گریفیندور
VS
هافلپاف
سوژه: شیوع
یک روز صبح همین که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رخت خواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. شاید برای شما هم اتفاق افتاد!
- ایشالا برای ننه ت اتفاق بیافته کصافتط روانی!
نویسنده بی توجه به فحاشی خوانندگان ادامه داد:شاید شما هم یک روز از خواب بیدار شید بعد ببینید زندگیتون به بوق رفته. خوشبختانه قهرمان داستان ما، لردولدمورت به اندازه گره گوار سامسا بدشانس نبود. وقتی که مثل همیشه در تخت خواب مجللش از خواب بلند شد اصلا احساس همیشگی رو نداشت. البته می تونست با اطمینان بگه به حشره تبدیل نشده. هنوز هم دو دست و دو پا داشت! ولی شت! دماغش کجا بود؟یه دماغ ازش کم شده بود. لرد اومد جیغ و هوار راه بندازه که دماغش رو دزدیدن که نویسنده یکی زد پس سرش و یاداوری کرد هیچوقت دماغ نداشته. در نتیجه لرد دست از جنگولک بازی برداشت. همون طور که روی تخت نشسته بود فریاد زد:
_بلا!
بلاتریکس در آستانه در ظاهر شد.
_ها؟ چته؟
_ما دچار افسردگی شدیم! امروز از همه چیز و همه کس... حتی خودمون هم متنفریم!
بلا لب ورچید.
_خوبه متوجه شدی خودت... ببین ما چی کشیدیم از دستت!
_می خوایم خودکشی کنیم!
بلاتریکس با بی تفاوتی هرچه تمام تر شونه بالا انداخت:
_خوش بگذره!
_اون پسره پاتر رو برام بیار!
_نه حوصله تو رو دارم نه اون احمق رو!
کم مونده بود دود از کله بی موی ولدمورت بلند شه. شایدم بلند شده بودا ولی هاله ای که همیشه دور سرش دیده میشد نمی ذاشت اون دود به چشم بیاد.
_تو با چه جرئتی با ما اینجوری حرف میزنی؟
بلا برگشت و زبون دارزی بی ادبانه ای کرد طوری که چشمای ولدمورت اگر دست خودشون بود یکی یکی از کاسه می افتادن بیرون جلوی پاش.
_چهاردیواری اختیاری. هر جور عشقم بکشه حرف می زنم. مثلا می خوای چیکار کنی؟ منو بکشی؟ بزن بکش خب!
یک لحظه ولدمورت قصد کرد چوبدستی اش را بردارد و نور سبزی به سمت بلاتریکس بفرستد اما ناگهان متوجه شد که اصلا براش اهمیتی ندارد. دیگه هیچ چیز اهمیتی نداشت.
_پس شر رو کم کن! دیگه نمی خوایم اون کله وزوزیتو ببینیم.
_با کمال میل!
در حالت عادی و برای یه مکالمه عادی نویسنده همچنین چیزی رو پیشنهاد می داد. شاید درستش این بود بلاتریکس فریاد بزنه:
_از صبح تا شب دارم تو این عمارت جون میکنم! اصلا جمع می کنم میرم خونه بابام! مهرم حلال جونم آزاد!
بعد با یک حرکت چوبدستی مشغول جمع کردن وسایلش بشه. لرد با مهربانی به سمتش بره دستاش رو در دست رو بگیره و به آرامی بگه:
_بلا خواهش میکنم... بخاطر بچه مون!
اما حتی در عادی ترین حالت ممکن نیز نویسنده بسیار کار بیخودی کرده همچین چیزی رو پیشنهاد داده چه برسد حالا که کل دنیا دچار افسردگی هم شده بود.
ولدمورت چاره ای نداشت. ته قلب نداشتش می دونست بلاتریکس و قطعا دیگر مرگخوارانش از او اطاعت نمی کردن. میتونست تک تکشون رو ساعت ها شکنجه بده. اما برایش اهمیتی نداشت. تنها میخواست هرچه سریع تر به زندگی پوچ و بی معنایش پایان دهد. لذا چوبدستیش رو بیرون آورد و به کمکش نجینی رو به چمدون تبدیل کرد و تمام جان پیچ هاش رو چپوند توش و راهی خانه شماره دوازده میدان گریمولد شد.
