هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
از کیف ارزشمندم دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
شنیدن صدایی که ورد کروشیو را به زبان آورده بود و پس از آن صدای جیغ بلند یک دختر حواص لوسیوس را از وردی که میخواست به زبان بیاورد پرت کرد پس به سمت صدا برگشت و بلاتریکس را دید که داشت یک دختر را شکنجه می کرد
_چیکار میکنی بلا؟این بیچاره کیه؟
_داشت یواشکی منو تعقیب می کرد
_اه نکن بابا منم مرگخوارم

بلاتریکس دست از شکنجه دختر برداشت وگفت:
_پس چرا منو تعقیب می کردی
_می خواستم یه چیزی بگم
_چی بگی؟
_خب می خواستم بگم شما که دنبال یه جمجمه برای ارباب میگشتین خب میتونین از جمجمه اون دختره که یه ساعت پیش کشتیش استفاده کنین

بلاتریکس و لوسیوس با این حرف به فکر فرو رفتند
بلاخره بعد از دو مین بلاتریکس به خودش آمد و گفت:
_اینم فکر بدی نیستا
_اما پس میمونی که من شکار کردم چی ؟
_با چه طلسمی شکارش کردی ؟
_با پتریفیکوس توتالوس
_خب پس چرا ولش کردی
_صدای شما رو شنیدم اومدم ببینم چه خبره
_پس احتمالا تا حالا طلسمش خنثی شده و رفته

لوسیوس با شنیدن این حرف به سمت درخت دوید تا ببینه میمون اونجا هست یا نه

_بلا این میمونه که هنوز اینجاست
_اما باید تا حالا طلسمش خنثی شده باشه!

لوسیوس نشست تا از نزدیک میمون را برسی کنه که ناگهان میمون با پرش بلندی خود را روی گردن لوسیوس انداخت و همزمان دست هایش را روی چشمان او گذاشت لوسیوس که دیگر نمیدید فقط صدای خنده بلاتریکس را میشنید
لوسیوس متوجه شد که دیگر امیدی به بلاتریکس و اینکه او کمکش کند نیست پس خودش باید دست به کار می شد و خودش را از دست این میمون زیرک نجات میداد
پس با این استدلال دستش را به جیبش برد و چوبدستی اش را بیرون کشید
ولی تا میخواست به این فکر کند که از چه طلسمی استفاده کند چوبدستی از دستش بیرون کشیده شد میمون که انگار چیزی گیر آورده بود که بیشتر از اتقام گرفتن از لوسیوس به دردش میخورد پس دستش را گرفت به شاخه یکی از درخت ها و خودش را بالا کشید لوسیوس که حال از دست میمون روی گردنش راحت شده بود ولی نگرانی مهم تری داشت اونم این بود که حالا چوبدستی اش به دست میمون افتاده بود و او هم نمیدانست که باید چجوری چوبدستی اش را پس بگیرد پس نگاهی به بلاتریکس کرد به این امید که او میمون را خلع سلاح کند اما بلاتریکس گفت :
_من باید برم جمجمه اون دختره رو در بیارم تو هم هر وقت چوبدستیتو پس گرفتی بیا
_حالا نمیشه تو میمونه رو خلع سلاح کنی؟
_نه نمیشه خودت چوبدستیتو دادی دستش حالا هم باید خودت پسش بگیری

لوسیوس با شنیدن این حرف از کمک او ناامید شد و بلاتریکس هم با این که متوجه این موضوع شده بود رفت بعد از این که کاملا دور شد لوسیوس نگاهی به دخترک انداخت و گفت:
_تو خلع سلاحش کن
_من نمی تونم
_ چرا؟
_چون چوبدستی ندارم
_چی ؟ منظورت چیه ؟
_من از وقتی درسم تموم شد چوبدستیمو گذاشتم کنار
_مگه میشه ؟ یه ساحره اونم بدون چوبدستی ؟
_من همیشه کار با چوبدستی برام بی مزه بود چون فقط کافیه یه ورد مسخره رو بگی
_یعنی من الان باید چیکار کنم ؟
_من میتونم کمک کنم.
_چه کمکی ؟ تو که گفتی چوبدستی نداری!
_من میتونم دو تا از مار هام رو بفرستم تا اونو برات پس بگیرن
_دو تا از مارهات رو بفرستی؟ مگه مار داری؟
_خب معلومه که دارم

