هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ریونکلاو
vs
اسلیترین

سوژه: شرط بندی


شبی سرد و تاریک بود. سایه های بلند و تیره ی چراغ های خاموش، خیابان خلوت و خالی از سکنه را پر کرده بود. صدای قدم هایی از دور به گوش رسید و سایه مردی با کلاهی بزرگ و ترسناک و عصایی در دست سر تا سر خیابان را پوشاند. آرام و آهسته قدم بر میداشت و نزدیک میشد. نزدیک و نزدیک تر...

- داش اینجا جا کسیه؟

هکتور کتابی که مشغول خوندنش بود رو کنار گذاشت و زل زد توی چشم های فرد گوینده.
- الان با من بودین؟
- ها داوش! با خود خودت بودیم. حالا جفاب ما رو میدی بیشینیم یا سیخ زل بزنیم تو اون چشمای شهلات؟

هکتور که تو عمرش این قدر مورد توجه قرار نگرفته بود جو گیر شد.
- بشین بشین!

مرد کلاهش رو برداشت و خودش رو پرت کرد روی صندلی.
- آخیش خسته شدیم بابا. صب تا حالا یه دونه مشتری درست درمونم پیدا نکردیم. همشون گدا گشنه بودن. همش میگن اسلیترین میبره.
- خب نمیبره؟
- تسترال شدی داش؟ اسلیترین؟ تیم درپیت!

هکتور پاتیلش رو چنگ زد تا در حلقوم مرد فرو کنه.

- ببینم داوش تو نمیخوای شرط ببندی؟ جایزه اش نصف گرینگوتزه با یه پاتیل طلایی!
- گفتی جایزه اش چیه؟
- نصف گرینگوتز؟
- نه نه اون یکی!
- ها یه پاتیل طلایی!

در کمتر از دو دقیقه هکتور به اندازه تمام دارایی خودش و همه ی مرگخواران و لرد روی باخت اسلیترین شرط بسته بود.

نیم ساعت بعد- دفتر لرد

هکتور بدون در زدن و تشریفات همیشگی، با کله شیرجه میزنه تو اتاق لرد.
- ارباااااااااااااب!
- تسترال و ارباب! زهر نجینی و ارباب! این چه طرز اومدن تو اتاق ماست؟
- ارباب یه خبر مهم آوردم براتون!
- خبر مهمتو برای خودت نگه دار. برو بیرون تا خودتو تبدیل به پاتیل نکردیم.
- ارباب نصف گرینگوتزو میدن اگه ببازیم!
- نصف گرنگوتزت هم بخوره... چی گفتی؟

هکتور که کم مونده بود با لرزش هاش زلزله ای به پا کنه. مشغول تعریف و توضیح برای لرد شد.

روز بعد- زمین بازی کوییدیچ

- برای مسابقه ی نهایی کوییدیچ بین اسلیترین و ریونکلاو اینجا جمع شدیم. میریم که داشته باشیم آغاز مسابقه رو. اعضای تیم اسلیترین وارد زمین شدن. منتظر اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو هستیم که به نظر میاد خیلی دیر کرده باشن.

هکتور به شکل عجیبی از شنیدن این خبر خیلی خوشحال به نظر می رسید.

- خب من اعضای تیم ریونکلاو رو میبینم که گویا دارن بدو بدو نزدیک میشن و خودشون رو به مسابقه میرسونن. ولی نه گویا اعضای ذخیره ی تیم دارن میان.

هکتور که تا چند لحظه پیش با دمش گردو میشکست حالا با شنیدن این خبر کاملا وا میره و پخش زمین میشه. حالا دیگه فقط تمام امیدش به لرد بود که مانع از برد تیمشون بشه.

-خب این هم از سوت شروع مسابقه و به هوا بلند شدن اعضای دو تیم. که گویا جاروی یکی از اعضای تیم ریونکلاو دچار مشکل شده و اون نمیتونه برای تیمش بازی کنه.

هکتور از این همه بدبختی خودش واقعا در شگفت بود.
- حالا همیشه با اختلاف پونصد تایی میباختیم. این بازی چه خبره من نمیفهمم.
- با این وضع تیم ریونکلاو با یک یار کمتر جلو اسلیترین بازی میکنه و البته باید بگم یار حذف شده در واقع دروازه بانشونه!
- هک!
- بدبخت شدم!

- تیم اسلیترین سرخگون رو در دست داره و به سمت دروازه ی ریون میره. و بلاتریکس صاف میره به سمت دروازه خالی و گل! گل اول رو میزنه. ده بر صفر به نفع اسلی!

هکتور که از شانس و اقبالش خیلی شکایت داشت چماقش رو تو هوا تکون میده که صاف میخوره وسط سر دروئلا و اونو از روی جاروش پرت میکنه پایین.
- خب گویا دروئلا جستجوگر تیم ریون هم نمیتونه به بازی ادامه بده. این طور که بازی داره پیش میره به نظر میاد باید تیم اسلی رو برنده حساب کنیم.
- لال بشی!

- سرخگون در دست سو بازیکن تیم ریونه و میتازه و به سمت دروازه ی اسلی پیش میره. مستقیم میره به سمت لرد ولدمورت!
- جرات داری به ما گل بزن!
- ارباب ببخشید!
سو این رو میگه و توپو صاف وارد دروازه میکنه!
- ده بر ده مساوی!

هکتور مشغول رقص و پای کوبی بود.
- جونم به این شانس! به به!
- اما نه! صبر کنین. گل مردود اعلام میشه! گویا آفساید بوده!
- آفساید؟ مگه تو کوییدیچ هم آفساید داریم آخه؟
- طبق قوانین جدید داریم!
- بعد این قوانین کی اومدن دقیقا؟
- همین یک ساعت پیش!

هکتور تقریبا داشت منفجر میشد. زمین و زمان گویا داشتن دست به دست هم میدادن تا اون بدبخت و آواره بشه. فقط یک چیز تو این دنیا کم داشت.

- کریچر خسته شد! کریچر خواست رفت پیش بانو!
- میری کریچر! فقط از جات تکون نخور باشه؟
- کریچر پذیرفت چون خانوم گفت. ولی مایل نبوووووووووووووود!

درست وقتی که کریچر داشت او نبود رو میکشید گوی زرین صاف وسط لب های غنچه شدش فرود اومد!

- جستجوگر اسلیترین گوی زرین رو میگیره و بله این مسابقه تموم میشه. صد و شصت بر ده به نفع اسلیترین!
- بدبخت شدم!

کسانی که هکتور رو میشناختن چند روز بعد از این مسابقه اسکلت خشک شده ی اون رو که لرد تاکسیدرمی کرده بود، سردر خانه ی ریدل ها که حالا یک مکان دو متر در دو متر وسط خیابون بود پیدا کردن. علت مرگ هم به باد دادن اموال لرد ولدمورت در اثر شرط بندی عنوان شد!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
هافلپافvsگریفندر

سوژه: شورش



آگلانتاین لیوانش را بالا برد:
_ به امید برد فردا! به سلامتی خودمون!

لیوان‌های آب شنگولی‌شان را به هم کوبیدند و تا آخر سر کشیدند.

رز در حالی که سعی داشت با کمترین میزان خطا لیوان‌ها را دوباره پر کند؛ پرسید:
_ ما امشب چرا گرفتیم جشن؟مگه بعد همیشه مسابقه جشن نمیگیرن؟

آریانا بطری را از رز گرفت. اگر رز میخواست ادامه بدهد کف تالار نوشیدنی بیشتری گیرش می‌آمد! سدریک دستش را در موهای کوتاه دورا کرد و آن‌ها را بهم ریخت. به او لبخندی زد و جواب رز را داد:
_ آخه امشب آخرین شبیه که دورا با ماست.. بعد از مسابقه.. میخواد بره دنبال رویاهاش!

رز متعجب به سمت دورا چرخید. لرزش‌هایش بیشتر شد و حرفایش درهم تر.
_ چی؟ رویا کجا چیه بری میخوای؟ اینجا جات هست!

دورا به سمت رز رفت و او را محکم در آغوش گرفت. یکی از موهای فنر مانندش را دور انگشت پیچید و درحالیکه تلاش میکرد صدایش شاد به نظر بیاید؛ به رز دلداری داد:
_ یمدت میرم و بر میگردم.. هممون یمدت مجبور شدیم که بریم و حالا نوبت منه! بعد برمی‌گردم و تا آخرش پیش هم می‌مونیم.. میدونی که هیچ جا اندازه اینجا بهمون خوش نمیگذره!

و یواشکی به رز، آگلانتاین را که چروک‌های ریزی اطراف چشمانش پدیدار میشد، نشان داد. سپس از آغوش رز بیرون آمد. رو به بچه‌های تالار کرد و به همه‌شان لبخند زد.

_ من الان چند ساله که اینجام.. خیلی تغییر کردم! دیگه اون دختر مغرورِ عاشق مد از شهر بنفش پوشان نیستم! هافلپاف بهم یاد داد غیر از بنفش، زرد هست! مشکی هست! اینجا تونستم یاد بگیرم که..

دستمالی به دست رکسان که از بنفش، زرد و مشکی ترسیده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود، داد!

_ خلاصه سرتونو درد نیارم. من تونستم چند تا دوست خوب پیدا کنم.. دوستایی که منو وادار کنن برم دنبال چیزایی که میخوام.

رز با هیجان ویبره رفت:
_ داره میگه منو! داره میگه منو!

آریانا لیوانش را بالا برد و گفت:
_ پس این یکی به سلامتی دورا و رویاهاش!

صبح روز بعد

هاگرید صندلی را تا جایی که میشد، به دیوار چسباند. میز را تاجایی که میشد به جلو هل داد. چرا هیچ کس فکری به حال گزارشگران نبود؟ چرا هرگز توجهی به این طبقه‌ی مظلوم نمی‌شد؟ چرا در نظر نمیگرفتند که او، هاگرید، نیاز به جای بیشتری داشت؟

_ سَــلااام! بامزه نبود؟ خب نظرتوون برام اصنوم مهم نیس! امروز بازی گوورکن‌ها با شیره! معلوومه که کی برندست نه؟

هافلپافی‌ها با خشم به هاگرید زل زدن!

_ خب خب داشتم شوخی میکردم! بامزه نبود؟ عب نداره.. بازیکونا دارن یکی یکی میان توو..

فلش بک به صبح، تالار هافلپاف


_ کسی لباسای منو ندیده؟
_ من از جارو میترسم! نمیتونم بیام.
_ رکسان تو روخدا سر صبحی شروع نکن دوباره!
_ چرا این سردرد کوفتی ولم نمیکنه؟
_ این زندگی مسخره من کی قراره تموم شه؟
_ بخاطر اینه که شما هنوز بچه‌اید و دیشب زیاده روی کردین!

همه به آگلانتاین چشم غره‌ای رفتند و او سریع سکوت کرد.

پایان فلش بک، مسابقه

_ آرتور پر انرژی، مثل همیشه! سرخگوون به دست داره به سمت دروازه بان همیشه خواب هافلپاف میره! منتظریم ببینیم که اولین گل هافلپاف تو کدوم دروازه میره؟ خودش میزنه؟ یا پاس میده به فنر؟ خیلی هیجان انگیزه!

آگلانتاین به سرعت سر جارویش را به طرف آرتور کج کرد و فریاد زد:
_ دورااا زود باش دختر! باید بازدارندرو با هم بفرستیم. حاضری؟ یک! دو! سه!

دورا چنان ضربه‌ی محکمی به بازدارنده زد که هیچ کس نتوانست سرعتش را تشخیص بدهد تا زمانی که آرتور با صدای بلندی فریاد کشید! دورا تمام خشمش را بر سر بازدارنده خالی کرده بود و با لبخند به فنر که مورد اصابت ضربه‌ی آرام آگلانتاین قرار گرفته بود، چشمک زد!

رکسان روی جارویش نشسته بود و از زور ترس مثل رز ویبره میرفت! رز هم مثل رز ویبره میرفت! آریانا هم داشت شماره‌هایی که رودولف به تماشاگران گریفیندور میداد، پس میگرفت. هیچ کدوم به سرخگون توجهی نداشتند! پس عله با خیال راحت سرخگون را از هوا قاپید و قبل از اینکه آگلانتاین یا دورا بتوانند برای دفاع به عقب برگردند، توپ را در حلقه پرتاب کرد!

_ هه هه ما از همون اول پیش بینی میکردیم که برنده این بازی کی میتونه باشه! این شمااا و این آقای گل اول امشب عــلــه!

صدای اعتراض و هلهله با هم قاطی شد و طرفداران هر دو تیم ورزشگاه را روی سرشان گذاشته بودند.
دورا با عصبانیت به سمت عله چرخید. با اینکه دیگر سرخگون دستش نبود اما دلش خواست تلافی گل خورده را بگیرد؛ پس بدون ائتلاف وقت بازدارنده را به سمتش فرستاد.

کمی بعد

_ خب تا اینجا بازی ۳۰_۱۰ به نفع تیم برنده هاست. هاهاها شوخی کردم! من گوشنمه چیزی ندارید برای خوردن؟ خب ولش کونید.. پرویز و مرگ دو طرف فنر دارن پرواز میکنن! بیشتر شبیه فیلمای ترسناک شدن تا یه تیم! من که جرئت نیمیکونم برم سمتشون امیدوارم مودافعای هافل هم تصمیم دوروست رو بگیرن!

آگلانتاین تصمیم درست رو گرفت! پیپ خود را در آورد و پکی
به آن زد و دودش را به صورت حلقه بیرون داد. ساحره‌ها به او جذب شدند و برایش فریاد کشیدند! رودولف که این حرکت آگلانتاین و تشویق ساحره‌ها را دید، نگاهی دو دل به قمه در دستش و پیپ در دست آگلانتاین انداخت.
_ من به رفیقم خیانت نمیکنم! این قمه کل زندگی باهام بوده...
و بیخیال ساحره‌ها شد و به جست و جوی گوی زرین رفت.
اما برخلاف آگلانتاین، دورا تصمیم چندان درستی نگرفت. به سمت مرگ، فنریر و پرویز رفت. بازدارنده را اول به سمت پرویز پرت کرد. شانس با دورا یار نبود. پرویز سریع متوجه شد و با چماقش سریع به بازدارنده ضربه‌ای زد که آن را به سمت رکسان پرت کرد. رکسان که تازه ترسش از جارو ریخته بود، سرش را بالا آورد و توپی را دید که با سرعت به سمت صورتش می‌آمد. دورا فریاد زد:
_ برو کنار رکسااان!
ولی صدایش همزمان شد با صدای فریاد هاگرید که میگفت:
_ گگگگگگلللللل!

رکسان توصیه دورا را نشنید و بازدارنده محکم به صورتش برخورد کرد.

این بار دیگر فقط صدای اعتراض طرفداران هافلپاف نبود که به گوش میرسید! طرفداران عصبانی شده بودند و هر بد و بیراهی که از دهانشان در می‌آمد به گریفیندوری‌ها میگفتند. این بیشتر شبیه به یک شورش بود.

رکسان درحالیکه با نگرانی به تیم گریفنیدور نگاه میکرد، رو به اعضای تیمش کرد و پرسید:
_ حالا باید چیکار کنیم؟ باید فرود بیایم و روپایی بزنیم؟ من میترسم! اگر تو دومین بار از روی پام لیز بخوره و مسخرم کنن چی؟

دورا با خشم فریاد زد:
_ روپایی چیه؟ ماعم فحش میدیم!

و سریع رو کرد به سمت ترامپ و گفت:
_ چطوری کله زرد؟ مارک رنگ موی این سریت چی بوده؟

رکسان هنوز دو دل بود. میترسید کسی ناراحت شود!

اما آگلانتاین پشت سر دورا ادامه داد:
_ ناراحت شدی ترامپ؟

سدریک که چند دقیقه‌ای بود چشمانش را باز کرده بود، به حرف آگلانتاین بلند خندید ولی سریع با چشم غره‌ی مرگ دهانش را بست.

_ هی عله؟ چرا فامیلیت شده جیلتی؟ چرا نشد ژله‌ای؟
_ ناراحت شدی عله؟

آریانا دیگر طاقت نیاورد و شروع به خندیدن کرد. او هم میخواست وارد این بازی شود.

_ پرویز تو همونی که اسیر شدی این وقت روز یا اونی که اسیر شدیم این وقت شب!
_ هی دورا این اصلا بامزه نبود!
_ مهم نیس تو دیالوگتو بگو!
_ ناراحت شدی پرویز؟

_ فنر؟ تو همونی که تو کمر پرستارایی؟ یا اونی که تو ماشین ماگل هاست؟
_ ناراحت شدی فنر؟

فنر نیشخندی زد. دستش را در جیب لای پشم‌هایش کرد و گفت:
_ نه اصلا! خیلی بامزه بود. جدیا!
_ پس نظرت رو راجع به این بگو! فنر..

فنر درجا از توی جیبش منو را در آورد. سرش را بالا آورد و با شیطنت برای دورا چشمک زد! سپس پنجه‌اش را روی منو زد.

بلاک!



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ریونکلاو vs اسلیترین
سوژه: ولنتاین!


-نمیشه تمومش کنید؟

شپلخ!

-خب پس نمیشه.

تام، دمپایی سو را از صورتش جدا کرد؛ بیخیال گریه و زاری ساحره ها شده و به طرف خوابگاه پسران رفت.

-مرلین لعنتت کنه مرلین!
-این همه آرزو... اینو باید برآورده می کردی؟
-من می دونم؛ این بلا سرم اومد چون همین بلا رو سر بلا آوردم. بمیرم برات دخترم.

هر یک از ساحره های تیم کوییدیچ ریونکلاو، گوشه ای نشسته و برای بخت خود اشک می ریخت. بقیه ساحره ها هم اشک می ریختند، ولی نه به اندازه بازیکنان تیم. چرا که علاوه بر بدبختی عظیم ازدواج با رودولف، بدبختی عظیم تری همچون حضور بلاتریکس در تیم مقابل، نصیبشان شده بود.
-بریم تمرین کنیم؟
-نچ.
-من که تمرینم نمیاد.
-منم انقد گریه کردم چشمام جایی رو نمی بینه. چه برسه به اسنیچ!
-منم که کلا توی روز دید خوبی ندارم.

