هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
رودولف به سمت چادر محفلی ها می‌رفت که ناگهان صدایی به گوشش خورد.
- مطمئنی کسی نمی‌بینتمون رون؟

این حرف برای رودولف کافی بود تا وجهه ی گشت ارشادی خودش رو نشون بده؛ پس به جای برادر زاده اش، به سمت صدا رفت.

فلش این‎ساید به مغز نویسنده

- به نظرت خیلی بی‌ناموسی نمیشه؟
- مهم نی که تهش فیل‌تر می‌شیم دیگه.
- جمع کن بابا تا بدبختمون نکردی.
-اوکی.

فلش بک به داستان

اما در همون لحظه، آرتور از چادر بیرون اومد و رودولف رو مجبور به قایم شدن کرد.
بعد از رفتن آرتور، دیگه اون فکر پلید از سر رودولف بیرون رفت، بالاخره فیل‌تر نشدن هم مهم بود. ملت حق داشتن حریم شخصی داشته باشن.
رودولف، وارد چادر شد و بچه رو پشت کمرِ مالی ویزلیِ درحال آشپزی دید.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
قبل از اینکه بدن رابستن چیزی بگوید، این سر رابستن بود که سروکله‌اش پیدا شد و چیزی گفت!
_بچه رو پیدا شدن کردم!
_سر؟
_بدن؟
_کجا بودی؟
_شوتیده شدن بودم...ولی الان همین بغل بچه رو پیدا شدن کردم...توی مرلینگاهه!
_مطمئنا اشتباه کردن میکنی سر...همین الان ما بچه رو دیدن کردیم که با ویزلی ها به چادر محفلی ها رفتن کردن!
_پس اون بوی بچه که از دستشویی اومدن کرد چی بود؟
_خب همه آدم ها و فضایی ها مرلینگاه نیاز پیدا کردن میکنن...اون بو که فقط مختص بچه بودن نیست!

مرگخورارن که از این بحث ما بین سروکله‌ی رابستن با بقیه قسمت‌های او، چیزی نمانده بود تا حالت تهوع بهشان دست پیدا کند، تصمیم گرفتند تا این مکالمه دلنشین را قطع کنند!
_چیزه...باشه حالا..بحث نکنید...فکر کنید که چیکار کنیم...یه حسی بهم میگه آرتور قراره بره بچه‌ی رابستن رو بخوره!
_بچه‌ام!

پیش از آنکه کسی چیز دیگری بگوید، رودولف لسترنج به سمت سرِ قطع شده‌ی برادرش رفت و آن را برداشت...سپس با تمام وجود یک تف بر گردن اون کرد و با همان تف، سر را بر گردن و بدن برادرش متصل کرد...سپس با صدایی که به وضوح تغییر کرده و جدی تر شده بود، گفت:
_هیچ نگران نباش داداش...تا وقتی یه برادر مثل من داری، غم نداری...مثل کوه پشتتم...من میرم و برادر زاده‌ام رو، جزئی از خانواده ام رو از چنگال و شایدم کارد محفلی ها بکشم بیرون!
_شیره رودولف!
_و نه فقط این...بلکه همونجا میرم یک محفلی رو ورمیدارم و میام که بریم و ببریمش پیش ارباب!
_من همیشه میدونستم که تو چنین شجاعتی رو توی خودت داری همسر عزیزم...بهت مفتخرم!
_پس همینجا منتظرم باشید...زیاد طول نمیکشه...من میرم و سریع میام...برم یه دونه مالی ویزلی‌ای، هرماینی گرنجری، فلور دلاکوری چیزی شکار کنم و بیام!

قبل از اینکه بلاتریکس و یا دیگر مرگخواران بخواهند چیزی بگویند، رودولف به سرعت از آنها دور شد و مخفیانه وارد چادر محفلی ها شد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-به به...چه بوی کبابی از این چادر بغلی ها میاد!

