هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#30

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
با حس کردن ضربه ای به پشتش، شروع به گریه کرد.
ضربه چندان محکم نبود، ولی باعث شد نوزاد چشماش رو باز کنه و با حداکثر توانش شروع به گریه کنه، البته پرستارها و دکترها با شنیدن گریه نوزاد شروع به خندیدن کردن و نوزاد با خودش فکر کرد: "اینا دیگه چه سادیستیک هایی هستن؟ من رو میزنن بعد میخندن؟" ولی خب طبیعتا نتونست چیزی بگه. نوزاد بود. حرف زدن بلد نبود هنوز.

ساعت الکترونیکی روی دیوار، ساعت 00:00 رو نشان می‌ داد. یکی از پرستارها نوزاد رو داخل تخت کوچیکی گذاشت و از اونجا برد، و بعد دکترها شروع کردن به بخیه زدن محل برش شکم مادر.

چند ساعت بعد، نوزاد در آغوش مادرش بود و پدرش هم بالای تخت حاضر بود. هر دوشون خوشحال بودن و نوزاد هم البته خوابیده بود. توی بغل مادرش حس آرامش و امنیت خاصی داشت. انگار که دنیا به جز همین آغوش، هیچی نیست.
و بعد پرستار وارد اتاق شد، با صدای آرومی به مادر و پدر نوزاد نگاه کرد و گفت:
- سلام، حالتون چطوره؟ تصمیم گرفتید اسمش رو چی بذارید؟
- راسل... به نظرم شبیه یه راسل باشه!
- بهش میاد... چه پسر دوست داشتنی قشنگی.

پرستار این رو گفت، و بعد روی یک عدد مچ بند، نام، نام خانوادگی، گروه خونی، قد و وزن نوزاد رو نوشت و اون رو محکم به دست راسل کوچولو بست. نوزاد از خواب پرید و به نشانه اعتراض شروع کرد به گریه.

پرستار از اتاق خارج شد، پدر نوزاد به مادرش نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
- اسمش خیلی بهش میاد... راسل کمرون! میتونیم حتی راس صداش کنیم.
- موافقم مارک... خیلی بهش میاد.
- ولی دیدی آخرش پسر دار شدیم ساندرا؟ چقدر شرط بسته بودیم؟
- چقدر نه... یک هفته شستن ظرفا!
- اوه...

صحبت مارک با ورود یک پرستار دیگه که اومده بود راسل رو برای معاینه و مراقبت ببره، نصفه موند. البته راسل وقتی توی تخت نرم کوچیکی قرار گرفت، زود خوابش برد. احتمالا زود پیش مادرش برمیگشت.

وقتی چشم های کوچیک و قهوه ایش رو باز کرد، دوباره توی بغل مادرش بود. تو یه اتاق سفید و بزرگ. اینبار پدرش نبود. فقط خودش و مادرش بودن و یه اتاق بزرگ و خالی. راسل درک نمیکرد که چرا باید اونجا باشن و مادرش مثل بقیه راه نمیره و دائم توی تخت خوابیده...

البته یکم بعد درک کرد... زمانی که حس کرد شکمش خالیه و گرسنه ش شده. سعی کرد دهنشو باز کنه و بگه، ولی نتونست... و به خاطر همین ناتوانی به گریه افتاد.
ساندرا لبخندی زد، و به راسل شیر داد. راسل با حس سیری، خوشحال شد و برای اولین بار شروع کرد به خندیدن.

چند روزی رو به همین منوال بیهوده طی کرد. البته همه چیز چند روز بعد وقتی که با مادرش از بیمارستان به خونه اومدن فرق کرد. خونه فضاش گرم تر بود. بزرگتر بود. مادر و پدرش توی اتاق ها میچرخوندنش و باهاش بازی میکردن. شیرش به موقع حاضر بود. تختش گرم و نرم تر و بزرگتر بود و نرده داشت. این ها برای راسل جالب و جذاب بودن. اون از زندگیش راضی بود.

روزها از پی هم میگذشتن و اوضاع همونطور بود. راسل کم کم داشت علاقه ش رو به تخت نرم و گرمش از دست میداد. راسل داشت از روزهای تکراری خسته میشد...
کم کم موفق شد به سختی اولین قدم هاش رو برداره. براش خیلی سخت بود، اوایل به کمک پدر و مادرش بود، ولی کم کم یاد گرفت خودش تنهایی راه بره. راه رفتن خسته ش میکرد، ولی همین که میتونست آزادانه با پاهای کوچولوش توی خونه راه بره و اطراف رو ببینه، یک پیشرفت بزرگ بود...

تا مدتی که از نظر خودش طولانی بود، ولی از نظر پدر و مادرش فقط چند روز بود، پیشرفت دیگه ای نداشت، ولی بعد تونست اولین کلماتش رو بگه. "دَدَ" اولین کلمه ای بود که راسل به زبون آورد که باعث شد پدر و مادرش به شدت خوشحال بشن و حتی مادرش این موضوع رو به کل فک و فامیل و دوستاش هم خبر داد.

هیچ چیز دیگه ای در زندگی راسل وجود نداشت. تا مدت ها همراه با پدر و مادرش توی خونه بود، البته گاهگداری هم با ماشین همراهشون بیرون میرفت، توی صندلی مخصوص خودش روی صندلی عقب نشونده میشد، کمربندش هم بسته میشد. هنوز انقدر کوچیک بود که نمیتونست از پنجره ماشین بیرون رو هم ببینه. البته اوضاع بدی هم نبود. مقادیری تنوع به زندگیش اضافه شده بود. حتی کم کم میتونست کلمات رو بهتر پشت سر هم ردیف کنه و جمله بسازه.

راسل گذر روزهارو میدید.
میدید که بیرون از پنجره اتاق، گاهی روشنه، و گاهی تاریک میشه. براش عجیب و حتی گاهی ناراحت کننده بود که همه چیز انقدر تکرار میشه و چیز جدیدی وجود نداره. فقط همیشه یک حس عذاب آور رو با خودش یدک می‌کشید، حس تمام شدن یک زمان مشخص. گاهی در رویاهاش یک ساعت الکترونیکی رو می‌دید که ثانیه‌ هایش با سرعت عوض می‌ شدن.
و بعد، زمانی رسید که با پدر و مادرش بیرون رفت، چندتا کتاب، دفتر، یه کوله پشتی و لباس های جدید...
پدر و مادرش راجع به چیزی به اسم مدرسه حرف میزدن که راسل باید به زودی شروعش میکرد تا انواع چیزای جدید رو یاد بگیره و دوستای جدید پیدا کنه.
و البته راسل شروعش کرد...
توی روز اول وقتی از مادرش جدا شد، گریه کرد. و البته توی همون روز اول به خاطر گریه کردن مورد تمسخر سال بالایی ها قرار گرفت. بهرحال نمیدونست که باید گریه رو از کلاس شروع کنه و نه از جلوی در ورودی مدرسه، و همچنین نمیدونست که نباید شستش رو بمکه!

راسل روز اول مدرسه رو گذروند و به خونه برگشت... خوشحال از اینکه بالاخره تموم شده، به مادرش گفت:
- بالاخره تموم شد... این همه میگفتید مدرسه همین بود؟
- راستش تازه شروع شده پسرم.
- نه؟!

راسل کبود شد. نزدیک بود دوباره زیر گریه بزنه، ولی تلویزیون کارتون مورد علاقه ش رو گذاشته بود، در نتیجه حواسش پرت شد و رفت پای تلویزیون. زمان هنوز به گذرش ادامه می‌ داد. روزها یکی پس از دیگری سپری میشد. تولدها، دوستی ها، دعواها، حتی موفق شد برای بار اول جلوی قلدر مدرسه وایسه و کتک نخوره. البته بعد از مدرسه توسط چندتا از قلدرها مورد عنایت قرار گرفت که باز هم نسبت به پیشرفتی که داشت، بهای کوچیکی بود.

و با این حال هنوز هم راسل حس میکرد توی یک چرخه‌ی خیلی خیلی طولانی گیر افتاده. تقریبا بدون هیچ چیز جدیدی...

اون روز هاش رو گذروند، به حرف بزرگتراش گوش کرد، کارای بد نکرد، سیگار نکشید، و بعد از یه مدتی که برای خودش مثل یک چشم به هم زدن به نظر می‌ اومد، چشم باز کرد و دید توی اداره نشسته پشت میز اولین کارش و چشم انداز رو به روش پنجاه سال سن، و هفته ای چهل ساعت نشستن پشت همین میزه، به امید اینکه اگر خوش شانس بود و عمرش به بازنشستگی رسید، برای خودش خونه و امکاناتی داشته باشه. هنوز کابوس ساعت الکترونیکی از دوران بچگی دنبالش می‌ کرد. مثلا همون روز که کم مونده بود برای روز اول کارش خواب بمونه، ساعت الکترونیکی رو دیده بود که حدود دوازده ظهر رو نشون می‌ داد.

لیز رو اولین بار سر کار دید. چشم‌ های آبیش به حدی زیبا بودن که وقتی به راسل نگاه می‌ کرد، راسل سرخ می شد و نمی تونست حرف بزنه. لیز دختر خیلی زرنگ و جاه طلبی بود و خیلی زود توی شرکت پیشرفت می کرد. راسل فکر می کرد خوش شانس ترین مرد اون ساختمونه که تونسته به لیز نزدیک بشه و اون رو برای معرفی به مارک و ساندرا، پدر و مادرش، به خونه بیاره. البته خیلی زود فهمید اشتباه می کنه، وقتی که خیلی ناگهانی و یکدفعه، خبر ازدواج لیز با رئیس شرکت همه جا پیچید.

دل شکسته و نا امید از زندگی که هیچ وقت نتونسته بود معنیش رو پیدا کنه، یه کار کسل کننده دیگه توی یه شهر دیگه پیدا کرد. وقتی با دیانا که یک دختر معمولی بود که توی رستوران محل کار می کرد آشنا شد، درنگ نکرد و خیلی زود بهش پیشنهاد ازدواج داد. شاید معنای زندگی با ازدواج و بچه دار شدن خودش رو نشون میداد و کابوس های عذاب آورش و اون ساعت کذایی، بلاخره رهاش می کردن.

افسوس که اشتباه می‌ کرد. کابوس ها همواره ادامه داشتن و زندگی از همیشه پوچ تر بود. دیانا با اینکه زن وفاداری بود و از خونه مثل یک کدبانوی واقعی مراقبت می کرد، خیلی زود نشون داد که به پولی که راسل به خونه میاره بیشتر اهمیت میده تا رنجی که راسل هر روز میکشه تا اون پول رو در بیاره. هر روز مثل هم می گذشت. هر روز مثل روز قبلی.

خیلی زود سر و کله ی توماس کوچولو پیدا شد. وقتی به دنیا اومد ساعت الکترونیکی روی دیوار بیمارستان، حدود سه بعد از ظهر رو نشون میداد. نگاه کردن به اون موجود ناتوان کوچولو، همه خاطرات بچگی رو جلوی چشم‌ های راسل میاورد و گاهی حتی برای آوردن توماس به این چرخه تکرار شونده، احساس عذاب وجدان می کرد. احساس می کرد خودخواهی دیانا کار رو به اینجا کشونده. هیچ وقت احساس عشق زیادی به دیانا نداشت، ولی کم کم بذر نفرت توی دلش جوونه میزد و با اینکه هر روز براش عذاب بود، چیزی نمی گفت چون هیچ راه حلی برای فرار از چرخه ملال اور زندگیش نمی دید.

توماس کوچولو که تام صداش میزدن، جلوی چشمش، همه چیز رو از نو تجربه می کرد. هر بار از سر کار خسته به خونه بر می گشت، پیشرفتش رو میدید. کم کم یاد گرفت راه بره. یاد گرفت حرف بزنه. تام هم روز اول مدرسه گریه کرد و فرداش نمی خواست به مدرسه برگرده. دیانا با شوق و علاقه ای که مادرش ساندرا رو به یادش می آورد، به تام می رسید و بیشتر وقت هایی که راسل به خاطر کار نمی تونست با بچه باشه رو با اون می گذروند. راسل فقط سخت تر و سخت تر کار می کرد تا حداقل نبودش رو با پولی که صرف آسایش دیانا و تام میشه، جبران کنه.

