هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸

سپتیموس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۰۳ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
از عمارت مالفوی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
-خب بچه های خوب هرکی یک حریف برای خودش انتخاب کنه.

همه یه حریف به سرعت جت برای خودشون انتخاب کردن. سپتیموس هم که بلاخره استخارش رو کرده بود تکیه از دیوار گرفت که دید همه یه حریف برای خودشون انتخاب کردن.

-اممم...پروفسور انگار کسی نمونده که با من دوئل کنه پس من می تونم رفع زحمت کنم؟

پروفسور دهنش را برای گفتن چیزی باز کرد که صدایی که از بین جمعیت شنیده شد دهن او را بست.

-کجا؟....نکنه ترسیدی؟

حدس سپتیموس درست بود او کسی نبود جز جیمز سیریوس پاتر که با اقتدار از پشت صف جلو می اومد.

-تو انگار اون دفعه ادب نشدی نه؟
-فرزندانم دعوا را در کناری بگذارید و دوئل را آغاز کنید.

هر دو نفر گارد گرفتن.

-اکسپلیار...
-اکسپلیارموس.

چوب دستی جیمز به عقب پرت شد .

-خیلی کندی جیمز.
-ممم....یه لحظه استپ یه لحظه.
-مگه پلی استیشن مشنگیه که استپ استپ میکنی.
-انقد سخت نگیر به من آخه دلت میاد؟
-

جیمز همینطور که حرف میزد آرام آرام به چوب دستی نزدیک شد و در یک حرکت چوب رو از زمین قاپید.

-براکیابیندو.

پاهای سپتیموس بسته شد و در اثر نداشتن تعادل محکم با زمین برخورد کرد و آخش بر هوا رفت.

-چی شد کم آوردی...

زمانی که جیمز داشت حرف های چرت میزد اون پاهاش رو با ورد امانسپیر باز کرد و آماده حمله شد.

-موبیلاربوس.

و بعد میز کنار دیوار رو به سمت جیمز روانه کرد. میز با دست جیمز برخورد کرد و آخ جیمز به هوا رفت و این پوزخندی روی لب های سپتیموس نشاند. جیمز که خشمگین تر از همیشه بود به سمت او یک قدم برداشت.

-فیلی....
-پتریفیکوس توتالوس.

جیمز خشک زده بر روی زمین افتاد و همه چشم ها خیره او بود.

-چه بش کردی فرزندم؟؟
-هیچی کاری کردم تا یه مدت حرکت کردن یادش بره.

دامبلدور خودش رو جمع جور کرد.

-جیمز رو ببرید به درمانگاه تا منم فکر کنم جواب هری و جینی رو چی باید بدم.

چند تا از محفلی ها هم با برانکارد جیمز رو به درمانگاه منتقل کردند و دامبلدور دست به ریش کشان و در فکر فرو رفته به سمت اتاق خویش شتافت.

-خب دیگه...برگردید سر کار خودتون دوئلتون رو انجام بدین.
-پروفسور من دوئلم رو انجام دادم با اجازه بقیه کلاس رو میپیچونم.

بعد غیب شد و منتظر واکنش پروفسور هم نموند.(پرو تر از این آدم اصلا نیست که نیست )


?AFTER ALL THIS TIME

ALWAYS




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
از رنجی که می بریم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
- نفر بعد! نفر بعد؟ خوابه؟

ریموند از پشت سر تشری به مایکل زد. پسرک از دنیا بی خبر سرش را بالا گرفت و با دهان باز اطراف را بر انداز کرد. ماتیلدا استیونز در انتهای دیگر سالن، درست رو به روی ایستاده بود و لبخندی ژکوند بر لب داشت.

مایکل آب دهانش را قورت داد. تبسم کجی نیمی از صورتش را بالا کشید و سه قدم بزرگ به جلو برداشت. به عمر موجودی به این باوقاری و براقی ندیده بود. صدایی پس ذهنش یادآوری کرد "تو هاگوارتز همچین چیزی پیدا نمی شه! ببین اونم داره لبخند می زنه، تا داغه بچسپون." اما مغزش بیش از این یاری نمی کرد. چوبدستی را بالا گرفت و در جهت دیگری فریاد کشید: آکسیو قهوه!

حاضران با تعجب به یکدیگر و سپس به دوربین نگاه کردند. تلاش مذبوحانه ی مایکل برای فعال کردن سیستم عصبی اش این بار هم به در بسته خورد. مستاصل و ناامید، با دست های آویزان و گردن کج، تداعی گر زامبیی غیر فعال بود.

لبخند ماتیلدا در انتظار حمله ی پسرک خشکید. به دامبلدور نگاه ملتمسی سرشار از "بزنم با جرز دیوار یکی بشه؟" انداخت.

در این اثنا صدای دانش آموزان انتهای صف بالا گرفت.
- بابای خودت مرگخواره!
- همه می دونن پدر من تو وزارت خونه کار می کنه!
- برو بابا مشنگ تازه به هاگوارتز رسیده!
- با جوزفین درست حرف بزن!
-

دامبلدور با شنیدن این مکالمات رنگ پشم هایش پرید.
- بچه ها! بچه ها! خواهش می کنم. اینجا یک مکان فرهنگیه. با عشق می شه به تمام حریفان غلبه کرد. با عشق...

اما گابریل که از جدال رخداده بسیار خرسند بود، با یک "استیوپیفای" بی کلام دامبلدور را از رول خارج کرد. اعضای محفل در این صحنه عنان از کف دادند. با چوبدستی های آماده به طرف ازدحام جمعیت شتافته و تلاش کردند بچه های رم کرده را از سرو کول یکدیگر جدا کنند.

اما در ذهن مایکل "با عشق می شه به تمام حریفان غلبه کرد." تکرار می شد. می دانست که این تنها فرصت برای آشنایی با ماتیلداست پس تصمیمش را گرفت. "با عشق... با عشق... فقط یک راه وجود داره برای اینکار!" چوبدستی را کنار گذاشت. به حالت برداشتن تیر، دستش را به پشت سر برد و سپس ژست کشیدن تیروکمان گرفت.

در طرف دیگر سالن ماتیلدا از خود می پرسید که "این دیگه چه مشنگیه؟". همزمان مایکل تیر نمادین را رها و ماتیلدا با تجربه ی دردی جان فرسای قفسه ی سینه، به زمین افتاده بود.

در آن هیاهو هیچکس متوجه نشد که مایکل ماتیلدا را درون گونه انداخته و محفل را ترک کرد.




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۰:۱۲
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 302
آفلاین
آیلین داشت دور اتاق می چرخید؛ این کار همیشگی اش بود. همیشه دنبال این بود که اربابش را خوشحال کند. همینطور می چرخید و می چرخید. یک دفعه خفاش بنفش جیغ جیغو ای وارد اتاق شد.

-داری چیکار می کنی؟

آیلین همین طور که دور اتاق می چرخید گوش دراز خفاش را گرفت و به یک سو پرت کرد.

