هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





به: کارگاه داستان نویسی معجون مرکب
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸

*Andromeda*


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ۷

_ اما پورفسور...
پرفسور اسنیپ با هول دادن هری سمت صندلی حرفش رو قطع میکنه.
_ هری پاتر چرا باید توی همه چیز دخالت کنی ؟ درست عین پدرت کله شق و حرف نفهمی.

هری سکوت میکنه در حالی که از سرکوفت های اسنیپ کاملا خسته شده
_ فکر میکنی مرگ خوارها شوخی ان هری فکر میکنی میتونی از پس ولدمورت بر بیای.
_ پورفسور... من یک بار جون سالم به در بردم بازم میتونم... من انتخاب شدم تا یک بار برای همیشه دنیا رو از جادوی سیاه پاک کنم.

خاطرات اون شب شوم دوباره تو ذهن اسنیپ زنده میشه. هری آخرین یادگاری باقی مونده از لی‌لی و اسنیپ قصد نداره از دستش بده.
هری وقتی متوجه سکوت پرفسور میشه پیش خودش فکر کرد یه قدم به قانع کردن اسنیپ نزدیک تر شده.

_تو فکر میکنی بدون کمک اطرافیانت میتونستی موفق بشی اگه مادرت خودشو فدای تو نمیکرد... تا الان صد ها نفر تو مبارزه با جادوی سیاه مردن با قربانی کردن خودمون نمیتونیم متوقفش کنیم.

_ اما اگر لرد تاریکی بمیره.دیگه فرمانروایی نخواهد بود تا... شما باید کمکم کنید پرفسور من به شما نیاز دارم ... هاگوارتز به شما نیاز داره.

_ دقیقا به من بگو معجون مرکب می خوای چیکار؟

_ ما میتونیم دم باریک رو گول بزنیم اونو بکشونیم اینجا من میتونم خو مو به جای اون جا بزنم تا بفهمم جانپیچ آخر چیه

_این خطرناکه
اخم های اسنیپ آروم باز میشن هوش هری اونو یاد لی‌لی عزیزش میندازه و این که هر لحظه حاضر خودشو فدای اطرافیانش کنه اسنیپ رو مطمعن میکنه که هری بچه ی لی‌لی‌ِ.
_شما کمکم میکنید پورفسور.

_باید با دامبلدور حرف بزنم اگه این آخرین راه ممکن باشه... چاره ای نیست حالا برو سر کلاست پاتر و دیگه هم تو انبار من فضلی نکن سری بعد ازت دلیل نخواهم پرسید؟

هری با عجله انبار رو ترک میکنه.
پشت در رون و هرماینی رو میبینه که از ظاهرشون مشخصه گوش ایستاده بودن
هرماینی_ پس این نقشه افسانه ایت بود پاتر؟
_ تو راه بهتری سراغ داری هرماینی؟
هر سه سکوت میکنن و به سمت خوابگاه را می افتند.

خیلی جالب بود... فقط یه سری جاها علائم نگارشی رو جا انداخته بودی آخر جملات و دیالوگ هات. ولی در کل خوب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط *Andromeda* در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۲ ۱۱:۲۳:۵۶
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۱۴:۵۲:۱۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸

0890734496


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۵ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=304900

روزی دامبلدور به سراغ هری رفت تا باهم برای خرید به دنیای ماگل ها بروند هری

قبول میکند دامبلدور با بهترین لباس میاید و هری با بدترین لباس دامبلدور به

سراغ کارهای خودش میرود و هری به لباس خریدن یک پالتو هم برای دامبلدور میخرد

دنبال دامبلدورمیگردد که هدویگ میگه اون با ولدمورت دارن دوئل میکنن

هری:چه جالب یک لباس هم برای اون بخریم اما پول ندارم بیا بریم جای اونا یکم

پول از دامبلدور بگیرم هری و هدویگ به سراغ انها میروند

هری:دامبلدور میشه یکم بهم پول بدی پول کم دارم راستی نگاه کن ببین چه

پالتوی قشنگی خریدم برات دامبلدور:نمیبینی دارم دوئل میکنم حالا پول میخوای

چه کار هری:خب میخام برای ولدمورتم لباس بخرم نمیبینی باشنل اومده اونم چه

شنلی شنل سیاه ولدمورت:خیلی ممنون ولی من کت شلوار میخام

هری:اگه دامبلدور پول بده

البوس:چرا من بدم خب خودش بده الانم اون دشمنمه

هری:بخایم دفنش کنیم لباس نمیخاد

هری به زور از البوس پول میگیرد اما پول هارا ازش میدزدن بر می گردد که پول

بگیرد ولی خبری از دامبلدور و ولدمورت نیست انها را داخل شهر بازی پیدا میکند

هری میرود تا برای خودش بگردد که گشنشه اش میشود خوراکی پیدا میکند و

میخورد ولی تبدیل به گربه میشود دامبلدور اورا مبیند به ولدمورت میگوید هرکه

زودتر اون گربه رو بکشه برای شام میبردش ولدمورت قبول میکند ولدمورت

برنده میشودوقتی میرودند اصلا یادشان نیست که هری بوده ولد مورت گربه داخل

فر میگذارداماده که میشود به گربه نگاه میاندازد و متوجه زخم پیشانی گربه میشود

و میفهمداو هری است و به دامبلدور زنگ میزند تابیاین با هم هری گربه بخورند

خب... سوژه ت واقعا جالب بود. ولی مانورت خیلی روی دوئل کم بود. نیازی نیست انقدر هم اینتر بزنی.
برای مثال این قسمت:
نقل قول:
هری:بخایم دفنش کنیم لباس نمیخاد

