هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲:۰۹ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه جدید:


صدای باد گرم تابستانه که با ملالت این طرف و آن طرف می‌رفت و بعضه تکه پلاستیکی را هم به دنبال خودش می‌کشید، تنها صدایی بود که شنیده می‌شد. چمن‌ها از فرط گرما پلاسیده بودند و در عوض تک و توک درخت‌های خیابان لباسی از برگ‌های سبز تیره به تن داشتند که در تعارض به نور سرخ خورشید در حال غروب جلوه‌گری می‌کردند. مردک بی‌خانمانی هم زیر سایه یک تابلو، روی یک نیمکت درازکشیده بود. پیرهنی تنش نبود و تنها چیزی که شاید باعث می‌شد کسی حضورش را بعدها به خاطر بیاورد خالکوبی روی ساعد دستش بود؛ افعی که از دهان یک جمجمه بیرون زده.

بنگ!

مرد از جا پریده و به سرعت به رو به رویش خیره شد. به خیالش چیزی دیده بود، یک چیزی که در خودش فرو می‌رفت یا شاید هم چیزی که ناگهان به اندازه یک کاغذ لاغر شده بود، هر چه که بود اکنون دیگر ناپدید شده و اثری از آن در بین خانه شماره سیزده و یازده میدان گریمولد دیده نمی‌شد. مرد دوباره روی نیکمت دراز کشیده و دستش را سایه چشمانش کرد و بعد از آنکه زیرلب «به خشک شانسی» گفت، دوباره به خواب رفت.

اما درست همان جا؛ بین شماره های سیزده و دوازده، پسری نوجوان چند دقیقه قبل وارد همان خانه‌ای شده بود و یک کیسه هم با خودش داشت که درونش شکلات، بسته‌های برتی باتز با تمام مزه‌ها و بسته‌هایی از رشته‌های مزه دار که کافی بود در آب بجوشند، و بعد که آن‌ها را می‌خوردی هر بار طعمی جدید داشتند. دست کم این چیزی بود که از تصویر روی بسته بندی آن‌ها دستگیر پسرک شده بود.یک بسته برتی باتز برای خودش برداشت و در کیسه را در به یک گوشه‌ی راهرو پرت کرد. با پاهایی که روی زمین می‌کشید از پله ها بالا رفته و در میان راه با شیطنت پرده‌هایی که روی یک تابلو بودند را کشید.

- خرِ بیشعورِ بزِ کصافت.

خانم بلک درون تصویر حتی به دنبال کسی که پرده را کنار زده بود نگشته و در حالی که به دور دست‌ها خیره بود، نخستین فحش‌هایی که به ذهنش رسیده بود را به زبان آورده بود. شاید اگر این باور وجود نداشت که یک تابلوی طلسم شده برای رنجاندن پسر ارشد و تمام هم مسلکانش است، می‌شد تصور کرد که لحنش کمی متالم و یا حتی غمگین است. غمگین از سکوتی که حتی با کوبیده شدن پاهای زاخاریاس به پله‌های چوبی هم شکسته نمی‌شد.
بالای پله‌ها خودش را روی یک صندلی انداخت و با اشاره چوبدستی تلویزیون را روشن کرد تا چیزی تماشا کند، اما قبل از آن که تلویزیون روشن شود، پریزش را از برق کشید. بسته برتی باتز را باز کرد و یک مشت از آن را به دهنش گذاشت، چهره در هم کشید، ولی بازهم خودش را مجبور کرد هر چه که بود قورتش بدهد.
قورت دادن چیزی که همزمان مزه پرتقال، کرفس، شکلات، گِل و سوپ پای مرغ بدهد، آسان نبود.