ربکا گفت:

- آخخخ. نمی خوای بگی چیکار می کنی دیگه چرا منو پرت می کنی؟
آیلین ناگهان به سمت در دوید؛ انگار نه انگار کس دیگری در اتاق بود. او فهمیده بود که باید چکار کند. او غیب و مستقیم در محل برگزاری محفل ظاهر شد. آرام آرام در زاویه خارج از دید محفلیون( ریونی هستیم ) راه می رفت.
پشت مبل های خاک گرفته و قدیمی با خودش فکر کرد :

-اینها هنوز چیزی نفهمیدن. شاید بهتر باشه با استفاده از پشمک آقا چند تایی شون رو بیهوش کنم تعدادشون کمتر شه.

و با این فکر چوبدستیش رو به سمت دامبلدور گرفت و زیر لب گفت:

-ایمپریوس
انگار گرمایی از دستش به سمت دامبلدور جریان یافت؛ اما او احساس خاصی نکرد. او ده ها بار از این طلسم استفاده کرده بود.
دامبلدور که اکنون در اختیار آیلین بود چوبدستی اش را برداشت ولی کسی را طلسم نکرد. آیلین تکانی به خود داد و خودش را جمع و جور تر کرد.

و حالا بود که دامبلدور دستش را بالا آورد و...

-استوپفای

سیریوس بلک نقش زمین شد
آيلین از پشت مبل بیرون پرید و اولین کسی رو که دید نفش زمین کرد. تنها کسی که دست به مقاومت زد لوپین بود اما آيلین که از یک گرگینه ی ننر نمی ترسید بنابرین...

-کروشیو

-پتریفیکوس توتالوس

آیلین لحظه ای سر جایش خشک شد ولی بعد با حرکت موجی پیچ و تاب داری خودش را خلاص کرد لوپین هم تازه بلند شده بود که

-انسندیو

کلاه روی سر لوپین آتش گرفت ولی آیلین به او فرصت نداد که آتش را خاموش کند

-لوکوموتور مورتیس

پاهای لوپین بسته شدند و او حتی دیگر جرات نکرد جیغ بزند
آیلین با خنده های شیطانی یه سمت در خروجی رفت و علامت شوم را شلیک کرد. به محض ظاهر شدن علامت او به خانه ریدل ها برگشت.

ولی بشنویم از محفلی ها؛ دامبلدور تازه به حالت اول خود برگشته بود. او سرش را برگرداند، نگاهی به اطراف انداخت.

او با دیدن کپه ی خاکستر روی زمین و بقیه محفلی ها که کنار هم جمع شده بودند و می لرزیدند با تعجب گفت:

اینجا چه خبر شده؟




ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۵ ۱۹:۳۹:۳۸

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
-نفر بعدی بابا جان!
-عَرررررررر!
-ریموند بابا چرا عَر میکشی؟ بیا با عشق دوئل کنیم!
-عشق؟ پروفِ من! عشق؟ دوئل؟ اینا که با هم منافات دارن! اصن شاعر میگه:(از منافات عمل غافل مشو،گندم از گندم بروید عشق ز جو)

جوزفین که توی صف کمی عقب تر از ریموند بود مقداری تغییر رنگ داد و عشق ازش جوشید و گوله گوله روی زمین ریخ.

-بابا جان چوبدستی و بالا میگیری یا میخوای امشب تو کوچه لالا کنی؟

ریموند گوزن تیتیش مامانی ای بود! خوابیدن در جایی کثیف و آلوده به اسم کوچه کمی دلهره آور میبود!

ریموند همینجور که با گوشه چشم و نفرتی آغشته به مهر و عطوفت به ارنست نگاه میکرد که گوشه ای از تالار دوئل تخمه میشکست و پوستاش و جایی دور تر از دسترس کریچر میریخت، عَررر کشان و اشک ریزون و دست زنون(صرف تولید قافیه) به سمت دامبلدور حرکت کرد.

-آفرین بابا جان! مسأله آموزش شوخی بردار نیس باس جدی گرفته شه...
-لوموس...

تکه نور کوچیک و فِس فس کنی از انتهای چوب دستی ریموند خارج شد و اروم اروم مسیر بین ریموند و دامبلدور رو طی کرد و روی بینی پروفسور فرود اومد!

-بابا جان؟ دوئل کردیم الان؟
-بله پروف... عَرررررر...

ریموند کمی احساساتی شده بود و طبق عادات خانوادگی گوزن ها کله اش رو مثل شتر مرغ توی زمین فرو کرد!

ارنست که شاهد صحنه ی رقّت انگیز میبود پایان اولین دوئل رو اعلام کرد و با گل به خودی ای که ریموند زده بود پروفسور دامبلدور رو پیروز دوئل معرفی کرد!
-همونجور که مشاهده کردین احساسات توی دوئل مثل راه رفتن روی لبه ی تیز چاقوییه که اگه از روش بیفتین کارتون تمومه!

یکی از جادو آموز های برق زن و پولکی دستش و بلند کرد و قبل از اجازه دادن ارنست شروع به صحبت کرد.
-استاد پایین اون لبه ی چاقو که اگه از روش بیفتیم چیع؟
-در مثل هیچ مکاشفه نیس اِما! تشریف بیارید نفر بعد شمایید!




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
از وقتی که خورشید خسته شده و تصمیم گرفته بود بخوابد، ماه جایگزینش شده بود. از همان زمان ستاره ها را نیز با خود به آسمان آورده بود تا در ظلمت شب تنها نباشد. پهنه آسمان بسیار زیبا و صاف بود و حتی یک لکه ابر هم در آن مشاهده نمی شد. دختر مو قهوه ای لبه پشت بام خانه نشسته بود و به آسمان پر ستاره، خیره نگاه می کرد. باد به آرامی میان موهایش پیچید و آن ها را به اهتزاز در آورد. در این لحظه در پشت‌بام باز شد و دختری دیگر درحالی که سینی بزرگی در دست داشت داخل گشت.
- می شه اینجا بشینم اما؟
- بله پنی، بیا اینجا بشین.

پنی آرام کنار اما نشست و سینی را که روی آن لیوان شیر قرار داشت به سمت اما گرفت.
- بفرما اما شیر آوردم واست. بخور تا گرم بشی.
- ممنون نمی خورم.
- باز که تعارف کردی بخور دیگه، برای خودمم آوردم.
- ممنون پنی؛ زحمت شد برات.
- چه زحمتی؟! کاری نکردم که.می خواستم نوشابه بیارم که گفتم الان شیر داغ بیشتر می چسبه... راستی داشتی به چی فکر می کردی اما؟
- به چیز خاصی فکر نمی کردم، داشتم به جواب چند تا سوال فکر می کردم.