هری به زور از البوس پول میگیرد اما پول هارا ازش میدزدن بر می گردد که پول

بگیرد ولی خبری از دامبلدور و ولدمورت نیست انها را داخل شهر بازی پیدا میکند

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:

هری:
- بخوایم دفنش کنیم لباس نمیخواد.

هری به زور از البوس پول میگیرد، اما پول هارا ازش میدزدن. بر می گردد که پول بگیرد ولی خبری از دامبلدور و ولدمورت نیست. انها را داخل شهر بازی پیدا میکند.


هم اشکالات ظاهریت رفع شد، هم اشکالات نگارشیت. ازت میخوام که پستت رو دوباره اصلاح کنی، و روی دوئل دامبلدور و لرد ولدمورت هم مانور بیشتری بدی. و بعد میتونم تاییدت کنم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط 0890734496 در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ ۲۲:۱۵:۲۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۱۴:۴۲:۲۲


پاسخ به:گارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸

0890734496


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۵ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 12

هری ورو نداشتند به قلعه نزدیک میشدند که اسنیپ امد

اسنیپ:همه دارن دنبالتون میگردن

رون:رفته بودیم یک دوری بزنیم دیر کردیم

اسنیپ: خب حالا کجا رفته بودین

هری:ناراحتی نبردیمت

اسنیپ:نه ناراحت نیستم اتفاقا خوشحالم الانم ماشینو بدین میخوام برم

رون:پس ما با چی بریم

اسنیپ:بپر بپر کنین معلومه دیگه با جارو

هری:حتما

اسنیپ:برین پایین تا منم بیام

هری و رون با ماشین میروند جای تالار بزرگ و اسنیپ با جارو می اید

البوس دامبلدور:هری کجایی

هری:باهام کار داری

البوس : نه ولد مورت کارت داره میخواد برای کاری باهات صحبت کنه

هرمیون:رون کجایی من گشنمه

رون:مگه من باید بهت غذا بدم

هرمیون: نه ولی بیا بریم دیگه

رون: باشه

هری:من با ولد مورت قهرم دفعه پیش تنهایی چند نفرو کشت

البوس:عیب نداره این دفعه منو تو انجام میدیم

هری: خوبه حالا کجاست

البوس:کی

هری:مک گونگال معلومه ولدمورت

البوس :بیا تا بریم

اسنیپ: پس منم میرم تا فردا خداحافظ

مک گونگال:منم میام

اسنیپ:چی تنهایی میخوام برم

مک گونگال:به چکار

اسنیپ:جایی کار دارم

مک گو نگال: نصفه شب

اسنیپ:خیلی خب بیا بریم چیکار کنم دیگه

مک گونگال:افرین فیلچ نمیای

فیلچ:نه خودت برو

مک گونگال:باشه خدا حافظ

داستانت چرا فقط دیالوگ بود؟ پس توصیفاتش کو؟
وقتی داری داستانت رو مینویسی، باید مراقب باشی که احساسات شخصیت ها و محیط کاملا به خواننده منتقل بشه. خواننده بتونه خودش رو جای شخصیت ها و توی اون محیط تصور کنه حتی. نمیگم کاملا باید از اول مسلط باشی روی این موضوع، ولی انتظار میره تا یه حد کمی بتونی توصیفات بنویسی راجع به شخصیت ها، محیط و حال و هوای داستانت.
منتظر یک پست بهتر ازت هستم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط 0890734496 در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۲۲:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط 0890734496 در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۲۲:۳۶:۵۸
ویرایش شده توسط 0890734496 در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۲۲:۴۲:۱۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ ۱۵:۲۲:۵۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸

مونیکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از بنفش خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
تصویر شماره 10 کارگاه داستان نویسی


-واسه چی منو آوردی اینجا هاگرید؟
-الیمپ گوفته بود دو کیلو شلغم بخر، اومدم از اینجا بخرم.

هاگرید، هری را کشان کشان تا کوچه دیاگون به قصد خرید شلغم آورده بود.
-وایستا این گوشه تا من برم شلغم بخرم و بیام.

