هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۴۰ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تاتلانتاین

سوژه: شوخی


از ضروریات زندگی در دنیای جادویی این روزها، دانستن این نکته است که هاگرید عین سگ خالی می بندد. دیگر اینکه هوریس معتقد است که هاگرید خالی میبندد که خالی می بندد و این فنریر گری بک است که به سبب عدم رعایت بهداشت فردی و جمعی، موجب نفوذ کرونا به تالار گریفندور شده و تاتسویا هیچ چیزی از شوخی سرش نمی شود.

این نکته ی به ظاهر بی ربط و بی اهمیت، از چشمان تیزبینِ الهه ی شوخی زوپس، دور نمانده بود. شاید به همین دلیل، الهه، دو فرشته ی بزرگ خود به نام های شوخیوس و موخیوس را به هیبت هاگرید و هوریس بر سر راه سامورایی بی جنبه قرار داد.


- سولاااام دادای شمشیر باز!

تاتسویا یک قدم از فرشته ی هاگریدنما فاصله گرفت، کاتانا را بیرون کشید و ادای احترام کرد.
- اوس.
- والا غرض از مزاحمت این بود که بیشینیم با بچه ها مجلس انس و الفتی برگزار کنیم و کیفشو ببریم.
- با همه ی ساحره ها و جادو گر های زیبا و مستعد!
- و کاتانا؟

شوخیوس و موخیوس نگاهی باهم رد و بدل کردند و هوریسِ فرشته، درحالی که هاله ی محوی از سیکس پک های جوانی خوش هیکل بر روی کتش ظاهر شده بود، جواب داد:
- کاتانا رو هم وقتی به سن قانونی رسید، خودم میگیرم زیر بال و پرم.
- بال؟ بال دارین هوریس سنسه؟

سامورایی با کنجکاوی روی پنجه هایش بلند شد و دور شوخیوس چرخید. شوخیوس خوشش نیامد، یعنی اصلا خوشش نیامد. این روزها انسان ها چیزی از حریم شخصی و محرم و ناحرم نمی دانستند. خوشبختانه موخیوس آنقدر باهوش بود که بفهمد زیادی ساکت مانده و باید مداخله کند.

- واهاهای! چه شمشیر ناااازی! میای دوستای جون جونی شیم؟
- اسمش کاتاناس! فقط با من دوسته.

موخیوس خنده ی نامطمئنی سر داد و بنا به درخواست الهه، سعی کرد به گپ زدن با ساحره ادامه بدهد.
- خدااااای من! من فک کردم ازون کتوناس! دس راستش بالای سر ما...

تاتسویا نگاهی به کاتانا و نگاهی به سر بلند بالای نیمه غول انداخت. نفس عمیقی کشید و با فریادی بالا پرید و کاتانا را بالای سر موخیوس کوبید.
متاسفانه موخیوس همانقدر که باهوش بود، خوش شانس نبود و کاتانا همانند یک کیک تولد خامه ای او را دو نیم کرد.
- اوه.
- اووووووووه؟!

صدای جدیدی از بالای سرشان به گوش رسید. از سمت چپ، سمت راست، پایین... صدا همه جا بود.

آسمان بالای سر سامورایی که تا دقایقی پیش آبی روشن بود و ربکایی در پس زمینه ی آن پرواز می کرد، مانند یک ورق کاغذ پاره شد و صورتی عظیم و خندان که علامت "الهه ی زوپس" بر پیشانی اش می درخشید، مقابل صورتش قرار گرفت. موهایش سبز بود و ادامه ی لب های زیبایش با رژ لب قرمز رنگی به سمت بالا کشیده شده بود. اما بر خلاف این لبخند، صورتش خیلی خیلی عصبانی به نظر میرسید.
- اوه.
- نه مستقیم بهش نگاه نکـ...

ادامه ی حرفش به گوش تاتسویای بیهوش نرسید. کاتانا با آخرین توانی که در دسته اش باقی مانده بود در زمین فرو رفت تا بتواند وزن سامورایی از حال رفته را نگه دارد.

- آخ، قرار بود چیزیش نشه.

شوخیوس درحالی که با جسم نیمه هوریسی – نیمه فرشته ای اش بالای سر دختر ایستاده بود، با ترس به الهه نگاه کرد.

- چیزیش نشه؟ الان خودم به قدری باهاش شوخی میکنم که جدی جدی بمیره!

از میان جسم فروریخته ی نیمه غول، موخیوس برخاسته بود و با عصبانیت به دختر نگاه میکرد. عادت نداشت دختر کوچولوهای فانی این طرف و آن طرف بپرند و شمشیرشان را در فرق سر مقدرسش فرو کنند.

- عقب وایسین هردوتاتون!

صدای الهه در سرتاسر سایت طنین انداخت. میان مهره های شطرنج پیچید، وارد دودکش قصر خانوادگی مالفوی شد و شیشه های پستخانه ی هاگزمید را لرزاند.

- این دختر هیچ چیزی از شوخی، نیش و کنایه و تلمیح نمی فهمه! این دختر کافر به آرمان های منه و مجازات مخصوصی در انتظارشه که از مرگ بدتره...

فرشته ها درحالی که به یکدیگر چسبیده بودند، به الهه خیره شدند. الهه دستش را روی موهای دختر گذاشت و زمزمه کرد، سپس به همراه دو فرشته ی برگزیده اش از قسمت پاره شده ی آسمان به جایگاه الهی اش برگشت.

به محض ناپدید شدن این سه، آسمان دوباره یک پارچه آبی شد و ربکا و لینی، که هر کدام سر چوبی را که یک یوآن از آن آویزان بود میان نیش های خود نگه داشته بودند، در پس زمینه ظاهر شدند.

تاتسویا تکانی خورد و سایه اش از جا بلند شد، درحالی که با چشمان بسته سرجایش خوابیده بود. سایه اش رفته رفته پررنگ شد و شکل و شمایل دخترک را به خود گرفت؛ با این تفاوت که لبخند ابلهانه ای از یک گوش تا گوش دیگرش کشیده شده بود.

***


- میدونی چیه که از صب تا شب دس به کمر وایساده؟
- بلا موقع تایید شایستگی مرگخوارا؟
- آفتابه ی جادویی!

ساحران و جادوگران زیادی به دور دختری جمع شده بودند و در سکوت به او خیره شده بودند.

- تا حالا دیدی اینطوری ترسناک و چندش آور باشه؟
- تا حالا هیچوقت اینقدر عجیب غریب نشده بود. حتی وقتی توپای کوییدیچ خوردن تو سرش. کاش اینم میزد تو کار "کی؟ کی؟ کجا؟ با کی؟ چیکار؟".

تاتسویا در مرکز جمع نشسته بود و مچ پاهایش را با دست هایش بالا گرفته بود و چیستان های ابلهانه ای مطرح میکرد که فقط خودش جوابشان را میدانست.

یک بار مانند بچه های ووجک روی دست هایش ایستاد و وقتی دوباره به حالت عادی ایستاده بود، گرگینه ی بدشانس گریفندوری را روی دو دستش بلند کرده بود.
- و حالا بزرگترین شوخی رو با دوست خوبم فنریر چان بهتون نشون میدم.

و به کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه دوید.

***

- اینطوری نیست که بهت شک داشته باشما... فقط مطمئنی امنه؟

گرگینه درحالی که لباس زرد زری دوزی ای بر تن داشت و تا گردن درون تابوتی فرو رفته بود، به دختر نیشخند دندان نمایی زد.

- امنِ امنه بچه سوسول! اینکه واقعی نیست!

در توالت مخفی کلاس را به سوی اتاق ضروریات باز کرد و تبری با تیغه ی تاشو بیرون کشید.
- امنه! ببین!

تبر را بالا برد و قهقهه زنان روی پایش کوبید. تیغه ی تبر جمع شد و چند لحظه بعد، دوباره ظاهر شد.

- فقط ببین دادا چان! اینجا دیگه دس به آب نیس و من و کاتانا واقعا به دس به آب نیاز داریم. همینجا بخواب تا برگردم.

***


- چه زود برگشتی دادا!

فنریر با نیش باز به سامورایی خیره شد. سامورایی نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:
- اینجا چیکار میکنی فنریر سان؟ این لباسا چیه؟
- این از همه ی چیزایی که تا الان گفتی خنده دارتر بود!

تاتسویا سری تکان داد و برگشت تا از کلاس خارج شود. روز عجیبی بود. جلویش را می گرفتند تا از او درباره ی آفتابه های جادویی و شوخی بزرگ سوال کنند. نیاز به آرامش داشت.
- ترسیدی سامورایی کوچولو؟ خیلی سمج بودی قبلش که!
-
- بیا یه دور دیگه قبل ازینکه همه بیان تمرین کنیم باهم قبل اینکه همه بیان. به هیشکی نمیگم ترسیدی.

تاتسویا با نگاه گنگی به همگروهی بزرگترش خیره شد. از میان تمام جملات او، فقط کلمه ی سامورایی و تمرین برایش آشنا بودند. این یقینا خشم الهه ی ترس زوپس را هم برمی انگیخت.

- یه دیقه بیا این در رو باز کن.

تاتسویا با بی میلی در اتاقی که گرگ به آن اشاره میکرد را گشود.

- حله. حالا تبر رو بردار.

تبر سلاح سامورایی نبود اما به هرحال آن را بلند کرد و در دستش تاب داد.

- حالا همونطوری که تمرین کردیم، بزنش وسط تابوت.
- ولی آخه...
- د بزن دیگه من باید بتونم خوب ادای نصف شده ها رو دربیارم!

سامورایی تبرش را با فریادی بالا برد و یک لحظه بعد، تابوت به دو نیم تقسیم شده بود.

- فنریر... سان؟

عضلات گردن گرگینه منقبض شد و چهره اش به سفیدی ملافه. دهانش اندکی باز ماند و چشمانش خیره به تبر درون دست دختر.

- تا حالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی شما ادای نصف شده ها رو دربیاره. حتی نصف شده های واقعی هم...
- آخــــــــــــــــــــیش! چه راحت شدم من. انگاری با شلوارک وسط جنگل ممنوعه ام!

سامورایی برگشت و به گوینده ی این جملات نگاه کرد.
- اوه.

یکی از سامورایی ها اوه کوچکی زیر لبی گفت.

- اوه.

آن یکی جوابش را داد.

- تو کی هستی؟
- من تاتسویام، میخوام با دادا فنر یه شوخی بزرگ کنم.
- منم تاتسویام، همین الان با فنریر سان یه شوخی خیلی بزرگ کردم.

تبر خونین را بالا گرفت. نیمه ی شوخ طبع سامورایی نگاهی به نیمه ی جدی اش انداخت. آن دو در هیچ موردی اشتراک نداشتند اما حالا همزمان به یک موضوع فکر میکردند.
"باید از دست این شوخی بزرگ راحت می شدند."

___

با عرض معذرت از آگلانتاین عزیز. اگه بودا بخواد یه بازی برگشت می زنیم باهم.
از داورا هم معذرت میخوام که نتونستم به موقع ارسال کنم.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
تاتسویاvsاگلانتاین

سوژه: شوخی!


- تات...آروم تر برو...خسته شدم!
- نه اگلا چان...ما باید عجله کنیم. تا این جای کار هم زیادی دیر کردیم.
- این سرِ منه و من باید عجله داشته باشم...که ندارم. تو چرا انقدر تند میری؟
- من هنوز روح رهای یک سامورایی اصیل رو پیدا نکردم. فقط وقتی یه روح رها داشته باشم، میتونم به آرامش برسم.

اگلانتاین سرش را از یک دست، به دست دیگرش داد و خود را به خاطر دروغی که به تاتسویا گفته بود نفرین کرد.

فلش بک:

- تو چرا نصفت توی زمینِ؟

تاتسویا چند لحظه ای مردد به پافت نگاه کرد و بعد دوباره سرگرم تیز کردن کاتانا شد. دختر سامورایی معنی شوخی اگلانتاین را درک نمی کرد، و البته اهمیتی هم به حرف هایش نمی داد.

- تو چرا یه دوست هم نداری؟ ها؟ فقط با اون کاتانای مسخره، روز و شبتو میگذرونی.

سامورایی معنی این جمله را درک می کرد. او هرچیزی که به کاتانا مربوط بود را درک می کرد.
- حرفتو پس بگیر!
- هی...من فقط شوخی کردم...چرا معنی شوخی رو نمی فهمی؟

پافت پیپ اش را روشن کرد، چند لحظه ای سرگرم کشیدن شد و بعد دوباره پرسید:
- یک کمی اضافه وزن پیدا نکردی؟
- بس کنید اگلا چان...

تاتسویا اضافه وزن پیدا نکرده بود؛ یا شاید وزنش اصلا برایش اهمیتی نداشت.

- اهم...

صدای سرفه ای آمد و بعد رکسان از میان درختان پدیدار شد.
- اوس رکسان تان.
- اممم...این دختر سامورایی یکم منو میترسونه...نه یعنی...کاتانا چندش آوره!

کاتانا دستانش را به کمرش زد و زبان درازی ای به رکسان کرد.
تاتسویا تیز کردن شمشیرش را تمام کرد، چهار زانو روی زمین نشست و دستانش را روی زانویش گذاشت.
- کاتانا سان...این حرکات از یه سامورایی اصیل بعیدِ. از رکسان تان معذرت خواهی کنید.

کاتانا تعظیم نصفه نیمه ای کرد و بعد کنار صاحبش روی زمین نشست.
پافت پیپش را کنار گذاشت، به رکسان نگاهی انداخت و نیشخندی روی لبانش نشست.
- هی خالی...هیچ میدونستی موهات مثل هویج می مونه؟ فقط یه فرق کوچیکی بینشون وجود داره...موهای تو از هویج هم زبر تره.

رکسان با ناراحتی دستش را میان موهایش برد و آنها را مرتب کرد.
- موهای من قشنگ نیست؟
- قشنگ؟ نه قشنگ نیست. اما به صورتت میاد...این طوری هم موهات زشته، هم قیافه ات.

پافت از خنده روی زمین پخش و متوجه رکسان که با چشمان اشک آلود آنجا را ترک می کرد، نشد.

- سلام کردن می کنم!
- اوس بچه سان.

بچه نزدیک پافت روی زمین نشست و شروع به خوردن انگشت شستش کرد.
- بچه...تو بدون رابستن این جا چی کار می کنی؟
- من بزرگ شدن کردم.
- آره...آره. تو بزرگ شدن کردی. آخه این چه طرز حرف زدنه؟

بچه گویی گیج شده بود. تا به حال هیچ کس حرف زدن اورا مسخره نکرده بود.
- حرف زدن من بد بودن میشه؟
- نه...نه...تو بابات یه فضایی. حتی آدم هم نیست که به بچه اش درست حرف زدن رو یاد بده.

بچه بغض کرده بود. برای ثانیه ای خواست حرفی بزند، اما پشیمان شد و گریه کنان دور شد.
پافت شروع به قهقه زدن کرد و رو به تاتسویا برگشت.
- دیدی؟ دیدی داشت ...اممم تاتسویا...این چیه روی شاهرگ من؟
- ببین اگلا چان...بین شوخی و مسخره کردن یه مرز باریکی وجود داره به اسم "شعور".

دختر سامورایی کاتانا را کشید و ثانیه ای بعد، سر اگلانتاین روی زمین قل می خورد.
- سرم...سرم داره میره...بدنم مونده اون طرف...

تاتسویا وحشت زده به بدن اگلانتاین که دنبال سرش میدوید نگاه کرد.
- کاتانا می خواد بدونه شما چرا این شکلی هستید؟ چرا نمردید؟...سامورایی خودکشی می کنه...سامورایی نباید همچین صحنه ای ببینه...

تاتسویا، شروع کرده بود دنیا جهانبخت طور، خود را خفه کند که بدن پافت جلو رفت و اورا متوقف کرد.
- نه تاتسو...تو نمیمیری؛ اول سرِ منو به تنم میچسبونی و بعد...میتونی از چسب یک دو سه استفاده کنی...یا شایدم دوقلو...

سر اگلانتاین دوباره شروع به خندیدن کرد.
تاتسویا سعی کرد آرامش اش را حفظ کند و بتواند با متانت با پافت صحبت کند.
- اگلا چان...سامورایی نمی دونه چجوری سر آدم هارو به تنشون بچسبونه...
- لطفا تاتسو...لطفا! ببین...میدونستی روح رهای هر سامورایی چجوری به وجود میاد؟ ها؟ می خوای روح رهای یک سامورایی با شرافتو داشته باشی ؟

تاتسویا ساکت ایستاده و به حرف های اگلانتاین گوش می کرد؛ گویی تنها موضوعی که توجهش را جلب کرده، همین بود.
پافت از آب گل آلود ماهی گرفته و دوباره سخنرانی اش را شروع کرد:
- اگه می خوای روح پاکی داشته باشی...اگه می خوای سامورایی اصیلی باشی، باید کمکم کنی...لطفا کمکم کن تاتسو! 
- اممم...ولی اگلا چان! من نمیدونم چجوری سر آدم ها...

کاتانا جلو رفته و زیر گوش تاتسویا زمزمه می کرد.
سر اگلانتاین جلوی پای موتویاما قل می خورد و تنش گوشه ای نشسته و منتظر دستور "سر" بود.
- درسته کاتانا سان...امیدوارم جناب هیدیز سرشون خیلی شلوغ نباشه.

پایان فلش بک:

- خب...اگلا چان رسیدیم.
- من...من واقعا درک نمی کنم. این همه راه تا دنیای زیرین اومدیم...این همه پیاده روی کردیم تا به این برسیم؟ ...تا به این برسیم.