پنی با لبخند پرسید: چه سوالی؟
- اینکه آدم ها چه جوری هستن. آدم ها خوبن با عادت های بد، یا بدن با عادت های خوب؟ خوشبختن و احساس بدبختی می کنند یا بدبختن و احساس خوشبختی می کنند؟ خوش اخلاقند و گاهی اوقات بد اخلاق یا بد اخلاقند، گاهی اوقات خوش اخلاق؟ شاد هستند و بعضی وقت ها غمگین، یا غمگین هستند و بعضی وقت ها شاد؟...به نظرت انسان ها کدوم هستند؟
- می تونن هر کدوم رو که می خوان باشن! این بستگی به خودشون داره؛ همیشه خوب هایی هستن که بد اند و بد هایی هستن که خوبن. همه این ها یه چیز کاملا نسبیه.
- آره، حق با توئه پنی! آدم ها می تونن هر کدوم باشن؛ بعضی از اون ها خیلی راحت انتخاب می کنند چی باشن، ولی بعضی ها مجبور می شن بدون انتخاب کردن زندگی کنند... ولی خب این هم تاثیر داره دیگه... .

اما به چیزی که در دست داشت اشاره کرد.
- می بینی چه سرعتی داره! خیلی جالبه... و البته خیلی ناراحت کننده. تا به حال از این زاویه بهش نگاه کردی؟ انگار می خواد مسابقه بده.
- تا به حال اینجوری بهش نگاه نکرده بودم؛ چقدر سریع حرکت می کنه!
- همین چیزی که الان به نظر هر دوی ما خیلی ناچیز و خنده داره، در واقع یه چیز قدرتمنده. می تونه آدم ها رو از هم جدا کنه و یا اون ها رو به هم نزدیک کنه. می تونه از افرادی زندگی رو بگیره و در عین حال می تونه به افرادی زندگی ببخشه. من معتقدم که ما هنوز کامل نشناختیمش؛ هیچکس کامل نشناختتش. انقدر قوی که می تونه سر سخت ترین انسان ها رو هم از پا در بیاره. ولی بعضی از مواقع انقدر آروم می گذره که دیگه کفرت بالا میاد و می گی پس این همه سرعتش چی شد؟...  تو هیچ بازاری پیدا نمی شه و از طلا و گالیون هم با ارزش تره اما ما بلد نیستیم درست ازش استفاده کنیم، به نظرت چرا؟
- نمی دونم. شاید هنوز درک نکردیم که می تونه با سرعت زیادش خیلی راحت و خیلی زود بگذره.

اما شیرش را سر کشید و پس از چند دقیقه سکوت، در حالی که به آسمان چشم دوخته بود گفت:
- می دونی پنی، فقط کافیه با دقت بهش نگاه کنی؛ اون زمان می فهمی چقدر بیهوده هدر ش دادی. حتی بعضی وقت ها به خاطرش حسرت می خوری ولی حیف دیگه بر نمی گرده!... مرورش خیلی مهمه... آخه بعضی از انسان های عاقل به مرور زمان گستاخ شدند و بعضی از انسان های گستاخ  به مرور زمان عاقل شدند. عده ای در مدت کوتاه فهمیدن کی هستن ولی عده ای بعد از این همه مدت هنوز نمی دونن کی هستن.
- من اعتقاد دارم که اونا هم یه روزی می تونن خودشون رو کشف کنند و بفهمن هدفشون از زندگی چیه؛ فقط کافیه به جست و جو ادامه بدن و نا امید نشن!
- ناامید نشن؟ ولی اگه دنیا نا امیدشون کرد چی؟ اگه کسی قبولشون نداشت چی؟... تغییر کردن راحت نیست پنی! هیچ کس نمی تونه به راحتی تغییر کنه؛ تغییر کردن سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کنی؛ مخصوصا اگه زمان زیادی گذشته باشه، تو  به راحتی قبل نمی تونی به خاطر رضایت دیگران خودت رو عوض کنی.
- این که بخوای برای رضایت هر آدمی شخصیتت رو تغییر بدی نه تنها درست نیست بلکه اشتباه محضه!.. لازم نیست اون چیزی که نیستی باشی و برای راضی نگه داشتن دیگران خودت رو به آب و آتش بزنی. تو باید خودت باشی و در طی این مدت سعی کنی نسبت به قبل پیشرفت کنی.
- اینطور فکر می کنی؟ یعنی لازم نیست همه رو از خودمون راضی نگه داریم؟
- نه، به هیچ وجه لازم نیست همه رو از خودمون راضی نگه داریم. آخه سلیقه ها و معیار های افراد با هم فرق داره و اگه قرار باشه همه رو راضی کنیم دیگه ازمون چیزی نمی مونه.
- ولی من...
-ما تو رو همین طوری که هستی دوست داریم اما. من دلیلی برای تغییر در تو نمی بینم.


اما آه عمیقی کشید. می توانست خیلی راحت به حرف های پنی اعتماد کند. پس سعی کرد آرام باشد و قید تغییر کردن را بزند.
- راستی دقت کردی آسمون، امشب چقدر صاف و قشنگه!؟
- آره خیلی قشنگه! آسمون های من همیشه قشنگه.

اما و پنی با لبخند به آسمان خیره شدند.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۴ ۲۳:۲۳:۱۳

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین


سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما بود. باد سردی می وزید و فضا را غم انگیزتر از آنچه بود نشان می داد. اواخر فصل پاییز بود و درختان همه عریان. دخترکی تک و تنها روی برگ ها راه قدم می زد، آن هم بدون اینکه حرفی بزند. در دستانش می توانستی دسته گلی از رز های آبی و سیاه را ببینی که تازه چیده شده بودند. او همچنان به راهش ادامه می داد و سعی می کرد جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد.

- ای کاش همه این ها یک خواب یا یک رویا بود! رویایی که با بیدار شدن به اتمام می رسید... ولی افسوس که اینطور نیست.

آسمان آبی حالت غم انگیزی به خود گرفته و خورشید تابان را زیر ابرها پنهان کرده بود. گویی می خواست باران ببارد ولی هر از چند گاهی خورشید از پشت ابر ها بیرون می آمد....دخترک بالخره توقف کرد. زیرا به جایی که می خواست رسیده بود. نگاهی به سنگ بزرگی که روبه رویش قرار دات انداخت و ناخودآگاه (باخواندن نوشته ای که روی سنگ بود) شروع کرد به گریستن. گریه های بی صدایی که روحش را تکه تکه می کرد.
لحظه ای خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد و خیلی راحت پرتوهای نورش را به روی دخترک و سنگ قبرهای قبرستان پاشید. و همه چیز ( به جز دختر) را گرم می کرد زیرا دختر به نیرویی قوی تر از پرتو های خورشید برای گرم شدن احتیاج داشت. او آنقدر از مرگ بهترین دوستش غمگین بود که هر چه سرما و سردی در دنیا وجود داشت در دلش رخت بسته بود. می دانست که دوستش به خاطر او مرده. باری دیگر به سنگ قبر و نامی که روی آن قرار داشت چشم دوخت سپس به آرامی دسته گل را روی قبر گذاشت و خودش گوشه ای نشست.