دو ساعت بعد

هری که متوجه شده بود هاگرید دیر بر می گردد، به دنبال خوراکی وارد مغازه ای شد.
مرد مغازه دار بلافاضله بعد از دیدن هری که با لب و لوچه ی خیس به کیک های درون یخچال نگاه می کرد، مقداری دانه برداشت و جلوی هری ریخت!

-آقا من پسر برگزیده هستم! شگفت زده نشدید واقعاً؟! غذای بهتر نمی دید؟
-این دونه ها هم از سرتون زیادیه جناب برگزیده.

هری سرش را با ناامیدی خم کرد و مثل یک قرقاول، شروع به خوردن دانه ها کرد؛ اما ناگهان پرهایی مانند پر قرقاول در سراسر بدنش رشد کردند.
-آخ! قوقولی قوقو!

قرقاولری با کراهت پارچه ای دور پرهای قرقاول سبز شده روی بدنش کشید و دوباره به طرف شلغم فروشی حرکت کرد.
از شانس گند قرقاولری، هاگرید هم با دیدنش متوجه نشد که او هری است و در حالی که فکر می کرد یک گونه ی جدید جانوری را بدست آورده است، با خوشحالی قرقاولری را درون گونی شلغم ها انداخت و به طرف خانه اش حرکت کرد!

-این چیه آوردی خونه هاگر؟
-چون خواستی سوپ شلغم دوروس کونی، یه غرغاول هم آوردم سوپه خوشمزه تر بشه.
-قوقول قوقول!

هاگرید، قرقاولری را به مادام ماکسیم داد و او هم پس از تکه تکه کردن قرقاولری به سادیسمی ترین شکل ممکن، به هاگرید گفت:
-وای هاگر این چه تازست! به داداش گراوپت هم بگو بیاد با هم بخوریمش.

خیلی عالی نوشتی.

قطعا تایید شد!

اگر قبلا شناسه داشتی، لطفا یک بلیت ارسال کن و اطلاع بده، اینطوری دیگه نیاز نیست وارد مرحله گروهبندیی بشی و یک سره میری برای معرفی شخصیت.
اگر هم که قبلا شناسه نداشتی...

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ ۱۵:۳۶:۱۱

تصویر کوچک شده

. No time to die .


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
از رنجی که می بریم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تصویر کوچک شده




ضربان شدید قلب، لرز، استرس و عرق؛ این اولین بار بود که ریچارد مرغی وارد یک کتابخانه می شد. شایعه ی انتشار یک بیماری جدید و قابل انتقال از مشنگ زادگان، او را وحشت زده کرده بود. نیاز داشت که در کتب تاریخی دنبال راه حلی برمبنای عملکرد پیشینیان در شرایط مشابه بگردد.

با چشمان ورقمبیده اش، ردیف قفسه های خاک گرفته را یکی پس از دیگری بررسی می کرد که چشمش به حروف طلاکوب یک کتاب غول پیکر افتاد: نحوه ی مواجهه با بیماری جدید و قابل انتقال از مشنگ زادگان!

دراکو مالفوی "جووونز" گویان از کنار جینی ویزلی می گذشت که ریچارد مرغی به سمت کتاب مذکور دست دراز کرد و همزمان النگ و دولنگ، دو قلوهای چینی و عجیب الخلقه ای با صورت های پر مو و پس کله های تاس، یکصدا فریاد زدند: چیکار می کنی اسکای؟

سکوت کتابخانه دریده شد. دراکو با پرت کردن غیر ارادی کتاب هایی که در دست داشت و جهشی غیر منتظره، به سقف چسپید. جینی که مورد اصابت کتاب های معلق قرار گرفته بود، از صندلی افتاد و با سنگ فرش یکی شد. ریچارد اما که به منبع صدا نزدیک تر بود، در جهات مختلف به ارتعاش در آمد؛ ابتدا به قفسه ی پشت سر و سپس به قفسه ی رو به رویی برخورد کرد و بر اثر شدت ضربه، تلو تلو خوران وسط سالن افتاد. تکان خوردن قفسه ها همانا و سقوط دومینویی آنها در دو جهت همانا.
***


صدای برخوردهای پیاپی و انفجار مانند از طبقه پایین، جلسه اضطراری اساتید را مختل کرد و همگی سراسیمه به طرف کتابخانه دویدند.

سالن مملو از خاک بود و دید محدود. دامبلدور با اشاره ی چوبدستی پنجره های سرسرا را باز کرد. با فرو نشستن خاک، اجساد دانش آموزان له شده زیر قفسه، زیر کتاب، زیر یکدیگر یا چسپیده به سقف و زمین نمایان شد.

وقتی مینروا چشمش به جسد متصل به سقف، خون چکان و لهیده ی مالفوی افتاد، عق زد و سالن را ترک نمود و بدنبال او عده ی دیگری از اساتید نارنجی خارج شدند.