مرگخواران از پشت بوته ها در حالی که کاملا در برگ ها استتار کرده بودند، صدای آرتور ویزلی را شنیدند که با قدم های آرام به همراه مالی به چادر محفل نزدیک می شد.
-مالی...ببین این اولین بار و شایدم آخرین باریه که بودجه محفل به ما اجازه چنین سفری رو میده. بیا یه امروز رو بالا غیرتا یه شامی غیر پیاز بخوریم‌.
-خب مثلا چی؟! پیاز سوخاری خوبه؟
-اینم که پیازه!
-نه دیگه این پودر سوخاری هم داره.
-آهان...امم...نه منظورم گوشت بود. ببین این بچه آخریه که الان پیداش کردیم و گمنام هم هست معلوم نیست واقعا بچه ما باشه که! موهای هویجی هم که دلیل جامع ای برای فرزند ما بودن نیست. بیا یه امشب این بچه رو کباب کنیم...
-پناه بر دامبلدور...آرتور زده به سرت؟
-امم...شوخی کردم، شوخی کردم مالی...جدی نگیر!

اما بدن بی سر رابستن هرچقدر بیشتر به آرتور نگاه می کرد قیافه اش اصلا شبیه افرادی نبود که شوخی کرده باشند. بیشتر انگار در خلسه گرسنگی فرو رفته بود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۶ ۱۶:۴۴:۱۰


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- آخ جون توپ!

- آخ جون بازی!

مرگخوارها با عادات مشنگ‌ها آشنایی نداشتند و از همین روی، روش استتار مناسبی انتخاب نکردند. کودکان مشنگ یکی پس از دیگری به صف مرگخواران پیوستند. سر رابستن قل می‌خورد، مشنگ‌ها به دنبالش، مرگخواران به دنبال آن‌ها!

- پاس بده!

- این طرف!

- بشوت!

شوتید. پسرک مشنگ، سر رابستن را شوتید.

- سوت شد.

- بریم.


کیلومترها آن طرف تر - ورزشگاه نقش جهان


- چرا نمی‌خواین بازی کنین؟

- می‌خوایم!

- پس چرا نمیاین توی زمین؟

- هوادارامون دوست نداشتن بازی کنیم ... توپو پاره کردن. حالا با چی بازی کنیم؟

زارپ

- این هم از توپ! از آسمون رسید.

- آممم ... صبر کنید ما یکم ذکر بگیم بعد خدمت می‌رسیم.


کمپ تفریحی مشنگی


- حالا بدون سر چطور ردیابی کردن بشم؟

- فکر کنم دیگه نیازی به ردیابی نباشه راب!

مرگخواران به جهت نگاه مرگخواری که این جمله را گفت خیره شدند. آلبوس دامبلدور مقابل چادری ایستاده بود و با اندوه و حسرت به کودکان مشنگی که ناامیدانه از آن چادر دور می‌شدند نگاه می‌کرد.

- هیچ بچه مشنگی حق نداره جولوی هاگرید قیلوله پروف رو با توپ بازی خراب کنه! الان توپتونو ...
- آروم باش هاگرید. توپشون سوت شد ... نمی‌دونی چه نیروی عشقی بین اون‌ها و توپشون جریان داشت!
-عه؟ هیچ نگران نباش پروف ... الان براشون توپ جور می‌کونم.

هاگرید این را گفت و یکی از آن کدوحلوایی‌های غول‌آسا که کنار کلبه‌اش می‌رویید را از جیبش بیرون کشید. سپس آن را به سمت بچه مرگخوارها که اکنون از چادر دور شده بودند پرتاب کرد. کدو رفت و رفت و روی سر یکی از بچه مشنگ‌‌ها فرود آمد.

- برو تو هاگرید ...

هاگرید و دامبلدور برگشتند داخل چادر. مرگخوارها که بالاخره هدف ماموریت را یافته بودند، پیروزمندانه به یکدیگر لبخند زدند.

- یعنی سر من جز ردیابی براتون ارزشی داشتن نکرد؟


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
رابستن سرش را به سمت رودولف گرفت.
-چرخوندن کن!
-ها؟
-چرخوندن کن... سرم رو با دست‌هات گرفتن و چرخوندن کن.