بازی آخر زمان خوبی برای فهمیدن این واقعیت نبود؛ ولی سایر بازیکنان در شریطی نبودند که به وضعیت ربکا رسیدگی کنند.

-درباره نحوه حمله و پوشش مدافعا تصمیم بگیریم؟
-نچ.
-من که این یکیمم نمیاد.
-منم که انقد گریه کردم مغزم خشک شده، نمی تونم فکر کنم.
-منم که کلا توی روز خسته ام. تمرکز ندارم.

لینی اولین ساحره ای بود که با حقیقت تلخ کنار آمده و به انتظار روز بازگشایی دادگه خانواده نشسته بود. ولی به نظر نمی رسید بقیه اعضای تیم شرایط روحی مناسب مسابقه را داشته باشند!

-پس لااقل بریم استراحت کنیم. برای بازی فردا یکم انرژی داشته باشیم.
-آره.
-چقد خوابم میاد!
-منم انقد گریه کردم، خسته شدم.
-الان که تازه آفتاب داره غروب می کنه؟ مگه میشه خوابید؟!

ربکا کم کم صبر هم تیمی هایش را به اتمام می رساند!

***

-در خدمت شما جادوآموزان تماشاگرنما هستیم که هر کدومتون دارین راجع به برنامه‌هاتون برای تعطیلات صحبت می کنید و هیچ اهمیتی به گزارشگر خوش صدا و هنرمند مسابقه نمیدین. بی لیاقتا!

یوآن که باز هم با دیدن میکروفون و جایگاه گزارشگری خودش را از دست داده بود، از ساعتی قبل از شروع مسابقه گزارشش را شروع کرده و اضطراب بازیکنان درون رختکن را به بالاترین حد رسانده بود.

-ببینید، درسته ما تمام بازی های قبلو باختیم؛ ولی...
-اینم می بازیم؟

ربکا از همان ابتدا امید را باخته بود.

-نه. ولی مطمئن باشید که ما...
-آخر میشیم!

ربکا با حقیقت به خوبی کنار آمده بود.

-ما باید به خودمون...
-دلداری بدیم!
-بیخیال! بریم تو زمین و سعی کنیم نبازیم.

با رسیدن به در رختکن و مشاهده‌ی داخل زمین، ته مانده انگیزه‌ی تیم بر باد رفت. نه با دیدن تیم آماده‌ی اسلیترین؛ نه با دیدن جمعیت تماشاگران اسلیترین که چندین برابر هواداران ریونکلاو بودند. بلکه با دیدن داور مسابقه و همسر ارشدش که یکی نگاهی سرشار از خشم بر دیگری و آن دیگری نگاه بر آسمان داشت و رنگش به سفیدی ریش دامبلدور شده بود!

-بازیکنای هر دو تیم وارد زمین شدن و روی جاروهاشون نشستن. به جز لینی که کلا احتیاجی به جارو نداره! همه آماده‌ن... ولی انگار داور قصد شروع بازی رو ندارن!

حرف یوآن، توجه همه را به رودولف جلب کرد.
-بلا... میخوای بعدا صحبت کنیم؟ الان همه دارن نگاهمون می کنن.
-من که راحتم. تو اگه دوست داری یه آرزویی، چیزی بگو. شاید مرلین دوباره برآورده کنه برات عزیزم. :ysmile:
-بلا؟ مسابقه چی؟

بلاتریکس سرش را از جلوی چشمان رودولف عقب برد و چوبدستی‌ش را هم از درون گوش رودولف خارج کرد.
-بعد از مسابقه چشماتو در میارم. فقط مراقب باش حین بازی کار دست خودت ندی.

بلاتریکس بسیار نگران همسرش بود!

-بالاخره بلاتریکس یقه‌ی رودولفو ول می‌کنه و کنار هم تیمیاش می ایسته. حالا رودولف سوتش رو به صدا در میاره و همزمان سرخگون رو پرتاب می کنه.

جستجوگر ها به سرعت بالا رفته و در زمین به جستجو مشغول شدند. اما طولی نکشید که توقف کرده و با تعجب به میانه‌ی زمین خیره شدند.

-وایسا! وایسا کاریت ندارم!

بلاتریکس به سرعت به طرف سو پرواز می کرد و کروشیو میزد و از سو میخواست جارویش را متوقف کند.

-دروغ میگی بلا! میخوای بزنی!

سو هم جاخالی می داد!
با صدای سوت رودولف، هر دو سرجایشان ماندند و به طرفش برگشتند.
-چته؟
-چیزه بلا... نباید کروشیو بزنی بهش. تازه سرخگون هم دست اون نیست که!
-آره دیگه! باید ازش طرفداری کنی. سرخگون هم از قصد انداختی طرف این.
-آخه من کِی... غلط کردم اصلا! بذار بازی رو ادامه بدیم.

بار دیگر صدای سوت و بازیکنانی که به پرواز در آمدند. البته این بار بدون خشونت و اعتراض. چرا که رودولف مستقیما سرخگون را به طرف بلاتریکس پرتاب کرده و خانم بلک هم صورت گابريل را هدف گرفت.

-بلاتریکس چند متر جلو رفت ولی حالا متوقف شده و سرخگون رو رها کرده! این چه معنی ای میده؟

بلاتریکس با سرعت به طرف سو رفت و سو هم که پس از حمله قبلی احتمال این اتفاق را می داد، با آخرین سرعت از او فرار کرد.

-سرخگون رو انداختی طرف من که بخوره تو صورتم و از ریخت بیفتم؟ می کشمش!

بلاتریکس اصلا هم دنبال بهانه نبود!

-درست می بینم؟ سرخگون واقعا داره نزدیک سطح زمین حرکت می کنه؟

درست می دید، ولی نه کامل! یک عدد لینی زیر سرخگون بود.

- اوه، اون‌جا رو ببینین! لینی قصد داره از غفلت بلاتریکس و تیم اسلیترین سوء استفاده کنه و سرخگون رو وارد درواه کنه! ... ولی... با توجه به این‌که کمی زیر سرخگون له شده به نظر می‌رسه زیاد موفق نبوده. گابریل به کمکش می‌ره و سرخگون رو از روش بر می‌داره و از اعماق زمین خارجش می‌کنه و بعد دوباره اوج می‌گیره! وا چرا سرخگون دستش نیست؟

نگاه‌ها به طرف گابریل معطوف شد.

- چرا سرخگونو ول می‌کنی همون پایین؟
- واقعا فکر کردین بعد اینکه بدون دستکش برش داشتین من بهش دست می‌زنم؟ حالا اگه اجازه می‌دادین الکل وایتکسمو با خودم بیارم تو زمین یه چیزی!
-
- حالا سو سعی می‌کنه از دست بلا خلاص بشه و سرخگون رو به دست بگیره و سعی کنه یه گل بزنه، نزدیک دروازه‌ می‌شه، داره می‌ره!

سوت!

- چرا سوت؟
- به مرلین تقصیر من نیست! چوبدستیش تو چشممه!

بلاتریکس که عامل سوت به نظر می‌رسید لبخندی از روی رضایت زد و بعد از یک پس‌گردنی دیگر، اوج گرفت و سرخگون را در هوا شکار کرد.
- خطا کردین خب!

رودولف می دانست حق کاملا با بلاتریکس است و وقتی او می‌گوید خطاست، یعنی خطاست!

شپلق!

بزرگترین اشتباهی که ممکن بود در آن بازی رخ دهد، رخ داد! به بدترین شکل ممکن هم رخ داد.

-بلا، اشتباه کرد! جوونه، خامه... ببخشش!

ربکا، بی خبر از همه جا، در انتظار تشویق هواداران، پس از ضربه موفقش بود. ولی چیز دیگری نصیبش شد.
بلاتریکس گردنش را با یک حرکت جا انداخته و با یک حرکت دیگر، ربکا را در هوا قاپیده و به گوشه زمین رفت.
جمله ی بعدی یوآن، مانع از مشخص شدن سرنوشت ربکا شد.
-در حالی که جاگسن داره روی جاروش چرت می زنه، سو لی با سرعت پیش میره و رابستن هوریس رو پشت سر میذاره! خانم بلک و هکتور پشت سرش راه میفتن ولی فاصله‌شون خیلی زیاده!

-سول؟

سو لحظه ای قبل از پرتاب سرخگون به شدت ترمز کرده و سرخگون را خلاف جهت دروازه اسلیترین پرتاب کرد.

-سیاست تیم اسلیترین در انتخاب دروازه بان حرف نداره!

با رها شدن سرخگون از دستان سو، هوریس ارتفاعش را کم کرده به طرفش شتاب گرفت. اما همین که دستش به سرخگون رسید، صدای سوت رودولف، زمین را پر کرد.
-ببخشید... معذرت میخوام... خیلی خیلی متاسفم ولی دروئلا اسنیچو گرفت!

صدای تشویق ضعیف تماشاگران در زمین پیچید. ولی صدای مهمتری از گوشه زمین به گوش رسید!
-رودولف؟ عزیزم؟
-بلا، باور کن تا آخرین لحظه تلاش کردم!
-اون مهم نیست؛ بیا برات غذا درست کردم. سوپ خفاش دوست داری؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
گریفندور
v.s.

هافلپاف


سوژه: شیوع


شماره ده و سه چهارم خیابان داونینگ، قابل دسترسی از کاسه توالت وسطی، دفتر وزارت سحر و جادو

گابریل درحالیکه چانه ای را به دستش تیکه داده بود با بی حوصلگی به صحبت‌های رابستن لسترنج گوش می‌داد. البته بیشتر از اینکه به کلمات جسته و گریخته رابستن گوش کند، با دقت به زیر ناخون‌های فوق‌العاده مرتب و تمیزش نگاه می‌کرد.
- وزیر چراگوش کردن نشد هرچی رابستن گفتن شد؟
- دارم گوش می‌دم، ادامه بده.

اما قیافه رابستن به نظر قانع نمی رسید.
- گوش کردن نکرد، پس خود خواستن کرد!

گابریل به موقع نگاهش را از روی ناخن‌های مرتبش برداشت تا لحظه‌ی شکافتن پوست صورت رابستن و بیرون زدن یک عدد مار خوش خط و خال و کت و کلفت را ببیند!
- بس کن رابستن این اداها چیه وسط وزارت خونه؟
- فس فسسسسس.
- خداروشکر همون یه ذره عقل نداشتت هم از دست رفت.
- فس فس هیسسسسس!.

گابریل این بار با تردید به مار بزرگ مقابلش نگاه کرد.
- یعنی شوخی نمیکنی؟

مار هیس هیس کنان سرش را به نشانه نفی تکان داد و زبان درازش با حرکت سریعی از دهانش بیرون آمد. خوشبختانه هنوز برای گابریل فرصت بود تا جیغ بکشد:
- یا خشتک دریده‌ی مرلین!

گابریل که همیشه یک سطل وایتکس غلیظ بالای ۳۰درصد زیر میز کارش دم دست داشت، پیش از اینکه مار نقشه شومش را عملی کند حتویات سطل را روی سر مار خالی کرد و در حینی که مار از شدت سوزش چشم خودش را به در و دیوار می کوبید و از فرصت نهایت استفاده را کرد و فلنگ را بست!

تالار اصلی خوابگاه گریفندور

آتش شومینه مثل همیشه گرم و صندلی‌های چرمی راحت و نرم بودند. اما آن شب فضای سردی بر تالار حکم‌فرما بود. همه با جدیت به اخبار رادیوی جادویی گوش می‌دادند:
نقل قول:
-بله، و الان دوست دارم از کارشناس محترم این برنامه، جناب آقای دکتر جکیل خواهش کنم که به ما بپیوندند. آقای دکتر، شما علت شیوع این بیماری جدید رو چی می‌دونین؟
- ببینید آقای مجری، ما هنوز حتی موفق نشدیم یه دونه از این مار شده‌ها رو یه جا گیر بندازیم تا بتونیم روشون چندتا آزمایش اولیه کنیم، در نتیجه خیلی زوده که بخوایم درباره علل شیوع صحبت کنیم. فعلاً فقط توصیه‌ای که می‌کنیم به ملت شریف جامعه جادوگری اینه که حتی‌المقدور منزل رو ترک نکنن و کلنگ دم دست داشته باشند. و دستهاشون رو هم بیست ثانیه با دقت بشورن.
- نکته ای توی شستن دست ها هست که بخواید به شنونده های ما بگید؟
- نکته خاصی نیست جز اینکه کار خوبیه. انجام بدین.
- بله توصیه‌ها رو خودمون بارها از رادیو برای شنونده‌ها تکرار کردیم، علت بیماری چیه آقای دکتر؟ علت چی می‌تونه باشه از نظر شما؟
- گوش نمی‌دی‌ ها!
-نخیر قربان اتفاقاً سرو پا گوش آااااا...ی ننه!
-فس! فس!
- یا مانتیکور غریب!

و برنامه رادیو با چندین صدای فس فس و خش خش دیگر قطع شد. سکوت مرگباری در تالار حاکم شد و بچه های تیم با چهره های مبهوت به هم خیره شدند تا اینکه بلاخره آرتور دید کسی داوطلب نمی شود کاری بکند، از جایش بلند شد و از میان همه اعضای رد شد و پیچ رادیو را بست.
- دیر وقته دیگه، برید بخوابید فردا کلاس دارید!

بچه ها با آه و ناله از جا برخاستند. وسط این بلبشو مدرسه رفتن دیگر چه صیغه ای بود.

فلش بک، خانه ریدل‌ها، مقادیر زیادی رعد و برق و افکت‌های ترسناک و دلهره آور

-فس فس فسا
-فسو فس فسا

(افکت ترجمه از مارزبانی)
-پاپا، فامیلن دیگه! اینهمه راه از برزیل اومدن نمی‌شه که برشون گردونم!

لرد چشم های گردش را گرد تر کرد تا چشم غره ای به نجینی برود.
- دختر بابا! دقیقاً قراره کجا جاشون بدیم؟ این مرگخوارارو که میبینی هم اینجا اضافین میخوایم چندتاشون رو خلاص کنیم جا باز شه! اونوقت اونوقت قراره از یه گله مار سمی هم پذیرایی کنی؟کجا؟روی سر کچل ما؟

نجینی فس فس غمزه طور دیگری برای پاپایش کرد.
- برای اونم ایده دارم پاپا. یادتونه یه بار من رفتم تو حلق باتیلدا بگشات، چقدر لذت داشت؟ چقدر به ریش پسره پاتر خندیدیم و کیف کردیم؟ نمی‌شه اینبار هم مثل باتیلدا، چند نفر رو بکشید فامیل‌های منم برن تو حلقشون، هم مهمون نوازی کرده باشیم هم اونا هم یه تفریحی بکنن؟
- بله؟یعنی میخوای ما چوبدستی نازنینمون رو به خاطر فک و فامیلای تو تکون بدیم ادم بکشیم؟
- پاپا!

ولدمورت اهی کشید.
- باید فکرهایمان را بکنیم. در هر صورت یه مار سخنگو که بیشتر نداریم و هیچ هم به خاطر این برایمان مهم نیستی چون یک تکه از روحمون رو داخل بدنت جاسازی کردیم. ما همینجوری دوستت داریم دخترم!

در چشمان نجینی برق رضایت درخشید.

زمان حال، رختکن تیم گریفندور

بچه ها توی سالن جمع شده بودند و خبری از بقیه اعضای گریفندور نبود. شاید از ترس بیماری جدید جیم زده بودند. در هر حال فقط اعضای تیم گریفندور حضور داشتند. در ان میان ترامپ فرصت را غنمت شمرده بود و روی یکی از میزها ایستاده بود و دیگران را موعظه میکرد:
-ببینید هیچ جای ترسی نیست، اینا همه‌اش شایعه است. توطئه تیم هافلپافه می‌خوان ما رو بترسونن!

آرتور که از این حرکت ترامپ که خودش رو یک پا کاپیتان گرفته بود حسابی خشمگین شده بود ناگهان فریاد زد.
- نگاه کنید یه موش داره از پایه میز ترامپ میره بالا.

ترامپ فاز موعظه کردن را به کل فراموش کرد. جیغ بنفشی کشید و مستقیم توی بغل فنریر شیرجه زد. طبیعتا چون فنریر اماده این حرکت نبود هر دو نقش بر زمین شدند. آرتور لبخند خبیثانه ای زد.
- آره ترامپ درست میگه. هیچ نگران نباشید بچه ها. اینا همه توطئه آستاکباره.

بچه ها چهره های پوکروارشون رو از صحنه ناموسی خلق شده توسط ترامپ و فنریر برداشتند و به صورت آرتور دوختند. مرگ از فرصت استفاده کرد و به ارامی گفت.
- هرچند این مرتیکه ترامپ هیچوقت عقل درست و حسابی نداشته ولی به نظر من درست میگه!
- مرگ جان، شما چون خودت نمی‌میری برات گفتن این حرفا راحته. اسیر شدیم این وقت روز!

مرگ دست کرد و از زیر ردایش لیستش را بیرون آورد و توی چشم و چال بقیه فرو برد.
- خیر من به استناد این حرف میزنم ای ابله ها! ولی اگر اصرار دارین می تونم کمی نوبتتون رو جلو بندازم!

کادوگان که حسابی از این مباحثه ناراضی بود، با شمشیر برهنه پرید وسط صحبت پرویز:
-خجالت داره همرزمان! چشم انتظار تک تک یاران ما در گریفندور به ید و قامت ماست و اونوقت ما اینجا از ترس داریم به خودمون می‌لرزیم!

سپس دستش را از قابش بیرون اورد و فنریر را که زیر وزن ترامپ به پوستر تبدیل شده بود بیرون کشید.
- ایناهاش! همش تقصیر این خیار چمبر بی‌عرضه، این گرگ سیرت پلیکان صفته!
- به من چه مرد حسابی؟ تو چرا همیشه همه تقصیرا رو میندازی گردن من؟ :eyeroll:
- چون تو خیر سرت ناظر این گروه و مدیر اینجایی! تو باید این جو متشنج رو کنترل کنی! تو باید محاسبه کنی که ما هر طور که شده، و به هر قیمت که شده، و به هر وسیله‌ای که شده این بازی رو ببریم!

