- خانما...آقایون...بلیط تور های مختلف...سرتاسر دنیا، سیاره های مختلف؛ جوجه زدن توی مریخ و دود و دم و مخلفات توی اورانوس...
بلاتریکس، یقه رودولف را که بعد از شنیدن جمله آخرِ دوره گرد از خود بی خود شده بود، گرفته و مانع در رفتن او می شد.
دست فروش ادامه داد:
- سه تا پنج تومن...بیا ببر! هندزفری...هدفون...هدست...
مرگخواران مثل بازیکنان تیم فوتبال مشنگی دور هم جمع شده و هم فکری می کردند:
- بلیط بخریم؟ اگه تقلبی بود چی؟
دست فروش که درحال شنیدن حرف های لینی بود، مشتاقانه جواب داد:
- اگه خوشتون نیومد بیایید پس بدید...من مشکلی ندارم.
طوری این حرف را می زد که گویی مرگخواران نمی دانند اگر ولش می کردند، سی آی ای هم نمیتوانست پیدایش کند.
- من میگم بیایید شانسمونو امتحان کنیم...
- ولی "تومن" چیه؟ من که تا حالا نشنیده بودم.
- خیلی پول ارزشمندیه...ما نمی تونم به دستش بیارم. باید یه چیز دیگه بهش بدیم...
- طلا...نقره؟ وسیله ارزشمندی...چیزی دارید؟
پافت درحالی که فندکش را با افتخار بالا گرفته بود و همزمان فریاد میزد "پیداش کردمم...پیداش کردممم." دستش را به طرف پیپش بر تا آن را روشن کند.
اما فندکی که سه ثانیه پیش میان انگشتانش قرار داشت، غیب شده بود.
- فندکم؟ من باید پیپ بکشم...فندکم کو؟
بلاتریکس با افتخار، درحالی که دسته ای بلیط همراهش بود لبخند تلخی به پافت زد:
- پول که نداشتیم...باید وسیله ای که نیاز داشت بهش می دادم...مرتیکه ی معتاد...