هاگرید مسئولیت آوردن یه چیزی برای گرم کردن خودشون رو به عهده گرفت و از خانه گریمولد خارج شد. مدتی نگذشته بود که هاگرید با دو چیز در دستش، وارد خانه گریمولد شد. در دست راستش، درختچه ای تقریبا خشک و در دست چپش، پای آرتور ویزلی بود که با خودش میکشید و او را وارد خانه گریمولد میکرد.
-پروفسور، این ویزلی خائن رو جلوی خانه گریمولد پیدا کردم. روی یه کنده درخت نشسته بود و داشت بهمون نگاه میکرد.
آرتور در حالی که فنگ لرز میزد، دستش رو بالا آورد و با صدایی گرفته به جمع محفلی، اعلام زنده بودن کرد.
-فانوسا سلام.
دامبلدور که محتویات موجود در دست چپ هاگرید رو به نیمه چپ ردای خیسش گرفته بود، درختچه رو از دست هاگرید گرفت و با حرکتی از چوبدستیش، آتیشی به پا کرد تا همه محفلیون گرم شن. ریموند، اما، ارنی، پنی و بقیه محفلیون حاضر در خانه، دور آتیش جمع شدن و شروع کردن به مالیدن دستاشون به هم و گرم کردن خودشون با آتیش. دامبلدور که حالا گرم شده بود، نگاهی به هاگرید و آرتور آویزون از پا انداخت.
-بیاید کنار آتیش تا گرم شید بابا جان.
آرتور نگاهی به دامبلدور انداخت.
-منم بیام پروف؟
-تو هم بیا فرزندم. اینکه قراره بعدا با هم تسویه حسابی داشته باشیم، دلیل نمیشه که بذارم یخ بزنی باباجان.
آرتور که اشک در چشمانش جمع شده بود، کنار آتیش نشست و شروع کرد به گرم کردن خودش. دستی انداخت و کیف دستی کوچکش که اکثر مواقع، مخصوصا زمانی که برای ماموریتی از سوی محفل یا وزارت خانه میرفت را بیرون آورد. دستش را تا کتف درون کیف کرد و برای مدتی داخل اون رو گشت. تمام محفلیون با کنجکاوی به آرتور خیره شده بودن تا ببینن چی از توی کیف کوچک جادوییش بیرون میاره. بالاخره آرتور دستش رو بیرون آورد و بسته کوچکی مارشملو رو به هاگرید داد.
-گفتم شاید دوست داشته باشید گپی بزنیم. این شیرینیای خوشمزه به درد اینجور وقتا میخورن.
لبخندی روی لب تمام محفلیون نشست. دامبلدور، درحالی که لبخندی بر روی لب داشت، از بالای عینکش نگاهی به آرتور انداخت.
-البته که نیاز داریم گپی بزنیم باباجان و این شیرینی های خوشمزه میتونن بحث بینمون رو گرم تر کنن.
هاگرید تکه های چوبی رو از شاخه های درختچه در حال سوختن گرفت و مارشملو ها رو به سیخ کشید و به هر محفلی یه چوب داد. همگی شیرینی های سیخ شده با چوب را روی آتیش گرفتن و شروع کردن به کباب کردن مارشملو ها. آرتور بحث رو شروع کرد و سر صحبت رو باز کرد.
-از ماجرا با خبرم که هکتور چه بلایی سر خانه گریمولد آورده.
هاگرید خنده ای کرد.
-از قضیه با خبری؟ مگه هکتور معجون رو به تو نداده بود؟
آرتور ابروهاش تو هم رفت و چشماش ریز شد و به آتیش خیره شد.
-معلومه که کار من نبود.
دامبلدور درحالی که مارشملوها رو چک میکرد تا ببینه خوب کباب شدن یا نه، ادامه داد.
-متاسفانه تا به الان فکر میکردیم که این اتفاق کار تو بوده آرتور. البته کار هکتور بوده ولی فکر میکردیم که معجون رو به تو داده بود... بگذریم! ایده ای برای این خانه در حال ساخت داری آرتور؟
آرتور کمی فکر کرد و با مارشملوهاش ور رفت و نگاهی به اونها انداخت.
-بله پروفسور. نظرتون درباره چشم محافظ چیه؟
ریچارد با تعجب گفت:
-چشم محافظ؟
-بله ریچارد. چشم محافظ. چشم محافظ از خانه گریمولد مراقبت میکنه و اجازه نمیده هر ننه قمری با هر چیزی که در دست داره وارد خونه بشه. تنها مشکلی که وجود داره اینه که علاوه بر نمایان کردن خونه، باید به تعدادی سوال که خود پروفسور برای چشم مشخص میکنه، پاسخ بدید. البته یه اسم رمز هم کافیه ولی امنیت خانه گریمولد خیلی مهمه.
تمام محفلیون از این ایده آرتور خوششون اومد. پنی دستش رو بالا گرفت و رو به آرتور گفت:
-ببخشید آقای ویزلی! این چشم محافظ که به گربه ها گیر نمیدن؟ اجازه دارم گربم رو بیارم داخل خانه گریمولد؟
-البته که اجازه داری پنی. حتی این محدودیت ها رو هم پروفسور میتونن به چشم محافظ اضافه کنن که مطمئنا چنین محدودیتی رو قرار نمیدن.
پنی خوشحال شد و ریموند نفر بعدی بود که سوالش رو از آرتور میپرسید.
-آقای ویزلی. با گوزنا چی؟ به شاخام گیر نده؟ میدونی که ما گوزنا خیلی به شاخامون حساسیم.
-نگران نباش ریموند. چشم محافظ هیچ کاری با محفلیون خوبی مثل شماها نداره.
دامبلدور که دومین شاخه مارشملو رو تموم کرده بود، ملچ ملوچ گویان رو به آرتور و بقیه محفلیون کرد و شروع کرد به حرف زدن.
-با ایده... آرتور موافقم... باید حتما این... چشم محافظ رو که ترجیح میدم... چشمای شهلایی هری... چیز... باید حتما این چشم رو برای محافظت از خانه گریمولد قرار بدیم. اگر شیرینی هاتون رو خوردید و گرم شدید، پاشید بریم که دست به کار شیم تا تمام مقدمات ساخت چشم محافظ رو آماده کنیم. مطمئنم که دیگه خستگی هم از تنتون در رفته.