وزیر اسلیترین VS. اسب و سرباز هافلپاف
سوژه: نقاشی!
-چقدر کمالات! عجب هلویی! از اون پوست نرم و پرز دارش گرفته تا اون سرخی گلگونش همش علاقیات خاص برانگیزه که!
مروپ با تعجب به هلویی که در دستش از شرم سرخ و سرخ تر می شد و خودش را جمع و جور می کرد، نگاه کرد.
-آره، ولی واقعا نیازه اینطوری نگاهش کنی؟ داری با نگاهات می خوریش!
هنوز آب از لب و لوچه نقاشی درون تابلو آویزان بود به طوری که بخش هایی از از تابلو بخاطر بزاق دهان خیس شده و اثر هنری در شرف نابودی بود.
-کمالات خاص خونم پایین اومده! به جون شما اون هلوی جیگر رو بهم ندین قهر می کنم میرم خونه سالمندان!
مروپ، هلوی بی نوا را در دستان نقاشی گذاشت. نقاشی بلافاصله قمه ای را از جیب دامنش در آورد و به سمت میوه لرزان گرفت.
-صبر کن ببینم. من که با قمه میوه نمی خورم.
فلش بک به یک ساعت قبل-آهای...کور شدم!
پرژکتوری دقیقا در فاصله چند متری او که دست و پا بسته بر روی صندلی نشسته بود، روشن شد. فردی از پشت نور به او چشم دوخته بود اما پلک زدن های مداوم هیچ فایده ای در کاهش شدت نور و سرانجام تشخیص فرد نداشت.
-مروپ گانت...شما بخاطر جنایات عظیم خود در حق بشریت اینجایین.
-جنایات؟!
-افساد فی التغدیه و محاربه با فست فود. ترویج میوه خواری و منحرف کردن جوانان همبرگری به سمت باقالی پلو با موز! حالا که اتهامات خودتونو شنیدین وقتشه بازی رو شروع کنیم.
مروپ که همچنان با نور پرژکتور درگیر بود، آب دهانش را قورت داد.
-نمیشه اول برم زیر غذامو خاموش کنم بعد بازی کنیم؟ ته می گیره ها!
-اول بازی.
از لحن جدی فرد مرموز مشخص بود که بازی دل انگیزی در انتظار مروپ نبود.
-تعدادی تابلوی نقاشی توی این بازیه که فقط یکیش تابلوی خودته. باید تابلوی خودتو از بین این تابلو ها پیدا کنی.
-و اگر نتونم پیداش کنم؟
-توی اقیانوسی از پیتزا و ساندویچ های چرب و انواع سس های دست ساز و نوشابه های گاز دار غرق میشی و دیگه هیچ وقت نمیتونی بری خانه سالمندان!
-نه. این مجازات ها خیلی ناعادلانست. پس انسانیت کجا رفته؟!
فرد دوباره خنده ای شیطانی سر داد.
-خب دیگه...بازی رو شروع می کنیم.
-
- حالا چرا نمی ری سمت تابلو ها؟
قرچ قرررچ قررررررچ
-چرا داری اینطوری با صندلی خودتو رو زمین می کشی؟ خب پاشو عین آدم برو سمت تابلو ها دیگه.
-نمیدونم...بذار فکر کنم...شاید برای فضاسازی بیشتر دست و پام رو بستی به صندلی، گروگان گیر مامان!
مروپ آهی از سر ناامیدی کشید.
-آخ یادم رفت که.
فقط حواست باشه که فکر فرار به سرت نزنه چون هیچ راه فراری نیست.
لحظاتی بعد مروپ به سمت اولین تابلو رفت. فردی با دامن چین چینی که در دکه ای ایستاده بود و ابرویش را بالا بالا می انداخت بر رویش نقاشی شده بود.
پایان فلش بکمروپ دستش را داخل تابلو برد و هلویش را پس گرفت.
-رودولف؟ دامن اصلا بهت نمیاد فرزندم!
-عع لو رفتم؟! حالا نمیشه فکر کنید لو نرفتم و اون هلوی باکمالات رو بهم پس بدین؟ یا اصلا تفاوت سنی ملاک نیستا!