ساعت ها جلو می رفتند و روزها شب می شدند، خیلی زود اون شبی رسید که تام یک دختر جوون زیبا رو برای اولین بار برای شام به خونه آورد تا به پدر و مادرش معرفی کنه. وقتی اون دختر که اسمش کاترین بود، آخر شب به خونه رفت، تام با قیافه ناراحت و دلگیری به سمت راسل برگشت:
- یعنی نمی تونستی برای چند ساعت هم که شده تظاهر کنی که داره بهت خوش میگذره پدر؟

دیانا که همیشه بلااستثنا طرف تام رو می گرفت، ادامه داد:
- راست میگه دیگه راس. قیافت همیشه شبیه کسیه که کشتی هاش غرق شدن. انقدر آدم ندیدی نحوه معاشرت کردن با آدم ها یادت رفته. پسرمون بزرگ شده و این دختر ممکنه بخشی از آینده این خونواده باشه اونوقت تو...

تام حرف مادرش رو قطع کرد:
- کاترین بخشی از آینده این خانواده هم میشه، من برنامه ریختم که آخر این هفته ازش خواستگاری کنم، حالا چه بابا ازش خوشش بیاد چه نیاد!

راسل یک دنیا حرف داشت ولی احساس می کرد توانایی گفتنشون رو نداره. به تام گفت:
- پسرم، میشه یک دقیقه بیای بیرون اتاق دو کلمه مردونه تنها باهات صحبت کنم؟

تام با اکراه مادرش رو توی اتاق تنها گذاشت و پشت در اتاق به پدرش خیره شد.

- ببین بابا جان، این طور نیست که من از شخص کاترین خوشم نیومده باشه. اما به عنوان پدرت برام درد آوره که ببینم تو هم داری دقیقاً همون راهی رو میری که من، پدرم و همه دنیا رفتن و دارن میرن. زندگی همینجوریش یه عذاب طولانیه، با دست خودت بدترش نکن، این چرخه رو ادامه نده! برو دنیا رو بگرد، برو از زندگیت لذت ببر.
- من لذت زندگیم رو انتخاب کردم پدر. میخوام با کاترین ازدواج کنم و خانواده خودمون رو شروع کنیم. دلت نوه نمی خواد؟
- می دونستم به حرفم گوش نمی کنی ولی باید به هر حال سعی خودم رو می کردم. امیدوارم که یک روز اینو بفهمی پسرم. البته نه، امیدوارم که هیچ وقت نفهمی...

توی مدتی که به نظرش مثل یک عمر و در عین حال مثل یک چشم به هم زدن بود، به خودش اومد و دید ارباب رجوع اومده جلوش و داره سرش عربده میزنه. اونم چون طبقه رو اشتباهی اومده و در واقع کارش اصلا به راسل مربوط نیست.

راسل دستی به موهای خاکستریش کشید، به پرونده ارباب رجوع که مربوط به بخش مالی بود، و نه بایگانی نگاه کرد، و بعد به ارباب رجوعش که داشت داد و بیداد میکرد و آب دهانش رو به اطراف میپاشید.
- این پرونده به این بخش مربوط نیست قربان... شما باید دو طبقه برید بالا، بخش مالی...
- من این چیزا حالیم نیست! دو ساعته الان علاف شدم واسه این پرونده کوفتی...
- شرمنده. کاری از من برنمیاد.

و البته ارباب رجوع که انواع فحش های رکیک رو میداد، از اتاق خارج شد.
راسل به شدت حس خستگی داشت. فقط پنجاه سالش بود. هنوز خیلی هم پیر نشده بود. ولی خب خسته بود. سعی کرد نفس عمیق بکشه و کشوی میزش رو باز کرد تا قرص زیر زبونی که دکتر بهش داده بود رو محض احتیاط برداره. اما انگار خستگی باعث شده بود حالش از همه چیز به هم بخوره. کشو رو دوباره بست و با خودش گفت:
- به این مزخرفات مشنگ ها نیاز ندارم.

از حرف خودش تعجب کرد، مشنگ ها کی بودن؟ اما مهم نبود. احساس بهتر شدن می کرد در نتیجه چشماش رو بست و در کمال تعجبش، بدون اینکه به خواب بره ساعت الکترونیکی جلوی چشماش نقش بست، ۲۳:۵۹.
با تعجب متوجه شد که برای اولین بار، حسی بدی از دیدن ساعت نداره.
دیگه اون راسل سابق نبود، حس میکرد انگار چیز جدیدی توی رگ هاش جریان داره.
چیزی دلگرم کننده که انگار توی تمام این سال ها و روزها وجود نداشت.
چیزی مثل جادو!

و بعد راسل چشم هاش رو باز کرد. نگاهش به ساعت الکترونیکی افتاد که اینبار جدی جدی جلوی روش بود و روی ساعت بیست و چهار، آروم گرفته بود. اما دیوار رو بروش، دیوار دلگیر اداره نبود. به دور و برش نگاه کرد، توی یه اتاق بزرگ و سفید بود و چند نفر بالای سرش بودن و صاف زل زده بودن توی چشماش که تازه باز کرده بود.
یکیشون آبی و کوچیک بود، یکیشون یه دختر با یک کلاه بزرگ و آبی بود، و یکیشون هم شخصی با چهره پوشیده شده بود...

- من کجام؟
- صبحت بخیر فنر! موفق شدی بیست و چهار ساعت زندگی مفید یک مشنگ رو با طلسم "شبیه سازی روزانه زندگی ماگل ها" تجربه کنی تا تجربیاتت رو باهامون به اشتراک بذاری که بفهمیم باید نابودشون کنیم یا...

کم کم همه چیز یادش اومد. هیچ وقت از دیدن اون سه نفر انقدر خوشحال نشده بود. نگاهی به دست های پنجه مانند و پشمالوی خودِ نازنینش انداخت و گفت:
- اینطور بهتون بگم که بیست و چهار ساعت مفید به معیار ما جادوگرها، پنجاه و خورده ای سال عمر یک مشنگه. عمرشون به شدت کسالت آور و تکراری و در مقایسه با ما، بدون هیچ لحظه مفیدیه.
- و هیچ چیز خوبی ندیدی توشون...؟

فنریر که کم کم تمام اخلاقیات و غرایزش هم داشتن همراه با حافظه ش برمیگشتن، گفت:
- ببین... تو این بیست و چهار ساعت شما، من تقریبا یه عمر کامل یک مشنگ رو دیدم و میتونم بهتون بگم که اون رو به بطالت کامل میگذرونن و اصلا هیچ نوآوری ای ندارن. از منابع سیاره هم به شدت بیش از حد استفاده میکنن. تعدادشون بیش از حد داره زیاد میشه. به هیچ چیز و هیچ کس وفادار نیستن و فقط مریض وار دنبال پولن... و با وجود اینا فکر میکنن نظر من رو متوجه شدید.
- کاملا متوجه شدیم.

این رو مافلدا گفت که چهره ش نامشخص بود. بعد رو به لینی کرد و گفت:
- نیروهای هوایی ارتش زوپس آماده ن... هروقت که شما آماده باشید ژنرال.

فنریر هنوز روی تخت دراز کشیده بود و سعی داشت اطلاعات درهم و برهم توی مغزشو مرتب کنه، ولی با شنیدن این حرف به مافلدا، لینی و سو نگاه کرد و گفت:
- ژنرال؟ مگه قرار نبود من ژنرال باشم؟
- نه. الان حالت مناسب نیست. یهو به ما حمله میکنی اشتباهی.
- حله. ولی دقت کنید که جنازه هاشون رو سالم نگه دارید... برای مصرف شخصی جهت سوسیس و کالباس میگم...


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۳ ۲۱:۲۶:۵۴



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#29

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
قلعه ریونکلاوvs.قلعه گریفندور
-قوقولی قوقو!
-پاشو دیگه! لنگ ظهره!

ربکا با صدای سوزان، دختر رئیس مزرعه، از خواب پرید. به اطرافش نگاه کرد و بعد متوجه شد که در مزرعه ای برای ماموریت آمده است. دوباره نگاهی به سوزان انداخت و ساعت را پرسید.
-ساعت سه بعداز ظهره!
-عه واقعا؟ چرا من تا الان خواب بودم؟
-چون دیشب تا سه شب بیرون تو کوه بودی. اصلا هم نگفتی واسه چی. فقط رفتی!
-آها.

ربکا یک چیز دیگر را هم فهمید. او باید از دیروز تا حالا به اربابش درباره روزهای مشنگی گزارش میداد و بعد برای اینکه کسی نفهمد او رفته است، با اسب به خرید برود. چیز خنده داری بود ولی همه اعضای خانواده همینگونه به خرید میرفتند! ربکا بلند شد و از سوزان خواست تا نهارش را درست کند و به اتاقش بیاورد. سوزان رفت و او باید تا او از باغ وسایل غذا درست کردن را بیاورد و عذا را بپزد، او نامه را مینوشت و پست میکرد.
روی صندلی اش نشست و کاغذ پوستی ای در آورد. قلم پرش را در جوهر زد و شروع به نوشتن کرد. هر کلمه ای که بر کاغذ پوستی مینوشت او را یاد اتفاقات دیروز می انداخت...

فلش بک-مزرعه تورنادو
-سلام من ربکام! از دیدنتون خوشبختم!

خانواده تورنادو از دیدن ربکا خوشحال بودند. همین که یک نفر دیگر نیز بود تا در کارهای زیادشان یاری شان کند، خوشحال کننده بود! ربکا چمدانش را بر زمین گذاشت و به زور با همه آنها دست داد. سعی کرد چهره اش شادمان باشد تا نشان دهنده این نباشد که از آنجا انزجار دارد؛ اما این واقعیت داشت. ربکا بعد از دست دادن با همه، نگاهی به زنی که همه بچه ها شباهتی کوچک نیز با داشتند. پس یعنی او مادر خانواده بود.
-ببخشید میشه خودتونو بهم معرفی کنین؟

زن همه را به او معرفی کرد اما وقتی اسم دخترش"سوزان تورنادو" را آورد ربکا فهمید میتواند هرچه میخواهد را از زیر زبان او بیرون بکشد. چون به نظر اسم ساده ای می آمد و شخصیت او نیز ببه نظر ساده لوح می آمد. سپس زن در میان خیالات او پرید و خواست تا ربکا بعد از گذاشتن وسایلش در اتاق مهمان، به باغ بیاید و به او کمک کند. اما ربکا بهانه تراشی کرد و از زیر کار در رفت. احساس میکرد در آن زمان آنها فکر میکند تنها کاری که بلد است خوردن و خوابیدن است و این ممکن بود ماموریت را به تعویق بیاندازد.
-خب من میتونم تو شستن... شستن چیز... ظرفا کنم!
-امروز نوبت جان ئه.
-غذا درست کنم؟
-امروز نوبت سوزان ئه.
-خب تمیزکاری چی؟
-اونم نوبت پیترئه.

ربکا نا امیدانه به آنها نگاه کرد. ناگهان پسربچه کوچکی در میان آنها فریاد کشید:
-امروز نوبت منه برم خرید. ولی میتونم نوبتمو بدَ...
-بده زشته عیبه مارک! مهمونمو باید همین اول کاری بره خرید؟ خسته میشه!
-انگار بقیه خستده کننده نبودن! خب میرم خرید. مهم نیست. تازه با روستا هم آشنا میشم.
-خب اگه خودت راحتی برو.

نیم ساعت بعد
-باید با اسب بری. اهوم؟
-خب باشه.

ربکا برای اولین بار سوار اسب شد. زنبیل را گرفت و محکم به شکم اسب ضربه زد. اسب با تمام توان دوید و دوید و دوید. ربکا که مطمئن بود در این مواقع موهایش وزوزی میشود، سعی کرد به آنها فکر نکند و بیشتر زنبیل را محکم نگه دارد. بعد در جاده، افسارش را کشید تا آرام شود. اسب ایستاد و ربکا پایین آمد.
چقدر زود به بازار رسید!
اسب را به یک درخت بست و محکمش کرد. وارد بازار شد و طبق لیست دانه شمبلیله، شوید، پونه و نعنا را خرید. سپس به آن طرف بازار رفت و میخواست کمی گوشت بخرد.
-عذر میخوام عذر میخوام! من باید زود برم. خواهش میکنم. یه بسته از اون گوشت... آخ... گوشت قرمزا بدین؟!

خیلی برایش سخت بود که بدون جادو گوشت را بردارد و پولش را بدهد. به خاطر اینکه آن قسمت بازار خیلی شلوغ بود، احساس کرد از بس زنبیل به همه خورد و فشرده شد، گوشت ها را همان جا تمیز کرده است! بعد کمی کرده خرید که در میان کشیده شدنش به انسان های ماگل تقریبا تبدیل به روغن شد.
وقتی داشت از آنجا بیرون میرفت دسته ای انسان را در آنجا دید که با ناگهان با سر به زمین میخورند. همان موقع زنی فریاد کشید:
-کروناااااااا!

ربکا که میدانست وضع خطرناک است سریع تر از میان جمعیتی که با سر زمین میخوردند گذشت. ربکا میدانست به خاطر وجود او در آنجاست پس رفت تا در مشکل نیافتد.
-آخیش... چقدر شلوغ بود! هوف!

دوباره سوار اسب شد. چون اسب برایش بلند بود چند بار پرید تا پایش را در رکابش گیر بدهد و بالا برود. هرکه هم او را درآن حالت میدید میگفت:
-با کرونا از شام میروی به بصره و اشترانت که کرونا دارند، خسته و تشنه اند که اینگونه میپری؟

ربکا هیچ چیزی برای گفتن نداشت. درواقع نمیدانست بدون فرستادن یکی طلسم شکنجه چگونه میتواند احساس خشمش را مهار کند! اسم کرونا او را یاد چین و دردسری که درآن داشت می انداخت، پس فقط بعد از سوار شدن، ضربه محکمی به شکم اسب زد و به مزرعه برگشت.

یک ربع بعد-در مزرعه
-وایییییییییی آفرین رب...رب...
-ربکام.
-ربکا! آفرین ربکا! خیلی دقیق خرید کردی و حواست بود که از کرونا نمیری! ولی... کره و گوشتت...
-هه، کرونا! مهم نیست. مدلش بود!

زن وسایل را گرفت و به ساعت نگاهی کرد. ساعت فقط5 بعد از ظهر بود و ربکا نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.
-چیزی شُـ...
-تولد سوزانه و من هنوز پای سیب رو آماده نکردم! میترسم سر زمیبن کرونا برش داره و دیر بیاد. هنوز کلی از کباب کردن ماهی و گوشتا مونده!

ربکا نمیدانست چگونه میتواند اسم "کرونا" را از دهان آنها بیاندازد ولی مدانست که فکر بهتری برای غذا درست کردن دارد. ربکا میخواست بگوید با جادو میشود این کارها را کرد و نگران نباشید، که فهمید آنها ماگل هستند و نمیتواند اینها را بگوید. بعد به زن که چهره اش به خاطر چیزی مثل آن سفید شده بود نگاه کرد.
-خب... امممم... از بچه هاتون نمیتونین کمـ...
-میتونی غذا درست کنی؟ خودت گفتی میتونی. پس بیا برام این گوشتو سرخ کن. اول با کبریت زیر گازو روشن کن و بعد کره رو بنداز تو ماهیتابه.

ربکا تا آمد به چوبدستی اش رجوع کند، نگاه زن را دید که به کبریت کنارش اشاره میکند.
-نکنه میخوای با سنگ و چوب روشنش کنی؟ ممکنه وقتی بهشون دست میزنی کرونا بگیریا! اول ضدعوفو...
-نه دنبال کبریت خودم میگشتم.
-وا!

زن به سمت فر رفت تا کاپ کیک هایی که درست کرده بود را درآورد. ربکا هم با سختی و مشقت فراوان گوشت را سرخ میکرد.

1ساعت بعد
-آفرین ربکا! خوب سرخ کردیش ولی... یکم بریز به پاش کردی.

ربکا سعی کرد به گاز نگاه نکند. چون هرچه روغن در ماهیتابه بود به اطرافش پرتاب میشد و با تکان دادن ماهی تابه آتش بزرگی درست شد که باعث شد کمی از موهای ربکا بسوزد و زوزوی تر از قبل شود. زن به موهای روغنی و دستان قرمز ربکا نگاهی انداخت. انگار فهمیده بود اولین بارش است که آشپزی میکند. بعد برگشت و به کیک دوطبقه ای اشاره کرد که در یک ساعت کار ربکا(سرخ کردن گوشت!) تزئینش کرده است. بعد کباب های ربکا را در سینی چید و قسمت سوخته شده آنها را به پشت گذاشت! سس را در ظرفش ریخت و سرش را به سمت ساعت بزرگ روی دیوار گرداند.
-الاناست که سوزان بیاد!
-ساعت هفت ئه و تازه از مدرسه تعطیل شدن؟
-نه! سوزان الان سر زمین کار میکنه. امروز بعد از ظهر اون باید اینکارو میرسید. نوبتش بود.

و به لیست بلند و بالای کنار آشپزخانه اشاره کرد. ربکا که خسته تر از همیشه بود به اتاق خودش رد طبقه بالا رفت. میدانست که حتما باید اتاق پذیرایی را تمیز کند اما چند ساعتی خواب بعد از فریاد های آرزو مندانه آنها برای کرونا نگرفتن سوزان، ضرری نداشت. ربکا حتی در تخت هم که دراز کشیده بود صدایشان را میشنید که از خوشحالی دعا میکنند:
-ایشالله کرونا نگیری!
-ایشالله نوه و نتیجه هات کرونا نگیرن!
-ایشالله شوهرت کرونایی نباشه یا تو مرکز کمک به کرونا زده ها کار نکنه.

دو ساعت بعد
-ربکا ربکا! بلند شو به مامان کمک کن! امروز تولدمه و شب تولدم نباید کار کنم! یوووهوووو!
-ها؟ چه خبره؟

سوزان بعد از فریادی که کشید دستان ربکا را گرفت و او را به سمت پله ها کشاند. از پله ها دوان دوان پایین رفت و به اتاق پذیرایی رفت. ربکا را به سمت مادرش هل داد و دورش چرخید.
-امروز تولدمه! امروز تولدمه! امشب من بیکارم امشب من بیکارم! حس میکنم از دست کلی کرونایی فرار کردم!

ربکا با بی حوصلگی به پنجره نگاه کرد که ناگهان احساس کرد تمام بدنش کرخت شده است.
شب چهاردم بود و او در خانه چه کار میکرد؟
سپس برای اینکه جلو آنها تغییر شکل به خفاش خون آشام ندهد سردرد و سرگیجه را بهانه و به سمت در دوید. وقتی بیرون رفت، سرش را برگرداند تا چهره آنها را ببیند. سوزان ناراحت بود، انگار فهمیده بود امروز هم باید کار کند. مادر سوزان با تعجب نگاه میکرد چون برایش عجیب بود که ربکا چرا دارد به سمت کوه میدود.
در هر صورت شب چهاردهم بود او هم باید تغییر شکل میداد تا کمی از خستگی یک روز ماگلی اش بکاهد.

پایان فلش بک

-ربکا؟ ربکا صدامو میشنوی؟
-ها چیه؟

سوزان ظرف غذا را به سمت ربکا گرفت و به او اشاره کرد تا آن را بردارد.
-من میرم بیرون. تو باغ کار دارم. یه ربع دیگه میام تا وسایلو ببرم.
-باشه.

اما ربکا قرار نبود آنجا بماند. چون جغدی که لحظه ای پیش برای لردسیاه فرستاده بود، خبر از آن میداد که امروز برمیگردد و خودش را از شر ماگل ها خلاص میکند. به زور لبخندی تحویل سوزان داد و با خروج او از اتاق ایستاد تا صدای پایش را دنبال کند. وقتی صدای پا سر از اتاق پذیرایی در آورد، ربکا لقمه ژامبونش را درهانش چپاند و آبش را سرکشید.
نامه را به پای جغدی که در کشو قایمکرده بود بست اما اول آن را دوباره خواند.
"سلام ارباب.
ماموریت با موفقیت انجام شد. این مردم ماگلی که من دیدم، تا ما اونا رو بکشیم، خودشون از کرونا میمیرن.
این بود نتیجه ماموریت من!"


بعد آن را محکم بست و جغد را به پرواز در آورد. با غذایی که در دهانش چپانده بود، مطمئن بود در آپارات باید قدرت کافی را داشته باشد تا در درسر نیافتد. پس از چند لحظه، ربکا با صدای بلندی آپارات کرد. همه وارد اتاق او شدند و به اطراف نگاه کردند. بعد نامه کوچکی گوشه میزش دیدند و سوزان آن را بلند بلند شروع به خواندن کرد:
"دیشب تو روزنامه نوشته بود کرونا میاد، منم رفتم. جونم مهم تر بود!"


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۳ ۲۲:۱۱:۲۵

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
#28

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی




سوژه برخورد قلعه گریفندور و قلعه ریونکلاو: نجات

توضیح: جامعه جادویی تصمیم به نابودکردن دنیای مشنگی گرفته و معتقد که مشنگ بودن تنها گونه‌ای شکنجه دائمی و شما رو مامور کردن که برید و یک روز رو بین مشنگ‌ها به شکلی مشنگی زندگی کنید و این موضوع رو رد یا تایید کنید.

مهلت زمان ارسال پست‌ها تا ساعت 23:59:59 روز شنبه سوم اسفندماه 1398 هستش.



موفق باشید،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور



...Io sempre per te


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
#27

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
رخ گریفیندور (فنریر گری بک) به رخ ریونکلاو (ربکا لاک وود) حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۱۱ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
#26

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



پس از جدال نفس‌گیر میان وزیر اسلیترین و سرباز و اسب هافلپاف این وزیر اسلیترین بود که با یه تیر دو نشون زد و تیمش رو به پیروزی رسوند.

تبریک به دوشیزه مروپ گانت و تیم اسلیترین،
خسته نباشید به رکسان ویزلی و سدریک دیگوری و همچنین تیم سخت‌کوش هافلپاف.


در جدال به شدّت حساس میان سرباز ریونکلاو و اسب گریفندور شاهد یک نبرد خونین و به شدّت درگیرانه بودیم که نتیجه دور از انتظاری رو رقم زد.

هر دو بازیکن؛ جوزفین مونتگمری و آرتور ویزلی از مسابقه خارج (*) می‌شن.

هر دو بازیکن به تشخیص داورها مرتکب خطا شدن، دوشیزه جوزفین مونتگمری بعد از روز دوشنبه و در بامداد روز سه‌شنبه پستشون رو ارسال کردن و آقای آرتور ویزلی هم با نظر داورهای مسابقه پستی غیرمرتبط با سوژه ارسال شده ارائه کردند.

* خارج شدن در اینجا به این معنی هست که شکست خورده منظور می‌شن و نه این که در مرحله بعدی هم حق شرکت نداشته باشن.

از تیم گریفندور تقاضا می‌شه حرکتش رو اعلام کنه.


گریفندور: فنریر گری‌بک (قلعه)، سر کادوگان (فیل)، تاتسویا موتویاما (شاه)، آرتور ویزلی (اسب)

ریونکلاو: ربکا لاک‌وود (قلعه)، جوزفین مونت‌گومری (سرباز)، دروئلا روزیه (وزیر)، تام جاگسن (اسب)

هافلپاف: سدریک دیگوری (اسب)، رکسان ویزلی (سرباز)، ارنی پرنگ (وزیر)، ماندانگاس فلچر (فیل)

اسلیترین: مروپ گانت (وزیر)، رابستن لسترنج (فیل)، هوریس اسلاگهورن (قلعه)، کریچر (اسب)



با تشکر و آرزوی موفقیت برای همه شرکت کنندگان،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور



...Io sempre per te


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸
#25

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۸:۳۷
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 290
آفلاین
- بشتابید! بشتابید! افتتاح بزرگترین باغ وحش لندن همین الان شروع می‌شه! بشتابین ملت! بیاین حالشو ببرین!

جوزفین بالای سکوی بلندی ایستاده بود و این‌ها را فریاد می‌زد.

جمع کثیری از ملت قرمزپوش مشنگ و جاودگر، چه اصیل و نیمه‌اصیل و بی‌اصالت جلوی در بزرگترین باغ وحش تازه تأسیس لندن ایستاده و منتظر همین جمله‌ی شروع افتتاحیه بودند!

- بلأخره شروع شد!
- می‌گن فقط تو لندن نیس، مثکه تو کل دنیا شعبه داره! یا شایدم قراره داشته باشه.
- بشنو و باور نکن! مگه می‌شه آخه؟ باغ وحشه‌ها، رستوران که نیس!
- هشتاد و دو درصد درآمد جهان می‌ره تو جیب یه درصد مردم. بخوای دقیق حساب کنی می‌بینی همچینم عجیب نی.
- باز کتاب خوندی تو؟

در این اثنا درهای بهشت درهای باغ وحش به روی آن‌ها گشوده شده و فرشتگان به آن‌ها خوش‌آمد گفتند و با اشتیاق هرچه تمام‌تر وارد شدند.
- می‌دونی، من هنوز تو بود اینم که چرا گفتن هر بازدید کننده‌ای که می‌خواد بیاد باس قرمز بپوشه، وگرنه اصن راش نمی‌دیم. فستیوالی چیزیه؟
- تو رو نمی‌دونم ولی یه حسی بم می‌گه با این کارشون می‌خوان ازمون سوء‌استفاده کنن. شایدم فیلم‌برداری‌ای چیزی باشه و آخرشم بخوان اسگلمون کنن و بگن برگردین خونه‌هاتون.
- می‌دونی، تو خیلی بدبینی! الکی در مورد چیزی که ندیدی و نمی‌دونی قضاوت نکن. حال منو هم داری می‌گیری با این حرفات‌ها!
- این دیگه چیه؟.. زمین زیر پام چرا داره می‌لرزه؟ زمین‌لرزه‌اس!؟هی.. هی.. زندگی، اینم از قدم خیرمونه دیگه!

و همینطور که جمعیت هیجان‌زده و بعضاً مرلین‌زده‌ی بازدیدکنندگان وارد می‌شدند، تکان‌تکان‌ها و لرزش‌های روی سطح زمین بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و سایه‌هایی سیاه از دورادور نمایان می‌شدند.
- توووف! نگفتم برنامه دارن واسمون؟
- آره گفتی. ولی خب گذشته‌ها گذشته دیگه!
- شعت! این گله‌ی گاو سیاه‌ها چیه دارن میان سمتمون؟ :
- حیوونن دیگه! تو باغ وحشیم مثلاً. سلام کن بهشون!

فلش‌‌بک-سه روز قبل-خونه‌ی گریمولد

هوهو! هوهو! پوق!

- عهه! ری! تو شاخات جغده.
- آااهااا.. آره. صبح پنجره رو باز کرده بودم به افق خیره شده بودم که یهو از تو افق یه جغد اومد بیرون و خواست از پنجره بره تو؛ خیلی بال زد! بال زد، بال زد، بال‌ زد ولی نتونست! تا این که بیهوش شد.
- خو بعدش چی شد؟
- دیگه بیدار نشد!
-
- هممم.. خب حالا بی‌خیال مونت. بیا ببینیم تو نامه‌اش چی نوشته.

و نعش جغد را از شاخ‌هایش جدا کرد و روی میز نهاد. نامه‌ی بسته به پای جغد را هم باز کرد و مشغول به خواندن شد.

نقل قول:

بسم المرلین

دوشیزه جوزفین مونتگومری
بدین‌ وسیله مدیریت پیام امروز اذعان می‌دارد که گزارش شما درباره‌ی زندگی تسترال‌های پلاستیکی به شدت برای مردم جذاب بوده و شما به عنوان خنداننده‌ی برتر این هفته، مبلغ ۱۰۰۰ گالیون جایزه‌ی ویژه را برنده شده‌اید!


- هو! هو! هووووراااااا! هورا!
- عههه پروف! پروف! بیاد ببینید مونتـ...

با فرو شدن پاکت نامه در حلق ریموند، نیمه‌گوزن دیگر نتوانست جمله‌اش را تمام کند.

- دهه! ری! می‌فهمی داری چی‌چی می‌گی؟! اعلام این موضوع ینی باس با پروف یه صوبت مفصل داشته باشیم! چون سقف خرابه، لوله‌ها چکه می‌کنن، گوشه‌ی ردای پروف سوراخه، سر آستیناش رفته، بچه ویزلی‌هام لباس نو ندارن، گوجه گرونه، پیاز نداریم، هواپیمای عمو ریچارد باند فرود می‌خواد، شمشیر سرکادوگان کند شده، گربه‌ی پنی مریضه، عمو سیریش اجاقش کوره، چاه دسشویی پر شده، می‌فهمی اینا ینی چی!؟
-
- ینی بدبختی، ری! ینی ناکامی! ینی آرزوی خویشتن را به گور بردن! ینی به ماتحت بخت خود لگد زدن! ینی تف سر بالا! ینی.. ینی..
-
- هممم.. ولی دقت که می‌کنم من گزارشمو واسه بخش «حیات وحش، حیات طبیعی و حیات جادویی» جادویی فرستادم.. چرا جایزه‌ی کمدین برتر هفته رو بم دادن؟
- مونت، اینا رو ول کن. ذات قضیه مهمه! مهم اینه که ما پول رو بردیم!
- آها.. آره، خو بیا باغ وحش بزنیم!
- ها؟

پایان فلش‌بک

- هوووو! ایول! گاوا حسابی دارن کیف می‌کنن!
- منظورتون چیه خانوم مونتگومری؟
- عههه! فروشنده‌ی بلیط خلی هستیا! مگه نمی‌بینی خوشحالن؟ دارن می‌دوون سمت رنگ مورد علاقشون دیگه!
-

جوزفین در حالی که لبخند رضایتمندانه‌ای بر لب داشت و از اینکه بساط عشق و حال گاوها را فراهم کرده‌بود در پوست خود جا نمی‌شد، داخل دفتر مدیریتش رفت و در حالی که از طریق دوربینی که به مانیتور کامپیوترش وصل بود به واکنش‌ بازدید کنندگان خیره شده و از آنجایی که ورد مورد نظر را بلد نبود، بلندگو را روشن کرد.
- سلااااام! به باغ وحش طبیعی آبجی‌تون خوش اومدین! همونجور که مستحضرین، گفتم باغ وحش طبیعی. اون باغ وحشایی که تا حالا دیدین همشون مصنوعی بودن! از اون جایی که باغ وحشه، و نه قفس وحش، همونطور که مشاهده می‌کنین اینجا آزادی کامل برقراره و ما از اونایی‌اش نیسّیم که بخوایم حیوون طفلی زبون‌بسته رو بندازیم تو قفس. خلاصه این که.. حالشو ببرید!

حضار که کُپ کرده بودند روی از صدا برگردانده و به "باغ وحش" نگریستند.

آن‌سوی باغ وحش، گروه دیگری از بازدید کنندگانِ در حال بازدید و تماشا، خبر نداشتند که چه شده، چه بود و قرار است چه بشود. و مستقیماً در حال رفتن به سمت تله بودند.
- بابا چرا حیوونای اینجا تو قفس نیستن؟
- نمی‌دونم، بابا.
- بابا مگه حیوونا تو باغ وحش نباید تو قفس باشن؟
- چرا، ولی اینا پول نداشتن گمونم، نخریدن.
- بابا، چطور کسی که سازنده‌ی بزرگترین باغ وحش لندنه، پول خریدن قفسش رو نداره؟
- اینجور چیزا زیاده بابا. زندگی فراز و فرود زیاد داره. حالا بزرگ می‌شی می‌بینی.

بچه دیگر چیزی نگفت و در حالی که آب‌نبات توت‌فرنگی‌اش را می‌لیسید، سخت در اندیشه فرو رفت.

- بشتابید! دونه‌های همه مزه‌ی برتی‌بات! قلم‌پرهای قندی! پشمک اعلای حاج دامبل‌الله، حیوون‌های شکلاتی، فقط مخصوص باغ وحش بزرگ لندن! بدووین که دیگه آخرشه!

ملت بازدید کننده که کلاً به چیزهایی که "دیگر آخرش بود" علاقه داشتند، جیغ‌زنان و هوار کشان به سمت دکه‌ها و بوفه‌های باغ وحش حرکت نموده و هرچه در جیب داشتند، در جیب فروشنده‌ها ریختند.

- بابا چرا اینقد خم شدی؟
- زیر بار فشار مشکلات اقتصادیه باباجان، چه بخوای، چه نخوای وقتی بزرگ بشی می‌ندازن روی دوشت.
- بابا مطمئنی؟ آخه خیلی وقت نیست که یهو انقده دولا شدی‌ها.. تا چن دیقه پیش که صاف بودی بابا.
- خب آخه ما هم تا همین چند دیقه پیش یهو بار فشار مشکلات اقتصادی‌مون چند کیلو سنگین‌تر شد.
- عهه..

و آن "بار فشار مشکلت اقتصادی" تسترالی بود که نمی‌دیدند.

- ولی می‌دونی چیه، حس می‌کنم یکی رو پشتم سواره.
- اوهوم.. بابا منم یه کمی یه همچین حسی دارم. حس می‌کنم یکی داره پشت سرم نفس می‌کشه.

- آآآآآاای!

خون از محل تازه کنده‌ی شده‌ی گوش فوران کرده بود.
- بابا اون نفسی که پشت سرم بود آخر کارش رو کرد! من می‌دونستم که آخرش ار پشت بهم خنجر می‌زنه!
پدرِ خمیده از وزن تسترال روی دوشش در حالی که مات و مبهوت به گوشت کنده‌ شده‌ی پسرش که در هوا معلق بود خیره مانده بود، دیگر به آه و ناله‌های پسرش توجه نکرد.
چرا که جنبش و کودتای تسترال‌ها به اعتراض سال‌ها بارکشی و حمالی و فحش رکیک بودن شروع گشته بود.

کمی آن‌سوتر باغ وحش

- هی! هی! آهای آقا! خانوم! تا حالا فقیرترین موجودات جهان رو دیدین؟ می‌خواین ببینین؟ دنبالم بیاین!

حضار فضول و کنجکاو که می‌خواستند بدانند مسکین‌تر و فقیرتر از خودشان کدام موجودات‌اند به دنبال راهنما حرکت کردند.

- خب حالا همینجا بمونید تا فقیرترین موجودات جهان بیان و ببینینشون!

راهنما که وظیفه‌اش را انجام داده بود، دوید و آن پشت مشت‌ها گم و گور شد.
ملت نیز منتظر ماندند.
و منتظرماندند.

طولی نکشید که حضار آن‌جا با هجوم خیل میمون‌ها غارت شدند.

و آن سو تر، جوزفین.

- الو؟ اوهوم آره. گفتی اژدهاها رو میفرستی. خوبه. تا چند دیقه دیگه اینجان، نه؟


چند روز بعد

سرزمین سوخته‌ای به نام شهر لندن وجود داشت و به دنبال آن اوین انسان‌های لخت و عور دنیاو .. تعدادی دایناسور!





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#24

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- رفت؟
- بدون شک رفت.
- دورغگو!

رکسان محکم تر خودشو بین موهاش پنهان کرد؛ چون توی اون اتاق سیاه و تاریک و خالی، جای امنی برای قایم شدن وجود نداشت؛ نه یه گلدون، نه یه شیشه عطر، نه موهای بلاتریکس، و نه حتی دیواری که بتونه توی ترکش خودشو پنهان کنه.