قصر هیدیز، خدای مردگان، خیلی بزرگتر از چیزی بود که در کتاب های داستان نقاشی شده بود. دیوار هایی سرتاسر سیاه و پرچم هایی با نماد اسکلت که برافراشته شده بودند.
تاتسویا طوری که گویی راه را بلد بود و آن را بارها طی کرده بود، به طرف دروازه رفت.
- اوس نگهبان تان.

دستان اگلانتاین سرش را بلند کرده تا او هم بتواند نگهبان دروازه را ببیند.
نگهبان شباهت عجیبی به...شباهت عجیبی به...
- چه خانوم با کمالاتی!

به رودولف داشت.
تاتسویا که کمی معذب به نظر میرسید گفت:
- ما محموله ای برای جناب هیدیز داریم.
- چه محموله ی با کمالاتی.

دختر سامورایی دستش را روی قبضه کاتانا گذاشت، اما اگلانتاین جلو آمد.
- خب پس...بذارید بریم تو.

نگهبان، نگاه عجیبی به پافت انداخت و درحالی که زیر لب می گفت "این یکی اصلا با کمالات نیست" دکمه ای زده و در را برایشان باز کرد.

درون قصر هم مانند فضای بیرونی، سرتاسر با کاشی هایی سیاه رنگ پوشانده شده بود.
تاتسویا با اعتماد به نفس از میان راهرو ها می گذشت.
بعد از پیاده روی ای نسبتا طولانی، درحالی که پافت بازهم داشت غر میزد، تاتسویا با احتیاط دری را باز و تعظیم کرد.
- اوس جناب هیدیز.

پافت با تعجب نگاهی به ایزد دنیای مردگان انداخت و بعد او هم سعی کرد تعظیم کند، درحالی که سری نداشت تا خم بشود.
- اوس تاتسویا...می بینم که دوباره برگشتی.
- اممم...شما همو می شناسید؟
- بله اگلا چان...جناب هیدیز یه زمانی استاد من بودن.
-

هیدیز، شنلی بلند به تن داشت و روی تخت پر زرق و برقی، نشسته بود.
- خب...من وقت ندارم. سریع درخواستتون رو بگید.
- جناب هیدیز...من سرِ دوستم رو قطع کردم...
- چه کار شایسته ای...
- حالا ازتون می خواییم سرش رو به تنش وصل کنید.

هیدیز لحظه ای مکث کرد و بعد قیافه اش درهم رفت.
- اون سرش قطع شده و هنوز زنده ست؟

رو به اگلانتاین برگشت و فریاد کشید.
- تو داری قانون های من رو زیر پا میذاری؟...به چه جرئتی؟ تو قانون ایزدِ ایزد هارو شکستی؟
- ولی...ایزد همه ی ایزد ها...مگه زئوس نبود؟

تاتسویا سرش را به معنای تأسف تکان داد. کمتر کسی بود که این حرف را به هیدیز زده و زنده مانده بود.
دود از گوش های ایزد بیرون می آمد و صورتش از خشم قرمز شده بود.
- من...من تورو نابود می کنم. من تو رو پودر می کنم...تو ارباب مردگان رو مسخره می کنی؟ ...تو...
- من که ارباب خودم رو ترجیح میدم...

و این آخرین حرفی بود که پافت در زندگی اش زد...و بعد از آن جز گردی که روی کف پوش قصر ریخته، چیزی ازش نمانده بود. درستش هم همین بود. هر کسی که فرق شوخی و مسخره کردن را نداند، همین عاقبتش خواهد بود و عقوبت ایزدی، دامن گیرش خواهد شد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
هاگرید مثل سگ خالی می‌بندد. نه که آدم خالی بندی باشد. نه! بلکه همین که مثل سگ خالی می‌بندد را خالی می‌بندد. او خالی نمی‌بندد. فقط حافظه‌اش یاری نمی‌کند که وقایع را درست به خاطر بیاورد. مثلا از آن شب کذایی، تنها دو کلمه «بالماسکه» و «مودیر» را به خاطر می‌آورد. اما برای این که دوئلش کوتاه نشود، جاهای خالی بین این کلمات را با تخیل خود پر کرد. در انتها نیز لرد را کشت چون خلاقیت ندارد. در همه دوئل‌هایش همین کار را کرده! آخرش هم گفت خالی بستم که کسی مچ گیری نکند. اما کور خوانده! هوریس،ب هم آن شب را مو به مو به یاد می‌آورد - اصلا خودش آن مهمانی کذایی را ترتیب داده بود. لابد به خیال این که در جشن تولد یک مدیر می‌تواند مدیرها و ناظرهای زیادی را ببیند و با آن‌ها لابی کند - هم هاگرید را خوب می‌شناخت. ناسلامتی سفری به سرزمین غول‌ها رفته بود و آن‌جا دستپخت زنعموی هاگرید را خورده بود. شاید بپرسید خوردن دستپخت زنعموی یک نفر چه تاثیری در میزان شناخت از او دارد؟ ندارد. اما وقتی غذای محلی غول‌های غارنشین هفت-هشت متری را دولپی بخورید، بابای دوست نیمه غولتان به او تشر می‌زند که «اون ظرفو وردار از جولوی ریفیقت! » تا مبادا اوردوز کنید. آن وقت است که کاملا صراحت لهجه پدر رفیقتان را درمیابید. از طرفی هوریس تجربه فرار از چنگ خاله‌ها، زندایی‌ها و زنعموهای هاگرید را هم داشت. این یکی هم تاثیر دارد! به شرط آن که بدانید هاگرید پیش از سفر عاجزانه از مادرش درخواست کرده بود که کسی از ورود آن‌ها به سرزمین غول‌ها آگاه نشود اما به محض ورود، ارتش فامیل‌ها با فریاد «مهمـــون! اول ما می‌نوازیمشون! » به آن‌ها حمله ور شدند. آن وقت میزان رازداری مادر رفیقتان را هم درمیابید. پدر و مادر را که بشناسید، می‌دانید بچه سر چه سفره‌ای بزرگ شده. هوریس در آن سفر یک استندآپ کمدی غولی با عنوان «ماجراهای التزام عملی» هم دیده بود که کمدینش استندآپ را نشسته اجرا می‌کرد که البته این یکی دیگر واقعا هیچ نقشی در شناخت او از هاگرید ندارد.

برگردیم به مهمانی. جایی که هوریس پلتیک هوشمندانه‌ای سوار کرده بود؛ او با کاستوم مافلدا حاضر شده بود تا هیچ شخصیت حقیقی نتواند پیگیر حقوق مادی و معنوی کاستومش شود. مهمانان به نوبت نزد او می‌آمدند تا تبریک بگویند.

- سلام داوش مافلدا! من مناسبم؟ شرمنده ... راستش هر چی توضیح مراسم بالماسکه رو خوندم نفهمیدم چه فرقی با مراسمای عادی داره. ولی نهایت تلاشمو کردم.

هوریس لبخند کجی تحویل جوزفین داد که مثل همیشه با کاستوم ویولت در انظار حاضر شده بود. متوجه منظور او از «نهایت تلاش» نشد اما اهمیتی نداد و منتظر مهمانی صاحب منسب ماند.

- لرد سیاه!

هوریس نگاهی به دور و اطراف انداخت و اربابش را آن حوالی ندید.

- امممم ... بانو؟
- لرد سیاه!
- سلام! نوشیدنی چی میل دارین؟
- لرد سیاه!
- میگم که ... چیزه ... لباس کیو پسندیدین؟
- لرد سیاه!
- عه ارباب اومدن؟ من برم یه سر بهشون بزنم ... راستی! کاستوم مریم مقدس واقعا بهتون میاد.

ظاهرا مروپ بالماسکه را با تئاتر اشتباه گرفته بود و کاملا هم در نقش خود فرو رفته بود. دقیقا در آن جای نقش که به مریم وحی می‌شود «هرچه پرسیدند به پسرت اشاره کن!»
هنوز چند قدیمی از مروپ دور نشده بود که فهمید ظاهرا کاستوم «مادر» در مراسم نقشی کلیدی ایفا می‌کند.

- سلام بانو! موافقین به افتخار اون کوچولوی توی شکمتون چند بطری بنوشیم؟
- اوا! حالیت نیست یا دوست داری بچم ناقص به دنیا بیاد زنیکه‌ی حسود؟
- قصد جسارت نداشتم. مگه اون بالش زیر لباستون، جزو کاستومتون نیست؟
- خجالت بکش ... ماهرخ پرت کرده؟ یا جیره خور ج.ا هستی؟ یا یک ضد زن عقب افتاده و بدوی؟ زنان علیه زنان؟

هوریس ترجیح داد اشاره نکند که او را در جشن تولد یک سال [=12ماه] قبل هم با همین وضعیت دیده است و فقط از او دور شود. اقدامی که بسیار برای او خوش یمن بود و بالاخره با یک صاحب منسب رو به رو شد.

- به به! جناب حسنیوس فریوس! قدم رنجه کردین ... فقط جسارتا ... به اطلاعتون نرسیده بود که مراسم بالماسکه هست؟
- سلام مافلدا جان! چرا نرسیده بود؟ رسیده بود ... برای همین با کاستوم رییس شورای عالی امنیت جادویی اومدم دیگه.
- مگه رییس شورای عالی امنیت جادویی خودتون نیستین؟
- نه! بذار این طوری برات توضیح بدم. من وزیر سحر و جادو هستم. همونی که صبح جمعه فهمید سوخت جاروها گرون شده. این کاستوم، کاستوم رییس شورای عالی امنیت جادوییه. همونی که تصمیم گرفت سوخت جاروها گرون بشه.

هوریس مطمئن بود که او کاستوم خودش را پوشیده. اما به صرفه نبود که بیش از این پاپیچ یک مقام کله گنده شود. نگاهی به ساعت انداخت تا بهانه‌ای برای تنها گذاشتن مسئول مربوطه بتراشد. اما ظاهرا نیازی به بهانه تراشی نداشت؛ زمان فوت کردن شمع و بریدن کیک فرا رسیده بود. رفت تا در جایگاه مخصوص مستقر شود.

چشمانش را بست تا شمع را فوت کند.

- آرزو یادت نره مافلدا! یه افسانه قدیمی زوپسی می‌گه که آرزوی مدیرا فورا براورده می‌شه!

بدون این که بداند چرا، در آن لحظه کوتاه یاد گپ و گفت‌های شبانه با رودولف در سفر به سرزمین غول‌ها افتاد. بله! رودولف هم در آن سفر کذایی بود. فقط ذکر نشد که از خاطرات اول پست، در انتهای آن استفاده شود. یاد جایی از سفر افتاد که رودولف مشغول معرفی قدرتمندترین مردان تاریخ از نگاه خودش بود.

نقل قول:
- فتحعلی ... فتحعلی شاه مشنگ ... می‌دونی چند بار ازدواج کرد؟

- چند بار؟

- بیش از 1000 بار!

- مرد واقعی!


- آرزو می‌کنم جای فتحعلی شاه مشنگ باشم.

کسی جمله زیرلبی هوریس در هنگام فوت کردن شمع را نشنید اما وقتی شمع خاموش شد، هوریس هم آن‌جا نبود و پوسته‌ی خالی مافلدا، روی زمین افتاد.

تصویر کوچک شده


- چیزه! ببخشید!
- اعلاحضرتا! از ما عذر خواستن بکردید؟
- شت ... نه! الان من ناسلامتی یه پا اربابم واسه خودم.
- اربابان این دیار همگی نوکران شمایند اعلاحضرتا!
- مرلینی؟ راست میگی. از اربابم خفنترم. شاهنشاهم. بذار مثل ارباب حرف بزنم. چیز است! ما را بخشیدن کنید!
- اعلاحضرتا! بیشتر شبیه رابستن سخن براندید.
- تو رابستنو میشناسی؟
- نه!
- ... ول کن حالا ... جواب سوال منو بده ... زنای من، همینان؟
- بلی اعلاحضرتا! تمام این دلبرکان همسران شمایند. اگر اراده کنید، سایر دلبرکان سرزمین نیز کنیزتان خواهند بود.

هوریس هر چه سعی کرد لفظ «دلبرکان» را با اعضای حرمسرای خود تطابق دهد موفق نشد.

- دلبرک؟ اینا دلبرکن؟ اینا هر کدومشون چهارتا مالی ویزلین که به اندازه آلبوس ...
- خوب اکنون در این دیار توپر مد است جانم به قربانتان.
- مد است که مد است ... دستور میدم همشون رژیم بگیرن. یکی یه ژیلت هم براشون بخری ... صبر کن ببینم. گفتی در این دیار؟

و این گونه بود که فتحوریس شاه، سفرهایی به بلاد فرنگ داشت و قراردادهایی منصفانه چون «ترکمنچای» با سایر ملل و اقوام امضا کرد.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۶ ۲۳:۵۸:۳۶

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
دو دانش آموز ریونکلایی گرم در صحبت به پله‌های مارپیچی اتاق پیشگویی نزدیک می‌شدند. یکی از آنها با شوق و هیجان ماجرایی را تعریف می‌کرد و آن یکی گاه گداری با ابراز کلمه‌ی تعجب یا همدردی، او را همراهی می‌کرد. آنقدر غرق در صحبت بودند که نگاهی هم به تابلوی آویزان شده در راهرو نکردند. شاید همین هم به مذاق تابلو خوش نیامد که ناگهان فریاد کشید:
- صبر کنید ای بزدل های ترسو! ای خائنین جفا پیشه! ای قمپز درکنندگان! شمشیرتان را بکشید و مثل مرد با من دوئل کنید!

دو دانش آموز که حسابی جا خورده بودند و رشته گفتارشان گسسته شده بود، عصبانی و آزرده به تابلو نگاه کردند. پسری که قد کوتاه تر بود گفت:
-چه خبرته پیرمرد صدات رو گذاشتی رو سرت! کی با تو دوئل میکنه آخه تابلوی رنگ.و رو رفته!
- به جای آنکه خوک صفتانه آنجا وایستید و این شوالیه‌ی پاک طیتنت را مسخره کنید، جلو بیایید و مثل سگ بمیرید!
- این بنده مرلین رو ول کن جرالد، این کلا اعصاب نداره هر کی از تو راهرو رد میشه رو به دوئل میخونه. بیا بریم کلاسمون دیر میشه.
- آخه به قد و قوارن خودش نگاه نمیکنه انقدر گزافه گویی می کنه!
- گویا بنده خدا دوران خودش کسی بوده واسه خودش. شوالیه‌ی شاه آرتور ببود، با مرلین نشست و برخاست می‌کرده، با شوالیه های ساکسون دوئل کرده، چند تا دیو و اژدها کشته. آخر عمری خل شده انگار...

دو دانش آموز از پله های مارپیچی بالا رفتند و سر کادوگان را که با بهت به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود را در راهرو تنها گذاشتند .

کادوگان شمشیرش را در پهلوی خرسی که به تازگی شکار کرده بود فرو کرد. کلاه خودش را از سر درآورده روی شمشیر آویزان کرد و با دستمالی عرق و خون را از پیشانی اش پاک کرد. با عبور دسته غازهای وحشی به آسمان نگاه کرد. از موقعیت خورشید در آسمان، متوجه شد که ساعت باید حوالی سه بعد از ظهر باشد. غازهای وحشی سر ظهر این ور و آنور نمی‌روند، لابد جانور خطرناکی به آن سمت جنگل نزدیک شده بود. اگر روز عادی بود، برای تحقیق بیشتر سوار اسبش می شد و به قسمت بالای جنگل می‌تاخت، ولی حیف امروز مهمانی شاه آرتور بود و شاه آرتور هم به کسانی که به مهمانی هایش نمی‌آمدند، روی خوش نشان نمی‌داد. در حالی که آهی می‌کشید، کلاه خود و شمشیرش را برداشت و سوار اسبش شد. اگر بقیه‌ی شوالیه‌ها هم یک مقدار، فقط یک مقدار به جای قمپز در کردن از نبردهایشان، بیشتر به فکر اوضاع و امنیت کملوت بودند...

خورشید هنوز یک ساعت از بالای سر تکان نخورده بود که به در عمارت کادوگان رسید. جرج دربان باز معلوم نبود کجا غیبش زده. هیچ کدام از رعایای این خانه، به اندازه‌ای که کادوگان نسبت به آنها رحم و عطوفت داشت، سخت کوشی و وفاداری نداشتند. به ناچار خودش از روی اسب پیاده شد و دروازه عمارت را باز کرد. اسبش را در اصطبل بست و مستقیم راهی گرمابه در انتهای حیاط شد، با این سر و وضع از شکار برگشته، نمی‌توانست به خدمت شاه برسد.

کادوگان زندگی به نسبت مرفهی داشت، برای مثال در گرمابه عمارتش، چندین وان حمام سنگی با سنگ‌های رنگی مختلف تعبیه شده بود که هر کدام با پرده های سنگین کتانی از هم جدا شده بودند. هرچند خود کادوگان همیشه از وان چوبی قدیمی‌ای که جهیزیه همسر اولش باقی مانده بود استفاده می‌کرد.
زره و کلاه خود کثیفش را از تن درآورد و وارد وان ساده‌ی چوبی اش شد. با سطل کوچکی، از آب داخل وان بر روی سرش ریخت و طره موهای خرمایی رنگش را که تا روی شانه هایش بلند شده بودند شست. تازه بدن کوفته‌اش آرامتر شده بود که صدای دو فرزند پسرش را شنید که وارد گرمابه می‌شدند و داخل وان‌های مجاور می‌رفتند. از صدایشان متوجه شد که دو فرزند بزرگترش اریس و ویلیام، مطابق معمول مشغول لطیفه گویی و لودگی هستند. سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و آماده‌ی خارج شدن از حمام شد که شوخی‌هایشان توجهش را جلب کرد:
- اریس، تو که قدت به بابا برده باید توی این وان میومدی! اینجا برای من خیلی تنگه!
- ساکت باش و الکی عیب روی برادر خوشتیپت نذار، من کجام به اون مردک کوتوله بدعنق برده.
- بدعنق رو راست گفتی! همیشه انگار از میدون جنگ برگشته. نمیشه یک دقیقه باهاش حرف زد بدون اینکه بخواد ارشادت کنه...