دامبلدور به قصد استفاده از فضای خصوصی فراهم شده گفت: خب، این یکی رو دیگه پیشبینی نکرده بودیم! خوشبختانه ناقلین بیماری، النگ و دولنگ، از لیست نگرانی هامون حذف شدن و حالا می تونیم با خیال راحت آتیششون بزنیم و اون جن بدترکیب که فقط کلم پخته رول می کنه رو از آشپزخونه بیرون بندازیم. می مونه توجیه والدین این بل بشو...

اسنیپ با پوزخند گفت: طالبان مسئولیتش رو گردن می گیره قربان.

خیلی عالی بود. چیزی ندارم بگم واقعا.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۱۳:۵۴:۲۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸

جیمز پاتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... e_2018-08-03_20-39-16.png

خب خب

هری و رون در اتقاق مخصوص تیمشان نشته بودن‌ از تعطیلات
باهم حرف میزدن و چه کارهای کردن و چه اتفاقاتی افتاده.

با لبخند باهم گفت و گو میکردن رون که خیلی خاطره داشت
گفت:
- وایی هری هرچی از این تعطیلات بگم کم گفتم ولی خب
هاگوارتز بهتره نداریم
.

- خوشحالم که بهت خوش گذشته رون.

- مرسی هری تو دوست خوبی هستی!.

هری و رون غرق حرف بودن و از خوشحالی خود بخاطر
دیدن هم میگفتن...

تق تق

- رون توهم شنیدی؟؟

- چی صدایی که نمیاد هری!!

تق تق

- اِ راست میگی هری این صدا از طرف پنجرست!.
- هییی رون اونجارو نگاه!!

هری و رون هردو خیری به پنجره بزرگ که درگوشه اتاق
بود نگاه کردن.یهو رون از تعجب گفت:

- هیییی این چیهههه؟؟

- نمیدونم چه بزرگ و وحشتناکه!!

یکم که هردو به موجود عجیب پشت شیشه زل زدن فهمیدن که موجود عجیب و غریب پشت پنجره یه پرندست اما....
اما نه مثل پرنده های معمولی یه پرنده خیلی بزرگ و عجیب به رنگ سیاه با پنجه های پهن و ناخن های دراز و تیز ....

- هرییی چه پرنده عجیبی !!

- آره!

هری بعد گفتن این کلمه با سرعت خودشو به پنجره رساند و سعی کرد پنجره رو باز کنه اما چون بزرگ بود رون هم به کمکش آمد و هردو با تلاش پنجره رو باز کردن اما تا پنجره باز شد پرنده پر زد و به بالای برج رفت...

هری- اه چه شانس بدی... باید بریم اون بالا.!

- ولی هری چرا میخوای بری؟؟

- چون اون موجود عجیب خیلی برام آشنا میامد!.

- اما الان شبه و ما اجازه خارج شدن از اتاق رو نداریم
اما..... یه چیزی؟!!

- راست میگی اجازه نداریم. چه چه چیزی؟؟

- ماشین پرواز اون یه رمز داره که پدرم با جادو روش گذاشته که فقط ما میدونیم اگه اونو بگم میاد اینجا و ما با استفاده از اون میتونیم بریم پیش اون موجود عجیب.

- آفرین! خیلی فکر خوبیه پس منتظر چی هستی اون رمزو بگو.

- باشه... پس توهم مواظب اطراف باش.

- باشه.

دقایقی بعد ماشین با سرعت روبه پنجره اتاق وایساد و با سرو صدای زیاد شروع به تکان خوردن کرد.

- آروم آروم روووننن نمیتونی آرومش کنی؟؟

- نه ! باید سریع سوار شیم بدو.

هری و رون با عجله و با سرعت هرچه تمام تر سوار ماشین شدن اما یکمی دیر شده بود چون نگهبان مخصوص تیم
گریفیندور با گفتن: کی اونجاست؟؟
به سمت اتاق در حال حرکت بود ...

- هری بجممممم.

هری سریع پنجره رو بست و با رون به سمت فراز قلعه هاگوارتز حرکت کردن.

نگهبان تو اتاق رسید اما هرچه نگاه کرد چیز مشکوکی ندید
و به دلیل تاریکی اتاق تخت خالی هری و رون رو ندید
و برای ادامه کارش یعنی نگهبانی از اتاق خارج شد.

- هی روننن اونجاست پیداش کردم.!

- کجا؟؟ آهااننن دیدمششش.

- برو به سمتش.

رون دنده رو عوض کرد و به سمت پرنده حرکت کرد.
اما...

- وایییی هرییی داره با سرعت میاد به سمتمان!!

- عیب نداره ! بزار ببینیم چی میخواد؟؟

موجود عجیب و غریب یهو با شتاب روی کابوت ماشین نشست و به چشمای اون دوتا زل زد،

- هری!! این چرا اینجوری زل زده بهمان؟؟

- نمیدونم بزار ببینم میشه باهاش حرف زد ؟؟

هری زل زد به چشمای پرنده و گفت:
- هییی! تو از ما چی میخوای ؟؟ دم در پنجره اتاق دنبال چی بودی؟؟

پرنده که تا اون موقع بی حرکت بود... بال هاشو باز کرد
و مستقیم تو چشمای هری زل زد و دهنشو باز کرد..که یه صدای کلفت و پر خراش و همچنین گوش خراش از دهنش آمد بیرون و گفت:
- الاااننـــ نهههه.!!