- سلام دوست خوبم...من اومدم... اومدم تا امروز رو که تعطیله با هم بگذرونیم... درست... درست مثل همیشه. ببین برات گل رز سیاه آوردم... گل مورد علاقه ی تو... حتی... حتی کتاب مورد علاقه ی تو رو هم آوردم... ببین! ببین اینجاست، اینجا. می گم حالا که ... حالا که خودت نمی تونی بخونی، دوست داری من برات بخونمش؟

از هیچ جا صدایی شنیده نشد. البته کسی هم انتظار نداشت که صدایی بشنود، خب آنجا قبرستان بود و اهالی آن انسان هایی بی جان بودند که نه می توانستند حرف بزنند نه آب و غذا بخوردند، نه شادی کنند، نه غمگین شوند. نه... ولی دختر اعتقاد داشت آنها می تواننند بشنوند. او معتقد بود که اگر با هر انسانی که در قلبت جای دارد صحبت کنی، حتما حرف هایت را می شنود. دخترک با آستین لباسش اشک هایش را پاک کرد و با این فکر که دوستش منتظر است داستان را بشنود شروع کرد به خواندن. طولی نکشید که صدای آرامش بخش دختر کل قبرستان را فرا گرفت.
این کارش شده بود. اینکه روز های تعطیل به قبرستان می آمد و کل وقتش را با دختری هم سن و سال خودش که حال دیگر مرده بود می گذراند، روز های معمولی هم زیاد با کسی حرف نمی زند و اگر کسی قصد داشت به او لطفی کند فقط لبخند تلخی تحویلش می داد. لبخندی که تنها حالت بی جانی بر صورتش بود.

-....او می دانست که روزی همه چیز فراموش می شود. بنابراین فقط لبخند زد و بعد از پرداخت پول معجون غیب شد. هیچکس نفهمید که او به کجا رفت. زیرا بعد از آن روز او هرگز دیده نشد. پایان.- امیدوارم لذت برده باشی.

دختر کتاب را داخل کیفش گذاشت. داستانی که می خواند مربوط به مرگ و زندگی بود به نویسندگی یکی از جادوگران بزرگ خیلی وقت پیش.
- به نظر تو اون تونست به جاودانگی دست پیدا کنه؟
- دخترم انسانی نداریم که نامیرا باشه.

دختر ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد. چرخید تا صاحب آن دست و آن صدا را ببیند که با دیدن مدیر مدرسه جاخورد. سریع و با دستپاچگی ایستاد و سلام کرد.
- لازم نیست بلند بشی دخترم، راحت باش.
- پرفسور دامبلدور شما کی اومدید؟
- اما جان من مدت هاست که اینجا هستم. معمولا وقت های بیکاری به این قبرستان و دیگر قبرستان ها زیاد سر می زنم... بگیر بشین دخترم.

اما به آرامی چشمی گفت و رو به روی پرفسور دامبلدور نشست. پرفسور نگاهی مهربانانه به سنگ قبر انداخت، سپس به سمت اما بازگشت و به او خیره شد.
- دختر خوب و مهربونی بود. از اینکه از دستش دادیم واقعا ناراحتم. شنیدم یکی از دوستای تو هم بود اماجان.
- بله پرفسور. درست شنیدین. اون یکی از بهترین و مهربان ترین دوستان من بود و اگه من مجبورش نکرده بودم... الان زنده بود. اون به خاطر من مرد پرفسور... ای کاش من به جاش می مردم!

اما سرش را پایین انداخت، خاطرات عذابش می داد. می دانست اگر پرفسور برود، حتما گریه می کند.

- راستی می شه بی زحمت اون رمانی که می خوندی رو به من بدی اما جان؟
- البنه پرفسور دامبلدور.

اما سرش را بالا گرفت و کتاب را از داخل کیفش بیرون آورد و به دست پرفسور داد. پرفسور بعد از گرفتن کتاب جلد آن را بر انداز کرد و پس از برسی آن را با لبخند به اما بازگرداند.

- یادم میاد که این کتاب رو در ایام نوجوانی خونده بودم دخترم. بعد از اون زمان دیگه هیچ کجا این کتاب رو پیدا نکردم، فکر می کردم نابود شده ولی امروز فهمیدم که اشتباه می کردم.
- بله این یکی از نسخه های قدیمیه که مادربزرگ دوستم واسه ی کریسمس بهش هدیه داده بود. دیگه از این کتاب ها هیچ کجا پیدا نمی شه.
- که اینطور! به نظر من که داستان جالبی داشت. مگه نه اما جان؟
- بله پرفسور.
- داستانی داشت راجع مرگ و زندگی افراد. داخل این داستان شخصیتی بود که عمری جاودان می خواست. عمری که هرگز به اتمام نرسه و شخصیتی بود که عمری کوتاه می خواست، آرزو داشت که زودتر بمیره ولی نیرویی داشت که هرگز نمی گذاشت کشته بشه. شاید خیلی خوش شانس بود. به نظر تو زندگی کدوم بهتر بود اما جان؟
- به نظر من...شاید بشه گفت هیچ کدوم. چون هیچ یک از آنها زندگی نکرد، یکی که کلا از زندگی گله داشت و به دنبال مرگ بود و دیگری هم با اینکه سال های زیادی عمر کرد ولی هیچ وقت درست زندگی نکرد، همه ش در حسرت عمری جاودان بود و در آخر هم...
- و در آخر هم به جاودانگی دست نیافت! زندگی، هردوی آنها رو به دست فراموشی سپرد. اما جان یادت باشه کسی که هیچ وقت به خوبی زندگی نکنه و در زندگی هدف نداشته باشه، بیهوده زندگی کرده، به همین دلیل هیچ وقت در یاد مردم نمی مونه. پس سرنوشت مرگ و زندگی دست خود آدم نیست. هیچ فردی نمی تونه زمان مرگ خودش رو معلوم کنه. پس بهتره که تا زمانی زنده است، کارهای خوب و با ارزش انجام بده تا زمان مرگ و ناتوانی حسرت خیلی چیز ها رو نخوره.
- درسته پرفسور.
- حالا من یک سوال از تو دارم دخترم.
- بفرمایید پرفسور.
- تو که این مطالب رو به خوبی درک می کنی، پس چرا می گی کاش من به جای دوستم می مردم؟
- آخه پرفسور حق اون نبود که بمیره! من قرار بود بمیرم! اصلا اون نباید... نباید می اومد. می دونم که مقصر اصلی مرگش من هستم.

اما طاقت نیاورد و دیگر نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. پرفسور دامبلدور دستش را به سمت اما دراز کرد و آرام مو هایش را نوازش کرد. اما هم سریع اشک هایش را پاک کرد و صاف نشست.

