هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
#10

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



سلام و درود و خسته نباشید به همه مهره‌های عزیز و جان بر کف که دلاورانه مبارزه کردید و حالا اجازه بدید تا نتایج نخستین حرکت از نخستین مرحله شطرنج جادویی رو به اطلاعتون برسونم:

- در صفحه اوّل شاهد شاخ به شاخ شدن فیل هافلپاف و فیل اسلیترین بودیم و نتیجه این شد که فیل اسلیترین ثابت کرد خیلی فیله و حریف رو از میدون به در کرد.

تبریک به رابستن لسترنج فیل اسلیترین!
و خسته نباشید به ماندانگاس فلچر، فیل هافلپاف که دلاورانه مبارزه کرد.



- در صفحه دوّم شاهد یک مبارزه نفس‌گیر و نزدیک بین وزیر ریونکلاو و قلعه و اسب گریفندور بودیم که در نهایت این گریفندوری ها بودن که نشون دادن قلعه‌ای که اسب داشته باشه، خودش یه پا وزیره.

تبریک به فنریر گری‌بک و آرتور ویزلی قلعه و اسب گریفندور!
و همینطور خسته نباشید به دروئلا روزیه، وزیر ریونکلاو که دلاورانه مبارزه کرد.



و حالا نوبت به حرکت مهره‌های سیاه می‌رسه...



...Io sempre per te


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#9

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
- ینی چی که نیست؟
- خب نیست دیگه.
- یعنی چی که نیست دیگه؟ تو مسئول آبرو و اعتبار ریون بودی... آخه چجوری ممکنه؟ پس کجا رفته؟
-من چه می دونم. امروز صبح جعبه رو باز کردم، نبود.
-تا حالا هیچ بازی کوییدیچی بدون اسنیچ برگزار نشده، در جریانی که؟
-خب یه توپ ریزه دیگه... گم میشه...
-ئلا! تا فردا باید پیداش کنی. کاری نکن آبروی ریون بره.
-باشه...

سو نمی تونست این حجم از بی خیالی و خونسردی رو درک کنه. همونطور که سعی می کرد توی ذهنش، طول و عرض و ارتفاع بی خیالی دروئلا رو محاسبه کنه، به دروئلایی که روی مبل کنار شومینه‌ی تالار ریون لم داده بود و پاش از اونور مبل آویزون بود و همراه با ریتم آهنگ نامفهومی که زیر لب زمزمه می کرد، پاشو تکون می داد و سرش توی یه کتاب قطور با جلد عجیبی بود، زل زده بود.
- ئلا؟
- هوم؟
- نمیخوای بری اسنیچو پیدا کنی؟
- اوهوم!
- پس کی میخوای بری؟ فردا مسابقه‌اس.
- اوهوم اوهوم...
- پس کی...
-سو! Just one more chapter 

اما سو دیگه از "one more chapter"های دروئلا خسته شده بود. خیلی آروم کتاب رو از دست دروئلا قاپید و توی شومینه انداخت.

- چته؟ زورت به کتاب بدبخت میرسه؟ دوس داری منم اون کلاه آبی خوشگله‌تو بندازم تو آتیش؟ یه اسنیچه دیگه! بخاطر یه اسنیچ کتاب زبون بسته رو سوزوند...
ردا و کیفشو برداشت و به طرف در خروجی تالار رفت.
- ها؟ تو دیگه چی میخوای؟ نکنه واسه بیرون رفتنم سوال باید جواب بدیم؟ نکنه توام دلت میخواد کتاب بسوزونی ها؟ جم کن بال و پرتو! چیه زل زدی؟

عقاب روی در ورودی ریونکلاو که خودشم نمی دونست بخاطر دیدن دروئلای بدون کتابه که منقارش وا مونده یا طرز برخوردش، و یا حتی دیدن دروئلای بدون کتابی که همچین طرز برخوردی داشت. پس بال و پرشو جمع کرد و خیلی آروم در تالارو بست.

- اسنیچ... اسنیچ... اسنیچ... بخاطر یه اسنیچ کتابه رو سوزوند! ینی ارزش یه اسنیچ از کتاب من بیشتر بود؟ زندگی یه کتاب بیچاره رو گرفت بخاطر یه اسنیچ...

همونطور که داشت راه می رفت و زیر لب به زمین و زمان و آسمون و کهکشون و عالم و آدم گیر می داد و غر می زد، میخ انتهای پاشنه‌ی پوتینش با شاخه درختی که پاشو دراز کرده بود و داشت بین اون همه گِل، استراحت می کرد، شروع کردن به دست دادن و سلام و احوال پرسی و روبوسی. انگار نه انگار که همه جا میگن روبوسی و دست دادنو تموم کنین تا کرونا نگیرین. شاید هم میخا از شاخه‌ها کرونا نمی گرفتن... به هر حال، در نتیجه‌ی این همه دوستی و عشق و محبت، دروئلا با صورت افتاد تو گِلا و از یه شیبی سر خورد پایین و با کله فرود اومد.
-اینام بخاطر یه اسنیچه؟ لعنتیا یه اسنیچ ریزه میزه گم شده نه یه دکل نفت که!

با کلی درد و البته غر زدن بلند شد و با یه طلسم، کتابای توی کیفشو مرتب کرد. چوبدستیشو بالا آورد و با گفتن "لوموس"، روشنش کرد. توی یه دالان تاریک و گِلی بود که از سقفش ریشه‌ی گیاها و درختا بیرون زده بود. روی دیواراش حشره‌های مختلف میومدن و می‌رفتن. گهگاهی هم دو تا حشره به هم می رسیدن و دستی واسه هم تکون می دادن و سلام و احوال پرسی می کردن. ظاهرا حشره ها روی نکات بهداشتی خیلی حساس تر بودن. همینطور که به انتهای دالان نزدیک می شد، نوری که از انتهاش می دید، بیشتر می شد. تا این که به انتهای اون راهروی تاریک و گِلی رسید.
-با سلام! به اسنیچ لند خوش اومدین. شما هم اکنون مهمان ما هستین. لطفا با من تشریف بیارین.
دروئلا هاج و واج به اسنیچی که دست و پا و چشم و دو ابرو و دماغ و دهن داشت، نگا کرد.
-چیزه... جناب اسنیچ. میگما... نباید احیانا شما یکم ریزه میزه تر باشی؟
-خیر! شما تشریف بیار با من فقط.
-اوه حله. چه مهمونی جذابی. میگم... شما اسنیچ ریزه میزه ندارین؟ من یدونه اسنیچ ریزه میزه میخواستم.
-امضای رسمی داری؟ تو پیشخوان درخواست دادی؟ کاپیتان یا مربی یه تیم کوییدیچی؟
-نه... ولی جستجوگرم...
-
-
- شما از این ور تشریف بیار پس.
دروئلا ار بین راهرو های طلایی با تزئینات سفید رد شد و نهایت تلاششو می کرد به اسنیچی نخوره. وقتی از اون ور تشریف برد و به انتهای راه رسید، اسنیچ هلش داد تو یه جایی مثل زندان و درو قفل کرد.
-به جرم گرفتن اسنیچای بیچاره، شما فردا صب اعدام میشی. این شوکولاتم بگیر خوش باشی تو این چن ساعت.

دروئلا که نمیتونست این همه اتفاقو هضم کنه، به تنها چیزی که فکر می کرد مبل گرم و نرم کنار شومینه ی تالار ریون بود. شکلات رو تو جیبش گذاشت و رفت گوشه سلولش نشت و به تالار ریون و دیوارای آبی و برنزی و آتیش گرم شومینه ش فکر کرد.

-ئلا؟... ئلا؟ چی شد؟ چیداش کردی؟ پاشو برو عوض کن لباساتو... اه اه اه... مبلو گِلی کردی.
دروئلا بی اهمیت به نگاهای نگران سو و آبروهای توهم گابریل، جفتشونو محکم بغل کرد و دویید توی اتاقش. قبل از عوض کردن لباس و دوش گرفتن، به سمت جعبه توپای کوییدیچ رفت. جعبه رو باز کرد و شکلات شونیز گرد و طلایی رو از تو جیبش در آورد و سر جای اسنیچ گم شده گذاشت.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#8

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
قضیه فیل تو فیله!