اگر ملت دچار افسردگی نبودند اون روز می تواست یک روز مهم برای کل بشریت باشه. روزی که جادوگرا از سوراخ هاشون بیرون اومدن و بی پروا دارن جلوی مشنگا جادو انجام میدن و بدون هیچ واهمه ای فاتحه قانون راز داری رو خوندن و اهمیتی نمیدن که چه کسی اونارو ببینه.اما از بخت بد حتی مشنگ ها هم دچار افسردگی شده بودن و در نتیجه به جاییشون نبود که کی داره کارای جادویی میکنه. جادوگری؟چه کشکی؟چه دوغی؟ حتی وقتی که اژدهای بزرگی به پرواز در آمد و سایه اش چنان روی زمین افتاد که روشنایی رو بلعید و زرت نشست روی برج بلند بیگ بن، هیچکس واکنشی نشون نداد.
بالاخره ولدمورت به خانه گریمولد رسید. برخلاف انتظارش خانه شماره دوازده کاملا سرجایش، بین شماره های یازده و سیزده بود و دیگه مخفی نبود.شاید خونه هم فاز افسردگی گرفته بود و فاتحه رازداری رو خونه بود. ولی هرچی بود برای ولدمورت اهمیتی نداشت. چمدان بدست با لگد در خونه رو باز کرد و داخل شد. ببخشیدش دیگه ولدی بود و اداب معاشرت سرش نمیشد. از مقابل سر جن های خانگی عبور کرد و در حالی که صداشو انداخته بود سرش داد زد:"پاتر! " بعد وارد آشپزخانه شد. آرتور ویزلی روی صندلی نشسته بود و سرش رو بین دستانش پنهان کرده بود. حتی تو افسردگی هم رومانتیک بودن بهش نیومده بود. با دیدن لرد بدون هیچ احساسی از ترس یا حیرت و... انگار کار هر روز ولدمورت اومدن به گریمولد باشه گفت:
_خوش اومدی ولدمورت بیا اینجا بشین.
ولدمورت متوجه بوی عجیبی شد.
_این بوی چیه که مشام نداشته مارو ازار میده؟
_گازه... مشنگ ها این طوری خودکشی میکنن.
ولدمورت یه نگاه تحقیر امیز به آرتور انداخت و خواست بگه کل عمرت رو که با چسبیدن به این جوونورای بی خاصیت هدر دادی اقلا موقع مرگت مثل جادوگرا بمیر. بعدم از کی تا حالا برای آشپزی کردن از گاز استفاده می کردن که تو با همون گاز میخوای خودکشی کنی؟ولی تو حالت افسردگی حسش نبود اینهمه سوال بپرسه. شونه بالا انداخت و گفت.
_پاتر کجاست؟
آرتور با چشمانش به طبقه بالا اشاره کرد.
_رفتی در رو هم ببند پشت سرت.
ولدمورت دوان دوان مثل شتر از پله ها بالا رفت و در اولین اتاقو باز کرد. خوشبختانه هری اونجا بود. روی صندلی میز تحریرش نشسته بود و داشت کتاب میخوند. انقدر غرق خوندن شده بود که حتی جای زخمش درد نگرفت تا جیغ بکشه و خودشو بندازه زمین و به در و دیوار بکوبه و بگه ولدمورت بهش نزدیکه. همون چیزی که ولدمورت می خواست. ولدمورت به سرعت دست به کار شد؛ چمدونش رو باز کرد و جان پیچ هاش رو به ترتیب حروف الفبا روی میز جلوی چشم هری چید . بعدم نجینی رو به حالت اول برگردوند.
_پاتر بجنب. تک تک جان پیچ ها اینجان. بزن نابودشون کن. بدو کلی کار بعدش دارم.
هری کماکان بی تفاوت بود.
_زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانه پر از تخم داکسی است. باید قاشق قاشق و خورد و به به گفت!
_هان؟!
هری آهی کشید و کتاب رو ورق زد.
_اینو کاذب ضلالت گفته. پیشنهاد میدم حتما کتاباش رو بخونی.