- اما جان می تونی دقیقا تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد؟
- بله پرفسور... همه چیز از اون وقتی شروع شد که با هم به گردش رفته بودیم، من مثل همیشه به دنبال سوژه ای واسه نوشتن می گشتم که چشمم به فردی مشکوک افتاد، مردی که یک چیز را داخل دستمال پیچیده بود به سختی وارد یک کوچه باریک شد. من که کنجکاویم گل کرده بود، دلم می خواست از راز چیزی که داخل دستماله سر در بیارم. رو به دوستم کردم و گفتم دنبال من بیا یک مرد مشکوک پیدا کردم سوژه ی خوبیه واسه داستان نویسی. دوستم لبخندی زد و گفت که از بس رمان های آگاتا کریستی(نویسنده ماگل) خوندم، قاطی کردم. به حرفش گوش ندادم و اصرار کردم که بیاد با هم بریم به دنبال مرد، گوش نمی کرد و سعی داشت من رو هم منصرف کنه ولی من سر سخت تر از اون بودم. به حرفش... به حرفش گوش ندادم. حماقت کردم و اون رو هم به دنبال خودم کشوندم. مجبورش کردم که مرد رو تعقیب کنه. اون هم بالخره قبول کرد. اما ای کاش هرگز قبول نمی کرد. شروع کردیم به تعقیب کردن. تا اینکه بالاخره بعد از یک ماجرا کوچیک من به هدف رسیدم. همین که دستمال رو باز کردم گردنبندی دیدم که نظیرش رو هیچ کجا ندیده بودم. دستم رو که به گردنبند زدم. پرتو نارنجی رنگی ازش خارج شد و همین که خواست به من برخورد بکنه، من از مسیر پرتو کنار رفتم! ولی نه به خواست خودم فردی من رو هل داده بود. وقتی بلند شدم فهمیدم که پرتو به جای من به دوستم برخورد کرده. دوستم مرا از مسیر پرتو کنار زده بود و کاری کرده بود که پرتو به جای من با خودش برخورد کند. جلو رفتم، هنوز نفس می کشید ولی زخمی بود و خون همچنلن از بدنش خارج می شد. باید کاری می کردم، به قدری بزرگ نشده بودم که خودم رد غیب کنم و با خارج از هاگوارتز از جادو استفاده کنم. از مردم هم به قدری دور شده بودیم که کسی صدای من رو نمی شنید. باید هر طور که شده بود کمک می آوردم ولی همین که خواستم برگردم و کمک بیارم، نام خودم رو از زبان دوستم شنیدم. جلو رفتم و کنارش نشستم با دیدن چهره ی خونینش اشک در چشمانم جمع شد ولی قدرت حرف زدن نداشتم. او آرام سرش را بلند کرد و بریده بریده گفت:
-اما...خواهشی از تو دارم.
پرسیدم چه خواهشی؟ من در خدمتم! آروم جواب داد: خواهش... می کنم... بعد از من... باز هم... باز هم لبخند بزن!
بعد از گفتن این جمله چشمانش رو بست و دیگه حرفی نزد. زندگی جلوی چشمانم تیره و تار شد. کلمه "بعد از من" برام مفهومی نداشت. با سرعت هرچه تمام به سمت جمعیتی که در دور دست بودند دویدم ولی انگار باز هم دیر رسیدم پرفسور...
- یعنی فکر می کنی...
- فکر می کنم همه چیز تقصیر منه پرفسور! دوستم هم این رو می دونست.
- اشتباه می کنی فرزندم. هیچ چیز تقصیر تو نیست!

اما با تعجب به چشمان آبی پرفسور خیره شد. چشمانی که مهربانی در آن ها موج می زد حالا داشت، کار زشت اما را تکذیب می کرد.
- پرفسور من متوجه منظورتون نشدم. یعنی این همه اتفاق...
- شاید یکم گیج بشی اما جان ولی دوستت فکر می کرد آسیب دیدن تو می تونه تقصیر اون باشه.
- چی!؟
- آره فکر می کرد مقصر اصلی خودشه که از همون اول، با اینکه احتمالا می دونسته داخل دستمال گردنبندی نفرین شده وجود داره جلوی کنجکاوی تو رو نگرفته. بعد که تو می خواستی به گردنبد دست بزنی اون احساس مسئولیت کرده و سعی می کنه تو رو نجات بده و در همون وقتی که زخمی می شه می فهمه که تو با زخمی دیدن اون خیلی بیشتر از قبل نگران می شی، از طرفی به این موضوع پی م بره که زخمش خیلی عمیقه و احتمال زنده موندنش خیلی کمه. اون نمی تونه به طور مستقیم این موضوع رو به تو بگه چون می دونه تو بسیار احساسی هستی و همه چیز رو به گردن می گیری، پس سعی می کنه غیر مستقیم بگه که مرگش نزدیکه و تو نباید با مرگ اون تغییری در خودت و خوبی هات ایجاد کنی! اونم فکر می کرده همه چیز تقصیر خودشه.

پرفسور دامبلدور لبخندی به اما (که مات و مبهوت داشت چیزی را که شنیده بود تجزیه تحلیل می کرد) زد. سپس به آرامی ادامه داد:
- بله اما جان. مرگ در اون لحظه دوست تو رو انتخاب می کنه، نه خود تو رو. این انتخاب مرگه و ما هیچ دستی داخلش نداریم. ما نمی تونیم تاریخ مرگ کسی رو تغییر بدیم یا کسی رو که رفته دوباره به این دنیا برگردونیم. ما فقط می تونیم خوب زندگی کنیم و به آخرین خواسته های یک دوست توجه کنیم. مثلا بعد از مرگ دوستمون باز هم لبخند بزنیم به این دلیل که دنیا هنوز به پایان نرسیده.
- یعنی من دیگه نباید... نباید خودم رو مقصر بدونم؟
- من که اینطور فکر نمی کنم دخترم. شاید تو کنجکاوی کردن کمی افراط کردی ولی این دلیل نمی شه که همیشه بخوای از مردم دوری کنی و زانوی غم بغل بگیری. تو می تونی بنابر گفته دوستت لبخند بزی چون اون فقط لبخند و شادی تو رو می خواد، حتی بعد از مرگش.
- لبخند و شادی من، بعد از مرگش؟
- دقیقا! این جور افراد کم پیدا می شن. افرادی که حاضرن خودشون بمیرند ولی دیگران رو شاد ببینند. پس ما هم باید به خواسته هاشون عمل کنیم تا روحشون شاد بشه. حالا اما جان تو می خوای به گفته دوستت عمل کنی؟

اما با قاطعیت جواب داد بله! او حالا گرمایی را در دلش احساس می کرد. گرمایی که از گفته های پرفسور دامبلدور نشات می گرفت. قطعا و یقینا او می خواست به خوبی دوستش باشد و همه را نجات دهد.

- امم... می گم اما جان اگه زیاد اینجا بشینی سرما می خوری. پاشو باهم بریم داخل قلعه.
- چشم پرفسور دامبلدور.