سوژه: تسترال


*****

-من دقیقا کجا بودن می شم؟

رابستن نگاهی به دور و برش کرد. اونجا چیزی وجود نداشت که براش آشنا باشه. توی یه جاده بود. نگاهی به روبرو انداخت. انگار جاده تا بی نهایت ادامه داشت. رابستن از سر ناچاری شروع به حرکت کرد تا شاید به مکان آشنایی برسه و بفهمه دقیقا کجاست.
نیم ساعتی راه رفت تا به یه رودخونه رسید که روش پل ساخته شده بود. تو نگاه اول، اونجا هم براش ناآشنا بود. ولی بعد که دقیق تر به پل نگاه کرد، فهمید که اونجا کجاست.
رابستن عکس اون پل رو توی یه کتاب دیده بود. البته فکر نکنین که رابستن اهل کتاب بود؛ رابستن عملِ حرف زدن رو به زور انجام می داد چه برسه به خوندن. اون عکس رو تو کتابی که دست دروئلا بود، دیده بود. کمی فکر کرد تا اسم کتاب یادش اومد؛ اسم کتاب "قضه های بیدل نقال" بود.
رابستن کلا از قصه های بیدل نقال یکیش رو بلد بود که از قضا همون هم به کارش اومد.

حرکت کرد که از پل رد بشه.

"مرگ"، بعد از اینکه برادر سوم به مرگ طبیعی مرده بود، با تکیه بر سخنِ "قاتل همیشه به محل جرم برمی گرده"، برگشته بود سر همون پل تا اشخاصی که از اون پل رد می شن رو اغفال کنه و زودتر ببره پیش خودش!

مرگ خیلی اجتماعی بود.

رابستن به وسطای پل رسیده بود که مرگ اومد و روبروش قرار گرفت.

-خودت دیگه قضیه رو می دونی دیگه؟ توضیح ندم؟
-دونستن می شم! دونستن می شم!

رابستن کلی آرزو داشت که می خواست برآورده شه. اون همه ی آرزو هاش رو توی دفترچه یادداشتش نوشته بود و از مهم ترین به الکی ترین، دسته بندی کرده بود. مهم ترین آرزوش این بود که بتونه درست فارسی حرف بزنه ولی خب این رو می تونست خودش یاد بگیره و نیازی نبود که این فرصت رو بخاطر این آرزو بسوزونه. برای همین رفت سراغ دومین آرزوی مهمش که دست‌یابی بهش، به صورت عادی، غیر ممکن بود.
-من خواستن می شم که دیگه قتلی صورت نگیره!

ناگهان از پشت سر رابستن صدایی اومد.
-راب!

رابستن به سرعت سرشو چرخوند تا از صورت اربابش بفهمه که حرفشو شنیده یا نه...متاسفانه شنیده بود.

-تو مایه ی ننگ مرگخواران ما هستی راب! هزاران اوف بر تو! میوه های مادرمان به صورت همزمان در کلیه ات...

لرد ولدمورت با هر توهینی که می کرد، نزدیک تر می شد تا جایی که به یک متری رابستن رسید. دستش رو داخل رداش برد.
-آواداکد...

-نه!

رابستن از خواب پرید. این کابوس رو چند باری دیده بود، ولی هیچوقت به مرگش ختم نمی شد.
-همه‌ش خواب بودن می شه بابا! ارباب که منو کشتن نمی کنه.

رابستن به خودش قوت قلب داد و بلند شد و رفت سمت آشپزخونه تا صبحونه بخوره. تو راه بود که بلاتریکس رو دید.
-سلام بلا!
-سلام و تسترال! از اون خواب تسترالیت نمی خوای بلند بشی؟ حتما الانم می خوای بری اون صبحونه ی تسترالیتو کوفت کنی؟
-بلا! ساعت تازه 5 صبح بودن می شه! من همیشه این موقع بیدار شدن می شم.
-5 صبح و تسترال! امروز باید 3 بیدار می شدی.
-چرا خب؟
-بخاطر تسترال!
-نه جدی گفتن می شم. چرا امروز باید 3 صبح بلند شدن می شدم خب!
-مگه با تو شوخی دارم؟ بخاطر تسترال باید بلند می شدی. امروز راس ساعت 3، تسترال جدید اومده. منم کار رو سرم ریخته، نمی تونم بهش رسیدگی کنم. در نتیجه تو باید اینکارو کنی. جدیده! هنوز رام نشده. رامش می کنی، بهش می رسی و بعد می بریش تو اتاق تسترالا! فهمیدی؟
-عا...
-عا و تسترال!

بلاتریکس این رو گفت و رفت.

رابستن بعد از رفتن بلاتریکس، هیچ عکس العملی نشون نداد. فقط به روبرو نگاه می کرد. چرا؟ چون چاره ای نداشت!

فلش بک-پنج روز پیش

رابستن باید به ماموریت می رفت. یه ماموریت به همراه فنریر. انگار فنریر بوی ماگل حس کرده بود و قرار بود که برن و رابستن گزارش تیکه پاره شدن ماگل ها توسط فنریر رو بنویسه!

شروع به حرکت کردن.

-ای جان! ماموریت! اونم خوردن ماگلا! راب! تو که نمی دونی. ببین! وقتی انگشتت رو فرو می کنی تو چشم یه ماگل. بعد چشمشو می کشی بیرون و می خوریش چه لذتی داره! تازه وقتی چشم رو می کشی بیرون، خون می پاشه تو صورتت. می دونستی خون ماگلا خیلی برای پوست مفیده؟ حالا اینو ولش کن...

موقعی که فنریر داشت با آب و تاب، فواید ماگل ها و طعم لذیذشون رو برای رابستن توصیف می کرد، رابستن داشت با خودش فکر می کرد که چطوری به ترسش غلبه کنه.
بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدن.
-هنوز بوی ماگل می ده!

فنریر وقتی که اون بو به بینیش رسید، از خود بی‌ خود شد؛ با کله رفت تو در و در رو شکست. سه ماگل دور یه میز نشسته بودن و داشتن بازی می کردن. فنریر بی معطلی به سمتشون حمله کرد و با انگشت، چشم تک تک ماگل ها رو در آورد و خورد.
-این طعم زندگیه! خب راب! کارشونو تموم کن. من که حالمو کردم، توهم بکن.
-چی؟ نه دیگه! ارباب گفتن شدن که من فقط گزارش نوشتن کنم. تو که نخواستن می شی که من توی گزارش نوشتن کنم، فنریر از کشتن چندتا ماگل ترسیدن شد؟
-چرا قضیه رو پیچیده می کنی راب! من فقط گفتم که یه حالی بکنی، همین!

فنریر چوب دستیشو در آورد.
-آواداکدا...

رابستن بلافاصله سرشو انداخت پایین و شلوارشو دید که داره خشک و خشک تر میشه. طبیعت سیرازویی ها اینطوریه که موقع ترس شلوارشون رو خشک می‌کنن!

پایان فلش بک

رابستن تا حالا هیچ مرگی رو ندیده بود و در نتیجه نمی تونست هیچ تسترالی هم ببینه. رابستن از دیدن مردن کسی، می ترسید!

سریع به سمت کتابخونه ی دروئلا حرکت کرد تا شاید راه حلی به جز دیدن مرگ یک نفر وجود داشته باشه تا بشه یه تسترال رو دید. به کتابخونه رسید و یه کتاب رو با عنوان "تسترال ها: از حاکم به زیر دست" پیدا کرد. فهرست کتاب رو دید. فصلی که توش انسان ها تونستن بفهمن که چطوری یه تسترال رو ببینن رو پیدا کرد. ورق زد و رسید به صفحه ی مورد نظرش:

نقل قول:
جادوگران و ساحرگان مشتاق به تسترال بعد از تلاش های بسیار زیاد، راه دیدن تسترال ها را کشف کردند. هر شخصی که صحنه ی مرگ کسی را دیده باشد، می تواند تسترال ها را ببیند. البته شایعاتی هم وجود دارد که اگر کسی به قبیله "گومبا گومبا" واقع در آلاسکا مراجعه کند، لازم نیست که صحنه ی مرگ کسی را ببیند...


رابستن بعد از اینکه این قسمت رو خوند یه لبخند گنده رو صورتش نقش بست و به خوندن ادامه داد:

نقل قول:
نکته ی مهم:
شایعه بودن این قضیه بخاطر این هست که افراد این قبیله آدم خوار هستند برای همین هرکس که برای گرفتن اطلاعات به آنجا رفته، هیچوقت برنگشته!

رابستن نمی دونست که چه گناهی کرده که انقد بدبیاری میاره.

دیگه راهی براش نمونده بود. یا باید با ترسش مقابله می کرد، یا اینکه بلاتریکس اونو می کشت. تا فکرش به اینجا رسید، خواب امروزش رو به یاد آورد.
- نکردن بشه که خوابم تعبیر شدن بشه. من هنوز جوون بودن می شم. من کلی آرزو داشتن می شم. من می خوام دخترم رو توی لباس عروس دیدن کنم. ولی خب چجوری با ترسم مقابله کنم؟ برم به ارباب گفتن کنم که بهم ماموریت دادن کنه تا یکی رو کشتن کنم؟ ولی خب من که نتونستن می شم این کارو کردن بشم. ولی خب اگه اینکارو کردن نشم، مردن می شم. اگه ماموریت خواستن بشم و انجامش ندادن بشم، بازم مردن می شم. مرلینا چیکار کردن بشم خب!