سپس دوباره مشغول مطالعه شد. ولدمورت نمی دونست کاذب ضلالت کیه و میلی هم به دونستنش نداشت. فقط میخواست هر چه سریع تر جان پیچ هاش نابود بشن و خودش هم خودکشی کنه و قال قضیه رو بکنه. هیچ فکر نمیکرد خودکشی کردن انقدر مراحل داشته باشه. البته خودکشی برای یه آدم عادی انقدر سخت نیست نه ولدمورتی که زده روحش رو پاره پوره کرده.
_گوش کن پاتر....هر چیزی که میخواستی برات آوردم. تک تک شون اینجان. دیگه لازم نیست اون ژانگولر بازیای کتاب آخر رو در بیاری. لازم نیست به وزارت خونه و گرینگوتز و غار مخوف و هاگوارتز نفوذ کنی. بزن همین الان نابود شون کن.
هری همون طور که مشغول خوندن کتاب بود گفت:
_نه...حوصله ندارم برو پی کارت اینارم از رو میزم جمع کن.
ولدمورت کم کم داشت عصبانی میشد.
_یعنی چی نه؟ بزن نابودشون کن. بپر شمشیره رو از کلاهی چیزی بیرون بیار. بگو سوروس بده بهت حتی.
_فایده ای نداره من نابود شون نمی کنم. تو برام هیچ ارزشی نداری!
_منظورت چیه که ما برات ارزش نداریم؟ ما خانواده ات رو کشتیم و تو رو بدبخت کردیم!
با شنیدن کلمه خانواده صدای هری بالاتر رفت:
_خانواده! همونایی که بدون اینکه بخوام منو به این دنیای بی رحم آوردن!
ولدمورت در حالت عادی چشمهای بزرگی داشت. حالا تصورش رو کنید که وقتی اینارو می شنید چشماش چقدر می تونست بزرگتر شده باشه.
_مزخرف نگو پاتر... ببینم اصلا دامبلدور کجاست؟
_دستشوییه. داره تلاش میکنه خودشو حلق آویز کنه. ساعت هاست آویزونه و قصد نداره بیاد پایین.
_ساعت هاست؟ یعنی مرده؟
_نه.
_وات د...هنوز زندست؟چطور ممکنه؟
_مرگ سراغش نمیاد... سراغ هیچ کدوممون نمیاد. حتی اختیار مرگ مون هم نداریم درست عین تولد مون. کاذب ضلالت میگه که...
ولدمورت اصلا دلش نمی خواست بدونه این کاذب ضلالت یا هر کوفتی که بود چی می گه.
_ما نمی خوایم بدونیم کاذب ضلالت چی میگه. چرا مرگ سراغ کسی نمیره تا جونش رو بگیره؟
_چون مرگ افسردگی گرفته!
این عجیب ترین چیزی بود که ولدمورت تا آن لحظه شنیده بود.
فلش بک _یعنی چی که مردک میگه مالیات نمیدم؟
مرلین در حالی که پشت میز شلوغی نشسته بود و مشغول بررسی چندین پرونده بود این روگفت. فرشته ای که مقابلش ایستاده بود گفت:
_قربان... میگه زیر بار حرف زور نمیرم.
_غلط کرده مردک. بگو یا مث نامیراها مالیاتش رو بده یا با عواقبش رو به رو شه. فکر کرده هزینه گوزن هاش از کجا میاد؟
فرشته کمی سرخ شد.
_قربان... بهش گفتم. گفت بهتون بگم... جسارتا... هیچ غلطی نمی تونید بکنید.
مرلین مشتی به میز کوبید.
_پس اینجوری گفت! این مردک ریشو خیکی واس ما آدم شده حالا! برو تو بارش جای برف پودر اون ویروسه رو بریز ببینم بازم بلبل زبونی میکنه یا نه؟
_حتما قربان.
_نه چیز کن... ویروس رو نمی خواد...پودر افسردگی بریز. میگن بزرگترین سلاح بی توجهیه.