فنریر دیگر به هیچ وجه شبیه آن فنریر خونسرد و بی‌خیال نبود؛
- باز تو رو جو گرفت کادوگان؟ یه وقتایی انقدر از دستت روانی می‌شم که میخوام از شدت عصبانیت جر بخورم!
- یا شمشیر درازه‌ی گریفندور! جدی جدی جر خورد!

و عله راست هم می‌گفت. در کمال بهت و حیرت اعضای تیم، صورت زمخت فنریر گری‌بک شکاف بر می‌داشت و مار زمخت‌تری از توی جمجمه اش بیرون می‌زد!
ملت با چهره هایی بهت زده به مار بزرگی که از کله فنریر بیرون زده بود و بدن فنریر را روی فرش نخ نمای سالن می پلکاند و به سمتشان می خزید خیره مانده بودند.

- یا هیپوگریف پنجه طلا! مار توی آستینمون پرورش می دادیم!
- اسیر شدیم این وقت روز! حالا چیکار کنیم؟
- طرف تو رادیو گفت دستامونو بشوریم حله!

ناگهان ارتور غودا گویان از گوشه کادر ظاهر شد و فریاد زد:
- وینگاردیوم لویوسا!

مار- فنریر فش فش کنان بالا رفت و روی سر ترامپ افتاد. ترامپ هم نامردی نکرد و در حالیکه از ته لوزالمعده جیغ میکشید بلند شد و دور سالن شروع به دویدن کرد. تلاش بچه ها برای گرفتنش کاملا بی فایده بود. تا اینکه عله عصایش را به موقع جلوی پای ترامپ گرفت تا هم او و هم مار روی سر و کولش با مغز به زمین بیافتند و غائله خاتمه یابد.
بچه ها هن و هن کنان بالای سر ترامپ و فنریر ایستادند. کسی نمی دانست باید چکار کرد. تا اینکه ارتور همچنان غودا غودا گویان با کلنگی در دست وارد صحنه شد.
-دامب! دامب! نترسید! دامب! خودم الآن با بیل می‌کشمش!
- نزن همرزم! نزن بی‌ناموس! اونم که دستته کلنگه خیار چمبر بی خاصیت! لامصب نزنش واسه کویی لازمش داریم!

صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
- کویی بخوره تو سرمون! نزنیمش که میخورتمون!
- فکر نکنم داورا قانع بشن این فنریره ها خیلی شبیه فنریر نیست.

کادوگان عاجز شده بود. به سمت عله برگشت:
- تو که قد نوح سن داری، یه کاری کن. مثلا فلوت بزن بتونیم این مارو کنترل کنیم. یادمه تو کتاب اول هم هری همین فن رو زد.
- سن نوح چه ربطی به فلوت زدن داره؟در ضمن اونی که هری براش فلوت زد سگ بود این سه متر ماره!

کادوگان چانه اش را خاراند.
- سوت چی؟اونم بلد نیستی؟
-

آرتور کلنگش را کمی بالا گرفت ولی هنوز در موقعیت کوبیدن نگه داشت.مار که تازه داشت بهوش می امد به نظر می‌آمد که جذب صدای سوت بلبلی شده و به ارامی سرش را تکان می‌داد.
کادوگان عرق پیشانی‌اش را پاک کرد، نگاهی به ترامپ کرد و گفت:
هی، تو، بچه مایه! یه زنگ بزن چهارتا پیتزا بیارن واسه ماره. مار جماعت پیتزا دوست دارن. آرتور، همرزم، تو هم اون کلنگ رو بذار پایین یه سر برو پناهگاه ببین می تونی یه چیزی پیدا کنی بتونیم این گند رو یک جور جمع کنیم تا بازی تموم بشه؟

چند دقیقه بعد، پناهگاه
صدای پاق بلندی از داخل شومینه بلند شد.
- مالی لرزونک؟
- آرتور حیرونک! چی شده چرا زود اومدی خونه؟ نکنه باز از جایی اخراج شدی؟
- نه فقط اومدم یه سر به تو و بچه‌ها بزنم و چندتا وسیله بردارم. اون چرخ خیاطی که مال جهازت بود کجاست عزیزم؟
- یه جا همونجا تو انباری. حال من و بچه‌ها هم خوبه، نگران نباش، هیچ کدوم دور از جون دور از جون دور از جون مار نشدیم!
- پرسی توله تسترال که همینجوریش مار تو آستین پرورونده است!
-‌ چی گفتی؟
- اوه هیچی عزیزم! مواظب خودت باش من دیگه باید برم!

روز مسابقه دو تیم گریفندور و هافلپاف

ورزشگاه بر خلاف انتظار همگان، نه تنها خالی نبود، بلکه مملو از جمعیت بود. البته به هیچ وجه نباید اینطور برداشت شود که این ملت بی فرهنگ هستند و توصیه های بهداشتی و امنیتی را به شمال و جنوبشان می‌گیرند. علت اصلی شلوغی ورزشگاه این بود که بیشتر تماشاگران، در حقیقت جادوگر و یا ساحره واقعی نبودند، بلکه فک و فامیل‌های نجینی بودند که آنها را داخل بدن جادوگرهای بخت برگشته چپانده بود و به ورزشگاه آورده بود.
با صدای گزارشگر که مشغول معرفی اعضای دو تیم بود تیم هافلپاف وارد زمین شدند و بعد از ندیده گرفتن توصیه های بهداشتی با هر دو داور مشغول دست دادن و روبوسی و تف مالی شدند.
بعد از آن تیم گریفندور وارد زمین شد. گزارشگر ورود تیم گریفندور را به زمین اعلام کرد و باعث شد تمام نگاه ها به سمت آنها بچرخد. طولی نکشید که صدای همهمه و پچ پچ های خاله زنکی ورزشگاه را پر کرد.
- یا حضرت مرلین!
- اون کیه با خودشون آوردن تو زمین؟

وجود فنریر گری بک در میان اعضا که بیشتر شبیه بادکنکی بود که بادش در حال خالی شدن است حتی سوظن و شک داورها را برانگیخته بود. بلاتریکس با شک به منظره فنریری خیره شد که افتان و خیزان با حرکاتی شبیه سرخوردن روی زمین به طرف میانه زمین در حرکت بود.

- این چرا این ریختی شده؟

روی صورت فنریر رد بخیه هایی دیده میشد که بسیار ناشیانه توسط چرخ خیاطی مالی دوخته شده بودند. گویا فنریر از درون جر خورده بود و کسی سعی کرده بود با کوک های نامنظم او را وصله پینه کند. رد بخیه ها از فرق سر تا نوک پای او را می پوشاند. کادوگان که نگاه مشکوک داورها را دید متوجه شد خطر بسیار نزدیک است. با خنده مسخره ای جلو رفت.
به به سلام بانوان عزیز. چیزه، این هیچیش نیست، از روی عشق و ارادت، ستون فقرات لرد رو روی صورتش خالکوبی کرده!

کلک کادوگان گرفت. حالت شکاک چهره‌ب دروئلا و بلاتریکس سریع تغییر کرد:
-چه حرکت وفادارانه‌ای!
-چه رمانیک و شاعرانه!

در همان لحظه صدای زیر و لاینقطعی توجه بلاتریکس را به خود جلب کرد و باعث شد دوباره نگاه مشکوکی به خود ر بگیرد. رد صدا را دنبال کرد و به صورت قرمز و خیس از عرق عله رو به رو شد.
- چه مرگشه این پیری؟

عله بی‌نوا که از دیروز تا به آن لحظه به صورت لاینقطع چند دور کامل مجموعه سمفونی‌های مشاهیر جهان را سوت زده بود، نفس کم اورده بود و عرق از سر و رویش می چکید و کلیه عضلات فوقانی و تحتانی‌اش منقبض شده بودند. کادوگان لبخند ابلهانه دیگری زد و از میان لبهای بر هم فشرده گفت:
- نابود شی آرتور که هیچ خاصیتی نداری چرا نمیای کمکم؟ این پیره دیگه. عشقش همین سوت زدنه. ما هم دیگه دم آخری بهش سخت نمیگیریم. می دونین که.

بلاتریکس پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت میانه میدان پرواز کرد. دروئلا با شک و سوظن اخرین نگاهش را به اعضای تیم انداخت و به دنبال بلاتریکس راهی شد. بچه های نفس راحتی کشیدند.
چند دقیقه بعد بازی با سوت داوران شروع شده بود. توپ در اختیار رکسان ویزلی، مهاجم هافلپاف بود که بسیار مصمم جلو میومد. رکسان خودش یک تنه مرگ و پرویز رو پشت سر گذاشت. خودش رو آماده کرد تا کادوگان رو هم پشت سر بذاره که یک‌دفعه صدای جیغ‌های ممتد دورا ویلیامز به گوش رسید! مرگ از فرصت سو استفاده کرد و بلاجری را به سمتش پرتاب کرد. آرتور توپ را گرفت.
اما در سوی دیگر زمین فنریر در یک حرکت حماسی به سمت جلو خیز برداشت بازوی دورا ویلیامز را گاز گرفته بود!

نقل قول:
و حالا مشاهده میکنیم که یکی از مهاجمین تیم گریفندور به مهاجم تیم هافلپاف حمله ور میشه.

صدای خشمگین جمعیت و فس فس های نامفهوم از جایگاه تماشاگران بلند شد. بلاخره داوران به داد و ناله‌ی دورای بخت برگشته توجه کردند و در سوت خود دمیدند. دروئلا روزیه با تعجب و تردید به فنریر گری بک نگاه می‌کرد. سر کادوگان یورتمه روان خودش را به صحنه رساند:
- چیزی نیست عاقا! چیزی نیست همرزمان! فنریره دیگه، سوسیس کالباس نخورده یه مدت داره بازی در میاره!
- پیتزا!
- خفه شو همرزم! می‌بینید، هیچیش نیست، میشه ادامه بدیم؟

سایر بازیکنان تیم گریفندور تلاش داشتند با ایما و اشاره به کادوگان حالی کنند که انگار سوت زدن روی گری‌بک دارد بی اثر می‌شود و شاید بهتر باشد جیم شوند، ولی کادوگان گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و آماده بود تا به هر قیمتی شده بازی را ببرد!

دروئلا با اکراه سوت بازی را مجدداً به صدا درآورد و اینبار آرتور ویزلی، حمله را آغاز کرد. آرتور که یک چشمش به گری‌بک در هوا معلق مانده و یک چشمش به دروازه حریف بود، از بلاجر آگلاتتاین پافت جا خالی داد و داشت به طرف دروازه می‌رفت که یکدفع صد و هشتاد درجه تغییر مسیر داد و مثل شصت تیر از دروازه دور شد! فنریر گری‌بک با دهانی باز و آب دهانی روان، دنبالش گذاشته بود!
- برگرد هم رزم! رشادت به خرج بده! خودت رو به خوردن بده ولی گل ما رو بزن!

آرتور که اما بلاخره پدر هفت تا بچه قد و نیم قد بود. در نتیجه هشدار کادوگان را به هیچ گرفت. توپ را انداخت و با ته سرعتی که نیمبوس دوهزارش اجازه می‌داد، از دروازه دور می‌شد!
- تو! زردک موی سرخک روی! خرچنگ دریایی! همونجا خشکت نزنه! برو اسنیچ رو بگیر و این عذاب رو تموم کن!

ترامپ با بی حوصلگی رو به کادوگان کرد:
- هنوز که اسنیچی ندیدم! :eyeroll:
- همینجاست! پشت تابلوی منه!
- میگم ندیدم گوش نمی‌دی‌ ها!

و ناگهان در کمال وحشت همه بازیکنان، کله‌ی موبور ترامپ شکاف برداشت و مار بزرگی از زیر ان بیرون زد! مار به عصبانیت به سمت جلو پید و درجا تابلوی کادوگان را یک لقمه چپ کرد! قاعدتاً ادامه بازی معنایی نداشت، همه‌ی بازیکنان فریاد زنان و یا سه برادر گویان پا به فرار گذاشتند، در حالی که ترامپ – مار آنها را دنبال می‌کرد و صدای کادوگان از داخل معده‌اش به گوش می‌رسید:
نقل قول:
- خورده! اسنیچ رو خورده! گریفندور برنده است!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
گریفیندور
VS
هافلپاف



سوژه: شیوع


یک روز دل انگیز دیگه توی دنیای جادویی آغاز شده بود و آفتاب داشت اشعه های ماورای بنفشش رو از پنجره ها و بین پرده ها میکرد تو چشم و چال ملت و با تمام قدرت میتابید توی صورت کسایی که صبح زود از خونه خارج شدن تا زودتر سرطان پوست بگیرن و یاد بگیرن اول صبح وقت خوابه، نه بیرون اومدن.

البته یکی از کسایی که حواسش به این وضعیت بود و حسابی هم خورشید خانم از دستش ناراحت بود، چون اشعه هاش بهش نمیرسیدن، فنریر بود. اون سه تا پرده جلوی پنجره اتاقش گذاشته بود و کوچیکترین راه ورودی برای نور باقی نذاشته بود.

اون اصولا مدیر هاگوارتز بود، در کنار لینی وارنر و سو لی. ولی مدیری نبود که بهش نیاز داشتن یا حتی لایقش بودن. اون صرفا مدیری بود، که بود! در کل نفعی نداشت، ولی بعضی وقتا ضررهایی داشت، از جمله اینکه یازده روز بعد از وقت تدریس یادش میفتاد که باید به اساتید بگه تدریس کنن. همینقدر وظیفه شناس.

و اون روز هم مثل بقیه روزها راحت و آروم توی تخت گرم و نرمش خوابیده بود. آفتاب هم هی داشت فحشش میداد چون نمیتونست باعث سرطانش بشه.
در نتیجه فنریر همینطور خوابید. با آرامش تمام. که ناگهان ساعد دست چپش شروع کرد به سوختن.
این یکی دیگه قضیه مدیریت هاگوارتز نبود که بخواد تا ظهر بخوابه، در نتیجه با چشمای کاملا بسته، سریعا از جاش بلند شد، جوراباشو لنگه به لنگه پوشید، ردای سیاهش رو روی پیژامه و لباس خوابش پوشید و آپارات کرد. رسیدن به خدمت لرد سیاه اولویت اولش بود، حتی اگه مجبور میشد یه مقدار نامرتب ظاهر بشه. البته با توجه به اینکه چشماش تا لحظه آپارات بسته بودن و سعی داشت همچنان خواب بمونه، نتونست بفهمه ترکیب جوراب های زرد و قرمز اصلا جالب نیست.

و بعد لای چشماشو باز کرد، و با تمرکز روی اتاق لرد سیاه، با صدای پاق بلندی آپارات کرد.
چند ثانیه بعد، فنریر جلوی لرد سیاه پخش زمین شد و خر و پفش به هوا رفت.

- فنر؟

و فنریر به خر و پف ادامه داد.

- فنریر گری بک؟

و اینبار فنریر از جاش پرید. چسبید به سقف، بعدش جلوی لرد سیاه زانو زد و با چشمایی که از زور خواب به زور باز مونده بودن، به اربابش خیره شد.
- سلام ارباب. خوبید ارباب؟ صبحتون بخیر ارباب. بیدارما! فقط یکم خسته بود...
- فنر... دخترمون نجینی درخواست پیتزا کرده. و بقیه مرگخوارا خواب بودن. و چون اصولا تو گرگینه ای و نباید شبا خوابت بیاد، قراره که بری الان براشون پیتزا بگیری. درست میگیم؟

البته که درست میگفت، جفتشون هم میدونستن، در نتیجه فنریر جلوی خمیازه ش رو گرفت، در واقع هوای حاصل از خمیازه رو از گوشش خارج کرد و گفت:
- صد البته ارباب. خیالتون راحت. پیتزای صبحانه بانو نجینی آماده میشه سریعا، و بعد میشه من برم برای کوییدیچ هاگوارتز آماده بشم؟
- میشه فنر... میشه. برو حالا. این مقادیر از پول مشنگی رو هم بگیر، اونجا مجبور نشی به زور متوسل شی. حوصله نداریم اسمت به عنوان تحت تعقیب ثبت شه و مجبور شیم گند کاریتو جمع کنیم.

و فنریر که کاملا سرحال شده بود، پول مشنگی رو از لرد گرفت و با تمام سرعت از اتاق لرد سیاه خارج شد تا بره به سمت بهترین پیتزا فروشی لیتل هنگلتون.
طبیعتا اول صبح بود، پیتزا فروشی هنوز بسته بود. ولی بهرحال شهر کوچیک بود و صاحب مغازه که آشپزش هم بود، طبقه بالای مغازه ش زندگی میکرد. در اون لحظه هم توی خواب ناز بود و هیچ دغدغه ای هم نداشت، که ناگهان یک عدد فنریر از توی پنجره پرید تو، یقه شو گرفت، بردش طبقه پایین توی رستوران و نعره زد:
- سریع بهترین پیتزایی که میتونی رو درست کن!

و مقدار زیادی پول مشنگی که لرد بهش داده بود رو هم فرو کرد تو حلق آشپز.
آشپز که تازه از خواب پریده بود و مزه پول اومده بود روی زبونش، پول هارو از حلقش کشید بیرون، گذاشت تو جیبش و شروع کرد به درست کردن پیتزا، با حداکثر سرعت.

نیم ساعت بعد، بوی پیتزا مغازه رو برداشته بود. شایدم مغازه بوی پیتزا رو برداشته بود، بهرحال، مهم نبود. مهم این بود که فنریر پیتزا رو صحیح و سالم برداشته بود، از مغازه خارج شده بود و به سمت خانه ریدل ها رفت.

در طی مسیر هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد، البته فنریر هم انقدر حواسش به پیتزای توی دستش بود که صحیح و سالم برسه که به هیچ چیز اهمیت نداد.
و بعد به خانه ریدل ها رسید، در رو باز کرد، و با اولین چیزی که رو به رو شد، نجینی گرسنه بود و در انتظار پیتزا بود، فنریر با احترام تمام جعبه پیتزا رو جلوی نجینی گذاشت و بازش کرد، و بعد از محل دور شد. اصلا دوست نداشت به عنوان دسر بعد از صبحانه دیده بشه.