تمام گرمای حمام از شانه های کادوگان رخت بست. اگر دشمنانش در گرمابه عمومی چنین سخنان سخیفی را راجع به او به زبان می‌راندند، زبانشان را از حلقومشان می‌برید. اما به فرزندان خودش چه می‌توانست بگوید؟ ساکت و آهسته، شرمسار از خودش گرمابه را ترک کرد.

بر سر میز مهمانی شاه آرتور، بلوایی به پا بود. شخص شاه و ملکه گوئینویر در کنار هم در میزگرد معروف تالار نشسته بودند. مرلین و سایر شوالیه ها من جمله کادوگان، صندلی‌های مخصوص خوشان را اشغال کرده بودند. برای جشن آن روز، در دور تا دور تالار چندین میز اضافه مختص سایر خواص و مدعوین جشن و همینطور خانواده‌هایشان گذاشته شده بود. همسر کادوگان و چند تن از بچه‌هایش هم در جشن دعوت بودند.
روی همه‌ی میز ها انواع غذاها شامل بره های کباب شده، خورشت های مرغابی، دیگ‌های سوپ کلم، غلاف‌های نان و انواع و اقسام نوشیدنی‌ها به چشم می‌خورد. خدمت‌کاران همه ملبس به رداهای آبی فیروزه‌ای، به طور مرتب در میان میزها در تردد بودند و به محض خالی شدن ظرفی، غذاهای بیشتر را جایگزین آن ظرف روی میز می‌کردند.

ماریا، دختر کادوگان و جوان‌ترین فرزندش، از پشت میزی در سمت چپ تالار جدا شد و به سمت کادوگان آمد. دستش را در پارچ آبی کمی مرطوب کرد و مو‌های پریشان پدر را مرتب کرد. یقه‌ی زره‌ی طلایی مجلسی که به مناسبت جشن پوشیده بود را مرتب کرد. گونه پدر را بوسید و خرامان به سمت میزش برگشت. کادوگان متوجه نگاه خیره‌ی تمام شوالیه‌ها و نجیب زاده‌های جوان شد که خرامیدن ماریا و تکان گیسوان مجعد خرمایی‌اش که اتفاقاً به کادوگان برده بود را تماشا می‌کردند.
اوقاتش تلخ شد و زیر لب «مگر اینکه از روی نعش من رد بشید»ی گفت. ماریا، دردانه ته تغاری‌اش، دختر زیبایش که مهربانی‌اش به جای مادر بهانه‌گیر و بدخلق خودش، کادوگان را بیشتر یاد همسر مرحوم اولش می‌انداخت، برای او با ارزش تر از این بود که او را به همسری یکی از نجبای بی‌خاصیت این دیار در بیاورد. او پدران بیشتر آنها را می‌شناخت و در رکاب خیلی‌هایشان شمشیر زده بود، همه از نظر کادوگان یک مشت فرومایه‌ی ترسو بودند. او آرزو داشت ماریا با پرنسی از ایالت‌های همسایه ازدواج کند. ماریا لیاقت بهترین‌ها را داشت، البته اگر مثل بردرانش اریس و ویلیام دو رو و موذی نبود!

دسته‌ای از دلقک‌ها و آوازه‌خوانان وارد تالار شده بودند و مهمانان را سرگرم می‌کردند. شوالیه‌ها و آرتور حسابی سرخوش شده بودند و با هم شوخی می‌کردند. مردان خرس گنده برای سرگرمی به شکم‌های تا خرتناق سیر یکدیگر می‌کوبیدند و صداهای مسخره از خودشان تولید می‌کردند. کادوگان از فرط بی حوصلگی، رو به مرلین کرد تا شاید حداقل دو کلام حرف حسابی با تنها فردی که عاقل می‌دانست رد و بدل کند، اما در همان لحظه مرلین سرش را به سمت شاه آرتور چرخاند و شروع به پچ پچ کرد. آرتور از جایش بلند شد و با اشارات دستش، همه را به سکوت فرا خواند:
- مهمانان عزیزم! حالا که همگی حسابی سیر شدیم، سرگرم شدیم و چشمون به جمال دوست‌های قدیمیمون روشن شد، دوست دارم که چند نکته رو ذکر کنم. اول اینکه با پیشنهاد خودم و زحمت مرلین کبیر، شمشیر جادویی معرکه‌ای ساخته شده که دوست دارم امشب اون رو به یکی از شوالیه‌های قدرشناس و پاک‌طینتم هدیه بدم

گوش‌های کادوگان ناگهان تیز شد.
- این شوالیه‌ی زحمت کشم، تمام مدت زمستون رو مشغول تعلیم سربازان تازه عضو شده‌ی این ارتش بود، به افتخار هم‌رزم شوالیه‌ سر برنارد!

مرلین در میان صدای تشویق و هلهله‌ی مهمانان، خم شد و از روی بالشتکی که یکی از دلقک‌ها بالا گرفته بود، شمشیر جواهرنشان زیبایی را برداشت و به برنارد تقدیم کرد. شاه آرتور دوباره دستش را بالا گرفت تا جمعیت را دوباره ساکت کند:
- اما نکته بعدی که نباید از قلم بندازیم، ضیافت امشب ما همزمان شده با تولد یکی دیگه از شوالیه‌های سختکوش و جان‌فشانمون، شوالیه‌ای که با نگرانی‌هاش راجع به امنیت این قلمرو، خود من رو هم از رو برده، به افتخار سر کادوگان!

مرلین این‌بار دستش را در هوا به چرخش درآورد و کیک تولد کج و کوله بزرگی که تعداد زیادی شمع روشن از همه‌ جایش آویزان بودند جلوی کادوگان ظاهر شد. بار دیگر صدای همهمه و شوخی بلند شد. شوالیه‌ها با آرنج به پهلوی کادوگان می‌زندند و پیشنهادهای مسخره‌ای مانند یک همسر جذاب تر برای آرزوی تولد به او می‌دادند. کادوگان که هنوز برق شمشیر جواهر نشان برنارد از جلوی چشمانش کنار نرفته بود، با خشم و دلشکستگی از اینهمه مسخره بازی و بیشتر از اینکه خودش ملیجک اصلی این مضحکه شده، چشمانش را بست، از ته دل آرزو کرد و فوت کرد:
-آرزو می‌کنیم که دیگه هیچ وقت ریخت منحوس و نامبارک هیچ‌کدام از شماها رو نبینیم!

خشم آفت انسانیست است، اما دلشکستگی همان چیزی است که شما را به زدن حرفی وا می‌دارد که بعدها بارها آرزو می‌کنید که ای کاش هیچ‌گاه به زبان نمی‌راندید. متاسفانه در همان لحظه کذایی که کادوگان این آرزو را می‌گفت، پیرزن زشت و خمیده قامتی با لباس کهنه و مندرس، عصایی در دست و پرنده‌ای بر روی شانه، سعی داشت تا وارد مهمانی شاه آرتور شود. دربانان به چهره شکسته و پیرهن ژولیده ‌وی نگاهی انداخته بودند و به خیال خودشان، او را دست انداخته و شوخی می‌کردند. غافل از اینکه این پیرزن سرنوشت، و این پرنده‌ی روی شانه‌اش، مرغ تقدیر بود. پیرزن صدای کادوگان را شنید و پرنده صدایی شبیه هوهوی جغد سر داد.

کادوگان چشمانش را باز کرد و با چهره‌ی هاج و واج و تعجب زده‌ی مهمانان روبرو شد. متاسفانه زل زدن هر کسی که در سالن بود به کادوگان، کمکی به آتش خشمش نکرد:
- بله! درست شنیدید! گفتم آرزو می‌کنیم که دیگر هیچ وقت ریخت تزویرکار، نمک نشناس، متقلب، تنبل و دوروی شما رو هیچ جا نبینیم!

همه‌ی حظار هنوز بهت زده به فروپاشی عصبی کادوگان خیره مانده بودند!
- فی‌الواقع، همین الآن می‌رویم اصلاً! می‌رویم از این شهر و دیار و دیگه هیچ‌وقت پامون رو اینجا نمی‌ذاریم!

این را گفت و از روی صندلی‌اش بلند شد، شمشیرش را سفت کرد و آهسته به سمت در خروجی قدم برداشت. با هر قدم احساس سبک تر بودن می‌کرد. احساس پرنده‌ای را می‌کرد که بلاخره از قفس رها شده. هیچ کس از جای خود بلند نشد تا جلوی کادوگان را بگیرد. شاید هنوز هیچکس باور نداشت که چه اتفاقی دارد میافتد. زیر نگاه‌های خیره‌ی مهمانان، کادوگان عرض تالار را طی کرد و از در خارج شد. و به همین سادگی، کادوگان کملوت را ترک کرد.

سال‌های بعد از آن واقعه سال‌های زندگی کولی‌وار کادوگان بود. سوار بر اسبش از این آبادی به آن آبادی می‌رفت. برای درآوردن خرج روزمره و نان شبش، از تجربیات دوران ارتشش استفاده می‌کرد؛ اژدهاها و خرس‌های مهاجم به روستاها را می‌کشت، برای اعائه شرف آبادی، با شوالیه.‌ی یک آبادی دیگر دوئل می‌کرد، برای قلعه‌ها خندق و منجنیق می‌ساخت، باج خوران قریه‌ها را از بین می‌برد و خانواده‌ها را به هم می‌رساند. با چند گالیونی که از این کارها نصیبش می‌شد، شب‌ها را در مهمانخانه‌ها، و گاهی حتی زیر پل‌های متروکه می‌گذراند.

در طی مدت خدمتش در ارتش شاه آرتور، چند حقه جادویی از مرلین یاد گرفته بود که گاهی در شکار اژدها، خیلی به کارش می‌آمدند. اما گاهی هم برای سرگرم کردن کودکان از آنها استفاده می‌کرد. گوشه‌ای از میدان اصلی دهکده می‌نشست، بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و کادوگان برایشان با جادو، توپ ظاهر می‌کرد. بچه‌ها از خنده ریسه می‌رفتند و با خوشحالی به بازی با توپ‌ها مشغول می‌شدند. معاشرت با بچه ها را به معاشرت با بزرگترها ترجیح میداد.

از وقتی که کملوت را ترک کرد، راه زیادی را طی کرد و تقریباً همه‌ی قاره را زیر پا گذاشت. وقتی از قلعه می‌رفت، فقط شوالیه‌گی بلد بود، ولی در این سال‌ها در اثر معاشرت با مردم مختلف، اندکی طبابت هم یاد گرفته بود و گاهی هم حتی زوج‌های جوان را عقد می‌کرد. کادوگان که قبلاً دریا را به عمرش ندیده بود، چندین بار سوار کشتی شده بود و یک‌بار هم در جنگ با یک گروه دزدان دریایی شرکت داشت.
گذر عمر با کادوگان مهربان نبود. چروک‌های پیری کم کم همه‌ی صورتش را گرفتند، زانوانش در اثر خوابیدن در سرما، به طور مداوم درد می‌کردند. کمرش اندکی خمیده شده بود و موهای مجعدش خاکستری شده و در چندجا ریخته بودند. یک شب وقتی در کنار آتش مرد شبگرد دیگری نشسته بود و از هر دری صحبت می‌کرد، ناگهان متوجه شد که فردا سالروز تولدش و سالروز وداعش با کملوت است. مرد غریبه که متوجه تغییر حال و سکوت کادوگان شده بود، پرسید:
- چی شد برادر؟ چرا کم حرف شدی؟
- تو هم جایی توی دنیا خانه و خانواده‌ات رو رها کردی؟
- نه، من از روزی که به خاطر دارم بچه‌ی آواره‌ای بودم که پدر و مادرم به کولی‌ها فروخته بودند. تو جایی خونه و خانواده داری؟
کادوگان چیزی نگفت و به آتش خیره شد.
- چرا رهاشون کردی؟

کادوگان چند دقیقه دیگر به سکوتش ادامه داد، در آخر گفت:
- توضیحش خیلی سخته جوون. من هم اون دوران جوون تر بودم، مثل خودت. آتش خدمت به مردم و دفاع از قلمرو در وجودم شعله می‌زد. سخت کوش بودم و تشنه‌ی دیده شدن و تشویق شدن. همه‌ی کارها و مسئولیت‌ها رو به دوش می‌کشیدم و وقتی از خستگی به جان میومدم، از تنبلی و بی مسئولیتی اطرافیانم اذیت می‌شدم.

شعله‌های آتش در چشمان کادوگان بازتاب می‌کرد و نور سرخ، موهای سفیدش را رنگ انداخته بود، غریبه تقریباً می‌توانست جوانی‌های کادوگان را تصور کند.
- حالا چی فکر می‌کنی پیرمرد؟
- حالا، فکر می‌کنم که اشتباه می‌کردم. فکر می‌کنم که اگر به گذشته برگردم، به اون روزی که همه‌چیز از اونجا شروع شد، به برنارد بابت شمشیری که هدیه گرفته تبریک می‌گم، ازش تشکر می‌کنم که وقتی من در مرزها مشغول جنگیدن با حیوانات درنده و دسته دزدان بودم، به سربازهای تازه تعلیم میداده تا یک روز جای ما رو بگیرند. هر چی باشه این انتخاب من بود تا تمام مدت در حال سرکشی به مرز باشم. از مرلین بابت کیک تولد تشکر می‌کنم، بلاخره پیرمردی که سر از آشپزی در نمیاره، باید براش خیلی سخت می‌بوده تا با جادو برای من کیک درست کنه، از توجهی که به من کرده سپاس‌گذاری می‌کنم. به زندگی کمتر سخت می‌گیرم، چون می‌دونم اگه فقط من بودم که تمام مدت به فکر امنیت مرزها بودم، این کار رو برای این می‌کردم که ازش لذت می‌بردم، از خدمت به مردم خوشحال می‌شدم و در عوضش نباید توقعی می‌داشتم. با پسرانم مخصوصاً ویلیام و اریس بیشتر وقت می‌گذاشتم و کمتر نصیحتشون می‌کردم. کمتر نگاه ناراضی بارشون می‌کردم. می‌پذیرفتم که دوست ندارن حرفه‌ی من رو ادامه بدن و ازشون راجب موفقیت هاشون در بازرگانی می‌پرسیدم. با همسرم مهربون تر بودم، شاید بدخلقی و بدرفتاری‌های اون هم در اثر بدخلقی‌های من بود، شاید هم بخشی از شخصیتش بود ولی در هر صورت من شوهرش بودم و می‌باید بدون قید و شرط دوستش می‌داشتم و ازش مراقبت می‌کردم...
- فکر می‌کنم که وقتشه که برگردی خونه پیرمرد.

آتش رو به خاموشی می‌رفت و خاکستر در چشم‌های کادوگان می‌نشست. آهی کشید و گفت:
- روی برگشتن ندارم. از رفتار و گفته‌ی خودم شرمسارم. اونا همه بعد از من به زندگیشون ادامه دادن، شاید حتی زنم دوباره ازدواج کرده باشه، اونا با نبود من کنار اومدن و من با برگشتنم فقط ماجرای خجالت آور تولدم رو دوباره یادشون میارم.
- بلاخره باید یک نفر باشه که هنوز از دیدنت خوشحال بشه!

تصویر رقصنده‌ی شعله‌های آتش که با خاموشی می‌جنگیدند، رقص خرامان طره‌ی موهای خرمایی را به یادش آورد.
- ماریا، دخترم! جگر گوشه‌ام! مرلین می‌دونه تو این سال‌ها چه به روزش اومده.
- بیا پیرمرد. بیا این چای رو بگیر و زودتر بخواب. فردا راه درازی در پیش داری

و اینگونه شد که فردا صبح دم سپیدگاه، کادوگان بقچه متعلقات ناچیزش را پشت اسبش سفت کرد و برای اولین بار در این سال‌ها، به سوی کملوت تاخت.
فصل سردی بود و برف و باران هر دقیقه از پشت هم می‌باریدند. مسیر کملوت دشوار بود و صخره‌های نوک تیز، دمار از اسب زبان بسته درآورده بودند. هر جنگجوی دنیا دیده‌ای باید در این هوا، در داخل قلعه ‌می‌ماند و مسیر‌های پر پیچ و خم دوری می‌کرد. ولی کادوگان که بعد از سال‌ها غبار خشم از دلش پاک شده بود و نور عشق به آن تابیده بود، بی‌قرار برای دوباره دیدن روی دخترش، با سختی جلو می‌رفت.

