ارشدم! اونم چه ارشدی! نقل قول:
چیزی که من بهعنوان تکلیف ازتون میخوام خیلی سادهست. فقط کافیه تکتکتون بیاید و دستتون رو با این شیشهای که من میشکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریدهشدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگهایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی میشه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!
- خب بذارید ببینم اولین نفر باید کی باشه؟ دنبال یه شخصیت قوی می گردم که مثل کوه باشه! بلاجر تکونش نده! یک الگو! یک کار بلد! یک این کاره! آهان بله پیداش کردم. آقایون خانم ها! این شما و این هم ماندانگاس فلچر!
همه ی کلاس سر هاشونو برگردوندن تا به کسی نگاه کنن که اینقدر ازش تعریف و تمجید شده بود. همه انتظار داشتن مثل این فیلم ها که دوربین از زاویه پایین فیلم برداری می کنه و یک نفر با یک شنل بلند پشت سرش، سینه ش رو جلو داده و با قدم های بلند و بدون حتی کوچکترین نشانه ای از ترس به سمت استاد بره و شجاعانه دستشو در اختیار اون قرار بده تا تکه و پاره ش کنه!
اما بر خلاف تصور در انتهای کلاس، یه پیرمرد خرفت در حالی که یک دستش تا آرنج توی جیب وین هاپکینز بود سرش رو بالا آورد و با چهره ای آمیخته از ترس و تعجب مثل تسترال به ملت نگاه می کرد.
- استاد فکر کنم کلاسو اشتباه گرفتین. آقای فلچر توی اون کلاسن!
گابریل نگاهی حاکی از «بچه برو خودتو تسترال کن، ما خودمون تسترالیم!» به دانگ انداخت و گفت:
- پاشو بیا خودتو لوس نکن! یه کم ازت تعریف کردم جو بدم به فضای داستان پررو شدی. بیا تا 40 امتیاز از هافل کم نکردم!
پس از دقایقی کش مکش اعضای گروه هافلپاف تونستن در مبارزه ای سخت و نفس گیر، دانگ رو که دو دستی به نیمکت چسبیده بود و جیغ بنفش میزد و مثل ابر بهار گریه می کرد رو شکست بدن و بفرستنش جلوی کلاس!
اما این فقط مرحله ی اول کار بود! مرحله ی دوم این بود که گابریل دور کلاس دنبال دانگ می دوید و فحش میداد:
- مرتیکه بی ناموس! اگه مردی وایسا! از اون 30 سال آزکابانی که رفتی خجالت بکش! بابا پی پی کردی توی موضوع و تکلیف کلاس! بیا ببرم دستتو دیگه!
در نهایت به هر کلک و ترفندی که بود دست دانگ رو با شیشه بریدن و با لگد از کلاس بیرون انداختنش و بهش گفته شد تا حکمت ش رو پیدا نکردی بر نگرد!
حالا دانگ با چشم های گریون داشت توی راهروهای قلعه می چرخید و زیر لب به عالم و آدم فحش میداد:
- مرتیکه تسترال! یه عکس با شورت ورزشی نداره اومده تدریس می کنه! اون از اون جلسه که کلی اژدهاشو تمیز کردیم کوفت هم بهمون نداد، اینم از این دفعه! به خود مرلین قسم نه اژدهاشو بهش پس میدم، نه وایتکس هاشو نه حتی این دستمال تنظیف که الان ازش بلند کردم.
اما این چیزا برای دانگ آب و نون نمی شد. باید دنبال کسی می گشت تا ازش درباره ی حکمت این کار می پرسید!
- ببخشید آقا! شما می دونین حکم این دست من چیه؟
- بذار ببینم. فکر کنم حکم گیشنیزه!
- بیا برو مرتیکه تسترال عمه تو مسخره کن!
همینطوری که اون یارو مسخره دور میشد و دانگ در حال شمردن گالیون های توی کیف پول یارو بود ناگهان به کسی برخورد کرد که فکر می کرد جواب همه ی سوالات رو می دونه!
- عه! آلبوس! چه به موقع. یه کار مهم باهات داشتم!
دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو مرتب کرد و با لبخند گرمی گفت:
- ماندانگاس! هر وقت به من نیاز داشتی می تونی بیای و باهام صحبت کنی!
- خب الان اومدم باهات صحبت کنم دیگه! چرا تریپ بر میداری؟
- به مرلین قسم این تقصیر من نیست فرزندم! کلاً توی این سایت من باید خیلی لفظ قلم و هوشمندانه سخن بگم! خودم هم خسته شدم!
- خب حالا زر اضافه تفت نده پدر جان! تو می دونی حکمت این دست بریده ی من چیه؟
دامبلدور چشم هاش برقی زد! دستی مجدداً به ریشش کشید. معلوم بود این از اون فرصت هایی ـه که مدت هاست دنبالش بوده و پیدا نمی کرده! یه نفر اومده و ازش سوال فلسفی پرسیده! و این یعنی ساعت ها حرف و سخن در مورد تمامی وجوه این قضیه!
- ببین فرزندم، اول این که تو الان چشم هات پر اشکه! یعنی چی؟ یعنی درد رو حس می کنی. که چی بشه خب؟ که یعنی تو انسانی! یعنی تو هنوز روح انسانیت در وجودت نهفته س! با وجود تموم گنده کاری هایی که می کنی ولی باز هم راه برای برگشتت بازه پسرم. تو می تونی بیای توی محفل و سگ دو بزنی شاید یه پی پی ای شدی! اما بیا از یه طرف دیگه به این زخم تو نگاه کنیم. از این زاویه ای که اگر دست تو نمی برید چه میشد؟ و این که...
نزدیک به یک ساعت و نیم بعد، دانگ مطمئن بود که نمره ی کامل تکلیف رو می گیره. اون همینطور که زمان برگردان دامبلدور رو توی یکی از جیب های پالتوش مخفی می کرد، روی یک کاغذ حکمت بریدن دستش رو نوشت تا تحویل گابریل بده!
* من فهمیدم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی اگه چیزی رو نمی دونستم نباید طرف آلبوس دامبلدور برم! *