هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
از رنجی که می بریم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۵
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 301
آفلاین
آخرش نفهمیدم کسی اون پسره رو نجات داد یا نه


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس فلسفه و حکمت


صبح زود با صدای زنگ ساعت کوکیش بیدار شد. ساعت 5 صبح بود و3 ساعت به شروع کلاسش مونده بود. میدونست که مثل روزای قبل، هم گروهیاش همه خوابن. خسته شده بود از این همه تفاوت و تبعیض. تا کی باید صبح زود بیدار می شد و تنهایی کل تالارو تمیز می کرد؟ تا کی باید بقیه راحت می خوابیدن و اون جون می کند تا تمیزی و تقارن رو به تالار بیاره؟ خسته تر از همیشه، سطل و تی و وایتکسو برداشت و تو ذهنش نقشه های جدید واسه مقابله با میکروبا رو مرور کرد.

حدودای ساعت 8 صبح – کلاس فلسفه و حکمت


-هافلیا بهترن! ما سختکوش تریم و با سختکوشی هر چیزی رو به دست میاریم.
-اصالت از هر چیزی بهتره. تا احترام نداشته باشی، نمی‌تونی کسی بشی تو جامعه.
-اصلنم اینطور نیست. با سختکوشی می‌شه هر چیزیو به دست آورد.
-اصالتو نه.
-و یا حتی شجاعتو. اصالت و سختکوشی نمیتونه به کسی شجاعت بده.
-میشه بس کنین؟ این چرت و پرتا چیه میگین؟ همه اینا رو کلاه انتخاب کرده. البته الان فهمیدم چرا شما رو ننداخته ریون...

گابریل تمام مدت شاهد بحث بین دانش آموزا بود. هرجایی رو نگاه می کرد نمونه ای از تبعیض می دید. نمونه ای از خودبزرگ بینی. نمونه ای از تفاوتای بی معنی. سرشو بالا گرفت و با حفظ پرستیژ استادیش، آروم وارد کلاس شد. از کنار هر میزی می گذشت، یه سطل محلول الکل خالی می شد رو سر دانش آموزا. وقتی به میز خودش که رسید و الکل بارونش کرد، کتابا و چوبدستیش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.

- باز بحثتون سر چیه؟
- هیچی به مرلین.
- دیدی؟ دیدی؟ اگه شجاعت ما گریفیا رو داشتی در برابر ظلم می‌ایستادی و حرفت رو می‌زدی! ... ما راجع به برتری گریفی‌ها صحبت می‌کردیم.
- اصلنم. بحث سر اصالت ما بود.
- نخیرم. تا حرف سخت کوشی ما وسط باشه، چرا از شما بگیم؟
- هوش و دیگر هیچ.
- خب دیگه بسه وگرنه می‌زنمتون همین‌جا پخش زمین شین یادتون بره چی چیه کی کیه!
- این چرا انقد عصبانیه؟
- همین الانم باصدای فراصوتش زدمون!

گابریل سعی کرد به خودش مسلط باشه و پرستیژش رو از دست نده. پس یه جرعه وایتکس نوشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه.

- ببینید بچه ها، این تفاوتا، این تبعیضا، همه بی معنین. ریونیا، گریفیا، هافلیا و بچه های اسلی، همه دانش آموزن. تفاوتی ندارن. تفاوت بی معنیه. تبعیض بده. اصلا این کاراتون درست نیست. باید این تبعیضا رو از بین برد. تفاوتی بین سیاه و سفید نیست. جفتشون رنگن. تفاوتی بین خوب و بد نیست. جفتشون صفتن. بریزین دور این تفکراتو. به عنوان تکلیفم یه خاطره از خودتون توی دفترچه خاطرات بنویسین. از وقتی که واسه شما و طبق شخصیت و ویژگی‌هاتون تبعیض قائل شدن و خیلی بهتون برخورد.

نفس عمیق دیگه ای کشید، وسایلشو برداشت و بدون هیچ حرفی، کلاس رو ترک کرد.

- خجالت نمی‌کشه، یه ربعه در می‌ره از کلاس. پولی که می‌گیری حرومت باشه!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۱۹:۵۴:۱۹

گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۸ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
از این گور به اون گور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
نقل قول:
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!


-و حالا برای داوطلب اول، نیاز به یک فرد با شخصیت، جنتلمن، با جذبه، قدرتمند و شجاع داریم که مثل سوپرمن بیاد و...