فنریر از خانه ریدل ها مستقیم به هاگوارتز آپارات کرد، به تالار گریفیندور رفت، اعضای تیم کوییدیچ رو به طرز خشنی بیدار کرد و کشون کشون تا زمین کوییدیچ بردشون که تمرین روز قبل از مسابقه رو شروع کنن.

و البته محور رول هنوز به هاگوارتز و کوییدیچ نیست. محور همچنان خانه ریدل، نجینی، و البته به طور دقیق تر، شکم نجینی هست. شکمی که هزاران انسان و پیتزا رو خورده، گاهی هضم کرده، گاهی هضم نکرده، گاهی هم ذخیره کرده حتی. و در اون لحظه هم نجینی داشت پیتزای صبح گاهیش رو وارد شکمش میکرد.

پیتزا آروم آروم وارد شکم نجینی شد... و به پیتزاها و آدمایی که نجینی قبلا خورده بود و هنوز هضم نکرده بود رسید. اونا هم به پیتزا نگاه کردن.
پیتزای تازه وارد یه دور دیگه به همه پیتزاها و غذاهای هضم نشده از گذشته نگاه کرد.
- یعنی شماها میخواید تا ابد همینجا بمونید و هیچ کاری نکنید؟
- ایده ای داری مثلا خودت؟
- آره. خودتونو از اسارت نجات بدید و اجدادتون رو سربلند کنید!
- هروقت تو کردی ما هم میکنیم.

و البته پیتزای جدید ناراحت شد. ولی ناامید نه. اون شروع کرد با معده و اعضای درونی بدن نجینی واکنش شیمیایی نشون دادن و ترکیب شدن.
پیتزاها و غذاهای قدیمی وقتی این رو دیدن، به ثابت قدمی و عزم شدیدا جزم شده پیتزای جدید پی بردن، حتی سوسیس و کالباسشون ریخت! و تصمیم گرفتن پیوند فیزیکی-شیمیایی با پیتزای جدید برقرار کنن...
و چند ثانیه بعد، ماده جدید به سمت مغز نجینی حرکت کرد و شروع کرد به پوشوندن دور تا دور مغز نجینی. و البته نجینی هیچی حس نکرد.

ماده جدید تولید شده، توی بدن نجینی شروع به تکثیر کرد. همینطور بیشتر شد و رفت توی دماغ و دهن نجینی و آماده شد. البته به راوی توضیح نداد برای چی. نجینی هم به سمت رودولف رفت.
- به به... هر روز جذاب تر و زیباتر از دیروز.
- عطسه!

و نجینی به سمت رودولف عطسه ریزی کرد، که البته اون مواد جدید و ویروس مانند باهاش از دماغ و دهنش خارج شدن و وارد بدن رودولف شدن، و بعد شروع کردن به تکثیر شدن...

و چرخه با رودولف و نجینی ادامه پیدا کرد تا ویروس در تمام خانه ریدل ها و حتی خارج از اون سرایت پیدا کنه و بتونه جهان گردی کنه. واسه یه ویروس ساخته شده از چندتا پیتزا و جنازه آدم، آرزوی جاه طلبانه ای بود.
ویروس همینطور دهن به دهن گشت، و حتی تونست با تار موهای هاگرید ترکیب بشه و خاصیت چسبندگی به اشیارو پیدا کنه.
هاگرید خودش ویروس رو از کیک فروش گرفته بود. کیک فروش خودش ویروس رو از هکتور گرفته بود، هکتور ویروس رو از لرد سیاه گرفته بود، لرد سیاه هم ویروس رو از رودولف گرفته بود...

و اما در اون لحظه توی هاگوارتز، جلوی زمین کوییدیچ، لینی و سو داشتن میومدن تا به فنریر و گریفی ها بگن که زمانشون برای تمرین تموم شده، که یک عدد هاگرید در حالی که داشت کیک میخورد از پهنه افق مشخص شد.
- آهای! واسید منم بیام!

و لینی و سو بعد از اینکه با حرکات دست و اشاره به اعضای تیم کوییدیچ گریف پیام دادن که فرود بیان، وایسادن تا هاگرید هم بیاد.
و هاگرید که داشت انگشتاش رو همراه با کیکش با صدای ملچ و مولوچ میخورد، به جمع گریفیندوری ها و مدیران هاگوارتز رسید.
- سام علی... هااااااچیمهقلعهلمتهداووسثخعطسه! به موقع رسیدم واسه داوری؟

بر اثر عطسه شدید هاگرید، اون جمع نه نفره حدود سه متر از جاشون پرتاب شدن و هر کدوم یه طرف فرود اومدن. البته همراه با ویروس هایی که وارد بدنشون شده بودن و میخواستن بیشتر پخش بشن.

- اوه اوه... بیاید ببرمتون تو قلعه. زشته اینجا اینطوری افتاده باشید.

و هاگرید با همون دستای کیکیش تمام اون نه نفر رو بلند کرد و با خودش برد توی قلعه، مستقیم به سمت درمانگاه تا اگر استخونی چیزی ازشون شکسته، سریعا درمان بشن.
هاگرید همیشه مواظب همه بود و سعی میکرد به همه محبت کنه.

گریفیندوری ها و مدیریت هاگوارتز یک روز کامل بستری شدن، ویروس رو به پرستارا و کل درمانگاه منتقل کردن، و اونا هم ویروس رو به افراد جدید پاس دادن.

و اما فردای اون روز، ساعت یازده صبح، بالاخره زمان مسابقه فرا رسید. تمام دانش آموزا و اساتید توی جایگاه های تماشاچیا بودن و با هم ویروس بازی میکردن. و دو تیم گریفیندور و هافلپاف هم وسط زمین رو به روی هم وایساده بودن و با هم خوش و بش میکردن و منتظر داور بودن.

و البته داور وارد زمین شد. یک عدد هاگرید کیک به دست با چهار عدد جاروی به هم بسته شده تا بتونن وزنش رو تحمل کنن. نه اینکه وزنش زیاد باشه، صرفا استخون بندیش یکم زیای درشت بود و جاروها هم زیادی ظریف و شکننده...

- هاگرید از کیک شکلاتیش که به اندازه یه انسان بزرگ بود، گاز کوچیکی زد و بعد گفت:
- حالا کاپیتانای دو تا تیم با هم یه دست درست و حسابی بدن.

و سر کادوگان و سدریک با هم دست دادن. در واقع سدریک دستش رو گذاشت روی محل دست سر کادوگان که داخل تابلو بود. ولی خب به نظر میرسید قابل قبول باشه. چون بعدش هاگرید هم دست سدریک رو گرفت و باهاش دست داد، و بعد سعی کرد همین کار رو با کادوگان بکنه، ولی چون نمیتونست کل تابلوی کادوگان رو تکون تکون داد.

و بعد چهارده بازیکن پر زور و دلاور سوار جاروهاشون شدن، و به اضافه یک عدد داور کیک خور، در مجموع پانزده جارو رفتن روی هوا.
گزارشگر که مشخص بود از کوچه پس کوچه های هاگزمید پیدا شده و به نصف قیمت گزارشگرای هاگوارتز حاضر شده ایفای نقش کنه، توی میکروفون داد زد:
- حالا میبینیم که آرتور کوافل رو که انصافا با رنگ موهاش ست قشنگی شده توی بغلش گرفته و داره براش لالایی... چیز... یعنی داره میبرتش به سمت دروازه هافل، ولی راهش توسط رکسان سد میشه. عجب جدال سنگینی بین دوتا ویزلی شده! ولی به نظر میرسه آرتور نمیخواد کم بیاره!

درست بود. آرتور قصد نداشت کم بیاره. بنابراین سریعا کوافل رو به سمت جایی که فنریر منتظر بود پرتاب کرد، اما فنریر به خاطر حرکت یک عدد بلاجر به سمتش مجبور شد جا خالی بده. در نتیجه کوافل به دست رز زلر افتاد. و رز زلر هم با تمام سرعت به سمت دروازه گریفیندور رفت.
تابلوی سر کادوگان نتونست به موقع جلوش در بیاد، و در نتیجه کوافل به راحتی وارد حلقه سمت راست دروازه شد.

صدای تشویق هافلپافی ها، اسلیترینی ها، و تعدادی از ریونکلاوی ها بلند شد و اونا هم ویروس رو به تمام نقاط اطراف تا هاگزمید پرتاب کردن.
ویروس ها هم که حسابی خوشحال بودن، تشویق کننده هارو تشویق کردن و رفتن به سمت صاحب های جدیدشون توی هاگزمید.

و مسابقه کوییدیچ همچنان ادامه داشت. هافلپافی ها و گریفیندوری ها دیگه مثل اول مسابقه خوش و بس نمیکردن و به هم دیگه لبخند نمیزدن، کاملا جدی شده بودن و حتی چندین مورد با بلاجر همدیگه رو زده بودن که البته هاگرید سرشون رو نوازش کرده بود و بهشون گفته بود دیگه از این کارای بد بد و خشن نکنن.

البته، اونا زیاد توجه نکرده بودن و باز هم آگلانتاین با چماقش زده بود تو شکم پرویز که البته برای پرویز زیاد بد نشده بود. یبوستش حداقل برطرف شده بود و میتونست بره مرلینگاه.

- ضمن اینکه باید بگم حواستون باشه دستاتون رو قبل از خوردن خوراکی هاتون بشورید، ظاهرا جستجوگر هافلپاف، یعنی رودولف، اسنیچ رو دیده چون داره با کله میره سمت شکم دروازه بان گریف که سر کادوگان باشه... یعنی اسنیچ جلوی کادوگان تو هوا معلقه؟

ترامپ که داشت سعی میکرد جلوی بازیکن های هافلپاف دیوار بکشه، بدون توجه به اینکه اونا میتونن با جارو از کنار و بالای دیوارش عبور کنن، با شنیدن صدای گزارشگر حواسش جمع شد و سریعا به سمت کادوگان رفت.
و البته هر دو جستجوگر واقعا اسنیچ رو دیده بودن، داشت با وقار و آرامش دور سر کادوگان میگشت و کادوگان هم سعی میکرد با فوت کردن ازش خلاص بشه...

و اما در خانه ریدل ها، داخل سر نجینی، ویروس اولیه که رئیس همه ویروس ها بود روی مغز صورتی نجینی نشسته بود و کنترلش میکرد. جلوش یه نمایشگر باز بود که توش میتونست آمار آلودگی ملت توی انگلستان رو ببینه که در اون لحظه به هفتاد درصد رسیده بود. در نتیجه لبخندی زد و به سمت نمایشگرش که کل ویروس هارو باهاش کنترل میکرد، گفت:
- Execute order 66!

و ویروس ها به دستور فرمانده شون فرمان 66 رو اجرا کردن...
و یک ثانیه بعد، همه کسایی که به ویروس آلوده شده بودن شروع کردن به جیغ و داد کشیدن و پیچیدن به خودشون. و بعد آروم آروم تبدیل شدن به پیتزاهایی که از جاشون بلند شده بودن، دستاشون رو به سمت جلو دراز کرده بودن و سعی داشتن هر کس که شبیه خودشون نیست رو بخورن.

و البته اگر تصور میکنید که زامبی-پیتزاها قراره ملت رو گاز بگیرن و شبیه خودشون کنن، اشتباه میکنید. اونا داشتن کاملا ملت رو میخوردن. تیکه پاره میکردن و بعد قورتشون میدادن.

و اما توی زمین کوییدیچ... جستجوگر هر دو تیم، تمام بازیکن ها، هاگرید و تماشاچی ها تبدیل به پیتزا شدن... به غیر از کادوگان که نشسته بود توی تابلوش و دهنش از شدت تعجب و خوف باز مونده بود.
- هم رزم های وفادارم! شما را چه شده؟! کجایید؟!

و البته که هیچکس بهش جواب نداد... اونا فقط با دست های ساخته شده از سوسیشون که به سمت کادوگان دراز شده بود، روی جارو هاشون به سمتش رفتن...

Is this the end of the beginning?
Or the beginning of the end?




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
گریفیندور
VS
هافلپاف



سوژه: شیوع


یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رخت خواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. شاید برای شما هم اتفاق افتاد!

- ایشالا برای ننه ت اتفاق بیافته کصافتط روانی!

نویسنده بی توجه به فحاشی خوانندگان ادامه داد:


شاید شما هم یک روز از خواب بیدار شید بعد ببینید زندگیتون به بوق رفته. خوشبختانه قهرمان داستان ما، لردولدمورت به اندازه گره گوار سامسا بدشانس نبود. وقتی که مثل همیشه در تخت خواب مجللش از خواب بلند شد اصلا احساس همیشگی رو نداشت. البته می تونست با اطمینان بگه به حشره تبدیل نشده. هنوز هم دو دست و دو پا داشت! ولی شت! دماغش کجا بود؟یه دماغ ازش کم شده بود. لرد اومد جیغ و هوار راه بندازه که دماغش رو دزدیدن که نویسنده یکی زد پس سرش و یاداوری کرد هیچوقت دماغ نداشته. در نتیجه لرد دست از جنگولک بازی برداشت. همون طور که روی تخت نشسته بود فریاد زد:
_بلا!

بلاتریکس در آستانه در ظاهر شد.
_ها؟ چته؟

_ما دچار افسردگی شدیم! امروز از همه چیز و همه کس... حتی خودمون هم متنفریم!

بلا لب ورچید.
_خوبه متوجه شدی خودت... ببین ما چی کشیدیم از دستت!

_می خوایم خودکشی کنیم!

بلاتریکس با بی تفاوتی هرچه تمام تر شونه بالا انداخت:
_خوش بگذره!

_اون پسره پاتر رو برام بیار!

_نه حوصله تو رو دارم نه اون احمق رو!

کم مونده بود دود از کله بی موی ولدمورت بلند شه. شایدم بلند شده بودا ولی هاله ای که همیشه دور سرش دیده میشد نمی ذاشت اون دود به چشم بیاد.
_تو با چه جرئتی با ما اینجوری حرف میزنی؟

بلا برگشت و زبون دارزی بی ادبانه ای کرد طوری که چشمای ولدمورت اگر دست خودشون بود یکی یکی از کاسه می افتادن بیرون جلوی پاش.
_چهاردیواری اختیاری. هر جور عشقم بکشه حرف می زنم. مثلا می خوای چیکار کنی؟ منو بکشی؟ بزن بکش خب!

یک لحظه ولدمورت قصد کرد چوبدستی اش را بردارد و نور سبزی به سمت بلاتریکس بفرستد اما ناگهان متوجه شد که اصلا براش اهمیتی ندارد. دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت.

_پس شر رو کم کن! دیگه نمی خوایم اون کله وزوزیتو ببینیم.

_با کمال میل!

در حالت عادی و برای یه مکالمه عادی نویسنده همچنین چیزی رو پیشنهاد می داد. شاید درستش این بود بلاتریکس فریاد بزنه:
_از صبح تا شب دارم تو این عمارت جون میکنم! اصلا جمع می کنم میرم خونه بابام! مهرم حلال جونم آزاد!

بعد با یک حرکت چوبدستی مشغول جمع کردن وسایلش بشه. لرد با مهربانی به سمتش بره دستاش رو در دست رو بگیره و به آرامی بگه:
_بلا خواهش میکنم... بخاطر بچه مون!

اما حتی در عادی ترین حالت ممکن نیز نویسنده بسیار کار بیخودی کرده همچین چیزی رو پیشنهاد داده چه برسد حالا که کل دنیا دچار افسردگی هم شده بود.
ولدمورت چاره ای نداشت. ته قلب نداشتش می دونست بلاتریکس و قطعا دیگر مرگخوارانش از او اطاعت نمی کردن. می‌تونست تک تکشون رو ساعت ها شکنجه بده. اما برایش اهمیتی نداشت. تنها میخواست هرچه سریع تر به زندگی پوچ و بی معنایش پایان دهد. لذا چوبدستیش رو بیرون آورد و به کمکش نجینی رو به چمدون تبدیل کرد و تمام جان پیچ هاش رو چپوند توش و راهی خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد.

اگر ملت دچار افسردگی نبودند اون روز می تواست یک روز مهم برای کل بشریت باشه. روزی که جادوگرا از سوراخ هاشون بیرون اومدن و بی پروا دارن جلوی مشنگا جادو انجام میدن و بدون هیچ واهمه ای فاتحه قانون راز داری رو خوندن و اهمیتی نمی‌دن که چه کسی اونارو ببینه.اما از بخت بد حتی مشنگ ها هم دچار افسردگی شده بودن و در نتیجه به جاییشون نبود که کی داره کارای جادویی میکنه. جادوگری؟چه کشکی؟چه دوغی؟ حتی وقتی که اژدهای بزرگی به پرواز در آمد و سایه اش چنان روی زمین افتاد که روشنایی رو بلعید و زرت نشست روی برج بلند بیگ بن، هیچکس واکنشی نشون نداد.

بالاخره ولدمورت به خانه گریمولد رسید. برخلاف انتظارش خانه شماره دوازده کاملا سرجایش، بین شماره های یازده و سیزده بود و دیگه مخفی نبود.شاید خونه هم فاز افسردگی گرفته بود و فاتحه رازداری رو خونه بود. ولی هرچی بود برای ولدمورت اهمیتی نداشت. چمدان بدست با لگد در خونه رو باز کرد و داخل شد. ببخشیدش دیگه ولدی بود و اداب معاشرت سرش نمیشد. از مقابل سر جن های خانگی عبور کرد و در حالی که صداشو انداخته بود سرش داد زد:"پاتر! " بعد وارد آشپزخانه شد. آرتور ویزلی روی صندلی نشسته بود و سرش رو بین دستانش پنهان کرده بود. حتی تو افسردگی هم رومانتیک بودن بهش نیومده بود. با دیدن لرد بدون هیچ احساسی از ترس یا حیرت و... انگار کار هر روز ولدمورت اومدن به گریمولد باشه گفت:
_خوش اومدی ولدمورت بیا اینجا بشین.