رودولف هیچ سری از حرف‌های رابستن در نیاورد.
-ها؟

هوریس منتظر توضیح مجدد رابستن برای رودولف نماند. سرش را گرفت و چرخاند.
پس از چرخش دوم یا سوم سر رابستن از گردنش جدا شد، از دست هوریس پایین پرید و رفت.

-کجا رفت؟
-رفت بو بکشه!

ملت نگاهی به بدن بدون سر رابستن انداختند.
-تو با کجات داری حرف می‌زنی؟!
-یه سیرازویی رو دست کم گرفتن نکنید... بیاین دنبالش رفتن کنیم!

و ملت به منظور جلب نکردن توجه مشنگ ها، روش استتار خویش را عوض کرده، ادای کسانی که به دنبال توپ خویش می‌دوند را درآوردند و دوان دوان به دنبال سر رابستن راهی شدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۳۶ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-بـــــــعــــــدی!

مدیر کمپ که تقریبا شنوایی‌ش را از دست داده بود، با فریادی که زد، به خانواده درون اتاق فهماند که بیرون بروند و دست از گریه و زاری برداشته و خود را از روی زمین جمع کنند.

صدای جیغ بچه معیاری برای تعیین خانواده اش شده بود و وسیله ای برای ناشنوا ساختن مدیر کمپ. حتی زمانی که بچه بعد از دیدن مالی و آرتور نگاهی به درختان درون اتاق انداخته و از حرکت شاخه ها فهمیده بود این ها همانند که باید باشند، مدیر کمپ زیر بار نرفت و اصرار ورزید که بچه باز هم جیغ زده است، ولی گوش های او به فنا رفته اند!

-آقا میگم جیغ نزد! بیا از خودش بپرس.
-من نمی دونم. باید ثابت کنین بچه مال شماست.

مدیر کمپ با مسئولیت پذیری بیجا، نقشه‌ی مرگخواران را در خطر انداخته بود!

مالی چشم هایش را ریز کرده و با دقت به بچه خیره شد.
-آرتور... مطمئنی اینم مال ماست؟
-نیست؟ موهاش قرمزه ها!
-ممکنه نباشه.
-بچه... اسمت چیه؟
-بچه هستنیم.

مالی و آرتور شاد شده و با لبخند به یکدیگر نگاه کردند.
-مال ماست!
-احتمالا جزو این آخریاست که هنوز براشون اسم انتخاب نکردیم.
-آقا ای‍...

آقای مدیریت کمپ نبود.
البته بود... ولی کامل نبود! فقط تعدادی از انگشتان و بخشی از لاله‌ی گوشش که با وجود تمام تلاش های بلاتریکس در دهان فنریر جا نشده بود، گوشه اتاق افتاده بود که خیلی هم جلب توجه نمی کرد.

-حالا چجوری رد یابیشون کنیم؟
-نگران بودن نباشید. من بوی بچه رو از سه تا شهر دور تر هم تشخیص دادن میشم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۱۳ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
-پرنسس ارباب، حالا لازمه وسط استتار لبخند بزنین؟

نجینی کوچکترین حرکتی نکرد و درست مثل وقتی که جلوی دوربین پدرش ژست می گرفت، بی حرکت سر جایش ماند.

-یه برگش چرا رنگارنگه؟
-نماد پاییزیه که گذشت!
-شاید منظورش بهار عمرشه که در راه پیتزا خزان شد؟!
-سر به سرش نذارین...مشنگا اگه ببیننش وحشتزده می شن.

مرگخواران سرگرم گفتگو درباره نجینی بودند...نجینی سرگرم کشیدن نقشه برای تک تک آن ها پس از پایان ماموریت بود و لینی سرگرم پرواز روی صف!
بعد از مدتی بال بال زنان برگشت.
-پیدا کردم! خودم تنهایی...پیداشون کردم!