- رفت دیگه، چرا نمیای بیرون؟ بیا بیرون، یه کم با هم بازی کنیم.
- نمیام!

معمولا عادت نداشت جواب خودشو بده یا به حرف خودش گوش بده، خصوصا خود توی سرش، که وقتی میخواست یه مشنگ رو شکنجه بده یا دمپایی های ترسناک دستشویی رو به جرم ترسناک بودن خیس کنه، باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد منعش کنه... اما این دفعه فرق داشت!

::فلش بک - ساعاتی قبل::

- نه تنها ماموریت انجام نمیدی، بلکه دل خانواده ما رو هم میشکنی؟...
- غلط کردیم ارباب.
- و خود حقیرت رو هم جمع می بندی؟ میدونیم باهات چیکار... گفتین چیکار کرده که ناراحت شدی دخترمون؟
- از پیتزا فس کرده پاپا! فسمیدی؟ فس کرده! :nagini:
- و با شما چیکار کرده مادر؟
- میوه نمیخوره توت فرنگی مامان. شده پوست و استخون.

لرد داشت با خودش فکر میکرد که رکسان رو بخاطر این کار بزرگی که کرده بود ببخشه، اما با دیدن چهره اشک آلود مروپ و چمدونی که روش نوشته بود "خانه سالمندان"، تصمیم گرفت تخفیفی در مجازاتش قائل شه.

- خب خالی، ما بهت یه فرصت میدیم. یه تنبیهی برات در نظر گرفتیم تا درس بزرگی بگیری. درس... خودشناسی. میفرستیمت به یه اتاق که باید تابلویی که خودت هستی رو پیدا کنی. دیگه وقتمون رو با توضیح اینکه هزاران تابلو اونجا هست و اتاق خیلی بزرگ و ترسناکه نگیر.

لرد چوبدستیش رو به سمت رکسان گرفت و رکسان غیب شد، در حالیکه تو این فکر بود که خود شناسی چه ربطی به کارهایی که کرده بود داره...

- در حکمت کارهایمان شک کرد؟ بذار پاش برسه به اینجا، میکشیمش.

::پایان فلش بک::

طبق صحبت های لرد، باید خودش رو از بین اون همه تابلو با قاب های گل گلی ترسناکی که دورش حلقه زده بودن، پیدا میکرد... ولی چطور؟
رکسان همچنان که لای موهاش چنبره زده بود، به فکر فرو رفت. فکر کرد و فکر کرد. باز هم فکر کرد. و باز هم فکر کرد... داشت از شدت فکر کردن خسته میشد که... یه فکری به ذهنش رسید!
قبل از اینکه ایده بی نظیرش رو عملی کنه، کمی به خودش و مغز ریونکلاییش افتخار کرد و با خودش فکر کرد که استعداد هاش داره توی هافلپاف هدر میره. بعد با نهایت غرور و بی جنبگی، صداشو صاف کرد و داد زد:
- کی منه؟
- من! من! من! من!...

رکسان خیلی وحشت کرد... همه اونا خودش بودن، همونقدر باهوش و بی جنبه! میدونست که فعلا قرار نیست از لای موهاش بیاد بیرون، پس همچنان که به راه حل بعدی فکر میکرد، با چوبدستی و موهاش، برای خودش یه بالشت بافت.

- اه، بابا بیا بیرون دیگه! تا کی میخوای خودتو لای اون موهای قرمز چندشت قایم کنی؟

از لای موهاش، نگاهی به گوینده این حرف کرد... مطمئنا اون خودش نبود. اون موهای قرمزشو خیلی دوست داشت، حتی بیشتر از غول غارنشین برای حیوون خونگی!

- باباجان، بیا و به محفل بپیوند، بیا و کنار خانواده حقیقیت باش.
- دامبلدور؟
- چیز... مثل این که اشتباه شده باباجان. داشتم میرفتم دفترم که از اینجا سر درآوردم، دیدم گیج شدی. میخوای به محفل بگروی و رستگار شی باباجان؟

رکسان خیلی دوست داشت هرچه سریعتر از شر این تابلوهای ترسناک خلاص شه، اما اون دختر باهوشی بود و به بعدش فکر کرد، به این که در این صورت اگه به دست لرد بیفته، چه چیزهای ترسناکتری رو باید تحمل کنه؛ مثلا به جای این اتاق، توی اتاقی گیر بیفته که پر از تیله باشه!

- نه ممنون پرو... دامبلدور.

دامبلدور که نا امیدی خاصی توی چهره ش بود، از تابلو خارج شد.

- خوب شد رفت، پیرمرد خرفت.

رکسان به تابلوی دیگه نگاه کرد؛ مشخصا اون هم خودش نبود. با وجود این که مرگخوار شده بود، اما بخاطر خانواده ش و احترامی که برای دامبلدور قائل بودن هم که شده، هیچوقت اون رو پیرمرد خرفت صدا نمی کرد.

- خب، تموم شد!

چوبدستیش رو کنارش گذاشت، خمیازه ای کشید و روی بالشتی که از جنس موهاش بود، دراز کشید و از لای موهاش، به تابلو ها نگاه کرد. تابلو ها با کنجکاوی تمام، در حالی که به شیشه تابلو چسبیده بودن، سعی میکردن از بین فاصله های نیم میکرو متری موهاش ببینن که چی تموم شده... همه به جز یه تابلو؛ تابلویی که با بی تفاوتی تمام، به ناخن هاش نگاه میکرد... این موجود بی تفاوت هم مسلما خودش نبود!...

-

تابلویی که از همه بهش نزدیک تر بود، جیغی کشید و خودشو گوشه تابلوش پنهان کرد. رکسان که حالا خواب از سرش پریده بود، موهاشو بیشتر کنار زد و به تابلو نگاه کرد.
- ترسیدی؟
- خیلی.
- واقعا ترسیدی؟
- واقعا واقعنی ترسیدم.

دوباره خمیازه کشید. این هم مطمئنا خودش نبود. رکسان، مگر در مواقع خاص، اعتراف نمیکرد که ترسیده و حتی اگه گندش در میومد، به یه "نمیترسم، فقط چندشم میشه" اکتفا میکرد.
درست توی همین لحظه، یکی از تابلو ها، از شدت کنجکاوی، اونقدر شیشه رو به قصد دیدن کاردستی رکسان هل داد که به زمین افتاد و صد تیکه شد...

- خطر رفع شد؟

رکسان از بین موهاش میدید که همه تابلوها، با عصبانیت به تابلوی دیگه نگاه میکنن؛ همون تابلویی که چند دقیقه پیش خالی بود، همون تابلویی که دامبلدور ازش خارج شده بود.
- تو کجا بودی؟
- من؟ من همینجا بودم. فقط چون تابلوها دایره ای قرار گرفته بودن، یه کوچولو تر... چندشم شده بود، گوشه تابلو کز کرده بودم. اما الان اصلا نگران نباشین، خطر رفعه!

رکسان دید که دیگه نمیترسه. نه از نقش گل گلی تابلو ها، و نه چند من اطرافش. از لای موهاش بیرون اومد.
- تو رکسانی؟ رکسان خالی؟
- من خالیم دیگه... من خالی، تابلو خالی...

رکسان خیلی خوشحال بود... بالاخره خودشو پیدا کرده بود!
تابلوهای دیگه هورا میکشیدن. اونا هم میدونستن خودشناسی چقدر با ارزشه...

- چرت نگو تسترال، بالاخره دیدیم چی بافته بود.

رکسان خیلی دختر خوب و خودشناسی بود... و اصلا به ضایع شدن راوی اهمیت نمیداد... و به سرعت به سمت تابلوش حرکت کرد و اون رو در بغل گرفت. در همین زمان، نور سفیدی شروع به درخشیدن کرد تا اون رو به خونه ببره، و نور سبزی که اومده بود تا...

- آواداکداورا!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#23

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اسب گریفیندور VS سرباز ریونکلاو


سوژه: جایزه

بعد از یک روز و یک شب کاری سخت، بعد از یک اضافه کاری طولانی مدت و خسته کننده آرتور با چهره ای شاد به خانه ویزلی ها و آغوش گرم خانواده بازمیگشت. گویی که اصلا خستگی در وجودش نیست و همونطور که دامبلدور همیشه میگفت، نور امید، در تاریک ترین لحظه ها خودش رو نشون میده. بالاخره پس از سال ها، وزارت سحر و جادو، فرد شایسته وزارتخانه رو انتخاب کرد و مبلغی رو به اون شخص هدیه داد. آرتور پیش خودش قبول داشت که لایق برگزیده شدنه ولی هرگز فکرش رو هم نمی کرد که حق به حق دار برسه و انتخاب بشه. فردا روز تحویل جایزه‌اش بود.
به طرز عجیبی، حداقل برای آرتور، وزیر سحر و جادو، در جمع تمام کارکنان وزارتخانه، اسم ویزلی بزرگ رو صدا کرده بود و جایزه لایق ترین فرد وزارتخانه رو بهش اهدا کرده بود. بلاخره تلاش هایش دیده شده بود و مزد زحماتش رو میگرفت! آرتور خوشحال بود. آرتور در پوست خودش نمی گنجید. بعد از تمام این سال ها، حالا از ته دل می خندید بود و شلنگ تخته میزد. اما این خوشی، زیاد دوام نداشت و طولی نکشید که آرتور، دوباره ناامید و خسته به خانه ویزلی ها برگشت، اما اینبار اون قدر ناامید بود که حتی چهره اش هم نشون میداد.

آرتور جعبه جایزه که توسط روبانی، تزیین شده بود رو باز کرده بود. کیسه ای داخل جعبه بود. کیسه رو برداشته و باز کرده بود و تنها چند گالیون ناقابل داخلش پیدا کرده بود که مقدارشحتی از حقوق ماهیانه اش هم کمتر بود! آرتور دست از پا درازتر به خانه ویزلی ها برگشت. مالی سرگرم خانه داری و سر و کله زدن با بقیه ویزلی ها بود و سعی میکرد کمی جو خانه رو آروم تر کنه. البته مطابق معمول هیچکس به حرفش گوش نمیداد و هرکس کار خودش رو میکرد. توی اون شلوغی که تسترال می زد و هیپوگریف می رقصید، هیچکس متوجه بی حالی آرتور نشده بود. ویزلی ها با دیدنش، فقط سلامی میکردن و میرفتن پی شلوغ کاری هاشون. مالی در حالی که همچنان صدایش رو روی سرش گذاشته بود و سر بقیه ویزلی ها غر میزد، کیف چرمی پاره پوره و کلاه و کت آرتور رو ازش گرفت و درباره شام ازش پرسید:
-امان از این وروجک ها! حسابی سرم شلوغه. کلی کار دارم که باید انجام بدم و سر و صدای این بچه ها اجازه نمیده روی کارم تمرکز کنم. راستی... بگو ببینم برای شام چی دوست داری؟

آرتور با همون چهره بی حال و آویزونش جواب مالی رو داد.
-فرقی نمیکنه عزیزم. هرچی که واست راحت تره درست کن.

مالی لبخندی زد و وسایل آرتور رو قبل از اینکه توسط بچه های ویزلی پاره پوره یا تبدیل به کاردستی بشه، به اتاقش برد. آرتور روی مبل نشست و به بسته ای که در دستش بود نگاه کرد. نگاهش به بقیه اعضای خونه افتاد و تو فکر فرو رفت. پولی که به عنوان پاداش به آرتور داده شده بود ناچیز بود، ولی شاید خریدن چند تا وسیله ارزون قیمت برای هرکدوم از اعضای خانواده، میتونست کمی اون ها رو سر به راه تر کنه. آرتور توی فکر بود که ناگهان تیر و ترقه ای از جلوی صورتش رد شد و رشته افکارش رو پاره کرد. آرتور سرش رو برگردوند و به دوقلوهای ویزلی نگاه کرد.
-از فکر بیا بیرون پدر!
-دنیای واقعی این بیرونه پدر من. یکم شاد باش.