ولدمورت متوجه بوی عجیبی شد.
_این بوی چیه که مشام نداشته مارو ازار میده؟

_گازه... مشنگ ها این طوری خودکشی میکنن.

ولدمورت یه نگاه تحقیر امیز به آرتور انداخت و خواست بگه کل عمرت رو که با چسبیدن به این جوونورای بی خاصیت هدر دادی اقلا موقع مرگت مثل جادوگرا بمیر. بعدم از کی تا حالا برای آشپزی کردن از گاز استفاده می کردن که تو با همون گاز میخوای خودکشی کنی؟ولی تو حالت افسردگی حسش نبود اینهمه سوال بپرسه. شونه بالا انداخت و گفت.
_پاتر کجاست؟

آرتور با چشمانش به طبقه بالا اشاره کرد.
_رفتی در رو هم ببند پشت سرت.

ولدمورت دوان دوان مثل شتر از پله ها بالا رفت و در اولین اتاقو باز کرد. خوشبختانه هری اونجا بود. روی صندلی میز تحریرش نشسته بود و داشت کتاب میخوند. انقدر غرق خوندن شده بود که حتی جای زخمش درد نگرفت تا جیغ بکشه و خودشو بندازه زمین و به در و دیوار بکوبه و بگه ولدمورت بهش نزدیکه. همون چیزی که ولدمورت می خواست. ولدمورت به سرعت دست به کار شد‌؛ چمدونش رو باز کرد و جان پیچ هاش رو به ترتیب حروف الفبا روی میز جلوی چشم هری چید . بعدم نجینی رو به حالت اول برگردوند.
_پاتر بجنب. تک تک جان پیچ ها اینجان. بزن نابودشون کن. بدو کلی کار بعدش دارم.

هری کماکان بی تفاوت بود.
_زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانه پر از تخم داکسی است. باید قاشق قاشق و خورد و به به گفت!

_هان؟!

هری آهی کشید و کتاب رو ورق زد.
_اینو کاذب ضلالت گفته. پیشنهاد میدم حتما کتاباش رو بخونی.

سپس دوباره مشغول مطالعه شد. ولدمورت نمی دونست کاذب ضلالت کیه و میلی هم به دونستنش نداشت. فقط میخواست هر چه سریع تر جان پیچ هاش نابود بشن و خودش هم خودکشی کنه و قال قضیه رو بکنه. هیچ فکر نمیکرد خودکشی کردن انقدر مراحل داشته باشه. البته خودکشی برای یه آدم عادی انقدر سخت نیست نه ولدمورتی که زده روحش رو پاره پوره کرده.
_گوش کن پاتر....هر چیزی که میخواستی برات آوردم. تک تک شون اینجان. دیگه لازم نیست اون ژانگولر بازیای کتاب آخر رو در بیاری. لازم نیست به وزارت خونه و گرینگوتز و غار مخوف و هاگوارتز نفوذ کنی. بزن همین الان نابود شون کن.

هری همون طور که مشغول خوندن کتاب بود گفت:
_نه...حوصله ندارم برو پی کارت اینارم از رو میزم جمع کن.

ولدمورت کم کم داشت عصبانی میشد.
_یعنی چی نه؟ بزن نابودشون کن. بپر شمشیره رو از کلاهی چیزی بیرون بیار. بگو سوروس بده بهت حتی.

_فایده ای نداره من نابود شون نمی کنم. تو برام هیچ ارزشی نداری!

_منظورت چیه که ما برات ارزش نداریم؟ ما خانواده ات رو کشتیم و تو رو بدبخت کردیم!

با شنیدن کلمه خانواده صدای هری بالاتر رفت:
_خانواده! همونایی که بدون اینکه بخوام منو به این دنیای بی رحم آوردن!

ولدمورت در حالت عادی چشمهای بزرگی داشت. حالا تصورش رو کنید که وقتی اینارو می شنید چشماش چقدر می تونست بزرگتر شده باشه.
_مزخرف نگو پاتر... ببینم اصلا دامبلدور کجاست؟

_دستشوییه. داره تلاش میکنه خودشو حلق آویز کنه. ساعت هاست آویزونه و قصد نداره بیاد پایین.

_ساعت هاست؟ یعنی مرده؟

_نه.

_وات د...هنوز زندست؟چطور ممکنه؟

_مرگ سراغش نمیاد... سراغ هیچ کدوممون نمیاد. حتی اختیار مرگ مون هم نداریم درست عین تولد مون. کاذب ضلالت میگه که...

ولدمورت اصلا دلش نمی خواست بدونه این کاذب ضلالت یا هر کوفتی که بود چی می گه.
_ما نمی خوایم بدونیم کاذب ضلالت چی میگه. چرا مرگ سراغ کسی نمیره تا جونش رو بگیره؟

_چون مرگ افسردگی گرفته!

این عجیب ترین چیزی بود که ولدمورت تا آن لحظه شنیده بود.


فلش بک

_یعنی چی که مردک میگه مالیات نمیدم؟

مرلین در حالی که پشت میز شلوغی نشسته بود و مشغول بررسی چندین پرونده بود این روگفت. فرشته ای که مقابلش ایستاده بود گفت:

_قربان... میگه زیر بار حرف زور نمیرم.

_غلط کرده مردک. بگو یا مث نامیراها مالیاتش رو بده یا با عواقبش رو به رو شه. فکر کرده هزینه گوزن هاش از کجا میاد؟

فرشته کمی سرخ شد.
_قربان... بهش گفتم. گفت بهتون بگم... جسارتا... هیچ غلطی نمی تونید بکنید.

مرلین مشتی به میز کوبید.
_پس اینجوری گفت! این مردک ریشو خیکی واس ما آدم شده حالا! برو تو بارش جای برف پودر اون ویروسه رو بریز ببینم بازم بلبل زبونی میکنه یا نه؟

_حتما قربان.

_نه چیز کن... ویروس رو نمی خواد...پودر افسردگی بریز. میگن بزرگترین سلاح بی توجهیه.

صحنه عوض میشه و صحنه جدید به نمایش در میاد. بابانوئل با شادمانی روی سورتمش نشسته و از بالای سر شهر ها و روستاها و ناکجاآبادها رد میشه و زرت و زورت از کیسه بغل دستش که قراره پودر شادی یا برف یا هر کوفت دیگه ای باشه مشت مشت بر میداره و بی دریغ می پاشه اینور و اونور و یکه و تنها دنیارو به بوق میده. گوشه صحنه چهره مرلین بین ابرها ظاهر میشه که لبخند شیطانی روی لبهاش نشسته و با لذت به این منظره نگاه میکنه.

پایان فلش بک

حالا دیگه برای ولدمورت چاره ای باقی نمونده بود. می بایست مرگ رو دستگیر می کرد و مجبورش می کرد جونش رو بگیرد. با این که افسردگی در کل دنیا شیوع پیدا کرده بود، مدیریت هاگوارتز تصمیم نداشت لیگ کوییدیچ رو عقب بندازه یا منحل کنه که البته این خز بازیا هیچ از مدیریت هاگوارتز بعید نبود. ولی این خز بازی یه جا به درد ولدمورت خورده بود. برای اولین بار لبخند ناپیدایی روی لب های قیطونیش نقش بست. اقلا می دونست مرگ رو کجا می تونه پیدا کنه.

چند ساعت بعد- زمین بازی


بازی شروع شده بود. البته بعد از یه تاخیر قابل توجه. داورها و بازیکن ها یه کنجی از ورزشگاه چپیده بودن و حاضر نبودن بیان سر بازی. هیچ دانش آموزی هم برای تماشا نیومده بود. اکثرشون تصمیم گرفته بودن به جنگل ممنوعه یا دریاچه سیاه برن و تلاش کنن خودشون رو خلاص کنن. تنها ولدمورت روی سکو تماشاچی ها نشسته بود و با دقت به زمین بازی زل زده بود. بازی که همیشه ازش متنفر بود. حالا دم مرگی به چه ذلتی افتاده بود که ناچار بود همچین چیز چرتی رو ببینه.
کمی اونورتر یه کلاغ زیر نیمکت ها می پلکید تا ببینه میتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه یا نه. صداش رو مخ بود و ولدمورت اگر در وضعیت عادی بود حتما یه کروشیو نثارش میکرد.

گزارشگر در کمال بی میلی ورود بازیکن ها رو اعلام کرده بود و بازیکن ها افتان و خیزان درحالیکه جاروهاشون روی زمین کشیده میشد وارد زمین شده بودن. حالتشون طوری بود که انگار هر لحظه ممکن بود نقش زمین بشن. البته یکی دوتاشون همون اول کاری نقش زمین شده بودن و بقیه بدون اعتنا بهشون از کنارشون عبور کرده بودن. تا اون لحظه هم تو همون حالت رو زمین درازکش مونده بودن.

پروازها با سوت بی حال داور شروع شده بود. مدتی بود که بازیکن ها سوار جاروهاشون شده بودن ولی یه مدل سرگردونی بینشون دیده میشد و توپ ها رو یکی بعد از دیگری از دست می دادن. حتی ضرباتی که بازدارنده ها بی دریغ نثارشون میکردن براشون بی اهمیت بود. انگار کسی اصلا دنبال توپ گرفتن یا شوت کردنش نبود یا اقلا چیزی که ولدمورت از بازی کوییدیچ یادش می اومد. اغلب بازیکن ها با بی تفاوتی دور زمین برای خودشون چرخ می زدن یا یه گوشه توقف کرده بودن و به هوای مقابلشون زل زده بودن انگار که به اخر خطر رسیده بودن و قصد داشتن خودشون رو بندازن پایین. اون لحظه فقط مرگ می تونست نجات بخش این وضعیت باشه. برای همین ولدمورت با دقت زل زده بود تا مرگ رو بین بازیکن ها پیدا کنه. و کمی بعد تونست گوشه زمین ببینتش.. توی اون ردای سیاه و تاریک و پاره پاره که روی تن اسکلتیش زار می زد. مردک شاید هم زنک گند زده بود به دنیا و حالا اومده بود برای خودش کویی بازی کنه!

صدای گزارشگر با اون لحن چرت و یگنواختش به گوش رسید.
- کوافل از بیخ گوش مهاجم گریفندور رد شد برای بار چندم ولی انگار آرتور ندیدش. از اون طرف اکلانتاین پاف از تیم هافلپاف برای صدمین بار از روی جارو می پره پایین ولی فایده ای نداره و مجبور میشه دوباره برگرده سوار جاروش بشه. عین یه سرسره بازی غم انگیز و کش دار شده این کارش.

همون لحظه صدای سوت بی حال داور بلند شد و گزارشگر ادامه داد:
- بازدارنده دوباره وارد دروازه گریفندور شد. کسی گل زد؟نه گویا باز به صورت تصادفی وارد دروازه شون شده ولی خب در نهایت گل به حساب میاد دیگه نه؟چه فرقی بین کوافل و بازدارنده هست اصن؟ گریفندور 20 هافلپاف 30.

ولدمورت با عصبانیت نعره زد.
-هافلپاف 40هه!

گزارشگر بدون هیچ مخالفتی گفت:
-باشه اون مرد بدون مو که اونجا نشسته میگه چهل برای هافل چه اهمیتی داره چند برای هافلپاف؟ نهایت همه مون مرگه!

مرگ! اون لحظه لرد هیچ چیز بیشتر از این نمی خواست. چشمهای سرخش روی مرگی متمرکز شده بود که بی هدف می چرخید و تا الان صد بار به در و دیوار خورده بود و یکی دوتا از استخوناش هم از جا در اومده بود ولی حتی ذره ای هم به لرد نزدیک نبود. لرد کلافه شده بود و ازتماشای این مسخره بازی داشت حالش بهم می خورد. حوصله نداشت بلند شه دنبال مرگ راه بیافته دور ورزشگاه. کلا مرگ تو حالت افسردگیش هم اروم و قرار نداشت. شاید بد نبود قبل خلقت یه بازنگری راجع به برنامه ش می شد ولی گویا خالق یادش رفته بوده و حالا لرد مجبور بود برای رسیدن به هدفش از لای صندلی ها و نیمکت ها بیفته دنبال مرگ تا بتونه گیرش بیاره.

دنبال بازی شروع شد. مرگ اصلا اروم و قرار نداشت. لرد از شرق رفت سمت غرب. رفت سمت شمال. رفت تو زمین و از میله های دروازه مثل میمون اویزون موند و سعی کرد توجه مرگو جلب کنه. براش سوت زد و بهش فحش داد و کفشش رو درآورد و سمتش پرت کرد ولی انگار مرگ دیگه تو این عالم نبود که نبود.

همون لحظه که ولدمورت داشت از مرگش ناامید میشد یه مرتبه دیگه بازدارنده دروازه گریفندور رو که ازش اویزون مونده بود هدف قرار داد و از اونور حلقه های دروازه افتاد رو سر ولدمورت که ناخواسته سرش رو بالا گرفته بود ببینه چه خبر شده. لرد خیلی شانس اورده بود دماغ نداشت وگرنه با شدتی که توپ به صورت خورده بود حتما دماغش از دست رفته بود. ولی موقعیت خوبی بود. یه نگاه به بازدارنده انداخت و یه نگاه به مرگ که داشت میرفت سمت دیگه ورزشگاه و فکر خوبی به سرش زد. توپ رو جادو کرد و فرستاد سمت مرگ. توپ با شدت خورد تو ستون فقرات مرگ و اون رو از جاروش پرت کرد پایین.
بالاخره زمانش فرا رسید. ولدمورت بلند شد و جیغ کشان خود رو انداخت رو بدن مرگ که حتی تکونم نمی خورد. اگر وضعیت عادی بود صحنه از شدت ناموسی بودنش حتما شطرنجی میشد. ولی حتی فیمبردار هم حوله سانسور صحنه رو نداشت. لرد چوبدستی اش رو زیر گلوی مرگ گرفت.

_همین الان جون ما رو می گیری!

_زهی خیال باطل!

_اگه ما رو نکشی خودمون می کشمیت!

مرگ با چشم های ناپیداش نگاهی به لرد کرد و استخون های فکش طوری صدا داد که انگار داشت پوزخند می زد.
_ تو لرد یه جامعه ای اما هنوز نمی دونی که کسی نمی تونه مرگ رو بکشه.

حق با مرگ بود. مرگ خودش مرگ بود مگه میشد مرگ رو سر به نیست کرد؟ مگه خود لرد بارها سعی نکرده بود از دستش در بره و اخر ضایعش کرده بود؟لرد دلش میخواست جیغ بکشه و تک تک موهاشو بکنه ولی یادش اومد مو هم نداره که کمکش کنه تو این وضعیت. دلش میخواست کسی که این اسکلت بوقی بی خاصیت رو برنامه ریزی کرده بود رو پیدا می کرد و ریز ریزش میکرد ولی متاسفانه اون لحظه فقط مرگ دم دستش بود. می دونست کارش احمقانه است با این حال، نمی توانست خشمش رو مهار کنه.

_آواداکدورا!

ناگهان از مرگ چیزی جز شنل سیاه و داس بزرگی که در دست می گرفت باقی نموند. لرد از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل همیشه بود. بازیکن های معلق در هوا و صدای یه نواخت گزارشگر. چه مسخره. اما لرد اشتباه می کرد.
یه مرتبه همه چیز از حرکت ایستاد. گویی تمام دنیا فیلمی بود که حالا متوقف شده بود. کم کم آسمان و به دنبالش همه چیز پودر شد. زمین و آسمون و بازیکن ها و همه چیز در اطرافش مثل خاکستر فرو ریختن و بر باد شدن. به ثانیه نکشید که ولدمورت ولدمورت متوجه شد دیگه تو زمین بازی کوییدیچ نیست. در واقع دیگه زمین باقی نمونده بود. جاش یه بیابون بی انتهایی قرار داشت. شب بود و ستاره ها می درخشیدن. شنل و داس مرگ گوشه ای روی شن ها افتاده بودن با وزش ملایم باد تکون میخوردن ولی برخلاف انتظار ولدمورت اونجا اصلا سرد نبود. یه مرتبه حس کرد شبح مردطوری از دور دیده میشه. همین که جلوتر اومد ولدمورت از لباس عجیبش، صورت به شدت پیرش، ریش بلندش و چوبدستی عصا مانند اش فهمید که این شخص جز مرلین کسی نمی تواند باشه.

-لعنت بهت پیری! تو که از دامبلدور هم پیرتری. بعدم کی به شما دوتا گفته همیشه صحنه اخر سر و کلتون پیدا بشه جذابتر به نظر می رسید؟

ولدمورت دنبال ردیف کردن چندتا توهین دیگه بود اما مرلین چوبدستی اش رو تکون داد و ولدمورت احساس کرد دیگه توان حرکت کردن و حرف زدن نداره.

_تو اینجا قدرتی نداری. پس ببند اون فکت رو!

مرلین نگاهی به شنل و داس مرگ انداخت.
_می بینم که مرگ رو کشتی. اشکالی نداره. بعد از میلیونها سال می تونم دوباره خلقش کنم.

صورت ولدمورت از جیغی که نمی تونست بکشه قرمز شد. پس مرلین خالق این اسکلت بوقی بوده!

مرلین چوبدستی اش رو دوبار روی زمین زد. آتش کوچکی روشن شد و پشت بندش مرلین یه پاتیل از جیب رداش دراورد و روش گذاشت. شنل و داس مرگ هم به اذن مرلین توی پاتیل قرار گرفتن. مرلین دوباره چوبدستی اش رو به زمین کوبید.
_ای خاک زندگی که نا خواسته تقدیم می شوی تو جان تازه ای در مرگ می دمی!

مشتی خاک درون پاتیل ریخت.
_ای تف مرلین که با رغبت تقدیم می شوی... تو مرگ را دوباره زنده میکنی!

بعد دستش رو دراز کرد و ناخن دراز شصت ولدمورت رو با ناخن گیر گرفت و اضافه کرد به پاتیل:
- ای عضو قاتل که بخوای نخوای تقدیم میشی. تو مرگ رو به بوق دادی خودتم برش می گردونی!

