هستن...مثلا برای آگلا، یه آگلا مخصوص پیپ کشیدن، تو مغزش وجود داره...یکی دیگه مخصوص قمار بازی و...ولی مشکل اینجاست که هر ماه، این آدم های کوچولو، جاشونو با هم عوض میکنن.

دورا سکوت کرده بود؛ گویی دیگر علاقه ای به ادامه ی حرفش نداشت. ولی به هر حال گفت:
_وقتی آدمی افسرده میشه، آدم کوچولوها با چسب نا امیدی توی مغزش میچسبن و دیگه نمیتونن بیرون بیان و جاشونو با هم دیگه عوض کنن پس کاراشونو اشتباه انجام میدن.

سکوت وحشتناکی بر فضا حاکم شد.
نه رودولف ایده ای داشت و نه رکسان به نظرش چیزی ترسناک می رسید.
_یعنی داری میگی همچین اتفاقی براش افتاده؟
_گفتم که...مطمئن نیستم ولی خب، فکر میکنم.
_یعنی چی کار باید بکنیم؟

سدریک فوت کرد و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد:
_الان دیگه مهم نیست...شب به خیر تا فردا صبح.


                        ***

اگلانتاین پرده هارا کنار کشید و به پرتو صبحگاهی، اجازه ی ورود به خوابگاه را داد.
_اهه...صبح شد که، بخوابیم پس...

روی تختش غلت زد و چشمانش را باز باز نگه داشت تا خوابش ببرد.
در خوابگاه باز شد و ارنی وارد شد.
_اااا...بیداری آگلا؟
_آره...ولی دیگه دارم می خوابم.
_الان که صبحه.
_هوم...چه ربطی داره؟
_هیچی...پاشو بریم صبحونه بخوریم. بچه ها منتظرن.

اگلانتاین و ارنی خیلی زود پشت میز صبحانه نشسته بودند؛ اما خبری از بقیه هافلپافی ها نبود.
_بقیه کجا...

پافت نتوانست حرفش را به پایان برساند.
هافلی ها از پشت صندلی ها و میز ها بیرون پریده و فریاد شادی سر داده بودند.
_ناراحت شدین؟...چی ناراحتتون کرده؟

هم گروهی هایش با قیافه ی متعجب نگاهش می کردند:
_اگلا...ما ناراخت نشدیم...با خقط برای تو کیک خرفتیم.

وین به رکسان که با نگرانی به گیلاس های روی کیک خیره شده بود، اشاره کرد.
_و خدریک چند تا بادکنک خوت کرد.

سدریک با گونه های گل انداخته، نفس نفس می زد.
_و خودولف...چند تا ساحره دعوت کرد، با اینکه هیچ خدوم نیومدن. ما می خواستیم خوشحالت خنیم.
_اه...مرسی بچه ها...ولی من یک کم کار دارم...

اگلانتاین با بی توجهی و حواس پرتی چرخید و به سمت سالن عمومی هافلپاف به راه افتاد.
_خمکش نکرد؟
_نه...فکر نمی کنم. باید فکر دیگه ای کنیم.

                          
                            *****

_اممم...کیه؟ کیه؟ منم تهی ...بیام تو؟

صدای تق تق در اتاق اگلانتاین بلند شده بود؛ اما کسی داخل نشد. یا شاید هم به زبان پافت کنونی عادت نداشت.
اگلانتاین دوباره فریاد زد:
_کیه؟ منم منم...غذا آوردم براتون.

اما باز هم نه در باز شد و نه صدایی شنیده شد.
پافت به زور خود را از تخت جدا کرد و به طرف در رفت.
_عه!! یه بسته که اسم من روشه...مال من که نیست.

بسته ای ناشیانه کادوپیچ شده و مچاله، جلوی در قرار داشت.
اگلانتاین در را کوبید و به سمت تختش رفت؛ اما کنجکاوی اش غلبه کرد و دوباره رفت تا جعبه را وارسی کند.
_هووم...اسم من روشه...هووم...ماله منه...هووم...پس برش نمی دارم. نه...نه، باید برش دارم. آخه این طوری پست جلو نمی ره. آخه ممکنه کس دیگه ای برش داره.

