مرگخوارا هرچی باشه مرگخوار بودن! اونا اهمیتی به جون یه مشت ماگل خصوصا از نوع رانندهای که کلی پول و وسیله ازشون چاپیده بود نمیدادن.
اما به وسایلشون...
چرا!
- بالشت عزیزم در آتش سوخت. چقد گفتم ندینش به اون.
- یعنی ممکنه هنوز کلاهم زنده باشه؟
در حالی که بعضی از مرگخوارا با جزئیات واقعه سرگرم شده بودن، بقیه مرگخوارا که چیزی از دست نداده بودن به اصل ماجرا میچسبن.
- حالا چطوری بریم کمپ تفریحی؟
بلاتریکس که به اندازه کافی طی این ماموریت بهش فشار وارد شده بود سعی میکنه سریعا ماموریت رو زنده کنه.
- تام! یه تخمین بزن ببین کجاییم و چقد تا اون کمپ فاصله داریم.
اما تام نمیشنوه. چرا که حواسش از دنیا پرت بود و تو دنیای فکر و خیالاتش غرق شده بود و هر از گاهی دستی تو جیباش میکرد.
- خب اینو که ندادم راننده... رادیو؟... آره اینم اینجاس. چیز دیگهای نبود؟
- با توام تام! ببین اون کمپ لعنتی کجاس!
تام عمیقا سرگرم حساب کتاب این بود که آیا وسیلهای رو بعنوان هزینه به راننده پرداخت کرده بود یا نه که با فریادی که بلاتریکس درست بیخ گوشش میزنه، کاملا از تفکراتش پرت میشه بیرون.
- ها چی؟ باشه باشه... الان میبینم.