- آخه من اینجا چه غلطی می‌کنم؟

کلافه از تنها رها شدن، از سرجایش بلند شد و به سمت در اتاقی رفت، دستش را روی دستگیره گذاشت و تا نیمه باز کرد، همانطور رهایش کرد و مسیر آمده را تا بالای صندلی برگشت، سپس دوباره به سمت همان در نیمه باز رفته و وارد اتاق شد. چهار دیواری کوچکی بود که تنها یک میز تحریر فکسنی که سطحش پر از خط و خش بود آنجا به چشم می‌خورد و یک صندلی که برای نشستن چندان مطمئن به نظر نمی‌رسید. نفسش را بیرون داد و از اتاق بیرون آمد، در را بست و یک گوشه کنار دیوار زانو زد؛ کسل، کلافه و خسته.
دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی را که چند بار تا شده بود باز کرد.عکس بود؛ عکسی دسته جمعی از افرادی که در روزگاری نه چندان دور شب و روزش را کنار آن‌ها می‌گذراند. با آن‌ها غذا می‌خورد، حرف می‌زد از دست بعضی‌هایشان عاصی بود و بعضی دیگر از دست خودش، کنارشان جنگیده بود، فرار کرده بود، به دنبال کسی یا چیزی رفته... زندگی کرده بود.حالا همه درون تصویر به او لبخند زده برایش دست تکان می‌دادند، البته همه به جز جن خانگی پیر که غرزنان گوشه‌ای از دیوار را می‌سابید یا شوالیه‌ای که از درون یک تابلو تهدید آمیز شمشیرش را تکان می‌داد. چیزی درون ذهنش جرقه زد، عکس را بلند کرد و آن را رو به روی خودش گرفته، لبخندی زد.
- خب حالا بگید ببینم... کدومتون مهمون می‌خواد؟



...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۵:۳۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 315
آفلاین
پست پایانی!



به نظر فکر خوبی می اومد.
یعنی می شد گفت منطقی بود.
بذارید واضح تر بگیم! برای دلهای ساده و بی دوز و کلک محفلی ها این ایده ی قشنگی بود.

-جمع کنیم بریم باو، چشم محافظ از اولشم تو خود محفل بود!

جوزفین که احساس میکرد با اینکه چشم محافظ مدت ها کنار خودش بوده ولی هیچ وقت متوجه اش نمیشده، کمی پوکر فیس شده بود و با همون پوکریت گوشه خیابون منتظر تاکسی دربستی به سمت محفل شد.
-در بست...

وییژژژ(افکت رد شدن ماشین وکنف شدن محفلی ها)

-مونت اصل اول برای گرفتن تاکسی داشتن لبخنده! من و نیگا!

گوزن خوش بر و رو، دستی به سر وصورتش کشید و لبخندی به پهنای باند فرودگاه ریچارد به لب بست و دست شو برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور، دود کنان و با ناز و عشوه می او مد بالا گرفت.
-دربستتت!

قیژژژژ(افکت ترمز شدید ماشین)

با کله ی گرد و قلمبه ای که راننده داشت و اهنگی که همون کله رو به تکون خوردن وادار کرده بود محفلی ها به شیوه ی همیشگی که در بست میگرفتن به سمت ماشین حمله ور شدن...

-هویییییییی! کجا؟ کجا؟ طرح فاصله گذاری اجتماعیه! فقط سه نفر!

نیم ساعت بعد جلوی محفل سه محفلی که از شدت اهنگ گوش دادن داخل تاکسی حالت تهوع گرفته بودن سینه خیز وارد مخروبه های محفل شدن!
هیچکس خونه نبود!
خبری از پروفسور هم توی اشپزخونه نبود! حتی هنوز خبری از شام هم نبود!

فقط یک عدد هری پاتر، به شکلی کاملا کیوت و در صلح وارامش کامل، روی کاناپه ی مخصوص خودش دراز کشیده وسخت مشغول گوش دادن به نوار صوتی چگونه با لبخند کیوت تر باشیم بود و اصلا متوجه ورود تازه وارد ها نبود.

-خب فکر میکنم اینکه یهویی کارمون و انجام بدیم خود هری هم کمتر درد بکشه! هاگرید تو پاهاش و میگیری، ری تو دستاش و میگیری، منم چشمش و در میارم!

آرتور چاقوی جیبی ظریفی رو بیرون کشید وضامن فینگولی شو جلوی چشمای هاگرید باز کرد. برق تیزیه چاقو، هاگرید و دو به شک کرد!
-میگم هری گوناه نداره؟ میخواین اول به خودش بیگیم؟

-دیگه دیره دیگه دیره دلم داره...
-ری!
-تخصیر راننده تاکسیه خو! با اون اهنگاش! ایششش...
- یک دو سه..
-همه بی خیال غصه...
-

لحضاتی بعد هری بی خبر از خبر، جیغ کشون، عربده زنون،حنجره پاره کنون در مقابل چاقوی ارتور که گوشه ی چشمش ومیشکافت مقاومت میکرد.
-ارتور دستم به موهات، تو رو به ریش مرلین قسمت میدم فقط بگو چیشده؟
-د اروم بگی بچه، خودت میفهمی...