پافت کشان کشان و با سختی بسته را داخل اتاق هل داد؛ آخر بسته خیلی سبک بود.
_هووم...چسب داره...هووم...امضا نداره...جای اسم فرستنده ام که خالیه...خیلی ام مشکوک و ترسناکه...پس بازش کنیم دیگه.

ثانیه ای بعد کپه ای چسب گوشه ی اتاق افتاده و درهای جعبه گشوده شده بود.
_اامم...این چیزا خیلی آشنا به نظر...عه! این پیپه، همون پیپیه که وقتی هفت ماهم بود کادو گرفتم...از اون موقع دیگه پیپ کشیدن رو شروع کردم.

پافت، پیپ را با احتیاط گوشه ای گذاشت:
_این شال گردنه رو...اولین کادوی کریسمس بچه های هافل. رکسان از رشته های دو طرفش می ترسید.

اگلانتاین شال گردن مشکی و زردی که اسمش رویش حک شده بود را به گردن انداخت:
_اینم کاتانای ورژن کوچیک...تاتسویا توی تولد 14 سالگیم هدیه داد...خیلی اصرار داشت باهم دوئل کنیم.

پافت، به شمشیر پنج سانتی درون مشتش نگاه می کرد و از به یاد آوردن آن خاطره، قهقه می زد.
 دست آخر به قابی که با پیچاندن روزنامه دورش، سعی در سالم ماندنش کرده بودند، نگاه کرد.

قاب عکس قدیمی و کهنه ای بود.
تمام دوستانش...لبخند زده و دست تکان می دادند.
خودش هم درمیان آنها نشسته و از ته دل می خندید. چشم هایش لبخند می زدند، نه لب هایش.
حتی اربابی هم گوشه ی قاب نشسته بود؛ لبخند نمی زد اما قیافه ای راضی به خود گرفته بود.

گونه های اگلانتاین خیس شده بودند. گویی از خوابی بیدار شده بود. از برزخی بیرون آمده بود.


                           ****

اگلانتاین هایی کوچک، از دیواره ی مغز صاحبشان آرام می لغزیدند و کنده می شدند.
یکی از آنها بیرون می رفت و دیگری وارد می شد.

همه شان عجله می کردند؛ به هرحال یکی برای باختن در دست های قماربازیش می رفت و دیگری تصمیم گرفته بود به کلاس شمشیر بازی برود تا بتواند با دختر سامورایی دوئل کند.
و اگلای دیگری بود که هراسان به دنبال تکه های کوچک خاطراتش می دوید...خاطراتی که نباید باز می گشتند...خاطراتی که بهتر بود پاک فراموششان کند.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۲۱:۱۵:۱۲

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۸

مرگخواران

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۰۲:۰۱ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
از توی دیوار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 71
آفلاین
پاسی از شب گذشته بود. هوا رو به سردی می رفت و ابر ها، اینجا و آنجا، آسمان شب را پوشانده بودند. مهتاب تمام قدرتش را برای روشن کردن زمین زیرینش انجام می داد، اما ابر ها ضخیم تر از آن بودند که اجازه دهند نور از آن ها عبور کند و به همین دلیل، سطح علفزار کنار خانه ریدل ها تیره و روشن بود. سکوت اطراف خانه ریدل ها هر از گاهی با صدای زوزه گرگی در دور دست و یا برخورد شاخه های درختان با یکدیگر بر اثر وزش باد، شکسته می شد.

