آرتور و مالی به سرعت مشغول عوض کردن بچه شدند. به محض باز کردن پوشک، آرتور یک قدم عقب رفت و مالی نیز بهت زده به او خیره شد.
- مالی ... خیانت؟
- آرتور باور کن ...
- بعد از این همه مدت؟
- همیشه!
جمله آخر را رودولف اضافه کرد که گردن کشیده بود تا به خیانت نهفته در پوشک بچه پی ببرد. فورا پی برد که این جمله مال این جا نبوده و البته خوش شانس بود که آرتور و مالی به اندازهای درگیر موضوع بودند که متوجه پارازیت او نشدند.
- میدونی آخرین بار این صحنه رو کی دیدم؟
- موقع عوض کردن پرسی ...
- اون موقع میتونستیم گوشت بخوریم.
حالا من دارم له له گوشت میزنم و تو میدیش به این بچه ...
رودولف از فرصت استفاده کرد و بچه را از میان آرتور و مالی قاپید و از چادر خارج شد. آن دو به حدی عصبانی بودند که متوجه هیچ چیز نمیشدند.
- آوردمش! آوردمش!
رودولف با بزرگنمایی پیروزی که در نجات بچه به دست آورده بود، سعی کرد ناتوانیش در دستیابی به هدف اصلی را پنهان کند.
- پس محفلی؟
- چیز شد ... خیلی بود! اومدم از همسر دلبندم مشورت بگیرم. هرمیونشو بدم، جینیشو بدم، تانکسشو بدم، مالیشو بدم؟
رودولف منتظر بود بلاتریکس مانند یک همسر رویایی بگوید «همشو بده!» اما بلا بیشتر شبیه یک کابوس بود.
- به نظرم تو خودتو به اندازه کافی برای این ماموریت به زحمت انداختی رودولف. نیازی نیست برگردی توی چادر.
- فکر کردی اگه من نرم کس دیگهای داوطلب میشه؟
- لازم نیست کسی بره تو ... یه محفلی رو میکشیم بیرون.
بلا آستینش را بالا زد و نوک چوبدستیاش را بر روی علامت شوم فشرد. بلافاصله صدای هری پاتر از داخل چادر شنیده شد.
- چیزی نیست ... چیزی نیست ... من خوبم ... فقط میخوام یکم هوا بخورم.