تق تق تق

-کیه کیه در می زنه من دلم میلرزه...
-ریییی! بسه دیگه! حواست به کارت باشه!
-

تق تق تق


-کیه کیه؟
-منم تهی... نه اقا اشتب شد... مامور بیمه ام تشریف بیارین دم در...

هاگرید و ری مات ومبهوت از شنیدن اسم بیمه به همدیگه نگاه میکردن!
-مامور صیغه چه بیمه ایه؟
-اوم هاگ فکر میکنم بیمه رو قبلا شنیدم! یه رسم مشنگیه که هر چند وقت یه بار پول میدن به یه ادمی اونم میگه شما بیمه شدین! احتمالا یه لفظ لاکچریه که ماگل ها برای شنیدنش پول میدن! ماگلا کلا مشنگن!

ارتور سرش پایین انداخت وبا خجالت گفت:
-خب فک کنم رسم مسخره ایه ولی منم خودم و بیمه کردم!
-جون من؟
-...
هری که شاهد ابراز نظر های احمقانه چاقو به دست های بالای سرش بود، به تفصیل پرده از هویت انواع بیمه برداشت!


چند ماه بعد!

هری دفترچه خاطراتش وباز کرده بود وقلم دراز و بد رنگی رو محکم روی صفحه ی زمخت کاغذ کاهی دفترش میکشید!

به نام مرلین
امروز اولین روزیه که از بیمارستان مرخص شدم!
هنوز زندگی قشنگیای خودش و داره! مطمعنم زندگی با یه چشم هم زیباست!
البته خونه ی جدیدمون واقعا زیباست وافسوس میخورم که کاش با جفت چشام میتونستم این همه زیبایی رو ببینم!
خونه ی کوچیک و نقلی ایه ها ولی از اون وضع سابق که یه سقف درست ودرمون هم بالای سرمون نداشتیم بهتره!
هعیی! هنوز درست به یاد دارم! وقتی مامور بیمه به ارتور گفت بیمه هزینه ی خرید خونه جدیدی رو متقبل شده، و اینکه بیمه اتش سوزی به همین دردا میخوره برق خوشحالی توی چشم های ما حلقه میزد! خیلی لذت بخش بود! شنیدن یه خبر خوب، درست توی اوج بدبختی هامون!
ولی کی فکرش و میکرد!
کی فکرش و میکرد برق نگاه ما به هم اتصالی کنه و چش و چار مون از کار بیفته!
هعی! حالا به ما میگن چهار ذوق کن یه چشم! اسم ضایعیه میدونم!
به هر حال زندگی زیباست!
لبخند پروفسور زیباست!
نگاه ناز ومعصوم گربه ی پنی زیباست!


-چخههه توله سگ!
-فیششششش(افکت و دیالوگ اعتراض شدید گربه)

جیغ و داد توله ها... چیزه بچه های ارتور زیباست!
صدای شکستن شاخه های درخت زیر پای جوزفین زیباست!
البته شاید باید برای جوزفین توضیح بدم که شاخه های گل رز توی بالکن طبقه ی پنجم یه اپارتمان پنجاه متری تحمل وزنش و نداره.
اوم داشتم میگفتم!
داشتن یه اتاق خواب اشتراکی با شونصد نفر محفلی زیباست!
خوابیدن روی تخت خواب یه نفره ولی سه تایی زیباست!
اره زندگی هنوز زیبایی هاش و داره! حتی همین الان!
پایان


هری دفترچه خاطرات شو بست! با افسوس از این همه زیبایی، از بین دست و پای محفلی های تو اتاق راهش و باز کرد، به سمت بالکن رفت، نیم نگاهی به جوزفین انداخت! نفس عمیقی کشید!
و به دلیل اینکه دیگه تحمل این همه زیبایی رو نداشت از بالا... به پایین پرید!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۱۱:۱۵:۳۶


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
چند ساعت بعد!

- مسیر... پیدا کردن... چشم محافظ... کدوم وره؟
- از... این وره... از... اون وره.

محفلی ها که دیگر نایی برایشان نمانده بود؛ وارد غاری شدند تا کمی در آن استراحت بکنند.

اما استراحت آنها زیادی طول کشید و وقتی بیدار شدند فهمیدند سیصد سال گذشته و به سرنوشت اصحاب کهف دچار شده اند و اینگونه بود که افسردگی شدید گرفته و به خواب ابدی فرو رفتند و سوژه رو هم به کلی از یاد بردن.
پایان!