یهو غیب شد!!

- چی شد کجا رفت؟؟؟ هی هری منظورش چی بود؟؟

- نمیدانم یهو رفت!! فکر کنم منظورش اینه کارشو الان نمیگه و هنوز باهامون کار داره.

هری و رون به هم نگاه کردن و رون دنده رو عوض کرد وبه سمت پنجره اتاق حرکت کرد...
هری و رون با هزار زحمت برای اینکه صدایی ایجاد نشه وارد اتاق شدن و پنجره رو بستن .

- هی هری؟؟

- بله.

- امشب شب عجیبی بود نه؟؟

- آره... خیلی عجیب... خب شبت بخیر.

- خخ آره.. شب توهم بخیر.

و هری و رون به تخت هایشان رفتن و بخواب فرو رفتن تا فردا برای رفتن به سر کلاس کسل نباشن.

امیدوارم از داستان خوشتون بیاد.

اینبار بهتر بود.
فقط یکم اینترهاش زیاد بود.
یه مسئله دیگه هم اینکه از علامت تعجب و سوال نیاز نیست دو بار استفاده کنی، یک بار هم که بذاریشون کافیه.
یه مثال راجع به اینترهات بیارم:
نقل قول:
- هی هری؟؟

- بله.

- امشب شب عجیبی بود نه؟؟

- آره... خیلی عجیب... خب شبت بخیر.

- خخ آره.. شب توهم بخیر.

این قسمت در واقع باید به این شکل نوشته بشه:
- هی هری؟
- بله؟
- امشب شب عجیبی بود نه؟
- آره... خیلی عجیب... خب شبت بخیر.
- خخ آره.. شب توهم بخیر.


و همینا دیگه... اشکالاتت با ورود به ایفای نقش قابل حل هستن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۱۳:۵۲:۵۰

اسلحه نیازی نیست
بد نگاه کنم تو چشات صد نفر میان تو گاردت


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸

toloie


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۳ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۳ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
از Russia
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری تند و تندراه می رفت تا بتواند کنار هاگرید راه برود و او را گم نکند. قفس جغد برفیش را محکم چسبیده بود و به دعوتنامه ی هاگوارتز و لیست وسایلی که باید تهیه میکرد خیره شده بود. هاگرید با لحنی شاد پرسید:خب، فکر کنم به یه پاتیل احتیاج داشته باشی!
-درسته! ولی از کجا باید بخرمش؟
هاگرید به مغازه ی که بین دو مغازه ی پر زرق و برق مچاله شده بود اشاره کرد و هری هم داخل مغازه شد.هاگرید هم به طرف مغازه ی دیگری رفت و با مردی ریشو و بلند قد گرم گرفت.
در مغازه ی پاتیل فروشی پاتیل های بزرگ و کوچک، رنگی، مشکی، خاک خرده و نو موجود بود.هری احساس می کرد پاتیل ها احاطه اش کرده بودنند که با صدای جیغ جیغی ساحره ای به خودش امد:اوه پسر! توعم یه پاتیل میخوای که خفن و سیاه باشه؟ چه نوع معجونی میخوای توش درست کنی؟ رنگ مورد علاقت چیه؟...
ساحره اصلا به هری مهلت جواب دادن نمیداد و مدام سوال می پرسید.سر انجام از سوال کردن خسته شد و سرش را مایین اورد و به هری لبخندی زد که هری را وادار کرد چند قدمی عقب برود.
اخر ساحره دندان هایی داشت که به شدت احتیاج به ارتودنسی تخصصی داشتند.
هری زمزمه کرد:یه پاتیل سایز متوسط برای سال اول میخوام؛ همین.
لبخند از زبان ساحره محو شد و رفت تا پاتیل مورد نظر هری را بیاورد:چیز دیگه ای نمیخوای پاتر؟
-چرا، میخوام بدونم چرا شما هم اسم منو می دونید.
ساحره نیشش تا بناگوش باز شد و دندان های کج و موجش را به نمایش گذاشت:کیه که تو رو نشناسه؟ همه لحظه شماری میکردن تو رو ببین! تو قطعا جادوگر عالی هستی پسر!
هری لبخند زورکی زد و بعد قفس هدویگ را زمین گذاشت تا پاتیلش را از ساحره بگیرد.بعد از خلاص شدن از شر لبخند های عذاب اور ساحره ی پاتیل فروش، از مغازه خارج شد و به دنبال هاگرید رفت که ظاهرا صحبتش با مرد ریشو تمام شده بود.
هاگرید پاتیل را از هری گرفت تا به او کمکی برای حمل وسایلش کرده باشد.سپس هر دو به مقصد خود، یعنی ایستگاه قطار حرکت کردند.
تصویر شماره ی 10