اما از جا برخاست و بعد از خداحافظی با دوستش با پرفسور با یکدیگر به سمت قلعه حرکت کردند.

- ممنونم که آرومم کردین پرفسور. ممنونم!
- خواهش می کنم اما جان. من که کاری نکردم.
- اینطوری نگید پرفسور. شما عقاید من رو به کلی تغییر دادید. من حالا خیلی چیز ها رو می دونم.
- خوشحالم که حالا خیلی چیز ها رو می دونی.
- منم همینطور. وای اینجا رو نگاه کنید!

دانه های برف به آرامی روی زمین می نشستند و منظره دلگیر گورستان را به منظره ای زیبا تبدیل می کردند.




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱:۱۶ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۵:۵۶
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آفلاین
خانه‌ی درختی جوزفین-شب هالووین

- خب، اینم از این!

آخرین پیاز کدوتنبلی هالووین هم آماده و کنار کدوتنبل‌های دیگر گذاشته شد.

- جوز! جوزی! باباجان، تموم شد؟
- بعله! آخریش بود!
- هزار آفرین باباجان. می‌گم وین و هافل بیان کدوتنبل‌ها رو بار بزنن ببرن تو.
- چَش!

رهبر سرد و گرم‌ چشیده و پیر محفل، دماغ شکسته‌اش را وارد در کوچک خانه‌ی درختی جوزفین کرده و این سؤال را پرسیده بود.
- باباجان، من هیچ وقت نفهمیدم، تو چرا درت قدر پنجره‌اس، پنجره‎ات قدر دره آخه؟!
- آق بزرگ! خو عبور و مرور از پنجره راحت‌تره که! بعدشم.. این خونه مال اهلشه.. هرکی بتونه از درخت بالا و پایین کنه می‌تونه بیاد تو! این قانون خونمه!
- باباجان، تو هم که همیشه قانون می‌ذاری...
- کی؟! ما!؟ نخیر! کی گفته؟ ما کی باشیم که قانون بذاریم اصلاً!

پیرمرد هم مثل همیشه کوتاه آمد و با «باشه باباجان.» تسلیم‌آمیزی که گفت از روی نردبان پایین رفت.

- آق بزرگ!..
- چیه باباجان؟
-عاممم.. قاشق‌زنی چی شد پَه؟!
- به سوجی و ریموند بگو. پنه لوپه هم هست.
- اون که گف تو خونه می‌مونه به مدعوین نسبتاً محترممون برتی‌بات بپاشه که!
- اوه.. بله.. پیریه دیگه باباجان. مهمونامونو یادم رفت.

جمعی از مرگخوارهای تشنه به خون و آماده‌ی راه‌اندازی رعب و وحشت جلوی خانه‌ی گریمولد بودند.

- پروف اینا..
- خوشامدید باباجان.

یک عدد نیمه‌خفاش، یک عدد بانو مروپ، یک عدد گرگینه، یک عدد کرم کتاب، یک عدد آتش‌زن، یک عدد کچل کله‌آبی، یک عدد بچه، یک عدد مقهور، یک عدد چشم‌چران بی‌ناموس، یک عدد لات آدامس‌خور چماق به دست، یک عدد گربه، یک عدد حشره، یک عدد مست بی‌درد و درمان، یک عدد معجون‌ساز دیوانه و یک عدد کچل ماردوش روبه‌روی در خانه‌ی گریمولد ایستاده بودند.
- سلام.
- سلام تام! حالت چطوره؟ دماغ مماغت چاقه؟
- خودتو مسخره کن پشمک!
- جوزی جان، مهمونا رو به داخل راهنمایی کن.
- من...
- عب نداره باباجان.

جوزفین خودش را جمع و جور کرد و در حالی که داشت پروفسور را چپ‌چپ نگاه می‌کرد، رو به مرگخواران داد زد:
- همگی به دنبال من!
- ما جلو می‌ریم.
-
- یاران ما!.. به صف بشید! معلوم نیست چه تله‌هایی اینجا کار گذاشته باشن!

ملت مرگخوار به پیروی از حرف اربابشان به‌‌صف گشته، چوب‌دستی‌های خویش را آماده در دست گرفته و به متراژ کردن خانه‌ی گریمولد پرداختند.

- مشنگا! خون‌کثیفا! گوربه‌گور شده‌ها! انگلای بی‌اصالتِ بی‌قساوتِ بی‌کثافتِ بی‌بضاعتِ بی‌عرضه‌ی بی‌استعدادِ بی‌مغزِ بی‌همه‌چیزِ بی‌هویتِ بی‌اهمیتِ بی‌مقدارِ جامعه‌ی جادویی! حرومتون شه شیر مادرتون!

- یکی تابلوی ننه‌ی سیریوس رو خفه کنه.

- نامتقارنِ نامتناقض! به سطل کف بهداشتی وزیر تمیز و عزیز مملکت توهین می‌کنی؟! بیام کل پرتره‌ات رو با وایتکس شفاف کنم، تو حلقت جوهرنمک بریزم!؟

و به دنبال این کل‌کل‌ها، یک نفر آدم خیّر بلند شد و رفت قائله را ختم به خیر و صدای مادر سیریوسِ مادر سیریوسی را خفه کرد.

پروفسور دامبلدور با قیافه‌ای خونسرد و لبخند بر لب، گوشه‌ای ایستاده و منتظر بود که قیل و قال‌ها تمام شود.
- خب، تام، چرا تو و مرگخوارات نمیاین بشینین؟ چای و کیک کدوتنبل هالووین هم آماده‌است.
- صد بار گفتیم، ما تام نیستیم! ما لرد ولدمورت کبیریم! البته نمی‌دونیم چی شد که راضی شدیم بیایم اینجا.
- تام! مهم نیست، بیا گذشته‌ها رو فراموش کنیم و با همدیگه هالووین‌‌ رو جشن بگیریم! سالی یه بار بیشتر نیست که!
-

دامبلدور که دید شاگرد سابقش به هیچ سراطی مستقیم نمی‌شود، سرفه‌ای کرد و گفت:
- بسیار خب! برنامه‌ی هالووین امسال اینه که..
- صبر کن! ما برنامه‌ی هالویین امسال رو تأیین می‌کنیم!
- آو، خب اون چیه؟
- ما به سه گروه تقسیم می‌شیم!
- و.. بعدش؟
- مسابقه می‌دیم!
- آهان.. تسترال سواری..؟ یا.. شایدم اون بازی هر کی بیشتر آبنبات تو دماغش جا بده، برنده‌اس؟! هرچی باشه، می‌دونی که من توش برنده می‌شم تام!
- خیر، پیرمرد خرفت! ما هرگز اون بازی خفت‌بار رو انجام نمی‌دیم، اون بازی به درد امثال تو که بینی‌شون گشاده می‌خوره. ما.. ما.. ما تازه دماغمون رو عمل کردیم!
- آو.. جداً؟
- بله، جداً!
- خیله خب تام، حالا اگه مایل باشی، ما..
- ما مایل نیستیم!