بعد از گفتن این حرف یک کیف کوچک را باز کرد و وارد آن شد و پس از مدتی با دو تا مار بیرون اومد
مار ها بدون معطلی از درخت بالا رفتند و با چوبدستی از آن پایین آمدند لوسیوس دستش را دراز کرد که چوبدستی را بگیرد اما آنها چوبدستی را به دست دختر دادند و دختر سریعا اونو به لوسیوس داد و با هم به سمت جایی که لرد به سر می برد رفتند
که با صحنه ای مواجه شدند که اصلا فکرش را هم نمی کردند همه مرگخوار ها به هم ریخته بودند هرکسی به طرفی میدوید حتی لرد!
لوسیوس یک نفر را گرفت و پرسید:
_اینجا چه خبره؟!
_اون روحه از این که جمجمه جسدشو در آوردیم عصبانیه و همه جارو به هم ریخته

دختر که کنار لوسیوس ایستاده بود با شنیدن این حرف به شکل نا مشخصی ناپدید شد
***

حالا باید روح را آروم میکردند اما چجوری؟


هیچکس حق نداره ازم دورش کنه!

"ONLY RAVEN"


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
لوسیوس در جنگل زمزمه می کرد:

-پس این میمونا کجان؟موقعی که داریم به ارباب خدمت میکنیم هی میان بالای درخت و اوقاتشو تلخ میکنن،اما الان که بهشون نیاز دارم یکیشون پیدا نمیشه.

ناگهان میمونی را پشت درهای دید که در حال کوفت کردن پنیری بود.

-خودشه .میمون و دسر ارباب

پس به سمت میمون رفت و گفت:

به به چقدر زیبایی،چه سری،چه دمی عجب پایی

اما میمون خر نشد و گفت:

-فک کردی من خرم؟من دوم رهنماییما!

_نه میمونه با اون کلاغه بودم

-کدوم کلاغ؟

و تا میمون رویش را برگرداند لوسیوس گفت:

-پتریفیکوس توتالوس

و میمون خشک شد

-به به اینم از میمون حالا سکتوم....

-کروشیو....



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۴۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
بلا لبهایش را جمع و چشمانش را نازک کرد، بعد سرش را بلند کرد و گفت:
_ لوسیوس؟
_ چیه؟ چرا اینطوری به من نگاه میکنی؟
_ خوب تو بهترین گزینه ای.
_ نه نه بلا. خب... من... من...
_ تو چی لوسیوس؟
_ یه فکر بهتر دارم.

لوسیوس که لب هایش را جمع کرده و به دنبال یک راه دیگر بود گفت:
_ اوه خوب از جمجمه ی یه حیوون استفاده می کنیم. حتم دارم که جمجمه ی این میمونا خیلی شبیه به جمجمه ی یکی مثل فنریره.
_ خوب آره، شاید. البته من انتظار داشتم که با افتخار جمجه تو تقدیم ارباب کنی.
_ البته که این کارو میکردم اگه دراکو جادوگر قابلی شده بود.
_ بهونه نیار. این بار اشکالی نداره اما اگه ارباب بفهمه به جای جمجمه ی یکی از مرگ خوارا داره توی جمجمه ی یه میمون آب می خوره، عواقبش مال خودته، فهمیدی؟

لوسیوس که متوجه نشده بود کی نفسش را حبس کرده، آن را بیرون داد و آهی از سر آسودگی کشید.
_ البته بلا.

و لبخند اطمینان بخشی زد.
بلاتریکس چشمانش را به لوسیوس دوخت و گفت:
_ و شکار میمون هم به عهده ی خودت.


ویرایش شده توسط مگان جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۷ ۲۰:۰۸:۱۹

تو قلبت نگهش دار


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
بلاتریکس به مرگخواران نگاهی انداخت.
-خب اصلا کالباس مهم نیست. جمجمه یه نفر دیگه رو میگیریم.
-ولی...
-ولی؟
-هیچی.

