هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#57

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
من کلا خیلی خاطره دارم.
لطفا اگه خوندین تو پخ برام بگین چجوری بود.

....................................................................
مکان:هاگوارتز
پیتر تازه از خواب بیدار شده بود و در حال پوشیدن لباسش از خوابگاه گریف اومد بیرون تا صبحانه تموم نشده بهش برسه.
در حال دویدن در راهرو ها بود که دید فنریر در حال راه رفتن در راهرو است. وایساد.بهش سلامی کرد و دوباره برای رسیدن به غذا دوید.

چند دقیقه بعد...

پیتر در حالی که صبحانه میخورد به برنامه خود نگاه می کرد.با خودش گفت:
_هوووممممم...خوبه ساعت اول کلاس نداریم.

پس شروع کرد به فکر کردن درمورد این که در وقت ازادش چیکار بکنه .
بالاخره تصمیم گرفت که در فضای بیرونی هاگوارتز قدم بزند که تازگی خیلی برف باریده بود روش.

پیتر بعد از اتمام صبحانه به سمت راهرو به راه افتاد و در حال آواز خوندن به فضای بیرونی هاگ قدم گذاشت.
اه لذت بخشی کشید و به برف ها نگاه کرد. جلوه بسیار زیبایی به آنجا داده بود...
پیتر به جادواموز هایی که وقتشان خالی بود نگاهی کرد انها یا در حال حرف زدن با یکدیگر یا درحال خواندن کتاب درسی بودند. فقط پیتر بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت پس به قدم زدن ادامه داد و از اکسیژن خالص لذت برد.

حدود 45 دقیقه بعد...

پیتر صبح خود را به بهترین شکل شروع کرده بود.
در وقت آزاد خود قدم زده بود.
درس های کلاس های بعدی خود را مرور کرده بود.
و لذت برده بود.

در حال برگشتن به قلعه بود که صدای جیرجیر جونده ای را شنید.
فکر کرد خیالات است پس به راه خود ادامه داد ولی دوباره صدارا شنید.
دنبال صدا گشت تا این که سنجابی را دید که در سرما در کنارنیمکت مدرسه در بیرون خود را گوله کرده بود.
_بیا بیا . نترس...

پیتر سنجاب را برداشت.
_اسمت چیه؟؟

سنجاب چیزی نگفت. فقط جیرجیر کرد.(که این طبیعیه چون سنجاب حرف نمیزنه.)
پیتر سنجاب را بلند کرد و درون جیب ژاکتش گذاشت.
به درون قلعه رفت و بی توجه به همه به خوابگاه گریف پا گذاشت.
هیچ کس اونجا نبود.
پس سنجاب رو جلوی شومینه گذاشت تا گرم شه و در کشو هاش براش دنبال غذا گشت.
_یااااففتتتمممم

پیتر فندقی را برداشت و جلوی سنجاب گذاشت.
سنجاب آروم آروم شروع به جویدن فندقش کرد و پیتر هم بدون حرف زدن نگاهش می کرد.
سنجاب به پیتر نگاه کرد اصلا ترسی از او نداشت.
پیتر فکری کرد:
_اصلا یه چیزی، فندق اسم خوبیه. مگه نه؟؟
فندق به پیتر نگاه کرد و بعد به سمت او آمد.
پیتر سنجاب رو بغل کرد.
اون یه حیوون خونگی پیدا کرده بود...




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
#56

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
مکان: هاگوارتز راهرو های مدرسه

پیتر در حالی که کتاب معجون ها و خواص آنان را میخوند در راهرو مدرسه قدم میزد.
یک دفعه یکی از اصیل زاده های اسلایترینی رو دید که داره با دوستاش حرف میزنه
پیتر آروم آروم نزدیک اصیل زاده هه میشه و به حرفاش گوش میکنه.
_آره همیشه بابام میگه باید دوباره الار اسرار باز شه تا این گند زاده هارو از بین ببره.
_دقیقا . مامان منم میگه دامبلدور خیلی سادست که اومده و اجازه داده مشنگا بیان مدرسه.
همزمان چند نفر خندیدند .