- پایان؟ یعنی چی؟ چه جور پایانی که واسه سوژه رقم زدی! اگه بلد نیستی بنویسی خب بگو بلد نیستم!
- ماندانگاس داری با کی حرف می زنی؟
- با راوی دیگه!

ماندانگاس نگاهی به جماعتی که با تعجب به او خیره شده بودند انداخت.
- مثل این که زیاد زیر آفتاب موندی قاطی کردی. راوی دیگه کیه؟
- یعنی نمی دونید راوی کیه؟ جدی صداش رو نمی شنوید؟
- نچ!... ولی اگه تو می تونی صداش رو بشنوی ازش بپرس کجا می تونیم چشم محافظ رو پیدا کنیم.

با شنیدن این جمله فکری به سر ماندانگاس زد.
ماندانگاس می توانست بالاخره بعد از گذشت این همه وقت از او انتقام بگیرد.
- محفلیا گوش کنید! راوی میگه می دونه چشم کی واسه چشم محافظ شدن خوبه.
- خب چشم کی؟ :confundo:

ماندانگاس از این که نقشه اش به این راحتی گرفته بود خیلی خوش حال شد و لبخند شیطانی زد.
- بیاین از اول شروع کنیم؛ می دونید چرا ما اینجاییم؟
- چون دنبال چشم محافظ می گردیم؟
-اون که آره ولی یه دلیل دیگه بگین.
- چون پرفسور دامبلدور دستور دادن؟
- نه.
- چون خونه گریمولد به فنا رفته؟
- اونم نه!
- چون خسته ایم؟
- نه خیر! هیچکس جواب درست رو نداد! ما به خاطر بلایی که معجون هکتور سر خونه گریمولد آورد اینجا...
- اه. می دونستم جواب اینه!
-منم می دونستم!... کاش زودتر می گفتم.

ماندانگاس دیگر داشت جوش می آورد.
- الان اینکه کی می دونست و کی نمی دونست مهم نیست! مهم این که مرگخوارا همیشه دنبال یه نفر بودن! فردی که به خاطر نجات اون ما جونمون رو به خطر انداختیم. فردی که باعث شد ما اینجا باشیم. فردی که الکی... چیز... یعنی با کلی تلاش و کوشش مشهور شد. فردی که پرفسور دامبلدور سعی کرد از اون محافظت کنه...
- ماندانگاس حرف حسابت چیه؟
- خب چیزه... منظورم این که ما تمام این چند سال از هری پاتر محافظت کردیم و چی میشه اونم یه چند سالی با چشم هاش از ما محافظت کنه؟






مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۵:۳۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 315
آفلاین
نشد! نشد که نشد!
محفلی چِش قشنگ دیگه اون طرفها پیداش نشد!

محفلی ها هم که در به در دنبال چشم محافظ میگشتن! به هر گوشه ای سرک میکشیدن!

توی کشوی شخصی پروفسور، مابین ریش های پروفسور، لا به لای موژه های پروفسور، زیر پای پروفسور، زیر ناخن پروفسور، گوشه چشمه پروفسور، توی جیب پیژامه پروفسور...
-دِدددددهَهههه! اینقد من و دست مالی نکنین! چشم محافظ میخوایین چرا منو میجورین؟

ناگهانی، خعلی یهویی، پنه لوپه دستش و بالا گرفت!
-پروف میجورین یعنی چی!
-میجورین دیگه! از مصدر جوریدن! یعنی زیر و رو کردن، ته و توش و در آوردن... دِههههَ الان چه وقت سوال پرسیدنه؟

پروفسور با اوقات تلخی ابروهای کَت و کلفتش و در هم کشید و صریحا اعلام کرد که:
-که دست به گلااا، نزنین... نه چیزه... چشم محافظ و امشب به دست من نرسونین خبری از شام نیست! گوفته باشم!

پنه لوپه دوباره با جهشی بلند، دستش و همراه با خودش به هوا پرتاب کرد!
-پروف شام چی داریم؟

لبخند موذیانه ای که خعلی از دامبلدورِ با شخصیت بعید بود به چهره ی گوگولیش نشست!(گوگولی از دید یک محفلی)
-سوپِ...
-پیاز؟
-نه بابا جانیا، اون دوران دیگه تموم شد! سوپ نوشابه! کلی از نوشابه های چند پست قبل هنوز مونده!

اعضای محفل که دست پخت پنه لوپه رو قبلا هم چشیده بودن، به سرعت مسیر پیدا کردن چشم محافظ رو در پیش گرفتن!
- مسیر پیدا کردن چشم محافظ از کدوم وره؟
-از این وره و از اون وره!