- ماموریت رو انجام بده...

مرلین داشت از اونجا رد می شد و اینو گفت. رابستن این رو شنید و قوت قلب گرفت چون مرلین هیچ‌وقت بد مرگخواری رو نمی خواست. پس رفت سمت اتاق لرد ولدمورت!

- ...کدام ماموریت؟ عزراییل! تو کلا چیکار می کنی؟ اون لیستی که بهت دادیم چه بود پس! برو جان آن فانی ها را گرفته و گزارش بده دیگر!

اتاق لرد ولدمورت

رابستن به اتاق لرد رسید. نفس عمیقی کشید و در زد.

- بیا تو!

رابستن وارد شد.
-سلام کردن می شم ارباب! خوب هستن می شین ارباب؟ ارباب اومدن شدم که یه ماموریت بهم دادن بشین که برم و دخل چندتا ماگل رو آوردن کنم تا یکم حال اومدن بشم.

رابستن با خودش این فکر رو می کرد که اگه با اعتماد به نفس حرفشو بزنه، می تونه راحت تر با کاری که قراره بکنه، کنار بیاد.
رودولف، که برای رسوندن یه خبر به ارباب پشت در بود، حرفای رابستن رو شنید و از این خود شیرینی رابستن کفری شد. ناسلامتی اون رکورد دار کشتن ماگل ها بود. از نظر خودش نور چشمی لرد بود. پس برای اینکه رابستن این جایگاه رو ازش نگیره سریع وارد شد.

-ارباب تموم شد.
-رودولف! بهت یاد ندادن در بزنی؟ خیر سرمان ارباب هستیم. حالا چی تموم شد؟
-ارباب ماگلا تموم شدن! من پنج سال پیش با یک دور اندیشی، شروع کردم به عروسی با ماگل های مونث! الان هر بچه ای که به دنیا اومده دورگه‌س! ماگل های مذکر رو هم که خودمون کشتیم ارباب! الان دیگه ماگلی وجود نداره!
-ماگل های مونث چی؟
-ارباب اونا سر زا رفتن! نتونستن قمه هایی که همراه بچه میمودن بیرون رو تحمل کنن.
-نگفتیم با جزئیات توضیح بده که! درکل، آفرین رودولف! بالاخره از مغزت استفاده کردی. ما خشنودیم!

این ماموریت که نشدنی شد. رابستن باید ماموریت دیگه ای درخواست می کرد.
-پس ارباب اگه شدن می شه یه ماموریت دادن کنین که دخل یکی دوتا محفلی رو آوردن کنم.

رودولف نیشخندی زد.
-ارباب یه خبر دیگه هم دارم. ارباب بعد از اینکه خبر تموم شدن ماگل ها پخش شد. محفلی ها به قدرت مرگخوارا ایمان آوردن و همشون جامه هاشونو دریدن و سر به بیابان گذاشتن و از کمبود آب و غذا هلاک شدن.
-دیدی رودولف! از مغزت استفاده کنی، نتایج خوب هم می گیری!

رابستن، بلاتریکس رو چوب دستی به دست توی ذهنش تصور کرد. انگار خوابش قرار بود تعبیر بشه. باید سرنوشتش رو می پذیرفت.

-ارباب حالا که آرمان هاتون رو به تنهایی انجام دادم، وقتش نیست که منو به عنوان جانشینتون معرفی کنین؟
-باز ما از این تعریف کردیم، پررو شد!
-خب حالا این کار رو نمی کنین، بخاطر کاری که کردیم، می شه مادرتون رو بگیریم؟
-رودولف! تو هوس کردی بمیری؟
-خب حداقل بذارین من از اون دکه به اینجا نقل مکان کنم. دوتایی با هم توی یه اتاق زندگی کنیم! این دیگه خوبه! نه ارباب؟
-رودولف! یکم قبل تر در مورد آرمان هامون حرف زدی. الان که داریم به مغز مبارکمان فشار می آوریم، یادمان آمد هنوز آرمان هایی داریم.
-مثلا چی ارباب؟
-باید مرگخوار هایمان را کمی سر و سامان دهیم! پررو بینشان زیاد شده.
-منظورتون چیه ارباب؟

لرد ولدمورت دیگه به حوصله ی جواب دادن به سوالای رودولف رو نداشت. چوب دستیشو در آورد و به سمت رودولف آواداکداورا زد.
رابستن رعد سبز رنگ رو دنبال کرد و صحنه ی برخوردش به رودولف رو دید. بالاخره موفق شد که یه صحنه ی مرگ رو ببینه.

-بنظرمان دیگر آرمانی نمانده. ولی زندگی نباید بی هدف باشد. باید بعدا برای خودمان آرم...چرا تاریک شد؟ چرا ما نمی توانیم چیزی ببینیم؟ حتما تقصیر مرلینه! بهش گفتیم هر موقع خواست تغییراتی در دنیا بدهد با ما هماهنگ کند.

رابستن برگشت تا ببینه چرا اربابش این حرفو زده و با صحنه ای ترسناک رو به رو شد.
-ارباب! هنوز هورکراکس داشتن می شن دیگه؟

-ارباب! گزارش روزانه رو آوردیم. می شه بیایم داخل؟

سر و گردن لرد ولدمورت توی دهن تسترال بود و بلاتریکس پشت در! انگار قرار بود خواب رابستن تعبیر بشه.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ ۲۳:۵۴:۰۷
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ ۲۳:۵۸:۰۶

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#7

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دوئل اسب گریفیندور و وزیر ریونکلاو


در طی تمام این سال ها که میگذشت، هرگز اتفاقی شبیه به این رخ نداده بود، هرگز اسنیچ گم نشده بود و هرگز کسی جرات نکرده بود تا اسنیچ رو بدزده. ولی حالا، این اتفاق عجیب رخ داده بود و اسنیچ دزدیده شده بود. وزارت سحر و جادو و فدراسیون کوییدیچ، برای حل این مشکل و پیدا کردن اسنیچ، دست به کار شده بودن و کاراگاه های خودشون رو وارد هاگوارتز کرده بودن. با ورود کاراگاه ها به هاگوارتز، جو مدرسه تغییر پیدا کرده بود و جادو آموزان که هنوز از قضیه با خبر نبودند، از حضور کاراگاه ها در مدرسه، نگران شده بودند. هنوز هیچ تیم کوییدیچی در هاگوارتز از قضیه گم شدن اسنیچ با خبر نبود و به همین دلیل گروهی از بازیکنان تیم ها که تمریناتشون لغو شده بود، توی حیاط اصلی و راهروهای مدرسه اعتراضاتی رو راه انداخته بودند.

حالا مشکل دو تا شده بود. بازیکنان معترض و اسنیچ گم شده. مفتش ها از دامبلدور خواسته بودن که جو رو آروم کنه تا راحت تر بتونن به جستجوشون ادامه بدن. دامبلدور وارد حیاط شد و توجه همه رو به خودش جلب کرد:
-دانش آموزان هاگوارتز! میدونم که نسبت به کنسل شدن مسابقات کوییدیچ که یکی از تفریحات و هیجانات بین شما جادوآموزان این مدرسست، حسابی دلخور و شاکی شدید. ولی هرگز تا زمانی که از اصل قضیه با خبر نشدید دست به هیچ اعتراض و هنجار شکنی نزنید...

هنوز حرفهای دامبلدور تمام نشده بود که یکی از بازیکنان کوییدیچ فریاد زد:
-خب اصل قضیه رو بگید تا بدونیم. چرا هیچی بهمون نمیگید و ما رو از هیچ اتفاقی با خبر نمیکنید؟

اصولا هیچکس جرئت نداشت با این لحن با دامبلدور صحبت کنه، ولی دامبلدور آرامش خودش رو حفظ کرد و گفت:
-آروم فرزندم. متاسفانه اتفاقی افتاده که در طول این سالها رخ نداده و همین موضوع باعث شده که مسابقات کوییدیچ کنسل بشن. باید بگم که اسنیچ دزدیده شده.

سکوت تمام مدرسه رو فرا گرفت و تا قبل از اینکه صدای یکی از دانش آموزان بلند شه، همچنان سکوت بود. راوی که تحت تاثیر استاد خیابانی قرار گرفته بود، مطمئنا به ادامه داستان پرداخت. اعتراضات شدت گرفت و کم کم بازیکنان کوییدیچ و تعدادی از دانش آموزان و مفتشین، با هم درگیر شدن و تا سر حد مرگ همدیگه رو زدن.

و همه ش به خاطر یک عدد اسنیچ کوچیک بود که از گالیون بیست و چهار عیار ساخته شده بود و سنش به زمان بنیان گذاران هاگوارتز میرسید، و به همین دلیل بود که وزارت و مدیریت هاگوارتز تمام این دردسرهارو به جون خریده بودن.