_آهای لجن زاده داری به حرفای ما گوش میدی مشنگ برو اونور
پیتر با عصبانیت خواست چوبدستیش رو در بیاره که دستی روی دستش حس کرد که نمیذاشت چوبدستی رو ور داره
به پشت سرش نگاه کرد. مایکل رابینسون رو دید که بهش گفت:
_ ولشون کن نمیفهمن چی میگن .
مایکل هم دورگه بود ولی با خیلی از دورگه ها فرق داشت. او اصلا به تبعیض نژادی کاری نداشت و کسی را صرفا بر اساس نژادش قضاوت نمی کرد.
پیتر فکر کرد. درست می گفت اگر دعوا می کرد امتیاز از گروهش کم می شد.
زیر لب به مایکل گفت:
_باشه بیا بریم.
آن ها در جهتی مخالف جهت قلدر ها به راه افتادند.
پیتر از مایکل پرسید:
_چه کلاسی داشتی؟
_معجون شناسی.
_خوب بود؟
_ای ...... بدک نبود مقالم از 100، 80 گرفت .
مایکل که دید دوستش ناراحت است گفت:

_ببین پیتر ... اگه مشنگا نبودن نسل جادوگرا تا حالا منقرض شده بود . جادوگرا خیلی به مشنگا مدیونن.....

همان موقع جرقه ای پشت سر به پیتر خورد.
صدای خنده در راهرو بلند شد .

_هی مشنگ کثیف برو بیرون از هاگوارتز.
پیتر از جایش بلند شد و گرد و خاک ردایش را تکاند و سعی کرد به قلدر محل نگزارد.

_از کسی که مامان و باباش لجنی کثیف هستن همچین انتطاری نمیره...........

قلدر نتوانست حرف بزند چرا که پیتر با چوبدستی اورا زمین زده بود.
قلدر در حالی که عصبی شده بود گفت:
_حسابتو می رسم لجنی
قلدر بلند شد و چوبدستی اش را به طرف پیتر گرفت.
از چوبدست او جرقه های رنگین بیرون آمد و پیتر همه را دفع کرد.

مایکل به پیتر نگاه کرد. او از همین می ترسید زمانی که چوبدستی اش که هسته دمنتور داشت بر او غالب شود..

پیتر به او افسون های مختلفی پرتاب کرد که ناگهان با نهایت عصبانیت افسون پرتاب کرد. افسوت به سینه قلدر خورد و به قدری قوی بود که قلدر به طرف تابلو ها پرتاب شد. و نیمی از تابلو ها واژگون شد.

ارشد گریف سریعا به محل آمد و سر پیتر داد زد:
_این چه کاری بود کردی؟؟؟ از گریف 30 امتیاز کم میکنم

همه ی گریفیندوریا به پیتر با خشم نگاه کردند.

خانم پامفری با چند فرد آمد و قلدر را جمع کرد.

پیتر با مایکل دوباره به راه افتاند.
_پیتر ناراحت نیستی از این که امتیاز کم شد ازتون؟
_ یه کم
پیتر به مایکل نگاه کرد و گفت :
_میگم قهوه داری؟؟

قهوه همیشه اعصاب پیتر را آرام می کرد.
مایکل لبخندی زد:
_ آره. میخوای؟
_چرا که نه

هردو با آرامش در راهرو ها به راه افتادند.




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#55

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
امروز مثل روز های قبل پیتر در هاگوارتز قدم میزد.
یک دفعه یک چیز لزج و خیس به سر پیتر خورد .
پیتر در حالی که داد میزد :" آآآآآِِِییییییییی به پشتش نگاه کرد.
یکی از اصیل های اسلایترین به میشل دوندره( ) به پیتر اشاره کرد و داد زد:"آهای لجن زاده چرا اومدی اینجا فک میکردم که مشنگای لجنی حق اومدن به هاگوارتز رو ندارن."
عموم کسانی که آنجا بودند و اصیل زاده بودند حتی دورگه ها به پیتر نیشخند زدند آستریکس دوست خون آشام پیتر دستش را کشید و گفت :"ولشون کن ,وقتی امشب خون یکیشون رو خوردم میفهمن "
پیتر با ناراحتی به راه افتاد.

