- چی؟ یعنی چی که عطسه ام نمیاد؟ مگه ما مسخره تو...
- بلاتریکس لسترنج فرزند کیگانوس بلک و خواهر نارسیسا مالفوی و آندرومیدا تانکس و دختر عمه...
- خسته شدم بابا...خلاصه کن.
- خلاصه اینکه نمی توانید مارا مجبور به عطسه بکنید...خیر سرمان پیامبریم.
لرد برای اولین بار به نظر خونسرد می رسید:
- اهم اهم...یاران ما خسته شدیم، کشتن لینی انرژی مارا تخلیه کرد...منتظر هستیم تا شما مرلین را به عطسه بیندازید. هرکس این کار را بکند...اممم...مرگخواری شایسته است.
فقط کافی بود جمله آخر از دهان لرد خارج شود تا مرگخواران برای اثبات خود، دست به هرکاری زده و مرلین را به عطسه بیندازند.
اولین نفر رودولف بود که با تکان دادن قمه اش سعی می کرد مرگخوار شایسته باشد و مرلین را مجبور به عطسه کردن کند.
- رودولف لسترنج فرزند...خیلی خب بیخیال میشم
...رودولف لسترنج، تا چشمانمان را از کاسه بیرون نیاورده ای، تمامش کن!
بعد از رودولف، پافت بود که با روشن کردن پیپش و گرفتن آن در صورت مرلین سعی می کرد او را به عطسه بیندازد.
- از خودت خجالت بکش پیرمرد
فرزند...از تو سن و سالی گذشته است.
نوبت هکتور شده بود تا با ویبره رفتن در اتاق، گرد و خاک به پا کرده و خودی نشان دهد.