خوب نوشته بودی.
فقط چرا اینتر نزدی اصلا؟
ظاهر پستت جای کار داره یک مقدار.
برای مثال وقتی پاراگراف تموم میشه، میخوای بری پاراگراف بعدی، باید دوتا اینتر بزنی. همچنین وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف بنویسی، باید دوتا اینتر بزنی.
برات یک نمونه رو میارم.
نقل قول:
-چرا، میخوام بدونم چرا شما هم اسم منو می دونید.
ساحره نیشش تا بناگوش باز شد و دندان های کج و موجش را به نمایش گذاشت:کیه که تو رو نشناسه؟ همه لحظه شماری میکردن تو رو ببین! تو قطعا جادوگر عالی هستی پسر!

برای مثال این قسمت، باید به این شکل نوشته بشه:

-چرا، میخوام بدونم چرا شما هم اسم منو می دونید؟

ساحره نیشش تا بناگوش باز شد و دندان های کج و موجش را به نمایش گذاشت:
- کیه که تو رو نشناسه؟ همه لحظه شماری میکردن تو رو ببین! تو قطعا جادوگر عالی هستی پسر!


در کل اشکالاتت با ورود به ایفای نقش قابل حل هستن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۶ ۲۳:۲۸:۲۴

DEMENTOR


پاسخ به:کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸

سپتیموس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۰۳ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
از عمارت مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=304900
-کار احمقانه ای کردی که امشب اومدی به اینجا تام کارآگاه ها الان تو راهن
-تا اونا برسن من از اینجا رفتم و تو...
کمی مکث می کند چوب دستیش را در دست خود می چرخاند لبخندی می زند و ادامه می دهد
-امشب باید بمیری
دامبلدور هری را به عقب هل می دهد و آماده برای دفاع می شود و همزمان نوری سبز رنگ از چوب دستی لرد ولدمورت تابیده می شود و جرقه ای به رنگ خون از چوب دستی دامبلدور به سمت ولدمورت جهش میزند و از برخورد این دو نوری خیره کننده ساطع می شود. در این حین هری به یکی از اجاق ها می چسبد و نظاره گر این نبرد می شود
هر دو در تلاش هستند که قدرت خود را بر دیگری چیره کنند. جرقه های ساطع از این دو قدرت به اطراف برخورد می کنند و جان هری در خطر قرار می گیرد.
لردولمورت قدرت خودرا گرفته و ماری از آتش می سازد و به سمت دامبلودور می فرستد. او راضی از این کار خود سر مستانه می خندد و دامبلدور با وحشت به آن می نگرد مار فریاد می زند و به سمت دامبلدور هجوم می برد.
دامبلدور او را دفع می کند و مار در هوا به خود می پیچدو نزد صاحب خویش باز می گردد. و حالا این دامبلدور است که اقدام به حمله می کند چوب دستی اش را تکان می دهد و آب های داخل حوض وزارتخانه را همانند توپی از آب به سمت لرد می فرستد و آب لرد را در بر می گیرد.
لرد در تلاش است برای نجات و دست یابی به هری پاتر دامبلدور نیت او را می فهمد و هری را به عقب می فرستد.دامبلدور که دیگر نمی تواند قدرت اورا کنترل کند اورا رها می کند و لرد ولمورت بلافاصله بعد از رهایی جادوی سیاه خود را به سمت دامبلدور می فرستد و پس از دفع شدن توسط دامبلدور جادوی خود را همراه با نعره ای کر کننده به اطراف می فرستد و در نتیجه آن شیشه های ساختمان فرو می ریزد.او شیشه هارا جمع کرده و به سمت دامبلدور و هری می فرستد ولی دامبلدور باز حمله اورا دفع می کند و شیشه هارا پودر می کند و سپس لرد سیاه در میان توده ای از شیشه خورده های ماسه مانند غیب می شود...

من تازه واردم ولی امیدوارم خوشتون بیاد

پست قشنگی بود.
فقط اینکه زیادی از فیلم تاثیر گرفتی. انتظار خلاقیت بیشتری ازت دارم.
از نظر ظاهری... دیالوگ وقتی تموم میشه و میخوای توصیفات رو بنویسی، بین دیالوگ و توصیفاتت دوتا اینتر بزن.
وقتی میخوای بری پاراگراف بعدی هم دوتا اینتر بزن.
علائم نگارشی شامل گذاشتن نقطه، علامت تعجب یا سوال در انتهای جملاتت رو هم فراموش نکن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۵ ۰:۰۳:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸

اورسلا پنکریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۰ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 11