........................................................................
سر کلاس معجون سازی پیتر در حال درست کردن معجون سرخوشی بود و همه چیز درست پیش رفته بود تا اینکه وقتی رفت تا خون سمندر را بردارد یکی از اصیل زاده ها یک ماده در معجون او ریخت.
آخر کلاس
استاد به پیتر نگاهی کرد و گفت:
_آقای جونز شما همیشه بهترین معجون هارا درست میکردی ولی این دفعه خراب شد... چرا؟؟

پیتر با شرمندگی سرش را پایین انداخت. نمیدانست چه بگوید.
..........................................................................................
سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه پیتر در بک مقاله در مورد خون آشام ها بهترین نمره را آورده بود یکم به خاطر دوست خون آشامش آستریکس و بیشتر به خاطر مطالعات خودش .
چند تا از قلدر های کلاس به او گفتند :"خرخون حسابتا میرسیم "
بعد از کلاس آنها پیتر را در یک مکان خلوت گیر انداخته بودند و پیتر چوبدستی اش را در آورد. ولی تعدادشان1 به 5 بود و پیتر توانست 3 تا از آن هارا به خاطر افسون هایش ناکار کند ولی دونفر دیگر حساب اورا رسیدند.
...........................................................................
ای کاش همه آنها دست از تبعیض بر میداشتند...


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۱۵:۳۱:۰۸



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#54

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
«مشکلی پیش اومده آقای ریورس؟»
الیور دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. صدای «اِهِم»ی آمد و الیور روی میزش خم شد تا ببیند با چه کسی باید حرف بزند.
«اوه خدای من پروفسور معذرت می‌خوام. چیزی شده؟»
پروفسور فلیت‌ویک اخم کرد و گفت:
«منم همین سوال رو از شما پرسیدم. با پرت مشکلی داری که با وینگاردیوم له ویوسا شناورش نمی‌کنی؟»
الیور هول شد و لکنت زبان گرفت:
«اوه...نه...یعنی...خیر پروفسور...من...الان... ببخشید...همین الان انجامش می‌دم.»
پروفسور راه افتاد تا نگاهی به کار دیگران بیندازد و الیور آهی از سر راحتی خیالش کشید و دوباره به او خیره شد.
****
«ریورس حواست کجاست؟»
الیور با فریاد پروفسور اسنیپ به خودش آمد و با دیدن قیافۀ او تمام کلماتش را گم کرد و فقط خیره ماند.
«مثل این که حرف زدن یادت رفته.»
چند نفر از اسلایترینی‌ها پوزخند زدند.
«نه پروفسور...چیزه...من...دارم درستش می‌کنم.»
اسنیپ اخم کرد و به ریشه‌های خورد شدۀ الیور نکاه کرد و غرید:
«واقعا؟ من کی گفتم ریشۀ چغندر رو نگینی خورد کنید؟»
****
«ریورس اگه حواست نباشه اون اسنارگلاف انگشتات‌رو می‌کنه.»
الیور سریع انگشتش را کشید و در دهانش فرو کرد. بعد هم حالش از مزۀ خاک کپک زده بهم خورد و تف کرد روی گلدانش.
«ریورس! این چه کاری بود؟»
الیور چهره‌اش را درهم کشید و جواب داد:
«واقعا متاسفم پروفسور...الان تمیزش می‌کنم...اسکرجیفای.»
بعد هم دوباره به او خیره شد که با دقت مشغول کارش بود و موهای کنار شقیقه‌اش از عرق خیس شده بود. کاش حواسش بود که الیور هم حواسش به اوست...


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#53

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
زندگی در هاگوارتز، خیلی زیبا و شگفت انگیز بود، و البته هست. سوزانا در هاگوارتز کاملا احساس سبک بالی می‌کرد. اما رفتار دیگران با او، طوری نبود که بتواند احساس راحتی و صمیمیت کند. سوزانا، این رفتارها را به پای تازه واردی اش می‌گذاشت. ممکن بود دیگران فکر کنند او یک سال اولی مزخرف و خنگ است و برای همین سر صحبت را با او باز نمی‌کنند. اما خب، آنها با سال اولی های دیگر رفتار صمیمانه‌تری داشتند. سوزانا سعی می‌کرد زیاد به چنین چیزهایی فکر نکند.