کیلومترها آن طرف تر-برج ساعت شهر لندن

هری در بالای راه پله های برج ساعت، جایی نزدیک به عقربه های غول پیکر ایستاده بود و درحالی که به عقربه ها و اجزای درونی ساعت نگاه میکرد، انتظار میکشید. مدتی نگذشت که صدای پاق ناشی از آپارات از پشت سرش توجهش رو جلب کرد.

-بعد از این همه مدت چیشده که سراغ من اومدی پاتر؟
-سلام پروفسور مودی.
-خب! میخوای بگی چیشده یا فقط قصد تلف کردن وقت منو داری؟ هنوز مجرم هایی اون بیرون پرسه میزنن که سلول های تنگ و تاریک آزکابان و ظرف های آب خنک و تگری انتظارشون رو میکشه.
-به کمکتون احتیاج دارم پروفسور.
-اصل مطلب.
-خب! حتما با خبر شدید که اسنیچ دزدیده شده؟
-آره. یه خوکچه عوضی به طرز مرموزانه ای از لا به لای تمام نگهبان ها رد شده و به راحتی اون رو دزدیده.
-خوکچه؟!
-اصطلاحه هری. باید بیشتر با اصطلاح ها آشنا بشی!

هری کمی مکث کرد و بعد درحالی که دو به شک بود که به مودی چیزی بگه یا نه، کم کم دهن باز کرد و ادامه داد:
-خب پروفسور! راستش... اون خوکچه عوضی...

مودی با چشمش حسابی روی هری تیز شده بود و با هر کلمه ای که هری میگفت بیشتر و بیشتر به هری دقت میکرد.
-دزدیدن اسنیچ کار من بود.

مودی حتی مجال نداد که هری خودش رو جمع کنه و به همان شکل لنگان، با سریع ترین حالت خودش به سمت هری رفت و یقه هری رو گرفت.
-چی؟ تو اسنیچ رو دزدیدی؟
-فکر میکردم شاید زودتر از همه، شما با خبر شده باشید پروفسور!

مودی با چشم جادوییش نگاه ترسناکی به هری انداخت.
-این حرف تیکه دارت رو نادیده میگیرم هری. حالا تا قبل از اینکه بقیه مفتش ها رو با خبر کنم بگو که قضیه از چه قراره و چرا اسنیچ رو دزدیدی؟ یه اسنیچ به چه دردت میخوره؟ میخوای بفروشیش؟ پول کم آوردی؟ تنها زمانی که یادمه هری پاتر اسنیچ رو در دست داشته باشه، یکی مسابقات کوییدیچ بود و یکی هم زمانی که دامبلدور اون رو تقدیمش کرد تا در مقابل ولدمورت بایسته.

بعد از اینکه حرفاش تموم شد، کمی بیشتر دقت کرد، یقه هری رو ول کرد و بهش خیره شد.

-درسته پروفسور. مدتیه که سوزش زخمم دوباره شروع شده. فکر میکنم که اون برگشته و لازمه که دوباره یادگاران مرگ رو کنار هم جمع کنم.
-ولی دیگه اثری از اون درون تو نیست.
-شاید هم مونده باشه. خواهش میکنم پروفسور کمکم کن.

مودی لنگ لنگان از پله های برج پایین میرفت و هری به دنبالش راه افتاده بود.
-چه کاری از من برمیاد؟ و چرا من؟ چرا سراغ دامبلدور نرفتی؟ اون بهتر میتونه کمکت کنه.
-میدونم پروفسور مودی. ولی قضیه فقط جمع کردن یادگاران نیست. لازمه که محفل هم دوباره برگرده.

هری دست توی جیبش کرد و اسنیچ رو بیرون آورد و به سمت مودی گرفت.
-ازتون میخوام که این رو پیش خودتون نگه دارید و پنهانش کنید... حداقل تا زمانی که از برگشتن ولدمورت مطمئن بشم.

مودی کمی به هری و سپس به اسنیچ نگاه کرد. دستش رو سمت دست هری برد و اسنیچ رو ازش گرفت و سپس به راهش ادامه داد. در مسیر پله ها، چند پله ای پایین نرفته بود که دوباره وایساد و به روش رو به سمت هری برگردوند.
-اونا از قضیه با خبر شدن.
-اونا؟
-مفتش ها. الان هم دنبالت میگردن. فهمیدن که تو اسنیچ رو دزدیدی. باید ببرمت یه جای امن.

ساعاتی بعد-خانه گریمولد

هری به تنهایی در خانه گریمولد، در گوشه ای نشسته بود و سعی میکرد تا وارد ذهن ولدمورت بشه. تلاش زیادی کرد اما موفق نمیشد. مودی اون رو به همراه اسنیچ تنها گذاشته بود و خودش برای جمع کردن اعضای محفل رفته بود. نمیتونست ریسک فرستادن جغد یا حتی پاترونوس رو بپذیره.

خانه گریمولد که توسط مودی تله گذاری شده بود، دقایقی بعد مورد هجوم مفتش ها قرار گرفت. همگی سعی میکردند تا وارد خانه گریمولد شوند و هری را گیر بیاندازند. اما هرکدوم از مفتش ها به تله ای برمیخوردن و یا اپیلاسیون میشدن یا که توی تله ها اسیر میشدن. گرد و غبار شدیدی بلند شده بود و هیچکس نمیتونست وارد خانه بشه. کم کم از دور و لا به لای گرد و غبار، سایه سواره ای دیده شد که به سمت خانه میومد. بعد از چند لحظه کم کم خود سواره نمایان شد. آرتور ویزلی درحالی که اسب کوتوله سر کادوگان رو روی کولش گذاشته بود، به سمت مفتش ها میرفت.
-آرتور؟ این اسب چیه با خودت آوردی؟

آرتور ایستاد و دست خودش رو به نشونه اینکه کمی زمان بخرد بالا گرفت و شروع کرد به نفس زدن. نیم ساعتی وقت مفتش ها رو گرفت و کم کم شروع کرد به حرف زدن.
-این اسب سرکادوگانه... ازش قرض گرفتم... تا یکم باهاش سوار کاری رو تمرین کنم.
-به نظر میاد اون داره سوار کاری یاد میگیره.

با گفتن این حرف، همگی زدن زیر خنده. کم کم خنده مفتش ها تموم شد و به کارشون ادامه دادن تا هری رو دستگیر کنن. آرتور که همچنان اسب سرکادوگان روی دوشش بود، قدمی برداشت:
- کمک نمیخوا... ااااااااااااااااااااااااااا...

حرف آرتور تموم نشده بود که پاش روی یه تله رفت و به همراه اسب کوتوله به کهکشان آندرومدا شوت شد.

و البته تونست در لحظه پرتاب و حتی رسیدن به کهکشان آندرومدا هم صدای شلیک خنده مفتش هارو بشنوه.

همان لحظه-فدراسیون کوییدیچ

چند ساعت بعد، میز گردی تشکیل شده بود و تمام مقامات ارشد فدراسیون کوییدیچ، به همراه آلبوس دامبلدور و وزیر سحر و جادو دور هم جمع شده بودن تا درباره مسابقات کوییدیچ هاگوارتز و اسنیچ تصمیم گیری کنن.
-خب آقایون و خانم ها. در رابطه با اتفاقی که اخیرا رخ داده دور هم جمع شدیم تا بتونیم موضوع رو حل کنیم. هری پاتر، یکی از دانش آموزان هاگوارتز اسنیچ رو دزدیده و حالا تحت تعقیب قرار داره. تا اون...

حرف رئیس فدراسیون کوییدیچ تمام نشده بود که وزیر سحر و جادو وسط حرفش پرید و نطقش رو کور کرد.
-البته باید عرض کنم که هری پاتر پیدا شده و در حال حاضر مفتش ها دارن باهاش مقابله میکنن.

رئیس فدراسیون و بقیه اعضای حاضر کمی به وزیر سحر و جادو خیره شدن و چپ چپ بهش نگاه کردن.

-ام... میفرمودین جناب رئیس.
-هوم... تا اون زمانی که اسنیچ پیدا بشه و توسط مفتشین به دست فدراسیون و مدرسه هاگوارتز برسه، باید تصمیماتی رو درباره اجرای مسابقات کوییدیچ هاگوارتز بگیریم.

دامبلدور عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد:
-جناب رئیس. بهتره که برگزاری مسابقات در اولویت باشه تا پیدا شدن اسنیچ. شاید بهتر باشه که فدراسیون، اسنیچ جدیدی رو به مدرسه هاگوارتز قرض بده تا زمانی که اسنیچ اصلی پیدا بشه. اگر مسابقات همینطور در حالت تعلیق باقی بمونن، با عرض پوزش، من نمیتونم دانش آموزان، مخصوصا کوییدیچ باز ها رو کنترل کنم.
-حق با شماست آلبوس. اما باید نکته ای رو بهتون بگم و اون اینه که فدراسیون برای هر مدرسه و هر ورزشگاه تنها یک اسنیچ ساخته و تحویلشون داده. ما نمیتونیم اسنیچ جدیدی رو در اختیار مدرسه هاگوارتز قرار بدیم. میدونید که ساخت اسنیچ زمان زیاد، بهترین نوع گالیون، و البته جادوی خاص خودشو داره که در دوره فعلی دیگه جادوگری رو نداریم که به اون جادو تسلط داشته باشه...