ولدمورت اومد جیغ بکشه که تقلب ممنوع و این طلسم به اسم اون ثبت شده ولی جادوی مرلین دهنش رو بسته بود و در کمال ناراحتی مجبور شد به صدای قل قل پاتیل گوش بده. چند لحظه بعد مرلین با عصاش یه همی به محتویات پاتیل زد و از توش چیزی که شبیه به یه نوزاد بود بیرون آورد. طلسم ولدمورت را باطل کرد و نوزاد رو انداخت تو بغلش. ولدمورت ناخواسته به صورت نوزاد نگاه کرد. صورتش همچون اسکلت بود. ردای سیاه به تن داشت و داس کوچیکی به دست گرفت بود. مرگ ورژن نوزادیش!

مرلین گفت:
_حالا که زدی کشتیش وظیفته بزرگش کنی تا بتونه به وظیفش عمل کنه.

ولدمورت اصلا از بچه ها خوشش نمی آمد. پس از سالها دلش می‌خواست گریه کنه ولی افسوس فراموش کرده بود چطور باید این کارو بکنه.
_کاش جان مان تمام شود!

_تموم میشه انشالخودم. بچه رو بزرگ کنی تمومه.

_کاش ما گره گوار سامسا بودیم.

مرلین در حالی که سعی می کرد باقی مانده غذایی روکه ظهر نوش جان کرده بود با انگشت از لای دندونش دربیاره پرسید:
_گره گوار سامسا دیگه کدوم هیپوگریفیه؟

ولدمورت پاسخ داد:
_نمیدونیم. اول پست نویسنده ما رو با اون مقایسه کرد. گفت ما به بدشانسی اون نیستیم. الان که فکرش رو میکنیم میبینیم ای کاش ما هم اون روز صبح حشره می شدیم!

مرلین که از حرفای ولدمورت چیزی سر درنیاورده بود با بی اعتنایی شونه بالا انداخت.
-حالا هرچی. چشمت کور دندت نرم. فکر کردی الکیه بزنی مخلوقات مارو بکشی؟ فکر کردی ما اون رولینگ قازقلنگیم که سرسوزن برای مخلوقاتمون ارزش قائل نباشیم وقتی چپ و راست می زنی نفلشون میکنی هیچی بهت نگیم؟ عوض این حرفا چشمای کورتو باز کن و مراقب این اسکلت باش و خوب بزرگش کن. فرشته هام هرازچندگاهی میان بهت سر میزنن تا ببینن درست تربیتش کردی یا نه.

ولدمورت اومد جیغ بکشه و مرگ رو تو اون ورژن نوزادیش بزنه تو سر و صورت مرلین و نفرینش کنه ولی حتی فرصت نکرد تکون بخوره. صدای بلندی به گوش رسید و ولدمورت متوجه شد که یه بار دیگه سر از ورزشگاه درآورده و درحالیکه تک و تنها و بچه به بغل روی نیمکت ها نشسته و زل زده به زمین بازی. بازی همچنان مثل قبلش ادامه داشت. با بازیکن های افسرده ای که توی هوا ول معطل بودن و توپ هایی که چپ و راست سر و صورتشون رو مورد عنایت قرار می داد. صدای گزارشگر دوباره به گوش رسید.
- تا این لحظه رودولف لسترنج توسط بازدارنده ها ناکار شده ولی کسی نیومده سروقتش. سدریک دیگوری رو هم گوشه از از زمین میبینیم که یه گل کنده و داره دونه به دونه گل هاش رو میکنه و دروازه خالیه. ولی از بچه های گریفندور خبری نیست.

ولدمورت ناسزایی گفت و از جاش بلند شد بره و خواست مرگ رو بذاره هموجا روی جایگاه که یاد جملات مرلین افتاد که اگر میخواد بمیره باید مرگ رو بزرگ کنه.

لرد نگاه نفرت انگیزی به زشت ترین نوزادی که به عمرش دیده بود انداخت. ولی ته دلش می دونست انتخاب دیگه ای نداره. پس ناچار بچه رو بغل کرد و پشت و روش کرد.
- تو خیلی زشتی جوونور نیم وجبی اسکلت. اگر قراره بزرگت کنیم بهتره اسم داشته باشی. اصلا ببینم تو دختری یا پسری؟

همون لحظه مرگ داسش رو تو دستش چرخوند و محکم تو سوراخ دماغ نداشته ولدمورت فرو کرد.
- آخ مادر خوب و قشنگم!لعنت به تو بچه لعنتیه بوقی! بده من ببینم اون داس رو. اصلا کی گفته تو این سن تو حق داری به این وسایل دست بزنی؟

گرفتن داس از دست مرگ همانا و بلند شدن صدای جیغ و داد گوشخراش بچه همان. بالاخره ترس و وحشت لرد به واقعیت پیوسته بود. هیچوقت از هیچ چیز به اندازه گریه بچه ها متنفر نبود.
- هیس بچه...گوشمون رفت!د میگیم ساکت باش... اون وسیله خطرناکه برای سن تو مناسب نیست. اصا بیا اینو بگیر باهاش بازی کن.

ولدمورت به سرعت نجینی رو انداخت دور گردن مرگ. ولی به نظر نمی رسید که خیلی توجه مرگ رو تونسته باشه جلب کنه. مرگ گردن نجینی رو تو دستش فشرد و وقتی مار از درد فشفشی کرد جیغ بنفش دیگه ای سر داد.

در همون حینی که ولدمورت با مرگ کوچک دست به گریبان بود بازی بی روح کماکان ادامه داشت. با بازیکن هایی که مثل ارواح سرگردان محکوم به دور زدن اطراف ورزشگاه شده بودن. صدای یخ زده گزارشگر کماکان به گوش می رسید.
-دوباره توپ از بیخ گوش مهاجم گریفندور عبور میکنه و اون بی توجه به این ماجرا سعی میکنه با کمربند خودش رو از جاروش اویزون کنه ولی جارو وزنش رو تحمل نمیکنه و با مغز نقش بر زمین میشه.یه توپ بازدارنده میخوره وسط صورت رز زلر که تلاش داشت از لبه ورزشگاه بپره پایین. در عمل خلیی فرقی نداره فقط از اونطرف افتاد پایین.

اینطرف ورزشگاه ترامپ که نشسته بود روی زمین و داشت اخرین توییتش رو میفرستاد با دست مگس مزاحمی رو که اطراف سرش ورجه ورجه میکرد کنار زد. گزارشگر گفت:
- حالا ترامپ از گریفندور رو داریم که اسنیچ رو میبینه ولی تمایلی به گرفتنش نداره. اسنیچ رو با دست پس زد و اسنیچ حالا به لبه جایگاه تماشاگرا نزدیک میشه...

اون لحظه ولدمورت تنها کسی بود که لبه جایگاه تماشاگرا ایستاده بود و سعی داشت با شکلک درآوردن مرگ رو آروم کنه که البته شکلک دراوردن بدون دماغ خیلی موثر نبود. مرگ بلندتر از قبل جیغ کشید و نجینی که کم مونده بود از شدت فشار، گردنش خرد و خمیر بشه فش فش دردناکی کرد. لرد کم مونده بود دود از کلش بلند بشه و دیگه نمیدونست باید چه گلی به سر بماله که یه مرتبه متوجه یه شی ناشناس درخشان در اطراف جایگاه شد. سریع پرید و قاپش زد و بعد چپوندش تو دستای استخونی مرگ و به صدای سوت بی جون داور که ختم مسابقه رو اعلام میکرد توجهی نکرد.
- بگیر اینو بچه. بسه دیگه سرمون رو بردی! تازه دوتا بالم داره می تونی بالاش رو بکنی. حالا نجینی رو ول کن کشتیش. اگر قراره کسیو بکشی اول مارو باید بکشی گفته باشیم.

مرگ که یه کلمه از حرفای لرد سر در نمیاورد فک های استخونیش رو تکون داد و یه صدایی مثل خنده از خودش دراورد. بعد هم نجینی رو ول کرد. لرد آهی از سر رضایت کشید. همینکه دیگه صدای گوشخراش جیغ و داد تو گوشش نبود مرلین رو شکر میکرد.
-میمیریم خونه نجینی.

لرد بچه به بغل راه افتاد و ورزشگاه رو ترک کرد. نجینی فش فش کنان مرد و نوزاد رو دنبال می کرد. گزارشگر ادامه داد.
- لرد ولدمورت از گریفندور اسنیچ رو گرفت...صبر کن ببینم ولدمورت که تو گریفندور نیست...حالا چه اهمیتی داره در هر صورت دادش به مرگ از گریفندور. بازی تمومه. برنده این مسابقه گریفندور!



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
گریفیندور VS هافلپاف


سوژه: شیوع

صدای فریاد تماشاچیان تمام ورزشگاه رو فرا گرفته بود. گزارشگر فریاد میزد و هنجره میدرید و به هیجان بازی می افزود. دو تیم کوییدیچ گریفیندور و هافلپاف، مقابل هم ایستاده بودن و بازی با نتیجه ای نزدیک در حال اجرا بود. همه چیز عادی پیش میرفت و تماما جلوه یک مسابقه پر هیجان رو به خودش گرفته بود. امتیازات رد و بدل میشدن و تماشاچیان، پرشور تر تیم خودشون رو تشویق میکردن. تمام اساتید و حتی آلبوس دامبلدور، روی سکوی مخصوص خودشون نشسته بودن و بازی رو از نزدیک تماشا میکردن. اواسط بازی بود و بازی به حساس ترین لحظات خودش نزدیک و نزدیک تر میشد. همگی غرق در جریان بازی بودن که ناگهان یکی از دانش آموزان، در سکوی تماشاگران، شروع کرد به سرفه کردن و روی زمین افتاد. همه کسانی که اطرافش بودن، حواسشون از بازی پرت شد و نگاه هاشون رو به دانش آموز اسلیترینی دوختن. کسی که روی زمین افتاده بود، گویل بود و هر لحظه، سرفه هاش شدیدتر میشد. کراب نزدیک شد و بالاسر گویل نشست:
-هی گویل! حالت خوبه؟ چی شد یه دفعه؟
-چه اتفاقی واسش افتاد؟

جو ورزشگاه بهم ریخته بود که در طرف دیگر و سمت اساتید، یکی از معلم ها روی زمین افتاد و شروع کرد به سرفه کردن. کم کم سرفه هاش شدید تر شد، درحدی که با هر سرفه، از دهان و بینیش، خون بیرون میزد. همه وحشت کرده بودن و هیچکس نمیدونست چه اتفاقی داره رخ میده. صدای سرفه کردن، تمام ورزشگاه رو فرا گرفته بود. با این حال بازیکنان به بازی ادامه میدادن و هنوز از قضیه با خبر نبودن تا اینکه گزارشگر هم شروع کرد به سرفه کردن و در این لحظه، تمام بازیکنان دست از مسابقه و درگیری هاشون برداشتن و به پایین و جایگاه تماشاگران نگاه کردن. تقریبا همه داشتن سرفه میکردن و کسی نبود که حالت عادی داشته باشه، به جز بازیکنان تیم ها که از زمین فاصله داشتن. سدریک نگاهی به جمعیت انداخت و با تعجب گفت:
-اون پایین چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
-انگار همگی دارن سرفه میکنن. عجیبه! همگی در یک زمان. اون پایین یه خبرایی هست.

رکسان نگاهش رو به طرف بازیکنان هافل و گریف دوخت و ادامه داد:
-باید بریم کمکشون. بریم پایین و ببینیم چه اتفاقی رخ داده.

همه اعضا موافقت کردن و به سمت جایگاه تماشاگران حرکت کردن. هرکسی در سمتی فرود اومد و بالای سر یکی از مجروحین ایستاد. آرتور که به سمت جایگاه اساتید رفته بود، تمام جایگاه رو غرق در خون دید. به سمت دامبلدور رفت و بالای سرش نشست.
-پروفسور!

آرتور به چشمان دامبلدور خیره شد که تکون نمیخورد. دستش رو روی نبضش گذاشت و به سرکادوگان که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد.
-نبضش نمیزنه.

همگی توی شک بودن و با دیدن جنازه های غرق در خون، نفسشون بالا نمیومد. در همین لحظات که تمام بازیکنان، بالای سر جنازه هم گروهی ها و هم کلاسی هاشون ایستاده بودن، صدایی از پشت سر فنریر، توجهش رو جلب کرد. نگاهی به پشت سرش انداخت و جمعیتی رو دید که تا لحظاتی پیش روی زمین افتاده بودن و نفس نمیکشیدن، ولی حالا سرپا ایستاده بودن و همگی به فنریر و اعضای دو تیم خیره شده بودن. فنریر روش رو برگردوند و به سمت دیگر ورزشگاه خیره شد. جمعیت دیگری در اون سمت ورزشگاه، درحال بلند شدن از جاشون بودن و به سختی روی پاهاشون می ایستادن. رودولف فریاد زد:
-همگی به سمت جاروهاتون!

اعضای دو تیم به سمت جاروهاشون حرکت کردن و سوارشون شدن، ولی رودولف قبل از اینکه حرکت کنه، چیزی پاش رو گاز گرفت. رودولف، فریادی از روی درد زد، دست به پشت کمرش برد و قمه اش رو بیرون کشید و توی سر شخصی که پاش رو گاز گرفته بود فرو کرد. پاش رو از دهن جنازه بیرون آورد و لنگ لنگان به سمت جاروی خودش رفت. سوار جاروش شد و مثل بقیه، به سمت بالای ورزشگاه، پرواز کرد.

فلش بک

سه روز به شروع مسابقه باقی مونده بود و تیم ها درحال آماده کردن خودشون برای مسابقه بودن. همه چیز سرجاش بود و طبق برنامه تیم ها پیش میرفت تا اینکه خبری از سوی بازیکنان تیم هافلپاف به گوش دامبلدور رسید. یکی از بازیکنان تیم هافلپاف گم شده بود و مدتی بود که خبری ازش نبود. هیچکس نمیدونست که رودولف، کجا میتونه رفته باشه یا چه اتفاقی واسش افتاده. به همین دلیل دامبلدور و پروفسور اسپراوت، گروهی از دانش آموزان رو برای جستجو و پیدا کردن رودولف تشکیل دادن و شروع کردن به گشتن تمام مدرسه و محیط اطراف.

در مکانی مخفی و سری در زیر مدرسه، جایی که یکی از مکان های رمز آلود در هاگوارتز محسوب میشد و حتی پروفسور دامبلدور هم از وجود چنین مکانی بی خبر بود، هکتور درحال ور رفتن با شیشه های معجون و پاتیل های زوار در رفته اش بود که معلوم بود آزمایش های زیادی باهاشون انجام داده بود و این پاتیل ها از انفجار ها به دور نبودن و حسابی از دست هکتور زخم شده بودن. هکتور با خودش چیزی رو زمزمه میکرد و شیشه های معجون رو یکی پس از دیگری توی پاتیل میریخت و ویبره زنان با خودش میخندید. کم کم معجونش آماده شد و اون رو داخل شیشه ای ریخت و به سمت تختی که رودولف، بیهوش روی اون افتاده بود، رفت. بالای سر رودولف ایستاد و معجون رو تا آخرین قطره اش، داخل حلق رودولف ریخت. هکتور ویبره ای زد و خنده ای شیطانی کرد:
-و اینک... آخرالزمان...

فلش فوروارد

اعضای دو تیم، بالای ورزشگاه، منتظر رسیدن رودولف بودن. رودولف نزدیک و نزدیک تر شد. به بقیه اعضا رسید و ایستاد و روی جاروش ولو شد. اگلانتاین نگاهی به بقیه کرد:
-با این جمعیت باید چیکار کنیم؟ نمیتونیم ولشون کنیم.

رز زلر که همچنان توی شک بود، به ورزشگاه خیره شده بود و با خودش زمزمه میکرد:
-یعنی همشون مرده بودن؟ چطور ممکنه؟
-رز... رز... حالت خوبه؟

همگی به رز خیره شده بودن که گویا حال خوبی نداشت. ناگهان آرتور فریاد زد:
-رودولف!

تا قبل از اینکه توجه همگی به رودولف جلب شه، رودولف از بالای جاروش سر خورد و به پایین پرت شد. همگی جاروهاشون رو به سمت پایین هدایت کردن و به سمت رودولف رفتن تا هر جوری هست جلوی برخوردش به زمین رو بگیرن. چیزی نمونده بود که آرتور، رودولف رو روی هوا بگیره، اما خیلی دیر شده بود و رودولف، وسط زمین کوییدیچ، پخش زمین شد و در طرفی دیگر، آرتور کنترل جاروی خودش رو از دست داد و به زمین برخورد کرد و بعد از چندین بار برخورد با زمین، به گوشه ای از زمین غلتید و متوقف شد. همگی به سمت زمین رفتن و روی زمین فرود اومدن. بازیکنان گریف به سمت آرتور و بازیکنان هافل به سمت رودولف رفتن. آرتور دستش رو بالا آورد:
-من خوبم... چیزیم نیست...

نگاه ها به سمت هافلی ها و رودولف چرخید. فنریر زیر بغل آرتور رو گرفت و بقیه به سمت رودولف رفتن. همگی بالای سر جنازه متلاشی شده رودولف ایستاده بودن و بهش نگاه میکردن. هیچکس نمیدونست چه اتفاقی افتاد و چرا رودولف از روی جارو سر خورد. همگی بیشتر از قبل توی شک فرو رفتن و هیچ چیزی نمیتونستن بگن. در همین لحظه، حرکتی از دست رودولف، توجه سرکادوگان رو به خودش جلب کرد:
-تکون خورد!
-چی؟
-رودولف تکون خورد.

آرتور که به کمک فنریر ایستاده بود، فریاد زد:
-عقب وایسید. ممکنه خطرناک باشه...
-شاید فقط به نظرش اومده باشه که تکون خورده.
-به ترمز اسب کوتوله ام قسم که تکون خورد.

اعضای دو تیم، چند قدمی به عقب برگشتن و از رودولف فاصله گرفتن. چند ثانیه ای گذشت و اتفاقی نیافتاد. اگلانتاین به بقیه نگاه کرد:
-شاید حق با فنریر باشه. ممکنه سر فقط تصور کرده باشه که رودولف تکون...