نصف محفل از این ور رفت نصف محفل از اون ور!

نصفه ی اونوری دوباره دست هم و گرفتن و با یورتمه رفتن تو کوچه های لندن گفتن:
-مسیر پیدا کردن چشم محافظ کدوم وره؟
-از این وره و از اون وره!
.
.
.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
محفلی‌ها با دیدن دامبلدور مدهوش نگاهی به هم انداختند و سپس با یک حرکت سریع و از قبل تمرین شده دور هم حلقه زدن.

- این چشه چیه؟
- نمی‌دونم!
- از کجا گیرش بیاریم؟
- نمی‌دونم!
- اصلا برا چی جمعمون کردی؟
- خب بذار این رو صراحتا بگم... نمی‌دونم.
-
- حالا نمی‌خواد اونجوری نگا کنی... راستی چه چشم خوبی داری.
- راست می‌گه چشمت خوب نگاه می‌کنه.
- به نظرتون چشمش حسه چشم محافظ نمی‌ده بهتون؟

- ... خب... ام... نععععع!

محفلی چشم قشنگ مذکور با سرعت زیاد دویده و به سمت پنجره نزدیک شده و دسته محفلی ها هم با سرعت به دنبالش بودند.
-استپ! این رو با گل‌ فروختن سر چهارراه خریدم.
محفلی با دقت و آرامش پنجره را باز کرد و پرید پایین. محفلیون نیز همگی با دقت و وسواس به سمت پنجره رفتند و با دقت خودشان را از درز پنجره به بیرون پرتاب کردند.

- کجا رفت؟

محفلی چشم قشنگ ناپدید شده بود.

- خب ببینید! برید بگردید یه نفر با یه چشم مناسب پیدا کنید، پروف از جیب مکاشفتش سر در آورد چشم باس اینجا باشه! یالا خودتون رو تکون بدین!




...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۹:۲۱
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 290
آفلاین
ملت که شیرینی‌هایشان را خورده و گرم هم شده بودند، کم‌کم چشم‌هایشان نیز گرم شد و بعد از آن همه ماجرا و کشمکش پلک‌های سبک‌شان سنگین.
خواب ملت محفل ققنوس را فرامی‌خواند، اما ندای وظیفه بلندتر از این‌ها بود.

- باباجونی‌ها، یا چشم محافظ پیدا می‌کنین یا چشمای خودتونو چشم محافظ می‌کنم.

ملت محفلی‌ با شندیدن این جمله از رهبر ریش‌سفید ِ ریش‌سوخته‌شان از جای خویش خیزیدند و به‌پاخاستند و از پا خواستند.. ام.. چیز.. و از سقف بالای سر، زن و بچه، مارشملوهای ذخیره‌ای و آتش گرم برپا شده و خشکی لباس‌هایشان دل کندند و قدم در راه مأموریت نهادند.
- پروف، اگه من برم کی سقف محفل رو بالا سرتون نیگهداره؟
- بارون دیگه بند اومد باباجان. حالا اینو هم فال نیک بگیر و برو و به دنبال چشم محافظ باش! چشم محافظی که با نور چشم‌هاش از محفل محافظت می‌کنه!
- پروف داریم همچین چشمی؟
- بله باباجان.. البته که داریم.. چشمان سبز و نورانی و.. چیز.. محافظ محفل!
-

و نگاه محفلی‌ها به آلبوس دامبلدور خیره بود، ولیکن ریش‌سفیدشان در جای دیگری سیر می‌کرد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ ۱۴:۱۰:۵۲
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ ۱۴:۱۲:۴۷

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
هاگرید مسئولیت آوردن یه چیزی برای گرم کردن خودشون رو به عهده گرفت و از خانه گریمولد خارج شد. مدتی نگذشته بود که هاگرید با دو چیز در دستش، وارد خانه گریمولد شد. در دست راستش، درختچه ای تقریبا خشک و در دست چپش، پای آرتور ویزلی بود که با خودش میکشید و او را وارد خانه گریمولد میکرد.
-پروفسور، این ویزلی خائن رو جلوی خانه گریمولد پیدا کردم. روی یه کنده درخت نشسته بود و داشت بهمون نگاه میکرد.

آرتور در حالی که فنگ لرز میزد، دستش رو بالا آورد و با صدایی گرفته به جمع محفلی، اعلام زنده بودن کرد.
-فانوسا سلام.