درست است که سوزانا سعی می‌کرد اهمیتی ندهد، اما رفتارهای اطرافیان او را از این کار منع می‌کردند.
مثلاً سر کلاس‌های مختلف، وقتی مدرس از آنها می‌خواهد به گروه‌های دو نفره تقسیم شوند تا فعالیتی را انجام دهند، کسی حاضر نمی‌شد با سوزانا هم‌گروهی شود.
یا حتی کسی حاضر نمی‌شد با او صحبت کند! در خوابگاه، هم‌اتاقی هایش طوری نگاهشان را از او می‌دزدیدند که انگار او یک قاتل زنجیره‌ای یا یک چنین چیزی است. حتی در سالن اجتماعات هم کسی حاضر نمی‌شود کنار سوزانا بنشیند. سوزانا، گاهی مواقع شبانه به خاطر این مسائل گریه می‌کند. البته ممکن است در میان گریه‌هایش، هم‌اتاقی هایش برای مطالعه بیدار شوند و با انزجار نگاهش کنند.

یک بار هم یکی از دخترها، که سوزانا اصلا جرات نکرد ببیند که او عضو کدام گروه است، سوزانا را «احمق»، «دیوانه»، «بدبخت» و «منزوی» خطاب کرد. دل سوزانا شکست.‌ بیشتر از همیشه. اما هرگز به کسی درباره‌ی رفتارهایش حرفی نزد. او فکر می‌کرد دیگران آزادند هر کاری بکنند.

خلاصه، اینها فقط نمونه‌ی کوچکی از رفتارهای دیگران با سوزانا است. مطمئنا تلخ است که شما غصه بخورید و عین خیال کسی نباشد.


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#52

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
از رنجی که می بریم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
دفتر خاطرات عزیز؛
همونطور که پیشبینی می شد، مهاجرت خوب پیش نمی ره. هر روز و موقع تردد در مدرسه، حتی از پس کله نگاه های عاقل اندر سفیه و تبعیض آمیز دانش آموزان قدیمی تر رو حس می کنم که عدم تعلق به این جامعه رو یادم میاره.

هنوز نتونستم دوستی پیدا کنم. وقتی تو سالن اجتماعات کنار هم می شینیم، تلاش های کوچکی برای برقراری ارتباط با اطرافیان دارم ولی جوری برخورد می کنن که انگار صدام رو نمی شنون. نه اینکه تو کاری دخالت کنم یا خودم رو وسط موضوعی بندازم... البته این حقیقت نداره. پریروز در اوج عجز خودم رو وسط مکالمه ی چند نفر انداختم.

بعد از ظهر شرجیی بود که بخاطر کدورت هوا، اکثر بچه ها تایم فراغت رو تو سالن اجتماعات می گذروندن. برتی باتز در جیب و کتاب های درسی به بغل، به امید پیدا کردن هم صحبت نشستم کنار چند سال بالایی که به نظر میومد رفتار دوستانه ای دارن.

بساط رو پهن کردم رو میز. مقاله ی مربوط به کلاس فلسفه رو تکمیل می کردم که شوخی شون بالا گرفت.
- اینقدر به کار من کار نداشته باشید
- کسی به تو کاری نداره
- چرا بهم نمی گید با این رنگ بندی جدید چه خوشگل شدم؟
- اّاووو ریموند چه دلبر شدی! چه بهت میاد...
- موضوع رو عوض نکنید! بهتون می گم دست از سر من بردارید.

و من هم با خودم گفتم شاید دیگه فرصت نشه تا وارد مکالمشون بشم.
- دوستان! می تونید با من کار داشته باشید اگه بخواید

هر چهار نفر نگاه بر ما مگوزی بهم انداختن و دوباره مکالمه ی قبلیشون رو ادامه دادن! باورت می شه؟ انگار نه انگار حرفی زده یا وجود داشته باشم.

همچنین دیروز سر کلاس پیشگویی نشسته بودیم و استاد به حضور غیاب مشغول بود. اسم یه نفر رو دو دور خوند و هر بار یه آدم مختلف گفت حاضر! از بغل دستیم پرسیدم جریان چیه؟ و باز وانمود کرد صدامو نشنیده!

این روزا وقتی تو راهروی مدرسه راه می رم، هیچ بعید نمی دونم که یکی از وسطم رد بشه، همینقدر نامرئی.