مرگخوار مذکور سر به افق گذاشت و رفت. بلاتریکس و بقیه مرگخواران دستشان را در جیبشان گذاشتند و به داشتن دوباره گالیون هایشان افتخار میکردند.
سپس، بلاتریکس به رودولف انداخت.
-رودولف؟ بیا جمجمه تو رو بدیم به ارباب.
-چرا من؟ من جمجمه ام خوب نیست واقعا.
-چرا خوب نیست؟
-توش خاطرات تلخ و عذاب های زندگی و رسوب تنهاییه.
-
-بلا؟
-

رودولف با مظلومیت به بلاتریکس نگاه کرد. بلاتریکس وقتی به جمجمه رودولف فکر میکرد، فهمید اصلا جمجمه خوبی نیست.
باید برای اربابش جمجمه خاصی انتخاب میکرد.
-باید یه جمجمه خاص انتخاب کنیم.

مرگخواران به جمجمه هایشان فکر کردند.
جمجمه چه کسی خاص بود؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
فنر که جاخالی داده بود و داشت فرار می کرد از طلسم های بلا و دیگر مرگخواران که نمی خواستند به جای فنریر از جمجه شان استفاده شود جاخالی می داد.
فنریر که یه گرگینه بود سریع از مرگخواران فاصله گرفت و به دل جنگل رفت.
بلا ومرگخواران هم دنبالش می دویدند.

چند دقیقه بعد...
_میگم بلا... ولش کن باید یه کار دیگه بکنیم اینو دیگه نمیتونیم بگیریم.
_خب باشه ملانی تو مغزت خوب و جمع وجوره بیا ببینم.

ملانی که سعی داشت از دست های بلا در امان بماند ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:
_یه نقشه دارم. فنریر از چی خوشش میاد؟؟
_اووومممم... ارباب؟؟
_نه احمقا! از سوسیس وکالباس دیگه!
_آهان! آره! نوک زبونم بودا.
_
مرگخوارا که کلافه شده بودند گفتند:
_خب که چی؟
_خب احمقا...(با دیدن بلا که بسیار عصبانیه اضافه می کند:) البته به جز تو بلا. یه تله با استفاده از سوسیس و کالباس براش می ذاریم بعدش دیگه تمومه. جمجمش برا ارباب میره.

مرگخوارا که فکر می کنند ایده خوبیست میگویند:
_خوب کسی کالباس داره؟

وقتی همه جواب نه می دهند بلا آستین خود را بالا میزند و با لحن راننده کامیون داد می زند:
_همه دست تو جیبشون کنن

همه به بلا پولی میدهند و اگر ندهند با نگاه خشمناک بلا مواجه میشوند و بعد از آن حتما پولی می دهند.

چندین دقیقه بعد ...
_خب حدود10 گالیون در آوردیم بریم سوسیس بگیریم.
_میگم چیزه... بلا این جا سوسیس فروشی هست؟
بلا درمانده به مرگخواران نگاه کرد خودش هم نمیدانست چه جوابی بدهد...




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- هکتور؟
- حرفشم نزنین! جمجمه‌ی من لایق ارباب نیست.
-هکتور؟
- دارم بهتون می‌گم ارباب نباید تو لیوانی آب بنوشن که قبلش پر از معجون بوده! مگه شما همیشه نمی‌گفتین کله‌ی من پر از معجونه؟ مگه نمی‌گفتین مغزم توی معجون‌های خطرناک و مختلف شناوره؟ به نظرتون کار درستیه که به ارباب تو لیوانِ معجونی آب بدیم؟

مرگخواران اندکی به حرف‌های هکتور فکر کردند. هیچ یک دلشان نمی‌خواست با حرف‌های او موافق باشند، اما استثناً این دفعه درست می‌گفت. جمجمه‌اش اصلا لیاقتِ استفاده شدن بعنوان لیوان برای لرد سیاه را نداشت.

بلاتریکس که از خیر هکتور گذشته بود، بار دیگر به بررسی مرگخواران پرداخت و پس از گذشت دقایقی فرد موردنظرش را پیدا کرد.
- فنر؟
- بلا؟
- فنر!
- بلا...
- خیلی خب، فنر تصویب شد. از اونجایی که اصلا مغزی هم تو جمجمه‌ش نیست که بخوایم تخلیه کنیم، کارمون راحت‌تره.
- ولی...ولی منم لیاقت ندارم! جمجمه‌ی منم خوب نیست؛ پر از تَرَکه، آب از سوراخ‌هاش می‌ریزه بیرون...
- حرف نباشه! جمجمه‌ی بدون مغز تو بهترین گزینه‌ست.