دامبلدور پوکر فیس شد.
- ما هنوز حرفمون رو تموم نکردیم! بهت یاد ندادن دامبلدور؟ وسط حرف کسی نپر!
-
- ما مایل به اینیم که تمام افراد، اعم از محفلی و مرگخوار به سه دسته تقسیم بشن و در اقصی نقاط شهر راه بیفتن و مردم رو به هیولاهایی مثل خودشون تبدیل کنن. هر گروهی که بیش‌ترین عضو هیولا رو داشته باشه برنده‌است!
- آهان. اون وقت چطوری باباجان؟
- هکتور!

هکتور لرزان لرزان و یواش یوش با پاتیل محبوبش که معجونی در آن می‌قلید و حباب‌های رویش فرت و فرت می‌ترکیدند به دامبلدور نزدیک شد.

- خب..؟ این الان چی‌کار می‌کنه؟
- هکتور!
- بله! بله! یکی دیگر از تولیدات شرکت هکتور! معجون تغییر شکل هالووین!
-
- می‌خورید، تغییر شکل می‌دید، هیولا می‌شید!
- ینی چی باباجان؟! هیولا؟!
- می‌تونید امتحان کنید!
- نه، ممنون باباجان. تو هم سردت می‌شه. برو کنار شومینه گرم شو.
- ولی می‌دونین، من اصلاً سرمایی نیستم، این لرزش.. از هیجانه!
- چی گفتی باباجان..؟

و قبل از این که پروفسور یا هر کس دیگری بتواند واکنشی نشان دهد، معجون به پروفسور خورانده و تغییرات بلافاصله شروع شد.

رنگ دامبلدور شروع به تغییر کرد.. اول آبی شد...

- عه! اسمورف‌ها!

زرد شد...

- عه مینیون!

سبز شد...

- عه زامبی!

- خررررر!..

- عااااا! کــمــک!

اولین قربانی، تام جاگسن، توسط زامبلدور (زامبی + دامبلدور) به زامبی تبدیل شد.

- وای خدا مرگم بده!
- کمک کنید!
- من نمی‌خوام هیولا بشم!

هکتور به همراه پاتیلش خودش را از معرکه بیرون کشید و گفت:
- هیولا نشید خودم هیولاتون می‌کنم..!

و معجون را بر سر کل جمعیت عصیان‌زده و وحشت‌زده و بعضاً زامبی زده پاشید.

دقایقی بعد

- هووولااااا..
- عاوووووو!
- خررررر..

جمعیت هیولا در حال خروج از خانه و پراکنده شدن در اقصی‌نقاط لندن بودند.

در این بین، هکتور و لرد ولدمورت، تک و تنها در اتاق نشیمن خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد نشسته بودند.
- آفرین هکتور!
- ارباااااب! تشه! تشه‌ی هکتور! تشه‌ی تغییر شکل مخصوص هالووین هکتور از معروف هم معروف‌تر می‌شود!
- بله.. این طور فکر می‌کنیم هکتور.

ساعاتی بعد - ساختمان وزارت سحر و جادو

- وزیر! وزیر گابریل دلاکور! گزارش رسیده که سه دسته از زامبی‌ها، گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها در سطح شهر لندن پراکنده شدن و دارن شهروندان رو، اعم از مشنگ و جادوگر تبدیل به هیولا می‌کنن!

وزیر گابریل دلاکور، فنجان چای بدون دسته‎اش را - که در حین شنیدن گزارشات مشغول نوشیدنش بود - به آرامی روی میزش -که از فرط تمیزی، برقش چشم هر مراجعه کننده‌ای را کور می‌کرد- نهاد.
- می‌دونیم، همه چیز کنترل شده‌است، البته تقریباً! ارباب به خودم اطلاع داده بودن که برای هالووین امسال برنامه‌ی ویژه‌ای در پیش داریم.

زیردست وزیر که احساس می‌کرد اسکل شده و ایضاً چند صباحی از قافله‌ی وزیر عقب مانده است، سرش را پایین انداخته و از اتاق بیرون رفت.

صبح روز فردا

وزیر دلاکور در گاهنامه‌ی وزارتش شرح وقایع آن شب را چنین می‌نویسد:
نقل قول:

پیش از فرا رسیدن آخرین شب ِ سرد اکتبر، وزارتخانه شروع به فراهم کردن اقدامات لازم جهت برگزاری یک هالووین باشکوه نمود. پس از غروب خورشید ۳۰ اکتبر سرگروهان ِ سه دسته‌ی زامبی‌ها، خون‌آشام‌ها و گرگینه در خیابان‌ها ریخته و سعی در افزودن به جامعه‌ی کوچک خود داشتند. مراسم هالووین وزارتخانه با استقبال پرشوری روبرو شد و تعداد اعضای زیادی در آن شرکت داشته و به رعب و وحشت کمک نمودند. نکته‌ی قابل توجه اینکه، وزارتخانه توانست تمامی‌ِ گرگینه‌ها را به حمام برده و لباس‌های زامبی‌ها را تعویض نماید. در این میان تعدادی از کارکنان وزارتخانه به فنا رفتند که اصلا مهم نیست.
نهایتا، ماموران وزارتخانه با تلاش فراوان تا صبح روز ۱ نوامبر واکسن ضد هیولایی را به همه ملت فرهیخته هیولا پرور تزریق کردند اما طبق اخبار واصله تنها کسی که وزارتخانه تا کنون موفق به پاک سازی اش نشده فنریر گری بک است. بنابراین به محض رؤیت این زوپس نشین اعظم فاصله خود را حفظ کرده و برای جلوگیری از نوش جان شدن با آبلیمو و نان سنگک فرار را بر قرار ترجیح دهید!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۶ ۱۵:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۶ ۱۵:۳۸:۱۰


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
ماجرای دوم،این بار در هاگوارتز


امروز در هاگوارتز روز عادی ای نبود. شربتی که جلوی من و چند تا از دانش اموزان دیگر گذاشته بودند، سمی بود. کیک های میز گروه ریونکلا ، همه با معجون ممنوعه پخته شده بودند.یکی از دانش اموزان گروه اسلیترین، چون شیرینی فاسد خورده بود،مسموم شد و مادام پامفری به او معجون ضد مسمومیت داد. من دوست داشتم مجرم را گیر بیاورم؛ تا به پروفسور دامبلدور نشان بدم که توانایی عضویت در محفل ققنوس را دارم.پس در همین فکر ها بودن که ارشد گروه هافلپاف،اقای پرنگ گفت:
_هافلپافی ها به دنبال من!

