لینی چشمانش را گشود. دماغی کج و شکسته مقابل چشمانش بود. دماغ آهسته آهسته عقب رفت و فریم عینک نیم دایرهای بر روی آن نیز به محوطه دید لینی افزوده شد.
- برو عقب تا نیشت نزدم پیرمرد!
- آروم باشید دوشیزه وارنر.
لینی به اطراف نگاه کرد. همه جا سفید بود.
- این جا کجاست؟ من مردم؟ تو این جا چی کار میکنی دامبلدور؟
- این جا برزخه. و بله. شما مردی دوشیزه وارنر.
- یعنی حق انتخاب ندارم؟ برگشتی چیزی؟
- نه دیگه. شما نیروی عشق خاصی در لحظه مرگ نپراکندی. فقط چند تا فحش زیر لب به همکار قدیمی من پروفسور اسلاگهورن دادی که نشنیده میگیرم.
- خوب پس اگه قرار نیست برگردم تو این جا چی کار میکنی؟
- نکیر و منکر مرخصی بودن. من جای اون دو بزرگوار خدمت میکنم.
کتابتون چیه دوشیزه وارنر؟
- کتاب؟ ریاضیات جادویی - نظریه گراف؟
- نه اون کتاب نه.
بیخیال دوشیزه وارنر. به عنوان یکی از نزدیکترین اشخاص به لرد ولدمورت، شما راهی جهنم میشید.
لینی نمیدانست آن دادگاه همیشه این قدر عادلانه برگزار میشود یا دامبلدور جانشین خوبی برای نکیر و منکر نیست. اما ظاهرا در این سوژه قسمت او محاکمههای ناعادلانه بود.
محیط بی شکل اطراف لینی شروع به رنگ و لعاب گرفتن کرد. شعلههای سرخ زبانه میکشید و بیشتر و بیشتر میشد.
- ترسیدید دوشیزه وارنر؟
- امممم
- شوخی کردم!
به این چیزا نیست که! شما اونقدرها هم بد نبودید. برای اطرافیانتون که شامل مرگخوارها و ولدمورت میشه شخص وفاداری بودید.
- یعنی ...
- بله! شما به بهشت میرید.
رنگ محیط دوباره عوض شد. پرچمهای آبی و مبلی نرم که لینی را یاد کنار شومینه ریونکلا میانداخت ...
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۳ ۲۱:۳۶:۲۹