جرج و فرد این رو گفتن و از جلوی چشمای آرتور دور شدن تا افسونی از چوبدستی آرتور به ما تحتشون برخورد نکنه. این بار آرتور به فکر عمیق تر و جدیدی فرو رفت... پس چوبدستیش رو غلاف کرد و مرزهای شخصیتش رو با لبخندی پلید که چهره کک مکیش رو قرمزتر از حالت عادی میکرد، جا به جا کرد.
-شاید بهتره کادوهاشون یکم ترسناک باشه.

آرتور این رو گفت، به اتاقش رفت، و شروع کرد به لیست کردن ترس های اعضای حاضر خانواده ش...

یک ساعت بعد-کوچه ناکترن

آرتور در کوچه ناکترن، درحالی که کاغذی در دست داشت، با ترس قدم میزد و از جلوی مغازه های مخوف جور واجوری عبور میکرد. سر آخر مغازه ای رو پیدا کرد که در آن، به طور غیر قانونی، موجودات جادویی به فروش میرسیدند. آرتور وارد مغازه شد و نگاهی به اطرافش انداخت. ناگهان صدایی از بین قفسه ها، توجه آرتور رو جلب کرد.
-وجود تو را، ناامیدی فرا گرفته.

آرتور به آرامی به سمت قفسه قدم برداشت.
-تو از شر این موج های خشمگین زندگی، خلاص نخواهی شد... مگر به کمک من.

آرتور به پشت قفسه نگاهی انداخت و موجودی چهار دست و پا رو که در قفسی، در تاریکترین نقطه مغازه وجود داشت، دید.
-به کمک تو؟!
-من... میتوانم تو را از تمامی این سختی ها نجات دهم.
-تو کی هستی؟

در همین لحظه، صدای فریاد فروشنده، حواس آرتور رو از چشم های آن موجود پرت کرد.
-اینجا چیکار میکنی؟

آرتور از جاش پرید و به فروشنده نگاه کرد.
-هیچی... هیچی... من فقط اومدم...
-به اون موجودات نزدیک نشو. میتونن تسخیرت کنن و اون موقع مجبوری تا آخر عمرت توی یه قفس تنگ، توی آشغال دونی من زندگی کنی.
-خیلی خب... آروم باش... من فقط دنبال یه موجود میگردم.
فروشنده که معلوم بود مدتها مشتری نداشته، به آرتور خیره شد.
-چه نوع موجودی؟
-یه بوگارت.
-هووم... بوگارت ها سخت پیدا میشن. قیمت بالایی هم دارن.
-من فقط ششصد گالیون دارم.

فروشنده پوزخندی زد و دوباره چهره جدی به خود گرفت.
-ششصد گالیون؟ تو فکر میکنی با ششصد گالیون میتونی یه بوگارت داشته باشی؟ هر بوگارت، حداقل هشت هزار گالیون می ارزه.

آرتور نگاهی به سکه هاش انداخت و فکری به ذهنش رسید. در راستای تغییر مرز های شخصیتیش، تمام سعیش رو کرد تا با موهای قرمز، صورت کک مکی و البته ترسیده ش، نگاه ترسناکی به فروشنده بندازه.
-ارباب لطف کردن و ششصد سکه برات فرستادن تا در قبالش یک بوگارت مسخره رو بهشون بفروشی.

فروشنده نگاهی به سر تا پای آرتور انداخت.
-ارباب؟ کدوم ارباب؟
-مطمئنم نمیخوای اسمش رو بشنوی.

فروشنده آب دهنش رو قورت داد و منتظر موند تا آرتور ادامه حرفش رو بزنه.
-ارباب...

آرتور صداش رو پایین آورد، صورتش رو به گوش های فروشنده نزدیک کرد و توی گوش فروشنده گفت:
-... اسمشو... چیز یعنی... لرد سیاه...

فروشنده به خیال اینکه هیچ شخص عادی غیر مرگخواری لرد ولدمورت رو لرد سیاه صدا نمیکنه، با شنیدن این کلمه ترسید و در حالی که سعی میکرد شلوار زرد شده ش مشخص نباشه، از جلوی آرتور دور شد و چند دقیقه بعد با شلوار قهوه ای رنگ و یه جعبه توی دستش برگشت و زانو زد.
-خواهش میکنم... من از شما عذر خواهی میکنم که جسارت کردم.
-به خاطر این توهینی که به ارباب کردی، باید جنازت رو به جای بوگارت براشون میبردم، ولی از اونجایی که ارباب بخشنده هستن...

آرتور بی سر و صدا پوزخندی زد.
-نصف این گالیون ها رو بهت میدم و این از لطف . البته... نصف این گالیون ها، در قبال پنج جعبه دیگه.

فروشنده ابتدا جا خورد.
-پنج جعبه؟!
-این به خاطر توهینی بود که به ارباب کردی. حالا تا نظرم عوض نشده، فورا پنج جعبه دیگه برام بیار.

فروشنده به سرعت پنج جعبه دیگه برای آرتور آورد و در مقابل آرتور ایستاد. مرد بینوا از ترس، سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت، فقط منتظر بود که آرتور از مغازه خارج شه. بالاخره آرتور، جوری که ضایع نشه، از مغازه خارج شد و در حالی که با دست، جلوی دهن و خنده اش رو گرفته بود، فلنگ رو بست و وارد کوچه ای خلوت شد. در تمام جعبه ها رو باز کرد و بوگارت ها رو بیرون آورد و تا قبل از اینکه بوگارت ها، به شکل ترس آرتور در بیان، همه اون ها رو داخل یکی از جعبه ها جا داد و در اون رو محکم کرد. وقتی هم بوگارت ها به خاطر تنگی جا شروع کردن به غر زدن، یه ضربه محکم به جعبه زد تا نشون بده رئیس کیه. عجب رئیسی شده بود آرتور!

ساعت نه شب-خانه ویزلی ها

آرتور، مالی و باقی ویزلی ها، سر میز شام نشسته بودن که آرتور با خوردن تکه دوم گوشتِ پیاز مالی شده، سر صحبت رو باز کرد.
-تا یادم نرفته... نیم ساعت بعد از شام، همگی توی پذیرایی جمع شید. کار واجبی باهاتون دارم.
-کار واجب؟ این موقع شب چه چیز مهمی رو میخوای بهمون بگی.
-بعد از شام، همتون متوجه میشید.

مالی نگاهی متعجب به بقیه ویزلی ها کرد و به غذا خوردنش ادامه داد. همه ویزلی ها شام رو خوردن و ظرف ها با یک حرکت چوبدستی مالی، جمع شدن و توی ظرفشویی قرار گرفتن تا شسته بشن. همگی توی پذیرایی کوچک خانه ویزلی ها، دور آرتور که روی مبل نشسته بود، جمع شدن.
-بهتون گفتم نیم ساعت بعد از غذا.
-زودتر بگو چیشده پدر. واقعا میخوایم بدونیم قضیه از چه قراره.

تمام ویزلی ها با حرف پرسی هم صدا شدن و آرتور، به اجبار از جاش بلند شد.
-خیلی خب... حالا که اصرار دارید، چند لحظه ای صبر کنید تا برگردم.
ویزلی ها:

آرتور از خانه خارج شد، به انبارش رفت و جعبه ای که بسته بندیش کرده بود رو با خودش برد. ثانیه ای بعد، آرتور وارد پذیرایی شد و جعبه کادو پیچ شده رو روی میز قرار داد.
-نمیدونم از قضیه با خبرید یا نه. ولی دیروز توی وزارتخونه، به عنوان کارمند لایق انتخاب شدم و امروز جناب وزیر، جایزه ای رو برای قدر دانی از زحمات چندین ساله ام، بهم اهدا کردن.
-واقعا؟
-باورم نمیشه.

آرتور به جعبه اشاره کرد و ادامه داد.
-تصمیم گرفتم با مبلغی که وزارتخونه بهم داد، هدیه ای برای هرکدومتون بگیرم. البته حیف که بیل، چارلی و هری حضور ندارن... و منتظر چی هستید؟ بازش کنید.

آرتور این رو گفت و چند قدمی به عقب رفت تا از بوگارت ها دور باشه. و بعد خیلی آروم در حالی که نخودی میخندید، به سمت در اتاق رفت و آماده فرار شد. ویزلی ها انقدر حواسشون به جعبه بود که متوجه این حرکت آرتور نشدن.
مالی بسته بندی رو باز کرد و نگاهی به جعبه انداخت. جورج و فرد نگاهی به هم کردن و با حالت تمسخر، همزمان گفتن:
-شاید واسمون دستبند خریده.
در ادامه حرف دوقلوها، جینی گفت:
-یا شاید هم گردنبند.
-مطمئنم که رون با یکی از اون گردنبند های مسخره، حسابی جذاب میشه.
-دهنتو ببند فرد.
-خیلی خب... ساکت باشید. میخوام بازش کنم.

مالی این رو گفت و در جعبه رو باز کرد. با باز شدن جعبه، هر شش بوگارت بیرون پریدن و جلوی هر ویزلی، به شکل بزرگترین ترسش ظاهر شدن. بوگارتی که جلوی رون ظاهر شد، به شکل یک عنکبوت بزرگ درومد و دنبال رون گذاشت. رون که حاضر بود ده تا گردنبند بندازه ولی یک لحظه با اون عنکبوت توی یک اتاق نباشه، از پنجره‌ی اتاق از دو طبقه بیرون پرید. بوگارت های دوم و سوم که جلوی جورج و فرد بودن، به شکل یک گوش بریده‌ی خونی بزرگ دست و پا دار و دوقلوهای ویزلی که بهم چسبیدن و حالتی زامبی وار دارن، در اومدن و مثل عنکبوتی که دنبال رون گذاشته بود، دنبال دوقلو ها گذاشتن.

بوگارت چهارم که شبیه به دکتر های سنت مانگو ظاهر شده بود، درحالی که یکی از این کت برعکس های شفاخانه های روانی در دست داشت، به سمت پرسی میرفت تا اون رو کادو پیچ کنه و با خودش به سنت مانگو ببره.پرسی، که داشت از شدت ترس از نوک انگشتاش تا نوک موهاش به رنگ زرد در می اومد، با تمام سرعت از صحنه خارج شد. بوگارت پنجم، به شکل صحنه خاک بر سری که رون به هنگام از بین بردن قاب آویز دیده بود، با شرکت هری پاتر و هرمیون گرنجر، به عنوان بازیگران اصلی، جلوی جینی ظاهر شد؛ و بوگارت آخر که در مقابل مالی قرار گرفته بود، ساعت خانه ویزلی ها رو نشون میداد که عقربه ی مربوط به موقعیت آرتور، کشور تایلند رو نشون میداد.

همه ویزلی ها، یا در حال فرار بودن و یا خشکشون زده بود. به جز آرتور که روی زمین پهن شده بود و داشت از خنده، ریسه میرفت. مالی که علاوه بر ترس، حسابی جوش هم آورده بود، چوبدستیش رو بیرون کشید و با حرکتی تمام بوگارت ها رو داخل جعبه برگردوند. حالا سر و صدا و جیغ و داد های ویزلی ها تموم شده بود، در سکوت ایجاد شده، فقط صدای خنده های گوش خراش آرتور بود که به گوش میرسید. مالی، به آرامی به سمت آرتور رفت و بالا سرش ایستاد و با حرص بهش خیره شد.
-خیلی داره بهت خوش می گذره گویا.
-جون مالی هر چی بگی، بازم کاملاً ارزشش رو داشت.

مالی چیزی نگفت و در عوض اولین لگد رو زیر دل آرتور زد!
-آآاااااااااااااااااااا!
-یه درسی بهت بدم که دیگه هوس نکنی...
-آآآآآااااااااااااااااخخخ!
-...با هیچ احدی شوخی کنی!
-آی ددم... غلط کردم...!