مایل ها دورتر از کلاس فلسفه و حکمت، حس خودنمایی تام پیغام های صوتی گابریل دلاکور را دریافت کرد و درحال زمزمه ی شعر ((دارم میام به هاگوارتز، دارم میام به هاگوارتز!)) به سمت مدرسه جادویی حرکت کرد.

تام پای پیاده هزاران هزار کیلومتر را طی کرد، از کوه ها و بیابان ها گذشت و کل اقیانوس اطلس را کرال پشت زنان پیمود.
سوار بخش ویژه ی قطار کینگزکراس شد و بعد از خوردن سه بسته ساندیس و تیتاپ بالاخره به هاگوارتز رسید.


-داشتم میگفتم، نیاز به یه داوطلب داریم که...

ناگهان در کلاس با لگد باز شد و تام با لباس سوپرمن که این آرم روی آن نقش بسته بود وارد شد. باد غیر طبیعی که معلوم نبود از کجا میوزید به شنل تام پیچ و تاب میداد.
-و این هم از من!
-شما کی باشی اون وقت؟

به مشهوریت تام برخورد، خیلی هم برخورد... مشهوریت بلند شد و به نشانه ی اعتراض رفت تا در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شرکت کند.

-من همون داوطلبم با اون ویژگی های که گفتید!

گابریل خوشحال از اینکه داوطلب پیدا شده بود، بی توجه به اتفاقات قبلی، شیشه شکسته شده را به دست تام داد.
-خب حالا دستتو ببر و حکمتشو...

اما نیازی به بریدن نبود، به محض اینکه شیشه به دست ظریف و حساس تام برخورد کرد، خون فوران کرد و تمام کلاس از رنگ قرمز پوشیده شد، تمام دانش آموزها جیغ زنان...
-چی میگی؟ اینا همش تخیل نویسندس، این که چیزیش نشده!

اما تام روی زمین افتاده بود و از درد به خود میغلطید، گویا از دستش خون بی رنگی فوران میکرد.

بعد از اینکه بدن نیمه جان تام به بیمارستان منتقل شد، گابریل برای احتیاط کل کلاس را با مخلوط وایتکس و جوهرنمک شست. سپس دوباره به سمت شیشه شکسته شده رفت.
-حکمت موجود در این اتفاق، این بود که وقتی توانایی کاریو نداریم براش داوطلب نشیم! خب داوطلب بعدی کیه؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۰ ۲۰:۱۶:۲۰


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۱۱:۱۲
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 315
آفلاین
اون روز، روز بدی بود!
گرمای شومینه و بوی مطبوع قهوه ی دمِ صبح توی تالار میپیچید.
ولی اون روز، روز بدی بود!
صدای خنده، جیغ های سر صبح و شور و هیجان همیشگی خوابگاه دخترا، همه ی خوابالو ها رو سر حال میاورد.
ولی اون روز، روز بدی بود!
نه برای همه، برای دختری که بر عکس مهمونی مخفیانه ی شب گذشته، کاملا غمگین و پژمرده شده بود!
مسلما عضویت توی گروه های کوچیک و بزرگِ دخترونه و اونم با دیوونه بازیای مخصوص این جور گروه ها، بهترین تفریح دخترای کم تعداد و سال اولی ریونکلاو بود!
ریون کلاوی که واسه ی تازه واردینش کسل کننده بود!
تعداد اعضای ریون که همیشه مشغول مطالعه نباشن و علاقه ای هم به جز مطالعه نداشته باشن، توی ریونکلاو به اندازه ی انگشت های دست نمیشد.
تازه امسال که ریونکلاو کمترین تعداد عضو جدید رو گرفته بود این وضعیت برای برخی ناراحت کننده تر بود!
راه کار دختر های سال اولی البته برای زنده نگه داشتن حس ماجراجویی و شیطنت های دخترونشون تشکیل همین گروه مخفی ای بود که اخر شب ها توی یکی از اتاق های مخفی تالار ریون دور همی برگزار میکرد!
دور همی هایی که پر بود از چالش هایی عحیب و غریب!
ولی اون روز صبح... روز خوبی نبود!

