هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
یوآن آبرکرومبی vs زاخاریاس اسمیت
سوژه:معامله
دوباره روزی در خانه گریمولد شماره دوازده آغاز شده بود.طبق معمول یوآن در حمام کنسرت راه انداخته بود،اما در اتاقش در کتاب غرق شده بود و زاخاریاس با خودش کوییدیچ بازی میکرد.
ریموند از خواب بیدار شد.با دقت شاخش را از زیر در اتاقش عبور داد که ناگهان چوب پنبه ای درست وسط پیشانی ریموند خورد.سرش را به سمتی که چوب پنبه از آنجا پرتاب شد برگرداند.پنه لوپه نوشابه ای را باز کرده بود:
-ببخشید.
-پنه. این بار شصت و شیشمه که در نوشابت به پیشونی من خورده.
-شصت وشیش؟ اعداد فراماسونی؟این توطئه نوشابه ها علیه محفل اتفاقی نیست. اینا مرگخوارن.میخوان محفلو زمین بزنن.
-باز آخر عمری خل و چل شدی مودی؟

زاخاریاس در حالی که از نیمبوس 2000 آویزان بود،با سرعت از کنار مودی رد شد:
-تو نمیفهمی.اینارو دارن از شما پنهون میکنن.دارن شست و شوی مغزی میدن.
-اینجا دیونه خونه هستش یا محفل؟ بیاد ناهار.سوپ پیازه.

هاگرید به سرعت از غار تنهایی خودش بیرون آمد و گفت:
-آخ جون.سوپ پیاز.

همه به جز یوآن به سرعت به سمت آشپزخانه آمدند.حتی پروفسور دامبلدور.وقتی که محفلی ها دور هم جمع شدند،ناگهان یوآن از حمام داد زد:
-چرا آب قطع شد؟
ناگهان صدای زنگ در آمد.

یک ساعت بعد

-کدام نابخردی گرینگوتزی هارو راز دار کرده؟

صدای خشمگین پروفسور در میدان گریمولد پیچید.تا کنون کسی پروفسور را به این خشمگینی ندیده بود.در حالی که جن های گرینگوتز هر چه محفلی ها داشتند و نداشتند می بردند،سر کادوگان از دور فریاد میزد:
-مرا نبرید ای خفاشان خوارو خفیف.ای گرازان دریایی،اگر جرئت دارید دوئل کنید.

زاخاریاس داشت پشت هاگرید قایم می شد.

یک ربع بعد

زاخاریاس در حالی جای شاخ و دندان بر روی صورتش دیده میشد در پشت سر محفلیها راه میرفت.پروفسور گفت:
-خب مالی،خودمونو پناهگاه آپارت کنیم؟
-راستش،آرتور خونه رو فروخته تو بورس جادوگری معامله کنه. خودش داره تو وزارتخونه میخوابه.
-

این واکنش بقیه محفلیها بود.

دو ساعت بعد


-زاخاریاس،بابا جان،جاروتو هنوز داری؟
-راستش پروفسور،اونم جنا توقیف کردن.
-جیییییغ
-هاگرید،فرزندم،چکار میکنی؟
-پروفوسور گوشنم بود اون پرنده روی دیوارو خوردم.
-راستی پروفسور منم گشنمه.
-منم.
-منم همینطور.
-گرسنگی اجازه نمیده توطئه هارو آشکار کنم.

پروفسور با درماندگی گفت:
-چکار کنم فرزندان روشنایی؟

ناگهان محفلیها رستورانی را دیدند که روی آن نوشته شده بود:
-سوپ پیاز موجود است.
تمام محفلیها خوشحال شدند به جز اما که گفت:
-پروفسور،اما ما که پول نداریم.
-نگران نباش فرزندم.من مقداری پول در محاسن خود قایم کردم.

پروفسور دست خود را در ریش خود کرده و 5 نات را از زیرش درآورد:
-پروفسور؟
-چه شده؟در زمان من با این پول خانه میخریدند.
-یالا!هر چی پول دارین رد کونین بیاد.

همه پول هایی که زیر شاخ،پاتیل،زیر چشم،زیر نوشابه و کوافل خود قایم کرده بودند تا به دست جن های گرینگوتز نیفتد را در آوردند و در پاتیل مالی ریختند.چیزی حدود 15 گالیون جمع شده بود.محفلیها خوشحال از اینکه برای 8 نفرشان میتوانستند سوپ بخرند، وارد رستوران شدند.در گوشه گوشه مغازه آدم هایی با ردای سیاه و نشانی روی بازویشان نشسته بودند.تکه های انسانی از هم باز شده روی زمین افتاده بود و فردی لخت و قمه به دست آن ها را به هم با تف میچسباند.به سمت پیشخوان رفتند و زنی را دیدند که سوپ پیاز روی پاتیل می پخت.
-ببخشید....
-بله.بفرما...

مروپ جلوی پیشخوان میخکوب شد و پسرش را صدا زد:
-شفتالوی مامان؟ببین کیا اومدن.

لرد جلوی پیشخوان آمد و با محفلیها روبرو شد.ناگهان لبخندی بر گونه اش نقش بست ولی زود پاک شد و گفت:
-چه میخواستید؟
-تام!فرزند تاریکی!
-چه میخواهید؟
-8 کاسه سوپ پیاز میخواهم.
-30 گالیون.

محفلیها شروع به شکایت کردند:
-شما باید حتما کتاب بیشعوری خاویر کرامنت رو بخونید.
-من گفتم این نوشابه ها توطئه کردن.
-بزنم رستورانشون بیاد پایین پروفوسور؟
-نه هاگرید.ما فرزند روشنایی هستیم.نمیشه تخفیف بدی تام؟
-همین که هست.

محفلیها دمغ از رستوران بیرون آمدند اما به سرعت خوشحال شدند چون غرفه ای دیدند که روی آن نوشته شده بود: ضایعاتی پیر لندن.همه چیزی خریده می شود.
محفلیها به سرعت به سراغ پیرمرد ریش پروفسوری رفتند که روی صندلیش خوابش برده بود.هاگرید گفت:
-پروفوسور تکونش بدم؟
-نه فرزندم.نمیخواهم موردی دیگر به خطا های انسانی محفل اضافه شود.

پیر مرد ریش بزی به سرعت بیدار شد و گفت:
-سلام دنیا.چطور مطورید؟بیاید بینم چی دارید. آهای پسر.کوافلتو چند میفروشی؟خانوم پاتیلت چنده؟عاشق چشمت شدم پیرمرد.چند میدی؟
-رفتار این پیر مرد اتفاقی نیست.اینا ایلومیناتی هستن.میخوان مارو کنترل کنن.
-جون بابا کوافلوً ! پنج سیکل میارزه.پاتیلتو بده به من خانوم. مرلین وکیلی دو گالیون می دم.
-ببین پیر مرد.ما پونزده تا گالیون میخوایم.گرفتی؟
-15 گالیون.... کتابارو!اصل جنسن. 10 گالیون میدم.پاتیلتونم 2 گالیون میخرم.میمونه 3 گالیون که اونم با کوافل و میکروفون و نوشابه و چشمه حل میشه.
-نه.اینا تموم کتابای مارک تواینن . 10 سال طول کشید تا بخرمشون.
-این پاتیل مخصوص سوپ پیازمه.تنها دارایی زندگیم.
-خواننده بدون میکروفون زنده نمیمونه.
-آی پیرمرد.دنبال چی هستی شما؟

هر کدام از محفلیها داشتند بهانه ای برای نفروختن یادگار هایشان میاوردند که هاگرید گفت:
-آی مردم.من گوشنمه.اگه تا 10 دقیقه دیگه سوپ به تنم نرسه زاخاریاسو از گوشنگی میخورم.

ناگهان تمام محفلیها وسایل همراه خود حتی دستمال شان را به پیر مرد پیشنهاد دادند.
-کوافل برای شما.قابلی نداره به مرلین.
-اشکال نداره.مجموعه کتاب های ویکتور هوگو رو جمع میکنم.
-اصلا میکروفون چیه؟من خواننده بودم اصلا؟

نیم ساعت بعد

تمام محفلیها با شکم باد کرده(البته مودی بدون چشم هم بود)جلوی رستوران خوابیده بودند که جغدی از طرف گرینگوتز آمد که روی آن نوشته بود:
نقل قول:
با عرض سلام .متاسفانه به علت تشابه اسمی با خانه ای در میدان گرینوود شماره دوازده تمام اموال خانه و خانه به اشتباه ضبط شده بود.از شما میخواهیم زود تر به میدان گریمولد برگردید تا خانه خود را پس بگیرید.با تشکر

دوباره زندگی در محفل شروع شده بود.ولی ایندفعه با پنه لوپه بدون نوشابه اش.مودی بدون چشمش و مالی بدون پاتیلش .
پایان





ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۱۶:۳۴:۲۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۱۷:۵۴:۳۰
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۱۸:۰۱:۴۸


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
پیتر جونز vs اما دابز
سوژه:نامرئی!

خانه ریدل ها، خانه ای که کمتر جادوگری شجاعت وارد شدن به آن را داشت و محل زندگی سیاه ترین جادوگران تاریخ همراه با رهبر بزرگشان لرد سیاه بود.
اما اگر هر جادوگری یا مشنگی شب بتواند از کنار خانه ریدل رد شود، شاید اصلا باور نکند که این خانه مجرم ها و سیاه ترین جادوگران است، چرا که امشب مثل شب های دیگه صدای همهمه،خنده و شادی از این خانه می آمد.

درون خانه...
_ارباب!اگلانتاین به خاطر تای وسط اسمش...
_ساکت باش تام!