سو، که نا خودآگاه اینجا هم خارج از اتاق مدیریت ایستاده بود پرسید:
-چی رو؟

-مالی و آرتور ویزلی! توی صفن...ولی تهشن. اینا رو سریع تر رد کنین که برسن سر صف. بعد تعقیبشون می کنیم و چادر محفلیا رو پیدا می کنیم.

کسی فکر نمی کرد که آیا آرتور و مالی، گنجشکی که رنگ شده را به جای قناری خواهند پذیرفت یا نه...چون حساب بچه های داشته و نداشته شان از دست خودشان هم در رفته بود!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
تصویر کوچک شده



"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
- آخ بچه‌م! بذارین برم ببینمش. چطور می‌تونین به یه مادر بگین تو صف وایسا تا برای دیدن بچه‌ت نوبتت بشه؟ آخه شما آدمین؟ احساس دارین؟ بچه ندارین؟ چی دارین چی ندارین؟

مرگخوارا که به شکل درخت استتار کرده بودن با شنیدن حرفای این مادرِ دلتنگِ بچه‌ش بدین شکل نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن.
اما اون تنها عجایب ماجرا نبود، بلکه بین کسایی که تو صف وایساده بودن غوغایی برپا بود. ادعای مالکیت بر سر بچه‌ی مو قرمز حسابی زیاد بود و مرگخوارا اصلا از این موضوع خوش‌حال نبودن.

- خانوم محترم لطفا دفعه آخرتون باشه که بچه دیگری رو به جای بچه خودتون جا می‌زنین.
- من هم پدرش بودم و هم مادرش. می‌دونین اگه مادر مرحومش بفهمه بچه رو گم کردم و حالا برای پیدا کردنش تو صف وایسادم چطور تو گور می‌لرزه؟
- بندری؟
- گفتم می‌لرزه نگفتم می‌رقصه که.

لینی که به جای درخت، در نقش یک پرنده ظاهر شده بود، دست از نگریستن به آدمای جلوی صف برمی‌داره و برای کسب اطلاعات بیشتر گشتی بالای سر صف دراز می‌زنه.

- زودباش بگو یه بچه مو قرمز چه خصوصیاتی می‌تونه داشته باشه تا مطمئن شن بچه مال ماس!
- اگه مال ما نیست پس چرا سعی داریم بگیم مال ماست؟
- ابله! اون بچه می‌تونه کوزت کافه‌ی ما باشه!

لینی دست از استراق سمع از دو بچه دزد برمی‌داره و به صف طولانی که هر لحظه طولانی‌تر می‌شد چشم می‌دوزه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
فنریر دست چپ بلاتریکس را گرفت، رودولف دست راستش را. هوریس کمر فنریر را گرفت، پالی کمر رودولف را و زنجیره مرگخواری تا دور‌ دور‌ها ادامه یافت و بلاتریکس قبل از انفجار، خنثی شد.
-چرا؟ چرا من مستحق این اتفاق‌ها شدم؟ چرااا الان به جای مشورت با ارباب در رابطه با موجود دم پشمالوی جهنده، باید اینجا باشم؟
-بلا؟ اونی که گفتی دیگه چیه؟!

بلاتریکس هیچ جوابی نداد. چرا که عمیقا روی مدیر کمپ قفل کرده بود.
دقیقه‌ای بعد قفلش باز شده، پشت به مدیر کرد و راه افتاد. چند متری دور شد و قبل از آنکه کسی بفهمد داستان از چه قرار است، دریفتی کرد و به سمت مدیر حمله ور شد.
-بگو یه بچه مو قرمز پیدا شده... بگووو یه بچه موقرمز پیدا شده!

بلاتریکس در حالی این جمله را گفت که روی کتف مدیر پریده بود و با یک دست موهای او و با دست دیگر ریش هایش را به قصد کندن می‌کشید.
و صدالبته که میکروفون دقیقا جلوی دهانش قرار گرفته بود.
در کسری از ثانیه جماعت زیادی برای پس گرفتن کودک مو قرمزشان جلوی کانتر صف بستند و مرگخوار‌ها بیش از پیش سعی کردند ادای درخت درآورند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.