سارا که از ماجرای دیشب خواب به چشماش نیومده بود، حالا،صبح زود با سر و صدای بقیه دخترا از خواب بیدار شده بود، برای لحظه ای انگار همه چیز و فراموش کرده بود ولی وقتی اتفاقات دیشب و به یاد آورد، سراسیمه از تخت بلند شد و باند سفیدی که دور دستش پیچیده بود رو باز کرد، زیر لب خدا خدا میکرد که همه چیز پاک شده باشه ولی...
جای زخم عمیقی که روی دست سارا بود هیچ بهبودی پیدا نکرده بود و فقط ترکیب خون و معجونی که روی زخم گذاشته شده بود وضع دست سارا رو بد ریخت تر میکرد!
سارا به درد دستش توجهی نداشت فقط... فقط نگران وضع دستش بود!

بر خلاف سارا بعضی از دختر های تالار که از خواب بلند میشدند با افتخار زخم مشابهی رو به هم نشون میدادن و به یاد اتفاقاتی که بقیه اعضای خوابگاه ازش خبر نداشتند با افتخار به دست زخمی ها نگاه میکردند!
حتی بعضی از سال اخری های ریون که عضو گروه شبانه این دخترا بودن از وجود این زخم روی دستشون احساس غرور میکردند!
پیوندی که اونها اون شب با هم بسته بودند بیش از این ها ارزش داشت! ولی سارا...

سارا هم یکی از همون سال اخری هایی بود که خسته از درس خوندن های همیشگی ریونکلاو، عضو این گروه دخترونه شده بود و بالاجبار و در کنار بقیه اعضا برای پیوندی که بسته میشد دستش رو با چاقو بریده بود، اما...اما هیچکدوم از بقیه ی دختر ها قرار نبود روز بعد حلقه ی نامزدی به دست کنن...

زخم دست سارا شاید از دید اِدوارد چیز مهمی نبود اما واسه ی سارا خیلی اهمیت داشت که وقتی ادوارد حلقه ی نامزدی رو دستش میکنه اون زخم لعنتی روی دستش نباشه!

اون روز سر کلاس فلسفه سارا با دست هایی که زیر لباس سفیدش مخفی کرده بود گوشه ای از کلاس کنار ادوارد نشسته بود!
اما به جای اینکه به درس گوش بده یا دست شو توی موهای ادوارد فرو کنه سرش و روی میز گذاشته بود و خیره به بیرون از کلاس نگاه میکرد!
درست توی همین اوضاع بود که موضوع بریدن دست توی کلاس مطرح شد!

ناگهان برق شادی گوشه ی چشم های سارا نشست و چاقویی که دست به دست میشد و محکم توی دست گرفت، قبل از اینکه ادوارد بتونه جلوش رو بگیره جای زخم قبلیش و دوباره برید و چاقوی خونی رو بدون پاک کردن به ادوارد داد!

عصر اون روز، ادوارد و سارا هر دو با دست هایی باند پیچی شده کنار دریاچه ی هاگوارتز مشغول دیدن غروب افتاب بودن و هر دو از اینکه به شدت جو گیر شده بودن و دست هاشون و بد جوری بریده بودن میخندیدن!
حالا حلقه ی نامزدی ادوارد فقط قابل تماشا کردن بود و نمیشد از روی باند بزرگ و سنگین اون رو دست سارا کرد و مراسم محبوب سارا مجبور بود عقب بیفته!
خورشید که پشت درخت های جنگل پایین میرفت، جمعیت هم از کناره دریاچه دور میشد فقط سارا بود که لب ها شو رو لب های ادوارد قفل کرده بود و ...

اون شب سارا خسته تر از همیشه ولی با حس و حالی قشنگ روی تختش دراز کشیده بود و به زخم دستش نگاه میکرد!
حکمت اون همه دست بریده توی کلاس واسه ی سارا یه عصر رویایی کنار ادوارد بود، درسته که مراسم خواستگاری کنسل شده بود ولی سارا مجبور نبود به خاطر یه زخم مسخره ادوارد و محبور کنه که یه روز دیگه ازش خواستگاری کنه.
اتفاقات جور دیگه ای رقم خورد!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- چه حکمتی داره! هه! مسخرس! خوب دختره‌ی خیره سر بی استعداد آینده ندار! خودت بریدی! می‌خوای حکمت هم داشته باشه؟ تف!