صحنه عوض میشه و صحنه جدید به نمایش در میاد. بابانوئل با شادمانی روی سورتمش نشسته و از بالای سر شهر ها و روستاها و ناکجاآبادها رد میشه و زرت و زورت از کیسه بغل دستش که قراره پودر شادی یا برف یا هر کوفت دیگه ای باشه مشت مشت بر میداره و بی دریغ می پاشه اینور و اونور و یکه و تنها دنیارو به بوق میده. گوشه صحنه چهره مرلین بین ابرها ظاهر میشه که لبخند شیطانی روی لبهاش نشسته و با لذت به این منظره نگاه میکنه.
پایان فلش بکحالا دیگه برای ولدمورت چاره ای باقی نمونده بود. می بایست مرگ رو دستگیر می کرد و مجبورش می کرد جونش رو بگیرد. با این که افسردگی در کل دنیا شیوع پیدا کرده بود، مدیریت هاگوارتز تصمیم نداشت لیگ کوییدیچ رو عقب بندازه یا منحل کنه که البته این خز بازیا هیچ از مدیریت هاگوارتز بعید نبود. ولی این خز بازی یه جا به درد ولدمورت خورده بود. برای اولین بار لبخند ناپیدایی روی لب های قیطونیش نقش بست. اقلا می دونست مرگ رو کجا می تونه پیدا کنه.
چند ساعت بعد- زمین بازیبازی شروع شده بود. البته بعد از یه تاخیر قابل توجه. داورها و بازیکن ها یه کنجی از ورزشگاه چپیده بودن و حاضر نبودن بیان سر بازی. هیچ دانش آموزی هم برای تماشا نیومده بود. اکثرشون تصمیم گرفته بودن به جنگل ممنوعه یا دریاچه سیاه برن و تلاش کنن خودشون رو خلاص کنن. تنها ولدمورت روی سکو تماشاچی ها نشسته بود و با دقت به زمین بازی زل زده بود. بازی که همیشه ازش متنفر بود. حالا دم مرگی به چه ذلتی افتاده بود که ناچار بود همچین چیز چرتی رو ببینه.
کمی اونورتر یه کلاغ زیر نیمکت ها می پلکید تا ببینه میتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه یا نه. صداش رو مخ بود و ولدمورت اگر در وضعیت عادی بود حتما یه کروشیو نثارش میکرد.
گزارشگر در کمال بی میلی ورود بازیکن ها رو اعلام کرده بود و بازیکن ها افتان و خیزان درحالیکه جاروهاشون روی زمین کشیده میشد وارد زمین شده بودن. حالتشون طوری بود که انگار هر لحظه ممکن بود نقش زمین بشن. البته یکی دوتاشون همون اول کاری نقش زمین شده بودن و بقیه بدون اعتنا بهشون از کنارشون عبور کرده بودن. تا اون لحظه هم تو همون حالت رو زمین درازکش مونده بودن.
پروازها با سوت بی حال داور شروع شده بود. مدتی بود که بازیکن ها سوار جاروهاشون شده بودن ولی یه مدل سرگردونی بینشون دیده میشد و توپ ها رو یکی بعد از دیگری از دست می دادن. حتی ضرباتی که بازدارنده ها بی دریغ نثارشون میکردن براشون بی اهمیت بود. انگار کسی اصلا دنبال توپ گرفتن یا شوت کردنش نبود یا اقلا چیزی که ولدمورت از بازی کوییدیچ یادش می اومد. اغلب بازیکن ها با بی تفاوتی دور زمین برای خودشون چرخ می زدن یا یه گوشه توقف کرده بودن و به هوای مقابلشون زل زده بودن انگار که به اخر خطر رسیده بودن و قصد داشتن خودشون رو بندازن پایین. اون لحظه فقط مرگ می تونست نجات بخش این وضعیت باشه. برای همین ولدمورت با دقت زل زده بود تا مرگ رو بین بازیکن ها پیدا کنه. و کمی بعد تونست گوشه زمین ببینتش.. توی اون ردای سیاه و تاریک و پاره پاره که روی تن اسکلتیش زار می زد. مردک شاید هم زنک گند زده بود به دنیا و حالا اومده بود برای خودش کویی بازی کنه!
صدای گزارشگر با اون لحن چرت و یگنواختش به گوش رسید.