بلاخره بعد از سه شبانه روز، لنگان از زانو درد و سینه پهلو، به دروازه کملوت رسید. اسبش را در میانه راه رها کرده بود چرا که توان بالا رفتن از صخره‌ها را نداشت. خودش را به نزدیکی عمارت قدیمی خودش رساند، هر چند نیازی به نزدیک رفتن نبود، از فاصله دور هم معلوم بود که عمارت متروکه مانده. پنجره‌ها تخته خورده و چندتایی شکسته و چندتایی نیمه آویزان مانده بودند. هیچ نور و صدایی از داخل عمارت به بیرون نمی‌آمد و لایه‌های خاک و تار عنکبوت، همه‌ی زاویه‌های ساختمان را پوشانده بود.
کادوگان که قلبش از دیدن خانه‌ی قدیمی‌اش درد گرفته بود، به نزدیک ترین مهمانخانه رفت و سراغ ماریا را گرفت.
- گفتید دختر جوونی که توی اون ساختمون زندگی می‌کرد؟ چندسال پیش گفتید؟

کادوگان با بی حوصلگی تکرار کرد.
- آها فهمیدم کدوم خانوم رو می‌گید. اتفاقاً به جز اون خانوم، بقیه‌ی اون خانواده از این شهر رفتن. همین ته شهر با شوهر و هفت‌تا بچه‌اش زندگی می‌کنه.
- هفت تا بچه؟! شوهرش کیه؟ آدم خوبیه؟ نجیب زاده است؟

زن مهمانخانه دار که ظاهراً بیشتر از شوهرش به بحث‌های این مدلی علاقه داشت، وسط صحبتشان پرید و جواب داد:
- به اندازه کافی پول داره که هفت تا بچه پس انداختن، تازه اون بار تو شهر دیدمش فکر کنم بازم حامله بود!
- من باید پیشش برم! میشه به شما پول بدم و شما که اینجا رو خوب میشناسید برام گل بخرید؟ من باید پیشش برم!

مرد مهمانخانه دار نگاه دلسوزانه ‌ای به کادوگان انداخت و گفت:
-پدر شما خیلی مریض‌ احوالی. از سرما داری می‌لرزی و معلومه که راه طولانی اومدی. الان هم دیروقته. بیا و امشب مهمون ما باش، پول هم نمی‌خواد بدی. بیا و استراحت کن و فردا برو پیشش.

این را گفت و کادوگان را زیر نگاه شماتت بار زنش به اتاق کوچک ولی گرمی از مهمانخانه‌اش برد. کادوگان زیر پتوی پشمی‌ای که مرد مهمانخانه دار رویش کشیده بود چمپاته زد و به عشق فردا که ماریایش را می‌بیند، چشم‌هایش را روی هم گذاشت. چیز غریبی برای اولین بار از چشمش لغزید و روی گونه‌‌اش چکید. یک قطره اشک بود!

چشمش‌هایش را از چیزی که به نظر می‌آمد شاید صد سال خواب باشد باز کرد. حس غریبی داشت. همه‌چیز خیلی غریب بود، همه‌چیز در مقابل رویش، خیلی از ابعاد طبیعی بزرگ تر بود! یا شاید هم کادوگان کوچک تربود! مرد پیشبند به کمر غول آسایی جلوی رویش ظاهر شد.
- تو کیستی؟ آیا از انسان‌هایی یا از زمره دیوان؟ بدان که من از هیچ چیز نمی‌ترسم!

این را گفت و شمشیرش را کشید، اما مرد غول پیکر فقط با تحسین به او می‌نگریست، مانند نقاشی که به اثر هنری‌اش زل زده باشد!
-درود بر کادوگان کبیر! به تابلوی جادویتون خوش اومدین. شاه شاهان شاه ادوارد کبیر بنده رو استخدام کردن تا پرتره‌ی جادویی شاه آرتور فقید و شوالیه‌های محبوبشون رو بکشم. و خوشحالم که میبینم پرتره شما سالم و کامل از آب دراومده!

حقیقت مثل پتکی به سر کادوگان کوبیده شد:
- من مرده‌ام؟
- متاسفانه حدود صد و پنجاه سالی میشه قربان!
- نه! این امکان نداره! من داشتم می‌رفتم دخترم رو ببینم، من باید برم دخترم رو ببینم!
- متاسفم قربان، ولی دخترتون هم به احتمال زیاد بعد از گذر این همه سال احتمالاً فوت کردن.

اینجا بود که کادوگان وسط تابلوی تازه‌اش نشست و اینبار یک دل سیر گریه کرد:
- ماریا! دختر نازنینم! جگر گوشه بابا! ببخشید دیر رسیدم دخترم! ببخشید که تو رو ندیده مردم بابا! ببخشید که پدر احمقت سال‌ها طول کشید تا قدر تو رو بفهمه!

نقاش با صبوری و هنوز با اندکی تحسین، به کادوگان زل زده بود. گریه‌های کادوگان کم کم جای خودشان را به دادهای خشم آلود دادند و بعد؛
- پیش خودت فکر کردی که پرتره‌ی ما رو کشیدی؟! چرا نذاشتی ما با خیال آسوده بخوابیم؟ بیا جلو و شمشیر بکش! از خودت دفاع کن رذل جفاکار!

قرن‌ها از آن روزها گذشت. کادوگان سر از راهروهای هاگوارتز درآورد و هر روز، دانش آموزان را به دوئل طلبید و بهشان نهیب زد تا مرد باشند، بجنگند و در نروند، اما کمتر کسی از خودش پرسید که سرگذشت کادوگان چه بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
خالی خالی Vs خسته خوشتیپ



- اینو باید بزنم؟
- نه، نزن، ممکنه خطرناک باشه.
- نترس عزیزم، پیش مشنگا زیاد از اینا دیدم. فقط یادم نمیاد دقیقا چجوری بود. حالا علی الحساب...

مرد دکمه کنار در ورودی رو فشار داد.
زیــــــــــــــــــــــــنگ

- فکر کنم نیازی نباشه دیگه اینقدم فشارش بدی.
- نترس عزیزم، نمیترکه...

درست توی همین موقع، در عمارت بزرگ باز شد و دختری مو قرمز که پیروزی خاصی توی صورتش موج میزد، جلوی در نمایان شد.
- من زودتر رسیدم! ...

ولی این خوشحالیش زیاد دووم نیاورد.

- مامان... بزرگ؟ بابا... بزرگ؟
- :hi:

فلش بک - چند روز قبل

- نوه گلم! چه عجب از این طرفا؟... وای ببین بچه مو، پوست و استخون شده. مگه سوپ پیاز نمیدن بهت؟
- نه مامان بزرگ. هر شب پیتزا و چلو کباب و مرغ بریونی و از این چیزا داریم.

مالی ویزلی دیگه تحمل شنیدن این حرفا رو نداشت. گوشاشو با دو دستش پوشوند.
- دیدی چیشد؟ میبینی آرتور؟ به بچم سوپ پیاز نمیدن! من اینهمه زحمت کشیدم، بچه بزرگ کردم که بچه بزرگ کنه که بهش سوپ پیاز ندن؟ واقعا مزد اینهمه زحمتم اینه آرتور؟... آرتور؟

آرتور اصلا گوش نمیداد. بعد از شنیدن اسم چلو کباب و مرغ بریونی، عقل از سرش پریده و آب دهنش آویزون شده بود. اما چاره این مشکلش پیش مالی بود.

بووووووووم

- آخ... چرا میزنی؟

مالی ماهتیابه ش رو تهدید آمیز روبروش گرفته بود. آرتور فهمید که دیگه نیازی به شنیدن جواب نداره.

- چرا همینجا نمیمونی نوه گلم، ها؟ اینجا هرچقدر سوپ پیاز که بخوای هستا!
- نه مامان...
-

مادر بزرگ ها تبحر خاصی توی به کرسی نشوندن حرفشون دارن، اما رکسان نباید اونجا می موند. اگه لردسیاه میفهمید که یکی از مرگخواراش به محفل رفت و آمد داره، چی به سرش میومد؟
- خب... مسئولیت دارم، باید برم.
- چه مسئولیتی اونقد مهمه که بخاطرش دل مامان جونتو بشکونی؟
- خب... چیزه... من... لردم؟
- آااااااااااااااخ.

چشمای آرتور و مالی از تعجب چهارتا شد. کسی هم جز دامبلدور که به نوازش هری مشغول بود، در اون لحظه به هری توجهی نکرد.

- بفرما جرج با این بچه بزرگ کردنت. زخمم داره تیر میکشه.

رکسان خواست تا گندش در نیومده، سریعا موقعیت رو ترک کنه. تا دم در رفت که...
- بابا بزرگ؟
- جانم؟
-

آرتور این نگاه رو میشناخت و انتظار این لحظه رو هم داشت، اما جلوی مالی نمیتونست مخالفت کنه. کیف پولشو از توی جیب قفل زده پیرهنش در آورد، فقل روی درشو باز کرد و سه گالیونی که ته کیفش بودن رو درآورد و به رکسان داد. رکسان هم با خوشحالی، بلافاصله، به خونه ریدل ها آپارات کرد. مالی کمی منتظر موند، و وقتی هری رو دست و پا زنان به اتاقش منتقل کردن و مطمئن شد دیگه کسی صداشونو نمیشنوه، جیغ خفیفی کشید.
- وای آرتور، شنیدی؟! بچمون لرد شده!
- ولی یکم عجیب بودا. لرد چرا باید از بابابزرگش پول بگیره؟

بووووووووووم

- خسیس! میخوای آبروی بچمو جلوی این پیتزا خورا ببری؟ بگن لردمون بی پوله؟
- خب، نه فقط یکم عجیبه.
- من بهت ثابت میکنم بچم راست میگه.

پایان فلش بک

رکسان فکرشو هم نمیکرد. هیچ نقشه ای نریخته بود. هیچ برنامه ای نداشت. اگه لو میرفت چی؟ حداقل باید سه گالیون پس میداد. اما دیگه چاره ای نداشت. اگه همون لحظه میفرستادشون برن، مالی و آرتور رو بیشتر به شک مینداخت. شانسش خوب بود که بلاتریکس، لرد رو با خودش به یه سفر چند روزه برده بود.
- بیاین... بیاین بریم تو اتاق من.

سریعا هردو رو گرفت و به سمت اتاقش هل داد، به سرعت نور به اتاقش رسید و مالی و آرتور رو توی اتاقش انداخت و در رو بست. نشست پشت در تا یه نفس راحتی بکشه.

- اینجا چقد کوچیکه نوه گلم. مگه تو لرد نبودی؟
- چرا... خب... این اتاق سابقمه. مامان بزرگ کو؟
- نمیدونم... احیانا توی راه اتاق سابقت، از آشپز خونه رد نشدیم؟
-

آشپز خونه

- نخیرم، آبگوشت اینجوری نیست... ببین، باید اول آب بریزی، بذاری قل بزنه، بعد پیاز اینجوری خورد کنی بریزی، بعد پیاز اینجوری رنده کنی بریزی...
- هیچم اینجوری نیست. باید توی آب جوش گوشت بریزی، بعد یه کم گیلاس واسه طعمش اضافه کنی، بعدش یه دوتا زیتون واسه خوشگلیش بندازی توش... اصلا تو کی هستی که یه آبگوشت ساده هم بلد نیستی درست کنی؟
- من؟ من مادربزرگ لردتونم.

مروپ با ناباوری به مالی نگاه کرد. اون مادر خودشو میشناخت، و قطعا این پیرزن چاق جلوی روش مادرش نبود. پس...
- آها، تو مادر اون گور به گور شده ای؟ رفتی قند عسلم رو اغفال کردی که خانواده پدریشو بیشتر دوست داشته باشه، آره؟ حالا نشونتون میدم.

مروپ با عصبانیت به گوشه آشپزخونه رفت و چمدون "خانه سالمندان برای مواقع اضطراری" ش رو برداشت و رفت. درست بعد از خروج مروپ، رکسان و آرتور وارد شدن.
- وای، خوب شد دیدمت لرد کوچولوی من. یه پیرزنه اینجا بود که احتمالا از فک و فامیلای مامان عفریته ت بود... البته نترس، نمیذارم دیگه از اون آت و آشغالا برات درست کنه. فرستادمش رفت خونه سالمندان.

رکسان خیلی وحشت کرد. اگه لرد میفهمید مادرش بخاطر اون ول کرده و رفته خونه سالمندان، چی به سرش میومد؟
ولی شانسش خوب بود که بلاتریکس، لرد رو با خودش به یه سفر چند روزه برده بود...

زیـــــــــــــــــــــــنگ

مثل اینکه زیاد هم شانسش خوب نبود... باز شدن در و به دنبالش، صدای لرد، رکسان رو به کما فرو برد!
- هی به این خالی میگیم ما به این مضخرفات مشنگی مثل زنگ در نیازی نداریم، هی گوش نمیده، میگه دشمنامون رو میترسونه. مادرمون کجاست؟ میخوایم بهش بگیم توی راه بازگشت، یکی رو دیدیم خیلی شبیهش بود و میخواست بره خونه سالمندان... مادرمون؟
- ارباب، رکسان و فک و فامیلش مادرتونو فرستادن خونه سالمندان.
-

چند روز بعد
- بیا این ور بازار، لباس بافتنی دست بافت که اصلا مال پسرای ناشکرم نیست، در هفت سایز مختلف. بیا اینور بازار... ذلیل شی مرد که یه کار درست درمون پیدا نمیکنی بچمونو ببریم یه بیمارستان درست حسابی.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
دوئل من vs رکسان خالی


سوژه: اعتبار خانوادگی

روزی گرم و آفتابی، درست مانند روزهای دیگر شروع شده بود. جغدها در آسمان از این سو به آن سو پرواز و نامه‌‌های مردم را پخش می‌کردند. خیابان‌ها مملو از جادوگران و ساحرگانی بود که به دنبال کارشان می‌رفتند و مغازه‌ها به فعالیت‌های روزانه‌ی خود مشغول بودند.

سدریک نیز در آن روز، به سختی از خوابِ دلنشین و شیرینش دل کنده و به کوچه دیاگون رفته بود تا روبالشی جدیدی برای بالش محبوبش تهیه کند.
برایش سخت بود که از روبالشی قدیمی‌ِ هشت ساله‌اش جدا شود؛ اما خب، هر چیزی تاریخ انقضایی دارد و تاریخ انقضای روبالشی سدریک نیز، سال‌ها بود که تمام شده بود و او تازه به این قدرت دست پیدا کرده بود که خودش را قانع کند نیاز است روبالشی جدیدی بخرد.

در همان حالی که در کوچه دیاگون پیش می‌رفت، زیرلب چیزهایی برای آرام کردن خودش زمزمه می‌کرد. وجدانش هنوز از ترکِ روبالشی قدیمی در عذاب بود.

پس از گذشت مدت کوتاهی، کم‌کم احساس کرد در جنگ برابرِ وجدانش دارد کم می‌آورد، و چیزی نمانده بود به این نتیجه برسد که اصلا نیازی نیست روبالشی‌ قدیمی‌اش را دور انداخته و روبالشی جدیدی بخرد، که ناگهان با شخصی برخورد کرد و رشته‌ی افکارش پاره شد.
- هی خانم، جلو پاتو نگاه کن!
- سدریک؟ خودتی؟

سدریک با تعجب به زنِ مقابلش خیره شد. هیچ ایده‌ای نداشت که آن زن چطور و چگونه او را می‌شناخت. اندکی بیشتر که به صورتش نگاه کرد، خطوط آشنایی در چهره‌اش یافت. صورت زیبایی داشت. طولی نکشید که بطور کامل او را شناخت.
- چو؟ چو چانگ؟
- آره خودمم!
- اوه... خیلی عوض شدی؛ یعنی... منظورم اینه که... خیلی خوشگل‌تر از وقتی که یادم میاد شدی!
- تو هم همینطور!

پس از سلام و احوالپرسی‌ای فراوان و اندکی تعریف‌ و تمجیدهای بی‌مورد از یکدیگر و تجدید دیداری گرم و صمیمی، سدریک سوالی را که از لحظه اول، ذهنش را به خود مشغول کرده بود مطرح کرد.
- خیلی وقت بود که ندیده بودمت؛ کجا بودی؟
- خب، من بعد از فارغ‌التحصیلی از هاگوارتز، بعنوان رئیس سازمان بین‌المللی هوا و فضای ناسای جادویی انتخاب شدم و مسئولیت اصلیم نظارت بر روندِ کارِ سیارات و مشاهده و رصد اعمالشون و همچنین بررسی واکنش‌های شیمیایی و هسته‌ای بود که در مرکز ستاره‌ها و سیارات رخ می‌داد، که به کمک تلسکوپ‌های فوق‌پیشرفته توی رصدخونه‌های مجهز انجام می‌شد...

سدریک هیچ ایده‌ای درمورد معنا و مفهوم حرف‌های چو نداشت. ذهن خسته‌اش قادر به درک مطالب سنگینِ او نبود.

- ... بعد، چون کسی رو پیدا نکردیم که برای یه تحقیق علمی درمورد چگونگی پیدایش سیاهچاله و روند رشدش به فضا بره و از نزدیک اونو بررسی کنه، خودم داوطلب شدم و رفتم! همین دو روز پیش از فضا برگشتم. تو توی این مدت چه کار می‌کردی؟

سدریک اندکی به گذشته‌اش فکر کرد تا کاری مهم که کرده بود را به خاطر آوَرَد، اما چیزی نیافت. به گذشته‌ی دورترش فکر کرد بلکه چیزی از آن دوران بیابد، اما باز هم نبود. پس از گذشت چندین ثانیه به این نتیجه رسید که کلا دستاورد مهمی در زندگی‌اش نداشته که الان بخواهد آن را برای چو بازگو کند.
- بیا وقتمونو با کارای من تلف نکنیم؛ آخه خیلی زیادن وقت نمی‌شه الان همه‌شو بگم. بازم از خودت برام بگو.