- آخ خدا چقدر سرم درد میکنه ، وای وای هری از دست تو با این ندونم کاریات..!!!
این هری بود که داشت با خودش حرف میزد و درباره کاری که کرده بود با خودش بحث میکرد ،اتفاقات اون روز باعث شده بود هری تو اتاق حبس شه و تا فردا صبح حق خارج شدن از اتاق رو نداشت .
اینقدر از این موضوع ناراحت بود و فکرش مشغول بود که اصلا حضور هیچکس رو در اتاقش احساس نمیکرد ..
-هری از چی ناراحتی؟!
هری با ترس برگشت ولی کسی پشت سرش نبود !!!
-کی اینجاست ؟؟؟هرکی هستی خودتو نشون بده ؟؟ببین من یه چوب دستی دارم و راحت میتونم تورو از پا در بیارم ..!
-نه نه تو نمیتونی از اون استفاده کنی تو هنوز دانش آموز سال دومی حق استفاده از چوب دستی رو تو دنیای آدما نداری ..
-چرا چرا میتونم .خودتو نشون بده تو کی هستی ؟
و اون صدا از توی تاریکی گوشه اتاق بیرون اومد و به چشمان متعجب هری زل زد .
-تو ....تو....تووو....چی هستی ؟
-اوه آقای هری من یادم رفت خودمو معرفی کنم نترسید من دشمنتون نیستم .من از طرف یه دوست اومدم .من دابی هستم یکی از جن های خونگی و دوست دارم بهتون کمک کنم .
-دابی؟ جن خونگی؟ از طرف کی ؟
-بله بله یه جن خونگی ...از طرف کسی که گفته شده اسمش باید پنهان بمونه ..ولی شما نگران نباشید اون یه دوسته
-باشه باشه ...حالا چیکار داری که اومدی اینجا ؟
دابی نگاهی به اطراف کرد و آروم به سمت تختی که هری روی آن نشسته بود حرکت کرد .هری که دید دابی به سمتش میاد به سمت گوشه تخت رفت .
دابی نگاهی بهش کرد و خندید :اوه آقای هری اینقدر نترسید ...
و آروم تر از قبل شروع کرد به حرف زدن
-آقای هری شما امشب قبل از طلوع آفتاب باید از این خونه خارج شید و به خونه امنی که براتون در نظر گرفتن برید .
-مگه چی شده دابی ؟چرا من باید از اینجا فرار کنم؟
-آقای هری .....آقای هری خطرناکه ...اون منتظره ..اون امشب میاد ...شما باید برید....
-من ...من ...نمیتونم ....
-چراا؟
-من تا فردا تو اتاق زندانیم در اتاق قفله و من نمیتونم از این اتاق خارج شم..
دابی نگاهی به هری و سپس به در اتاق کرد و خندهه بلندی کرد .
-وای آقای هری شما خیلی خنده دارید .....در اتاق قفله....وای خدای من ....
هری که تعجب کرده بودبا تعجب پرسید :خب چرا میخندی خنده داره مگه ؟؟
دابی در حالی که سعی میکرد نخنده ولی هر کاری کرد نشد ..گفت :لطفا آقای هری وسایلتونو جمع کنید ...و خیلی محکم به سمت هری برگشت و گفت : همین الان
هری که ترسیده بود سریع همه وسایل رو جمع کرد و خوش هم سریع آماده شد ...
دابی به سمت هری اومد و گفت :چوب دستی لطفا آقای هری ..
هری چوب دستی رو با شک به دابی داد میترسید اتفاقی بیفته و شوهرخالش اونو تنبیه کنه ولی دابی با یه ورد جادویی که تا حالا نشنیده بود تمام وسایلشو غیب کرد
-خب آقای هری این هم از وسایل خب شما هم دستتونو بزارید رو شونه من و چشمانتونو ببندید..
-ولی دابی کجااا میخوایم بریم ؟
-میدونید که نمیتونم بگم آماده اید آقای هری 1...2....3...
-نهههههههه خدای من این چیییییییییی بوووووود ...
و اونها دیگه تو اتاق نبودن .....

یکم پایان پستت زیادی باز بود. ولی به طور کلی خوب بود سوژه ت.
یکم اشکالات ظاهری داشتی که اینجا میگم. برای مثال، وقتی دیالوگ هات تموم میشن و میخوای دوباره توصیف بنویسی، باید دوتا اینتر بزنی.
و از علائم نگارشی مثل علامت تعجب و سوال هم یک بار استفاده کنی کافیه.
نقل قول:
-وای آقای هری شما خیلی خنده دارید .....در اتاق قفله....وای خدای من ....
هری که تعجب کرده بودبا تعجب پرسید :خب چرا میخندی خنده داره مگه ؟؟
دابی در حالی که سعی میکرد نخنده ولی هر کاری کرد نشد .

برای مثال این قسمت، بهتره که به شکل پایین نوشته بشه.

-وای آقای هری شما خیلی خنده دارید .....در اتاق قفله....وای خدای من ....

هری که تعجب کرده بود پرسید :
- خب چرا میخندی خنده داره مگه ؟

دابی در حالی که سعی میکرد نخنده ولی هر کاری کرد نشد .