مهم علاقه خاص من به شما...
همین که مروپ از تابلوی رودولف فاصله گرفت صدایی از تابلویی در پشت سرش شنید.
-اونو ولش کن گَدایه...هلو رو بده من می خورم با دندان! خداوکیلی نخورید این فست فودارو!
مروپ برگشت و به تابلوی پشت سرش نگاه کرد. تابلو خالی بود!
به سرعت پا به فرار گذاشت و از آن دو تابلوی خطرناک دور شد.
-مادری هستیم دلسوز و فداکار که با دیدن میوه ها در پوستمان نمی گنجیم و برای فرار از میوه خوردن، خودمان را به خواب نمی زنیم. در خواب هایمان کابوس میوه نمی بینیم و به خانه سالمندان متواری نمی شویم.
لحن صحبت ها برای مروپ بسیار آشنا بود. فقط یک راه برای فهمیدن وجود داشت.
-پس مروپ مامان میوه هم زیاد می خوره. بذار این پرتقالو براش پوست بکنم.
نقاشی به سرعت به گوشه سمت چپی تابلو پناه برد و کلاه گیسش از سرش افتاد.
-با مهارت فراوان در حال ایفای نقش مادرمان بودیم که مچ ما گرفته شد. مادر جان اون پرتقال را از تابلوی ما دور کنید. ممکن است آبش ریخته و ما را که اثر هنری گران بهایی هستیم کثیف کند.
-عزیز مامان حالا اگر پیتزا دستم بود و پنیر پیتزا روی تابلوت می ریخت کلی هم استقبال می کردی نه؟
-ما...
-پیتزا که به صورت سه ضلعی هست از نماد های فراماسونری به حساب میاد. تا حالا دیدین پنیر پیتزا چه کشی میاد؟ بله! پیتزاهارو فراماسونر ها ساختن تا پنیر پیتزا توی حلق ما کش بیاد و ما رو خفه کنه. خمیر پیتزا رو دیدین؟ اونم توی معده تون منفجر میشه و معده تونو سرویس می کنه و به فنا میرین. خدایاااا بسه دیگه. آقا خسته شدیم دیگه!
لرد نگاهی به تابلوی کناری اش انداخت.
-خودمان را شکر که از پاسخگویی نجات پیدا کردیم. ممنونیم!
-سر بی موی شما هم از نمادهای فراماسونریه حتی! وایسا ببینم...دماغ هم که ندارین! اینم فراماسونریه. اصلا همه چیز و همه جا فراماسونریه. من، شما، اون تابلویی که اون پشت مشتا دستش تو دماغشه، این کاشی های سه ضلعی اون سقف شش ضلعی...
مروپ دو شاخه تابلو را از برق کشید.
این یکی مطمئنا او نبود!
اما کدام تابلو دستش در دماغش بود؟
به سمت تابلویی که "اون پشت مشتا" بود رفت. دماغ نقاشی از هفتاد جا شکسته بود و عینکی هلالی شکل بر روی آن قرار داده شده بود.
-دستت تو دماغت بود؟
-به من پیرزن میخوره دستم تو دماغم باشه مامان جان؟ یکم به من اعتماد کامل داشته باش.
مروپ با اعتماد میانه خوبی نداشت.
-اعتماد؟!
-اعتماد خیلی لغت با ارزشیه فرزندم. باید هر بار که به زبون میاریش دو قطره اشک از چشمات بچکه! اعتماد به همه چیز مهمه. حتی به قاتل بالفعلی هم که پشتت وایساده و داره خنجر رو تو کمرت فرو می کنه اعتماد داشته باش و برگرد و لبخند ژکوندی برای دلگرمی تحویلش بده و با عشق ازش تشکر کن.
مروپ یادش نمی آمد حتی به پشه ای که مردد بر روی پوستش نشسته بود و هنوز نیش زننده بالقوه ای محسوب می شد جز با کف گرگی، به شکل دیگری عشق ورزیده باشد، چه رسد به قاتل بالفعل!
این یکی هم مطمئنا او نبود.
