و اینک ادامه ماجرا:
هاگرید و مادام ماکسیم توی قفس نشسته بودند که مانیا با قیافه مبدل ظاهر شد.
هاگرید به ماکسیم:ا فکر کنم این خانومه جادوگر باشه دیدی ظاهر شد؟
ماکسیم:اره بیا ازش کمک بخواهیم
هاگرید نگاهی به مانیا کرد و گفت:پیست...پیست خانم
مانیا برگشت و با خونسردی گفت:با منی؟
هاگرید:اره با شمام
مانیا:خب چی کار داری؟
ماکسیم که کم و بیش ناراحت شده بود گفت:خانم محترم شما جادوگری؟
مانیا:اره
هاگرید ذوق کنان گفت:ایول...میشه کمک کنین ما از اینجا در بریم؟
مانیا پوزخندی زد و گفت:در برین؟ ها ها ها ها ها
ماکسیم:بله خواهشن یه وردی طلسمی چیزی بگین ما از اینجا بریم بیرون
مانیا:نچ
ماکسیم:خواهش میکنم...اینجا اوا خیلی سرده مگه نه اگرید؟
هاگرید:آره آره خواهش...
مانیا:نچ
هاگرید:ا همش نچ نچ میکنه نخواستیم اصلا
مانیا:باشه هر جور راحتید من رفتم
و غیب شد
ماکسیم:میمردی اون فک گندت رو باز نکنی؟
هاگرید:ااا نه با با ؟ الیمپ تو هم ؟!
ماکسیم:پاشو برو تا نزدم خورده خاکشیرت کنم !!!!!!!!!!!
هاگرید اومد چیزی بگه که دو نفر وارد اتاقی که قفس اونا داخلش بود شدند
-:آره پروفسور با من حرف زدن گفتن تو جادوگری؟من هم گفتم....
هاگرید و مادام ماکسیم با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردند
پروفسور و مانیا جلوی قفس آمدند:
پروفسور:من میگم خانم...ببخشید شما خانم؟
مانیا:مانیا پاتر
هاگرید و مادام ماکسیم در جا خشک شدند
پروفسور:بله خانم پاتر (تو دلش:چقدر پاتر برام اشناست) داشتم میگفتم ما باید اینارو به فضا برگردونیم وگر نه ممکنه ایل و تبارشون سراغون بیان و جنگ راه بندازن
مانیا:بله موافقم
پروفسور:من میرم موشک پرتاب رو بیارم
و رفت
هاگرید:ای مانیا صبر کن به حسابت میرسم
ماکسیم:یه دقیقه صبر کن اگرید ببینم اون پروفسوره چطور حرفت رو باور کرد که ما حرف میتونیم حرف بزنیم؟
مانیا ضبط صوتی را از جیبش دراورد و گفت:با این
و دکمه ضبط صوت را فشار داد صدای هاگرید و مادام ماکسیم که داشتند با مانیا صحبت میکردند پخش شد
پروفسور داخل آمد و گفت:اینم موشک پرتاب
مانیا:بهتره با همین قفس پرتشون کنیم وگرنه ممکنه تا در قفس رو باز کنیم حمله ور شن
پروفسور:بله همین طوره
==============================
مانیا توی مغازش نشسته بود و داشت روزنامه پیام امروز میخوند که هاگرید و مادام ماکسیم با لباسهای پاره پوره وارد شدند
مانیا:به به الیمپ و روبیوس عزیز
هاگرید با صدای خسته گفت:حیف که دارم از خستگی میمیرم وگرنه میدونستم چی کارت کنم
مانیا:تو هیچ...
ماکسیم:لطفا بسه...مانیا جون یه ردا بده به من بپوشم آبروم رفت با این لباس
مانیا:بفرما...10 گالیون
ماکسیم ردا را روی لباس های پاره اش پوشید و گفت:اگرید شنیدی مانیا چی گفت؟ده گالیون
هاگرید:
مانیا: