هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
تصویر شماره 6

آن روز بعد از ظهر دراکو مالفوی به هیچکدام از کلاس هایش نرفت.حتی به کلاس معجون سازی که پروفسوراسنیپ
آن را تدریس میکرد.پانسی پارکینسون و کراب و گویل به بقیه گفتند که او آبله اژدهایی گرفته و در درمانگاه بستری است.اما واقعیت این بود که او داشت در دستشویی خراب دخترانه طبقه دوم گریه میکرد.
آن روز حال مالفوی خراب بود.جوری که مالفوی مغرور برای تسکین دردش مجبور به گریه کردن شده بود.اما نمیخواست دیگران گریه های او را بشنوند و به او بخندند .پس او به توالتی دخترانه که هیچکسی به آن وارد نمیشد(چون آنجا پاتوق میرتل گریان بود) رفت و از ته دل گریه کرد اما او از وجود میرتل خبر نداشت.
آن روز صبح میرتل به دریاچه رفته بود و گشتی در شهر مردم دریایی زده بود و به توالت خود بر میگشتت که صدای گریه ای مردانه شنید. تا آن روز سابقه نداشت که پسری به آنجا بیاید و گریه کند.از توالت بالا امد و پسری با موه های بلوند دید که از ته دل زار میزد. از او پرسید:
-اسلایترینی نه؟
مالفوی جا خورد و پرسید :
-تو دیگه کی هستی
-برای موت مسخرت میکنن یا چشمات ؟یادمه یه پسره اسلایترینی درست مثل تو بود که هر وقت منو میدید به من تیکه مینداخت.تقریبا هر سه شنبه بخاطر اون تو دستشویی خودمو حبس میکردم
-تو کدوم روح اینجایی؟ من تا حالا ندیدمت.بارون خون آلودم تا حالا چیزی از تو نگفته بود.
_معلومه دیگه. کسی به میرتل گریان چشم وزغی توجهی نمیکنه.نه موقعی که زنده بودم کسی به من توجه میکرد نه الان که مردم.همه سرشون تو کار خودشونه میرتل گریان کیلو چند
-پس اگه الان میخوای اینجا گریه کنی یه جا دیگه برای خودت پیدا کن . من امروز میخوام اینجا گریه کنم
-خوب.پس اول بگو برای چی گریه میکنی تا منم از اینجا برم
-مگه مسابقه کوییدیچ دیروزو ندیدی؟اون پاتر دو رگه گوی زرین و درست جلوی صورتم گرفت.در حالی که من نیمبوس 2001 داشتم اما اون نیمبوس 2000.همش به اون توجه میکنن فقط برای اینکه دورگه است و یه جای زخم رو صورتشه.منم اگه یه جای زخم مثل اون داشتم الان پاتر داشت غاز میچروند و من مرد اول مدرسه بودم.دوستاش از اونم حال بهم زنن مخصوصا ویزلی و گرنجر.ویزلی ها اسم خودشونو گذاشتن اصیل ولی همشون یه مشت مشنگ پرستن.گرنجر هم یه گند زاده است که تو سطل اشغال به دنیا اومده .ای کاش حالا که در تالار اسرار باز شده تک تک گند زاده ها از روی زمین پاک بشن
میرتل گریان با عصبانیت گفت:
-همین که بخاطر مشنگ زاده بودنم وقتی زنده بودم مسخره میکردین کم نبود الان میخوای جان بقیه مشنگ زاده ها هم بگیری؟همین که منو نواده اسلایترین کشت بس نبود؟
اما مالفوی که از مرحله پرت بود فقط به کلمه ی مشنگ زاده توجه کرد و گفت:
-تو گند زاده ای؟اصلا من چرا وقتمو برای تو تلف کنم؟
و به خوابگاه اسلایترین رفت
پایان
اینو دیگه لطفا قبول کنید


این بار بهتر بود. به خصوص تا قبل از دیالوگی که دراکو به میرتل گفت یه جای دیگه پیدا کن برای گریه کردن. از اونجا به بعد، به نظرم لازم بود با توصیف رفتار عصبی و مغرور تری از دراکو نشون بدی. با اینحال، این اشکالی نیست که باعث بشه متوقفت کنم.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۰ ۰:۳۵:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۳:۰۶ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

esio


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
#1
تصویر شماره 1
در ۳۱ اکتبر ۱۹۸۱، بعد از آنکه جیمز و لی‌لی پاتر توسط جادوگر سیاه، لرد ولدمورت به دلیل نامشخصی به قتل می‌رسند، روبیوس هاگرید به دستور آلبوس دامبلدور به خانه ویران آن‌ها رفته و تنها پسرشان به نام هری که یک سال بیشتر سن ندارد را با خود به محله پریوت درایو می‌برد. یعنی جایی که پتونیا، خواهر لی‌لی به همراه شوهر و پسرش در آن‌جا زندگی می‌کنند. دامبلدور، هری را در جلوی در خانه خاله‌اش گذاشته و یادداشتی برای خانواده دورسلی می‌نویسد. ده سال می‌گذرد. هری که از گذشته خود هیچ نمی‌داند در خانه خاله خود روزگار سختی را پشت سر می‌گذارد و خصوصاً با پسرخاله‌اش، یعنی دادلی مدام درگیری پیدا کند. هم‌زمان با نزدیک شدن به یازدهمین سالگرد تولید هری، اتفاقات عجیبی رخ می‌دهد. از جمله اینکه تعداد زیادی نامه توسط جغدها برای هری ارسال می‌شود اما ورنون دورسلی اجازه نمی‌دهد که هری این نامه‌ها را ببیند. خانواده دورسلی به پیشنهاد ورنون به همراه هری برای مدتی به جایی دور افتاده می‌روند تا اوضاع مثل سابق شود اما هاگرید از راه می‌رسد و حقایقی را برای هری فاش می‌کند. از جمله دلیل کشته شدن پدر و مادرش و اینکه وی یک جادوگر است و باید برای تحصیل به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز برود.

هری به همراه هاگرید پا به دنیای جادویی می‌گذارد. او وسایلی لازم برای تحصیل در هاگوارتز را تهیه می‌کند و متوجه حقایق تازه‌ای می‌شود؛ از جمله اینکه پدر و مادرش ثروت زیادی در بانک جادوگران که گرینگوتز نام دارد برایش به ارث گذاشته‌اند و در این دنیا، همه او را می‌شناسند. در قطار رفت به هاگوارتز، هری با رون ویزلی آشنا می‌شود. پسری که تمام اعضای خانواده‌اش جادوگر هستند و اطلاعات زیادی دربارهٔ دنیای جادویی و جزئیات آن دارند. در مدرسه و در مراسم گروه‌بندی، هری به همراه رون و دختر باهوشی به نام هرماینی گرنجر در گروه گریفیندور جای می‌گیرد و تحصیل خود را به صورت رسمی در هاگوارتز آغاز می‌کند. زندگی در هاگوارتز هری را با موقعیت‌های هیجان‌انگیز و جدیدی مواجه می‌کند و همچنین باعث می‌شود تا وی روز به روز بیشتر دربارهٔ گذشته خود اطلاعات کسب کند. در کلاس معجون‌سازی، هری با استاد این درس؛ یعنی پروفسور سوروس اسنیپ برخورد می‌کند که به دلایل نامعلومی اصلاً از هری خوشش نمی‌آید. این برخورد در روز نخست مدرسه کمی هری را دلسرد می‌کند.

در طول کلاس پرواز، هری با پسری به نام دراکو مالفوی از گروه اسلیترین درگیری پیدا می‌کند اما عملکرد درخشانش در پرواز با جادوی پرنده باعث می‌شود تا به عنوان بازیکن جوینده تیم کوییدیچ گریفیندور انتخاب شود. یک شب که هری به همراه رون و هرماینی در حال بازگشت به خوابگاه است، به اشتباه وارد اتاق ممنوعه‌ای در طبقه سوم شده و در آن‌جا با یک سگ سه سر بزرگ برخورد می‌کنند که ظاهراً مسئول مراقب از چیزی است. صبح روز بعد، هری در روزنامه می‌خواند که سارقی قصد ربودن یک شی از بانک گرینگوتز را داشته‌است. اطلاعات بعدی، هری را به این نتیجه می‌رساند که این شی همان چیزی بوده که هاگرید از گرینگوتز برداشته و اکنون آن وسیله در هاگوارتز توسط آن سگ محافظت می‌شود.

وقوع اتفاقات مبهم، از جمله ورود یک غول به قلعه در شب هالووین و خرابی جادوی پرنده هری در طی مسابقه کوییدیچ، هری را به این نتیجه می‌رساند که اسنیپ به دنبال آن شی مرموز است. هری و دوستانش هرچه فکر می‌کنند نمی‌توانند ماهیت این شی را پیدا کنند تا اینکه از طریق هاگرید به اسم نیکلاس فلامل می‌رسند. سپس مشخص می‌شود که آن شی در واقع سنگ فیلسوف است که می‌تواند به دارنده خود، ثروت و عمر بی‌نهایت هدیه کند. هری مدرکی بر علیه اسنیپ ندارد و صحبت‌هایش مبنی بر جدی بودن خطر نیز توسط کسی جدی گرفته نمی‌شود. هری که تعطیلات کریسمس را به همراه رون در قلعه خلوت هاگوارتز سپری می‌کنند، هدیه‌ای عجیب را از سوی فردی ناشناس دریافت می‌کند: یک شنل نامرئی به همراه یک یادداشت که ادعا می‌کند این شنل متعلق به پدر هری بوده‌است.

با گذشت چند روز، زخم پیشانی هری با دردی همیشگی همراه می‌شود. هری معتقد است که سوزش زخمش یک نشانه مبنی بر نزدیک بودن خطر است. او گمان می‌کند که اسنیپ قصد دارد با ربودن سنگ آن را به ولدمورت بدهد. هری سعی می‌کند به دیدن دامبلدور برود تا با او صحبت کند اما متوجه می‌شود که دامبلدور برای انجام کاری به وزارتخانه رفته و در قلعه نیست. در نبود دامبلدور، هری حدس می‌زند که اسنیپ همراه با تاریکی برای سرقت سنگ اقدام کند و برای همین، وی به همراه رون و هرماینی نیمه شب در زیر شنل نامرئی هری به طبقه سوم رفته و و بعد از گذشتن از سگ سه سر وارد یک دریچه می‌شوند. در راه رسیدن به سنگ، هری و دوستانش با موانع جادویی مختلفی مواجه می‌شوند، از جمله یک بازی شطرنج جادویی که رون و هرماینی به شدت در آن آسیب می‌بینند و هری به تنهایی به مسیر ادامه می‌دهد. هری در انتهای مسیر خود با استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه، یعنی پروفسور کوییرل برخورد می‌کند و مشخص می‌شود که ولدمورت، جسم کوییرل را تسخیر کرده و این او بوده که در تمام مدت قصد ربودن سنگ را داشته و اسنیپ قصدش حفاظت از آن بوده‌است. کوییرل به دستور ولدمورت با هری درگیری می‌شود اما هنگامی که پوست هری را لمس می‌کند به طرز عجیبی می‌سوزد و از بین می‌رود.

هری در درمانگاه بیدار شده و دامبلدور را بالای سر خود می‌بیند. دامبلدور به هری اطمینان می‌دهد که حال رون و هرماینی خوب است و به خاطر اقدامات آن‌ها، دست ولدمورت به سنگ نرسیده و او فعلاً رفته‌است. دامبلدور در پاسخ به اینکه چرا ولدمورت قادر به لمس کردن پوست هری نبوده، می‌گوید که علت آن جادوی عشق و محافظی است که لی‌لی در درون هری به جا گذاشته و برای همین ولدمورت قادر نخواهد بود که وی را لمس کند. همچنین مشخص می‌شود که شنل نامرئی را دامبلدور برای هری فرستاده‌است.



خلاصه خوبی از ماجراهای کتاب اول بود، اما چیزی که برای تایید تو این مرحله بهش نیاز داری نوشتن یه داستان جدید با توجه به یکی از تصاویری که اینجا قرار داده شده هست. از قوه‌ی تخیلت استفاده کن و هرجور که می‌خوای داستانت رو خلق کن، فقط کافیه که شخصیتا همونطوری که ازشون انتظار داریم رفتار کنن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۷ ۳:۱۵:۱۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۸ ۲۳:۰۷:۳۷


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
همه چی مثل یک خواب بود. تا چند روز پیش اماده برای رفتن به مدرسه راهنمایی رویال در نزدیکی خانه مان بودم،ناگهان جغدی به خانه ما آمدو نامه ای با کاغذ قهوه ای رنگ از دودکش خانه ما به پایبن پرت کرد.نامه از مدرسه جادگری ای به نام هاگوارتز آمده بود و نوشته بود که جای من در مدرسه محفوظ است و من باید تا ۳۱ سپتامبر خودم را به ایستگاه کینگز کراس میرساندم.برای من که از خانواده ای ماگل بودم ان لحظه بهترین لحظه بهترین لحظه عمرم بود.به هر دردسری که بود خودم را به ایستگاه کینگزکراس و سکو نه و سه چهارم رساندم و سوار قطار هاگوارتز شدم.قبل از اینکه به سرسرای بزرگ برویم و گروه بندی شویم.صدای پچ پچ دانش اموزان دیگر را شنیدم که در مورد گروه های هاگوارتز صحبت می کردند و فهمیدم که هافلپاف گروه خنگ ها است.برای من که در ابتدایی نمره هایم ضعیف و اکثرا dیا f بود هیچ دردی بیشتر از این نبود که در هاگوارتز هم همه برا به عنوان کودن بشناسند.وقتی نوبت من شد که کلاه را بر سر خودم بگذارم با لرز بسیار جلو می امدم.نکند کلاه از من درباره جادوگری سوال میپرسید؟در ان صورت حتما در هافلپاف جا میگرفتم. کلاه بسیار گشاد بود و تا پایین چشم هایم امده بود.او در گوشم زمزمه می کرد:
-«خیلی خوب.بنظر نمیاد اصلا زیرک باشی.مشنگ زاده هم که هستی.فقط میمونه هافلپاف و گریفندور.خدای من تا حالا اینقد گروه بندی برای من سخت نبوده.قلب پاکی داری.خیلی هم مهربون هستی٬خیلی به درد هافلپاف میخوری.....اما انگار رگه هایی از شجاعت در تو می بینم .»
خدا خدا میکردم که در هافلپاف نیفتم
-«مطمئنی که نمیخوای بری هافلپاف؟پس..... گریفندور»
با شوق به سمت میز گریفندور رفتم قرار بود از فردا زندگی جدیدم را شروع کنمتصویر شماره ۵

به نسبت مدت زمانی که توی داستانت روایت شد، پست کوتاهی بود. از خیلی اتفاقا و سوژه ها گذشتی. به نظر من بهتره یه بازه‌ی کوتاه تر، مثلا فقط همون مدت انتظار توی سرسرا تا گروهبندی شدن رو در نظر بگیری و درباره اون بنویسی. ذهنت رو باز بذار و سعی کن اتفاقای متفاوت خلق کنی. توصیفاتت خوب بود. می تونه بهتر هم باشه. حال و هوای شخصیت ها و فضا رو توصیف کن تا خواننده بهتر با داستانت ارتباط برقرار کنه. منتظرم با یه داستان بهتر برگردی!

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۱:۰۸:۵۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹

تینا گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۳۲ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره 3



شب هالووین بود و سوروس در راه رو های طولانی هاگوارتز قدم می زد....فکرش به جایی مشغول بود. آنقدر فکرش مشغول بود که حتی وقتی هری از کنارش رد شد تا به سرسرا برود و برایش زبان درآورد نفهمید تا از گریفیندور امتیاز کم کند...

شب هالووین برای سوروس شب وحشتناکی بود..چهارده سال پیش در آن شب،سوروس تمام زندگی اش را از دست داد...تمام زندگی سوروس،لی لی بود....مادر هری پاتر...

سوروس می دانست همه ی جادو آموزان هاگوارتز به جز اسلایترینی ها از او متنفرند!..خودش این را خواسته بود.بعد از مرگ لی لی به دست ولدمورت خودش خواسته بود همه از او متنفر باشند...ولی در واقعیت سوروس مردی شجاع و مهربان و البته داغ دیده بود.

سوروس خاطراتش را در ذهنش مرور می کرد که به دفترش رسید....وارد دفترش شد.اصلا دلش نمی خواست در جشنی که بر پا می شد،شرکت کند...در دفترش آینه ای را دید...با خود گفت:
_کی این آینه رو اینجا گذاشته؟

جلوی آینه رفت و خودش را در آینه دید.لی لی را دید که در بغل سوروس،آرام گرفته بود...

بر می گردیم به وقتی که هری برای اسنیپ زبان در آورد

هری از اینکه دید اسنیپ هیچ عکس العملی در برابر زبان دراوردنش نشان نداد،خیلی تعجب کرد...به هرمیون و رون گفت:
_بچه ها رفتار اسنیپ خیلی عجیب شده!من میرم دنبالش ببینم چه خبره...
و به دنبال اسنیپ راه افتاد...

هری آرام آرم به دنبال اسنیپ می رفت که دید اسنیپ وارد دفترش شد.هری متوجه شد که اسنیپ یادش رفته بود که در دفترش را ببند و در دفترش کاملا باز بود...

هری دید که اسنیپ جلوی آینه نفاق انگیز ایستاده است...می دانست که نمی تواند آن چرا که اسنیپ می بیند،ببیند...
ناگهان هری متوجه چیزی شد...اسنیپ با خودش حرف می زند!
هری گوش هایش را تیز کرد تا ببیند که اسنیپ با خود چه می گوید:

_لی لی من واقعا هری رو دوست دارم...به خاطر چشم هاش ...چشم های سبزش که شبیه توست...از اون محافظت می کنم چون یه روزی جیمز منو ازمرگ نجات داد.خودم یه روزی به دامبلدور،مدیر مدرسه هاگوارتز گفته بودم که همیشه از هری مراقبت می کنم و دامبلدور در جوابم به من گفته که می خواهم همیشه جونم رو برای هری به خطر بندازم؟لی لی،روزی که هری اولین بازی کوییدیچش رو بازی کرد،کوییرل داشت طلسمش میکرد و من خنثی می کردم...ولی همه فکر می کردن که من طلسم میکنم...لی لی دلم خیلی برات تنگ شده....

هری از تعجب برجایش خشک شده بود...باور نمی کرد که اسنیپ روزی مادرش را دوست داشته باشد...باور نمی کرد که روزی اسنیپ جانش را نجات داده بود...

خیلی آرام وارد دفتر اسنیپ شد و دستش را روی شانه اسنیپ گذاشت...اسنیپ برگشت..هری باور نمی کرد که اسنیپ گریه می کند...
اسنیپ تا هری را دید پرسید:
_همه ی حرف هامو شنیدی؟
+همشو شنیدم....