مالی همچنان آرتور رو به مشت و لگد و افسون های چوبدستیش بسته بود و بقیه ویزلی ها که از شوک خارج شده بودن، کم کم داشتن به حالت عصبانی و کبود شده مالی و آرتوری که داشت مورد عنایت قرار میگرفت، میخندیدن. البته هیچکس توجه نکرد که مالی فقط بوگارت هارو به داخل جعبه برگردوند... ولی در جعبه رو نبست. و بوگارت ها خیلی آروم از توی جعبه خارج شدن و یواشکی رفتن توی قسمتای مختلف خونه تا لحظات جالب و غم انگیزی رو در آینده برای خاندان ویزلی تدارک ببینن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#22

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
وزیر اسلیترین
vs

اسب هافلپاف

سوژه: نقاشی

سدریک به زحمت چشمانش را باز کرد و با خواب‌آلودگی کش و قوسی به بدنش داد. پس از چندین ساعت خوابِ طولانی روی زمین سفت و سخت، مفصل‌هایش خشک شده بودند و اصلا احساس راحتی نمی‌کرد.

پس از گذشت زمانی نسبتا طولانی و بعد از این که بطور کامل هوشیاری‌اش را بدست آورد، با تعجب به اتاقِ ناآشنایی که درونش بود، خیره شد.
اتاق کوچکی بود با دیوارهایی به رنگ سفید که تابلوهای نقاشی متعددی از آنها آویخته بودند. اتاق، به غیر از آن تابلوهای روی دیوار، اثاثیه‌ی دیگری نداشت و همچنین فاقد هرگونه در و پنجره‌ای بود.

چیزی که سدریک را به وحشت و تعجب وا می‌داشت، تعدادِ زیاد و غیرعادی تابلوها نبود؛ بلکه دیدنِ تصویر خودش بر روی تمامیِ آنها بود که از درون قابِ تابلو، برایش دست تکان می‌دادند.

هیچ ایده‌ای نداشت که چرا وقتی خواب بوده، او را به اتاقی که تمام دیوارهایش با تابلوهای نقاشی خودش پر شده بود، آورده بودند.

با دستپاچگی از جایش بلند شد و درست در همان لحظه، نامه‌ای را دید که کنارش بر زمین افتاده بود. نامه را باز کرد و خواند:
با سلام.
بدینوسیله به اطلاع شما می‌رسانم که تنها راه نجات شما و خروجتان از این اتاق، به شرح ذیل می‌باشد:
از بین تابلوهای نقاشیِ موجود بر دیوارها، تنها یک تابلو دیده می‌شود که بطور کامل متعلق به شما و نشان‌دهنده‌ی دقیق شخصیت شما می‌باشد. آن تابلو را پیدا کرده و سپس در دست بگیرید. خواهید دید که دری ظاهر شده و شما بوسیله آن در از اتاق خارج خواهید شد.
نجات خوبی را برایتان آرزومندیم.


نامه را پشت و رو کرد، بلکه چیز دیگری بیابد؛ اما پشت کاغذ کاملا خالی بود. چیز دیگری جز همان متن بر روی نامه دیده نمی‌شد. نه فرستنده‌ی نامه مشخص بود و نه انگیزه‌ی فردی که او را به آن اتاق آورده‌ بود.

پس از گذشت دقایقی نه چندان کوتاه، نامه را کنار گذاشت و تصمیم گرفت تنها راه نجاتش را در پیش بگیرد. چاره‌ی دیگری نداشت.

از جایش بلند شد و به سمت اولین تابلوی مقابلش رفت و در نیم متری‌اش ایستاد. سدریکِ درون تابلو با لبخندی مصنوعی برایش دست تکان داد. چهره‌ی سدریک تابلو، با چهره‌ی خودش هیچ سازگاری نداشت؛ بینی بزرگ و پهن، موهایی بلند و طلایی رنگ و چشمانی سبز که از درون تابلو به او خیره شده بود. کوچک‌ترین شباهتی به خودش نداشت و غیرممکن بود که تابلوی اصلی‌اش باشد. بنابراین آن را از روی دیوار برداشت و زیر پایش بر روی زمین گذاشت.

به تابلوی کناری نگاهی انداخت که ناگهان با صدایی که از آن بلند شد، از جا پرید.
- هی... مرتیکه تسترال! به چی نگاه می‌کنی؟ آدم ندیدی؟

سدریک با تعجب به نمونه‌ی خودش در تابلو که با عصبانیت دستش را در هوا تکان می‌داد و فریاد می‌زد، زل زد. اصلا و ابدا امکان نداشت که آن تابلو، نقاشیِ اصلی و حقیقی‌اش باشد؛ او هرگز چنین رفتاری نداشت. بنابراین دستانش را جلو برد تا تابلو را برداشته و بر روی زمین بگذارد.

- چی‌ کار داری می‌کنی؟ دست به قاب من بزنی دستتو از جا در میارم! برو عقب، جلوتر نیا! تسترال زبون‌نفهم مگه نمی‌گم...
اما سدریک به ادامه حرف‌هایش گوش نداد و با یک حرکت، تابلویش را بر زمین گذاشت.

سپس به سمت سومین تابلو رفت. این یکی شباهت بیشتری به خودش داشت. همان چشم‌ها، همان لبخند و همان صورت از درون تابلو به او نگاه می‌کرد. اما ایرادی کوچک در کار بود، و آن هم این بود که سدریکِ نقاشی، بی‌اندازه چاق بود. اندامش کوچک‌ترین شباهتی به اندام عالی خودش نداشت. بنابراین این تابلو نیز رد شد و مانند دو تابلوی قبل، بر زمین قرار گرفت.

کم کم ناامیدی دروجودش پدیدار می‌شد. تابلوی چهارم درست مقابلش بود و سدریکی که از لحاظ ظاهری کوچک‌ترین تفاوتی با خودش نداشت، با لبخندی ملیح به او نگاه می‌کرد. کورسوی امید درونش روشن شد. با خوشحالی از این که ممکن است بالاخره تابلوی موردنظرش را پیدا کرده باشد، شروع به بررسی آن کرد.

- سلامی به لطافتِ گل‌های زیبای بهاری، ای سدریک! با کمال خرسندی، بسیار مفتخرم که به اطلاعت برسانم که من تابلوی تو به شمار می‌روم؛ درست است؟
- من اینجوری حرف می‌زنم؟ فکر نکنم تو هم تابلوی من باشی.
- چرا، ایمان داشته باش که من دقیقا همان تابلوی تو هستم. دست رد به سینه‌ام نزن. روحیه‌ی لطیف و شکننده‌ی من طاقت دوری‌ات را ندارد!...

سدریک مات و متحیر به نقاشی زل زده بود. محال بود که تابلویش این باشد.

-... بیا و در حق من برادری کن و نگذار اشک‌های همچون مرواریدم از چشمانِ مشکی‌ام پایین بلغزند. بیا و من را بردار و در دستان پرمهرت بگذار تا با هم این دنیا را از آنچه که هست، زیباتر کنیم! من بدون تو هرگز نمی‌توانم این زندگی را ادامه دهم؛ من بدون تو هیچ ارزشی نخواهم داشت!

سدریک بدون هیچ حرفی و بی آن که کوچک‌ترین تردیدی به دلش راه بدهد، تابلو را بی‌توجه به ناله‌های سدریکِ درونش بر زمین گذاشت.

چندین تابلوی دیگر نیز پس از بررسی، رد شده و از دیوار پایین آورده شدند. درون یکی از تابلوها، سدریکی وجود داشت که به شدت از خواب و خوابیدن متنفر بود؛ این یکی را در همان ثانیه اول و بلافاصله پس از آن که تنفرش از خواب را اعلام کرد، پایین آورد. زیرا به هیچ عنوان با روحیه‌ی خسته و خواب‌دوستِ خودش سازگاری نداشت.
تابلویی دیگر نیز سدریکی عاشق ورزش و تحرک داشت که این صفت هم متناسب با صفات او نبود.
دیگری دارای قابی مزین به طرح‌ها و نقش‌های محفلی بود و در فضای پشتش ققنوس‌‌های بی‌شماری درحال رفت و آمد بودند. سدریکِ درونش نیز با ردایی سفید و روشن و چهره‌ای آرام و مهربان، از قدرت بی‌اندازه‌ی عشق سخن می‌گفت و اطرافیانش را به سوی مهربانی و عشق‌ورزی به یکدیگر دعوت می‌کرد. این تابلو هم ثانیه‌ای بیش بر روی دیوار دوام نیاورد و بلافاصله توسط سدریک که از شدت روشناییِ تابلو چشمانش را بسته بود، پایین آورده شد.

دیگر واقعا ناامید شده بود. تابلوهای زیادی را بررسی کرده بود اما هیچ کدام تابلوی اصلی و حقیقی‌اش نبودند. هر کدام به نحوی با خودِ واقعی‌اش تفاوت داشت.

با ناراحتی گوشه‌ی اتاق نشست و سرش را میان دستانش گرفت. حتی نمی‌دانست برای چه او را به آن اتاق آورده بودند. نمی‌دانست اصلا تابلوی اصلی‌اش در آن اتاق بود یا فقط می‌خواستند او را بازی دهند. در همین فکرها بود که با صدای خواب‌آلود و خسته‌ای از جا پرید.
- ببخشید؟ آقای محترم؟

به روبه‌رویش نگاه کرد و به شدت جا خورد؛ گویی درون آینه نگاه می‌کرد. سدریکی بی‌نهایت شبیه به خودش که هنوز نشانه‌های خواب درون چشمان خاکستری‌اش دیده می‌شد، از درون قاب تابلویش به او زل زده بود.

- داشتم خواب می‌دیدم که با سر و صداهات بیدارم کردی و بالشم افتاد پایین. می‌شه لطفا بهم بدیش؟

پایین را نگاه کرد. بالش کوچکی درست زیر تابلو بر زمین افتاده بود. بالش را برداشت و نگاه کرد. درست مانند بالشِ محبوب خودش بود؛ همان اندازه نرم و همان‌طور دلنشین. کورسوی امیدی در دلش روشن شد. درحالی که لبخند می‌زد، بالش را به سدریک تابلو داد.

- آخ دستت درد نکنه. بدون بالشم خوابم نمی‌بره. راستی تو چرا انقدر ناراحتی؟ چیزی شده؟

تا الان که رفتار سدریکِ نقاشی درست مانند خودش بود. هنوز هیچ تفاوتی دیده نمی‌شد.

- چیز خاصی نشده. فقط توی این اتاق گیر افتادم.
- خب اشکالی نداره. اگه دوست داری و خسته‌ای، می‌تونی بیای تو تابلو کنار من و با هم بخوابیم. اینجا به اندازه کافی جا هست!

به رفتارِ سدریکِ تابلو بیشتر دقت کرد. درست همانند خودش مهربان و دلسوز بود. چهره‌ی گل‌انداخته و لبخند مهربانش، نشان از حقیقی بودنش می‌دادند. ساعد دست چپش نیز به علامت سیاه و زیبایی مزین شده بود. همه چیز همان‌طور که باید می‌بود، دیده می‌شد.

سدریکِ نقاشی با لبخندی در کنج لبش منتظر بود. در یک آن تصمیمش را گرفت. به آرامی وارد تابلو شد و سرش را درست کنار سر سدریک نقاشی، روی بالش گذاشت. حس دلنشینی در سرتاسر وجودش دوید. گویی در اتاق آرام خودش خوابیده بود.

بالاخره تابلوی اصلی و حقیقی‌اش را پیدا کرده بود و می‌توانست با برداشتن و در دست گرفتنش، از اتاق خارج شود و نجات یابد؛ اما جایش بی‌اندازه راحت بود. آنقدر از در کنارِ سدریکِ نقاشی بودن احساس امنیت و خرسندی می‌کرد که دلش نمی‌آمد از درون تابلو خارج شود. چشمانش را بست و همانجا ماند. تصمیم نداشت آرامشش را بر هم بزند و به دنیای ناامن و نامتعادلِ بیرون برگردد. اندکی بعد، صدای خروپف سدریکِ کنارش، گوشش را پر کرد. آرام‌ترین و دلنشین‌ترین صدایی که می‌توانست تا ابد به آن گوش دهد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۸ ۱۹:۴۲:۵۵
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۸ ۱۹:۵۰:۴۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
#21

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
وزیر اسلیترین VS. اسب و سرباز هافلپاف


سوژه: نقاشی!