دامبلدور بعد از شنیدن حرفهای رئیس فدراسیون عقب نشست و به فکر فرو رفت. مدت کمی سکوت حکم فرما بود که ناگهان وزیر سحر وجادو سکوت رو شکست.
-اگر حضار این اجازه رو به من بدن، پیشنهادی دارم که میخوام خدمتتون ارائش بدم.
همگی منتظر بودن تا وزیر سحر و جادو پیشنهادش رو اعلام کنه. وزیر صداش رو صاف کرد و همزمان صندلیش رو کمی جلو کشید و ادامه داد.
-مدتی پیش، یکی از اعضای زیر دست بنده، طرحی رو ارائه دادن تا جایگزین جغد های نامه رسان بشن و باید بگم با اینکه طرح جالبی بود، ولی با اون مخالفت شد و طرح ایشون درحال حاضر داره گوشه انبار وزارتخانه خاک میخوره.
-اون طرح چیه جناب وزیر؟
-پِپه!

همگی برای چند لحظه جا خوردن و حتی سعی کردن جلوی خنده هاشون رو بگیرن.
-این لحن صحبت کردن شما اصلا درست نیست آقای وزیر.
-فکر میکنم منظور من رو اشتباه برداشت کردید. اسم این طرح پپه بود. من توهینی نکردم.

همگی با تعجب به هم نگاه کردن و وزیر به حرفهاش ادامه داد.
-در واقع پپه یک تکنولوژی ماگلیست که وظیفه اون رساندن بسته های پستی و نامه ها به دست صاحبان اون هاست. نظر من اینه که این دستگاه پرنده ماگلی، تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه، جایگزین باشه و ازش استفاده کنید. البته تغییرات ریزی لازم هست که مطمئن باشید تا فردا اول وقت تمام تغییرات اعمال شده و پپه آمادست تا مسابقات کوییدیچ هاگوارتز رو پرشور تر کنه.

بین حاضرین زمزمه های "ویزلی" و "عشق ماگل ها بودن" شنیده شد، که البته با چشم غره وزیر سحر و جادو بهشون، همه سکوت کردن.
و بعد رئیس فدراسیون از حاضرین خواست که نظرشون رو راجع به این طرح بگن.

-بنده مخالفم. به نظرم اسنیچ یکی از مهم ترین اجزای کوییدیچه. هیچ چیز دیگه ای نمیتونه جای اون رو بگیره. حتی پپه.
-من هم با نظر ایشون موافقم و با پپه مخالف.
-ولی من با پپه موافقم. شاید پپه مسیری به سوی دنیای جدیدی از کوییدیچ جادوگری باشه.
-من موافقم تا از پپه استفاده بشه. البته تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه.

حاضرین در حال نظردهی بودن که یکی از مفتشین وارد اتاق شد و به سمت وزیر رفت و چیزی در گوش وزیر گفت. وزیر نگاهی به اعضا انداخت و بلند شد و ایستاد.
-حضار محترم. همین الان این خبر به گوش من رسید که هری پاتر دستگیر شد.

اعضای فدراسیون خوشحال شدن و رئیس فدراسیون ادامه داد:
-پس مشکل اسنیچ هم حل شد.
-نه جناب رئیس!
-منظورت چیه که نه؟ مگه هری پاتر دستگیر نشده؟ پس حتما اسنیچ هم پیدا کردن و ازش گرفتن.
-باید بگم که متاسفانه اسنیچ همراه هری پاتر نبوده. مفتش ها، هری پاتر رو درحالی که بیهوش روی زمین افتاده بود، در خانه گریمولد دستگیر کردن و تمام خانه رو گشتن. اما هیچ سر نخی از اسنیچ پیدا نکردن.

اعضای فدراسیون با نگرانی و سردرگمی به هم نگاه میکردن. وزیر سحر و جادو به حرفهاش ادامه داد:
-پس در نتیجه به نظردهیتون ادامه بدید و چطوره که اصلا رای گیری کنیم؟ کیا با پپه موافقن؟

البته حرف های مفتش هنوز تموم نشده بود.
- بعد از اینکه پاتر به هوش اومده، به دزدیدن اسنیچ اعتراف کرده و گفته که اسنیچ رو جهت هدف های والاتری قورت داده و تا زمانی که از یه سری چیزها مطمئن نشه، پسش نمیده.

اعضای فدراسیون حرفی برای گفتن نداشتن. و در نتیجه به ناچار همگی با این پرنده ماگلی موافقت کردن تا جایگزین اسنیچ در مسابقات هاگوارتز باشه.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#6

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
رخ گریفیندور
VS.
وزیر ریونکلاو


فنریر گری‌ بک دستکش پوست اژدهای سه لایه اش رو به دست کرد، یک عدد گاز انبر قفل بری رو برداشت، و بعد با کمک اون، یک عدد انبر فلزی بلند رو برداشت، و بعد با کمک اون انبر، اسنیچ رو برداشت و سعی کرد با حداکثر فاصله از صورت ماسک پوشش نگهش داره...
و بعد از انجام تمام این تشریفات، لنز متصل شده به عینک آزمایشگاهش رو چرخوند و با احتیاط و دقت به اسنیچ خیره شد...
هر چی می‌کشید، از زوپس نشین بودنش می‌کشید. به عنوان مدیر هاگوارتز، با لینی و سو قرعه کشی کرده بودن تا معلوم بشه در طی فصل زمستون چه کسی باید از توپ های کوییدیچ نگه داری کنه، و قرعه به نام فنریر در اومده بود. چشمان فنریر دیگه توپ آزموده شده بودن. فنریر عادت داشت توپ هارو حتی شب کنار خودش رو تختش بخوابونه، البته فقط تا اون روز شوم...

اون روز شوم، یک هفته قبل و با شیوع یک ویروس از سوپ کدوتنبل مخصوص که توی هاگوارتز سرو میشد، اتفاق افتاد.
روزی که ویروس مرگباری به نام کَدونا توی هاگوارتز پخش شد، و بعد توی گوش یکی از دانش آموزا مخفی شد و از هاگوارتز هم به بیرون سرایت کرد و وزارت رو مجبور کرد که کل دنیای جادویی و حتی هر ساختمونی رو به صورت جداگانه قرنطینه کنه.

هاگوارتز و هاگزمید هم قرنطینه شده بودن. ولی این به این معنا نبود که فعالیت های عادی در هاگوارتز متوقف شده، خیر! تا وقتی مدیریت هاگوارتز زنده بود، کلاس‌ها ادامه داشت! در واقع اساتید و دانش آموزا با پوشیدن دستکش، ماسک و شست و شوی سریع دست هاشون که البته باز هم به معنای جلوگیری صد در صد از شیوع ویروس نبود، به فعالیت هاشون ادامه میدادن.
مردم هاگزمید هم همچنان تجارت و کاسبیشون با کمک واسطه های وزارتی که دائما معاینه میشدن تا از سلامتشون اطمینان حاصل بشه، با دنیای بیرون برقرار بود.

و اما فنریر و توپ هاش...
فنریر از زمان قرنطینه شدن هاگوارتز وسواس گرفته بود که هر شب توپ هاش رو معاینه کنه تا مطمئن بشه یه وقت ویروس کدونا نگرفته باشن. فنریر از ویروس وحشت داشت. کدونا ویروس ترسناکی بود، باعث میشد آدم یک هفته تمام علائم مشابه سرماخوردگی رو نشون بده و بعد عطسه کنان و آب بینی روان، بمیره...
و فنریر به عنوان یک گرگینه اصلا دلش نمیخواست با کدو بمیره. البته کلا که دلش نمیخواست بمیره. ولی خب این روش مرگ یه مقدار براش افت داشت. توی چندین سال عمر غیر شریفش این همه شکار نکرده بود و آدم نکشته بود، که بخواد با سرماخوردگی به طبقه هفتم جهنم بره و با شیطان گرگم به هوا بازی کنه. قصدشو هم نداشت. بنابراین حداکثر مراقبت از جون عزیزش و نهایت ضدعفونی رو انجام میداد. حتی بعد از غذا یک لیوان ضد عفونی کننده دهان سر می‌کشید!