لرد سیاه از پنجره اتاقش شاهد سکون بیرون از خانه اش بود. مدت ها بود اطراف خانه ریدل ها را اینگونه آرام ندیده بود. همیشه چند مشنگ در اطراف خانه ریدل ها پرسه می زدند. بیشترشان به نظر بی آزار می رسیدند، ولی او تحمل مشنگ های بی آزار را هم نداشت. چند باری به مرگخوارانش گفته بود که آنها را از آنجا دور کنند، ولی هر بار مدتی بعد، دوباره سر و کله مشنگ ها پیدا می شد. از اینکه می دید بعد از گذشت چندین روز، هنوز مشنگی در اطراف خانه ریدل دیده نمی شد، کمی شوکه شده بود ولی نارضایتی ای از این اتفاق نداشت. نگاه خیره اش را از بیرون برداشت و به داخل اتاق چرخید.
- یادمون رفته بود که اینجایی!
- مشکلی نداره ارباب.
- میدونی که... ما کار های واجب تری از اینکه کسی در یادمون باشه داریم.
- بله ارباب... .

بینز این را گفت و سرش را پایین انداخت. چندان با این وضعیت غریبه نبود. بالاخره لرد سیاه باید کار های زیادی انجام می داد و رسیدگی و حرف زدن با یک روح، در اولویت های بعدی اش قرار داشت. بینز به اتفاقات گذشته اش فکر می کرد که رشته افکارش با صدای لرد به هم ریخت.

- ولی می دونی چیه؟
- چیه سرورم؟
- چندان هم ازت ناراضی نیستیم. تونستی با این ریختت مشنگ ها رو فراری بدی. چند روزیه که این ورا نیومدن.

بینز لبخندی از سر رضایت زد و منتظر شد تا اربابش، حرفش را ادامه دهد.

- اولین باری رو که اومدی زیر سایه ما یادته؟
- چطور میشه که یادم بره ارباب... . بعد از گذشت همه این سال ها، هنوزم اون لحظات جلو چشمم هستن.
- ولی ما فراموشش کردیم. اصولا خیلی به این چیزا فکر نمی کنیم.

بینز کمی جا خورد، ولی عادت داشت. لرد اصولا به هر کسی رو نمی داد.
- ارباب... . همیشه تو ذوق آدم می زنین!
- همینه که هست! مشکلی داری؟
- نه ارباب... ولی... .
- ولی چی بینز؟

روح نگاهی به اربابش انداخت و آب دهانش را قورت داد. از لحن لرد ترسیده بود. ولی باید حرفش را می گفت. وگرنه همه راهی که آمده بود، بیهوده می نمود.
- ولی ارباب... ارزششو داشت.
- چی ارزششو داشت؟
- همه این مدت. از همون اولین باری که اومدم پیشتون تا الان. از همون وقتی که فقط "د" بودم. نمیدونم از اون یدونه حرف پیشرفتی کردم یا نه. اما این رو می دونم که شما خیلی برام پیشرفت کردین ارباب. حتی الان که روح هستم، بازم همینجام. حتی اگه یه زمانی روحم هم از بین رفت، بازم می خوام اینجا باشم.
- تو همیشه باید اینجا باشی بینز! ما مرگخوارانمون رو همینطوری الکی انتخاب نمی کنیم. شما وظیفه تونه به ما خدمت کنین!
- مطمئنا ارباب.
- خوبه. حالا برو و مزاحم استراحت ما نشو!
- چشم سرورم.

بینز نگاه دیگری به لرد انداخت. بعد از مدت ها، بالاخره جایش امن بود، خانه بود. پیش کسی که دوستش می داشت. پیش اربابش... .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
تق
تق
تق...

قدم های آرام و کوتاه بر میداشت. چشمانش را بسته بود. نمی خواست چهره کسی را ببیند؛ خیلی میترسید. شاید از مسخره کردنش... شاید کسی بیاید و خبر بدی را بدهد... شاید... شایدهای زیادی در ذهنش میچرخیدند.