هنوز حرف اگلانتاین تموم نشده بود که صحنه ای عجیب، همه رو شکه کرد. به طرز غیر قابل باوری، رودولف از جای خودش بلند شد و ایستاد. اما اتفاق عجیب تر این بود که ظاهر رودولف، هر لحظه در حال تغییر بود و هیکلی گولاخ تر از قبل، در حال ساخته شدن بود. رودولف بزرگ و بزرگ تر میشد و ظاهری عجیب تر به خودش میگرفت. بازمانده های دو تیم، درحالی که به تغییر شکل رودولف خیره بودن، چند قدمی به عقب رفتن. رودولف که تغییر شکلش تقریبا کامل شده بود، بدون معطلی به سمت بقیه حمله کرد. بازیکنان خودشون رو عقب کشیدن و سعی کردن به سمت جارو هاشون فرار کنن. سرکادوگان دستش رو به سمت شمشیرش برد و اون رو بیرون کشید:
-به نام مرلین و به نام گودریک... گردن تو را خواهم زد ای موجود خبیث... آااااااااای نفس کش...

سرکادوگان به سمت رودولف حمله ور شد، ولی رودولف، قوی تر از چیزی بود که همه فکرش رو میکردن. رودولف با یک ضربه، سرکادوگان رو به سمتی پرت کرد و زره سر رو شکوند. همگی با ترس و تعجب به سر و رودولف خیره شده بودن. با فریاد فنریر، همگی به خودشون اومدن و به سمت جاروهاشون دویدن، ولی تا قبل از اینکه به جارو ها برسن، رودولف با یک جهش، خودش رو به جارو ها رسوند و همه جارو ها رو شکوند.
-اسیر شدیم!
-مرلین وکیلی این نبود رسمش.

سدریک دستش رو به سمت آستینش برد و چوبدستیش رو بیرون آورد:
-انگار تنها راهش، مقابله باهاشه.

بقیه اعضا، با ترس دست به چوبدستیهاشون بردن و آماده دفاع از خودشون شدن. رودولف بدون معطلی به سمت سدریک و بقیه حمله ور شد. دیگه شخصی به اسم رودولف وجود نداشت و حالا به یک موجود خطرناک و سرسخت تبدیل شده بود. بازمانده ها، با تمام توان و با هر افسونی که میتونستن، در مقابل رودولف ایستادگی میکردن و سعی بر این داشتن که هرطور شده، اون رو شکست بدن. درگیری شدید و شدید تر میشد تا اینکه با یک ضربه رودولف به آرتور، افسون آرتور به سمت تماشاچیان پرتاب شد و نرده های محافظ رو شکوند. با برخورد افسون به نرده های محافظ و شکستنشون، سیل جمعیت تماشاچیان تبدیل شده، از بالای سکوها به پایین ریختن و به سمت بازمانده ها حرکت کردن. حالا درگیری با رودولف و دووم آوردن، کار سخت تری بود و تقریبا غیر ممکن.

فنریر به سمت زامبی ها حمله میکرد و با کندن پا ها و سر و کله زامبی ها، سعی میکرد فشار رو بر روی بقیه کم تر کنه تا شاید بتونن رودولف رو شکست بدن. ولی در میان این درگیری ها، حتی فنریر هم نتونست کاری بکنه و زیر دست و پا و دندون های تماشاگران تبدیل شده گیر افتاد. آرتور که به سختی میتونست راه بره، چوبدستیش رو برداشت و سعی کرد از خودش، در مقابل زامبی هایی که به سمتش میومدن محافظت کنه.

همان لحظه-برج ستاره شناسی

هکتور که بالای برج ایستاده بود، به منظره درگیری بازمانده های هاگوارتز نگاه میکرد که کم کم صدای پرتاب افسون ها و جیغ و داد قربانی ها کم میشد تا اینکه بالاخره سکوت، تمام فضا رو فرار گرفت و تنها فریاد و نعره رودولف، به نشانه قدرت شنیده شد. هکتور، نیش خندی زد و درحالی که به سمت آزمایشگاه مخفیش میرفت، با خودش زمزمه کرد:
-حالا... نوبت بقیه دنیای جادوگریه! به معجون بیشتری احتیاج داریم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
اسلیترین vs ریونکلاو


شرط بندی


روز دل انگیز و شادی بود.
نسیم ملایمی می‌وزید و شاخ و برگ درختان را به نرمی می‌رقصاند.
گنجشکی روی بلند ترین شاخه درخت، سوت بلبلی می‌زد.

شترق!
جیک!


روز دل‌انگیزی بود. اما بلاتریکس از همه روزهای دل انگیز متنفر بود و از گنجشکی که خواب صبحگاهی‌اش را خراب کرده بود، متنفرتر! پس لنگه کفش رودولف را نثار گنجشک بی نوا کرد.
گنجشک هم جیک معصومانه‌ای کرد و از روی شاخه مستقیما وارد معده فنریر شد که زیر درخت مشغول بحث با آگلانتاین پافت بود.
-به به! از آسمون غذا می‌باره. می‌بینی؟ شانس با من یاره پافت... قبوله... قبوله! هزار گالیون! خدایا شکرت!

اما بی‌نوا تر از گنجشک، رودولفی بود که چشم‌هایش را باز کرده و روزش را با دیدن چهره عصبانی بلاتریکس شروع کرده بود.
-یـــــا جد مرلین! چشم‌هام! یا خود خدا!
-چیه؟ ها؟ چیه؟ بگو ببینم... بگو دردت چیه؟ مثل دخترای شش ساله داری جیغ می‌کشی!

رودولف چشم‌هایش را بست.
-چشمام سوختن... فکر کنم نور چهره‌ات چشمام رو سوزوند. خیلی خوشگل شدی!

یا رودولف دروغگوی خوبی بود و یا بلاتریکس آنقدر او را دوست داشت که ترجیح داد حرفش باور کند.

آن روز از آن روزهای عجیب خانه ریدل‌ها بود. چرا که به یک باره محبت بعضی‌ها نسبت به بعضی دیگر قلمبه شده، از چشم و چالشان به اطراف می‌پاچید. محبت قلمبه شده فنریر مثلا سرتاپای اعضای تیم کوییدیچ اسلیترین را دربرگرفته بود.
-آخ که من فدای اون آب‌میوه خوردنتون بشم سرورم... بخورین که دماغ شه بچسبه به صورتتون!
-ما داریم چای می‌نوشیم فنر... در ضمن نیازی به دماغ هم در چهرمون حس نمی‌کنیم.

البته فنریر کاملا داشت اشتباه می‌زد، چرا که محبتش را برای تیمی خرج می‌کرد که اگر می‌برد، شانس قهرمانی تیم گریفیندور به صفر می‌رسید.
-آخ بلا... چرا نون خالی می‌خوری؟ ارده شیره و آبمیوه بخور قوت بگیری.

رگ غیرت رودولف قد کشیده و پای چشم فنریر فرود آمد.
-هوی به زن من نگاه نکن! مال خودم مال خودم، مال دیگران هم مال خودم... بله!

اما توجه آگلانتاین به شدت به سمت اعضای ریونکلاوی جلب شده بود.
-دروئلا... اون چیه داری می‌خونی؟ ده روش برای یافتن اسنیچ... بذار کنار کتاب رو بابا... به جاش بیا... برات آب هویج گرفتم. بخور سو‌ی چشمات بره بالا.

-گفتین سو؟... ارباب کارم دارن؟ بیام تو؟
-خیر سو! ما هیچ کاری باهات نداریم. دور شو!

چند ساعت بعد، زمین بازی کوییدیچ

-خب... خب... خب! با شماییم با گزارش بازی هیجان انگیز ریونکلاو و اسلیترین... کم کم باید منتظر بیرون اومدن بازیکنان از رختکن‌ها بشیم. البته بهتره اول تاتسویا کاتاناش رو از گلوی فنریر برداره و به جاش از زمین بندازتش بیرون!

کاتانا که توجه‌‌ها را روی خودش دید، بی سر و صدا از روی گلو فنریر بلند شد و در غلافش فرو رفت.

-فنریر در سلامت کامل داره زمین رو ترک می‌کنه و فکر کنم دیگه آماده‌ایم تا تیم‌ها... خب انگار نیستیم! آگلانتاین در طرف دیگه زمین داره به رودولف یه چیزایی میگه... اوه!... پیپش رو گذاشت کنار و از تو جیبش یه ساحره درآورد... لبخند شیرینی رو لب رودولف نقش بسته... خب انگار به سلامتی و دل خوش آگلانتاین هم خارج شد. پس حالا می‌تونیم تیم‌هارو در زمین داشته باشیم!

تیم ریونکلاو از رختکن خارج شدند و به محض ورودشان به زمین، سوت تاتسویا به صدا درآمد.
-خطا! کاپیتان سان با پای چپ وارد شد!

صدای هو کشیدن تماشاچیان ریونکلاو خواست به هوا برود، لاکن باورشان نشد که یک گریفیندوری سوتی به نفع تیم اسلیترین بزند. پس تبدیل به آه عمیقی شد.

-خب... پس از ثبت اولین خطای بازی، تیم اسلیترین دارن وارد میشن و...

سوووووت!

اینبار نوبت رودولف لسترنج بود.
-خطا! بلاتریکس موهاش رو شونه نکرده... می‌تونه تاثیر بدی تو روحیه سال اولی ها...

با پرتاب شدن لنگه کفش بلاتریکس به سمت فرق سر رودولف، صدای سوت دوم هم بلند شد.

-رودولف خطای دوم تیم اسلیترین رو هم به دلیل سو قصد به جان داور گرفت... حالا اگه خطاگیریتون تموم شده، کاپیتان‌ها دست بدن؟!

گزارشگر عصبانی به نظر می‌رسید.
داوران کاپیتان‌های دو تیم را برای دست دادن با یکدیگر دعوت کردند، لاکن به دلیل ویروس جدید و خطرناکی که شیوع پیدا کرده بود، دستی داده و گرفته نشد و تنها گوشه جاروهایشان را به هم زدند. بالاخره داوران در سوت هایشان دمیدند.

-کوآفل دست تیم ریونکاوه. به لینی پاس می‌دن و آخ!... پیکسی مثل برچسب چسبید به کوآفل... حالا هر جفتشون دست هوریس اسلاگهورنن. درگیری بین لینی و هوریس بالا گرفته. لینی نیشش رو نشون می‌ده ولی هوریس جاییش رو نشون نمی‌ده. فقط لینی رو از بال گرفته و به گوشه‌ای پرت می‌کنه. شکر مرلین که لینی پرواز بلده وگرنه ریونکلاو یکی از بازیکنانش رو... اوه! چه خبر شد یهو؟!

خشونت بازی به یکباره بالا گرفته بود. کتاب دروئلا هرکسی را که شیرازه‌اش می‌رسید گاز می‌گرفت و به باقی تف می کرد. جیغ‌های مادر سیریوس پرده‌های گوش و عفت را با هم می‌درید. چو‌چانگ کار خاصی نمی‌کرد و کریچر سعی می‌کرد کتاب دروئلا را وایتکسی کند.

-داورا اول بازی فرت و فورت خطا می‌گرفتن و حالا که بازی کلا خطاییه که دو تا توپم توش گل میشه، معلوم نیست کوشن!

ربکا لاک وود بلاجری را در دست گرفته بود و با چماق‌ دنبال رابستن می‌کرد. رابستن کوآفل را به سمت گابریل پرتاب کرد. کوآفل با شدت به صورت گابریل برخورد کرد و پس از شکستن بینی او، خودش را در آغوش بلاتریکس انداخت.
سو به سمت بلاتریکس خیز برداشت اما در اثر برخورد ملاقه با سرش از مسیر منحرف شد. بلاتریکس همچنان به مسیرش به سمت دروازه ادامه می‌داد. تام به سختی مشغول محاسبه زاویه دست او بود تا آمادگی لازم برای گرفتن شوت را داشته باشد.

-بلاتریکس داره همچنان پیش میره. چو سعی می‌کنه با چماق بهش ضربه بزنه... اما اون جاخالی می‌ده و... اوه! با لگد چو رو از رو جارو انداخت پایین! قاعدتا بازی باید متوقف شه... البته اگر داوری پیدا بشه! بلاتریکس به تام رسیده... آماده پرتاب میشه... و خدای من! خانم بلک داره با گوشه قابش می‌زنه تو سر تام... اوه! گل به نفع اسلیترین! و دروازه بان ریونکلاو هم ناک اوت شد.

کوآفل مجددا به دست ریونکلاوی ها افتاد. گابریل که مجروح به نظر می‌رسید سعی می‌کرد خود را به دروازه اسلیترین برساند. لینی اصرار به پاس‌کاری داشت. اما این آخرین اصرار زندگی‌اش بود چرا که توسط هکتور مورد حمله حشره کش قرار گرفت و ثانیه‌ای بعد مظلومانه کشته شد. گابریل تک و تنها به دروازه اسلیترین رسید. کمی به دو حلقه خالی دروازه با حسرت نگاه کرده و سپس کوآفل را در آغوش لرد سیاه پرتاب کرد.

-گل نشد... گابریل کوآفل رو مستقیما به دست لرد داد. بلاتریکس رو می‌بینیم که با شور و شوق داره تیز بینی لرد رو تشویق می‌کنه... اوه! درگیری جدیدی بین دروئلا و کریچر شکل گرفته. فکر کنم سر گوی زرینه.

گزارشگر راست می‌گفت. دروئلا گوشهای کریچر را و کریچر موهای او را می‌کشید. هکتور به کمک کریچر رفت و بدون تعارف دروئلا را از روی جارو به پایین پرت کرد.

-خشونت تیم اسلیترین بی حد و مرز شده. جستجوگر ریونکلاو نابود شد. حالا تنها اعضای باقی مونده از ریونکلاو ربکا و گابریل هستن. اسلیترینی ها به جای بازی، حلقه محاصره‌ای دور این دو عضو تشکیل دادن. گابریل گویا راضی به زحمت تیم اسلیترین نبود و خودش پرید پایین. حالا فقط ربکا مونده...

ربکا قصد مبارزه داشت اما قصد کافی نبود. او نیز به دست مادر سیریوس به پایین پرتاب شد.

روز بعد، کوچه ناکترن

فنریر، آگلانتاین، رودولف و تاتسویا در مغازه کثیف و کوچکی رو به روی هم نشسته و نوشیدنی کثیف تری می‌نوشیدند.
-هزار گالیون آگلا... شرط رو زیر درخت بستیم... دست دادیم! زیرش نزن... معجون خشونت من بهتر از مال تو کار کرد. دیدی که... ریونکلاوی‌ها پر پر شدن... بده گالیونامونو که جون داداش کلی کار داریم!

حق با فنریر بود. هر کدام سر میز صبحانه تا جایی که توان داشتند معجون به خورد اعضای کوییدیچ داده بودند و معجون فنریر بهتر عمل کرده بود.
آگلانتاین کیسه سکه را روی میز کوبید.
-کوفتت شه!

فنریر شرط را با یک کشته و شش مجروح برده بود. راضی کردن داورها کمی سخت بود. چرا که لازم بود قبل از شروع رسمی بازی، اعصاب هر دو تیم به هم بریزد تا معجون شروع به کار کند... و با خطاهای بی دلیل داوران این اتفاق افتاد... بازی با برد خشونت آمیز تیم اسلیترین و پولدار شدن تاتسویا و فنریر تمام شده بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
هافلپافvsگریفندر

سوژه: شورش

- هووی پافت! کجا میری نصف شبی؟ ها؟
- دورا...ولم کن بابا! حالم خوب نیست...میرم یکم هوا بخورم.
- خیلی خب...فقط یادت نره فردا مسابقه داریم، زود برگردیا!

پافت از درهای خوابگاه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه قدم زدن، توجهش به صدای اهنگی بلند و آتشی که جلوی کلبه هاگرید روشن بود، جلب شد. به طرف کلبه رفت و کمی دورتر از آتش، روی زمین نشست.

در کلبه هاگرید مهمانی ای برپا شده بود.
لیوان های نوشیدنی پر و ثانیه ای بعد خالی میشد و کل فضای کلبه را دود پر کرده بود.
مهمان ها که از فرط شادی و خوشحالی فقط درحال قهقه زدن و پر کردن دوباره لیوان هایشان بودند، توجهی به پیرمرد عبوسی که ثانیه ی پیش به جمعشان اضافه شده بود، نکردند.
- پیس...پیس!

پافت روبه صدا برگشت.
- جان؟ با من بودید؟
- آره عزیزم...چی شده؟ چی ناراحتت کرده؟ بگو باهم رفعش کنیم.
- اممم...آخه میدونید...من فردا مسابقه دارم، ولی سطح من خیلی پایین تر از بقیه تیمه...اونا همشون قوی و باهوشن. باید سیکس پک های سدریکو ببینید...من اصلا در حد اونا نیستم. آخه میدونید...نه این که سنی ازم گذشته و از همون هفت ماهگی پیپ می کشیدم و اصلا توی زندگیم ورزش نکردم، فکر کنم تاثیر گذاشته روی کویدیچ بازی کردنم...

لبخند ترسناکی روی صورت مرد نشسته بود ولی پافت روده دراز تر از این حرف ها بود.
- مامانم میگفت تغذیه سالم داشته باش...هر اتفاقی هم می افتاد به نظر بابام دلیلش دیر خوابیدن بود...ای کاش حداقل به حرف هاشون گوش می کردم تا شاید...

پافت خیلی روده دراز بود.
- خیلی خب...خیلی خب...مشکلتو فهمیدم...
- اگه سیب رو جای گزین پیپ...
- اه...یه دیقه خفه شو ...خب...خوب به من گوش کن. واقعا می خوای مشکلت حل بشه؟
-
- واقعا حاضری هرکاری انجام بدی؟
-
- واقعا می خوای قوی و قدرتمند بشی؟
-

مرد سر جایش ایستاد و هیجان زده شروع به تکان دادن دست هایش کرد.
- اسفناج های فرآوری شده برای این که ملوان زبل خود شوید...فقط و فقط با ارسال پیامک به شماره زیرنویس شده، می توانید از اسفناج های ملوان زبل استفاده کنید.