خانه ریدل شلوغ بود. بسیار شلوغ و پر از شادی.
هرکس مشغول حرف زدن با کسی بود و یا کاری انجام میداد.
لرد سیاه با آرامش و لبخند به مرگخوارانش نگاه می کرد.
گابریل در حالی وایتکسی کردن ربکا بود.
هکتور اون وسط داشت معجون عصبانیت درست می کرد.
بانز با پیتر شرط بسته بودکه اگه پیتر دستشو بکنه تو دهن بانز نامرئی نمیشه.(پیتر باخت.)
مروپ تو دهن همه میوه شوت می کرد.
و...
بر خلاف تصور همگان که فکر می کردند درون این خانه چیزی جز ناراحتی و افسردگی و عصبانیت نیست ، به نظر پیتر این خانه بهترین خانه برای آرامش و شادی است.
پیتر بلند شد.
_ساکت شین! می خوام براتون داستان من و ممد تو محله پیش اسلاگ بوقی رو تعریف...

همه آهی کشیدند و این کار را نفی کردند چرا که می دانستند اگر پیتر حرف بزند تا صبح ادامه دارد.
پیتر فهمید و نشست. دوباره همه با هم حرف می زدند...

3 ساعت بعد...

_سیاهای مامان! برین بخوابین دیگه!
_آخه...
_گفتم برین بخوابین!

همه که فهمیدن بحث کردن با مروپ فایده ای نداره، راهی اتاقشون شدن تا استراحت بکنن.
پیتر با لبخند به جماعت توی خانه ریدل نگاه کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد و رفت خوابید.

صبح...
پیتر چشم هایش رو باز کرد و با صدای پرنده ای که آواز میخوند از خواب بیدار شد؟ نه... آنجا خانه ریدل بود! پیتر با صدای دعوای رودولف و بلا بیدار شد.از پایین صدای مروپ میومد که داشت دستور میداد که چجوری میوه ها باید خورد شه.
پیتر بلند شد و خمیازه ای کشید.
بعد از تختش بیرون اومد و تخت رو مرتب کرد و به سمت دستشویی اتاق رفت و دست و صورتش رو شست. از کنار آینه رد شد و خواست در اتاق رو باز کنه و به پایین بره که یهو فکر کرد یه چیزی دیده، به سمت آینه رفت تا خودش رو برانداز کنه که صدای مروپ اومد:
_پیتر مامان! بلند شو، امروز خیلی کار داریم! تویی فقط که بیدار نشدی!

پیتر بی خیال آینه شد و در اتاق رو باز کرد و از پله ها پایین رفت.
خواست به پایین پله ها برود که یادش افتاد که یه کاری رو انجام نداده... پیتر مرگخواری بود فراموشکار!
صدای جیغ رکسان خالی که احتمالا از ترک دیوار ترسیده بود بلند شد، کسی اهمیت نمیداد. رکسان همیشه می ترسید!
پیتر یادش افتاد که باید چیکار کنه و لبخند خبیثانه ای زد. به سمت اتاق رکسان رفت که اون رو دید. حدس پیتر درست بود، از ترک دیوار راهرو ترسیده بود. پیتر دوباره خندید.
آروم آروم بهش نزدیک شد و از پشتش داد زد:
_پپپخخخخخخخخ!!
رکسان پرید و جیغ کشید. این چیز ها در خانه ریدل عادی بود پس کسی سراغ رکسان نیومد. پیتر انتظار داشت که رکسان برگرده و وقتی پیترو دید از دستش دلخور بشه یا سرخوشانه بخنده تا شاید پیتر فردا همون کار رو نکنه. ولی زهی خیال باطل! پیتر هیچوقت، حتی در ترسوندن همگروهی اش شانس نداشت. رکسان برگشت ولی تا پیترو دید. جیغ و داد زد:
_روح! روح!

پیتر تعجب کرد. تا خواست که بفهمه دلیلی این رفتار چیه ؟ رکسان جیغ زنان فرار کرد.
درست بود که پیتر تعجب کرده بود ولی شخص روبروی او هم رکسان بود، کسی که از ترک دیوار هم می ترسید!

پیتر باز هم از پله ها پایین رفت و توی آشپزخونه جلوی مروپ ایستاد، امروز لرد سیاه به آن ها ماموریتی نداده بود پس باید به مروپ کمک می کردند.
پیتر خمیازه ای کشید و گفت:
_خب... بانو، باید چیکار کنم؟
ولی برخلاف انتظار پیتر مروپ اصلا به او محل نگذاشت و در حالی که سرش خم بود ناگهان سرش را بلند کرد و گوش داد.
_سیاهای مامان! کسی بود صدام کرد؟
پیتر خواست که بگه من بودم ولی مروپ اصلا به پیتر نگاه نمیکرد. مروپ شروع به حرکت کرد.
مروپ جلو رفت.
پیتر ایستاد.
مروپ جلوتر رفت.
ولی پیتر جاخالی داد! مگه مروپ شوخیش گرفته بود؟
_مروپ! چرا بهم محل نمیذاری؟ نکنه تام بهتون گفته این کار رو بکنید؟

ولی مروپ دوباره نشنیده گرفت و به راه خود ادامه داد.
پیتر درمانده به مروپ نگاه کرد. مطمئن بود این یک از حقه های تام یا شاید ادوارد قیچی بود!

به سمت ربکا رفت تا شاید او یواشکی به پیتر می گفت که این شوخی مسخره ای بیش نیست!
پیتر به سمت اتاق ربکا به پیش رفت تا این که داد مروپ او را میخکوب کرد:
_چرا پیتر مامان اینجا نیست؟کسی اون رو دیده؟ نکنه فرار کرده؟
احتمالا مروپ به اتاق پیتر رفته بود تا اورا بیدار و دید که او در تخت نیست.

پیتر میخکوب شد! این رفتار ها از طرف مروپ بی سابقه نبود ولی مگه مروپ پیتر رو ندیده بود؟این نمیتونست یه شوخی باشه!
صدای دویدن ربکا از سمت اتاقش اومد.
پیتر باید مطمئن میشد.
اومد جلوی ربکا، ربکا نزدیک شد.
پیتر چشماش رو بست.
ربکا نزدیک تر شد.
پیتر بیشتر چشمهاشو فشار داد.
ربکا خیلی بیشتر نزدیک شد.
پیتر خیلی بیش...
گرروووووممپپپپ.
پیتر چشمهاشو بست ولی پرت شدن خودش، پرت شدن ربکا، جیغ ربکا رو حس کرد.
_جججیییییغغغغ!

ربکا پرت شد و با سر رفت تو دیوار. مرگخواران در حالی که انتظار داشتند روز تعطیلشان با آرامش همراه باشد ولی کاملا در اشتباه بودند چرا که فکر می کردند پیتر جونز فرار کرده و در خانه سر و صدا هایی برپا بود. به سمت ربکا دویدند و حال او را جویا شدند.
پیتر مطمئن شده بود که نامرئیه و برای اطمینان بیشتر به سمت آینه رفت.
_ووواایییییی! من نامرئیم!
پیتر درحالی که در حالت نامرئی خود می رقصید و مرگخواران را نگاه می کرد که کم و بیش ناراحت فرار خودش بودند ناگهان با صدایی از جا پرید.

_چه خبر شده است؟! چرا سر و صدا ایجاد میکنید!پیتر فرار کرده است یعنی چه؟!
_ارباب... پیتر توی تخت خوابش نبود و... توی خانه ریدل ها هم نیست. بقیه میگن فرار کرده.
پیتر به لرد سیاه نگاه کرد... لرد به جای خالی پیتر نگاه کرده بود که همیشه آخر و کنار ظرف میوه مروپ بود... ولی پیتر،اونجا نبود. لرد نمیدونست چی بگه.
_مشکلی نیست! حتما خودش بر می گردد! به کار هایتان برگردید. ما به پیتر اعتماد داریم! مطمئینیم او برمیگردد!
پیتر به لرد نگاه کرد که سعی می کرد ناراحتی خود را پنهان کند.او به پیتر اعتماد کرده بود! پیتر به خود آمد و فهمید که زیاد هم از نامرئی بودن خوشش نمیاد.
کنار اگلانتاین رفت و داد زد:
_اگلانتاین!
ولی هیچی به هیچی،هیچکس صدای پیتر را نمیشنوید.
پیتر تنها شده بود،مثل قبلا...

چند ساعت بعد...
جو سنگینی بر فضای خانه ریدل حاکم بود. پیتر، به گوشه و کنار های خانه قدم می زد تا حواس خود را از ناراحتی خویش پرت کند.

_ربکا... حس میکنم اگه من با پیتر دیشب اون شوخی رو نمیکردم شاید فرارنمی کرد.
صدای ادوارد بود که در گوشه ای با ربکا حرف می زد.
پیتر در این چند ساعت از این حرف ها زیاد از مرگخواران می شنید. هرکس به نوبه ای خود را مقصر می دانست.
این دفعه به اتاق تام جاگسن رفت تا بفهمد تام در نبود او چه گفته است.
ولی تام در کمال بیخیالی مجله های مشنگی خود را میخواند و اصلا کاری به پیتر نداشت.
پیتر به تام نگاه کرد. ولی تام آهنگ (ای قشنگ تر از دلاکور) رو میخوند. پیتر با آرامش یه پتوی زیر تام را کشید و تام با سر خورد زمین.
البته که نامرئی بودن مزایایی داشت!
اون بی توجه به آخ و اوخ های تام به طرف راهرو ها به راه افتاد.
پیتر سعی کرد روی کاغذ پوستی برای لرد بنویسد که نامرئی شده است ولی هرچه مینوشت،همان موقع محو میشد.پیتر نمیدانست که باید چه کاری انجام دهد. سعی کرد در این فرصت به اتاق کار لرد برود ولی هنوز روح مرگخواری اش اجازه ورود به او نمیداد.
سعی کرد پیپ اگلانتاین را قایم کند ولی یک لحظه دلش برای اگلا سوخت.
یا حتی سعی کرد مجله های علمی مشنگی تام را هم قایم کند ولی... خب مشکلی نداشت. پیتر مجله های تام را قایم کرد.
زندگی که کلیشه نبود!
ولی به جز قایم کردن مجله ها لذتی نبرد.
پیتر تمام لحظه را برای این کار ها صبر کرده بود ولی فهمید لذت واقعی همان شب های دورهمی مرگخواران است،صحبت او با لرد سیاه است، میوه دادن مروپ به بقیه است...
ولی قدر این نعمت را نمیدانست.
پیتر با حسرت به مرگخوارانی نگاه کردند که حالت فیزیکی داشتند،البته به جز بانز!
_بانز!بانز!بانز! من دستمو کردم تو حلق بانز و الان نامرئی شدم، میتونم ازش کمک...

پیتر یادش اومد که راه ارتباطی با دنیای فیزیکی نداره و زد تو سرش.
_اه! چرا آخه؟ همه نمرئی میشن بقیه میفهمن،نوبت به من رسید هیشکی نه صدام رو نمیشنوه نه میتونم چیزی رو دستم بگیرم چون اونم غیب میشه! لعنت به مورگانا!
پیتر در حالی که به همه فحش میداد رفت بیرون از خونه ریدل و روی صندلی مروپ نشست. به لحظه های خوبی که در خانه ریدل گذرانده بود فکر کرد،به خورشت خیار مروپ فکر کرد که حتی دلش برای اون هم تنگ شده بود، و کم کم خوابش برد. خوابش برد و نفهمید کم کم داره از حال نامرئی به محو تغییر پیدا میکنه.، نفهمید اگه کسی اون نزدیکی باشه صدای خر و پفش رو با ولوم کم میشنوه. نفهمید و نفهمید و نفهمید...

....................................................
_ججججییییییییییییغغغغغغغغغغغ!،پیتر اینجاست!

پیتر از خواب پرید و از صندلی پرت شد پایین، صبح شده بود و تمام شب رو خوابیده بود و ربکا رو دید که داره به پیتر نگاه میکنه،به پیتر نگاه میکنه؟
پیتر بلند شد.
ربکا اونو میدید!
_ربکا! تو منو میبینی؟
_معلومه که میبینمت پیتر! تو کجا بودی؟!
پیتر خواست جواب بده که سیل مرگخواران از در خانه عبور کرد و همه به هم خبر دادند که پیتر برگشته. در این هنگام...

_برین اونور! اگه شایعه و دروغ باشه... تام رو دار میزینم!

پیتر به لرد نگاه کرد،لرد به پیتر.پیتر دوباره به لرد نگاه کرد ولی لرد نتونست به پیتر نگاه کنه ! چون پیتر بغلش کرده بود!
_ارباب! خیلی خوشحالم که برگشتم، خیلی خیلی خوشحالم!

کم کم صدا های (بچه ننه!) ( سوسول!) و از این قبیل فضا رو پر کرد. ولی پیتر اهمیتی نمیداد! اون دوباره ظاهر شده بود!
پیتر خود را از بغل لرد سیاه یرون آورد و درحالی که اشکش را پاک می کرد و سعی میکرد نسبت به لبخند رضایت لرد بی تفاوت باشه، به سمت در خونه ریدل رفت و گفت:
_بیاین تو خونه... میخوام بگم چرا نبودم...عمرا اگه باور کنین!

پیتر به جماعت مرگخوار نگاهی کرد و لبخندی زد.
اون برگشته بود!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تاتسویا
Vs
تام

__

اتاق خالق گرم‌تر از هروقت دیگری بود، 475 مانیتور بی وقفه درحال کار بودند، از زمانی پیش از اختراع مانیتورها.

در مرکز اتاق، دختری با موهای بلند و سیاه بر روی صندلی چرخدار نارنجی ای نشسته بود و پیچ گوشتی کهنه‌ای را با قدرت درون جسمی فرو می‌کرد. جسمی که روی پایش افتاده بود، دختری شبیه خودش بود، با این تفاوت که از شکافی طولانی در گردن و کمرش، سیم های تو در تویی بیرون ریخته بودند. دختر تکان خورد و فریاد زد:
-خودکشی. خودکشی آئینی!

خالق با بیزاری دختر را روی زمین انداخت. خمیازه ای کشید و به سمت یکی از 475 ساعت شنی اتاق حرکت کرد. آخرین دانه ی شن پایین افتاد و نگاه ناراضی دختر به لیوان خالی اش برخورد کرد. میدانستم اتفاق بعدی که می افتد، چیست.

درحالی که با پاهایش صندلی چرخدار را هدایت می‌کرد، به من نزدیک شد.
- تو...

لیوان بزرگش مقابل صورتم گرفت و فشار داد. خیلی ترسیده بودم، او فقط با فشار دادن یک دکمه می‌توانست همه ی انرژی حیات مرا بیرون بکشد. نفس عمیقی کشیدم و چند قطره اسپرسو در لیوانش سرفه کردم.

- واقعا بی‌مصرف ترین قهوه ساز دنیا از دوران خلق تاتسویای اول تا الانی.

انگشتان باریکش روی دکمه ی off می‌چرخیدند. چند قطره به صورت نسکافه ریختم. اگر چشم داشتم، حتما آن را می‌بستم. در همین لحظه، با شنیدن فریادی از گوشه ی اتاق، متوقف شد و هر دو دستش را بر روی هدفون سرخش گذاشت.

سپس در حالیکه مرکز فرماندهی و برقراری تعادل جهانی تاتسویا زیر چرخ های صندلی اش می لرزید، به سمت دختری رفت که حالا شمشیر به دست مقابلش ایستاده بود و برچسب "تاتسویا شماره 475 - جادوگران" بر روی پيشانيش به چشم می‌خورد.

- تو کی هستی؟

تاتسویا درحالی که با هر قدم پیچ و مهره های بیشتری از پشتش می‌ریختند، به خالق نزدیک شد و شمشیرش را روی گردن او گذاشت.

- باورم نمیشه ولی باز شروع شد. چطوری میتونی هردفعه همین دیالوگ رو بگی؟ منم بابا! خالق، تاتسویا میکر، شماره ی صفر.

تاتسویا مِیکر بشکنی زد و لحظه ای بعد، تاتسویای جادوگران روی صندلی نشسته بود و کمربندهای محافظ، به سختی دورش پیچیدند.

- یه بار دیگه سعی داشتی خودکشی کنی. بعد از اینکه فندک آگلانتاین رو گم کردی و در ماموریتت شکست خوردی، تصمیم گرفتی برای حفظ شرافتت خودکشی کنی. یادت میاد؟

برای تاتسویای جادوگران احساس تاسف می‌کردم. شنیدن بداخلاقی های خالق از ابتدای زمان‌ تا این لحظه خیلی سخت بود اما مورد خطاب مستقیم او قرار گرفتن، قهوه را در لوله هایم خشک کرده بود.

در همین لحظه های لطیفش را از میان غرغرهای خود برتر بینانه ی تاتسویا میکر شنیدم.

- من مُردم؟ کاتانا چطور؟
- متاسفانه هنوز زنده ای. و حدس بزن کی قراره با توانایی باورنکردنیش دوباره ویروس رو از حافظه‌ت پاک کنه و برت گردونه به دنیای موازی 475 ؟ درسته، من!

سرکوفت خالق ادامه داشت. لحظه ای از موفقیت های تاتسویای 230 در مریخ میگفت و لحظه ای بعد ماجرای مبارزه‌ی تاتسویای شماره یک با تیرکس های شاخدار را تعریف می‌کرد.

- یعنی می‌گین قبلا هم این ویروس رو از حافظه من پاک کردین؟
- بله سامورایی کوچولو... من با قدرت های خارق العاده ام...
- پس حتما کارتون افتضاح بوده که من بازم برگشتم اینجا.


برای لحظه ای زمان از حرکت ایستاد. من در مقابل دو تاتسویا قرار داشتم و با مخزن آب سرد به شماره ی صفر و با مخزن آب داغ به شماره 475 نگاه می‌کردم. قهوه در تمام بدنم قل قل می‌جوشید و آرزو می‌کردم دختر آن کلمات سرنوشت‌ساز را به زبان بیاورد.

- من معتقدم...

بگو بگو بگو!

- من معتقدم من بهتر از شما میتونم به این مرکز رسیدگی کنم.


گفت!

تمام ساعت شنی ها به جوش و خروش افتادند و خالق با حالتی کمابیش آسوده خاطر بر روی صندلی اش رها شد. برگه ای میان انگشتانش می‌فشرد. کلمات " اردوی بیست و چهار ساعته" را از میان انگشتان عرق کرده‌اش دیدم و متوجه شدم مدت هاست انتظار این لحظه را می‌کشیده.

- خب... شماره 475، اگه اینقدر به خودت مطمئنی، بیا و برای 24 ساعت مرکز رو بگردون و هوای 474 تای دیگه رو داشته باش.

کمربندهای صندلی دختر سامورایی باز شدند. هاج و واج بر روی پاهای لرزانش ایستاد و گفت:
- ولی من...
- دیگه ولی و اما و اگر نداریم! قانونه که هرکی بگه میتونه اینجارو بگردونه باید 24 ساعت وایسه.

سامورایی برگشت و نگاهی به مانیتور ها انداخت. صدها تاتسویا همزمان در زمان ها و مکان های مختلفی حرکت می‌کردند، غذا می‌خوردند، می‌جنگیدند و وضعیت سلامت آن ها به طور مرتب بر روی صفحه ظاهر می‌شد.

- خب دیگه.... اگه کاری نداری، من برم که بلیت دارم.

خالق با لباس تابستانی رنگارنگ و درحالی که چمدانی را به دنبالش می‌کشید، چشمکی به جانشین یک روزه اش زد.
- داستان اکثرشون تو وضعیت استراحته، میتونی یکم هیجان و هیولا اضافه کنی اگه خواستی، ولی کسی رو نکش.

خندید، بشکنی زد و در مه بنفشی ناپدید شد. تاتسویای 475 چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و برروی صندلی نارنجی رنگ لم داد.

- دختر! منو ببین! پیست پیست!

در یک چشم بهم زدن، دختر با شمشیر از غلاف بیرون کشیده شده از جا پریده بود.

- نترس، منم قهوه ساز.

دختر برگشت. کلمه ی قهوه‌ساز برایش آشنا نبود امت نمی‌خواست ما زیردستانش در محیط کاری جدید به این ضعف پی ببریم.

- بیا و بگذار کاتانا سرنوشتت رو تعیین کنه.
- سمت راستتونم ولی نمیتونم تکون بخورم.

این بار تاتسویا جهت صدا را تشخیص داد و به سمتم برگشت.
- اوس قهوه ساز سان. به من یه فنجان قهوه بده تا داستان مناسب و شرافتمندانه ای برای این همنوعانم بنویسم.

هیجان سر تا پایم را فراگرفت بود. یک خالق و نویسنده ی مهربان و دنیایی در صلح حتی فقط برای یک روز!

- با همه ی وجود در خدمتم، تاتسویا ساما!

دختر لبخند پرمهری زد و یک فنجان قهوه نوشید. سپس به سمت مانیتور اول برگشت و با دیدن تاتسویای شماره ی یک، یک جمله به داستان اضافه کرد "تا آخر عمر قوی و شرافتمندانه به زندگی ادامه داد." با خوشحالی سری برای آن انسان اولیه تکان دادم و خودم را آماده کردم تا ببینم ازین به بعد، به جای غلت خوردن در تاپاله، مانند یک قهرمان زندگی کند.

فلش فوروارد - سه ساعت بعد

خالق جدید و با ذوق، درحالی که دوست گمشده ی تاتسویای 128 را به او باز می‌گرداند، یک فنجان دیگر قهوه خواست اما این بار با نوشيدن یک جرعه، آن را روی میز انداخت.

- به جز اسپرسو چیزی بلد نیستی؟ حالم بد شد دیگه!
- معذرت میخوام. براتون یه چیز دیگه آماده می‌کنم....
شمشیرش را بلند کرد و زمزمه کنان پاسخ داد:
- لازم نیست. یه ساعتی چرت می‌زنیم. کاتانا خسته اس.

سری تکان دادم و لبخند زدم. به شرایط اینجا عادت نداشت. حتما به زودی عادت می‌کرد. سرش را بر روی میز گذاشت و موهایش تا روی زمین کشیده شدند. به آرامی نفس می‌کشید. چقدر آرام و دوستـ...

- خطر! خطر! خطر!

فریاد زنان از جا پرید و به مانیتور تاتسویای مریخ نگاه کرد، جایی که فراموش کرده بود ماسک اکسیژن دختر بیچاره را تعمیر کند.
- لعنتی! خوراک گروتسک بشی و با شرمساری بمیری و موجب شرمندگی خاندانت بشی! بی آبرو!

دختر ناسزا گویان به تعمیر ماسک پرداخت و بلندتر از آژیر خطر فریاد می‌زد. میخواستم آرامش کنم اما فایده ای نداشت.

یعد از دو ساعت، سرانجام مشکل برطرف شد و اینبار زیر میز نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت.
- می‌خوام برگردم خونه.

***

نمی‌دانم چند ساعت است که بی وقفه می‌دود. یکی از تاتسویاها دقیقه ای پیش خودکشی کرد و دیگری از شدت کم‌خونی درحال مرگ است.
سامورایی با چشمانی وحشت زده به سمت من برگشت.
- قهوه ساز! به... به خالق نگو مُرده.
- چشم تاتسویا. ولی وقتی بیاد خودش میـ...
- از من سرپیچی میکنی؟

کاتاتا در کسری از ثانیه مقابل لوله ی اصلی ام در دیوار فرو رفت.
- نابودت میکنم. همه رو نابود میکنم!
شمشیرش را بیرون کشید و صندلی نارنجی خالق را مانند نارنگی نصف کرد. تخته ی ایده ها و خودکارها به نوبت تکه تکه شدند تا اینکه سرانجام به سمت من برگشت...
- تو!

چشمانم را بستم تا برای رستگاری دعا کنم.... یکی از دیگری بدتر بودند... هیچ جایی برای قهوه ساز های پیر نبود.


- عجب خانوم کوچولوی آتیشی ای هستی!

دستی برنزه و قدرتمند کاتانا را از مشت گره کرده ی سامورایی بیرون کشید.

- 24 ساعت تموم شد! من اومدم که کارمو پس بگیرم! درستو گرفتی بچه؟
هرچیزی در دنیای تاتسویا ها جای خودش رو داره و هر تاتسویایی با چیزی معنی میگیره...و برای تو کاتانات این نقشو داره... و درمورد من خالق...

برگشت و به من خندید.
-قهوه سازم منو خاص میکنه.

دنیا دور سرم چرخید. عه این خالق اسم منم بلده! خاک بر سر خوبه نصف اوقات به من میگه... هه هه یاد اوندفه افتادم که میزد تو سرم و میگف تاپاله ساز!

این بار به نظر میرسید سامورایی با خودش به صلح رسیده...
نمی‌دانم ممکن بود باز دیگر کار کردن زیر دست چنین دختری را تجربه کنم یا نه.

اما حالا از سلامت لوله های اصلی و فرعیم رضایت دارم.
وقتی خواستم نگاه آخری به تاتسویای 475 بیندازم، تنها مه سیاهی ثابت می‌کرد تمام این 24 ساعت گذشته واقعیت داشته‌اند.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۳:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۸ ۱:۲۴:۳۵

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
پافتvsکادوگان

سوژه: نگهبان

- این خیلی شغل خوب و پر طرفداریه...با کلی حقوق، مزایا و...
- پس برای چی نفر قبلی ولش کرده و رفته؟

زنی که پشت میز نشسته و با پافت مصاحبه می کرد، کم کم درحال عصبانی شدن بود و این اصلا به نفع اگلانتاین نبود.
- به خاطر دلایلی شخصی...اصلا خودتون چرا از شغل قبلی اخراج شدید؟

اگلانتاین سعی کرد دلیلش را توی یک کلمه خلاصه کند.
- پیپ!

فلش بک:


همیشه شب هایی که کل رستوران رزرو میشد، سخت و طاقت فرساتر از شب های دیگر بود. چون اکثر مشتری ها کسانی بودند که از فرط سنگینیِ گالیون های توی جیب شان، بی دلیل آنها را خرج می کردند تا شاید به آن چیزی که باب میلشان بود برسند.

اگلانتاین به هیچ وجه قادر به تحمل چنین افرادی نبود. آن هم وقتی که با پیشخدمت های رستوران طوری که انگار خدمتگزاران شخصی شان بودند، رفتار می کردند.

- ببین...مسئول گرفتن سفارشِ امشب تویی...موفق باشی!

پافت نمی دانست این کار، اشتباه جبران ناپذیری بود که مرتکب می شد...پس به سمت میزی روانه شد و با لبخندی ساختگی، گفت.
- خوش اومدید...خیلی خوشحالم که شمارو این جا می بینم. حالا هر امری...

قبل از این که جمله ی اگلانتاین تمام شود، صدایی از درون جیب کتش حرف او را قطع کرد.
- می دونید؟...خیلی خوشحالم که آدم نیستم...چون مجبور به گفتن همچین دروغ هایی نمیشم. این صاحب بیچاره ی من هم، دروغ گوی خیلی خوبی به نظر نمیرسه...

صدا مکثی کرد و بعد ادامه داد.
- اون الان، می خواد یه همچین چیزی بهتون بگه...من از همتون متنفرم. ممنونم که هر روز به اینجا نمی آید تا مجبور به تحمل قیافه ی...

پایان فلش بک:

- یعنی چی؟
- من برات گفتم دیگه...این شکلی بود که اخراج شدم.
- جواب منو بده...اون چی بود؟

اگلانتاین دست درون جیبش کرد و پیپ رنگ و رو رفته ای را روی میز گذاشت.
- یه پیپ؟

قبل از اینکه پافت فرصت جواب دادن داشته باشد، قسمت کاسه ایه پیپ بالا رفت و او شروع به صحبت کرد.
- به به...به به...به نظر خانوم خوشگلی می رسید...با اینکه صاحبم یکم ازتون میترسه، اما اونم قبول داره که زیباییه شما...
- ههیی...تو باید دهنتو ببندی.

اگلانتاین اصلا دلش نمی خواست کسی درمورد احساساتش بداند و بی اجازه آنهارا ابراز کند.
- این...این پیپ من بعضی وقت ها یه حرفایی میزنه که...
- اصلا به من مربوط نیست...باید بیایید محل کارتون رو نشون بدم.

پافت با عصبانیت پیپ را درون جیبش انداخت و پشت سر زن که وقتی به او نگاه می کرد جز خرواری موی سیاه و فرفری، چیز دیگری نمی دید به راه افتاد.

مسافتی نسبتا طولانی را طی کردند و بعد روبه روی عمارت سیاه رنگ و با شکوهی ایستادند.
- اینجا جاییه که باید توش کار کنم؟
- آره...خودشه. نه البته...اینجا جاییه که باید توش کار کنی.

اگلانتاین برگشت تا به جایی که زن اشاره می کرد، نگاه کند...و با دکه ی کوچک و زوار رفته ای روبه رو شد.
- امم...حالا میفهمم که چرا نفر قبلی اینجا رو ول کرده و رفته.
- نخیر...اون دلیل دیگه ای داشت!

بلاتریکس سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند اما در این کارش خیلی موفق نبود.
دکه گوشه ی حیاط نشسته و حتی او هم از نبود رودولف، بدعنق و بی حوصله به نظر می رسید.

در دکه با صدای جیر جیر بلندی باز شد و پافت وارد فضای تنگ و نمورِ شد.

- چیه؟...نکنه ناراضی ای؟
- نه نه...برای چی ناراضی باشم؟ دکه به این خوبی!
- الان منظور اصلیه صاحبم اینه که...این چه جای مزخرفیه؟ با این حقوق کمی که...

اگلانتاین به موقع روی جیب کتش افتاد و نگذاشت جمله ی پیپ از دهانش خارج شود. باید رو او کار میکرد تا آنقدر بی موقع و نابه جا، نظراتش را بیان نکند.
بلاتریکس درحالی که از در بیرون می رفت، سعی کرد نگاه حسرت بارش به در و دیوار دکه را از پافت مخفی کند، اما خیلی در این کارش موفق نبود.
- میتونی کارت رو از فردا شروع کنی.

اگلانتاین درحالی که سعی می کرد نگاه ناامید بلاترکیس را فراموش کند، روی تخت زهواردررفته ی گوشه ی اتاق افتاد و چشمانش را بست.

- میدونم میدونم...الان داری فکر می کنی این دکه اون قدر ها هم بد نیست، ولی مشخصه ماله نگهبان قبلیه.

پافت بالشتش را بلند کرد و روی سرش گذاشت تا دیگر صدای پیپ را نشنود...اما حس اینکه سرش را روی جلد سفت کتابی گذاشته است، خواب را از چشمانش پاک کرد.

کتاب، جلد سخت و محکمی داشت که با حروفی طلایی رنگ رویش نوشته شده بود "دفترچه خاطرات"...اگلانتاین آدم فضولی نبود اما حداقل باید می فهمید که صاحب دفتر کیست.
صفحه ی اول را باز کرد و با صدای بلند، شروع به خواندن کرد.
- امروز 324 بار از ارباب درخواست بخشش کردم، و به طرز عجیبی برای هر 324 بار جواب متفاوتی داشتن...بعد هم گفتن ما اینجا نیستیم...برو اون طرف و طلب بخشش کن. ما اونجا هستیم...

تق...تق...تق...

پافت از خواندن دست کشید، دفترچه را جای امنی پنهان کرد و به سمت در رفت.

- دیدم چراغ دکه روشنه...فهمیدم برگشت ...امم...

حشره ای کوچک و آبی رنگ رو به روی اگلانتاین ایستاده و به وضوح، از دیدن او جا خورده بود.
- ببخشید! من فکر کردم رودولف برگشته...آخه می دونید...بیخیال! لینی هستم.

لینی دستش را جلو آورد...سعی می کرد دلسردی اش از دیدن پافت را پشت لبخندی مخفی کند.
اگلانتاین با او دست داد و تصمیم گرفت سؤالش را بپرسد.
- امم میگم...قبل از من کسی نگهبان خانه ریدل ها بوده؟
- منظورت رودولفه؟ آره اون نگهبان اینجا بود... یه روز یه یادداشت ازش پیدا کردیم، ولی خودش دیگه رفته بود.

پافت سر تکان داد...رفتن آدم های زیادی را دیده بود و درک می کرد روبه رو شدن با جای خالیه فردی، تا چه اندازه میتوانست دردناک باشد.

با رفتن لینی حشره ی آبی رنگ، در دکه را بست و خواندن دفتر خاطرات را از سر گرفت.
- روز تولدم، تنها روزیه که غر زدن آزاده...ولی امروز، تنها روزی بود که غرم نمیومد. یعنی واقعا دلیلی برای غر زدن وجود نداشت؟...
- صاحب بیچاره ی من...دلت می خواد اون نگهبان رو برگردونی؟...ولی تو که نمیدونی اون کجاست.

اگلانتاین با عصبانیت سمت پیپ برگشت.
- میشه وسط حرف من نپری و با حرف های بی معنیت حواسم رو پرت نکنی؟

اما نمی توانست پیپ را مقصر بداند...پیپ فقط میتوانست افکار او را بخواند و بعضی وقت ها تصمیم می گرفت آن هارا بلند اعلام کند.

- امروز وقتی سعی می کردم به یه ساحره ی با کمالات شماره ی جغدم رو بدم، به این نتیجه رسیدم که اونها از پیرهن نپوشیدن من خوششون میاد...البته بقیه اطرافیان میگن برعکس این قضیه درسته...اما من که میدونم...

اگلانتاین دیگر نمی توانست ادامه دفترچه خاطرات را بخواند. حق با پیپش بود؛ این دکه، این شغل، این خانه...همه و همه متعلق به نگهبان قبلی بودند. اما نمی توانست...نمی خواست حالا که با کلی مشقت و سختی این شغل را به دست آورده بود، جا بزند و آن را به کس دیگری واگذار کند.

روی نیمکت جلوی دکه نشست، پیپی روشن و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند...که این کار باعث میشد فکر های بیشتری به سرش بزند.

- رودولف واقعا که! خجالت نمی کشی باز افتادی دنبال دود و دم؟ ما بلایمان را دو دستی تقدیم...تو کی هستی ای ملعون؟

اگلانتاین سعی می کرد بفهمد صدا از کجا می آید.

- ما این بالا هستیم...آمدی زیر پنجره ی ما و پیپ می کشی؟
- امم...ببخشید لرد ولدمورت. ناراحت شدین؟
- یادمان نبود، رودولف چند روزی بود که...

پافت فکر کرد لحظه ی آخر چیزی مثل، "دلمان برایش تنگ شده" شنیده است؛ اما بعید بود که لرد سیاه همچین حرفی بزند.
با کلافگی به دکه برگشت و از این که دفترچه خاطرات را خوانده بود، خودش را لعنت کرد. نباید درون چیزهایی که به او مربوط نبود، فضولی می کرد.
- برو...برو دنبالش. حالا که حدس میزنی کجا میتونه باشه، راحت تر میتونی پیداش کنی.

***


اگلانتاین بار دیگر برای این که مطمئن شود آدرس را درست آمده است، به تکه کاغذ درون مشتش نگاهی انداخت.

کافه سه دسته جارو شلوغ تر از وقت های دیگر بود. اما پیدا کردن یک مرد لخت به همراه قمه هایش، اصلا کار سختی برای پافت نبود.
رودولف تنها پشت میزی نشسته و بی آنکه به نوشیدنی کره ایش لب بزند، به بیرون خیره شده.

- اهم؟

رودولف سرش را بلند کرد و با تعجب به پافت که بی اجازه آن سوی میز نشسته بود، نگاه کرد.
- کاری داشتید؟
- ببین...نمیدونم باید چجوری شروع کنم، ولی...برگرد.
- اممم...هوم؟
- همه توی خونه ی ریدل ها منتظرت هستن...شاید کسی نشون نده، اما همه دلشون برات تنگ شده.

رودولف که حالا فهمیده بود اگلانتاین درمورد چه چیزی حرف می زند، خواست جوابی بدهد اما به نظر چیز دیگری توجهش را جلب کرد؛ نگاهی به کت و کلاه پافت انداخت و با تعجب پرسید.
- گرمت نیست؟
- چرا...ولی به نظر تو سردت شده، اما فکر کنم بیشتر دلسرد باشی، که اون هم به خاطر دمای هوا نیست...

***


اگلانتاین خودش هم باورش نمی شد که چطور رودولف را راضی کرد تا همراهش بیاید...ولی حالا که رودولف جلوی درهای خانه ی ریدل ایستاده بود، این چیزها اهمیتی برایش نداشتند.
درهای خانه تکانی خوردند و رودولف وارد شد.

- رودولف...
- آره...ببینید کی برگشته؟

ثانیه ای بعد خانه ی ریدل را صدای همهمه ی مرگخوارانی پر کرده بود که نمی دانستند باید به رودولف خوش آمد بگویند یا نگذارند او شادی شان را ببیند.
اگلانتاین به وضوح شاهد برق شادی درون چشمان مرگخواران شده بود، اما گویی آنها نمی خواستند خیلی آن را بروز دهند.
- اهم...می گوییم چرا جای صندلی ای خالی بود...تو رفته بودی رودولف؟...حواسمان نبود. حالا بنشینید و...

پافت آرام آرام از در خانه ی ریدل ها گذشت. پیپ را درون جیبش گذاشت و بی انکه کسی متوجه رفتنش شود، رفت تا شاید شغل دیگری بیاید، شغلی که متعلق به خودِ خودش باشد.

- میدونی؟ کار درستی کردی...فقط نمیفهمم چرا از قبل زشت تر به نظر میای...شاید واسه اینه که...

پافت با میل اینکه پیپ را درون رودخانه بیندازد مبارزه کرد، اما دلیل لبخند رضایتی که بر لبهایش بود را درک نمی کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
باهوشِ دست و پا چلفتی Vs چشم بادومیِ قاتل

سوژه: وظیفه


تصویر کوچک شده

- نونوای مامان! شما باغبون این طرفا نمی‌شناسی؟

مروپ گانت، که بعد از چندوقت توانسته بود دور از چشم لردسیاه برای خرید بیرون برود، این سوال را از نانوا پرسید.
مردی در صف نانوایی، با شنیدن سوال مروپ، به آرامی دو نانی را که از نانوا گرفته بود در کیسه ای گذاشت و به طرف او برگشت.
- باغبون می‌خواستین؟
- شما می‌شناسین؟
- چه جور گل و گیاه می‌خواین حالا؟
- یه گیاه کوچولو که برای هلوانجیریِ مامان بکارم جلو اتاقش لذت ببره.
- هلوانجیری به فرزندی گرفتین؟
- خیر. اگه باغبون نمی‌شناسید که می‌خوام برم.
- من خودم باغبونم. یه گیاه هم دارم راست کار خودتون. بدون شاخ و برگ اضافی. خوشبو. بدون نیاز به نگهداری و مراقبت؛ اصن ماه به جون خودم!

مرد غریبه این را گفت و درختچه ی نه چندان کوچک نخل را که از سر راه برداشته بود، از گونیِ همراهش درآورد.

"مدتی بعد"

لردسیاه سرش را از روی دوازدهمین درخواست عضویت در مرگخوارانِ پیتر جونز برداشت و با نگاهی به پنجره، فریاد زد.
- مادر! هوا ابری شده است. رداهایمان را داخل بیارین تا خیس نشده اند.
- ابری؟ هوا که آفتابیه کیویِ مامان. انقدر آب هویجای مامان رو نخوردی تا چشمات مشکل پیدا کرد. الان دیگه کی کوبیده گلابی های خوشمزه منو فقط بخاطر در یک راستا با خط افق نبودن نخوره؟!
- مادر! به کجا چنین شتابان؟! به جان خودمان جلوی پنجره مان سایه افتاده است.

لردسیاه "درخواست ورود به خانه، شماره 214" از طرف سو لی را به کناری زد و از جایش بلند شد. به جلوی پنجره رفت تا منشا سایه ها را بیابد.
- این دیگر چیست؟

از پشت پنجره، سایه ی مقداری شاخ و برگ دیده میشد. پنجره را باز کرد.

شتررررق!

- چه شد؟ الان این شاخه به صورت ما خورد؟! خیر. فکر نمی‌کنیم. هیچ شاخه ای همچین جسارتی نمی‌کند.

کمی گذشت، شاخه های تیز درخت نخل، باعث ریختن چندقطره خون از صورت لردسیاه شده بودند.

-آیا این ها قطرات خون چهره ی ما هستند؟ خیر. صرفا داریم فکر می‌کنیم. ما خونمان در دوئل با آن ریش سفید عشق پراکن هم نریخت، اکنون بریزد؟

لردسیاه به وضوح فرو رفتن شاخه ی نخل در گونه ی خود را حس می‌کرد، اما او لردسیاه بود! مگر میشد به همین راحتی ها تسلیم یک شاخه ی درختی ناچیز شود؟ به هیچ وجه!
- وای برحالَت درخت اگر که فکرمان درست باشد.

لردسیاه دستش را به صورتش کشید... حقیقت بود. شاخه ی درخت در گونه اش فرورفته بود.
- به چه حقی؟!

و طلسمی سنگین را به سمت درخت روانه کرد. پژواک برخورد درخت با زمین در تمام خانه ی ریدل ها پیچید. مروپ که در آشپزخانه درحال پنهان کردن تکه های سیب و آناناس در میان لیموعمانی های قیمه بود، با شنیدن صدا ناگهان به خود لرزید.
- لیمو درختی مامان! صدای چی بود اومد؟ چیزی انداختی؟

لردسیاه نگاهی به درختی که با طلسمش نقش بر زمین شده بود انداخت، اگر مادرش این وضعیت را می‌دید؛ شکی نبود که خانه ریدل ها را به مقصد خانه ی سالمندان ترک می‌کرد.
- بله بله. قلم پرمان بود.

لردسیاه این را گفت و سپس از پنجره نگاهی دیگر به بیرون انداخت. اصطبل به چشم می‌خورد و درون آن، فردی درحال کلنجار رفتن با موجودی ناپیدا بود. راه حل را فهمید!

نقل قول:
جلوی در می بینیمت. برای یک روز وظیفه یه نفر دیگه رو به عهده می گیری.


تام نامه ی لردسیاه که به پشت یکی از تسترال ها بسته شد بود را خواند. لردسیاه او را احضار کرده بود. بعد از روزی که به دلیل فضولی زیادی توسط رودولف چند تکه شده بود و بعد دوباره بهم وصل شده بود، دیگر اربابش را ندیده بود. پس با عجله از جایش بلند شد.

ترق!

- نه! این دفعه نه!

از وقتی که دوباره بهم چسبانده شده بود، به دلیل چسبندگی نه چندان بالای تف های رودولف، گاهی اعضای بدنش جدا می‌شدند و حالا هم دقیقا زمانی که نباید این اتفاق افتاده بود.
- هعی...

خم شد و دستش را با دستش برداشت و به دستش داد و با کمک دستش به جای دستش گذاشت و دستش را برانداز کرد و دست در دست خودش به راه افتاد!

دم در ورودی خانه ی ریدل ها

لردسیاه به شکلی که کسی، مخصوصا بانو مروپ، توانایی دیدن بیرون خانه را نداشته باشد، جلوی در منتظر تام ایستاده بود.بعد از دقایقی تاخیر، بالاخره رسید.
- سلام ارباب! ارباب بالاخره متوجه شدین آگلانتاین از خودشونه ارباب؟ انداختینش بیرون و الان من قراره وظیفه هاش رو انجام بدم؟
- خیر. ما مرگخوارانمون رو با دقت انتخاب می‌کنیم، مثل اون عشق پراکن نیستیم که به هرکس و ناکسی اعتماد کنیم که.
- پس قراره جای سدریک رو بگیرم ارباب؟ بالشم کجاس؟
- دقیقه ای دندون بر جگر بذار تاممان. قرار است امروز را به جای آن درختی که روبروی اتاقمان بود ایفای نقش کنی تا سر فرصت درختی جایگزین برای آن بیابیم.
- ارباب ولی گفته بودین به جای "یه نفر" که.
- واحد شمارش درخت نخل هم نفر است تاممان.

لردسیاه لردی بود با اطلاعات عمومی بالا!

- اما ارباب... چجوری درخت باشم آخه؟
- کاری ندارد. همین الانَش هم همین نقش را در ارتشمان داری.

با این جمله، لردسیاه تیر آخر را به تام زد. تام به سمت درخت رفت.

- همانجا بایست تاممان.

لردسیاه طلسمی خواند، لباسی سبز پدیدار شد.

- ارباب... لااقل همین یه چیکه ابهتم...

- حرف روی حرف ما تاممان؟! چیزهایی که لازمت می‌شود را در جیب سمت راستت قرار دادیم. وای به حالت اگر خراب کنی.

و رفت... تام با لباس درگیر بود، از هر طرف که آن را می‌پوشید، از طرفی دیگر کوتاه و تنگ میشد.

- شکوفه ی مامان! دارم میرم خرما برات بچینم.

با شنیدن صدای مروپ، سرعتش را سریعتر کرد و با تمام تلاش، لحظه ای قبل از باز شدن در، موفق شد.
مروپ به پای درخت آمد.
- الاناست که دیگه خرما بدی نخل مامان. چه فلفل و خرمایی برای مرگخوارای مامان درست کنم!

تام درون جیب هایش را به دنبال خرما جستجو کرد. اما دریغ از حتی دانه ای.

- یکمی زیادی طول نکشید؟

مروپ این را گفت و به درخت نزدیک تر شد. تام که احساس خطر کرده بود، سرعت جستجویش را بیشتر کرد، اولین بسته ای که دستش به آن خورد را در دستان مروپ گذاشت.

- از کی تا حالا نخل کود انسانی میده؟

با دستپاچگی بسته کود انسانی را از دستان مروپ گرفت و به فضای خالیِ سمتی دیگر پرتاب کرد.

و بالاخره در جایی که لردسیاه گفته بود، بعد از بیرون آوردن مقادیری شلنگ و یک عدد آب پاش با آگوآمنتی ذخیره شده. کیسه ای خرما یافت. به سرعت آنرا از جیبش در آورد و در دستان مروپ گذاشت.

- به به! چه خرماهای درشت و خوشگلی! چه درخت خوبی بهم داده باغبون مامان.

و بعد از گرفتن خرماها، آنجا را ترک کرد. شوق آنها دید مروپ را کور کرده بود.
مثل اینکه وظایف تام، چندان سخت هم نبود.
"شب هنگام"

تام نیمی از ماموریتش را به خوبی جلو برده بود، تنها چند ساعت باقی مانده بود تا همه چیز به خوبی و خوشی به اتمام برسد. سرش را از بین تنه ی درخت بالا گرفت.
- ماه کامله. چه اتفاقی می‌افتاد تو ماهِ کامل؟

و با خارج شدن فنریر از خانه ی ریدل ها جوابش را گرفت. ماه کامل، شب تبدیل شدن فنریر بود! فنریرِ در آستانه ی گرگینه شدن به درخت نزدیک شد.
- درخت... عو... ببخشید اگه... عو... اذیت می... عو... شی. باید... عو... خودمو خالی کنم.

و با رسیدن ماه به روشن ترین زمانش تبدیل فنریر شروع شد. اوایل این اتفاق خوب پیش رفت. صرفا زوزه می‌کشید و دور درخت می‌گشت. تا بالاخره اولین جهشش را کرد و گازی به تنه ی درخت... فی الواقع، پایِ تام زد.
- آخ! دور شو لعنتی! منم! تامم!

اما فنریر دیگر تامی نمی‌شناخت! دوباره حمله کرد.
- فنر! تو رو به وب مستر اعظم. تو رو به بیت زوپس.

قرررررررچ!

تکه ای از پایین درخت کند...تعدادی از انگشتان پای تام بود. اگر چند دقیقه ی دیگر در همین حالت می‌ماند، دوام نمی‌آورد پس تصمیم به فرار گرفت.
- تو رو به مرلین یه دیقه دیگه وایسا من برم بعد تا صب زوزه بکش. من جوونم هزارتا آرزو دارم.

بعد از چند چنگ دیگر توسط فنریر و چاشنی کردن دوباره دندان، تام بالاخره فرصتی برای گریختن یافت.
- فرار!

بدترین اتفاق ممکن در آن لحظه افتاد. مروپ از در خانه خارج شد و درخت در حال فرار را دید.
- نخلِ...ما...مان؟!

تام به پشت سرش نگاه کرد، فنریر به دنبال او می‌دوید.
مروپ عقب تر از او می‌دوید و فریاد "فقط دوتا سبد دیگه" سر می‌داد و لردسیاه با چشمانی سرخ تر از همیشه بابت عصبانیت از فرار و نصفه گذاشتن ماموریت توسط تام، دم در ایستاده بود.
اینجا دیگر جای ماندن برای او نبود. نه راه پس داشت و نه پیش. در سمت راستش دریاچه ای را دید. لااقل با پرش در دریاچه دیگر درد گاز گرگینه، گیر دادن های مروپ و کروشیو را نمی‌کشید. برای پریدن دورخیز کرد.