هری این را گفت و از دفتر اسنیپ خارج شد و به طرف سرسرا رفت تا هم به جشن برسد و هم برای رون و هرمیون ماجرا را تعریف کند...
پایان







امیدوارم این دیگه قبول بشه.


بعضی جاها سرعتش زیاد شده بود. مثل جایی که هری تصمیم گرفت به دنبال اسنیپ بره. این عجله ممکنه تمرکز خواننده رو به هم بریزه.
برای دیالوگ ها فقط از - استفاده میکنیم. حتی اگر چند تا دیالوگ از گوینده های مختلف پشت سر هم باشه.
آخر پستت انتظار رفتار تند تری از اسنیپ داشتم. ولی معتقدم این ها اشکالاتی نیستن که باعث بشه اینجا نگهت دارم. با ورود به ایفای نقش، خودت متوجه خیلیاشون میشی. پس...

تایید شد!

تو هم که مرحله بعد رو جلو جلو رفتی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۰:۵۵:۰۱

همیشه یادت باشه کی هستی و برای چه کاری وارد این دنیا شدی..نترس از آیندت و همیشه امید داشته باش و لبخند بزن...
روزهای خوب در راه است


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۹

جما فرلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۰۷ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 10
هری و هاگرید برای خرید کتاب های سال جدید به کوچه دیاگون آمده بودند.
هدویگ روی شانه ی هری نشسته بود و گاهی هم که حوصله اش سر میرفت، بالای سرش پرواز میکرد.
هری که با ذوق و شوقی که هر بار به این کوچه می آمد در آن به وجود می آمد به مغازه های جورواجور و وسایل جورواجورتر نگاه میکرد .همان طور که از کنار مغازه آبنبات فروشی رد می شدند، رویش را به سمت هاگرید برگرداند و گفت:
_هنوز به کتاب فروشی نرسیدیم؟جز کتاب وسایل دیگری هم هست که باید بخریم؟
هاگرید در جوابش گفت:
_کمی دیگر میرسیم اما وسایل دیگری برای خرید وجود ندارد اما اگر بخواهی برای خودت چیزی بخری اشکالی ندارد چون وقت داریم.
هری فکر کرد که بعد از خرید کتاب ها خوب است برای دوستانش هرمیون و رون هدیه ای بخرد.
با خودش گفت:
_برایشان دودست کلاه و شال گردن میخرم؛برای هرمیون قرمز و برای رون نارنجی.
تا وقتی که به کتابفروشی رسیدند فکرش درگیر همین موضوع بود.
با به حرف آمدن هاگرید که گفت :آنجاست. و داشت به کتابفروشی اشاره میکرد و سپس به آن سمت به راه افتاد هری هم دنبالش رفت و وارد کتابفروشی شد.
برای هری جالب بود که صاحب مغازه غیر از اینکه با توجه به موضوعات کتاب ها ،آن ها را طبقه بندی کرده بود؛بلکه به رنگبندی شان نیز دقت کرده بود.
صاحب مغازه که مردی لاغر با قد متوسط بود و بیشتر از همه چشم های سبز اقیانوسی اش جلب توجه میکردند به سمت آنها آمد و با خوشحالی به هری و هاگرید خوش آمد گفت:
_آقای پاتر خیلی خیلی خوش آمدید باعث افتخار است که شما به کتابفروشی من آمدید.
هری هم با لبخندی که از خونگرم بودن آقای جانسون یا همان صاحب مغازه بر روی لبش نقش بسته بود با گفتن ممنونم جوابش را داد.
هاگرید پس از چن لحظه صحبت کردن با آقای جانسون به سمت هری آمد و گفت :
_تا من با آقای جانسون به انبار میروم تا کتاب هایت را بیاورم میتوانی به قفسه های کتاب نگاهی بندازی .
پس ازاتمام حرفش با آقای جانسون همراه شد و به انبار رفتند.هری هم با کنجکاوی و دقت به کتاب ها نگاه میکرد . در بین کتاب ها ،یک کتاب نظرش را جلب کرد{دوران سیاه} تصمیم گرفت آن کتاب هم بخرد ؛کتابی با جلد مخمل مشکی و ورقه های قرمز .
هاگرید و آقای جانسون برگشتند و هنگامی که میخواستند بهای کتاب پرداخت کنند،هری از آقای جانسون تقاضا کرد که آن کتاب هم برایش بیاورد.هاگرید و آقای جانسون که از حرف هری متعجب شده بودند و میدانستند فصل پایانی آن کتاب داستان اتمام زندگی پدر و مادر هری است به یکدیگر نگاهی کردند و هاگرید به سمت آقای جانسون سری تکان داد به این معنا که کتاب را برایش بیاورد.پس ازرفتن آقای جانسون هاگرید رو کرد به طرف هری و گفت:
_چی باعث شده که این کتاب را بخواهی؟
هری در جوابش که همزمان با برگشتن آقای جانسون بود گفت:
_دوست دارم بدانم دوران سیاه منظورش از چه دورانی است و چرا گفته است دوران سیاه.
آنها پس از گرفتن کتاب ها و خداحافظی از آقای جانسون از کتابفروشی بیرون آمدند و پس از خرید کلاه و شال گردن برای هرمیون و رون به سمت هاگوارتز به راه افتادند.