- کوافل از بیخ گوش مهاجم گریفندور رد شد برای بار چندم ولی انگار آرتور ندیدش. از اون طرف اکلانتاین پاف از تیم هافلپاف برای صدمین بار از روی جارو می پره پایین ولی فایده ای نداره و مجبور میشه دوباره برگرده سوار جاروش بشه. عین یه سرسره بازی غم انگیز و کش دار شده این کارش. همون لحظه صدای سوت بی حال داور بلند شد و گزارشگر ادامه داد:
- بازدارنده دوباره وارد دروازه گریفندور شد. کسی گل زد؟نه گویا باز به صورت تصادفی وارد دروازه شون شده ولی خب در نهایت گل به حساب میاد دیگه نه؟چه فرقی بین کوافل و بازدارنده هست اصن؟ گریفندور 20 هافلپاف 30.ولدمورت با عصبانیت نعره زد.
-هافلپاف 40هه!
گزارشگر بدون هیچ مخالفتی گفت:
-باشه اون مرد بدون مو که اونجا نشسته میگه چهل برای هافل چه اهمیتی داره چند برای هافلپاف؟ نهایت همه مون مرگه!مرگ! اون لحظه لرد هیچ چیز بیشتر از این نمی خواست. چشمهای سرخش روی مرگی متمرکز شده بود که بی هدف می چرخید و تا الان صد بار به در و دیوار خورده بود و یکی دوتا از استخوناش هم از جا در اومده بود ولی حتی ذره ای هم به لرد نزدیک نبود. لرد کلافه شده بود و ازتماشای این مسخره بازی داشت حالش بهم می خورد. حوصله نداشت بلند شه دنبال مرگ راه بیافته دور ورزشگاه. کلا مرگ تو حالت افسردگیش هم اروم و قرار نداشت. شاید بد نبود قبل خلقت یه بازنگری راجع به برنامه ش می شد ولی گویا خالق یادش رفته بوده و حالا لرد مجبور بود برای رسیدن به هدفش از لای صندلی ها و نیمکت ها بیفته دنبال مرگ تا بتونه گیرش بیاره.
دنبال بازی شروع شد. مرگ اصلا اروم و قرار نداشت. لرد از شرق رفت سمت غرب. رفت سمت شمال. رفت تو زمین و از میله های دروازه مثل میمون اویزون موند و سعی کرد توجه مرگو جلب کنه. براش سوت زد و بهش فحش داد و کفشش رو درآورد و سمتش پرت کرد ولی انگار مرگ دیگه تو این عالم نبود که نبود.
همون لحظه که ولدمورت داشت از مرگش ناامید میشد یه مرتبه دیگه بازدارنده دروازه گریفندور رو که ازش اویزون مونده بود هدف قرار داد و از اونور حلقه های دروازه افتاد رو سر ولدمورت که ناخواسته سرش رو بالا گرفته بود ببینه چه خبر شده. لرد خیلی شانس اورده بود دماغ نداشت وگرنه با شدتی که توپ به صورت خورده بود حتما دماغش از دست رفته بود. ولی موقعیت خوبی بود. یه نگاه به بازدارنده انداخت و یه نگاه به مرگ که داشت میرفت سمت دیگه ورزشگاه و فکر خوبی به سرش زد. توپ رو جادو کرد و فرستاد سمت مرگ. توپ با شدت خورد تو ستون فقرات مرگ و اون رو از جاروش پرت کرد پایین.
بالاخره زمانش فرا رسید. ولدمورت بلند شد و جیغ کشان خود رو انداخت رو بدن مرگ که حتی تکونم نمی خورد. اگر وضعیت عادی بود صحنه از شدت ناموسی بودنش حتما شطرنجی میشد. ولی حتی فیمبردار هم حوله سانسور صحنه رو نداشت. لرد چوبدستی اش رو زیر گلوی مرگ گرفت.
_همین الان جون ما رو می گیری!
_زهی خیال باطل!
_اگه ما رو نکشی خودمون می کشمیت!
مرگ با چشم های ناپیداش نگاهی به لرد کرد و استخون های فکش طوری صدا داد که انگار داشت پوزخند می زد.
_ تو لرد یه جامعه ای اما هنوز نمی دونی که کسی نمی تونه مرگ رو بکشه.