هوریس وقتی که برای شرکت در کلاس خکمت* و به امید کشیده شدن لپش توسط پروفسور دلاکورِ پریزاد، خودش را به شکل دانش‌آموزی خردسال و نمکی درمی‌آورد، فکرش را هم نمی‌کرد که از این کار پشیمان شود. اما شده بود. مثل فنگ!

- برم یه بطری کره‌ای بزنم دردش ساکت ... یا ریش مرلین!

جمله هوریس به پایان نرسیده بود که چند جادوگر جوان دامبلدورنما او را دوره کردند و یک گونی برنج بر سرش کشیدند.

- کره؟ پس اهل کره خوری هستی؟

- نوشیدنی می‌خواین؟ خوب اینو از اول بگین! این چه طرز برخورده؟

- پس نه تنها مصرف داری ... پخش کننده هم هستی؟

- پخش؟ نه ولی تو مرامم تکخوری نیست. هر وقت یکی ازون بطریای جن ساز قدیمی باز کنم بالاخره یکی باید کنارم باشه دیگه. امشبم قرعه افتاد به اسم شما.

- بطری‌ها؟ استغفرالمرلین ... ما رو ببر پیش بطری‌ها!

- بابا چقد نسخین شما! بریم خوب.

هوریس که از زیر گونی متوجه خالت* چهره دامبلدورنماها نمی‌شد با خوش‌خیالی آن‌ها را به دفترش راهنمایی کرد.

- می‌گم جوونا! شما شاگرد هاگوارتزین؟ چطوریه که من ندیدمتون!

- خیر! ما از کمیته اومدیم.

- انضباطی؟

- کمیته خالی. مثل این که شما خبر ندارید آقای «روخ المرلین*» امروز از تبعید جزایر بالاک برگشتن! ده روز دیگه انقلاب آسلامی جادویی رخ می‌ده.

هوریس چیزی از صخبت‌های* دامبلدورنماها نمی‌فهمید. اما فرصت فکر کردن به آن را هم به دست نیاورد. به مخض* رسیدن به دفترش، یکی از آن‌ها دست او را گرفت و به «جایی که عرب نی انداخت» آپارات کرد.

- برو تو سلولت!

- سلول؟ نوشیدنی نمی‌خوریم؟

- خیا* کن انقدر اسم نجسی‌ها رو نیار! برادرا مشغول انهدام و سوزوندن اون بطریای نجسی هستن.

گونی از روی سر هوریس برداشته شد تا او با سلولش آشنا شود. و البته هم سلولی‌اش.

- این چیه دارین میارین تو سلول من؟ دستش خونیه! کف سلولو نجس کنه من چه گلی به سر بگیرم؟

دامبلدورنماها که هوریس متوجه شده بود همگی برادر هستند نگاهی با تردید به یکدیگر انداختند. زندانی خق* داشت! نجسی شوخی بردار نبود.

- چاره ای نیست برادرا. راست می‌گه. یکم باند و یکم کره صنعتی بیارید دستشو بانداژ کنیم.

چشمان هوریس برق زد. از آن زمان به بعد برنامه روزانه او مشخص بود! خودش را زخمی می‌کرد و بعد از رفتن برادرها، کره‌ی زیر باند را می‌مکید. البته برنامه روزانه تا پیش از اجرای خکم* جادوگر سیاهی به نام خلخالیوس!



* پی نوشت: گرفتن کره برای بانداژ زخم نکته انخرافی بود. خکمت اصلی این بود که روی تمام خ های رول یک قطره خون افتاده. غلط تایپی نیست.
پی نوشتی دیگر: خانم اجازه؟ ما قوانین هاگوارتزو نخوندیم. نمیدونیم ارشد مخسوب میشیم یا نه.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
ارشدم! اونم چه ارشدی!


نقل قول:
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!



- خب بذارید ببینم اولین نفر باید کی باشه؟ دنبال یه شخصیت قوی می گردم که مثل کوه باشه! بلاجر تکونش نده! یک الگو! یک کار بلد! یک این کاره! آهان بله پیداش کردم. آقایون خانم ها! این شما و این هم ماندانگاس فلچر!

همه ی کلاس سر هاشونو برگردوندن تا به کسی نگاه کنن که اینقدر ازش تعریف و تمجید شده بود. همه انتظار داشتن مثل این فیلم ها که دوربین از زاویه پایین فیلم برداری می کنه و یک نفر با یک شنل بلند پشت سرش، سینه ش رو جلو داده و با قدم های بلند و بدون حتی کوچکترین نشانه ای از ترس به سمت استاد بره و شجاعانه دستشو در اختیار اون قرار بده تا تکه و پاره ش کنه!