امیدوارم این یکی رو قابل قبول نوشته باشم هرچند خودم ازش خیلی خوشم اومد و اینکه من میخواستم بعضی جمله هارو برجسته کنم یا سایزشون رو بزرگترکنم اما نمیشد و تغییری نمیکرد .بازممنون و خسته نباشید و اگه میشه این یکی رو قبول کنین

این بار بهتر بود. ولی هنوز اشکالاتی داری که به نظرم با ورود به ایفای نقش حل میشن. مثلا اینکه بهتره دیالوگا رو به شکل محاوره بنویسی و بعد از دیالوگ ها و قبل از شروع توصیفاتت، دو تا اینتر بزنی.
با اینحال بیشتر از این، اینجا متوقفت نمی کنم.

تایید شد!

مرحله بعد هم که خودت رفتی!


ویرایش شده توسط aydajoon در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۰ ۱۱:۳۹:۳۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۰:۴۷:۲۳

xoxo potter


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹

Niusha2451386


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۰۸ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹
از تاراگاسیلوس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
واقعا خیلی از این داستان خوشم اومد میخواستم بپرسم چطوری میتونم منم داستان هام رو بنویسم و قرار بدم تا همه بتونن ببینن؟

خوش اومدی.
برای ورود به ایفای نقش، با توجه به یکی از تصاویر اینجا، یک داستان در اینجا بنویس و ارسال کن. وقتی داستانت تایید شد میتونی گروهبندی بشی.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۹ ۱۲:۵۰:۳۵

🌟lเยรa 🌟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹

جما فرلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۰۷ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 5

از لحظه ای که وارد هاگوارتز شدیم و همینطور ورودمون به سراسرا یک لحظه هم از فکر اینکه ممکن است داخل چه گروهی قراربگیرم آرام و قرار نداشتم.
از بین میز گریفیندور و ریونکلاو عبور کردیم و به سمت صندلی هایی رفتیم که باید تا گروهبندی شدنمان آنجا می نشستیم.
با نشستنمان پروفسور مک گونال به جایگاه سخنرانی رفت و شروع کرد به گفتن خوش آمد گوییو تبریک بابت آغازسال تحصیلی جدید و قوانین و مقررات مدرسه.
کمی بعد ،پس از اعلام شروع گروهبندی نام اولین دانش آموز را خواند و به ترتیب دانش آموزان دیگر را .
کلاه گروهبندی دانش اموزان را پس از دیگری دریکی از گروه ها قرار میداد؛گریفیندور . ریونکلاو. ریونکلاو.هافلپاف.گریفیندور.اسلایترین و این روند ادامه داشت.
بعداز چند نفری که گروهبندی شدن بالاخره نوبت من شد.
بلند شدم وبه سمت جایگاه رفتم .
پروفسور مک گونال از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت و گفت:
-میدونی که کلاه چیزی رو میگه که در فکر و ذهن خودته؛پس نگران چی هستی؟
نمیدونم ولی انگار با اتمام حرفش آرامشی عجیب به وجودم منتقل شد.
پس با خیال راحت روی چهارپایه نشستم و پروفسور کلاه را بر روی سرم گذاشت.
زیر لب با خودم میگفتم:
- مهم نیست داخل چه گروهی باشم فقط داخل گروهی قرارم بده که بتونم بدرخشم.
کلاه شروع کرد به حرف زدن :
-خب خب اعتماد به نفس بالایی داری ، باهوشی فرز و چابکی بزار ببینم داخل چه گروهی باید قرار بگیری؟؟؟
ناگهان صدایش آرام شد به طوری که فقط خودم و پروفسور مک گونال که بالای سر من ایستاده بود صدایش را میشنیدم گفت:
-این را بدونکه آینده ای پر از موفقیت داری و بزودی خواهی درخشید...
و با صدایی بلند گروهم را اعلام کرد:{ریونکلاو}
از جایم بلند شدم و با خوشحالی به سمت میز ریونکلاو رفتم و با خوشحالی پس از جواب دادن به خوش آمد گویی های بچه های گروه سر جایم نشستم.