حق با مرگ بود. مرگ خودش مرگ بود مگه میشد مرگ رو سر به نیست کرد؟ مگه خود لرد بارها سعی نکرده بود از دستش در بره و اخر ضایعش کرده بود؟لرد دلش میخواست جیغ بکشه و تک تک موهاشو بکنه ولی یادش اومد مو هم نداره که کمکش کنه تو این وضعیت. دلش میخواست کسی که این اسکلت بوقی بی خاصیت رو برنامه ریزی کرده بود رو پیدا می کرد و ریز ریزش میکرد ولی متاسفانه اون لحظه فقط مرگ دم دستش بود. می دونست کارش احمقانه است با این حال، نمی توانست خشمش رو مهار کنه.
_آواداکدورا!
ناگهان از مرگ چیزی جز شنل سیاه و داس بزرگی که در دست می گرفت باقی نموند. لرد از جاش بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. همه چیز مثل همیشه بود. بازیکن های معلق در هوا و صدای یه نواخت گزارشگر. چه مسخره. اما لرد اشتباه می کرد.
یه مرتبه همه چیز از حرکت ایستاد. گویی تمام دنیا فیلمی بود که حالا متوقف شده بود. کم کم آسمان و به دنبالش همه چیز پودر شد. زمین و آسمون و بازیکن ها و همه چیز در اطرافش مثل خاکستر فرو ریختن و بر باد شدن. به ثانیه نکشید که ولدمورت ولدمورت متوجه شد دیگه تو زمین بازی کوییدیچ نیست. در واقع دیگه زمین باقی نمونده بود. جاش یه بیابون بی انتهایی قرار داشت. شب بود و ستاره ها می درخشیدن. شنل و داس مرگ گوشه ای روی شن ها افتاده بودن با وزش ملایم باد تکون میخوردن ولی برخلاف انتظار ولدمورت اونجا اصلا سرد نبود. یه مرتبه حس کرد شبح مردطوری از دور دیده میشه. همین که جلوتر اومد ولدمورت از لباس عجیبش، صورت به شدت پیرش، ریش بلندش و چوبدستی عصا مانند اش فهمید که این شخص جز مرلین کسی نمی تواند باشه.
-لعنت بهت پیری! تو که از دامبلدور هم پیرتری. بعدم کی به شما دوتا گفته همیشه صحنه اخر سر و کلتون پیدا بشه جذابتر به نظر می رسید؟
ولدمورت دنبال ردیف کردن چندتا توهین دیگه بود اما مرلین چوبدستی اش رو تکون داد و ولدمورت احساس کرد دیگه توان حرکت کردن و حرف زدن نداره.
_تو اینجا قدرتی نداری. پس ببند اون فکت رو!
مرلین نگاهی به شنل و داس مرگ انداخت.
_می بینم که مرگ رو کشتی. اشکالی نداره. بعد از میلیونها سال می تونم دوباره خلقش کنم.
صورت ولدمورت از جیغی که نمی تونست بکشه قرمز شد. پس مرلین خالق این اسکلت بوقی بوده!
مرلین چوبدستی اش رو دوبار روی زمین زد. آتش کوچکی روشن شد و پشت بندش مرلین یه پاتیل از جیب رداش دراورد و روش گذاشت. شنل و داس مرگ هم به اذن مرلین توی پاتیل قرار گرفتن. مرلین دوباره چوبدستی اش رو به زمین کوبید.
_ای خاک زندگی که نا خواسته تقدیم می شوی تو جان تازه ای در مرگ می دمی!
مشتی خاک درون پاتیل ریخت.
_ای تف مرلین که با رغبت تقدیم می شوی... تو مرگ را دوباره زنده میکنی!
بعد دستش رو دراز کرد و ناخن دراز شصت ولدمورت رو با ناخن گیر گرفت و اضافه کرد به پاتیل:
- ای عضو قاتل که بخوای نخوای تقدیم میشی. تو مرگ رو به بوق دادی خودتم برش می گردونی!