من رو که می شناسی. تلاش اضافه ای در کار نخواهد بود. آسه می رم و میام تا تموم شه این ترم. شاید مدرسه رو عوض کردم باز. از الان تصمیم گرفتن نداره و خیلی زوده.

خبر خوب اینه که بابا برام یه بسته قهوه ی اعلا پست کرده. حداقل یه هفته ای جنسم جوره!



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#51

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۳:۵۷
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 302
آفلاین
آیلین داشت تو سالن عمومی ریونکلا راه می رفت و آهنگ گوش می داد. او عاشق آهنگ بود. حتی موقع خواب هم آهنگ گوش می داد. او داشت فکر می کرد:
- دیگه تقریبا آخر ترمه؛ وقتی رفتم خونه بابا از من می پرسه این یک سال کجا بودی من چه جوابی بدم؟ مامان هنوز به بابا نگفته ساحرست!
- خب حافظه باباتو پاک کن! آخیی! بیچاره ریونکلاوی ها!
-تالانتالگرا
آیلین بدون اینکه فکر کند این طلسم را به طرف پشتش فرستاد. مهم نبود کی این حرف را زده باشد؛ آیلین تحمل چنین حرفی را نداشت. حالا سرش را برگرداند: پسرک اسلایترینی درست پشت سرش ایستاده بود! او چنان عصبانی بود که ممکن بود هر لحظه او را شکنجه کند.
-کرو...
-اینسندیو
ردای اسلایترینی آتش گرفت.
-تا تو باشی دیگه به من نگی بیچاره
بعد پسر را به حال خود رها کرد و به سمت کلاس تغییر شکل راهی شد.


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸
#50

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
بیکاری همه جا رو فراگرفته بود. حتی لندن!
تام با بی حوصلگی در خیابان راه می رفت و بدون توجه به دیگران برای خود شعری رو زمزمه میکرد.
- من نمیتونم بیرون واستم، زندگی کنم هیچ طورِ دیگه، پرت میکنم عصامو هرچی مارو عقربه میخوره میره، میزنمش به دریا وا میکنه واسم راهو، میافتم و.....
- یه صدا تو گوشم میگه بازم پاشو!

تام به گیرنده ی مجهول که کاغذی با مضمون "آگهی استخدام" در دستش بود خیره شد و بعد درد بر او چیره شد و سنگ بر او چیده شد!

- راوی! فازت چیه مرلینی؟
- باشه بابا، به ادامه ی داستان برسیم!

خب کجا بودیم... آها
تام به گیرنده ی مجهول که کاغذی با مضمون "آگهی استخدام" در دستش بود خیره شد.
- جنبعالی؟

شخص مجهول دسموند مایلز طور کلاه شنلش را بالا زد...

- عه کریسه! چطوری کرییییس؟!
- خوبم تام، حالا داد و بیداد راه ننداز. جایی مشغول کاری؟

تام به اعماق ذهنش رفت...
از 3 سال و 3 ماه و 4 روز 32 دقیقه ی پیش که صاحب کارش او را بیرون انداخته بود کاری نداشت.
- نه، چطور؟ مثلا میخوای چکار کنی؟

کریس واقعا تعجب کرده بود! بعد از اون انتخابات پر حاشیه کسی وجود نداشت که نداند او وزیر است. آن هم تام!
- یعنی تو نمیدونستی من وزیر شدم؟
- وزیر؟!
- حالا حالشو ندارم بخوام برات تعریف کنم، میای مورخ شی یا نه؟

تام فکر کرد.
حالا می توانست شغل داشته باشد، آن هم دولتی و با بیمه!
- چرا که نه!

حالا مورخ بود!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#49

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
گابریل خط بیست و هشتم را روی دیوار کشید و با بغض به آن خیره ماند.

دستی به موهایش کشید که ژولیده و کثیف شده‌بودند. چشمش به دست‌هایش افتاد... رنگ لاک‌ناخنی که از کراب کش رفته بود تقریبا پاک شده‌بود.
- خدایا دیگه لاک‌ها و رنگ‌موهاش رو کش نمی‌رم. قول می‌دم. فقط منو از اینجا ببر بیرون!
- چند وقته اینجایی؟

گابریل رو به هم‌سلولی‌اش که چند دقیقه پیش به دلیل دعوا با زندانی‌های سلول خودش او را به اینجا منتقل کرده بودند، نگاهی انداخت و به خطوط روی دیوار اشاره کرد.