دامبلدور که محتویات موجود در دست چپ هاگرید رو به نیمه چپ ردای خیسش گرفته بود، درختچه رو از دست هاگرید گرفت و با حرکتی از چوبدستیش، آتیشی به پا کرد تا همه محفلیون گرم شن. ریموند، اما، ارنی، پنی و بقیه محفلیون حاضر در خانه، دور آتیش جمع شدن و شروع کردن به مالیدن دستاشون به هم و گرم کردن خودشون با آتیش. دامبلدور که حالا گرم شده بود، نگاهی به هاگرید و آرتور آویزون از پا انداخت.
-بیاید کنار آتیش تا گرم شید بابا جان.

آرتور نگاهی به دامبلدور انداخت.
-منم بیام پروف؟
-تو هم بیا فرزندم. اینکه قراره بعدا با هم تسویه حسابی داشته باشیم، دلیل نمیشه که بذارم یخ بزنی باباجان.

آرتور که اشک در چشمانش جمع شده بود، کنار آتیش نشست و شروع کرد به گرم کردن خودش. دستی انداخت و کیف دستی کوچکش که اکثر مواقع، مخصوصا زمانی که برای ماموریتی از سوی محفل یا وزارت خانه میرفت را بیرون آورد. دستش را تا کتف درون کیف کرد و برای مدتی داخل اون رو گشت. تمام محفلیون با کنجکاوی به آرتور خیره شده بودن تا ببینن چی از توی کیف کوچک جادوییش بیرون میاره. بالاخره آرتور دستش رو بیرون آورد و بسته کوچکی مارشملو رو به هاگرید داد.
-گفتم شاید دوست داشته باشید گپی بزنیم. این شیرینیای خوشمزه به درد اینجور وقتا میخورن.

لبخندی روی لب تمام محفلیون نشست. دامبلدور، درحالی که لبخندی بر روی لب داشت، از بالای عینکش نگاهی به آرتور انداخت.
-البته که نیاز داریم گپی بزنیم باباجان و این شیرینی های خوشمزه میتونن بحث بینمون رو گرم تر کنن.

هاگرید تکه های چوبی رو از شاخه های درختچه در حال سوختن گرفت و مارشملو ها رو به سیخ کشید و به هر محفلی یه چوب داد. همگی شیرینی های سیخ شده با چوب را روی آتیش گرفتن و شروع کردن به کباب کردن مارشملو ها. آرتور بحث رو شروع کرد و سر صحبت رو باز کرد.
-از ماجرا با خبرم که هکتور چه بلایی سر خانه گریمولد آورده.

هاگرید خنده ای کرد.
-از قضیه با خبری؟ مگه هکتور معجون رو به تو نداده بود؟

آرتور ابروهاش تو هم رفت و چشماش ریز شد و به آتیش خیره شد.
-معلومه که کار من نبود.

دامبلدور درحالی که مارشملوها رو چک میکرد تا ببینه خوب کباب شدن یا نه، ادامه داد.
-متاسفانه تا به الان فکر میکردیم که این اتفاق کار تو بوده آرتور. البته کار هکتور بوده ولی فکر میکردیم که معجون رو به تو داده بود... بگذریم! ایده ای برای این خانه در حال ساخت داری آرتور؟

آرتور کمی فکر کرد و با مارشملوهاش ور رفت و نگاهی به اونها انداخت.
-بله پروفسور. نظرتون درباره چشم محافظ چیه؟

ریچارد با تعجب گفت:
-چشم محافظ؟
-بله ریچارد. چشم محافظ. چشم محافظ از خانه گریمولد مراقبت میکنه و اجازه نمیده هر ننه قمری با هر چیزی که در دست داره وارد خونه بشه. تنها مشکلی که وجود داره اینه که علاوه بر نمایان کردن خونه، باید به تعدادی سوال که خود پروفسور برای چشم مشخص میکنه، پاسخ بدید. البته یه اسم رمز هم کافیه ولی امنیت خانه گریمولد خیلی مهمه.

تمام محفلیون از این ایده آرتور خوششون اومد. پنی دستش رو بالا گرفت و رو به آرتور گفت:
-ببخشید آقای ویزلی! این چشم محافظ که به گربه ها گیر نمیدن؟ اجازه دارم گربم رو بیارم داخل خانه گریمولد؟
-البته که اجازه داری پنی. حتی این محدودیت ها رو هم پروفسور میتونن به چشم محافظ اضافه کنن که مطمئنا چنین محدودیتی رو قرار نمیدن.