در کل با ورود به ایفای نقش اکثر مشکلاتت قابل حلن...
تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۲۳:۵۵:۴۳

تصویر کوچک شده

Do not pity the dead, Harry. Pity the living, and, above all those who live without love

دلت به حال مرده‌ها نسوزه.
نگرانِ زنده‌ها باش مخصوصا اونایی که بی عشق زندگی می‌کنن


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸

جیمز پاتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... e_2018-08-03_20-39-16.png
آره داستان از اینجایی
بود که
هری در اتاقش به تنهایی نشسته بود و بفکر
هاگوارتز و دوستان خوبی که در آن جا داشت فکر
میکرد و استرس برای رفتن داشت
( آخه دیروز دوباره پدر دورسلی ها با هری دعوا
کردو گفت نمیزاره بره مدرسه)
هری هم همینجوری فکرر میکرد تا....
آره یه فکری به ذهنش رسید وسایل و جمع کردو
الفرار از خانه زد بیرون در خیابان قدم میزد تااا
یهو یه موجود عجیب و غریب جلوش ظاهر شد
هری خیلی تعجب کرد تا موجود عجیب به حرف آمد
موجود: سلام ارباب من. دابی هستم
هری: تو چه موجودی هستی؟؟
دابی: یه جن خونگی و البته خدمت گزار ارباب
هری: از من چی میخوای
دابی: ارباب دابی خیلی دوست داره و میگه هری
نباید به هاگوارتز برگرده
هری: چی من برای مدرسه از خانه زدم بیرون
حالا نرم ؟؟ معلومه که میرم
دابی: نه ارباب اگه برین من جلوی تورو میگیرم ارباب
هری: چه بخای و نخوای میرم
خب تو دابی برام یه کاری میکنی؟؟
دابی: بفرمایید ارباب هری
هری: میتونی منو ببری خانه ی خانواده ویزلی
دابی: بله ارباب
( و دابی با یه بشکن خودشو هری رو به خانه ویزلی ها
رساند
و با هری خداحافظی کردو با یه نگاه عمیق و پر حرف
به هری از. او جدا شد)
ویزلی ها هریو دیدن و با ابراز خوشحالی روز ها
رو باهم پشت سر گذاشتن تا....
تا روز بازگشت به مدرسه همه به ایستگاه قطار رفتن
خب خب همه حاضرین( مادر ویزلی ها گفت)
همه: بلهههههه
همه با ذوق و خوشحالی از سکوی نو و سه چهارم ردچشدن و در آخر رون و هری تا خواستن رد شن
پوقققق به دیوار خوردن
به هم نگاهی پر از تعجب کردن
هری: چی شد؟؟
رون : نمیدونم هری
هری: وای چکار کنیم رون؟
باهم از زمین بلند شدن و با اعصاب مشغول فکر میکردن...
رون: آهانننن هری با ماشین پرنده بریم
هری: خوبه ، ولی بلدی رانندگی کنی؟؟
رون: وقتی فرد و جرج بلدن منم باید بتونم
این دونفر به سمت ماشین رفتن روشنش کردن
و دکمه نامرئی رو زدن ( چون کردم عادی نباید پرواز
اونارو با ماشین میدیدن)
در بالای ابرا پرواز کردن تا...
رون: هی هری قطار
هری: دیدمش تقیبش کن
اونا با تقیب قطار سر از هاگوارتز دراوردن
رون: هی هری قلعه رو اونجاست
هری که داشت خوابش میبرد یهو از خواب پرید
و گفت: آره آخیییی رسیدیم
تق تق پوق پوق
هری: هی رون این صدای چیه
رون با قیافه وحشت زده روبه هری گفت: ایننن
صدای ماشینهههه خستس
هری و رون با استرس روبه رو را نگاه میکردن
رون: آخیییی خوبه حد اقل تا بالای برج آمدیم
همینجوری که ماشین بر فراز هاگوارتز پرواز میکرد
یهو....
هری و رون : واییییییی خدااااااااا
و پوققق
ماشین روی بید قدیمی توی
حیاط هاگوارتز افتاد
و داغؤن شد
و...
امید وارم خوشتون بیاد


چیزی که ما اینجا از تازه واردا می خوایم، پرورش یه داستان با توجه به تصاویره. ولی راستش چیزی که تو نوشتی شبیه روایت سریع یه ماجرای طولانی بود که تفاوت چندانی با بخشای مشابهش توی کتاب، نداشت. بین جملاتت اینتر نزن. انتهاشون حتما علامت نگارشی بذار و حالت افراد و اتفاقات رو با حوصله توصیف کن تا خواننده با داستانت ارتباط برقرار کنه. ازت میخوام چند تا از پست های تایید شده‌ی همین تاپیک رو بخونی تا متوجه بشی دقیقا چی ازت میخوام و با یه داستان بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط RaadA در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۱ ۱۶:۴۴:۲۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۰:۲۷:۳۲

اسلحه نیازی نیست
بد نگاه کنم تو چشات صد نفر میان تو گاردت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.