اما بر خلاف تصور در انتهای کلاس، یه پیرمرد خرفت در حالی که یک دستش تا آرنج توی جیب وین هاپکینز بود سرش رو بالا آورد و با چهره ای آمیخته از ترس و تعجب مثل تسترال به ملت نگاه می کرد.

- استاد فکر کنم کلاسو اشتباه گرفتین. آقای فلچر توی اون کلاسن!

گابریل نگاهی حاکی از «بچه برو خودتو تسترال کن، ما خودمون تسترالیم!» به دانگ انداخت و گفت:
- پاشو بیا خودتو لوس نکن! یه کم ازت تعریف کردم جو بدم به فضای داستان پررو شدی. بیا تا 40 امتیاز از هافل کم نکردم!

پس از دقایقی کش مکش اعضای گروه هافلپاف تونستن در مبارزه ای سخت و نفس گیر، دانگ رو که دو دستی به نیمکت چسبیده بود و جیغ بنفش میزد و مثل ابر بهار گریه می کرد رو شکست بدن و بفرستنش جلوی کلاس!

اما این فقط مرحله ی اول کار بود! مرحله ی دوم این بود که گابریل دور کلاس دنبال دانگ می دوید و فحش میداد:
- مرتیکه بی ناموس! اگه مردی وایسا! از اون 30 سال آزکابانی که رفتی خجالت بکش! بابا پی پی کردی توی موضوع و تکلیف کلاس! بیا ببرم دستتو دیگه!

در نهایت به هر کلک و ترفندی که بود دست دانگ رو با شیشه بریدن و با لگد از کلاس بیرون انداختنش و بهش گفته شد تا حکمت ش رو پیدا نکردی بر نگرد!

حالا دانگ با چشم های گریون داشت توی راهروهای قلعه می چرخید و زیر لب به عالم و آدم فحش میداد:
- مرتیکه تسترال! یه عکس با شورت ورزشی نداره اومده تدریس می کنه! اون از اون جلسه که کلی اژدهاشو تمیز کردیم کوفت هم بهمون نداد، اینم از این دفعه! به خود مرلین قسم نه اژدهاشو بهش پس میدم، نه وایتکس هاشو نه حتی این دستمال تنظیف که الان ازش بلند کردم.

اما این چیزا برای دانگ آب و نون نمی شد. باید دنبال کسی می گشت تا ازش درباره ی حکمت این کار می پرسید!

- ببخشید آقا! شما می دونین حکم این دست من چیه؟
- بذار ببینم. فکر کنم حکم گیشنیزه!
- بیا برو مرتیکه تسترال عمه تو مسخره کن!

همینطوری که اون یارو مسخره دور میشد و دانگ در حال شمردن گالیون های توی کیف پول یارو بود ناگهان به کسی برخورد کرد که فکر می کرد جواب همه ی سوالات رو می دونه!

- عه! آلبوس! چه به موقع. یه کار مهم باهات داشتم!

دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو مرتب کرد و با لبخند گرمی گفت:
- ماندانگاس! هر وقت به من نیاز داشتی می تونی بیای و باهام صحبت کنی!
- خب الان اومدم باهات صحبت کنم دیگه! چرا تریپ بر میداری؟
- به مرلین قسم این تقصیر من نیست فرزندم! کلاً توی این سایت من باید خیلی لفظ قلم و هوشمندانه سخن بگم! خودم هم خسته شدم!
- خب حالا زر اضافه تفت نده پدر جان! تو می دونی حکمت این دست بریده ی من چیه؟

دامبلدور چشم هاش برقی زد! دستی مجدداً به ریشش کشید. معلوم بود این از اون فرصت هایی ـه که مدت هاست دنبالش بوده و پیدا نمی کرده! یه نفر اومده و ازش سوال فلسفی پرسیده! و این یعنی ساعت ها حرف و سخن در مورد تمامی وجوه این قضیه!