تق

صدایی غیر از صدای کفشش آمد. سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی به او نزدیک شده است. چشمانش را با ترس باز کرد. نمیخواست چیزی را که میدید، باورکند...
اربابش استوار روبه رویش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
خواست چیزی بگوید ولی صدایش در گلو خفه شد. تنها به اربابش نگاه کرد... کسی که چند صباحی به امید دیدنش از نزدیک، تلاش کرد.

-سر راه ما ایستادی. برو کنار.

زنی با موهای فِرش به اربابش خیره شد. نزدیک تر آمد و دستانش را در هم گره کرد.
انگار استرس داشت.
-تازه وارده. میخواست بره داخل که... با ورود شما، یکی شد.
-بلا؟ یه تازه وارد، وارد خونه ما میشه و ما اسمش رو نمیدونیم؟
-اسمش؟ اسمتو به ارباب بگو.


دهانش را باز کرد. صدای خفه ای از گلویش اسمش را گفت. محکم پلک هایش را بست و باز کرد. ممکن بود رویایی باشد در خواب... ولی اربابش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.

-ربکا... اسمتو شنیده بودیم. فقط خواستیم مطمئن شوی ما حواسمان به همه هست. حتی اگر تازه وارد سمجی مثل تو باشد.
-ژیپراده...
-حالا برو کنار تا ما وارد اتاقمان شویم. جلسه داریم. همه مرگخواران هستند... تو هم باید باشی.


گفتگوی زیبایی بود. بماند که کوتاه بود، لبخندی در آن نبود، شادی ای در آن نبود، فقط بماند...
چون...
این هم بماند...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
واژه ای برای بیان احساساتش نمی یافت. کلمه ای نبود تا به کمکش، احساساتِ پر شده در ذهنش را خالی کند. در گوشه و کنار ذهنش کندوکاو می کرد؛اما هیچ، دریغ از حتی یک کلمه که بتواند بر زبان بیاورد. ذهنش سراسر لبریز از احساسات مختلف شده و دیگر جایی برای واژه ها نمانده بود.

احساسات از هر طرف بر او فشار می آوردند؛ احساس ترس، وابستگی، نگرانی و دلشوره و هزاران احساس دیگر که از مدت ها پیش در جای جای ذهنش قرار گرفته بودند.
ترسِ از دست دادن اربابش که از مدت ها قبل در گوشه ی کوچکی از ذهنش به وجود آمده و تا الان نیز همراهش بود؛ از همان وقتی که لرد او را به مرگخواری پذیرفت و اربابش شد، می ترسید. از دوری و رفتنش می ترسید. می دانست به او بسیار وابسته می شود و دیگر تحمل دوری از او را ندارد. از همان موقع، از دست دادنش برایش یک کابوس بود تا همین حالا.
وابستگی به او، وابستگی شیرینی بود؛ اما حیف که نگرانی را نیز به همراه خود داشت. دائم نگران بود و حالا بیشتر از همیشه؛ نگرانِ از دست دادن اربابش...

ارباب او اربابی معمولی نبود؛ فوق العاده بود. اربابی که تحت هر شرایطی همچنان محکم و استوار پابرجا ماند و مرگخوارانش را رها نکرد. اربابی که در هر زمانی به حرف های بی حد و اندازه و گاه غر زدن های مرگخوارانش گوش داد، بی آنکه خسته شود. اربابی که بر خلاف این که به بی احساسی و سردی معروف بود، وجودش پر از احساس بود و به مرگخوارانش اهمیت می داد. اهمیتی چنان که شاید در ظاهر دیده نشود، اما از تمام کارها و حرف هایش می توان به این حقیقت که آنها برایش مهم اند، پی برد.

حرف های به ظاهر بی تفاوتی که از زبان اربابش می شنید، برایش به شیرینیِ قند بودند؛ چرا که می دانست پشت آن کلمات سخت و لحن بی تفاوت، عشقی بی همتا نهفته است. عشقی فراتر از آن عشق های پوچ و توخالی که چیزی جز شعار نیستند. عشقی به معنای واقعی که فقط در بطن چیزی وجود دارد و نه در ظاهر آن. عشقی که فقط مرگخوارانش متوجهش می شوند و نه کس دیگری. از آن نوعی که فقط می توان آن را فهمید و با تمام وجود درک و حس کرد؛ نه از آن که فقط شنیداری است و بس.