تررررق!

اما در لحظه ی سرنوشت ساز، آنجا که باید از زمین جدا میشد و پس از بالا بردن قهرمانانه دستانش در آسمان و فریاد پیروزی سر دادن، به درون دریاچه شیرجه میزد و با کرال سینه خود را به آن طرف می‌رساند و از مرز فرار می‌کرد... پایش از بدن جدا شد.
آخرین تصویری که آن مرحوم دید؛ فنریری بود که آب از دهانش آویزان بود، مروپی که سبدی در دست داشت و به دنبال خرمای اضافه سایه به سایه دنبالش می آمد و دور تر از همه آنها، لردسیاهی که چوبدستی اش در زیر نور ماه می‌درخشید...
چه پایان تلخی برای تام بود!

پایان


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۲:۳۲:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۲:۳۴:۰۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
رکسان خالیvsاگلانتاین

سوژه: کمرنگ

تاک...تاک تاک...تاک...
- اَه...این لعنتی هم که روشن نمیشه!

پافت فندکش را کنار گذاشت و پیپ خاموش را بر لب گرفت.
- حالا وقت آرامشِ...

به قسمت مورد علاقه ی روزهایش رسیده بود...ساعت از نیمه شب گذشته و همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
روی کاناپه ی اتاقش در خانه ی ریدل ها لم داده بود و به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش می کرد.

به ساعت روی میزش نگاهی انداخت.
تیک...تیک...تیک...
عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!

پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو می دزدن...

ثانیه ای نگذشت که صدای فریاد مرگخواران عصبانی، خانه ی ریدل ها را پر کرد.
- دهنتو ببند پافت...
- یکی اونو خفش کنه!
- چوبدستی من کجاست؟

اگلانتاین روی تخت افتاد، پتو را روی سرش کشید و خروپف ساختگی ای سر داد.
به رسم عادت هر شب، مرگخواران در اتاق را کندند تا دلیل بیدار شدنشان را پیدا کنند...و درست مثل شب های قبل با پافتی مواجه شدند که در خواب هذیان می گفت.

- این خواب بوده که...
- توی خواب آواز می خوند؟
- با توجه به تحقیقات دانشمندانِ مامان، شام فست فود خوردن موجب روان پریشی میشه...بریم بخوابیم.

و درست طبق عادت هرشب دوباره به تخت هایشان برگشته و اگلانتاین را که سعی می کرد خنده اش را ساکت کند، تنها می گذاشتند.

****

تیک...تیک...تیک...

عقربه ی ساعت از روی عدد سه گذشت.
- خب...وقتشه!

پیپ را پایین گذاشت، روی صندلی جمع تر شد و فریاد زد:
- ای قشنگتر از دلاکور...تنها تو دیاگون نرو...جادوگر های محل دزدن...دلاکور منو میدزدن...

انتظار فریاد های عصبانی و هجوم مرگخوارها به اتاقش را داشت...انتظار داشت مثل شب های قبل بیایند و با دیدن او که خود را به خواب زده، به اتاق هایشان برگردند؛ اما با بی توجهی مطلق روبه رو شد.
روی تختش رفت، پتو را تا زیر چانه اش بالا کشید و باز هم منتظر ماند....و منتظر ماند.
- خب...نیومدن. شاید خیلی خسته بودن و اصلا بیدار نشدن.

می دانست...بیدار شده بودند.

****

اگلانتاین خمیازه ای کشید و چشم هایش را باز کرد.
صبح شده بود...خانه ریدل به طرز عجیبی سوت و کور بود.
نه بلاتریکس و رودولفی دعوا می کردند، نه مروپی به دنبال لرد سیاه می دوید تا به او دمنوش بخوراند و نه هکتوری ویبره کنان زلزله درست می کرد.

فکر کرد" بالاخره تصمیم گرفتن آروم باشن."
از اتاق خوابش بیرون رفت و با لرد تنها که گوشه ی میزی نشسته، روبه رو شد.
- عه...ارباب...شما چرا تنهایید؟ پس مرگخوارها کجا رفتن. واقعا خجالت نمی کشن بدون این که...
- پافت؟ تو این جا چی کار می کنی؟...چرا با بقیه نرفتی مأموریت؟

اگلانتاین با تعجب پلک زد.
- مأموریت؟...ولی ارباب، کسی به من نگفته بود که مأموریتی وجود داره.
- خب بله...تو رو یادمان رفت...اشکالی ندارد، به هر حال به دردی هم نمی خوردی...یارانِ به درد بخورمان عصر از مأموریت برمی گردند. تو هم تا عصر برو...این طرف ها آفتابی نشو. علاقه ای به دیدنت نداریم...
- ولی ارباب...

لرد سیاه درحالی که از سر میز بلند می شد زیر لب گفت.
- یه مرگخوار درست و حسابی هم نموند لااقل ما از دیدنش متنفر نباشیم...

پافت صدای اربابش را نشنید...یا شاید هم ترجیح می داد نشنود.
به اتاقش رفت، روی کاناپه نرمش لم داد و پیپ خاموشی بر لب گرفت...سعی کرد بخوابد تا سکوت خانه ی ریدل ها دست به خفه کردنش نبرد.

کم کم داشت خوابش می برد که سوزشی روی مچ دست چپش احساس کرد...فکر کرد حشره ای نیشش زده و دست برد تا آن را کنار بزند، اما سوزش کمتر نمی شد.
آستینش را بالا زد و با علامت شومی که به رنگ خاکستری درآمده بود، مواجه شد.
- هی...چه بلایی سر علامت شومم اومده؟ این...باید به ارباب نشونش بدم.

با خوشحالی برای این که دلیلی دارد تا با اربابش حرف بزند، از اتاق بیرون رفت.

- فنر رو جا بذارید...فنر رو جا بذارید.

دینگ...
صدای بسته شدن در، فریاد های فنریری که پشت در مانده بود و قهقه زدن های پیاپی مرگخواران، نشان از اتمام مأموریت آنها و برگشتشان به خانه بود.

پافت با مرگخوارانی که درون هم گره خورده و نوبتی از توی چشمی، به فنریر آن سوی در نگاه می کردند، روبه رو شد.
- سلام بچه ها...اومدید بالاخره؟

هیچکس نگاهش را از در برنگرداند...هیچکس به خودش زحمت جواب دادن به او را نداد.
- دیگه کسی نمیخواد فنر رو ببینه؟
- من...من...من میخوااام!

اگلانتاین درحالی که از حنجره اش، بیش از حد توان کار می کشید، باز هم فریاد کشان گفت:
- من هنوز ندیدمش...
- خب...پس اگه دیگه همه دیدنش، بریم گزارش مأموریت رو به ارباب بگیم.
- من ندیدم...من...

پافت جلوی چشمان بلاتریکس بال بال میزد؛ اما او توجهی نمی کرد...گویی اصلا اگلانتاین را نمی دید.
اگلانتاین آدم جوگیری بود. حتی قوانین فیزیک را دور زد و چند سانتی متر هم از زمین بلند شد...اما همچنان توجهی به او نمی کردند.
- من...من اینجام...من...

مرگخواران فریاد زنان به سمت اتاق لرد رفتند و پافت، بهت زده پشت سرشان به راه افتاد.

-...سرورم و این بود خلاصه مأموریت ما.
- ما گوش فرا سپرده و خشنود شدیم...حالا می توانید بروید و ما را با برنامه هایمان تنها بگذارید.

مرگخواران با خوشحالی رفتند تا باز هم بخورند و بخوابند و یللی تللی کنند به دنیای سیاهی خدمت کنند و اگلانتاین را تنها در اتاق لرد رها کردند.
- ارباااب...ارباب منو ببینید. اینجا...ارباب...

پافت از لوستر آویزان شده بود تا حداقل شاید لرد، کروشیویی نثارش کند؛ اما باز هم با بی توجهی مطلق روبه رو شد و حتی وقتی که در گوش های اربابش فریاد می کشید، با جمله ی" خونه ی ریدل این روزها چرا انقدر ساکته." مواجه شد.

کم کم باور کرد که نامرئی شده، که هیچکس قادر به دیدن او نیست و می تواند مدتی بی دغدغه گوشه ای بنشیند و یه کارهای عقب افتاده اش برسد.
با خوشحالی روی کاناپه اتاقش لم داد، پیپ ای گوشه ی لبش گرفت و جلوی تلویزیون مشنگی نشست...بالاخره وقتش رسیده بود که با خیال راحت، سریال هایی می خواست ببیند را تماشا کند.
- کاش ارباب اینجا بودن و می گفتن، این چرت و پرت ها چیه نگاه می کنی.

اگلانتاین باورش نمی شد این حرف را میزد. کسی که همیشه از دخالت های دیگران غر میزد، حالا داشت قبول می کرد که شاید بودن در کنار بقیه، هرچقدر هم آزار دهنده، آنقدر ها هم بد نباشد.
اما فعلا گوشه ای آسوده نشستن، لذت خیلی زیادی داشت.

یک هفته بعد:

- نه...فقط یه قسمت دیگه...فقط یدونه دیگه نگاه می کنم و بعد می خوابم.

پافت با دست چشمانش را باز نگه داشته بود تا نخوابد و باز هم تلویزیون تماشا کند.
دلش می خواست بیرون برود و با باقی مرگخواران اوقاتش را بگذراند اما آنها او را نمی دیدند و تنها فیلم دیدن می توانست باعث شود احساس دلتنگی نکند.

تق...
صفحه ی تلویزیون خاموش و دود خاکستری رنگی از آن خارج شد.
- اه...لعنت به مشنگ ها...لعنت به اختراعات شون...لعنت به مشنگ های مخترع...لعنت به...

اگلانتاین درحالی که به زمین و زمان لعنت می فرستاد از اتاق بیرون رفت تا شاید سرگرمی دیگری پیدا کند.

