خلاصه:
لرد که به نیت جبران قتل پدرش قصد سفر به گذشته داره، با زمان سرگردان(زمان برگردانی که خرابه)، به زمان و مکانهای نامشخصی انتقال داده میشه. در حال حاضر لرد به دوران نوزادی دامبلدور منتقل شده و پرستاری اون و آبرفورث رو بر عهده گرفته.
لرد دامبلدور رو به سینما می بره و دامبلدور کوچیک از کنترل خارج می شه و می ره می شینه جلوی پرده.
نگهبان سینما دنبال والدین بچه می گرده.
.................
کسی مسئولیت بچه زشت و ریش دراز را نپذیرفت.
لرد سیاه که در آستانه از دست دادن حضانت دامبلدور بود، اجبارا جلو رفت.
-ما...این بچه مال ماست!
نگهبان نگاهی به قیافه لرد انداخت.
-شبیهت نیست. این دماغ داره!
لرد سیاه با عصبانیت اعلام کرد که او هم زمانی دماغ داشته.
نگهبان قانع نشد.
-از کجا بدونیم خب...شاید می خوای بدزدیش!
لرد به دامبلدور نوزاد که در حال بغل کردن گلدان کنار صحنه بود اشاره کرد.
-واقعا چه کسی ممکن است بخواهد این را بدزدد؟ این دقیقا به چه دردی می خورد؟ یک بچه زشت بی استعداد ابله بی سرو پای به درد نخور است.
دامبلدور تمامی این حرف ها را شنید...داشت آماده گریه کردن می شد که نگهبان راه حل جدیدی ارائه کرد.
-ما اینو تحویل پرورشگاه می دیم...شما از طریق مراجع قانونی درخواست ملاقات بده. اگه همه چی خوب پیش بره، می تونی یازده سال بعد، بیای دنبالش و همه چیز رو براش توضیح بدی و کمد رو آتیش بزنی و ببریش.
نگهبان فیلم هری پاتر دیده بود. کتابش را نخوانده بود. آنقدر ها با فرهنگ نبود.
لرد سیاه به هیچ عنوان قصد نداشت یازده سال صبر کند. باید تصمیمی می گرفت. دامبلدور نوزاد را زیر بغل زده و در برود...یا خودش به تنهایی در برود یا پیشنهاد کند که نظر بچه را هم بپرسند!