در میان هیاهوی این احساسات، بار دیگر در ذهنش شروع به جستجو کرد؛ برای یافتن عبارتی که بتواند با آن احساساتش را بر زبان بیاورد، بلکه آرام شود. ناگهان به خاطره ای رسید؛ خاطره ای که موجب آرامشش می شد. دو دستی آن را چسبید و مرور کرد. صدای اربابش در ذهنش طنین انداخت:
- ما جایی نمی رویم! فعلا که همینجا هستیم. نکنه می خواهی برویم و تو جایمان را بگیری؟
نه، او این را نمی خواست. او فقط حضور اربابش را در کنارش می خواست. ادامه ی حرف هایش را شنید:
- ما هیچ مشکلی نداریم. اربابی هستیم مقتدر و بی مشکل! بنابراین قرار نیست جایی برویم.
سپس با حالتی زمزمه وار و آهسته ادامه داد:
- نگران ما نباشین؛ ما همیشه اینجا خواهیم بود.

با به خاطر آوردن این خاطره آرام شد. نگرانی و دلشوره اش از بین رفت و جایش را به لبخندی ظریف در گوشه ی لبش داد. چرا از اولش اینقدر نگران شده بود؟ چرا این همه درمورد رفتن اربابش خیال پردازی کرده بود؟ دلیلی برای رفتن وجود نداشت. اربابش قوی بود و مقاوم. هیچ وقت جایی نمی رفت؛ همیشه همانطور با اقتدار و با ابهت می ماند. خودش گفته بود جایی نمی رود و او به قدرت و حرف اربابش اعتماد داشت. هیچ دلیلی برای رفتن وجود نداشت...



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۶ ۲۲:۱۱:۳۹

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
- پالی؟!

پالی با شنیدن صدای لرد سیاه گوشه ای کز کرد و در حالی که سعی می کرد پاهای گِلی اش را پنهان کند، خودش را زیر دمش پنهان کرد.

- پالی!

پالی عذاب وجدان داشت؛ از کاری که کرده بود شرمنده بود ولی، حالا خیلی دیر شده بود. نمی دانست چگونه حقیقت را به لرد سیاه بگوید. به احتمال زیاد لرد سیاه او را تنبیه می کرد بنابراین، خودش را بیشتر پنهان کرد؛ جوری که بسیار شبیه گلوله کوچک پر از مو بود.

- پالی کجایی؟ بیا اینجا کارت داریم!

اصلا می رفت، هر چه باداباد! احتمالا تنبیه لرد سیاه این بود که هر چه گوشت در یخچال است را، بخورد. اصلا شاید می توانست خود را توجیه کند؛ می توانست همه چیز را گردن فنریر بیندازد. اما مطمئنا رد پاهایی که روی مبل مورد علاقه لرد سیاه بود، بسیار کوچک تر از پاهای فنریر بود. مثل اینکه راه فراری وجود نداشت. او با قدم های کوتاه خود را به لرد سیاه رساند.

- کجایی یه ساعته داریم صدات می زنیم؟
- ببخشید ارباب یکم سرم شلوغ بود.
سپس در حالی که سعی می کرد در چشمان لرد سیاه نگاه نکند، زبان به اعتراف گشود.
- ارباب من...
- خب پالی ما برات یه ماموریت داریم.
- ارباب متاسفم، من نمی خواستم... چی ماموریت؟
با خودش فکر کرد" آیا این یک جور تنبیه بود؟" نه نمی توانست تنبیه باشد؛ لرد سیاه به کسی که مبل مورد علاقه اش را خراب و کثیف کرده، ماموریت نمی داد.