چو نگاهی به سدریک انداخت و ادامه داد:
- خیلی خب باشه. به خاطر علاقه‌ی زیادم به کوییدیچ، در کنار این شغلم اون رو هم ادامه می‌دم. سه سال پشت سر هم بازیکن برتر جهان شدم. از چند تا تیم خارجی هم پیشنهادهای زیادی داشتم، ولی بخاطر بچه‌هام قبول نکردم.
- بچه‌هات؟
- آره، دوتا دختر سه و پنج ساله دارم.

سدریک در همان لحظه که به حرف‌های چو گوش می‌داد، موقعیت خود را نیز با او مقایسه می‌کرد و درکمال تاسف متوجه شد که در برابر چو، او اصلا زندگی نمی‌کند.

مدتی که گذشت، به نظرش رسید که دیگر باید چیزی از خودش بگوید؛ چیزی که به اندازه کارهای چو مهم باشد. پس از اندکی تفکر، ناگهان چیزی یافت که بسیار متعجب شد چرا از اول به خاطرش نیامده بود!
- راستی چو... منم یه موفقیت بزرگ کسب کردم؛ من مرگخوار شدم!

چو اندکی به سدریک زل زد و ناگهان با خنده گفت:
- وای سد، هنوزم مثل قدیما بامزه‌ای! یه لحظه فکر کردم منظورت از موفقیت، مرگخوار شدنته. حالا موفقیت بزرگت چی بوده؟

سدریک انتظار این برخورد را نداشت. قرار بود چو ذوق کرده و در برابرِ این موفقیت عظیمش، سرِ تعظیم فرود آورد.
- نه نه... منظورم این بود که... مرگخوارِ نمونه‌ی ارباب شدم!
- واو چه موفقیت چشمگیری... خیلی بامزه‌ بود سدریک! حالا جدی موفقیت بزرگت چیه؟

سدریک آهی از ته دل کشید. او هر موفقیتی که در زندگی‌اش داشت را رو کرده بود، اما ظاهرا تمام موفقیت‌های عمرش در نظر چو، شوخی‌ای بیش به نظر نمی‌رسید.
سرانجام تصمیم گرفت برای حفظ آبرویش، آخرین تلاشش را نیز به کار گیرد. امیدوار بود بعدا اربابش از شنیدنِ آنچه که به چو می‌گوید، عصبانی نشود و موقعیتِ سخت او را درک کند.
- خیلی خب. راستش از اول اینو نگفتم که یه وقت وحشت‌زده نشی. می‌خواستم ذره‌ذره تو رو برای شنیدنش آماده کنم. راستش... من لرد سیاه شدم!
- تو چی شدی؟

این برخوردی بود که سدریک منتظرش بود.
- لرد سیاه شدم.
- اما... چطوری؟
- خب، لرد ولدمورت، دیگه ناتوان و فرسوده شده بود و نمی‌تونست به خوبی از عهده کارهاش بر بیاد. آدم هرچقدم که هورکراکس داشته باشه، بالاخره یه روز پیر و فرتوت می‌شه. پس دنبال جانشین می‌گشت و با وجود من، جست‌و‌جوی زیادی هم لازم نبود! بنابراین منو جانشینِ رسمی خودش اعلام کرد و بعد از واگذاری همه‌ی هورکراکس‌هاش بهم، استعفا داد و من بطور رسمی ارباب شدم و در حال حاضر لرد سیاه هستم.

اشک در چشمان چو حلقه زد.
- وای سدریک، من بهت افتخار می‌کنم! تو موفقیت خیلی بزرگی کسب کردی، من همیشه باور داشتم که بالاخره اتفاق خوب و مهمی تو زندگیت میفته. باعث افتخارمه که به همه بگم قبلا با تو دوست بودم...

سدریک در همان حال که از دروغِ تولیدی‌اش غرق در لذت بود و خود را بخاطر ساختن همچین چیزی آن هم در این مدتِ کم تحسین می‌کرد، با چشمانی بسته به تعریف و تمجیدهای چو گوش می‌داد.

-... حالا کی بیام توی ردای اربابی ببینمت و بهت تبریک بگم؟

با شنیدن این جمله ناگهان تمام ذوق و شوقش از بین رفت و به چو زل زد. انتظار این یکی را دیگر اصلا نداشت.
- ام... خب راستش، الان یکم سرم شلوغه.
- اشکال نداره، دو روز دیگه خوبه؟
- نه بازم سرم شلوغه.
- دیگه سه روز دیگه چه سرت شلوغ باشه چه نباشه، من میام! بالاخره دوستِ قدیمیم ارباب شده، اتفاق کمی که نیفتاده!

سپس بدون این که منتظر موافقت سدریک بماند، به سرعت خداحافظی کرد و او را مات و مبهوت از بدبختی‌ای که دچارش شده بود، تنها گذاشت.

*****


سدریک درحالی که به بدبختی‌اش می‌اندیشید، در اتاقش در خانه ریدل‌ها مدام از این سو به آن سو می‌رفت و خود را بابت دروغِ نسنجیده‌اش لعنت می‌کرد. در این فکر بود که چگونه می‌تواند خود را جای اربابش جا بزند. سه روز بیشتر وقت نداشت تا راه حلی برای مشکلش بیابد.

سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با اربابش در میان گذاشته و از او کمک بگیرد. امیدوار بود لرد سیاه با شنیدن موضوع عصبانی نشده و موقعیت سختش در آن زمان که آبرویش در معرض خطر بود را درک کند.

با ترس و نگرانیِ بسیار، از اتاقش بیرون آمد تا به طبقه پایین و پیش اربابش برود و موضوع را مطرح کند. به نیمه‌های راه رسیده بود که صدای فریاد لرد به گوشش رسید.
- باز هم ماموریتی که بهشان داده بودیم را خراب کردند! باز هم کارشان را درست انجام ندادند. ما نمی‌دانیم این چه مرگخوارهاییست داریم که حتی یک ماموریت ساده را هم نمی‌توانند انجام دهند؟...

سدریک در میانه‌ی راه متوقف شد. صدای لرد همچنان بلند بود.

- با این وضعیتشان هی از ما درخواست‌های بی‌جا هم می‌کنند! هرکدامشان توقعاتی اضافی از ما دارند. یا غر می‌زنن، یا راه به راه در اطرافمون می‌پلکن و با سوالِ "ارباب، ناراحت شدین؟" آرامشمونو بر هم می‌زنن، یا مدام اجازه‌ی ورود می‌گیرن، یا کتاباشون رو زمین پخشن و دائم باید موقع راه رفتن حواسمون به زیر پامون باشه، یکی هم که شب و روز برایمان نذاشته با بوی وایتکس و مواد شوینده‌اش! خیر سرمان لردیم... اربابیم مثلا! باید ازمون حساب ببرند؛ نه این که اینگونه مزاحممان شوند!

سدریک بطور کل از رفتنش پشیمان شد و به سمت اتاقش برگشت. چندان موقعیت مناسبی برای دادنِ همچین خبری به لرد و مطرح‌کردنِ خواسته‌اش نبود. سریعا باید چاره دیگری می‌اندیشید.

فردا ظهر

سدریک آرام آرام از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق اربابش به راه افتاد. لرد سیاه صبح خیلی زود از خانه ریدل‌ها خارج شده و برای انجام کاری به شهری دور رفته بود به گفته‌ی بلاتریکس، تا چند روز دیگر نیز بر نمی‌گشت.

با شنیدن این خبر در ساعاتی پیش، سدریک به قدرت پاسخگویی مرلین در برابر دعاهایش ایمان آورده و تصمیم گرفته بود از این فرصت به خوبی استفاده کند. بهترین موقعیت بود تا به نقشه‌اش جامه عمل بپوشاند.

درحالی که برای بار بیستم نقشه‌اش را در ذهنش مرور می‌کرد، ناگهان با مروپ برخورد کرد. مروپ نگاه مشکوکی به سدریک انداخت و درحالی که سر تا پایش را ورانداز می‌کرد، گفت:
- سدریک مامان؟ اینجا چه کار می‌کنی؟
- اممم... سلام بانو!... می‌خواستم برم بیرون یکم هوا بخورم.
- ولی این که مسیر اتاق عزیز مامانه.
- عه واقعا؟ آها خب پس... داشتم می‌رفتم یکم میوه بذارم تو اتاق ارباب تا وقتی خسته از سفر رسیدن، میل کنن و انرژی بگیرن.

مروپ که با شنیدن نام میوه از خود بی‌خود شده بود، به کلی شَکش نسبت به سدریک را فراموش کرد و او را در آغوش گرفت.
- وای چه کار خوبی! عزیز مامان باید خیلی خوشحال باشه که همچین یاران باوفایی داره که به فکر سلامتیشن. برو پس، فقط یادت نره پرتقال بیشتر بذاری.
- نه بانو حتما یادم می‌مونه.

سدریک اندکی صبر کرد تا مروپ از او فاصله بگیرد و سپس درحالی که نفسس از سر آسودگی می‌کشید ، به سمت اتاق لرد به راه افتاد.

اندکی بعد، به اتاق رسید و داخل شد و بلافاصله به سمت کمد لباس‌های لرد رفت. به سرعت مشغول گشتن در بین رداهای لرد بود تا رداهای مخصوص اربابی را بیابد. می‌خواست در غیبت لرد، ردای اربابی‌اش را برداشته و روزی که چو به دیدنش می‌آید، خود را لرد سیاه جا بزند.

پس از گذشت مدتی نه چندان کوتاه، بالاخره سه ردای صاف و براق مشکی رنگ را پیدا کرد. رداها حتی در دستان سدریک نیز پر از ابهت بودند. از بین آنها، یکی را که به نظرش اندازه‌تر بود انتخاب کرد و آماده شد تا بیرون برود که ناگهان با شنیدن صدایی بر جا خشکش زد:
- تو اینجا چه غلطی می‌کنی سدریک؟

به آرامی برگشت و با هیبت ترسناک لرد در رو‌به‌رویش مواجه شد. گویی سطلی آب یخ را بر رویش خالی کرده بودند.
- ارباب... شما... شما مگه نرفته بودید سفر؟
- پرسیدم اینجا چه غلطی می‌کنی؟ رداهایمان دست تو چه‌کار می‌کند؟

سدریک نگاهی به رداهای درون دستش انداخت. دیگر خیلی برای پنهان کردنشان دیر شده بود.
- عه... ارباب... می‌خواستم ببرمشون خشک‌شویی سر کوچه. گفتم تا شما می‌رین سفر، اینا رو ببرم بدم براتون بشورن که وقتی بر می‌گردین تمیز باشن. ولی.‌‌.. شما یکم زود برگشتین.
- لازم نکرده! بذار پایین اون رداهارو. رداهایمان سدریکی شد!

سدریک به سرعت رداها را به سر جایشان برگرداند. سپس نفس عمیقی کشید و تنها چاره را در این دید که ماجرا را به اربابش بگوید، بلکه بتواند کمکی بگیرد.
- ارباب، راستش می‌خواستم یه چیزی بهتون بگم..‌. اون روز که یه سر رفته بودم کوچه دیاگون، اونجا چو چانگ رو دیدم. چو رو یادتونه؟ خلاصه، اومد و از زندگیش برام تعریف کرد ارباب. دیدم خیلی تو زندگیش موفقه، همش درحال کسب افتخاراته. اصلا روند زندگیش زمین تا آسمون با من فرق داشت... بعد از من خواست که منم از موفقیتام براش بگم. و منم که موفقیتی تو زندگیم نداشتم، یه چیز خیلی بدی گفتم ارباب. منو می‌بخشین؟ ارباب من بهش گفتم لرد شدم! گفتم لرد سیاه شدم!
- تو چی گفتی؟
- گفتم... لرد شدم‌ ارباب.
- به چه جرعتی همچین حرفی زدی؟ چطور یادت رفته ما با خائنین چه می‌کنیم؟
- می‌دونم ارباب، ولی آبروم در خطر بود. خیلی در خطر بود...
- آبروی تو اصلا برایمان مهم نیست؛ اصلا!
- حالا، می‌خواستم ببینم می‌شه لطفا شما بزرگی کنین و فقط اون یه روز که چو میاد اینجا تا منو ببینه، بذارین ارباب باشم؟ فقط چند ساعت.

گفتن جمله‌ی آخر، بزرگترین و آخرین اشتباهِ زندگی سدریک بود.
لرد سیاه درحالی که از شدت خشم کم‌کم قرمز می‌شد، چوبدستی‌اش را به آرامی بلند کرد و به سدریک نزدیک‌تر شد.

سدریک نیز با مشاهده‌ی اوضاع، تنها راه فرارش را در پنجره‌ی بازِ پشت سرش دید و همزمان با فریادِ آواداکداورای لرد، از پنجره به بیرون پرید. آن روز سدریک مرگ دردناکی را نه به‌ وسیله‌ی طلسم، بلکه به علت سقوط از ارتفاع از آنِ خود کرد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۳۰ ۲۳:۵۷:۱۴

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
قبل از هر چیزی همینجا اعلام می‌کنم که این آخرین دوئل من در خانه ریدل‌ها و با این کادر داوری خواهد بود. بله. مثل سگ خالی می‌بندم. مثلاً عله هیچ‌وقت بهم نگوفت که انتخاب لباسم هوشمندانه‌س. اون تیکه رو از خودم در آوردم. تمامشو. زیاد خالی می‌بندم. مثلاً این خالی بستن گاهی واکنشی‌ه به زبون‌نفهمی اطرافیان. وقتی «حوصله ندارم» سرشون نمی‌شه، آدم مجبور می‌شه بگه مریضم که بپیچه به بازی‌شون. «آخر این‌طور که نمی‌شود. آدم هزار کار دارد!» -جلال آل احمد
خلاصه عرض می‌کنم؛ روز زمستانی نسبتاً زیبایی بود. برگشتم کلبه‌ی دوستان و دیدم ای دل غافل. خونه‌تیمی ستمی که برپا کرده‌بودم، پاکْ متروکه‌س. قاب عکسای چهارنفری‌مون با هوریس و رودولف و فنگ کج و کول شده‌بودن. همه جا رو خاک و عن‌کبود گرفته‌بود و رو در و دیوار کلبه به شکل تکرارشونده‌ای گرافیتی شده‌بود: «پالی الهی بمیرم برات.» و زیر یک‌یک این «الهی بمیرم برات‌»ها، با دست‌خطی متفاوت نوشته‌شده‌بود: «منم همین‌طور.» تو همین حالات بودم و با کندن زخم دلمه‌بسته‌ی نوستالژی، غمی تلخ به خودم داستان می‌کردم که ماندانگاس یهو از پشت مبل با یه چوب بیس‌بال پرید بیرون و همین که اومد بزنه، گوفتم: منم منم. گوفت: تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ گوفتم: خونه‌مه، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ گوفت: کارت دعوت آوردم. کارت رو گذاشت و رفت.
حافظه‌م لامروتی می‌کنه، نمی‌تونم تمام و کمال به عرض برسونم. ولی حدود کارت دعوت این بود که توش نوشته‌بود محبوب‌ترین مدیر تاریخ سایت(به گواه نظرسنجی‌ها)، تونسته از طریق اینترنت(بله اینترنت! خارج این ریختیه) یه بلیت تهیه کنه و قراره تولد امسالشو تو اینگیلیس(الکی دیگه. مثلن ما الان اینگیلیسیم دیگه!) بگیره.
همین که نامه رو خوندم، حس کردم گلوم داره می‌سوزه. حس کردم تب دارم. حس کردم حیف شدا! روز تولد رو مریض خواهم بود.
اومدم بیهوش شم که دیدم وی افزوده:
پ.ن: بالماسکه خواهد بود و کیک سرو می‌شه.
درد می‌کرد همه جام. با خودم گوفتم: اوه! کیک... حالا... کدوم لباس لورد رو بپوشم؟ و رفتم که کچل کنم.

آه، گه. اینجا ما می‌ریم دوباره...