خلاصه فنریر، اسنیچ رو از انواع زوایا بررسی کرد... و در کمال وحشتش، در کنار بال سمت راست، در زاویه چهل و پنج درجه، چشمش به لکه کدری افتاد، بنابراین توپ رو تقریبا به چشمش چسبوند، بعد دوتا چشم هم از جنازه یکی از شکارهای قبلیش که زیر تختش قایم کرده بود قرض کرد و به اسنیچ زل زد، و به صورت دقیق تونست دوتا ویروس کوچولو رو ببینه که داشتن آروم آروم تکثیر میشدن...

فنریر جیغ بنفشی زد که شیشه های اتاقش رو لرزوند، و بعد بلافاصله اسنیچ رو انداخت توی بخاری دیواری، و یک بطری ضد عفونی کننده رو خالی کرد توی چشمش. با چشم‌های قرمز و جیغ و ویغ کنان، برگشت سمت بخاری و مابقی بطری ضد عفونی کننده رو توی بخاری خالی کرد. آتش به شدت زبونه کشید. فنریر هول شد و قوطی رو هم در آتش پرتاب کرد. آتش منفجر شد و شومینه‌ ی اتاق فنریر به همراه اسنیچ، با خاک یکسان.

- اسنیچمون مرد...

فنریر تازه فهمید چه غلطی کرده.
- ... و بودجه نداریم واسه خرید اسنیچ جدید... البته اسنیچ مریض شده بود، خودش مرد! یعنی مجبور بودم واسه جلوگیری از انتشار ویروس خودکشیش کنم... ولی جدی چرا ضد عفونیش نکردم؟

و فنریر خوب میدونست باید قبل از اینکه کسی بفهمه و توسط لینی و سو به بی‌ عرضه‌ گی و بی‌ خاصیتی محکوم بشه، سریعا یه خاکی به سرش بکنه، در اینجا یعنی اسنیچ جدیدی رو جایگزین اسنیچ مرحوم شده بکنه.
بنابراین روی تمام لباس های ضد عفونی شده ش، یک عدد شنل هم پوشید تا کسی نبینه داره نصف شب مخفیانه از هاگوارتز خارج میشه. البته شنل، روی شیش لایه لباسی که پوشیده بود، هیکلش رو بزرگتر و چهار شونه تر از حالت عادی نشون میداد. و ممکن هم بود به عنوان غول غارنشین مورد حمله قرار بگیره. ولی ریسکی بود که ناچار بود بپذیره...

گرگینه توپ نگه دار، پاورچین پاورچین از بین راهروهای قلعه رد شد. از بین اشباح قلعه جا خالی داد، از دست چندتا دانش آموز که بعد از تاریکی توی راهروها پرسه میزدن هم جا خالی داد، ولی اسمشون رو برای ماه کامل بعدی و به عنوان دسر یادداشت کرد. و بعد بالاخره از هاگوارتز خارج شد.

غرق تفکر توی محوطه راه میرفت و به هر شیء بالدار، بی بال، کوچیک، و بزرگی نگاه میکرد و سعی میکرد از آی کیوی ناچیزش استفاده کنه و ببینه میتونه اونا رو به جای اسنیچ به لینی و سو قالب کنه یا نه. البته فشار زیادی هم روش بود... صبح روز بعد اولین مسابقه بین ریونکلاو و هافلپاف برگزار میشد.
و البته که بر اثر استرس شدید، همه ایده هاش شکست خوردن. فنریر نمیتونست یک سانتور، اسب تک شاخ، کلاغ یا حتی یک سنگ رو به اسنیچ تبدیل کنه...
و بعد، درست زمانی که از کنار کلبه هاگرید رد میشد، فکر بکری با شنیدن صدای مرغ ها و خروس هاگرید به ذهنش رسید... و لبخند پهنی زد. در دوران گرگینه بودنش، زیاد به مرغدونی هاگرید زده بود، در نتیجه با آرامش به سمت کلبه رفت، صدای خر و پف هاگرید طوری بلند بود که فنریر حتی اگر با تمام وجود نعره میزد هم بیدار نمیشد.

در نتیجه، گرگینه وارد مرغداری شد، درست مثل ماه های کامل قبلی...
و بعد محض رضای اسنیچ خودشو تو مرغا پلکوند!
فنریر همیشه به انجام کارهای غیر قابل پیشبینی و کف برون علاقه داشت. در نتیجه با خودش فکر کرد اگه نمی‌تونه چیزی رو به اسنیچ تبدیل کنه، اصلاً خودش اسنیچ میشه! مگه قبلا مادربزرگ نشده بود و شنل قرمزی رو گول نزده بود؟ فنریر اسنیچ خووب حتی!
بعد از خوب پلکیدن قاطی مرغ‌ها، فنریر با احتیاط کامل، برای اینکه پرهای چسبیده به بدنش حسابی خوب بچسبن و نیفتن، وارد دفتر مدیریت شد، و خودش رو کاملا به آبنبات لیمویی‌ های باستانی دامبلدور که توی یکی از کشوها انبار شده بودن هم آغشته کرد. و بعد جهت اضافه کردن افکت بال و پرواز کردن مثل یک اسنیچ، به سمت انبار جاروها رفت و دو عدد آذرخش دسته کلفت مدل دوهزار و بیست برداشت و کرد تو آستینش.

بعدش مثل یه قهرمان وایساد و با رضایت کامل از سر تا پا خودش رو برانداز کرد.
- خب دیگه... برم بخوابم تا مسابقه شروع شه.

و البته رفت خوابید، و اگر فکر میکنید قراره در طی مسیرش تا تخت خواب اتفاقی پیش بیاد، در اشتباهید. رفت واقعا خوابید.

صبح روز بعد:


فنریر نفر اول، به موقع از خواب بیدار شد. نمیخواست به عنوان اولین اسنیچ زنده تاریخ قبل از مسابقه با کسی صحبت کنه. البته قصد داشت بعد از تموم شدن مسابقه و ایفای نقش موفقیت آمیزش، با پیام امروز مصاحبه کنه، حتی شاید میتونست بازیگر بشه.

اون با همین افکار از اتاقش خارج شد، با حداکثر سرعت به زمین کوییدیچ رفت، صندوق حاوی بلاجرها و سرخگون رو روی زمین گذاشت، بازش کرد، و بعد خودش رو هم وارد صندوق کرد، و با لبخند پر از رضایتی در صندوق رو بست.

چند ساعت بعد، جایگاه تماشاچیا پر از دانش آموزا و اساتیدی شد که همه به صورتشون ماسک زده بودن. و لینی وارنر و سو هم که احتمال میدادن فنریر شب تا دیر وقت بیدار بوده و تا ظهر خوابیده، بدون توجه بهش، وارد زمین شدن تا شروع اولین مسابقه رو اعلام کنن و بعد با سنگ کاغذ قیچی داور مسابقه رو مشخص کنن.

- سلام به همه دانش آموزا و اساتید عزیز! امروز اولین مسابقه کوییدیچ هاگوارتز بین تیم های هافلپاف و ریونکلاو رو شروع میکنیم! امیدوارم مسابقه پرهیجان و جذابی باشه و هر دو تیم با عدالت و درست بازی کنن. میتونید در سمت چپ زمین تیم کوییدیچ هافلپاف رو ببینید و در سمت راست هم تیم ریونکلاو، اسامیشون رو هم که خودتون میدونید دیگه. من الکی پست رو طولانی نمیکنم، و بریم سراغ تعیین داور این بازی هیجان انگیز!

لینی دستش رو مشت کرد و پشت سرش گرفت، سو هم همینطور، و بعد هر دو دست هاشون رو جلو آوردن...
دست لینی به شکل قیچی، و دست سو به شکل کاغذ.
داور تعیین شده بود.

سو از زمین مسابقه خارج شد، و لینی هم صندوق حاوی توپ ها رو باز کرد تا هیکل بزرگ فنریر به همراه توپ ها از داخلش پرتاب شه.

- فنر! تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا همچین شدی؟!
- بببین قضیه از این قراره که اسنیچمون ویروس گرفت، خودکشی کردمش... یعنی خودکشی کرد خودش که جون همه مارو نجات بده. آره. و خب منم تصمیم گرفتم واسه احترام به این تصمیمش اسنیچ بشم.

لینی به هیکل عظیم فنریر در مقایسه با بقیه توپ ها نگاه کرد.
- ولی تو که اسنیچ نیستی.
- فکر میکنی نیستم ولی... قد قد! ببین؟ دیدی هستم؟
- خب پس... رها شو دیگه... برو بچرخ تو آسمون تا جستجوگرا بیان پیدات کنن.

و فنریر با کمک جاروهای توی آستینش به سرعت پرواز کرد و مثل یه اسنیچ اوج گرفت. با وجود دوتا آذرخش، سرعتش خیلی خیلی بیشتر از بازیکنا شده بود، هرچند که هیکلش اصلا به اسنیچ شباهتی نداشت و به سختی میتونست دور بزنه، حتی چندبار نزدیک بود با صورت بره توی جایگاه تماشاچیا.