- درسته یه ماموریت برات داریم. ابتدا قصد داشتیم به تو فنریر این ماموریت رو بدیم؛ ماه کامله و جفتتون گرگ هستین. ولی فنریر آنفولانزا گرگینه ای گرفته، مریضه بنابراین، تو تنهایی این کار رو انجام می دی.

پس لرد سیاه چیزی از شاهکار پالی نمی دانست. اما وقتی می فهمید، چه اتفاقی می افتاد؟ پالی سعی کرد این مسائل را از ذهنش کنار بزند. سینه اش را فراخ کرد.
- ارباب چه ماموریتی؟

لرد سیاه کمی مکث کرد.
- خب باغچه سبزیجات مادرمون، مورد حمله جوندگانی مثل خرگوش قرار گرفته. با اینکه ترجیح می دیم، تمام میوه ها و سبزیجات اونجا نابود شن، اما صد حیف که مادرمون این باغچه رو خیلی دوست دارن.

در واقع پالی هم عاشق باغچه بانو مروپ بود. سبزیجات آنجا حرف نداشت. البته مطمئن بود چیزی که لرد سیاه را اذیت می کند، درخت پرتقال بزرگی بود که مثل چتر، تمام باغچه را در بر می گرفت. پالی می دانست لرد سیاه چقدر از این باغچه متنفر است؛ با این حال این باغچه مورد علاقه مادرشان بود و لرد سیاه اصلا قصد نداشت مادرش را بیازارد.
- خب ارباب، می خواین من چی کار کنم؟
- می خوایم تو اون جوندگان رو بگیری و البته بکشیشون. یه گرگ مطمئنا از پس این کار برمیاد.

پالی اشاره به این نکرد که از گوشت بدش می آید، حتی اشاره نکرد مدافع حقوق حیوانات است و نمی تواند آسیبی به جوندگان بی گناه بزند. حرف حرف لرد سیاه بود، پالی اصلا و ابدا دلش نمی خواست دستور اربابش را اجرا نکند. مخصوصا حال که دسته گل به آب داده بود.
- چشم ارباب! هر چی شما بگین.

در باغچه بانو مروپ همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت. پالی هجدهمین خرگوش را نیز، با دندان های تیزش تکه تکه کرد. مطمئن بود فردا صبح با درد شدید حاصل از کهیر هایش از خواب بیدار می شود؛ اما همین شیرین بود. خدمت به لرد سیاه که تنها آرزویش بود.
پس از اتمام کارش با تنی خسته و خونین و مالین، خود را به خانه ریدل رساند و قصد یک حمام حسابی را داشت. اما صدایی او را متوقف کرد.
- پالی! ارباب کارت داره. خیلی از دستت عصبانیه. من جای تو بودم سریع خودمو گم و گور می کردم.
پالی نمی توانست خود را پنهان کند. باید با تنبیهش مواجه می شد. نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق لرد سیاه رفت.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۴۸ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
صدای موسیقی ملایمی توی اتاق پخش می شد. اتاق، مثل همیشه، مرتب و آروم بود و تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای آروم برخورد قطره های بارون با شیشه پنجره و آهنگی بود که مدام تکرار می شد. جای مورد علاقه ش توی کل اتاق، لبه ی پنجره بود. دوست داشت شبا، وقتی همه خوابن و همه جا ساکته، تو تاریکی اونجا بشینه و با نور ضعیفی که از نوک چوبدستیش خارج می شد، تو دنیای کتابی که توی دستش بود غرق شه. امشبم اونجا نشسته بود، ولی کتابی توی دستش نبود و نوری از چوبدستیش خارج نمی شد. سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داده بود و چشمش رو به قطره بارونی دوخته بود که انگار محکم نرده ی پنجره رو گرفته بود و نمی خواست سر بخوره.