ولدمورت اومد جیغ بکشه که تقلب ممنوع و این طلسم به اسم اون ثبت شده ولی جادوی مرلین دهنش رو بسته بود و در کمال ناراحتی مجبور شد به صدای قل قل پاتیل گوش بده. چند لحظه بعد مرلین با عصاش یه همی به محتویات پاتیل زد و از توش چیزی که شبیه به یه نوزاد بود بیرون آورد. طلسم ولدمورت را باطل کرد و نوزاد رو انداخت تو بغلش. ولدمورت ناخواسته به صورت نوزاد نگاه کرد. صورتش همچون اسکلت بود. ردای سیاه به تن داشت و داس کوچیکی به دست گرفت بود. مرگ ورژن نوزادیش!
مرلین گفت:
_حالا که زدی کشتیش وظیفته بزرگش کنی تا بتونه به وظیفش عمل کنه.
ولدمورت اصلا از بچه ها خوشش نمی آمد. پس از سالها دلش میخواست گریه کنه ولی افسوس فراموش کرده بود چطور باید این کارو بکنه.
_کاش جان مان تمام شود!
_تموم میشه انشالخودم. بچه رو بزرگ کنی تمومه.
_کاش ما گره گوار سامسا بودیم.
مرلین در حالی که سعی می کرد باقی مانده غذایی روکه ظهر نوش جان کرده بود با انگشت از لای دندونش دربیاره پرسید:
_گره گوار سامسا دیگه کدوم هیپوگریفیه؟
ولدمورت پاسخ داد:
_نمیدونیم. اول پست نویسنده ما رو با اون مقایسه کرد. گفت ما به بدشانسی اون نیستیم. الان که فکرش رو میکنیم میبینیم ای کاش ما هم اون روز صبح حشره می شدیم!
مرلین که از حرفای ولدمورت چیزی سر درنیاورده بود با بی اعتنایی شونه بالا انداخت.
-حالا هرچی. چشمت کور دندت نرم. فکر کردی الکیه بزنی مخلوقات مارو بکشی؟ فکر کردی ما اون رولینگ قازقلنگیم که سرسوزن برای مخلوقاتمون ارزش قائل نباشیم وقتی چپ و راست می زنی نفلشون میکنی هیچی بهت نگیم؟ عوض این حرفا چشمای کورتو باز کن و مراقب این اسکلت باش و خوب بزرگش کن. فرشته هام هرازچندگاهی میان بهت سر میزنن تا ببینن درست تربیتش کردی یا نه.
ولدمورت اومد جیغ بکشه و مرگ رو تو اون ورژن نوزادیش بزنه تو سر و صورت مرلین و نفرینش کنه ولی حتی فرصت نکرد تکون بخوره. صدای بلندی به گوش رسید و ولدمورت متوجه شد که یه بار دیگه سر از ورزشگاه درآورده و درحالیکه تک و تنها و بچه به بغل روی نیمکت ها نشسته و زل زده به زمین بازی. بازی همچنان مثل قبلش ادامه داشت. با بازیکن های افسرده ای که توی هوا ول معطل بودن و توپ هایی که چپ و راست سر و صورتشون رو مورد عنایت قرار می داد. صدای گزارشگر دوباره به گوش رسید.
- تا این لحظه رودولف لسترنج توسط بازدارنده ها ناکار شده ولی کسی نیومده سروقتش. سدریک دیگوری رو هم گوشه از از زمین میبینیم که یه گل کنده و داره دونه به دونه گل هاش رو میکنه و دروازه خالیه. ولی از بچه های گریفندور خبری نیست.ولدمورت ناسزایی گفت و از جاش بلند شد بره و خواست مرگ رو بذاره هموجا روی جایگاه که یاد جملات مرلین افتاد که اگر میخواد بمیره باید مرگ رو بزرگ کنه.
لرد نگاه نفرت انگیزی به زشت ترین نوزادی که به عمرش دیده بود انداخت. ولی ته دلش می دونست انتخاب دیگه ای نداره. پس ناچار بچه رو بغل کرد و پشت و روش کرد.
- تو خیلی زشتی جوونور نیم وجبی اسکلت. اگر قراره بزرگت کنیم بهتره اسم داشته باشی. اصلا ببینم تو دختری یا پسری؟
همون لحظه مرگ داسش رو تو دستش چرخوند و محکم تو سوراخ دماغ نداشته ولدمورت فرو کرد.