و بالاخره کاپیتان های دو تیم، سدریک دیگوری و سو لی با هم دست دادن و چهارده عدد جارو و یک عدد پیکسی به سمت آسمون اوج گرفتن.
فنریر با دیدن ربکا لاک وود و آگلانتاین که با تمام سرعت به دنبالش بودن، سرعتش رو بیشتر کرد... باد توی گوشش میپیچید و نمیتونست صدای گزارشگر رو بشنوه، حتی حواسش به بازی هم نبود، حواسش فقط به دوتا جستجوگری بود که تعقیبش میکردن و به هم لگد و تنه میزدن.

فنریر یک هو حس کرد ته گلوش بسته شده... به نفس نفس افتاد و سریع تغییر جهت داد به سمت لینی، با دست و زبون اشاره به لینی گفت که بازی رو متوقف کنه، و لینی هم توی سوتی که تقریبا به اندازه خودش بود، فوت کرد.
بازی متوقف شد، یک گروه از پرستارها که از وزارت به هاگوارتز منتقل شده بودن، سریعا وارد زمین مسابقه شدن و بعد از باز کردن دهان فنریر، تونستن یک گوله پر از دهنش بیرون بکشن...
پرهایی که مشخص نبود چطور وارد دهانش شدن.
فنریر نفس راحتی کشید.
- آخی... قد قدا... خیلی خیلی قد قدا... بد بود!
- نیاز نیست تو نقش اسنیچ باشی دیگه. بازی متوقف شده.
- دست خودم نیست.
- اینکه توی نقش اسنیچ باشی یا قد قد کردن رو منظورته؟
- قد قد کردن رو منظورمه!

به محض اینکه فنریر این رو گفت، پرستارها پریدن روش، دست و پاش رو بستن و بردنش به درمانگاه. رئیسشون که انقدر صورت و بدنش رو پوشونده بود که فقط یک چشمش مشخص بود، با صدای خفه ای گفت:
- علائم آنفولانزای مرغی رو داره. نمیتونیم ریسک کنیم که بقیه هم مبتلا بشن...
- راه درمانش چیه؟
- هیچی متاسفانه.
- اوه.

یکم بعد فنریر توی درمانگاه هاگوارتز بیدار شد، هنوزم دست و پاش رو بسته بودن... و هنوزم بی اختیار قد قد میکرد.
یک عدد پرستار بالای سرش بود تا معاینه ش کنه. پرستار خیلی آروم ماسک فنریر رو پایین داد، میخواست میزان تنفسش رو چک کنه.
و البته فنریر هم فرصت رو غنیمت شمرد و عطسه ای ترکیب شده با قد قد رو مستقیم به سمت صورت پرستار پرتاب کرد. پرستار به چشم دید که ویروس آنفولانزای مرغی فنریر، و ویروس کدونا با هم ماچ و بوسه کردن و بعد کاری که نباید میکردن رو کردن.
ویروس ها زنده بودن، و هوش داشتن، و میدونستن چی به نفعشونه و چی به نفعشون نیست... و در اون لحظه، اون دوتا ویروس خیلی خوب میدونستن که ترکیب شدن و تکثیر شدنشون خیلی خیلی به نفعشونه، پس اینکارو کردن و علاوه بر پخش شدن توی هوا، رفتن توی چشمای پرستار.

البته، پرستار هم شروع کرد به جیغ و داد کردن و با هر جیغ بنفشی که میکشید، ویروس بیشتری رو توی هوا پراکنده میکرد تا دنیای جادوگری رو همینطور به پایان ترسناکش نزدیک تر بکنه...




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#5

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
به نام هلگا!
فیل هافل هستم میزنم به فیل اسلایترین!


همیشه یکی از مهیج ترین و جذاب ترین زمان های هاگوارتز زمان غذا بود. همه ی شاگردان دور میز های چوبی سرسرای بزرگ جمع می شدن و کار های مختلفی انجام می شد. چند وقتی بود که قلعه ی هاگوارتز زیر نظر سازمانی به نام «جادوگران» اداره می شد و قوانین عجیبی به این مدرسه ی قدیمی حاکم شده بود.

تا چند سال پیش همه ی دانش آموزان در سن یازده سالگی وارد و وقتی هجده سالشون می شد از هاگوارتز فارغ التحصیل می شدن. اما الان دیگه روال به این شکل نبود. یعنی وقتی توی زمان غذا به میز های گروه ها نگاه می کنی اصلاً نباید تعجب کنی که لرد ولدمورت کبیر، مرلین باستانی و جوجه پاتر ها رو توی یک سالن ببینی. حالا این که مافلدا هاپکرک هم جزو اعضای اصلی هیئت مدیره شده بود و توانایی این رو داشت که توی سر همه بزنه یه بحث جداییه!

اما این قوانین جدید باعث شده بود که هر گوشه و کنار سالن غذاخوری اتفاقات عجیبی در جریان باشه. از دوئل های کوچک بین گروهی گرفته، تا گروه مرگخواران که روزانه به عبادت لرد سیاه می پرداختند و حتی دانش آموزانی که دور از چشم مدیران نوشیدنی های آتشین می خوردن!

در این بین یکی از خلوت ترین و ساکت ترین میز ها متعلق به نوادگان هلگا هافلپاف بود! حالا جدای این که یه بنده خدایی هر چند دقیقه یک بار از جاش بلند می شد، دو تا قمه بالای سرش می چرخوند، چهارتا عربده می زد و دوباره سر جاش می نشست. اعضای هافلپاف هم دیگه عادت کرده بودن. کسی کاری به کارش نداشت!

ماندانگاس فلچر هافلی های کم سن و سال تر رو دور خودش جمع کرده بود، یک پیپ تپل قهوه ای رنگ گوشه ی لبش گذاشته بود و با شور و هیجانی زیاد همینطوری که به پیپش پک های سنگین میزد براشون خاطراتش رو تعریف می کرد:
- آره دیگه. گفتم میدی اون کیف لامصبو یا به زور بگیرم ازت؟ خوش نئارم برا یه کیف خون بریزم. یارو در اومد گفت مگه از رو نئش من رد شی! مام گفتیم خیالی نیست. اتفاقاً این چوبدستی ما زیاد ازش نور سبز میریزه بیرون!
- عمو یعنی کشتی ش؟
- نه بابا من که کاری نکردم. ولی گفتم که چوبدستی م خراب شده بعضی وقتا نور سبز از توش می پاشه بیرون!

در همین حین بود که پروفسور دامبلدور از سر جای خودش بلند شد و جوری دست هاشو باز کرد که انگار میخواد همه ی افراد توی سالن رو بغل کنه:
- فرزندان من!
- ما فرزند تو نیستیم پیرمرد گستاخ!
- فرزندان من به جز تام!
- مرتیکه بوقلمون ریش پشمکی! من فرزند تو نیستم! من اون زمانی که تو به هاگوارتز می گفتی نوشیدنی کره ای خودم جادو کشف کرده بودم! به من نگو فرزندم! می فهمی؟!
- فرزندان من به جز تام و مرلین و هر فرزند دیگه ای که نمیخواد فرزند من باشه!

ملت به سر کار خودشون برگشتن! نه به خاطر این که برای دامبلدور ارزشی قائل نیستن! اون که خب آره ارزشی قائل نیستن! ولی خب بالاخره یه گونی خیار هم که تکون می خوره صدا میده همه گوش میدن ببینن چه صدایی میده! بلکه برای این که می دونستن الان حداقل یک ساعت و نیم وقت دارن که تا دامبلدور داره در مورد عشق و نوع دوستی و این این مزخرفات حرف می زنه به کار خودشون برسن!

سر میز هافل دوباره یکی از بچه مچه های این گروه به دانگ گفت:
- عمو مگه شما عضو محفل ققنوس نبودی؟ مگه میشه کسی آدم کشته باشه ولی عضو محفل ققنوس باشه؟

دانگ که معلوم بود خیلی از این حرف خوشش نیومده بدون توجه به این سوال شروع به تعریف خاطره ی دیگه ای کرد:
- راستی براتون گفتم رفتیم وزارتخونه دزدی؟ رفتیم اونجا فک می کردیم یه رفیقامونو گرفتن! اما نگو ما رو کشیده بودن اونجا که یه گوی پیشگویی رو برداریم و بهشون بدیم! دو جین کاراگاه برامون اونجا کمین کرده بودن! ما هم شروع کردیم به جنگیدن! عه! بسه دیگه مرتیکه چرا اینقدر سقلمه می زنی؟!

ارنی در جواب عربده ی ماندانگاس با خونسردی گفت:
- برای این که دامبلدور داره در مورد تو حرف میزنه مردک! بهت سپردن که...