-چقدر کمالات! عجب هلویی! از اون پوست نرم و پرز دارش گرفته تا اون سرخی گلگونش همش علاقیات خاص برانگیزه که!

مروپ با تعجب به هلویی که در دستش از شرم سرخ و سرخ تر می شد و خودش را جمع و جور می کرد، نگاه کرد.
-آره، ولی واقعا نیازه اینطوری نگاهش کنی؟ داری با نگاهات می خوریش!

هنوز آب از لب و لوچه نقاشی درون تابلو آویزان بود به طوری که بخش هایی از از تابلو بخاطر بزاق دهان خیس شده و اثر هنری در شرف نابودی بود.
-کمالات خاص خونم پایین اومده! به جون شما اون هلوی جیگر رو بهم ندین قهر می کنم میرم خونه سالمندان!

مروپ، هلوی بی نوا را در دستان نقاشی گذاشت. نقاشی بلافاصله قمه ای را از جیب دامنش در آورد و به سمت میوه لرزان گرفت.

-صبر کن ببینم. من که با قمه میوه نمی خورم.

فلش بک به یک ساعت قبل

-آهای...کور شدم!

پرژکتوری دقیقا در فاصله چند متری او که دست و پا بسته بر روی صندلی نشسته بود، روشن شد. فردی از پشت نور به او چشم دوخته بود اما پلک زدن های مداوم هیچ فایده ای در کاهش شدت نور و سرانجام تشخیص فرد نداشت.

-مروپ گانت...شما بخاطر جنایات عظیم خود در حق بشریت اینجایین.
-جنایات؟!
-افساد فی التغدیه و محاربه با فست فود. ترویج میوه خواری و منحرف کردن جوانان همبرگری به سمت باقالی پلو با موز! حالا که اتهامات خودتونو شنیدین وقتشه بازی رو شروع کنیم.

مروپ که همچنان با نور پرژکتور درگیر بود، آب دهانش را قورت داد.
-نمیشه اول برم زیر غذامو خاموش کنم بعد بازی کنیم؟ ته می گیره ها!
-اول بازی.

از لحن جدی فرد مرموز مشخص بود که بازی دل انگیزی در انتظار مروپ نبود.
-تعدادی تابلوی نقاشی توی این بازیه که فقط یکیش تابلوی خودته. باید تابلوی خودتو از بین این تابلو ها پیدا کنی.
-و اگر نتونم پیداش کنم؟
-توی اقیانوسی از پیتزا و ساندویچ های چرب و انواع سس های دست ساز و نوشابه های گاز دار غرق میشی و دیگه هیچ وقت نمیتونی بری خانه سالمندان!
-نه. این مجازات ها خیلی ناعادلانست. پس انسانیت کجا رفته؟!

فرد دوباره خنده ای شیطانی سر داد.
-خب دیگه...بازی رو شروع می کنیم.
-
- حالا چرا نمی ری سمت تابلو ها؟

قرچ قرررچ قررررررچ

-چرا داری اینطوری با صندلی خودتو رو زمین می کشی؟ خب پاشو عین آدم برو سمت تابلو ها دیگه.
-نمیدونم...بذار فکر کنم...شاید برای فضاسازی بیشتر دست و پام رو بستی به صندلی، گروگان گیر مامان!

مروپ آهی از سر ناامیدی کشید.

-آخ یادم رفت که. فقط حواست باشه که فکر فرار به سرت نزنه چون هیچ راه فراری نیست.

لحظاتی بعد مروپ به سمت اولین تابلو رفت. فردی با دامن چین چینی که در دکه ای ایستاده بود و ابرویش را بالا بالا می انداخت بر رویش نقاشی شده بود.

پایان فلش بک

مروپ دستش را داخل تابلو برد و هلویش را پس گرفت.
-رودولف؟ دامن اصلا بهت نمیاد فرزندم!
-عع لو رفتم؟! حالا نمیشه فکر کنید لو نرفتم و اون هلوی باکمالات رو بهم پس بدین؟ یا اصلا تفاوت سنی ملاک نیستا! مهم علاقه خاص من به شما...

همین که مروپ از تابلوی رودولف فاصله گرفت صدایی از تابلویی در پشت سرش شنید.
-اونو ولش کن گَدایه...هلو رو بده من می خورم با دندان! خداوکیلی نخورید این فست فودارو!

مروپ برگشت و به تابلوی پشت سرش نگاه کرد. تابلو خالی بود!
به سرعت پا به فرار گذاشت و از آن دو تابلوی خطرناک دور شد.

-مادری هستیم دلسوز و فداکار که با دیدن میوه ها در پوستمان نمی گنجیم و برای فرار از میوه خوردن، خودمان را به خواب نمی زنیم. در خواب هایمان کابوس میوه نمی بینیم و به خانه سالمندان متواری نمی شویم.

لحن صحبت ها برای مروپ بسیار آشنا بود. فقط یک راه برای فهمیدن وجود داشت.
-پس مروپ مامان میوه هم زیاد می خوره. بذار این پرتقالو براش پوست بکنم.

نقاشی به سرعت به گوشه سمت چپی تابلو پناه برد و کلاه گیسش از سرش افتاد.
-با مهارت فراوان در حال ایفای نقش مادرمان بودیم که مچ ما گرفته شد. مادر جان اون پرتقال را از تابلوی ما دور کنید. ممکن است آبش ریخته و ما را که اثر هنری گران بهایی هستیم کثیف کند.
-عزیز مامان حالا اگر پیتزا دستم بود و پنیر پیتزا روی تابلوت می ریخت کلی هم استقبال می کردی نه؟
-ما...
-پیتزا که به صورت سه ضلعی هست از نماد های فراماسونری به حساب میاد. تا حالا دیدین پنیر پیتزا چه کشی میاد؟ بله! پیتزاهارو فراماسونر ها ساختن تا پنیر پیتزا توی حلق ما کش بیاد و ما رو خفه کنه. خمیر پیتزا رو دیدین؟ اونم توی معده تون منفجر میشه و معده تونو سرویس می کنه و به فنا میرین. خدایاااا بسه دیگه. آقا خسته شدیم دیگه!

لرد نگاهی به تابلوی کناری اش انداخت.
-خودمان را شکر که از پاسخگویی نجات پیدا کردیم. ممنونیم!
-سر بی موی شما هم از نمادهای فراماسونریه حتی! وایسا ببینم...دماغ هم که ندارین! اینم فراماسونریه. اصلا همه چیز و همه جا فراماسونریه. من، شما، اون تابلویی که اون پشت مشتا دستش تو دماغشه، این کاشی های سه ضلعی اون سقف شش ضلعی...

مروپ دو شاخه تابلو را از برق کشید.
این یکی مطمئنا او نبود!

اما کدام تابلو دستش در دماغش بود؟

به سمت تابلویی که "اون پشت مشتا" بود رفت. دماغ نقاشی از هفتاد جا شکسته بود و عینکی هلالی شکل بر روی آن قرار داده شده بود.

-دستت تو دماغت بود؟
-به من پیرزن میخوره دستم تو دماغم باشه مامان جان؟ یکم به من اعتماد کامل داشته باش.

مروپ با اعتماد میانه خوبی نداشت.
-اعتماد؟!
-اعتماد خیلی لغت با ارزشیه فرزندم. باید هر بار که به زبون میاریش دو قطره اشک از چشمات بچکه! اعتماد به همه چیز مهمه. حتی به قاتل بالفعلی هم که پشتت وایساده و داره خنجر رو تو کمرت فرو می کنه اعتماد داشته باش‌ و برگرد و لبخند ژکوندی برای دلگرمی تحویلش بده و با عشق ازش تشکر کن.

مروپ یادش نمی آمد حتی به پشه ای که مردد بر روی پوستش نشسته بود و هنوز نیش زننده بالقوه ای محسوب می شد جز با کف گرگی، به شکل دیگری عشق ورزیده باشد، چه رسد به قاتل بالفعل!

این یکی هم مطمئنا او نبود.
-ولی یادم می مونه دستت تو دماغت بود دامبلدور.

نقاشی دامبلدور با حسرت و ناامیدی به پیاز هایی که به صورت پایاپای برای مشکی کردن و حالت دادن موهایش خرج آرایشگاه کرده بود، فکر کرد.

-میگن میوه بعد چیژ خیلی می چشبه. تو خانه شالمندانم میشه چیژ کشید نه؟

مروپ به تابلویی که جوی آبی در آن جاری بود و فردی نحیف در کنار آن نشسته بود چشم دوخت.
-فکر نکنم برادر جان!
-عه آبجی از کجا فهمیدی من چیژم؟ یعنی مورفینم!
-بس که کشیدی داری اسمتم فراموش می کنی! چون که یادم نمیاد تا حالا برای استعمال مواد مخدر رفته باشم خانه سالمندان داداش گلم!
-گلم خوبه...به پا بقیه چیژا نمیرشه ولی کار راه انداژه!
-

ناگهان مورفین و سرنگ چیزش با هم درون جوی افتادند و با آب به حاشیه تابلو های همسایه رانده شدند. مروپ که نگران مورفین بود در حال تعقیبش از این تابلو به آن تابلو بود که در همان لحظه لرد وارد کادر نقاشی شد و تصویر غرق شدن مورفین را پشتش پنهان کرد.
-مادر جان؟ یعنی دقایقی پیش به ما گفتید ایفای نقشمان طبیعی نیست؟ گول ما را نخوردید؟ ما را زیر سوال بردید؟ استعداد بازیگری ما را کور کردید؟
-نه پسرم...نه...یه لحظه میشه بری کنار؟
-ما را کنار گذاشتید؟ فرزند سرراهی شدیم؟ کودک یتیم؟ زندگی با خاله و شوهر خاله؟ کله زخمی؟

مروپ که در عمرش به یکی یک دانه اش از گل نازک تر نگفته بود فورا رگ مادرانه اش شکوفا شد.
-نه گل کلم مامان. خیلی هم طبیعی ایفای نقش کردی! اصلا کی گفته من باورم نشد که عزیز مامان مروپه اونم وقتی از خودمم بهتر نقششو ایفا می کنه؟
-گیم اور.

صدای فرد مرموز بود که در سراسر اتاق پیچید.

-مجازات؟

لحظاتی بعد_ناکجا آباد

دمر خوابیده بود. به سکوت گوش می کرد. کاملا تنها بود...البته تا قبل از آنکه دامبلدور خودش را به زور در صحنه بچپاند!
-چه مادر خالق العاده ای. چه شجاع. چه فداکار. بیا به اتفاق هم قدم بزنیم.
-آقا...چرا ولم نمی کنید؟ چرا نمیذارین راحت باشم؟ قدم زدن با یه پیرمرد پر حاشیه بخوره تو سرم! اصلا من اینجا چیکار می کنم؟
-مروپ...ای مادر دلسوز. البته که بخاطر عشقی که نثار فرزندت کردی کائنات از مجازاتت منصرف شده و تو رو به اینجا فرستاده.

مروپ نگاهی به اطرافش انداخت.
-اینجا دقیقا کجاست؟ چقدر شبیه خانه سالمندانه! البته تنها سالمند حاضرش فعلا یه پیرمرد ریش درازه.

دامبلدور با شادی که از عمق وجودش فوران می کرد نگاهی به اطراف انداخت. فضا هر لحظه بیشتر شبیه خانه سالمندان می شد.
-معلومه که تو ذهنت اتفاق افتاده...ولی برای چی باید معنیش این باشه که واقعی نیست؟

پرستاری از دور با یک بسته ایزی لایف به سمت مروپ و دامبلدور آمد.

"و خانه سالمندان را زیر پای مادران قرار دادیم که تا ابد بتوانند در آن اقامت گزیده و قرص های پوکی استخوانشان را بخورند و شربت هایشان را جا به جا را بیاشامند.(۱) پس چگونه بهشت برین سالمندان را تکذیب می کنید؟(۲)" سوره سالمند، آیات اول تا دوم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.