- آخ مادر خوب و قشنگم!لعنت به تو بچه لعنتیه بوقی! بده من ببینم اون داس رو. اصلا کی گفته تو این سن تو حق داری به این وسایل دست بزنی؟
گرفتن داس از دست مرگ همانا و بلند شدن صدای جیغ و داد گوشخراش بچه همان. بالاخره ترس و وحشت لرد به واقعیت پیوسته بود. هیچوقت از هیچ چیز به اندازه گریه بچه ها متنفر نبود.
- هیس بچه...گوشمون رفت!د میگیم ساکت باش... اون وسیله خطرناکه برای سن تو مناسب نیست. اصا بیا اینو بگیر باهاش بازی کن.
ولدمورت به سرعت نجینی رو انداخت دور گردن مرگ. ولی به نظر نمی رسید که خیلی توجه مرگ رو تونسته باشه جلب کنه. مرگ گردن نجینی رو تو دستش فشرد و وقتی مار از درد فشفشی کرد جیغ بنفش دیگه ای سر داد.
در همون حینی که ولدمورت با مرگ کوچک دست به گریبان بود بازی بی روح کماکان ادامه داشت. با بازیکن هایی که مثل ارواح سرگردان محکوم به دور زدن اطراف ورزشگاه شده بودن. صدای یخ زده گزارشگر کماکان به گوش می رسید.
-دوباره توپ از بیخ گوش مهاجم گریفندور عبور میکنه و اون بی توجه به این ماجرا سعی میکنه با کمربند خودش رو از جاروش اویزون کنه ولی جارو وزنش رو تحمل نمیکنه و با مغز نقش بر زمین میشه.یه توپ بازدارنده میخوره وسط صورت رز زلر که تلاش داشت از لبه ورزشگاه بپره پایین. در عمل خلیی فرقی نداره فقط از اونطرف افتاد پایین.اینطرف ورزشگاه ترامپ که نشسته بود روی زمین و داشت اخرین توییتش رو میفرستاد با دست مگس مزاحمی رو که اطراف سرش ورجه ورجه میکرد کنار زد. گزارشگر گفت:
- حالا ترامپ از گریفندور رو داریم که اسنیچ رو میبینه ولی تمایلی به گرفتنش نداره. اسنیچ رو با دست پس زد و اسنیچ حالا به لبه جایگاه تماشاگرا نزدیک میشه...اون لحظه ولدمورت تنها کسی بود که لبه جایگاه تماشاگرا ایستاده بود و سعی داشت با شکلک درآوردن مرگ رو آروم کنه که البته شکلک دراوردن بدون دماغ خیلی موثر نبود. مرگ بلندتر از قبل جیغ کشید و نجینی که کم مونده بود از شدت فشار، گردنش خرد و خمیر بشه فش فش دردناکی کرد. لرد کم مونده بود دود از کلش بلند بشه و دیگه نمیدونست باید چه گلی به سر بماله که یه مرتبه متوجه یه شی ناشناس درخشان در اطراف جایگاه شد. سریع پرید و قاپش زد و بعد چپوندش تو دستای استخونی مرگ و به صدای سوت بی جون داور که ختم مسابقه رو اعلام میکرد توجهی نکرد.
- بگیر اینو بچه. بسه دیگه سرمون رو بردی! تازه دوتا بالم داره می تونی بالاش رو بکنی. حالا نجینی رو ول کن کشتیش. اگر قراره کسیو بکشی اول مارو باید بکشی گفته باشیم.
مرگ که یه کلمه از حرفای لرد سر در نمیاورد فک های استخونیش رو تکون داد و یه صدایی مثل خنده از خودش دراورد. بعد هم نجینی رو ول کرد. لرد آهی از سر رضایت کشید. همینکه دیگه صدای گوشخراش جیغ و داد تو گوشش نبود مرلین رو شکر میکرد.
-میمیریم خونه نجینی.
لرد بچه به بغل راه افتاد و ورزشگاه رو ترک کرد. نجینی فش فش کنان مرد و نوزاد رو دنبال می کرد. گزارشگر ادامه داد.
- لرد ولدمورت از گریفندور اسنیچ رو گرفت...صبر کن ببینم ولدمورت که تو گریفندور نیست...حالا چه اهمیتی داره در هر صورت دادش به مرگ از گریفندور. بازی تمومه. برنده این مسابقه گریفندور!