سپس رو به بقیه مرگخواران برگشت.
- بگیرینش تا من جمجمه‌شو جدا کنم.

اما فنریر قصد نداشت جمجمه‌اش را از دست بدهد. بنابراین با یک حرکت سریع، از زیر دست مرگخواران جاخالی داد. اولین قدمی که مرگخواران باید برای کندنِ جمجمه بر‌می‌داشتند، گرفتنِ فنریر بود که کار آسانی نیز به نظر نمی‌رسید.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه تصمیم گرفته اربابی جنگلی بشه برای همین به همراه مرگخوارا در جنگلی سکنی گزیده. از اونجایی که امکاناتشون در جنگل در حد صفره، مرگخوارا مجبور می شن خودشون برای لرد صندلی بسازن. حالا بعد ساخت صندلی تصمیم دارند سوپ خفاش بخورن.

* * *


-صبر کنید! چی چیو سوپ خفاش بخورن؟ مگه خفاشا آدم نیستن؟
-نه.
-منظورم این بود که...مگه خفاشا حقوقی ندارن؟
-نه.

ربکا که نمی خواست اول جوانی سر از دستگاه گوارشی ملت در بیاورد تصمیم گرفت با بافتن دروغ هایی خودش را نجات دهد.
-چیز...من گناه دارم خب! اگر منو بخورین..."شورای صنفی خفاشان خون آشام" طی بیانه ای این عمل ناروای شما رو محکوم می کنه...آممم...بعدش رسانه های جنگل که شامل جمعی از میمون ها میشه، بیانیه رو از طریق جیغ زدن بالای درختا منعکس می کنن. بعد به دلیل فشار اذهان عمومی، وزیر سحر و جادوی جنگل که احتمالا یه شیره که تاج طلایی داره، به جرم نقض حقوق خفاش سانان، شما رو دستگیر و به مجازات نارگیلسار محکوم می کنه.

مرگخواران که دوست نداشتند هدف نارگیل ها قرار گیرند، با شنیدن سخنان ربکا احساس کردند که خفاش، چندان هم غذایی سالم و رژیمی به حساب نمی آید!

-یاران ما...پیش از یافتن غذایی دیگر، ما تشنه می باشیم اما برای نوشیدن آب به لیوان نیاز داریم! پیش از آنکه مرگخواری نبوغ خرج دهد و بپرسد: لیوانتان چوبی باشد یا اسفنجی؟ باید بگوییم که مایلیم لیوانمان جمجمه ای باشد!
-جمجمه ای ارباب؟!
-بله...جمجمه فردی را در آورده و مغز درونش را (البته "اگر" مغزی هم وجود داشته باشد!) تخلیه کنید، سپس در بخش آهیانه ای آن آب بریزید و برای ما بیاورید.

مرگخواران به جمجمه های یکدیگر نگاه کردند.



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۰۴ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
مرگخوار ها به بلاتریکس نزدیک شدن و با ترس و لرز سعی کردن نتیجه ی افکارشون رو باهاش در میون بذارن که ناگهان بلاتریکس وارد فاز تدافعی شد و جیغ زد:
- همونجا که هستین بمونین! قیام علیه فرمانده؟! سرپیچی از دستور مستقیم مافوق! من که می دونم شما ها رو اون صندلی بی شرف اجیر کرده!

در همین حین که مرگخواریون در حال قرض کردن پا برای فرار کردن بودن، رودولف احساس کرد دیگه وقتشه خودش کارو دست بگیره و به بلاتریکس نشون بده اینجا رئیس کیه! برای همین با یک اشاره ی دست به مرگخوار ها فهموند نیازی نیست فرار کنن و سر جاشون بمونن. سینه ش رو جلو داد و صداش رو صاف کرد.
به عبارت دیگه لاتی ش رو پُر کرد و داد زد:
- بلـــــــا!