- ببین فرزندم، اول این که تو الان چشم هات پر اشکه! یعنی چی؟ یعنی درد رو حس می کنی. که چی بشه خب؟ که یعنی تو انسانی! یعنی تو هنوز روح انسانیت در وجودت نهفته س! با وجود تموم گنده کاری هایی که می کنی ولی باز هم راه برای برگشتت بازه پسرم. تو می تونی بیای توی محفل و سگ دو بزنی شاید یه پی پی ای شدی! اما بیا از یه طرف دیگه به این زخم تو نگاه کنیم. از این زاویه ای که اگر دست تو نمی برید چه میشد؟ و این که...

نزدیک به یک ساعت و نیم بعد، دانگ مطمئن بود که نمره ی کامل تکلیف رو می گیره. اون همینطور که زمان برگردان دامبلدور رو توی یکی از جیب های پالتوش مخفی می کرد، روی یک کاغذ حکمت بریدن دستش رو نوشت تا تحویل گابریل بده!

* من فهمیدم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی اگه چیزی رو نمی دونستم نباید طرف آلبوس دامبلدور برم! *



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
1. چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!  

جادوآموزان علاقه ای به جلو رفتن نداشتند؛ چون از معلمی که وایتکس و انواع مواد شوینده را در مدرسه پراکنده می کند، به هیچ عنوان نمی توان انتظار یک خراشیدگی ساده با شیشه را داشت!

-کسی داوطلب نیست؟

هیچکدام از جادوآموزان جانشان را از سر راه نیاورده بودند که جلو بروند و آن را دودستی تقدیم گابریل بکنند؛ تا اینکه حوصله ی گابریل سر رفت و تی بنفش رنگش را مانند شمشیر زیر گردن یک جادوآموز بخت برگشته گرفت.
-تو می تونی داوطلب خوبی باشی!
-هان؟ پروفسور دلاکور من هنوز یه مقدار کار انجام نشده توی معدن دارم، باید انجام بدم.
-تا وقتی توی کلاس هستید، باید به حرف معلم گوش بدید.

گابریل به وین اشاره کرد که جلو بیاید و سپس با تی، محکم به لیوان کوباند.

شترق!

-همونطور که گفتم، الان با این تکه شیشه دست ایشون رو می برم تا حکمت این اتفاق رو برامون توضیح بده.

گابریل جلو رفت و چنان تکه شیشه را در پوست وین فرو برد که خون فواره زنان از بدن وین خارج شد.
-خب! حالا باید حکمت این اتفاق رو برای ما توضیح بدی.
-فکر کنم حکمتش اینه که تا چند ثانیه دیگه می میرم.

گابریل، صد رحمت بر هوش کلم فندقی فرستاد و سپس رو به وین گفت:
-حکمت رو بگو!

وین، به جای زخمش نگاه کرد و سپس شروع به فلسفه بافی کرد:
-حکمتش اینه که قراره موقعی که مرگخوار شدم، ارباب بهم یه بیل مکانیکی هدیه بده!

گابریل، با چهره ای خوشحال به وین نگاه کرد و گفت:
-آفرین! حالا می تونی بری و خون هایی که روی دیوار پاشیدن رو تمیز کنی.

وین، کف کلاس زمین خورد و پس از اینکه بر اثر زمین خوردن متلاشی شد، گابریل خنده ای شیطانی تحویل جادوآموزان بیچاره داد.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۲ ۱۴:۲۵:۵۶

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
تدریس جلسه‌ی اول کلاسِ فلسفه و حکمت


جادوآموزانِ هاگوارتز، همین‌طور که خمیازه می‌کشیدند و در آن صبح سردِ زمستانی در راهروهای پیچ‌درپیچِ قلعه دنبال کلاسِ فلسفه و حکمت می‌گشتند، بوی بدی به مشامشان خورد.

- این دیگه چه بوئیه؟

یکی از جادوآموزها شجاعت به‌خرج و داد و سعی کرد در میان گازِ بدبویی که اطرافِ کلاس فلسفه و حکمت پیچیده‌بود، منبعِ بو را بیابد که ناگهان هیکلی سفید پوش و سطل و تی و دستمال به‌دست روبرویشان ظاهر شد و سعی کرد از پشت روسریِ سفیدی که دور صورتش پیچانده‌بود، چیزی بگوید.
- سلام بچه‌ها! امروز زودتر از جلسه‌ی قبل اومدم اینجا تا کثیفی‌هایی که احتمالِ وجودشون رو می‌دادم، رفع کنم. الان دیگه همه‌جا استریله. نفری یه نایلونِ تمام‌قد روی تَنِ‌تون بکشین و چند سوراخ برای نفس‌کشیدن روش بذارین و وارد کلاس بشین!