-ولی یادم می مونه دستت تو دماغت بود دامبلدور.
نقاشی دامبلدور با حسرت و ناامیدی به پیاز هایی که به صورت پایاپای برای مشکی کردن و حالت دادن موهایش خرج آرایشگاه کرده بود، فکر کرد.
-میگن میوه بعد چیژ خیلی می چشبه. تو خانه شالمندانم میشه چیژ کشید نه؟
مروپ به تابلویی که جوی آبی در آن جاری بود و فردی نحیف در کنار آن نشسته بود چشم دوخت.
-فکر نکنم برادر جان!
-عه آبجی از کجا فهمیدی من چیژم؟ یعنی مورفینم!
-بس که کشیدی داری اسمتم فراموش می کنی! چون که یادم نمیاد تا حالا برای استعمال مواد مخدر رفته باشم خانه سالمندان داداش گلم!
-گلم خوبه...به پا بقیه چیژا نمیرشه ولی کار راه انداژه!
-
ناگهان مورفین و سرنگ چیزش با هم درون جوی افتادند و با آب به حاشیه تابلو های همسایه رانده شدند. مروپ که نگران مورفین بود در حال تعقیبش از این تابلو به آن تابلو بود که در همان لحظه لرد وارد کادر نقاشی شد و تصویر غرق شدن مورفین را پشتش پنهان کرد.
-مادر جان؟ یعنی دقایقی پیش به ما گفتید ایفای نقشمان طبیعی نیست؟ گول ما را نخوردید؟ ما را زیر سوال بردید؟ استعداد بازیگری ما را کور کردید؟
-نه پسرم...نه...یه لحظه میشه بری کنار؟
-ما را کنار گذاشتید؟ فرزند سرراهی شدیم؟ کودک یتیم؟ زندگی با خاله و شوهر خاله؟ کله زخمی؟
مروپ که در عمرش به یکی یک دانه اش از گل نازک تر نگفته بود فورا رگ مادرانه اش شکوفا شد.
-نه گل کلم مامان. خیلی هم طبیعی ایفای نقش کردی! اصلا کی گفته من باورم نشد که عزیز مامان مروپه اونم وقتی از خودمم بهتر نقششو ایفا می کنه؟
-گیم اور.
صدای فرد مرموز بود که در سراسر اتاق پیچید.
-مجازات؟
لحظاتی بعد_ناکجا آباددمر خوابیده بود. به سکوت گوش می کرد. کاملا تنها بود...البته تا قبل از آنکه دامبلدور خودش را به زور در صحنه بچپاند!
-چه مادر خالق العاده ای. چه شجاع. چه فداکار. بیا به اتفاق هم قدم بزنیم.
-آقا...چرا ولم نمی کنید؟ چرا نمیذارین راحت باشم؟ قدم زدن با یه پیرمرد پر حاشیه بخوره تو سرم! اصلا من اینجا چیکار می کنم؟
-مروپ...ای مادر دلسوز. البته که بخاطر عشقی که نثار فرزندت کردی کائنات از مجازاتت منصرف شده و تو رو به اینجا فرستاده.
مروپ نگاهی به اطرافش انداخت.
-اینجا دقیقا کجاست؟ چقدر شبیه خانه سالمندانه! البته تنها سالمند حاضرش فعلا یه پیرمرد ریش درازه.
دامبلدور با شادی که از عمق وجودش فوران می کرد نگاهی به اطراف انداخت. فضا هر لحظه بیشتر شبیه خانه سالمندان می شد.
-معلومه که تو ذهنت اتفاق افتاده...ولی برای چی باید معنیش این باشه که واقعی نیست؟
پرستاری از دور با یک بسته ایزی لایف به سمت مروپ و دامبلدور آمد.
"و خانه سالمندان را زیر پای مادران قرار دادیم که تا ابد بتوانند در آن اقامت گزیده و قرص های پوکی استخوانشان را بخورند و شربت هایشان را جا به جا را بیاشامند.(۱) پس چگونه بهشت برین سالمندان را تکذیب می کنید؟(۲)" سوره سالمند، آیات اول تا دوم.