پنی خوشحال شد و ریموند نفر بعدی بود که سوالش رو از آرتور میپرسید.
-آقای ویزلی. با گوزنا چی؟ به شاخام گیر نده؟ میدونی که ما گوزنا خیلی به شاخامون حساسیم.
-نگران نباش ریموند. چشم محافظ هیچ کاری با محفلیون خوبی مثل شماها نداره.

دامبلدور که دومین شاخه مارشملو رو تموم کرده بود، ملچ ملوچ گویان رو به آرتور و بقیه محفلیون کرد و شروع کرد به حرف زدن.
-با ایده... آرتور موافقم... باید حتما این... چشم محافظ رو که ترجیح میدم... چشمای شهلایی هری... چیز... باید حتما این چشم رو برای محافظت از خانه گریمولد قرار بدیم. اگر شیرینی هاتون رو خوردید و گرم شدید، پاشید بریم که دست به کار شیم تا تمام مقدمات ساخت چشم محافظ رو آماده کنیم. مطمئنم که دیگه خستگی هم از تنتون در رفته.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پس از چند لحظه دامبلدور نازک‌نارنجی و هاگرید خوش‌حال و خندان به آنجا برگشتند.

- سیرک‌سیرک‌سیرک!
- پوروفوسور آروم، خودتون رو کونتورول کونید.

هاگرید شانه‌های دامبلدور هیجان زده را گرفته و برای کنترل وی با فشاری اندک او را تا زانو در آسفالت فرو کرد.

- سیرک چیه؟ سقف خونه‌س.
- هان؟
- سقفه! اما و ریموند ساختنش.
- سقف خونه که این شکلی نیست باباجان، عزیزکم این سقف سیرکه.
-
-اـــــه! خب...واقعا؟... چه قدر قشنگه!
- سوز.
- اسمشه؟ چه سووووز قشــــنـــــگی!
- سوز قشنگ چیه؟ سوز می‌آد.

پیرمرد گیج شد. او درست نمی‌دانست اوضاع از چه قرار است که ناگهان سردش شد.

- آهان! سوز می‌آد. خب باباجان این که کاری نداره، یه چیزی بیارید بسوزونیم گرم بشیم.




...Io sempre per te


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۵:۳۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 315
آفلاین
اعضای محفل خیره خیره به آسمونی نگاه میکردند که روی سرشون خراب شده بود!

-همش تقصیر اِما است! اگه اینقد نفوس بد نمیزد اینجوری نمیشد!

اما نگاه مظلومانه ای به گادفری انداخت که زیر تیغ اره ی بزرگش از خیس شدن با بارون وحشی دوری میکرد!
-اصن میدونید چیه خودم درستش میکنم، شما بشینید و نگاه کنید، خودم تنهایی... تنهای تنها... سقف محفل و میسازم!

ریموند که متناسب با هیکل بزرگش، قلب گنده و بزرگ و گولاخی هم داشت، طاقت دیدن اشک های اما رو نداشت، پس با این که نمیدونست اما چه حرکتی میخواد برای سقف بزنه دستی به شونه ی اما زد و با لحنی دلداری دهنده گفت:
-منم هستم اما، با هم یه سقف خوب برای محفل می سازیم!

گادفری که چندی پیش با خشونت با اما حرف زده بود به عشق موجود در اعماق قلبش برگشته و های های گریه سر داد!

فیشششش فوششش

-ایشششش، پروفسور، گادفری با پتوی من اب بینیش و گرفت!

هاگرید که به تازگی از خواب بیدار شده بود با نگاهی حاکی از، گند زدی به پتوم خدا ازت نگذره به گادفری نگاه میکرد!
بعد هم که مشاهده کرد گادفری به تیغ اره ی بالا سرشم نیست قهر کرد و پتوش و پرت کرد یه گوشه!
-اصن من قهرم! همش هم تقصیر شماست پروفسور! شما اگه به بهداشت شخصیتون اهمیت میدادین و ریشتون و همیشه اصلاح میکردین، بقیه تمیزی و تمیز بودن و از شما یاد میگرفتن!

دامبلدور که احساس میکرد به ریش های نازنینش اهانت شده، دست هاگرید و گرفته و برای لحظاتی از کادر خارج شد!

در نبود چند لحظه ای پروفسور و هاگرید، اعضای محفل که حالا لیچ اب شده بودند، نگاه خیره ی خودشون رو از اِما به سقف، از سقف ترکیده به آسمون و از آسمون به اما می انداختند!