جادوآموزهای بخت‌برگشته هم در حالی که در آن گازِ خفه‌کننده‌‌ی انواع و اقسام مواد شوینده‌ی سنتی و صنعتی اصلا نفس کشیدن برایشان معنایی نداشت، دستوراتِ استادشان را اجرا کرده و وارد کلاس شدند.

- خب، فرزندانِ امروز و تِی کشانِ آینده‌ی وزارتخانه! من در نگاهِ تک‌تکتون شوقِ پیوستن به محیطی همچون وزارتخانه که استریل‌ترین مکانِ جهانه و کسی جرئت‌ نداره بدونِ نایلونِ تمام‌قد واردش بشه رو خوب می‌بینم! راه سخت و دشواره اما اصلا نگران نباشید... ببینید که چطور دستِ پاکیزه و هر ساعت سه‌بار شسته‌شده‌ی تقدیر همه‌چی رو ردیف و متقارن کرد تا من استادِ هاگوارتز بشم و پارتی‌ِ شما! از امروز تا هر وقت که اینجا باشم، هر دانش‌آموزی که رفتار حسنه‌ای از خودش نشون بده حتما آینده‌ی روشنی خواهد داشت و، برای اون عده‌ای که قراره خوب نباشن، مسیرِ تاریک و منشعبی که بویی از وایتکس نبرده رو می‌بینم!

حقیقتی در موردِ گابریل وجود داشت و آن‌هم این بود که، اگر چند گوشِ مفت و مجانی در برابرِ خود می‌دید دیگر دست‌بردار نبود و تمام برنامه‌های آینده و حال و گذشته‌اش را شرح می‌داد و کسی نمی‌دانست که دکمه‌ی خاموش‌کردنش کجاست.

- ... و نمی‌دونید که چقدر از اینکه دارم با خلوصِ نیت وزارت می‌کنم و برای آینده‌ی شما که در اون قراره دستمال به‌دست دوشادوش من ایستاده و برای جامعه تلاش کنید خوشحالم...

طبقِ پیش‌بینی، این هم یکی از همان شرایط بود که گابریل به چنگ آورده و قرار نبود به‌این راحتی از دستش بدهد و داشت با تمامِ وجود رُسِ آن را می‌کشید.

- ... اما وزارتخانه برنامه‌های متعددی برای تک‌تک شما داره که هرکدومش قراره کلی به سعادت شما بیفزایه و حتی نمی‌تونید تصورش رو بکنید که چقدر قراره سورپرایز بشید...

وقتی به انتهای کلاس نمانده‌بود و کم‌کم جادوآموزان با سقلمه یکدیگر را بیدار می‌کردند و از این‌که چنین استادِ وراجی گیرشان آمده‌بود که یادش می‌رفت درس بدهد و تکلیف بخواهد، ذوق می‌کردند که ناگهان گابریل گفت:
- کجا عزیزانم؟ ما که هنوز درس رو شروع نکردیم!
- خسته‌نباشید استاد، وقتِ کلاس تموم شده.
- نگفته‌بودم؟ از مدیریت یک ساعت جبرانی گرفتم.

در مقابل چشم‌های گرد شده و لب‌های ورچیده‌ی دانش‌آموزان، گابریل دست‌هایش را به هم کوبید.
- ابتدای کلاس راجع به دستِ پاکیزه‌ی تقدیر حرف زدیم... یعنی... زدم. که باعث شد من بیام اینجا و شما رو ببینم و برای آینده‌تون برنامه‌ریزی کنم! چیزی که باید بدونید اینه که در "پسِ هر اتفاقی، حکمتی نهفته‌است. " یعنی حتی اگه دستِ من به این شیشه بخوره و بیفته و بشکنه و بعد دستِ کسی با خرده شیشه‌هاش بریده بشه، قطعا در پسِ اون بریده شدن ماجرایی نهفته و در آینده‌اش تاثیری داره که بعدا خواهد فهمید.
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!


گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱:۳۶ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
آغاز جلسه چهارم ترم 23 هاگوارتز


تدریس کلاس فلسفه و حکمت در طی فصل زمستان بر عهده اساتید گروه ریونکلاو میباشد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.