حواسش اما جای دیگه ای بود. موسیقی بهش کمک می کرد ذهنشو مرتب کنه و عمیق تر فکر کنه. افکارش هر جایی می رفتن. توی ذهنشم مثل دلش آشوب بود. دوران سختی رو می گذروند. قبلا هم اتفاقات مشابهی رو تجربه کرده بود، اما هیچکدوم باعث نشده بودن از وظایفش غافل شه و تا اون حد میل به گوشه گیری داشته باشه. به لیست کاراش فکر می کرد که باید تا اون لحظه تقریبا همه شون یه تیک کوچیک آبی کنارشون می بود. به فرصتایی فکر می کرد که تو این مدت از دست داده بود. اما هیچکدوم از اونا نگرانی اصلیش نبودن. هنوزم یکم وقت واسه جبران کارای عقب افتاده و فرصتای از دست رفته ش داشت، ولی نمی دونست واسه جبران چیزی که بیشتر از هرچیزی ذهنشو مشغول کرده بود، هنوزم وقت داره یا نه.

چشم از جای خالی قطره ای که بالاخره تسلیم سرنوشتش شده بود، برداشت و نگاهی به اتاقش انداخت. سال ها اونجا زندگی کرده بود. حتی وقتایی که از اون اتاق دور بود، اونجا رو خونه ی خودش می دونست. همیشه میل عجیبی به برگشتن به اونجا داشت. نمی تونست اونجا و اهالیش رو فراموش کنه. تک تک افرادی که توی اون خونه زندگی می کردن رو عضوی از خونواده ش می دونست. اما یه نفر توی اون خونه زندگی می کرد که همیشه بخاطرش به اون خونه بر می گشت. کسی که قلب خونه بود و دلیل کنار هم موندن اهالی خونه شده بود.

بغض سنگینی رو روی سینه ش حس می کرد. بغضی که مثل یه مار روی قلبش چنبره زده بود و روز به روز، با نادیده گرفته شدن، بزرگتر می شد. حالا اون مار فرصت مناسبی رو پیدا کرده بود که به قلبش نیش بزنه و زهر تمام اتفاقات بدی که ممکن بود اتفاق بیوفتن رو توی تمام وجودش پخش کنه. مدتی طولانی بود که توی هیچ ماموریتی شرکت نکرده بود. به وظایفش درست عمل نکرده بود و همه ش خودشو توی اتاقش حبس کرده بود. مشغله ش زیاد بود، اما نمی تونست قبول کنه گذاشته درگیریاش باعث شن از وظایفش غافل شه. به اربابش فکر می کرد که احتمالا خیلی از دستش عصبانی بود. اربابش... بزرگترین و مهم ترین دلیل حضورش توی اون خونه، اربابش بود. اربابی که خیلی چیزا رو بهش یاد داده بود و هر بار که ازش خطایی سر می زد، می بخشیدش و با دلسوزی راهنماییش می کرد.هر بار مشکلی واسش پیش میومد، پاهاش خود به خود به سمت دفتر اربابش می رفتن و همیشه م با خوشحالی و راه حلی واسه مشکلش، از دفتر خارج می شد. حالا چی؟ اگه دیگه اربابش نمی بخشیدش چی؟ اگه دیگه اجازه ی ورود به دفتر اربابشو نداشت چی؟ از همه بدتر... اگه اربابش از خودش می روندش چی؟... توی ذهنش پر بود از اگه های بی جواب. شرمنده و درمونده بود. باید شانسش رو امتحان می کرد. باید از اربابش عذرخواهی می کرد. حتی اگه قرار بود با بدترین شکنجه ها رو به رو شه. اگه اربابش اونو می بخشید، بدترین شکنجه ها رو هم به جون می خرید.