بابت اینکه متن قبلیم در چارچوب کتاب نبود معذرت میخوام امیدوارم این متن رو خوب نوشته باشم خسته نباشید

اینبار واقعا بهتر شد. منتها هنوزمم پستت خامه. من ازت میخوام یکم با حوصله تر و با جزئیات تر بنویسی. در واقع یه جوری که خواننده بتونه خودش رو با حال و هوای پستت همراه کنه و با شخصیت هات ارتباط برقرار کنه.
یه مقدار هم ایرادهای ظاهری داری، بهت میگم.
نقل قول:
کلاه شروع کرد به حرف زدن :
-خب خب اعتماد به نفس بالایی داری ، باهوشی فرز و چابکی بزار ببینم داخل چه گروهی باید قرار بگیری؟؟؟
ناگهان صدایش آرام شد به طوری که فقط خودم و پروفسور مک گونال که بالای سر من ایستاده بود صدایش را میشنیدم گفت:
-این را بدونکه آینده ای پر از موفقیت داری و بزودی خواهی درخشید...

این قسمت برای مثال باید به این شکل نوشته بشه:
کلاه شروع کرد به حرف زدن :
-خب خب اعتماد به نفس بالایی داری ، باهوشی فرز و چابکی بزار ببینم داخل چه گروهی باید قرار بگیری؟

ناگهان صدایش آرام شد به طوری که فقط خودم و پروفسور مک گونال که بالای سر من ایستاده بود صدایش را میشنیدم گفت:
-این را بدونکه آینده ای پر از موفقیت داری و بزودی خواهی درخشید...


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۹ ۱۲:۴۵:۵۵
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۹ ۱۲:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۹ ۱۳:۵۸:۳۰

xoxo potter


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹

Mahdi02SGI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۶ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۷ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر

برای آخرین بار به پدر و مادرم نگاه کردم و دست مادرم را دیدم که از میان سیل جمعیت بالا آمده بود و برایم تکان می‌خورد. با اضطراب به ستون بین سکوی نه و ده تکیه دادم و وقتی مامور ماگل حواس نبود، من دیگر وارد ایستگاه هاگوارتز شده بودم. نگاهی به تابلوی سرخ رنگ انداختم، که عدد نه و سه چهارم بر رویش به چشم می‌خورد.
وقتی با اضطراب و بی‌حوصلگی منتظر بودم تا راهرو کمی خلوت‌تر شود، یک کوپۀ خالی پیدا کردم. نفس راحتی کشیدم و سریع لباس مشنگی‌ام را با ردا عوض کردم. به چوبدستی چوب مو خیره شده بودم که کسی به شیشۀ در کوبید. پسری با موهای مرتب مشکی و نیش باز نگاهم می‌کرد. سری تکان دادم و آمد تو.
«رفیق یه ذره برای ردا پوشیدن زود نیست؟»
«چه فرقی می‌کنه؟»
بی‌اختیار جواب نه چندان دوستانه‌ای داده بودم.لبخندش محو شد و با تردید روی دورترین صندلی نشست.
«منظوری نداشتم...من... خب اضطراب دارم...»
لبخند محوی زد و پرسید:
«به نظرت تو کدوم گروه می‌افتی؟»

پروفسور مک‌گونا‌گال درهای سرسرای بزرگ را باز کرد و جمعیت پر شور داخل سالن، همه به سمت ما نگاه کردند. به کلاه رنگ و رو رفته و گرد خاکی نگاه کردم که بر سر دانش‌آموزان می‌نشست و صدای فریادش در سالن می‌پیچید. سپس صدای کف زدن و فریاد شادی هر گروه تمام سالن را می‌دوید و اضطرابی دیگر می‌شد روی دلم. پروفسور خیلی از آنچه که تصور می‌کردم اسمم را زودتر صدا کرد:
«بلک، الیور»
چهارپایه سفت و ناراحت بود. از تماس کلاه با سرم تمام بدنم مور مور شد. صدایش انگار از درون ذهنم در سالن پژواک می‌شد.
«خب ... مقدار زیادی منطق... اوه چقدر عدالت...اون قدرا هم ماجراجو نیستی... خب پس مستقیم می‌ری به...
هافلپاف!»


می تونستی به داستانت بیشتر شاخ و برگ بدی ماجرا خلق کنی. ولی اینکه روند مناسبی داشتی و از توصیفات واضح و قابل تصوری استفاده کردی، باعث میشه اینجا متوقفت نکنم.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۸ ۲:۵۹:۰۳

بین عقل و حس، شکاف عمیقی هست تنها با ایمان پر می‌شود.

" تو هر گروهی بیفتی، در اون صورت اون گروه یه دانش‌آموز عالی ممتاز داره، که می‌تونه بهش افتخار کنه."


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹

جرج ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۸ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۹
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی


اسنیپ خیلی غمگین، به یاد لیلی در حال پرسه زدن در قلعه هاگوارتز بود.
از ناراحتی چشمانش را بست و اشک چهره اش را شست؛ دیگر تحمل ندیدن لیلی را نداشت.