بلاتریکس بیشتر از رودولف لاتی ش رو پُر کرد و جیغ کشید:
- چه مرگته مردک خائن؟ حرف زیادی بزنی همین وسط شقه ـت می کنما! بنال ببینم چه زری میخوای بزنی؟!

رودولف که ناگهان همه چیز براش مثل روز روشن شده بود و فهمیده بود که غلط اضافه خورده و همین الانه که عیالش جفت پا وارد حلقش بشه صداش رو به غایت پایین آورد و گفت:
- یعنی میگم چیزه عسلکم! اصلاً اینقدر حرص می خوری برای پوستت بده! اینجا بچه ها همه خودی ن! خائن نداریم!

بلاتریکس نگاهی سرتاسر شک و تردید به رودولف کرد و گفت:
- پس برای چی از دستورات من سر پیچی کردین؟! مگه ارباب نگفت صندلی رو میخواد؟ چرا منتظرین در بره؟ چرا میخواین منو پیش ارباب خراب کنید؟

لینی سع کرد توضیحات لازم رو خیلی ریز و در کمال آرامش به بلاتریکس بده:
- ببین بلا جان! صندلی یک شی ـه! آدم نیست. ارباب یه صندلی میخواد روش بشینه. صندلی ها هم فرار نمی کنن! ولی ما حالا با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که صندلی بسازیم! فقط نمی دونیم از چی بسازیمش.

- یعنی اگه ما صندلی بسازیم ارباب خوشحال میشن؟

- اوهوم. قطعاً خوشحال میشن!

- پس زود باشین شروع کنین! صندلی می سازیم!

همه مثل تسترال به اطرافشون نگاه کردن و از جاشون جُم نخوردن! تا این که هوریس سوالی که فکر همه رو درگیر کرده بود پرسید:
- از چی صندلی بسازیم؟

یهو دوباره همون مرگخوار تازه وارده که هنوز جای زخم علامت ساعدش خوب نشده بود با ذوق و شوق گفت:
- من میگم بیاین هزار تا شمشیر از فولاد والرین پیدا کنیم. با حرارت آتش اژدها اونا رو ذوب کنیم و به هم بچسبونیم. یه صندلی به اسم تخت آهنی بسازیم!

بچه مرگخوار مورد نظر در حال بالا پایین پریدن بود که نور سبزی به سینه ش برخورد کرد و تالاپ افتاد روی زمین و مُرد.

بلاتریکس چوبدستی ش رو پایین آورد و گفت:
- این واقعاً زیاد حرف میزد. مرگخوار خوبی نمی شد. اونوقت هم سوال پرسید هیچی بهش نگفتم پررو شد!

بعد دوباره چوبدستی ش رو بالا آورد و چند لحظه بعد تعداد زیادی اره و تبر و وسایل دیگه اونجا ظاهر شدن.

- هر کدومتون یکی از اینا رو برداره شروع کنین به درخت قطع کردن! بعد پوست درخت ها رو بکنین! با اره به قطعات کوچک تر ببرینشون و قسمت های مختلف صندلی رو از توش در بیارین! بعد اون ها رو به هم بچسبونین، رنگ بزنین و بذارین خشک بشه. بعد روش جلا دهنده بزنین و دوباره بذارین خشک بشه و بعد بریم تحویل ارباب بدیم!

چند لحظه همه ساکت شدن و در حال اندازه گیری دریچه ی قلبشون بودن که به علت خوردن و خوابیدن توی خونه ی ریدل به شدت گشاد شده بود و این کار ها قطعاً براشون خیلی سنگین بود. اما ناگهان اون مرگخواره که هنوز جای زخمش خوب نشده بود به شکل روح سرگردان ظاهر شد و گفت:
- خاک تو سرتون خب! بعد این هافلی های بدبخت رو مسخره می کنین! خب زنیکه تسترال تو تونستی این همه ابزار احضار کنی یه صندلی احضار کن! هان چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟! بیا دوباره منو بکش! بیا ببینم می تونی یا نه!

رودولف که دید حیثیت خانواده ی لسترنج در خطره بدون توجه به روح، رو به همسرش کرد و گفت:
- عزیزم من یه پیشنهاد دارم! تو که اینقدر خفنی بیا و یه صندلی احضار کن تا بریم تقدیم لرد کنیم!