- بیست و هشت سال؟ پس چرا من تو رو ندیدم تو این پنجاه سال؟
- یعنی انقدر داغون به‌نظر می‌رسم؟ آره دیگه! زیر چشمم گود افتاده! لاغر و نحیف شدم!
- ماه؟ حالا چرا انداختنت؟
- ماه؟ انقدر افتضاحم یعنی؟
- ر... روز؟
-
- سا... عت؟
-
- دقیقه؟
- ایول خودشه بزن قدش!
-
- خیلی داغون شدم مگه نه؟ حتی غذا بهم نمی‌دن! می‌خوان منو از گرسنگی بکشن! آخه من که کاری نکردم! جناب وزیر کلا با واژه بچه مشکل داره! مگه چیه خب؟ باس بیبی که خیلی‌م قشنگه! تازه اصلا این به کنار! تو لیست جرم‌هام نوشته در نمی‌زنه میاد تو! خب حالا چی‌شده مگه؟ اصلا گیرم اینا جرمه‌! دیگه مرلینی دستور خراب‌کردن ساختمون وزارت با دلیل من اصلا جرم نبود! هر کس می‌دیدش می‌فهمید لابلای تمام درزهاش چقدر کثیفه. دیزاین ساختمون‌و بگو! در ورودی تو یک سوم سمت راست بود! مگه می‌شه؟! ... هی تو چرا این‌جوری همش به سمت من می‌دویی؟ چرا حالتت این‌همه تهاجمیه؟ چه قصدی داری؟ اون سنگ چیه تو دستت؟ چرا میاریش سمت سر من؟


گب دراکولا!


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۵ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
#48

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
تاریخ: امروز!

مکان: ته ته های اعماق وزارت سحر و جادو!


دوربین ها در اطراف لرد سیاه جمع شده بودند و هر کدام سعی می کرد در نزدیک شدن به لرد، گوی سبقت را از بقیه برباید!
در میان دوربین های جادویی که بال و پایین می پریدند، میکروفون های معلق در هوا به چشم می خورد که به طرف لرد سیاه دراز شده بودند.
هیچ خبرنگاری حاضر نشده بود از این فاصله کم با لرد سیاهی که احتمالا بسیار هم خشمگین بود، روبرو شود.


-جناب لرد سیاه سابق...چی شد که سر از این جا در آوردین؟
-شما ادعا می کردین بزرگترین جادوگر تمام دوران ها هستین...الان چرا به این وضعیت دچار شدین؟
-آیا درسته که مرگخوار سابق شما و پادشاه کنونی، در زندانی شدن شما نقش داشتن؟
-ببخشید من پس فردا قصد دارم معرفی شخصیت کنم. می تونم امروز مرگخوار بشم؟

لرد اخم هایش را در هم کشید.
-اولا که از ما فاصله بگیرید. دوما کی گفته ما زندانی هستیم؟ ما بسیار آزادیم. الان اراده مون در این راستا قرار گرفته که این جا باشیم. سوما ما سابق نیستیم و امروز صبح که خود را در آینه مشاهده کردیم، همچنان لرد سیاه بودیم.

میکروفون پررویی با سیمش به لباس لرد اشاره کرد.
-پس...این چیه پوشیدین؟ به نظرتون این لباس زندا...

لرد سیاه با چوب دستی اش ضربه ضعیف، ولی کارسازی به نقاط حیاتی میکروفون زد و فورا خاموشش کرد.
-خب...پاسخی بسیار ساده داره. راه راه به ما میاد!

بعد از گفتن این جمله، رو به بزرگترین دوربین کرد.
-کسی فکر نکنه سرنگون کردن ما به این سادگی هاست. ما آزادیم! ما روحی آزاد داریم...فردا همین روح آزاد رو خواهیم فرستاد تا گریبان خائنین و مارهای در آستین رو بگیره...گفتیم مار...کسی از سرنوشت فرزند برومندمون خبر داره؟

دوربین ها و میکروفون ها با تاسف خودشان را به نشانه بی خبری به دو طرف تکان دادند.


و این خاطره ننگ آمیز، همین امشب در تاریخ وزارت سحر و جادو ثبت شد...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۰:۲۹:۰۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.