به یکی از ستون های قلعه تکیه داد و در حالی که بی صدا گریه می کرد، درهای اتاق های آن طبقه را از نظر گذراند؛ اما ناگهان با دری مواجه شد که قبلا آن را ندیده بود.
آن در می توانست به کجا راه داشته باشد؟

اسنیپ با قدم هایی آرام، به طرف آن در حرکت کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی وارد آن اتاق شد.
اتاق، بسیار کوچک بود و آرامش خاصی داشت؛ به طوری که تنها چیزی که در آن اتاق جلب توجه می کرد، یک آینه طلایی جواهرکاری شده بود که در وسط اتاق قرار داشت.

اسنیپ برای اینکه هوای اتاق کوچک تازه شود، پرده های مخملی قرمز رنگ پنجره را کنار کشید و پنجره را باز کرد؛ سپس نفسی تازه کرد و اتاق را از نظر گذراند.
توجه اسنیپ به آینه ی جواهرکاری شده جلب شد. جلو رفت و از نزدیک به آن نگاه کرد.
آیا آنچه می دید حقیقت داشت؟
آیا باید آن را باور می کرد؟
خیر... نه حقیقت داشت و نباید آن را باور می کرد... خود او هم این نکته را خوب می دانست.

تصویر، لیلی را نشان می داد که در آغوش اسنیپ بود و هر دو با خوشحالی به هم نگاه می کردند.
اسنیپ، با چهره ای سرد، از آینه طلایی جواهرکاری شده دور شد و دستگیره ی در را چرخاند و در را پشت سر خود بست.



توصیفات خوبی داشتی. این خیلی خوبه و سعی کن حتما تقویت و حفظش کنی.
فقط حیف بود که آخرش رو انقدر سریع جمع کردی.
با این حال، می‌دونم که اشکالاتت با ورود به ایفای نقش حل میشن. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۸ ۲:۴۳:۳۳

همه ی رویاهای ما می توانند محقق شوند... اگر ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم.


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹

جما فرلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۰۷ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
نمیتوانست طاقت بیاورد که دختر رویاهایش را در کنار پسری ببیند که دشمن و رقیبش است. و اگر کمی بیشتر در سراسرا توقف میکرد رسوایی دلش حتمی بود
به سرعت خودش را به دستشویی رساند تا بتواند در خلوت خودش بدون انکه کسی اورا ببیند بتواند خودش را خالی کند .
اما او حواسش نبود که میرتل گریان در آنجاست و بدون اینکه به این موضوع توجهی کند شروع کرد به گریه کردن .
از اینکه چرا نتوانست توجه هرمیون ر به خودش جلب و دلش را تصاحب کند افسوس میخورد..به لحظاتی فکر کرد که با او برایش رقم خورده و دید که اکثر انها با دعوا و بحث بین آن دو همراه بوده است.و فکر کرد به لحظاتی که هرمیون را مسخره میکرد و کسی متوجه این نمیشد که قلب دراکو بیشتر از بقیه به درد می آمد
و هرمیونی ک نمیدانست خیلی وقت است که دل دراکو را تصاحب کرده است.
میرتل گریان این صحنه را که دید با خودش میگفت مگر چه شده است که دراکو این گونه از غصه و ناراحتی اشک میریزد؟...
اما صبر کرد و جلو نرفت تا دراکو با خیال راحت درخلوتش بماند و آرام شود.
کمی که گذشت و حس کرد که به ناراحتی قبل نیست و دارد کمی آرام میشود به سمت او رفت و آرام نامش را صدا زد.
دراکو سرش را بالاگرفت و نگاهش را به میرتلی دوخت که با مهربانی نگاهش میکرد و از چشمانش خواند که دوست دارد با او همدردی کند.
اما بجای همدردی برگشت به جلد مغرور خودش و با لحنی سرد به میرتل گفت : امیدوارم صحنه هایی را که دیدی برای کسی بازگو نکنی .
و به سوی سالن اسلایترین به راه افتاد..
تصویر شماره 7
بار اولم بود که مینوشتم امیدوارم ناامیدتون نکرده باشم

خیلی از اعضای سایت بعد از چندین بار شرکت توی کارگاه تایید شدن. ناامیدی برای کسیه که دست از تلاش برداره.
ایفای نقش سایت، طبق کتاب پیش میره و سعی می‌کنیم از چارچوبش خارج نشیم. این اتفاق توی داستانت افتاد. ازت میخوام یکم موضوعتو تغییر بدی و بیاریش تو چارچوب کتاب.
منتظرم تا با به داستان بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط aydajoon در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۷ ۱۶:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط aydajoon در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۷ ۱۶:۳۴:۲۷
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۸ ۳:۳۴:۰۴

xoxo potter







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.