اما دابز البته در تمام این مدتِ بگو مگو، با ریموند مشغول مشورت بودند، و لامپ هایی کوچیک و بزرگ بالای سرشون روشن و خاموش میشد و فضای محفل رو عشقولانه تر از همیشه جلوه میداد، تا اینکه یک لامپ این بار اینقدر بزرگ و پر نور بالای سر اما روشن شد که چشم همه ی خیس خورده های محفل رو زد.

هنوز کسی چیزی نمیدید و همه جا پر از نور سفید کور کننده بود که بارش بارون روی سر و صورت محفلی ها قطع شد!

کم کم که بینایی اعضای محفل بر میگشت همه شاهد سقف زیبایی میشدن که اما و ریموند با کمک هم درست کرده بودن!

ریموند درست وسط محفل، روی میز ناهار خوری ایستاده بود و مثل ستونی بزرگ سر به آسمون کشیده بود!

پتوی بزرگ و پت و پهن هاگرید هم روی شاخ های ریموند جای گرفته بود و اینجوری شده بود که سقفی خیمه مانند حالا محفل رو از شر باد و بوران حفظ میکرد!

-بفرمایید اینم از سقف بالای سرتون که به کمک ریموند درستش کردیم، حالا هی مشکلات و بیندازن گردن من!

اما با غرور چشماش و بسته بود و سر شو بالا گرفته بود تا شاهد عذر خواهی بقیه باشه ولی صدایی جز تیلک تیلک نشنید!

هوای محفل اونقدر سرد شده بود که بدن خیس خورده ی اعضا برای گرم شدن، چاره ای جز لرزیدن و به هم زدن دندون ها نداشت!

-یکی یه فکری بکنه تا یخ ....



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۵۵ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- اممم... خب، باباجانیان، یک نفر هاگرید رو بندازه رو دوشش که بریم.
- من هاگرید رو می‌آرم پروفسور!

سوجی؛ پرتقال فسقلی با عزم و اراده‌ای آهنین خودش را به زیر شکم هاگرید فرو کرد.
دامبلدور برای چندثانیه به هاگریدی که فارغ از غم دنیا دم و باز دم می‌کرد خیره شد.

- اممم...مممم!

صوتی مبهم از زیر هاگرید آمد.
محفلی‌ها اولش نفهمیدند چه شده، چند دقیقه بعد فهمیدند.

- خاک تو سرم، سوجی مرد!

همه هجوم آورده و هاگرید را به یک طرف غلتانده و با سینه فراخ آلوده به آب‌پرتقالش مواجه شدند... و پالپ ها... و پوست‌ها...

- سوجِ بابا!
- من تاب غم و دوری سوج رو ندارم... باید یادش رو زنده نگه داریم. باید به ته‌مونده‌ش احترام بذاریم...
- ته‌مونده؟
- خابالا! منظورم چیزش بود... بقایاش! سوجی... سوجی... هـــعـــــی. من خودم قبل از رفتنش باهاش صحبت کردم... خودش به من گفت!
- چی گفتم؟
- در گوش من گفت!
- چی گفت؟
- پای تلفن گفت!
- چی گفت؟
- یواشکی گفت!
- حرف می‌زنی یا همینو می‌کنم تو حلقت!

ریموند که گوزنِ صبوری نبود، به شاخ‌هایش اشاره کرد.

- اممم... گفت که من رو در درون خودتون زنده نگه‌دارید.
- زنده که نمی‌شه نگه‌ش داریم دیگه مرده... واسه درون خودمون هم من فقط یه راه می‌شناسم...

چند دقیقه بعد، گودی‌ای که سابقا خانه شماره دوازده میدان گریمولد بود:

- خدابیامرز تامسون بود؟
- آره.
- گفتم مزّه‌اش آشناست!

محفلیون که در بدرقه سوجی مالامال از شعف شده بودند، کم‌کم داشت چشمانشان گرم می‌شد که صدایی برخواست.

- قووقوووولی قوقووول!

محفلیون به سمت اما دابز برگشتند.

- چیــــه؟ پروف گفت کمبود نیرو داریم، این کارو من انجام بدم.
-
- اینجوری هم نگا نکنید، پاشید برید دنبال یه چیزی بگردید یه سقف بالا سرمون باشه تا بارون نیومده!

ککررررووووخ.

باران گرفت.



...Io sempre per te







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.