ناگهان همه شروع کردن به دست زدن و برای دانگ خیلی عجیب بود که چرا همه دارن به اون نگاه می کنن!

صبح روز بعد این دانگ بود که به همراه ارنی در حال حرکت به سمت محل نگهداری تسترال ها بودند. دیروز درخبری عجیب دامبلدور اعلام کرده بود که مسئول نگهداری تسترال ها ریق رحمت رو سر کشیده و حالا با توجه به این که رسم هاگوارتز این بوده که مسن ترین عضو گروه هافلپاف باید مسئول تسترال ها باشه، این افتخار به ماندانگاس فلچر رسیده!

ارنی نگاهی به دانگ کرد و گفت:
- حالا مطمئنی می تونی ببینیشون؟! خالی نبسته باشی دوباره؟

دانگ بدون این که نگاهش رو بر گردونه خیلی کوتاه جواب داد:
- وقتی گفتم میبینم یعنی می بینم دیگه! اصلاً خودت می بینی؟!

- نه نمیبینم! ادعایی هم ندارم می تونم این کارو بکنم! الانم فقط باهات اومدم چون حس می کنم یه جای کار می لنگه!

شپلق!

با صدای بلندی که اومد ماندانگاس پخش زمین شد! در حالی که سعی می کرد خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس به نظر برسه بلند شد و لباس هاش رو تکوند.

- خب ارنی جان رسیدیم! این الان یکیشون بود که اومد شوخی تسترالی کرد! دیدی چقدر خوشگل بود؟ اوناهاش اون گوشه وایساده و داره برای خودش علف می خوره!

- مگه تسترال ها هم علف می خورن؟ تسترال ها گوشت خوارن! تو مگه نگفتی 3 سال سابقه نگهداری تسترال داری؟ پس باید اینا رو بدونی که!

دانگ سریع خودشو جمع کرد و گفت:
- ای بابا حرفایی می زنیا! تو خودت ظهر و شب گوشت بخوری دلت هوس سالاد نمی کنه؟ غذای گیاهی نمی خوری؟ نون پنیر سبزی ای، خیار گوجه ای، ماست خیاری چیزی؟ این بدبختا هم همینن!

- ببین دانگ اگه نمی تونی همین الان بگو. اینا وحشی ن میزنن ناکارت می کنن!

دانگ بی توجه به حرف ارنی به سمت محوطه ای که فکر می کرد تسترال وایساده رفت! اعصابش به شدت خرد شده بود از این که نمی تونه این کُره تسترال رو ببینه! اما خب چاره ای هم نبود. نمیخواست جلوی هم گروهی هاش کم بیاره.
برای این که اعصابشو یه کم آروم کنه پیپ ش رو در آورد و شروع کرد به دود کردن!

چند لحظه بیشتر نگذشت که صدای یورتمه ی تسترال ها فضا رو پر کرد! هر کدوم از یه طرف به دانگ نزدیک می شدن. اولین تسترالی که بهش رسید با سر ضربه ی خفنی به وسط سینه ی دانگ زد! دومی با جفتک به ماتحتش ضربه زد و سومی با بال هاش محکم به سر فلچر بدبخت کوبید!

چند ساعت بعد نگهدارنده ی تسترال ها توی درمانگاه به هوش اومد و چیزی دید که حقیقتاً گرخید! دو چشم با عینک نیم دایره ای از فاصله ای 10 سانتی متری بهش زل زده بودن!

- اووووو. برو کنار مرتیکه منحرف! چرا همچین می کنی؟!

دامبلدور عقب رفت. رداش رو مرتب کرد و گفت:
- فرزندم آخه هری خیلی از این کار خوشش میومد! گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی!

ماندانگاس سری تکون داد و گفت:
- اینم از شانس مایه!

دامبلدور لبخند گشادی زد و گفت:
- فرزندم شنیدم دور و بر تسترال ها توتون دود کردی! من فکر کردم می دونی بوی توتون تحریک آمیز ترین چیز برای تسترال هاست!

ماندانگاس دست و پاشو گم کرد و گفت:
- خب چیزه! نه اینه. من می دونستم. میخواستم بهشون بفهمونم رئیس کیه!

دامبلدور با یک لبخند دیگه به دانگ نگاه کرد:
- درد داری فرزندم؟ می دونم که داری. و این یعنی این که هنوز انسانی. این یعنی این که می تونی هنوز درد رو حس کنی!

چند دقیقه بعد دانگ در حالی که خون روی دست هاشو پاک می کرد از درمانگاه بیرون اومد و فقط به این فکر می کرد که در عوض الان دیگه می تونه تسترال ها رو ببینه!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
#4

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی




سوژه برخورد فیل اسلیترین (رابستن لسترنج) با فیل هافلپاف (ماندانگاس فلچر): تسترال

توضیح: شما مامور شدید تا به مدّت 24 ساعت از یک تسترال نگه‌داری کنید، اما مشکل اینجاست که تا به حال با مرگ رو به رو نشدید و قاعدتا نمی‌تونید تسترال ها رو ببینید...


سوژه برخورد وزیر ریونکلاو (دروئلا روزیه) با اسب (آرتور ویزلی) و قلعه (فنریر گری‌بک) گریفندور: اسنیچ

توضیح: یک مسابقه کوییدیچ قراره بوده برگذار بشه و شما مسئول نگه‌داری از توپ‌ها بودید، اسنیچ گم شده و شما باید جای اون رو پر کنید...



××مهلت ارسال پست‌ها تا پنج‌شنبه 98/11/17 ساعت 23:59:59 می‌باشد.××



موفق و پیروز باشید!
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور



...Io sempre per te


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
#3

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
تیم شطرنج ریونکلاو با وزیر (دروئلا روزیه) به اسب (آرتور ویزلی) و قلعه‌ (فنریر گری‌بک) تیم گریفیندور حمله می‌کنه.


گب دراکولا!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
#2

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
اسلیترین با فیل (خودم) به فیل هافلپاف (ماندانگاس) حمله می کنه!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۳۴ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
#1

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
سلام! به محل برگزاری مسابقات شطرنج جادویی هاگوارتز خوش آمدید. طبق قرعه کشی که در حضور نمایندگان چهار گروه (خودم، رودلف لسترنج، گابریل دلاکور و تاتسویا موتویاما) انجام شد، برنامه مرحله اول بازی‌ها به شرح زیر است:

اسلیترین (سفید) - هافلپاف (سیاه)

ریونکلا (سفید) - گریفیندور (سیاه)

بازی‌ها به صورت همزمان برگزار می‌شه و تیم‌های برنده فینال و بازنده‌ها رده بندی رو برگزار می‌کنن.

تیم‌های سفید تا ساعت 18:00:00امروز فرصت دارن حرکتشون رو انتخاب و در همین تاپیک اعلام کنن.
سپس سوژه هر بازی توسط داور بدون گروه مسابقات (آلبوس دامبلدور) تا پایان فردا داده خواهد شد.
بازیکنان مربوطه از لحظه اعلام سوژه به مدت سه روز (تا پایان روز پنجشنبه) مهلت دارند پست‌های خودشون رو توی همین تاپیک ارسال کنند.


چون حرکت اوله میریم که داشته باشیم یک مثال رو:

یکی از اعضای تیم اسلیترین پستی مانند پست زیر ارسال میکنه:
اسلیترین با اسب به قلعه هافلپاف حمله می‌کند.
یکی از اعضای تیم ریونکلا هم پستی مانند پست زیر ارسال میکنه:
ریونکلا با وزیر به سرباز و فیل گریفیندور حمله میکنه.

داور بی طرف یک سوژه برای بازی اول و یک سوژه برای بازی دوم اعلام میکنه.
اسب اسلیترین و قلعه هافلپاف سه روز مهلت دارن با سوژه اول یک پست بفرستن.
وزیر ریونکلا و سرباز و فیل گریفیدور هم سه روز مهلت دارن با سوژه دوم یک پست بفرستن.

روز بعد از پایان مهلت ارسال پست، داورهای ریونکلا و گریفیندور طی یک پیام شخصی برای داور بی طرف، اعلام میکنن که بهترین پست ارسال شده در بازی هافلپاف و اسلیترین کدوم بوده.
همچنین داورهای اسلیترین و هافلپاف طی یک پیام شخصی برای داور بی طرف، اعلام میکنن که بهترین پست ارسال شده در بازی گریفیندور و ریونکلا کدوم بوده.
در صورتی که رای داورهای یک بازی مخالف هم بود، داور بی طرف خودش برنده رو انتخاب میکنه.
داور سوم توی همین تاپیک پست میزنه و برنده ها رو اعلام میکنه. مهره های بازنده از بازی حذف میشن. در هر بازی نوبت به تیمی که دفعه قبل بهش حمله شده میرسه تا خمله کنه و مراحل بالا تکرار میشه.



موفق باشید.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۴ ۱۷:۱۴:۴۵

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.