بلاتریکس هم دنباله ی حرکت سوتی گیر رودولف رو گرفت و گفت:
- آره راست میگی. الان درستش می کنم. ممنونم از پیشنهادت!

چند دقیقه بعد، لرد روی صندلی زیبای خودش نشسته بود و هکتور از معجونی که درست کرده بود برای همه می ریخت:
- بفرمایید ارباب. اول شما بخورید! بهترین سوپ خفاش رو براتون درست کردم!

هوریس با شنیدن سوپ خفاش به فکر فرو رفت! اسم این غذا رو یه جای دیگه شنیده بود. ولی هر چی فکرش رو می کرد یادش نمیومد کجا! می دونست مربوط به یه خبری بوده که توی روزنامه ی ماگل ها خونده بوده و مربوط به کشور چین بوده. اما هر کاری کرد یادش نیومد.
آهان چرا یه چیزایی یادش اومد!
رو به لرد سیاه و بقیه ی مرگخوار ها که خیلی بی میل به غذا بودن و هیچ کدوم دلشون نمی خواست چنین چیزی رو بخورن، کرد و گفت:
- آقا من توی یه روزنامه ی ماگلی خوندم چینی ها برای درمان یه ویروس مرگبار به نام کرونا سوپ خفاش می خورن! خیلی هم مقوی و خوبه! آره فکر کنم یه چیزی توی همین مایه ها بود!

و همه با اکراه تمام به اصرار هوریس شروع به خوردن سوپ خفاش کردن!



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
-خب به سه قسمت مساوی تقسیم میشیم. شماها به فرماندهی رودولف از کنار تالاب برید. من و بقیه هم به سمت درخت های توسکا میریم. لینی تو هم پرواز کن و از بالا گزارش بده.

همه ی مرگخواران به سرعت به خط شدند و به بلاتریکس احترام نظامی گذاشتند. یکی از مرگخوارهای تازه وارد که هنوز جای زخم علامت ساعدش هم خوب نشده بود با ترس و لرز جلو امد و رو به بلاتریکس کرد.
-ببخشید فرمانده. الان دنبال چی هستیم اصن؟
-دنبال صندلی. زنده یا مرده بیاریدش.

همه دوست داشتند به بلاتریکس موضوع را حالی کنند اما وقتی قضیه دستورات لرد بود بلاتریکس حالی نشدنی بود. به هر حال مرگخواران اطاعت کردند و کمی از بلاتریکس دور شدند.

-خب یکی بگه چه خاکی بریزیم به سرمون؟
-بریم دنبال صندلی.
-صندلی از کجا پیدا کنیم که بریم دنبالش اخه نابغه؟
-خب یکی میسازیم.

بدفکری نبود.




ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ ۲۳:۱۲:۲۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور بلاخره تونسته بود ملاقه رو به دست بیاره و آتیشی به پا کنه و پاتیلی روی آتیش بذاره. در اولین اقدام، اولین موجودی که دم دستش رسیده بود رو میندازه توی پاتیل و مقادیری علف و گیاه از دور و برش به پاتیل اضافه میکنه.
- شام و معجون با من. قول میدم بی غذا نمونید!

لرد نگاهی به دو کرم و سه خفاش توی پاتیل هکتور میندازه.
- آره ما مطمئنیم گشنه نخواهیم موند! به هر حال یاران ما هر چه سریع تر مراتب سکونت ما رو فراهم کنید. ما الان صندلی برای نشستن میخوایم. برامون مهیا کنید.
-صندلیییی! راحتی بدم؟ رسمی بدم؟ کدومو بدم؟
- مایلیم راحت باشه!
- صندلی راحتییییییی! چوبیشو بدم؟ فلزی بدم؟ چرمی بدم؟ برگی بدم؟ اسفنجی بدم؟ فوم دار بدم؟ کدومو بدم؟
- همشو بدین به ما!
- همه ی اینا! اول چوبی بدم؟ فلزی بدم؟ چرمی بدم؟ برگی بدم؟ اسـ...

فرد روی مخ رونده با اصابت ضربه ی پاتیلی جان به اربابش تسلیم کرد و سایر مرگخواران رفتن تا صندلی های خواست لرد رو براش فراهم کنن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.