تصویر کوچک شده


فریاد زدم: کیک کوجاس؟ لورد اومده. ولی کسی نشنید. خیلی شلوغ بود. یعنی... شلوغا! صرفاً یه نفر که شبیه رودولف لباس پوشیده‌‌بود، دستمو گرفت و کشید یه کنار. گوفتم: تو کی هستی؟ گوفت: حدس بزن. گوفتم: رابستن؟ گوفت: نه. گوفتم: تام؟ گوفت: نه. گوفتم: پس کی هستی؟ گوفت: اول تو. گوفتم: من هاگریدم. گوفت: منم کارآگاهم. و دوباره رفت توی حلقه‌ای که ازش اومده‌بود و منتظر موند تا اون آقاهه بگه: صبح شد، چشماتون رو باز کنید. در شبی که گذشت، مافیا رودولف رو کشتند. رودولف کارآگاه بود. آه! مرتیکه‌ی خودشیفته. شبیه خودش لباس پوشیده‌بود. بعدها ولی بهم گوفت بخاطر اینکه از هالووین و این بچه‌بازی‌‌ها خوشش نمیاد این‌کار رو کرده. هرچی گوفتم ولی بالماسکه با هالووین فرق داره گوفت: می‌دونم ولی نه. داشتم سعی می‌کردم قضیه رو هضم کنم. نشستم رو نزدیک‌ترین مبل و هیچ اتفاقی نیفتاد. راستش خودم انتظار داشتم یه اتفاقی بیفته. مثلاً مبله داد بزنه: آخ. بعد من بفهمم نشسته‌م روی هوریس. و بامزه باشه. «هاگرید احمق نشست رو هوریس دائم‌الخمر خل و چل.» همینه دیگه طنز. ولی خب... این اتفاق نیفتاد. و این بیشتر شوکه‌م کرد. همه چی یه حالت محو داشت. نکنه دارم یه مسخ رو تجربه می‌کنم؟ نکنه دارم تبدیل به یک لرد واقعی می‌شم؟ مثل یه... یه استحاله‌ی فلسفی! یه سوژه‌ی مشتی برای یه رول ده‌هزار کلمه‌ای. ها؟ نه! این‌طور نبود. صرفاً صدای موسیقی بلند بود و من از دیدن این‌همه رنگ، پاک گیج شده‌بودم. بد نیست اینجا یه پرانتز باز کنم و اعتراف کنم که من اکثر اوقات، پاک گیجم. از بچگی. و این خیلی برام دردناکه. همیشه لیز می‌خورم و اغلب اوقات با پشت می‌خورم زمین. این تازه اغلب اوقاته. گاهی پیش میاد که از جلو بخورم زمین. با سر. در اون صورت، معمولاً قضیه بیخ پیدا می‌کنه. مثلاً یه بار با سر خوردم به میز تولد یکی از مدیرای سایت. اوه! چه اتفاقی. این اتفاق مربوط به همین خاطره‌ایه که دارم تعریفش می‌کنم. آره آره. بذارین ادامه بدیم. روی مبل بودم. بله روی مبل بودم که یه لحظه یه خنکی فرح‌بخش به بدن عرق‌کرده‌م خورد. هوریس رو میون جمعیت دیده‌بودم. همیشه با اون آنی که داره، با اون نخبگانی مخصوص معلمانی که تو خودش جاساز کرده، از بحرانی که اون لحظه توش گیر کرده‌م نجاتم می‌ده. و خب یه بحران جدید می‌سازه که دوتایی توش جا شیم. و... باور کنید این کم کاری نیست! آخه ساخت بحرانی که ما دوتا بشکه‌ی تن لش رو توی خودش جا بده، کار سختیه. صداش زدم. گوفتم: هوریس؟ خودتی؟ گوفت: نه. من عله‌م. صرفاً. لباس بالماسکه‌م هوریسه. گوفتم: خدای من! صرفاً! عجب کلمه‌ی هوشمندانه‌ای. آقای عله خیلی خوش‌وختم. گوفت: آروم باشید آقای هاگرید. درست گوفتم؟ شما هاگرید هستید؟ گرچه لباس لردی که پوشیدید بسیار هوشمندانه‌س.. گوفتم:من کاربر سایتتونم. گوفت: آقای هاگرید؟ گوفتم:وای. گوفت: هاگرید! گوفتم: هه هه! این چه حرفی بود که زدم؟ چه قدر احمقم. اینجا همه کاربر سایتتونن. گوفت: هاگرید!!! لرزیدم و گوفتم:آه ببخشید... من پاک دست‌پاچه شده‌م. آخه شما... گوفت:متوجهم. حالا اجازه می‌دید؟ گوفتم: بله. گوفت: لطفاً اینتر بزنید. گوفتم: ها؟ گوفت: بعد از نقل قولاتون، لطفاً اینتر بزنید. اینطوری که نمیشه. الان همه‌ی دیالوگا و فضاسازی‌هاتون با هم قاطی شده‌ن و قابل تشخیص نیستن. آدم سرسام می‌گیره. گوفتم: نمیفهمم چی می‌گید. من نمی‌فهمم آقای عله. وای... گوفت: بیخیال بیخیال. اصلا نمی‌خواد بهش فکر کنید. فقط ازتون خواهش می‌کنم که بعد از نقل قولاتون اینتر بزنید و برید خط بعد. گوفتم: شما خودتون همین خط بالا سه بار علامت تعجب زدید. یه دونه بس نبود؟ حالا به اینتر نزدن من گیر می‌دید؟ گوفت: شما مجبورم کردید. اصلاً توجه نمی‌کردید دارم چی می‌گم. ازتون بابتش عذر می‌خوام و استدعا می‌کنم که نظم بدید به نوشته‌تون.
گوفتم: لذت بردم. خیلی مودبانه درخواستتون رو مطرح کردید آقای عله.
گوفت: سپاسگزارم.
گوفتم: این روزا آدما اعصاب ندارند که با روی خوش تذکر بدن.
گوفت: متوجهم.
گوفتم: یه هو میان می‌کننت تو گونی و می‌برنت.
گوفت: بله واقعا زمونه‌ی بدی شده.
گوفتم: نه جدی می‌گم. این کار رو می‌کنند.
گوفت: متوجهم. ولی این مکالمه داره بیهوده طولانی می‌شه.
گوفتم: اوه بله. به هر حال... بحث سر تذکر شما بود. شما خیلی مودبانه درخواستتون رو مطرح کردید. بخاطر همین باید بگم شرمنده‌م. گوفت:ها؟ گوفتم: من دیگه شرطی شده‌م. باید بزنی تا گوش کنم. گوفت: ولی... من... آخه... گوفتم: ولی و آخه نداره. بزن تا اینتر بزنم. گوفت: من نمی‌تونم این کار رو کنم. نه. گوفتم: پس منم اینتر نمی‌زنم. و دست کردم توی جیبم و کادوی مشتی‌ای که از کادوی مشتی‌فروشی گرفته‌بودم رو دادم بهش. لبخند زد و گوفت: این برای چیه؟ گوفتم: همین‌طوری. و نیشم رو باز کردم. گوفت: جدی؟ مال منه؟ گوفتم: صدالبته بهترین مدیر تاریخ سایت. گوفت: اوه! چوب‌کاری می‌کنید. بهترین مدیر تاریخ سایت آقای پادمور هستن. پاچیدم از خنده و گوفتم: شما... وای... شما خیلی شوخ‌طبعید. گوفت: نه جدی می‌گم. نظرسنجی‌ها هم می‌تونن گواه بدن. آب سردی ریخته‌شود روم. فکر می‌کردم تولد عله‌س و کادو رو دادم بهش. در حالی که با سرگیجه از عله فاصله می‌گرفتم با خودم گوفتم حالا بی‌کادو، جواب استر رو چی بدم. صداها محو شده‌بودن و لب‌های عله رو می‌دیدم که باز و بسته می‌شن. از اون‌جایی که لب‌خونی بلدم، می‌دونم که تو اون لحظات می‌گوفت: راستی هاگرید عزیز. گهی که اول رولتون به کار بردید کلمه‌ی بدی نیست. یعنی... منظورم اینه که خلاف عرف نیست. فرض کنیم که اصلاً یه کاربر پنج‌ساله هم رول شما رو بخونه و اون کلمه رو ببینه. اجازه بدید تکرارش کنیم اصلاً؛ گه! گه رو ببینه و بره گوگلش کنه... من کردم جناب هاگرید عزیزم. اتفاق خاصی نمیفته. همین‌طور توی عالم خیال و واقع می‌چرخیدم که یهو محکم خوردم به یه آدم. یعنی به یکی که خودشو مثل آدم کرده‌بود. گوفتم: اوه! تو کی هستی؟ گوفت: ماندانگاسم. گوفتم: ایول. عجب انتخاب هوشمندانه‌ای. امکان نداره کسی بشناستد. همه فک می‌کنن آدمی. مث من که همه فکر می‌کنن لوردم گوفت: برعکس هاگرید. از صد متری داد می‌زنه که لرد نیستی. آخه کی دیده که لرد تیشرت آی لاو نیویورک و شلوار جذب بپوشه؟ گوفتم: ولی کچل کردم ابله! تو از بالماسکه چی می‌دونی؟ گوفت: بیخیال. تو حالیت نمی‌شه. متولد رو دیدی؟ این رو که گوفت دوباره یاد مصیبت افتادم. کادو رو داده‌بودم به عله و هیچ‌جوره روم نمی‌شد پسش بگیرم. از این ور نمی‌دونستم با استر چیکار کنم. آبروم می‌رفت بدون کادو. خیلی زشت بود. اومدم من و من کنم که یهو دیدم بازوی یه نفر که خودشو شبیه عله کرده‌بود، گرفت و گوفت: بیا اینجا استر! ببین کی اینجاس. بعد یه پوزخند زد و گوفت: اگه تونستی تشخیص بدی زیر این گریم هنرمندانه کی خوابیده! استر گوفت: وای باورم نمی‌شه لرد! ماندانگاس شاخ در آورد. استر ادامه‌داد: گریمتون فوق‌العاده‌س. اگه... جسارت نباشه، ولی اگه کم‌پشت‌بودن موهای سرتون نبود، آدم جدی جدی فک می‌کرد هاگرید هستین. عینهو اون مرتیکه‌ی ابله لباس پوشیدید. یدونه خوابوندم زیر گوشش. گوفت: چره میزنی نامرد؟ گوفتم: هاگرید برای ما کاربر محترمیه. حد خودتون رو بدونید استر. و اومدم بپیچم به بازی که دیدم لعنتی ول‌کن نیست. گوفت: واستا لرد! داری زیادی تند می‌ری. فکر می‌کنی من نمی‌دونم چرا زدی؟ و هلم داد. اینجا همون‌جاییه که من لیز می‌خورم و با کله می‌رم تو کیک و میز رو می‌شکنم. خون جلو چشامو گرفته‌بود. دستو بردم بالا که مادگی‌شو هم پیروی نری که چند ثانیه پیش زده‌بودم وصول کنم که ناگهان دستی در هوا مچم رو گرفت و مانعم شد. او کسی نبود جز دکتر سمیعی. که البته بعدها فهمیدم حسن مصطفی بوده که لباس سمیعی رو پوشیده‌بوده. حسن با لهجه‌ای به ملاحت مسقطی، ما رو به آرامش دعوت کرد که از قضا خیلی هم موثر بود. بعد هم گوفت حالا برای این‌که آشتی کنیم، من کادو رو درآرم بدم به استر و ماچ کنیم و از اینا. منم در اومدم که: ببخشید... ولی من کادو ندارم. انتظار داشتم بگن اشکالی نداره ولی استر رنگش سرخ شد و داد زد: می‌دونی تو خارج کادو ندادن یعنی چی؟ یعنی بدشگونی. یعنی نحسی. تو همین حین حسن هم آتیشی شد و گوفت: بدشگونی خط قرمز منه لعنتی. و دوتایی افتادند به جونم. استر نعره می‌زد و چیزهایی راجع به حسودی من می‌گوفت چرا که به‌نظرش هم قدیمی‌تره و هم محبوب‌تره و من از وقتی لارا بودم حسودیم می‌شده. ولی من نمی‌فهمیدم چی می‌گه. هنوزم گاهی بهش فکر می‌کنم ولی بازم دقیق نمی‌گیرم منظورشو. ملت متوجه دعوای ما شده‌بودند اما اعتنایی نمی‌کردند. تا این‌که استر داد زد: حالا نشونت می‌دم. و شیء براقی رو از جیبش در آورد. جمعیت همه با هم آوایی در حدود "اوه" در اوردن و دورمون حلقه تشکیل دادن. درحالی که سعی می‌کردم عادی به نظر بیام، پوزخندی از سر تنش زدم و گوفتم: این دیگه چیه؟ می‌خوای با دستگاه ماساژور خونگیت نشونم بدی؟ استر خندید و گوفت: این منوی مدیریته احمق. می‌خوام با منوی مدیریتم نشونت بدم. منم با چند ثانیه تاخیر نسبت به جمعیت از خودم آوای "اوه" رو در آوردم ولی سریع به خودم مسلط شدم. و گوفتم: ولی این که الکیه. یه لباس بالماسکه‌ فقط. گوفت: نه مال شخص عله‌س، ازش قرض گرفتم. گوفتم: چرت نگو مرد. عله‌ی از خدا بی‌خبر ایستاده اونجا داره به من نگاه می‌کنه و رقص ابرو می‌ره. بعد صدامو انداختم تو گلوم و گوفتم: چاکرم عله. بطلبه یه دوئت ابرو بریم (بعدها با هف هش ده‌تا علامت تعجب پشت سر هم حالیم کرد که رقص ابرو نمی‌رفته و داشته به من اخطار می‌داده که استر راست می‌گه). بگذرم. استر گوفت: حالا می‌بینیم که منو الکیه یا... یا... شما اینگیلیسا چی می‌گید بهش؟ گوفتم: راستکی. گوفت: همون. و یه سری کلید مختلف رو توی منو فشار داد. منو شروع کرد به ویبره رفتن و حرکت دورانی زدن. یک‌هو یه نفر توی جمعیت روی زمین افتاد. استر دوید سمت اون‌جا، جمعیت رو کنار زد. مدام لب‌هاش از ترس می‌لزیدن و با صدای غیر قابل فهمی سعی می‌کرد به همه حالی کنه که اشتباهی رخ داده. فرد روی زمین افتاده کسی نبود جز کیناگوس بلک کبیر. یکی از حضار فریاد زد: خدای من! ارباب. ارباب لباس کیناگوس رو پوشیده‌بودن. این ابله ارباب رو حذف اکانت کرد. یادتون هست دعوا برره‌ای چه ریختی بود؟ همون طوری پریدن روی استر. به طوری که ناله‌های «من فک می‌کردم اونی که اونجا ایستاده لرده و برای همین لرد رو حذف اکانت کردم»ش کاملاً گم شد. منم از این فرصت استفاده کردم و زدم بیرون. الانم که این‌جام. عه. اجازه بدید. این جعبه‌ی کادو گوشه‌هاش تیزه، زیاد که تو جیبم باشه هی می‌خوره به بدنم، اذیتم می‌کنه. درسته درسته. کادو رو ندادم به عله. عرض کرده بودم که. مث سگ خالی می‌بندم.



تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
دوئل من و هاگرید بزرگه

سوژه: هدیه


- هوووووی، پافت! وایسا ببینم!
- چی شده دورا؟ می خوای چیزی بهم بگی؟ شایدم می خوای چیزی بهم بدی؟

اگلانتاین روی انگشتان پایش بلند شد و درون دستان دورا سرک کشید:
- ولی هیچ چی که تو دستات نیست...
- دنبال چی می گردی؟
- من فکر کردم تو اومدی تا...هیچی ولش کن؛ چی کار داری؟

ویلیامز، نگاهی پرسشگرانه به او انداخت و بعد دوباره شعله های خشمش فوران کردند:                           
- اون چیه؟...اون چیه روی سرت؟ ها؟

اگلانتاین کلاه پشمی دورا را با شرمندگی از سر بر داشت و به دستش داد:
- اممم...آخه میدونی؟ من باید خوشتیپ باشم، خصوصا تو این موقعیت...
- مگه این مو...

پافت دیگر آنجا نبود تا به ادامه ی جمله ی دورا گوش کند؛  مشخص بود از او آبی گرم نمی شود.      

- اگلا...اگلانتاین... 

اگلانتاین ایستاد. اینبار رکسان بود که او را امید وار می کرد.
- چی شده رکسان؟ می خوای چیزی بهم بگی؟ شایدم می خوای چیزی بهم بدی؟
- اممم...یه چیز ترسناک میخواستم بگم ولی تو ترسناکتری...ببخشید مزاحمت شدم...ببخشید...
- نههه...رکسان، صبر کن! ناراحت شدی؟

*****


- ارباب...غر!
- خیلی خب رودولف غرتو زدی...حالا پاشو برو!
- ارباب...غر!
- رودولف پاشو...
- ارباب...غر!

بعد از رودولفی که به دست لرد از پنجره ی خانه ریدل به بیرون پرتاب شد، اگلانتاین نفر بعدی ای بود که برای غر زدن پیش اربابش می رفت.
- ارباب غر دارم!
- گوش می کنم.

پافت نفس عمیقی کشید و ضبط صوت وار، شروع به غر زدن کرد:
- ارباب...می بینید؟ خیر سرم امروز ولنتاینه...ارباب از صبح منتظر هدیه بودم. هیچ کس بهم کادو نداد که هیچ...همه از من طلبکار بودن...ارباب تا کی تنهایی ؟ تا کی سینگلی؟ من هدیه می خوام ارباب...ارباب من از بدو تولد تا حالا هیچ کدوم از ولنتاین های عمرم کادو نگرفتم...فقط کادو گرفتن های بقیه رو می دیدم و افسرده تر می شدم. ارباب یعنی می خوایید بگید من تا آخر عمرم هیچ هدیه ای نمی گیرم؟ یعنی می خوایید بگید من تا آخر عمرم افسرده میمونم؟ ارباب من...

به هر حال لرد سیاه حق داشت نفر دوم را هم از پنجره به بیرون پرت کند؛ اما این بار دلیل دیگری داشت.

*****


اگلانتاین پافت، تنها گوشه ای از تالار عمومی هافلپاف نشسته و غمبرک زده بود. منتظر ماندن برای برگشتن دوستانش از مهمانی ها و باز کردن هدیه هایشان اصلا کار درستی نبود، اما به هر حال حوصله ی چیز دیگری را هم نداشت.

- تالاپ!
صدایی از بیرون به گوش رسید و سپس کسی با دستان ظریفش در زد.
اگلانتاین صدایش را صاف کرد و به سمت در رفت:
- اهههم...بله؟

بسته ی نسبتا بسیار بزرگی جلوی در قرار داشت. رنگ سبز تیره ی جعبه و نماد های مرگخواری اش، نشانگر اهمیت آن بود.
بسته شروع به حرکت کرد؛ مستقیم به سمت پافت می رفت، او را کنار زد و وسط سالن عمومی هافلپاف ایستاد.

اگلانتاین حیرت زده و ترسیده روی زمین افتاده بود.
پیش از آنکه تصمیم بگیرد فرار را بر قرار ترجیح دهد یا به ترسش قلبه کند، در جعبه کنده شد و گوشه ای افتاد.

خرسی غول پیکر درون جعبه قرار داشت.
مشخص بود صورت خرس را به طور ناشیانه ای صورتی، و شاخه گل هایی درون موهایش فرو کرده اند؛ که این باعث نمی شد ریش های ژولیده پولیده اش پنهان شود.
لباس های قرمز رنگی که تن خرس کرده بودند، بر تنش زار میزد.