اگلانتاین گیج به مرد نگاه می کرد.
- ولی آخه میدونید...اون اسفناج نبود...از بچگی ایسگا گرفته بودن...

مرد چند لحظه ای مکث و به حرف های پافت فکر کرد، سپس با خوشحالی پودری درون پیپش ریخت و آن را به دستش داد.
- خیلی خب...میبینم که طرفدار ملوان زبل نیستی. پس یه چیزی برات پیدا کردم اعلای اعلا...فردا صبح قبل مسابقه بکش...میدونم مشتری میشی.

*****


- اگلا...کجا بودی تا الان؟
- سد...بیرون بودم...حالا بخواب...شب به خیر.
- آخه بیرون؟ تا حالا؟

اگلانتاین بدون اینکه لباس هایش را عوض کند، با کفش زیر پتو خزید و شروع به خروپف کرد.

روز مسابقه:

- سد...پس اگلانتاین کجاست؟ چرا نیومده؟
- گفت یه کاری داره...خودش میاد.

هافلپافی ها آماده، در کنار جارو هایشان ایستاده و به حرف های انرژی بخش رز گوش می کردند.
- ما میشیم برنده...ما هستیم قوی و خشن و...
- با کمالات!
- نه رودولف...با میکنیم پرواز با جاروهامون ما میگیریم اسنیچو...ما له میکنیم...

در رختکن باز شد و پافت هراسان وارد شد.
- دیر کردم نه...ببخشید.

روی صحبت اگلانتاین با جارویش بود؛ اما کسی توجهی به او نکرد چون فریاد یوان، نشان از شروع شدن بازی میداد.
- حالا اعضای تیم هافلپاف نامرتب تر از همیشه وارد زمین میشن...و اعضای تیم گریفندر پشت سر سرکادوگان با قدم های کشیده، منظم بودن خودشون رو به نمایش می ذارن.

سوت شروع بازی به صدا در آمد و چهارده جارو از زمین بلند شد.
- حالا سرخگون دست آرتور ویزلیه...یه شوت خوب به سمت دروازه و...توپی که از بین دست های دیگوری رد شده و وارد دروازه میشه...گل برای گریفندر.

بازی کماکان ادامه داشت و تا این جای کار 70-40 به نفع گریفندر تمام شده بود.
چون هیچکس علاقه نداشت به عله جیلتی بی احترامی کند، موقع گل زدن جلویش را نمی گرفتند و به ترامپ نیز نزدیک نمیشدند، زیرا نگران بودند به لیست تحریم ها اضافه شوند.

- هافلی ها حق دارن که نمیتونن سرخگون رو بگیرن...وقتی فنر دندون های نیشش رو به نمایش می ذاره هرکسی از جلوش کنار میره.

یوان که از شوخی خودش شروع به قهقه زدن کرده بود، با صدای فریاد جمعیت ساکت شده و به اگلانتاین نگاه می کرد.
- اوه اوه...یه بازدارنده به پافت میخوره؛ خیلی عجیبه که نمیتونه از خودش دفاع کنه...ببینید...پافت داره با بازدارنده صحبت می کنه...می خوام برای بهتر کردن جو یه جک قشنگ براتون...

تماشاگری عصبانی صندلیش را از جای کنده و به طرف یوان پرتاب می کند تا اورا ساکت کند.

اگلانتاین شروع به خندیدن کرد و بعد ناگهان ایستاد و خنده ها، جایشان را با فریادش عوض کردند.
- عه! نکن...لعنتی چی کار می کنی؟

پافت دستش را تکان تکان می داد و هم زمان فرود می آمد.
- دست راست...ساکت بشین ببینم.

بقیه بازیکنان هم پشت سر اگلانتاین فرود آمدند و با تعجب و گیجی به او نگاه کردند.
اگلا دوباره فریاد زد.
- شورش چیه؟...من با شما خوب رفتار نمی کنم؟...دست چپ...مودب باش ببینم، این چه حرف هایه؟ بی تربیت...

پافت با عصبانیت پای راستش را به زمین زد.
- فرار چیه؟ تو می خوای فرار کنی؟ بشین سر جات ببینم.

گویی اعضای بدن اگلانتاین درحال شورش بودند، چون او به اطراف می دوید و فریاد کشان از اعضای بدنش میخواست که سر جایشان بمانند.

رودولف به سمت هاگرید که میان تماشاچیان نشسته بود رفت و زمزمه کنان گفت:
- هاگرید...هاگرید...ببین پافت شبیه اون یارویی نبود که دیشب اومد کلبه؟
- کولبه؟ کولبه چیه؟
- هیچی...ببین اصغر سگ سبیل گفت به کی جنس داده؟
- یه پیر مردی که پیپ داشت و امروز مسابقه اش بود.
- هوووم...ببین برنامه اینه...میری پافت و می گیری و میاری.
- چرا؟
- تو جیبش پیتزا داره...پیتزا قایم کرده. اگه بگیریش و ببری کلبه، پیتزاهاش مال تو میشه.

هاگرید به سمت اگلانتاین یورش برد، او را روی شانه اش گذاشت و فریاد کشان به سمت کلبه اش دوید.
- برید کنار...من گوشنمهههه...

*****


- خب...خب...اگلانتاین خوبی؟
- اممم...آره فکر کنم...چه خبر شده؟ چرا من سرم درد می کنه؟

پافت برگشت و به اطرافش نگاه کرد.
- شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ من کی ام اصلا؟
- اممم...میگم رودولف...به نظرت ضربه خیلی محکم بود؟
- نمیدونم...ولی در هرحال اثر کرده...اگه مهمونی یادش می موند، معلوم نیست به مأمورا چی میگفت.

پافت که گویی سر ذوق آمده بود، گفت:
- مهمونی؟ یادم میاد من دیشب توی یه کلبه بودم...

تالاپ...

رودولف دسته قمه اش را دوباره بر فرق سر پافت کوبید. اگلانتاین بیهوش روی تخت افتاد.
- امممم...رودولف یکم محکم نزدی؟
- اشکال نداره...نفس نکشه بهتره.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
اسلیترین vs ریونکلاو

شرط بندی


*****

-با سلام خدمت حضار گرامی و بینندگان توی خونه! با شما هستیم، با اولین قسمت از برنامه ی "قدح اندیشه"! چون قسمت اول هستش لازم می دونم که یک سری توضیحات در مورد روند این برنامه بهتون بدم. روند برنامه اینجوریه که، ما تمام افکار مهمون برنامه رو وارد قدح اندیشه می کنیم و با یک آشکار ساز اونو به نمایش در میاریم. و وقتی میگم تمام افکار، منظورم واقعا تمام افکاره!
خب حالا بی معطلی میریم سراغ مهمون اولین برنامه‌مون! خانوم ها و آقایان، این شما و این هم، وزیر سحر و جادو، خانوم گابریل دلاکور!

دوربین از روی مجری به سمت گابریل می چرخه که داشت مبلشو ضد عفونی می کرد.
-اوه...منم سلام عرض می کنم خدمت همه! خیلی خوشحالم که به عنوان اولین مهمون منو انتخاب کردین.

فلش بک - وی. سحر و جادو

-یا اولین مهمونت من می شم یا توی وایتکس غرقت می کنم.

پایان فلش بک

-خب خانوم وزیر، آماده این؟
-به طور کامل!

فردی از پشت صحنه با یک چوب دستی و قدح اندیشه وارد صحنه شد. گابریل رفت کنار قدح اندیشه و چشماشو بست و منتظر موند که خاطراتش گرفته بشه. بعد از انجام کار ها دوباره برگشت و روی صندلی مهمان نشست.

-خب از پشت صحنه اعلام می کنن که خاطرات برای نمایش آماده ان.

صفحه ی نمایش یک اتاق مثل کتابخونه رو نمایش داد.

-خانوم وزیر مثل اینکه در ذهن خودشونم به درست بودن همه چی وسواس دارن.
-نظم همه جا مهمه!

ذهن گابریل به طور کامل دسته بندی شده بود. هر دسته ای اسمی داشت و بعد به چند شاخه تبدیل می شد. دسته های مختلفی در ذهن گابریل وجود داشت که نود درصد اونا به پاکیزگی مربوط می شد. ولی هیچکدوم از اینا مورد توجه مجری برنامه قرار نگرفت. به خوندن دسته بندی ها ادامه داد تا رسید به دسته ی "محرمانه"!

-خب خب خب! مثل اینکه به جای جذاب ماجرا رسیدیم.

حضار با تشویق های فراوان باعث شدن که گابریل جلوی مخالفتی که قرار بود بکنه رو بگیره.
وارد دسته ی محرمانه شدن و به دو شاخه رسیدن.
-خب حضار محترم درون استودیو! شما می تونین با دستگاهی که روی صندلیتون تعبیه شده رای بدین که وارد شاخه ی "محرمانه های خصوصی" بشیم یا "محرمانه های وزارت"!

حضار رای هاشونو دادن و صد درصدشون به محرمانه های وزارت رای داده بودن.

-بیننده های توی خونه تعجب نکنن. حضار اولین برنامه رو اختصاص دادیم به تاکسی ران های عزیزمون!

وارد بخش محرمانه ی وزارت شدن. شاخه های زیادی رو بعدش رو به روی خودشون دیدن.

-وقت برنامه زیاد نیست برای همین فقط می شه وارد یکیشون شد. برای همین ما بصورت رندوم یکی رو انتخاب می کنیم.

انتخاب شده، "امورات مالی" بود. بعد از انتخاب کردن این بخش وارد یک خاطره شدن.

-گابریل باید بخاطر ریون کاری کنی که ما ببریم. باید خودتو به ریون ثابت کنی. من نمی دونم می خوای چیکار کنی ولی هرکاری می کنی باید ما ببریم.

گابریل در حین اینکه به سمت دفتر خودش می رفت، به حرف سو فکر می کرد. به این فکر می کرد که باید چیکار کنه. داشت به اون موضوع فکر می کرد که یک برگه چسبید به صورتش.

نقل قول:
شرط بندی در کوییدیچ را با ما تجربه کنید.

فکر بکری به ذهن گابریل رسید.

دفتر وزیر

-جدی حرف زدن می شین خانوم وزیر؟
-معلومه که جدی ام! فکر کردی پول های وزارت از کجا میاد؟ از همین شرط بندی و تبانی ها دیگه. ببین من پول وزارت رو توی برد ریون می بندم. تو هم کاری کن اسلی ببازه. به همین سادگی کلی پول به جیب می زنیم! اسلی هم که ببازه براش فرقی نمی کنه. در کل قهرمانه!
-ولی خب اینجوری به تیمم خیانت کردن نمی شم؟ نشدن می شه که این کارو نکردن بشم؟
-خیانت کجا بود. فقط یه باخت ساده‌س که چیزی رو هم تغییر نمی ده. البته تغییر می ده. مقدار پول وزارت رو! در ضمن اگه این کارو نکنی، مجبور می شم به دلیل هدر دادن پول وزارت، اخراجت کنم!

رابستن از ضریب هوشی خوبی برخوردار نبود و گول زدنش مثل آب خوردن بود. وقتی رابستن از اتاق رفت، گابریل به موضوع مهمی فکر کرد. به اینکه چرا واقعا نره و پول های وزارت رو روی این موضوع شرط بندی نکنه. چون شرط بندی ها احتمال برد ریون رو زیر ده درصد می دونستن پس حتما پول خوبی به جیب می زد. پس وسایل رو جمع کرد و به آدرسی که روی اون کاغذ نوشته بود، رفت.

روز مسابقه - رختکن اسلیترین

-بالاخره به بازی آخر رسیدیم. اگه مثل دوتا بازی قبل، بازی کنیم با سه برد قهرمان می شیم.

رابستن که تا اون موقع داشت فکر می کرد که چجوری این قضیه رو به تیم بگه، فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
-خب چرا خودمون رو خسته کردن بشیم؟ ما در کل قهرمان بودن می شیم و نیاز نبودن می شه که به خودمون سختی دادن بشیم تا این مسابقه رو هم بردن بشیم. همینجوری هم از بازی های قبلی خسته بودن هستیم. گوشه ردای ارباب رو نگاه کردن شو، پاره شدن شده. نصف مو های بلاتریکس ریختن شده. نظرتون چی بودن می شه که بازی رو آسون گرفتن بشیم و باخت دادن کنیم؟

بعد از زدن این حرفا، رابستن با یک مشت "نچ نچ" و "اوف بر تو" رو به رو شد.
-تو واقعا اسلیترینی ای؟
-کی این را وارد مرگخواران کرد؟
-مرتیکه ی نمک نشناسِ تسترالِ کدو زاده! با چه جرئتی این چرت و پرتا رو گفتی؟

همه یک سری چیز به رابستن گفتن و اونو کنار زدن تا وارد زمین بازی بشن.
رابستن که این رفتار رو پیش بینی کرده بود، رفت سراغ پلن بی!
جارو های نیموس 2000 رو با نیمبوس 1000 های نیمبوس 2000 نما عوض کرد. صد در صد این پلن جواب می داد.

-یاران و هم تیمی های ما! همان طور که می دانید ما اربابی بسیار پولدار هستیم و برای مسابقه ی آخر برایتان جارو های نیموس 2000 توربو شارژ خریداری کردیم تا کیف کنید.

رابستن فکر اینجاش رو نکرده بود ولی چون وقت خالی داشت یک پلن سی هم برای خودش ریخته بود.

-کریچر! از ریگولوس شنیدم که دوست داره تو بد بازی کنی! خواستم بهت بگم، چون فکر می کردم حرفای اون برات مهمه!
-حرف ارباب ریگولوس همیشه برای کریچر مهمه! کریچر بد بازی می کنه.

این پلن داشت جواب می داد.
-بلا! دونستن می شدی که هوریس پشتت گفتن شده که از تو بهتر بازی کردن می شه؟
-چی؟ اون سگی بدست از من بهتر بازی کردن می شه؟ الان یک جوری بازی می کنم تا ببینیم کی بهتر بازی می کنه.

انگار این پلن هم اشکالاتی داشت.
رابستن دیگه پلنی نداشت و خودشو برای اخراج شدن آماده کرده بود. جاروشو گرفت و رفت توی زمین بازی.

-خب با شما هستم و یه مسابقه ی کوییدیچ تشریفاتی. اسلیترین از قبل قهرمانیش ثبت شده بود ولی خب باید این بازی برگزار بشه تا مسابقات به پایان برسه. بازیکنای دو تیم رو می بینین که منتظر داور هستن تا توپ ها رو رها کنه و بازی شروع شه...و شروع شد. مهاجمین دو تیم به سمت کوافل حمله ور می شن ولی این گابریل هستش که بهش می رسه و سریع یک حمله رو ترتیب می ده.
-ارباب مطمئنین اینا توربو شارژن؟ اینا که خیلی کندن!

از شانس خوب رابستن، بازیکنا نیمبوس 1000 های 2000 نما رو برداشته بودن.

گابریل با سرعت به سمت دروازه حرکت می کرد. بلاتریکس و هوریس با هزار زحمت بهش رسیدن و از دو طرف بهش نزدیک شدن.
-تو از من بهتری؟ حالا بهت نشون می دم.

بلاتریکس رفت سمت هوریس. هوریس تا دست انداخت که توپ رو از گابریل بگیره، بلاتریکس یک تنه بهش زد و اونم تعادلش به هم خورد و از روی جاروش افتاد.

-اوه اوه! اونجا رو ببینین! فکر نکنم هوریس حالا حالا ها خوب بشه. اسلیترین باید با یه یار کمتر بازی کنه.

گابریل توپ رو به سو پاس داد. سو هم به حمله ادامه داد! نزدیک دروازه بود که لینی رو دید که کنار دروازه خالی بود. بهش پاس داد. ولدمورت این صحنه رو دید و رفت که پاس رو قطع کنه ولی به دلیل سرعت کم جاروش به توپ نرسید و لینی توپ رو وارد دروازه ی خالی کرد.

-و گل! اولین گل برای ریونکلاو! اسلیترین، اون اسلیترین همیشگی نیست.

یک ساعت بعد

ریونکلاو هشتاد امتیاز از اسلیترین جلو بود و این نتیجه خیال رابستن رو راحت کرده بود.

-به نظر می رسه کریچر اسنیچ رو دیده و داره می ره سمتش!
-رفتن می کنه سمتش؟ این که گول خوردن شده بود! فکر کنم اخراج شدن می شم.

کریچر با تمام سرعت به سمت اسنیچ می رفت و دروئلا هم پشت سرش. نسبتا به اسنیچ رسیده بود که یاد حرف رابستن افتاد.
-کریچر چیکار می کنه؟ کریچر نباید از سخنان گهر بار ارباب ریگولوس بزرگ سرپیچی کنه. کریچر جن خونگی بد! کریچر باید تنبیه بشه!

کریچر، خودجوش خودشو از روی جارو پرت کرد پایین و افتاد روی هوریس اسلاگهورنی که تازه به هوش اومده بود و داشت قدرتشو جمع می کرد تا بلند شه.

-ئلا اسنیچ رو گرفت! بازی تمومه! ریونکلاو برد! یه برد خیلی آسون و عجیب!

-پس این همه پول وزارت اینجوری بدست اومده! قضیه جالب شد ولی حیف ما وقت، برای پرداختن بهش نداریم. همه ی بینندگان و حضار درون استودیو رو به مرلین می سپارم! تا برنامه بعد مراقب خودتون باشید!

دوربین ها خاموش شد و حضار خارج شدن و مجری، گابریل رو دید که داشت آستین هاشو بالا می زد.

فردا

نقل قول:
روزنامه ی پیام امروز:

مرگ ناگهانی مجری معروف!
دیشب بعد از اینکه این مجری برنامه ی خود را تمام کرد، به طرز وحشتناکی کشته شد. پزشکان سنت مانگو، خوردن مقدار زیادی وایتکس رو دلیل مرگ ایشان می دانند. قاتل همچنان شناخته نشده ولی گروه کاراگاهان به تحقیقات خود ادامه می دهند تا قاتل را پیدا کنند.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.