من هم از ناچار به دنبال دوستانم و همگروهی هایم رفتم.در اشپزخانه شکاکانه به جن اشپز نگاه کردم که انگار تحت کنترل بود.اما دیگر مطمءن شدم کار جن اشپز نیست؛ چون جن هایی که بتوان به انها اعتماد کرد را می اوردند، نه هر جنی را! عصر همچنان در فکر این بودم که یکهو چیزی یادم امد! معجون کنترل! این را از داخل یکی از کتاب های کتابخانه که فقط چون لازم بود(اونم چون امتحان معجون سازی داشتیم)
خوانده بودم.پس به داخل اشپزخانه رفتم و یک معجون کنترل دیدم. از جن پرسیدم:
_تو تحت کنترل هستی؟ (البته سوال خیلی احمقانه ای بود)
_نه،نیستم.

سپس جن شروع کرد به پرتاب ملاقه و چاقو های جادویی و قارچ های سمی. من هم با ورد موبیلیارپوس همه را به طرف دیوار فرستادم.سپس با ورد فولگاری دست و پایش را بستم و چون بلد نبودم کار دیگه ای بکنم به دفتر اقای دامبلدور رفتم و موضوع را به او گفتم.و پروفسور دامبلدور گفت:
_خوب بود وین! پس که اینطور!
_پروفسور ،هنوز نمیتونم عضو محفل ققنوس باشم؟


جوابش رو نفهمیدم؛ چون هنوز بهم جواب نداده بود. و من ماندم و حسرت پیوستن به محفل ققنوس.. .

پیوست:



jpeg  images.jpeg (7.15 KB)
42143_5d401d5ac0c12.jpeg 290X174 px


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۸ ۱۵:۴۴:۲۴

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۹:۳۹ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
ماجرای هاگزمید من و نبردم با یک مرگخوار تغییر شکل یافته:
سلام.من دیروز از هاگوارتز رفته بودم دهکده ی هاگزمید.چون یک نامه ی مشکوک برام فرستاده بودن که متنش این بود:
برای وین هاپکینز،زیرزمین هافلپاف
اقای هاپکینز،ای جادو امور سال اولی!
دوست داری بفهمی من کی هستم؟؟؟خب من تو رو به مبارزه میطلبم.ساعت5:30عصر دهکده ی هاگزمید بیا ساختمان شیون اوارگان!
(م.ف)
وقتی نامه رو خوندم،گفتم شاید یه نامه ی سرکاریه اما من که میخواستم برم هاگزمید،حالا یک سرکی هم به شیون اوارگان میکشم! اما باید ورد هایی که بلدم رو یکبار دیگه تمرین میکردم تا از این (م.ف)شکست نخورم.خب،اول ورد پتریفیکیوس توتالوس را تمرین کردم،بعدش هم ورد کانفرینگو و بعدش انگورجیو رو تمرین کردم.اما تصمیم گرفتم بیشتر از ورد پتریفیکیوس توتالوس استفاده کنم.پس از یکی از معلم های هاگوارتز اجازه گرفتم و با قطار هاگوارتز رفتم دهکده ی هاگزمید.
چه جای بزرگی!چه جای زیبایی! اولین باره که رفته بودم انجا.تا حالا تعریفشو از پدر و مادرم شنیده بودم.پس رفتم یکی از فروشگاه های هاگزمید و برای برادرم،کارل یک بسته لوبیا های برتی بات با طعم همه چیز خریدم.برای خودم هم یک بسته شکلات انفجاری و یک بسته قورباغه ی شکلاتی خریدم.(امیدوار بودم داخلش کارت هلگا هافلپاف باشه!!!)و حالا...وقت مبارزه بود.خب حقیقتش استرس داشتم اما در ساختمان رو باز کردم.ای وای!یه چیزی رو یادم رفت!از ان معلم نپرسیده بودم که ایا کسی صبح به هاگزمید رفته بود یا نه.اما دیگر مهلت فکر کردن نداشتم چون یک توپ بلاچر پرت شد طرفم!پس از ورد کانفرینگو استفاده کردم که توپ را کاملا منفجر کرد.اما بعد از ان کسی را ندیدم بجز...
ماندانگاس فلچر؟؟؟
اما اون که عضو محفل ققنوس بود!یعنی اون خیانت کرده بود؟
پس از ورد پتریفیکیوس توتالوس استفاده کردمو بعدش هم با قطار برگشتم هاگوارتز.داخل راه هاگوارتز پی بردم که اون یه مرگخوار شده بود و هدفش از اسیب رساندن به من این بود که پدرم،یک محفل ققنوسی بود و او فکر میکرد با زندانی کردن من در انجا،میتواند پدرم را به انجا بکشاند و با او مبارزه کند.چون ماندانگاس فلچر پدرم رو خوب میشناخت.البته مادرم هم عضو محفل ققنوس هست.اما چیزی که هنوز برایم سوال بود این است که چرا من رو به شیون اوارگان دعوت کرده بود؟


See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۷ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۲۶ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
اون روز رو خیلی خوب یادم میومد...

من مایکل کرنر که سنم بیشتر از 10 سال نبود صبح زود با صدای مادرم بیدار شدم.

_مایکل.مایکل!

_بله مادر?

مادر کمی فکر کرد انگار که داشت با خودش حرف میزد:

_راستش من داشتم فکر میکردم که تو پاییز امسال به هاگوارتز ميرى و باید با خیلی چیز ها آشنا بشی.

_واقعا?

_آره. چون تو امسال وارد محیط جدید تر و تازه تری میشی که شخصیت تو رو تقویت میکنند.اتفاق های خوب و بدی انتظارت رو می کشه مایکل بزرگ که باید باهاشون مقابله کنی و با کسب تجربه از این اتفاق ها آینده خودت رو بسازى.

_آخه...میدونی مامان...من مطمئنم که تو این اتفاق ها رو توی دفترچه خاطرات و...چه میدونم...تو چیز های عادی نشون نمیدی.درسته?

مادرم لبخند معنی داری زد و گفت:
_نه تو چیز های معمولی نشون نمیدم.

نمیخواستم خودم را کنجکاو نشون بدم و با سختی گفتم:
_و اون چیه?

مادرم نفس عمیقی کشیم و گفت:
_ تا حالا اون جام عتیقه که تو اتاقمه رو دیدی?

_همون که نورانیه...با رنگ...آبی?

_آره منظورم همون ظرفه.

_خب اون ظرف چیکار میکنه?

_من رو به خاطرات گذشته ای که داشتم میبره.
ّ
_و تو کس دیگه ای رو هم میتونی با خودت ببری?

تا ته نقشه ی مادرم رو خونده بودم.اون قصد داشت که با استفاده از خاطرات گذشتش من رو به هاگوارتز ببره و من رو با اون آشنا کنه.اگه اون روز بهترین روز زندگیم نبود پس بهترین روز زندگیم کی بود?

_آره میتونم.

با مامان به اتاقش رفتم و جلوی جام وايستاديم.

_خب من باید چیکار کنم?

مادرم به راحتی گفت:
_واردش شو.

یعنی اینقدر راحت بود?اینقدر راحت با هاگوارتز آشنا میشدم?

نفس عمیقی کشیدم،شونه هام رو بالا بردم و وارد ظرف شدم...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.