پافت در یک نگاه متوجه هاگرید شده بود.
هاگریدی که سعی می کرد نقش خرس عروسکی را بازی کند و خود را به اگلانتاین قالب کند.
روبیوس، بیهوش و دست بسته درون جعبه قرار گرفته بود و نامه ای به دندان داشت:
- کادوی ولنتاین می خواستی پافت؟ ها؟ بفرمایید...این هم کادوی ما...برو و لذت ببر...
زیر سایه ما هدیه ولنتاین می گیرید.

آن شب اگلانتاین انقدر موهای هاگرید، خرس عروسکی اش را شانه زد که پیش از آن که دوستانش برگردند، به خواب رفت و به تنها چیزی که توجه نکرد، پیکسی آبی رنگی بود که از پشت پنجره ی خوابگاه، دستور اربابش را اجرا کرده و حواسش به او بود.

خانه ریدل ها:

- یاران...ما کار بزرگی انجام داده ایم.

لرد سیاه و خادمانش دور میز بزرگی جمع شده بودند.
- چی ارباب؟ چند تا مشنگ رو همزمان شکنجه دادید؟ چند نفر رو با یه طلسم پودر کردین؟
- نه...نه. این کاری که کردیم با همه ی کارهای قبلی فرق دارد...این...یاران ما...بیخیال! دلیلی ندارد توضیح بدهیم. تنها این را بدانید که آن فرد دیگر نمی تواند خود را جای ما جا بزند...شیادِ کلاه بردارِ خود را جای دیگری جا زننده.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ ۱۸:۰۶:۴۵

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
دوئل اما دابزvs ربکا لاک وود( خفاش ریدل ها)

-رسیدیم. برو تو!
- شما اول بفرمایید.
- می گم برو داخل؛ قرار نیست من بیام تو.
- من هرگز چنین جسارتی نمی کنم و قبل از شما داخل نمی شم.
-جسارت چیه دختر؟ د می گم برو تو!
-قبلا از شما؟...اصلا! من احترام شما رو حفظ می کنم و منتظر می مونم تا شما داخل بشید.
- احترام کدومه؟ اینجا شمایی که باید بری داخل سلول، نه من!
- من حق ندارم قبل از اینکه شما وارد بشید وارد سلولم بشم. این نهایت بی ادبیه! اصلا من اینجا می مونم تا شما برین تو.

زندانبان که رسما نمی دانست چه باید بکند سرش را به میله های زندان کوبید. همیشه فکر می کرد زندانبان بودن باید کار جالب و هیجان انگیزی باشد؛ مثلا او فکر می کرد می تواند هر روز خلافکار های زیادی را ببیند که به هر دلیلی به زندان آمده اند و یا افرادی را ببیند که قبلا از مرگخواران معروف بودند.
ولی آن روز به این نتیجه رسیده بود که زندانبان بودن آنقدر ها هم هیجان انگیز نیست! مخصوصا اگر زندانی ات یک فرد تعارفی باشد که هر لحظه سوال بپرسد و نگذارد تو به کارهایت برسی.

-حالتون خوبه؟
- نه!
-چرا خوب نیست؟ من مزاحمتون شدم؟
- آره دقیقا به همین دلیله.
- پس من میرم تا مزاحم شما نباشم.خداحافظ.
- کجا؟ شما قراره بری تو سلول! برو تو.
- نه. من عمرا قبل از شما وارد بشم.شما اول بفرمایید.
-
- اصلا من چرا باید برم زندان؟

با شنیدن این سوال، مرد از کوبیدن سرش به دیوار دست کشید و به اما خیره شد. چه طور ممکن بودیک زندانی جرمی را که مرتکب شده بود نداند؟
- جدی یادت نمیاد چی کار کردی یا خودت رو زدی به اون راه؟
- یادم... بذار یکم فکر کنم.

فلش بک- خانه گریمولد


- اما جان آروم باش. به من بگو چی شده باباجان.
- پرفسور شما تا حالا شکست رو تجربه کردید؟دید چه حسی داره؟
- خب باباجان شکست یه چیزی که تو زندگی همه هست و...
- پس چرا مال من اینقدر زیاده؟ توی این دو هفته هفتاد بار اخراج شدم! cry3:
- خب اینکه اشکالی نداره... ولی تو چه طوری تو یه روز پنج بار اخراج شدی باباجان؟ چه دلیلی داشتن واسه اخراجت اما جان؟
- گفتن زیاد سوال می پرسم انداختنم بیرون! بیکار شدم پرفسور.
- گریه نکن فرزندم. ما... ما کمکت می کنیم تا مغازه ی جدیدی واسه خودت باز کنی و... و با عشق در آن به مردم خدمت کنی! تازه خودت هم می تونی رئیس اونجا بشی و از مشتری هات سوال بپرسی. کسی هم نیست اخراجت کنه.
- جدی میگید پرفسور؟ یعنی منم می تونم واسه خودم مغازه داشته باشم؟ می تونم از مشتری هام سوال بپرسم؟
- آره باباجان...
-ولی وسایل مغازه رو از کجا بیاریم؟ خرج محفل بالا میره.
-اونم یه کاریش می کنیم دیگه باباجان، می تونیم از همسایه ها هم کمک بگیریم. اما حالا بیا فعلا با بقیه نهار بخوریم بعدا راجع به مغازه فکر می کنیم.

پایان فلش بک


اما که به هیچ نتیجه ای نرسیده بود سرش را بالا آورد و به زندانبان خیره شد.

-این کار که اصلا جرم محسوب نمیشه! چیز دیگه ای یادت نمیاد؟
- بذار یکم دیگه فکر کنم... آهان! یادم اومد. تصمیم گرفتم به کمک بچه های محفل یه رستواران افتتاح کنم...

فلش بک - مراسم افتتاحیه رستواران/ساعت سه نصفه شب.


- دیگر رسیدیم! ما نمی دانیم چرا این محفلی ها رستوران باز کردند مگر آنها بلدند غیر از سوپ پیاز چیز دیگری بپزند؟
- فس پاپا.
- می دانیم که ما خیلی در خنداندن دخترمان استعداد داریم! ولی بهتر است اکنون تمرکز کنیم و به جای خنداندن به دنبال نمکدانمان یا بهتر بگوییم به دنبال هورکراسمان باشیم!

ولدمورت نجینی را محکم تر دور کردنش پیچید و به روبان قرمزی که از این سر در تا آن سر در بسته شده بود نگاه کرد.

- پاپا روبان رو چی فس کنیم؟
- حالا که کسی برای افتتاح نیامده خودمان اینجا را افتتاح می کنیم!
دخترم ما این روبان را قیچی می کنیم.

لرد قیچی را برداشت و روبان را برید سپس بی سر و صدا داخل شد.
دستیاران اما گوشه ای جمع شده بودند و به حرف هایی که اما داشت برای هزارمین بار تکرار می کرد گوش می کردند.

-...پس خانم ها و آقایون خدمتکار، فراموش نکنید وقتی به یه مشتری رسیدید باید اول از ایشون بپرسید که مزاحم هستید یا نه؟ اگه بگه مزاحم نیستید شروع کنید به سوال پرسیدن از مشتری. اینجوری دقیق می فهمیم مشتری از ما چی می خواد و ما باید به چه شکلی از مشتری پذیرایی کنیم. توجه داشته باشید هر چی سوال بیشتر، سفارش کامل تر و هرچه سفارش کامل تر، خدمات بهتر! پس حالا که این نکات رو یاد گرفتید برید به کار هاتون برسید!

با خارج شدن جمله آخر از دهان اما همه پراکنده شدند و به سوی رفتند تا برای افتتاح رستواران آماده شوند.
- وای نگاه کنید یکی رستوران رو افتتاح کرد!
-مگه میشه؟... آخه کی به غیر از ما ساعت سه نصف شب میاد رستوران؟
-یه مشتری حقیقی! زود باشید به اولین مشتریمون رسیدگی کنید!

با فریاد اما همه دست به کار شدند و ولدمورت را که در آستانه در قرار داشت به داخل دعوت کردند.
-چی میل دارید قربان؟
- دور شوید! ما برای صرف غذا به اینجا نیامدیم؛ما کار های مهمتری در اینجا داریم.
-مثلا چه کاری مهم تر از غذا خوردن؟
-به توی فضول ربط ندارد که ما اینجا چه کار میکنیم! تو فقط مسئول گرفتن سفارش ها هستی، نکنه صاحب رستوران این را به شما یاد نداده؟

گارسون که شوکه شده بود قدمی عقب رفت البته او اصلا از سخن لرد شوکه نشده بود بلکه از دیدن نجینی( که دائم تکرار می کرد:"من پیتزا می خوام فس.") تعجب کرده بود.
- به چی نگاه می کنی مردک چشم چران؟... حالا که اینطور شد برو هشتاد و پنج سیخ کباب برگ بیار!... مادرجان ببین ما را به چه دردسری انداختی؛ هزاران بار گفتیم وسایل خانه ریدل ها را انقدر بذل و بخشش نکن! حال به خاطر یک نمکدان که هورکراسمان بود باید کباب این ها را نیز بخوریم.
-فس پاپا.
- اهمیتی ندارد فرزندم. خودمان نخوردیم می بریم یارانمان بخورند. ما فعلا باید به دنبال هورکراسمان باشیم بیا تمام نمکدان هایی که روی این میز هاست با دقت برسی کنیم.


کمی آن طرف تر- آشپزخانه

- بجنبین دیگه! مشتری منتظره غذاست! پس آشپز کجاست؟
-آشپز رو نمی تونیم پیدا کنیم گمشده!
- چی؟

اما با شنیدن این جمله تا مرز سکته رفت ولی هنوز لب مرز بود که صدای زنی او را بازگرداند.

-امروز من جای آشپز اومدم. آشپزیمم عالیه!... تازه تو پختن غذا واسه عزیز مامان هم خیلی مهارت دارم.
- من نمی دونم عزیز مامان کیه ولی می دونم مشتریمون عجله داره و آشپز مون گم شده پس...

اما فوری لباس سر آشپز ها را به زن داد و او را به سمت گوشه ای هدایت کرد.
-بفرمایید اینجا محل کار شماست. هر چیزی که لازم داشتین می تونین تو یخچال پیدا کنید، سرآشپز... سر آشپز... اسمتون چی بود؟
- مروپ هس...

ولی اما صبر نکرد تا اسم سر آشپز را بشنود. او از آشپزخانه بیرون رفت و مروپ را در آشپزخانه تنها گذاشت.

- اینم که رفت. حالا باید تنهایی واسه عزیز مامان غذا بپزم...هعی روزگار! پسرم من رو به خاطر یه دونه نمکدون که اهدا کردم به اینجا فرستاد خانه سالمندان؛ حالا هم خودش تنهایی اومده رستوران؛ می خواد دستپخت مادرش رو فراموش کنه...ولی من نمی ذارم. اصلا به همین دلیل آشپز رو بی هوش کر...
-هشتاد و پنج سیخ کباب برگ آماده کن!
- هشتاد و پنج سیخ کباب برگ؟ عزیز مامان کی عاشق چغندر شد که الان کباب برگ چغندر می خواد؟ چرا انقدر زیاد می خواد؟... اصلا مهم نیست! هر چی بخواد براش می پزم تا بخوره و قوی بشه.

بیرون آشپزخانه

اما داشت با شوق و ذوق به در و دیوار رستورانش نگاه می کرد و اصلا حواسش به لردولدمورت و نجینی نبود. لرد که تمام نمکدان های رستوران را چک کرده بود به سمت پیشخوان رفت. هنوز یک نمکدان روی پیشخوان مانده بود.

- ما تمام این نمکدان ها را برسی کردیم؛ هیچکدام برای خودمان نبودند! به احتمال زیاد این یکی حتما مال خودمان است.
- پاپا مال ماست فس؟
- آری این دقیقا برای خودمان است!...ما این شیشه سم را با این نمکدان تعویض می کنیم زیرا لردی هستیم بسیار زیرک... باشد تا تمام محفلیون با خوردن این غذا ها جان دهند!

ولدمورت شیشه سم را با نمکدان عوض کرد و دوباره سرجای خود نشست.
در این موقع بانو مروپ که برگ های چغندر را به سیخ کرده بود وارد سالن شد.
- نگاه کن! ببین عزیز مامان چه جوری مادرش رو طرد کرده بعد خودش اومده تو رستوران نشسته و منتظر غذاست. غذاش رو ببرم براش تا گرسنه نمونه.

مروپ ظرف را برداشت و خواست به سمت میز برود که چیزی یادش افتاد:
- اگه عزیز مامان به غذا های اینجا عادت کنه همش میاد اینجا! اون وقت دیگه به غذا های خونه ریدل اهمیت نمی ده... چی کار کنم که غذام نه به عزیز مامان آسیب برسونه و نه خیلی توجهش رو جلب کنه؟

مروپ داشت فکر می کرد که چشمش به نمکدان روی پیشخوان افتاد.
-آهان!...نمک خیلی واسه عملی کردن این نقشه خوبه! یکم غذاش رو شور می کنم و اونم دیگه به این رستوران نمیاد.

مروپ نمک را خالی کرد، سپس ظرف را دست اما داد تا برای لرد ببرد. خودش هم از رستوران خارج شد.

- بفرمایید! نوش جان.
- شکل و شمایل این غذا ما را یاد مادرمان می اندازد! چرا لا به لایه برگ ها پرتقال گذاشتید؟
- پاپا دختر فرار فس!
- پاسخگوییشان صفر است باید این را گزارش کنیم... و در مورد این غذا نیز باید بگوییم که ما غذا را تنها نمی خوریم! ما تصمیم داریم این غذا را با یارانمان بخوریم. پاشو بریم نجینی.

پایان فلش بک


- خیلی خب حالا که همچی یادت اومد مثل یه بچه خوب برو تو سلول!
- مزاحم شما ش...

زندانبان اما را داخل سلول پرت کرد و در را بست.
- نه مزاحم نشدی!
- پس حالا که مزاحم نیستم... می شه یه سوال بپرسم؟

اینبار زندانبان پاسخی نداد و فقط به سمت اما رفت سپس با ظرافتی وصف ناشدنی دهان اما را به چسب مزین ساخت. بعد رفت تا اسرا حت کند.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۸ ۲۳:۳۵:۴۴

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
دوئل ربکا لاک وود vs. اما دابز
سوژه: افتتاح


یک هفته قبل از کریسمس
تالار ریونکلاو مانند همیشه غرق در سکوت بود. همه سردرگم کلمات کتاب در دستانشان بودند.
هوا تاریکتر میشد. ربکا روی مبل روبه روی شومینه دراز کشیده بود. او همچنان با آرامش کتاب را ورق میزد.
شب که شد، دروئلا دستورش را آرام زمزمه کرد و شمع های تالار روش شدند. او حتی سرش را هم برای این کار بلند نکرد. او احساس میکرد، چقدر آن روز برایشان آهسته میگذرد؛ انگار در این ثانیه هایی که کند میگذرد، همه چیز تکراری است.

جوزفین نزدیک دروئلا، به در خوابگاه دختران تکیه داده بود. دقایقی از روشن شدن شمع ها که گذشت، او نفسش را حبس کرد و ایستاد. کتابش را در هوا رها کرد و در کتابخانه نشست. هیچ کس بلند نشد تا با او کتابش را در کتابخانه بگذارد و بخندد.
تعجبی نداشت. این اتفاق هر روز می افتاد. روزهای زیادی بود که ریونکلاوی ها میان کتاب ها گم شده بودند. جوری گم شدند که انگار هیچ کس جز خودشان نمیتوانست آنها را از آنجا بیرون بیاورد. سرش را پایین انداخت، نشست و نفسش را آهسته بیرون داد.
چقدر همه چیز تکراری و خسته کننده بود.

دروئلا سرش را کمی بلند کرد. نگاه خسته ای به جوزفین انداخت. آن جوزفین همیشگی هیچ وقت نمیگذاشت کس گوشه ای کز کند یا افسره و ناراحت در تالار بنشیند؛ هیچ کس، حتی تاریکترینش! دروئلا سر جایش جابه جا شد و دوباره در کتابش غرق شد.

لینی آن طرف تر، روی مبل تک نفره ای نزدیک به شومینه نشسته بود. او زیر چشمی همه را میپایید. کتابش را ورق زد. تکانی به خودش و کتاب در دستانش داد و به پنجره نگاه کرد.
ابر های سیاه... لینی با دیدنش این را فهمید... هیچ کس همان آدم سابق نیست.

آن طرف تر، دور مجسه بزرگ روونا ریونکلاو، تام، سولی، هیزل و سارا در سکوتی سنگین نشسته بودند. همه آنها غرق در کتاب بودند.
سولی بین آنان نشسته بود و حواسش به همه بود. نگاهش را آرام روی همه‌ی بچه های تالار انداخت. تا چشم کار میکرد، آدم هایی بودند که در دریایی از سکوت، در قایقی از کتاب، گم بودند. سرش را بلند کرد ولی کلاهش به مجسمه خورد. دستی به آن کشید و دوباره سرش به سمت کتابش خم کرد.