چوبدستیش رو برداشت. پنجره ی اتاقش رو باز کرد و از اونجا، توی حیاط پرید. بارون هنوز می بارید و گاه گاهی نور یه رعد و برق، آسمون تاریک رو واسه یه لحظه ی کوتاه روشن می کرد. از خیس شدن و قدم زدن زیر بارون متنفر بود، اما حالا احساس می کرد واقعا بهش نیاز داره. احساس می کرد بارون میتونه افکار بهم ریخته ش رو بشوره و واسه ی فردا آماده ش کنه. فردا روز بزرگی واسه دروئلا بود.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
می‌دانید؛ گاهی وقت ها، گاهی آدم ها، دقیقا همان چیزی هستند که باید باشند.
دلسوز در عین جدیت، همیشه با ابهت، بهتر بخواهیم بگوییم... یک پدر!
کسی که در هر شرایطی و هر جایی، هستش که حالتو خوب کنه. هستش که بهت بگه عشق همیشه نباید سرخ و سفید باشه؛ عشق میتونه خودشو به سیاه ترین شکل ممکن نشون بده و هنوز عشق باشه!

برای تام اما، عشق واژه ی نامانوسی بود. نامانوس تر از برف در تابستان! و تجربه کردنش، مثل تجربه کردن شیرینیِ یک فلفل!
از وقتی که خودش رو شناخته بود با پلیدی و کینه بزرگ شده بود. از همون موقعی که هر روز پدرِ مستش مجازاتِ نبود مادرش رو روی اون پیاده می‌کرد. انگار... انگار مقصر تمام اشتباه های دنیا اون بود.
از همون روزها کینه ی دلش بزرگ‌تر و بزرگ‌تر میشد. تا یک شب سرد زمستونی، شبی که داخلش شمعی روشن نمی‌موند؛ نور سبزی خونه ای کوچیک و دلگیر رو روشن تر از همیشه کرد. روشنی ای منحوس! نحس تر از تاریک ترین روزهای تاریخ برای تام...

"فلش فوروارد"

امروز روز عجیبی بود. برای اولین بار، اربابش اون رو به یک دیدار دعوت کرده بود. آن هم تنها!
هر چیزی با خودش تصور می‌کرد.
- نکنه بابت صحبت کردن زیادیم ارباب ناراحت شدن؟! نکنه بخاطر اون روزیه که رداشون رو زیر پا خاکی کردم؟! نکنه...

ذهنش پر از "نکنه" ها بود و تهی از هر نتیجه...

- ارباب احضارت کردن جاگسن.

می‌دونست. می‌دونست که بالاخره می‌رسه. اما چرا؟ اون که اشتباهی نکرده بود. کرده بود؟
با لرزشی عجیب وارد شد. سکوتی مرگبار حکم فرما بود و فقط قژ قژِ در روغن نخورده ی اتاق اربابش این سکوت رو می‌شکست.

- بیا اینجا جاگسن!

نمی‌خواست، اما نمیشد... نمیشد نرود. بالاخره اربابش بود.
پاهایش تنِ خسته و بی روحش رو می‌کشید؛ جلوی اربابش زانو زد و منتظر شکنجه اش شد.
لحظات می‌گذشتند...
ناگهان دستی بر روی شانه اش نشست.
- درکت می‌کنیم تام! ماهم روزهای سختی داشتیم. ماهم کسی رو نداشتیم. اما تو اینطور نیستی! تو مارو داری. تو دوستانت رو داری، تو خانواده ی بزرگی به اسم مرگخوارها داری...

هضم این کلمات برایش به سختیِ هضم عشق بود؛ اما هضمش کرد!
منظورِ اربابش رو فهمید. اربابش بهش دلداری داده بود. غیر ممکن بود، لرد سیاه به کسی دلداری بدهد... اما شده بود.

همان لحظه با خودش عهد بست؛ عهد بست که تا جان دارد و تا زمانی که می‌تواند به اربابش خدمت کند.
افتخار می‌کرد! به خودش برای داشتن همچین اربابی افتخار می‌کرد.
شاید حالا معنیِ عشق و پدر، و ارتباطشون رو درک کرده بود..
پس به خودش قول داد... قولی همیشگی. قول داد تا می‌تواند برای شاد کردنِ اربابش تلاش کند.
به هر حال، او حالا تنها خانواده اش بود...


آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.