تام اولین کسی بود که در طول تالار قدم میزد. اکثر بچه های تالار به او نگاه کردند. برایش مهم نبود. آرامشی که الان داشت، نشان از روح خسته و احساساتی بود که ماه هاست خوابیده است. کتابی دیگر از کتابخانه برداشت. به کتابش زل زد. صفحه‌ای از کتاب باز کرد.
"بابا لنگ دراز عزیز...
چرا همه یک جوری اند؟ چرا هیچ کس در دانشکده، همان آدم سابق نیست؟ ای کاش همه آنگونه نگاهم نمیکردند.
بابا جون، در دانشکده همه مرا به چشم یک دختر عجول یا یک مو قرمزیِ کتاب خوان میبینند. چرا هیچ کس مهربان نیست؟ احساساتشان ترک برداشته یا دیگر روحشان کار نمیکند؟(شاید این را از نمایشنامه شکسپیر برداشته باشم!) از این اتفاقاتی که برایم افتاده خسته شدم. سخت است بابای عزیزم... عذاب آور است سکوتی که با نیشخند آنها میگذرد...
"

هرچه جودی مینوشت و تام میخواند، بر صفحه روزگار او رقم میخورد.
ربکا که روی صندلی دراز کشیده بود، به حرف های پوآرو، در کتاب آن شب آتش بازی، توجه میکرد.
"-منظورت چیست پوآرو؟ یعنی... روحشان را دزدیدند؟ شوخی میکنی؟
-نه... واقعیت را دارم میگویم. آنهایی که در آن شب آتش بازی حضور داشتند، همان آدم هایی که مردند، انسان های واقعی نبودند. یعنی هیچ کدامشان مادمازل الیزابت اسمیت یا موسیو نیک کلوز نبودند. همه آنها مانند عروسکی بودند در لباس مقتول ها.
-یعنی دنبال آدم های واقعی بگردیم؟
-آری، ولی اول باید دنبال روحشان گشت تا جسمشان پیدا شود، هستیگنز. آن چیزی که مردم میشناختند...
"

چه واقعیت تلخی! او مطمئن بود که باید دنبال روح آدم‌های سابق بگردد... همان آدم هایی که گم شده‌اند. ایستاد. همه نگاهی به او انداختند؛ همان چیزی که او میخواست. قدمی زد. به کتابخانه که رسید، کتاب را در کتابخانه گذاشت و روی پاشنه پا برگشت.
-بچه ها، میخوایین برای اینکه یکم از خستگیتون کم بشه یه کاری راه بندازیم؟ کریسمس و تعطیلات تابستون خوبه. تازه میتونیم بریم هاگزمید و یه مغازه یا یه کتابخونه کوچیـ...
-شـــشــــش... بشین. یا یه کتاب دیگه بردار و بخون. فقط سروصدا نکن.
-ولی راست میگه.

جوزفین وسایلش را در کیفش گذاشت و ایستاد. همه ایستاده بودند. زیر نور شمع، موهایش به رنگ خون بود. با حرف تام، سکوت همچو شیشه ای در برخورد با سنگ، شکست.
-بسه دیگه. کتاب و کتاب و کتاب. خسته نشدین؟
-من نه.

لینی ایستاد. کنار دروئلا رفت. او همچنان غرق در کتابش بود. حتی نگاهی به همهمه آنها نیانداخت. اما ناگهان عینکش را درست کرد و سرش را بلند کرد. همین موقع رعد و برقی زد و فریاد رعد با صدای آرام دروئلا یکی شد.
-ربکا، برگردوندن روح های سابق راحت نیست. چیزی که رفته، هرگز برنمیگرده.

بلند شد و همراه لینی وارد خوابگاه دختران شد. آنقدر قدم هایش نزدیک به نظر میرسید که ربکا انتظار داشت، او از پشتش ظاهر شود. ولی فقط دورتر شد. همه سرشان را پایین انداخته بودند او این را فهمید. سرش را چرخاند و نگاهی به بچه های پشت سرش کرد. او باید احساسات کسته شان را جلا میداد. همه را دعوت به نشستن کرد. وقتی همه جمع شدند،از کار گفت ولی گابریل دوباره و دوباره مخالفت میکرد.

-سالنش با من. مدیریتت هم اگه سخته، با من. همه چیزش با من. شما فقط یکم، همون آدم قبلی باشین.
-سخته ربکا...
-میگم همه چیزش با من!

فریاد ربکا با بلند شدنش یکی شد. دستانش را مشت کرده بود و میلرزید. او احساس مسئولیم میکرد. حس بدی بود و او این را نمیخواست.
-آره، من نسبت به همتون مسئولم. شما منو ساختین. پس من باید تشکر کنم. این احساس مسئولیت... سخت تر از اونه گبی... سخت تر از اون.

از تالار بیرون رفت. تنها چیزی که ربکا رد آن حالت میفهمید، این بود که چشمانش درد میکرد. انگار هیچ چیز در نظرش زیبا نیست. هیچ کدام زیبا نیستند تنها میان راه او هستند. او میدوید و به فریاد گابریل گوش فرا داد.
-این فقط یه شوخی بود ربکا.
-شوخی؟...

"-شوخی چیه روباه؟
-چیزی که آدما احساسات واقعی شونو باهاش نشون میدن. شاهزاده، هیچ وقت با آدما شوخی نکن. چون تنها چیزی که دارن رو میشکونی. قلبشون که تنها به خاطر خودشون میزنه...
"

تعطیلات بعد از کریسمس
این بار هم به خود لرزید. این بار از سرمای افسار گسیخته زمستان لرزید. اما او نباید دلش را که گرمای وجودش بود، سرد میکرد، چون او باید کارش را تمام میکرد.

"-چوب کاج سفت تر از چوب بلوطه؛ پس هرچیزی رو با کیفیت عالی بهت برمیگردونه.
-حتی دوستا رو؟
-هوم... اونا فقط با لطافت یا سختی روحشون برمیگردن. روحاشون رو درک کن.
"

آری پیتر! او هم مانند تو که به دنبال پکس میدوی، به دنبال دوستانش میدود. اما او فقط کمی تنها تر از تو به دنبالشان میگشت.
-کتابخونه ها با چوب زبون گنجشک. میزهای چهارنفره، با چوب کاج. کف با چوب بلوط تا سکوت رو حفظ کنه و فقط یه چیزی کمه...

کتابخوان! کسی که بخواند و بخرد کتابی از او. اما آن هم هفته بعد میرسد.
کنار شومینه نشست. چوب ها را تکانی داد و آتش گر گرفت. همان موقع، لولای در با صدایی نازک و سوت مانند باز شد. با خودش فکر کرد:
-باید روغن کاری بشه.

کسی بر کف کتابخانه قدم میزد. صدای قدم هایش، نظم گام هایش... گابریل!
سرش را بلند کرد. گابریل بود که موهای پرشان و بورش را تکانی میداد و قدم میزد.
-آرامش تلخه؛ حتی واسه تو. درسته؟
-گبی...

گابریل لبخندی تصنیعی زد. به صورت بی روح ربکا نگاه کرد. لبخندش گرمایی داشت که ربکا آن را حس میکرد. دوباره تکانی به موهایش داد و به او نزدیک تر شد. دستان ربکا را گرفت و بلندش کرد. آستین سمت چپ لباسش را بالا زد. علامت شوم ظاهر شد. دور آن را لمس کرد. اما ربکا ناگاه دستانش را عقب کشید و سرش را پایین انداخت.
احساس میکرد باری بر دوشش است. بر شانه هایش دستی کشید. دستش آنجا ماند، انگار بار را نگه می دارد. او صدای فریاد بار را میشنید، تکان های بار را میفهمید، اما حیف که پاهای او از این کار عاجزاند.
گابریل دوباره دستان ربکا را گرفت. دستانش در این زمستان گرم بودند. روح سرد ربکا این را حس میکرد. احساس میکرد به او میتواند بگوید، آوای دلش را. انگار او میتواند به عنوان دوستش در ذهنش جای داشته باشد.

-آروم باش. اون مرگخوار پر جنب و جوش کو؟ ربکا؟ بیدار شو. این خوابت حتی برای منم میتونه ترسناک باشه. بیدار شو.
-فر... فردا افتتاح میشه. نمایندتون کیه؟ کی قراره منو بیدار کنه؟

ربکا به دنبال چشمان گابریل که در اطرافشان میچرخید و همه جا را مینگریست، رفت. او به میزها گرد و چهار نفره بودند نگاه کرد. چهار میز چهار نفره میان کتابخانه بود. سکویی که با پله های چوبی به آن میرسید، پر از میزهای مستطیل شکلی بود. درحالی که دستان ربکا را میفشرد، به کتابخانه هایی که در دیوار فرو رفته اند، نگاه کرد. با دیدن لوستر طلایی، چشمانش برقی زد و لبخندی بر چهره اش ظاهر شد. اما نگهان با چرخاندن سرش و با دیدن ربکا، لبخندش محو شد. تازه فهمید چرا ربکا میلرزد.
اشک‌های ربکا روی گونه هایش جاری بودند.
ربکا میلرزید. سرد شده بود. لحظه ای از نگاه کردن دست کشید. او را در آغوش کشید.
-خوبی؟
-گبی... نمایندتون کیه؟
-انقدر نلرز! لینی ئه. فردا میاد برای افتتاح. ازت یه کتاب میخواد.
-ل‍... لن؟ چرا... چرا اون؟
-دروئلا انتخابش کرد. چون میگفت الان که داور دوئله، قطعا سخت تر از بقیه قضاوت میکنه.
-هوم...

ربکا آرام تر از قبل میلرزید. ولی همچنان هق هق هایش با آرامش میان اشک هایش میدویدند.
-میتونم؟
-اهوم! حتما میتونی نظرشو جلب کنی! یه فرانسوی میتونی هر کاریو که خواست انجام...
-نده. اگه زندگی نخواد این اتفاق نمیوفته. دلم میخواد، بهتون وفادار باشم. آخه...

گابریل، شاید نمیتوانست او را درک کند، ولی با تمام وجود میتوانست شنونده‌ای آرام و صبور باشد. ربکا میگفت و او گوش فرا میداد. این گوش دادن در آرامش، میتواند تنها دوای درد یک انسان ناآرام باشد.
-ولی تو میتونی. الان اشکاتم پاک کن من باید برم دیگه جلسه دارم... خداحافظ!

ربکا چیزی نگفت. فقط با چشمانش فرشته ای که میان مردم قدم میزد را بدرقه کرد.
-به امید دیدار تا فردا گبی. تا فردا فرشته ریونکلاو...

غروب فردا-کتابخانه اوپن بوک (مغازه‌ای جنب مغازه ربکا لاک‌وود)
-یه کتابخونه جدید باز شده؟
-بله خانوم. یه کتابخونه به اسم... اسمش چی بود مایک؟
-فکر کنم لاکی مایند بود... آره مارک، لاکی مایند بود. امروز مثل اینکه افتتاح میشه. قرار بود یه هفته بعد باشه که تاریخش یهویی عوض شد.

فروشنده کتاب و دستیارش، با صدایی بلند و از شادی با لینی حرف میزدند. اما لینی آنقدر با آرامش حرف میزد و یا سکوت میکرد، که فروشنده را عذاب میداد. گاهی فکر میکرد لینی خوابیده است. اما او این را نمیدانست، حرف نزدن، بهتر از بی پروا حرف زدن است.
-خوابیدین خانوم؟ اگه کاری ندارین، لطفا وقت مارو نگیرین.
-وقت؟ هه...

وقتی لینی از مغازه بیرون آمد، جسد مرد منتظر مامورین وزارت خانه بود تا علامت شوم را از بالای جسدش پاک کنند. اما حیف که وزیر کنار لینی ایستاده بود...

-گبی؟ تو رفتی اونجا؟ درسته؟
- آره لن. خیلی بزرگ و خوشگله! واقعا میخوایی مثل دوئل بهش سخت بگیری؟ به هر قیمتی؟

در جواب گابریل، فقط لبخندی روانه شد که تنها یک معنی داشت: بله.

دقایقی بعد-روبه روی مغازه لاکی مایند
محل افتتاح فقط به یک وزیر نیاز داشتتا مهر تایید بر آنجا بزند. ربکا در برف های نشسته بر زمین، ایستاده بود و آنها را با پایش کنار میزد. پله های چوبی و صمغ کاری شده، با فرش قرمزی مخملی تزیین و نرده های کنار آن طلایی رنگ شده بودند. اسم مغازه، "لاکی مایند"، بسیار بزرگ و با رنگ های بنفش و سیاه و نوارنی، نوشته شده بود. زیر اسم مغازه، متنی نوشته شده بود که توجه لینی را به خود جلب کرد.
"چارلز دیکنر و آنتونیون دو سنت آگزوپری، کنار جین وبستر نشسته اند تا با شکسپیر هم صحبت شوند. در اینجا، شما هم میتوانید به دنیا نویسنده ها پرواز کنید و رومئو و ژولیت را که با پیپ قدم میزنند ببینید. آن طرف تر شازده کوچولو و روباهش با بابا لنگ دراز و جودی حرف میزنند. زیباست!
همسفر قلب کتاب ها و ذهن نویسنده ها شوید.
ربکا لاک‌وود/مدیریت کتابخانه
"

-چقدر خوشگل! آفرین ربکا!
-هوم...

لینی قدم زنان وارد کتابخانه شد. سرش را با جدیت در اطراف چرخاند و همه تجهیزات را نگاه کرد. او تعجب کرده بود. حتی گابریل هم با تعجب به آنجا نگاه میکرد. ربکا در یک روز، آنقدر آنجا را تغییر داده بود که گابریل با متعجب کرد! لینی همه قفسه ها، همه کتاب ها و همه جای کتابخانه را چک کرد. او مانند همیشه، به بهترین شکل ممکن نگاه میکرد. دقت خاصی داشت که ربکا از دیدنش لذت میبرد. احساس میکرد اگر نظرش مثبت باشد، میتواند آن بار را زمین بگذارد تا کس دیگری که لایق آن است، با آن قدم بر دارد. ربکا میخواست اگر کسی این بار را به دوش میکشد، لیاقتش را نشان دهد. لیاقتی که هر ریونکلاوی‌ای میتواند به گروهش نشان دهد! اما اینها فقط نظرات او بودند و شاید این اتفاق نمی افتاد...
لینی میان این فکر های ربکا روی پاشنه پا دور زد. شاید میخواست نظر او و گابریل را که تا حالا سکوت کرده بودند جلب کند. بعد به سمت میز پیشخوان رفت. دو گالیون روی میز پیشخوان گذاشت. ربکا سریع به پشت میز رفت تا اگر لینی حرفی برای گفتن دارد، زودتر بگوید. اما لینی فقط لبخندی زد و به او خیره شد.
-انیمال فارم کو؟
-قلعه حیوانات؟ صداش بزنین.
-قلعه حیوانات.

کتابی نارنجی رنگ، با طرح حیواناتی که دور اتش گرم گفتگو بودند، روی میز ظاهر شد. لینی کتاب را برداشت و آن را ورق زد.
"حیوانات بیرون از ساختمان از خوک به انسان از انسان به خوک و دوباره از خوک به انسان چشم دوختند

ولی دیگر نمی توانستند تشخیص دهند که کدام به کدام است!"


-هه! چه باحال! باید بخونمش. خب، بسه. هم من خسته شدم و هم تو ربکا. بعد از این همه تلاش، من فکر کنم تو لایق این باشی که یه کادو کریسمس از طرف ما داشته باشی.
-وا...واقعا؟
-بله. بچه ها! ربکا کارش عالی بود. من خوشم اومد.
-بچه ها؟

ربکا بحت زده به سارا و هیزل چشم دوخت که دست در دست یکدیگر وارد میشوند. جوزفین در حالی که با ریموند درباره محفل و ماموریت هایی که به او داده اند حرف میزد، وارد کتابخانه شد. پنه لوپه و جرالد درباره ورود به محفل با لونا حرف میزدند که آنها هم وارد آنجا شدند. سولی با تام حرف میزد و میخندید. نگار باز هم بحث از زوپس نشینی شده بود! اما ربکا به لبخند کمرنگی از طرفشان راضی بود.

-اهم... کارت عالی بود.
-دروئلا؟
-میخوام یه چیزیو اعتراف کنم. هرچیزیو که خودت بفرستیش که بره، میتونی برش گردونی. تو مارو مجبور کردی که همون آدم سابق باشیم. چون مطمئن بودی "ما" داشتیم خودمونو مجبور به اینجوری زندگی کردن میکردیم. از طرز فکرت خوشم اومد!

دروئلا حرف را گفت و دستی روی شانه های ربکا کشید. لبخندی زد و رفت تا کتابی را انتخاب کند.
همه میخندیدند. همه شاد بودند. همه همان آدم سابق بودند. چیزی که او میخواست اتفاق افتاد.
نگاهی به پنجره انداخت. شب تاریکتر از همیشه ولی با تابش ماه روشن شده بود. او حتی نفهمید ما کی بالا آمد! بیرون رفت. صورتش را روبه ماه گرفت.
-پوآرو... من روح آدما رو پیدا کردم.
-مارو میگی؟ ما که اینجاییم!
-بچه ها.

همه کنارش ایستاده بودند و میخندیدند. آنها هم به ماه نگاه میکردند. گرمای بینشان بهترین کادوی کریسمسی بود که میتوانستند هدیه بگیرند. پس خوشحالی خود را به زندگی نشان دادند.
-ما برگشتیم. زندگی! بچرخ تا بگردیم!

و قهقه ای از شادی میانشان بلند شد. همچو سیلی از شاید که میان کوچه ها و بن بست های هاگزمید میلولد. همه به شادی الانشان فکر میکردند، چون...
"شاید گاهی روز ها سریع بگذرد... ولی باید شاد بگذرد. پس شادی کنید و شادی هدیه بدهید، تا از زندگی هیچ چیز را برای مرگ باقی نگذارید..."


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۷ ۱۶:۴۹:۱۸

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.