- اگه چشم هامو پس ندی با کله میام تو صورتت!
- تو اصلا چشم نداری بتونی من رو ببینی.

هکتور برای اینکه ثابت کند بدون چشم هم می تواند رودولف را بزند، به سمت جایی که حدس میزد او ایستاده باشد حمله کرد.
- هک مامان...اصلا کار درستی نکردی...

هکتور به جای اینکه سمت رودولف برود، به طرف لیوان آب پرتقال بانو مروپ حمله کرده و آب پرتقالی که قرار بود به اتاق لرد سیاه برود را پخش زمین کرده بود، و حالا چشمی هم نداشت تا ببیند که مروپ چطور ساطور هایش را تیز می کند.

اگلانتاین مات و مبهوت به دعوایی که به راه افتاده بود چشم دوخت.
ثانیه ای نگذشت که دعوا به سایر مرگخوار ها نیز سرایت کرد و آشوبی بر پا شد که پافت در عمرش نظیر آن را ندیده بود.

زمانی بود که خودش هم جایی میان آنها مشغول کتک کاری شده باشد، اما حالا آن دوره به پایان رسیده بود...اگلانتاین نمی توانست با حریفی که او را نمی بیند وارد رینگ شود.
دقیقه ای به تماشای مرگخواران نشست اما حوصله اش سر رفت و به سمت اتاق اربابش روانه شد.

لرد پشت میز اتاقش نشسته و مشغول خط خطی کردم کاغذی بود.

- پس وقت هایی که میگه "کارهای مهمی داریم" در واقع کاغذ خط خطی میکنه.

اگلانتاین این حرف را بلند زد و از اینکه ولدمورت صدایش را نشنید، ذوق کرد.
ناخودآگاه نگاهش را به سمت مچ دست چپش برد و با فضایی خالی رو به رو شد.
آستین بلوزش را بالا برد...و باز هم بالا برد، اما علامت شومش را نیافت. گویی از اول آن را حک نکرده بود.

روی صندلی نجینی نشست و تکه ای از پیتزای مخصوصش را بلند کرد؛ هیچ وقت اجازه نداشت که از آن بخورد و حالا وقت مناسبی برای آن کار بود.

-حالا که ناراحتیم، کسی نیست تا ازمان بپرسد. پس این پافت کجاست تا باز هم با سوال تکراری‌اش مزاحممان شود؟

اگلانتاین متعجب به سمت اربابش برگشت. باورش نمی شد آن حرف را از زبان لرد می شنود.
مچ دست چپش گز گز می کرد...لذت بخش ترین سوزشی که در تمام زندگیش حس کرده بود.
سعی کرد برش پیتزای نجینی را زمین بگذارد که...
- اگلانتاین...در اتاق ما چه می کنی؟...اون پیتزای دخترمان است؟...به چه اجازه ای...
- ارباب...چیز ارباب...من رو می بینید؟
- البته که می بینیم...نکنه فکر کردی اربابی هستیم نابینا؟
- نه ارباب...غلط کردم ارباب!

پافت در کمال ناباوری متوجه شد که همه چیز به روال عادی اش برگشته...و این اولین بار بود که از عادی بودن همه چیز خوشحال میشد.
خوشحال بود ظاهر شده و حالا می تواند به دعوای دیگران ملحق شود؛ اما بیشترین چیزی که خوشحالش می کرد این بود که به دست اربابش ظاهر شده بود.
از یاد همه رفته و نامرئی شده، و حالا فقط با بردن اسمش و زنده بودن نامش، می توانست روال عادی زندگیش را در پیش بگیرد...هیچ وقت فکر نمی کرد این حرف را از زبان خودش بشنود اما واقعا" عادی بودن زندگی نعمت بزرگیه."



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۰:۳۴
از دست من!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 297
آفلاین
جوزفین‌شون VS ربکاشون


- کلم دارم! کلم برگ! کلم قمری، کلم کفتر، کلم پیچ، کلم هیچ، کلم وحشی، کلم اهلی، کلم خونگی، کلم کله‌پوک، کلم باهوش، کلم خندون، کلم مقوی، همه‌جورش رو دارم!

پیرمرد ریشو، ریش‌بافته‎ی درازش را جمع کرد تا زیر چرخ‌های چرخ دستی‌اش نرود. و بدین سان به راه خودش ادامه داد.
صدای تلق و تلوق چرخ گاری‌اش روی سنگ‌فرش‌های کوچه‌ی دیاگون یک جورهایی باعث می‌شد رهگذرها سر بلند کنند و خیره شوند به این پیرمرد ریش و پشم‌بافته که کلاه حصیری بزرگ روی سرش چهره‌اش را پوشانده بود. و خب، این، یک جورهایی باعث می‌شد مرموز جلوه کند.

ولی خب در واقع مرموز نبود. دستفروشی بود مثل بقیه‌ی دست‌فروش‌ها. گیرم حالا جنس‌هایش کمی فرق می‌کرد. یک کمی.. همچین.
بعضی وقت‌ها هم سرش را بلند می‌کرد و هی خیره می‌شد به این طرف و آن طرف. معلوم نبود راه گم کرده یا منتظر شخص دیگری است.

باری، ما اینجا پیرمرد را رها کرده و می‌رویم کمی آن‌سوتر کوچه‌ی دیاگون. آن‌سو که شخصی از خانه‌ی ریدل می‌آمد. با بار و بندیل، همراه زنبیل.

بانو مروپ گانت از سمت خانه‌ی ریدل خوش‌خوشان می‌آمد. خیلی هم عادی. مثل هر صبح دیگری که از خانه‌ی ریدل می‌زد بیرون تا برای شام و نهار گل‌پسرش به قول خودش چیز میز، و یا به عبارتی دیگر همان مواد اولیه طبخ غذا را تهیه کند.

شاید بگویید خب چرا هر روز می‌رفت.. خب جوابش ساده است. مادری است دلسوز و کوشا. تازه‌ترین‌ها و بهترین‌ها را براس پسرش می‌خواهد. آن هم هر روز، هر ساعت و هر موقع.

همینطوری داشت می‌رفت برای خودش و همینطوری توی کوچه‌ی دیاگون قدم می‌زد و همینطور هم داشت بازار را زیر نظر می‌گذراند تا بلأخره به ذهنش برسد تا برای غذای امروز چه درست کند.
به هر حال می‌دانست.. چند روزی بود که احساس می‌کرد پسرش ضعیف شده، رنگ به رو ندارد، در واقع می‌خواست چیزی درست کند تا حال و انرژی بیاورد به چهارستون هیکل پسرش. هزار جور ایده هم در سرش بود و نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. در نتیجه تصمیم گرفته بود اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، همان می‌شود غذای آن شبشان.

تقدیر، سرنوشت، حکمت، مشیت الهی، حالا هر چیز که می‌خواهید بگذارید اسمش را. باری، تلق و تلوق چرخ لق و لوق گاری پیرمرد همانا، و جلب شدن نظر بانو مروپ نیز همان.

- آهای عمو گاریچی!
- با منید؟ گاریچی فحش نیست مگه؟

بانو مروپ به سؤال پیرمرد توجهی نکرد. همین که گاری ایستاد بدو بدو رفت محتویاتش را برانداز کند تا در آخر تصمیم بگیرد که بخرد یا نه.
- کیلو چنده اینا؟

پیرمرد نیشخند محوی زد. خیلی محو. انقدر که خود راوی هم به سختی متوجهش شد اصلاً.
انگشت‌های کشیده‌اش را بالا آورد و و عینک نیم‌بیضی‌اش را که روی دماغ شکسته‌اش پایین آمده بود، قدری به سمت بالا هل داد.
- یه گالیون و هشتصد سیکل، خواهر.

خیلی با خودش کلنجار رفته بود، ولی باز هم نتوانسته بود کلمه‌ی «آبجی» را بگوید. با این که خودش را هم به هیبت دستفروش‌ها در آورده بود، همچنان هم مؤدب و مبادی آداب بود.

- هوممم.. قد سه گالیون بهم بده!
- چشم. :realx:

خیلی نامحسوس، دستش رفت دنبال کلمی خاص، کلمی که به طور اختصاصی آن گوشه‌ی گاری گذاشته بود تا یک وقت قاطی بقیه‌ی کلم‌ها نشود.

پیرمرد که حالا دیگر واقعاً مرموز بود کیسه‌ی کلم‌ها را داد دست بانو مروپ، گالیون‌ها را به جیب زد، کلاهش را پایین کشید و با نگاهی که به زمین دوخته شده، به همراه همان نیشخند محو که حاکی از آن بود که دارد برای خودش رؤیاهای خوشی می‌بیند، همراه با جمله‌ی «روز خوشی داشته باشید، خانم.» چرخ‌دستی‌اش را حرکت داد و خیلی زود لای پیچ و خم‌ها و جمعیت کوچه‌ی دیاگون گم شد.

بانو مروپ ماند و زنبیلش.

خلاصه‎ی امر، باقی خریدهایش را که کرد به همراه زنبیلش که حالا دیگر سنگین شده بود راه افتاد سمت خانه‌ی ریدل.
خیلی هم عادی. اصلاً هم شک نکرده بود که قرار است اتفاق خاصی بیفتد، یا مثلاً چیز خاصی را خریده باشد، یا هر چیز دیگری مثل این.

فلش‌بک-دیروز-خونه‌ی گریمولد

همگی دور میز غذاخوری جمع شده بودند. مالی ویزلی همینطور که داشت یکی از آهنگ‌های خواننده‌ی مورد علاقه‌اش، سلستینا واربک را به یاد دوران جوانی‌اش زمزمه می‌کرد، برای اعضای دور میز نیز غذا می‌کشید و کاسه‌هایشان را پر از سوپ می‌کرد.

خیلی ناگهانی و خیلی یکهویی‌طور، دستی از گوشه‌ی میز بلند شد. و به دنبالش، صدای صاحب آن.
- پروف من یه ایده دارم!

خیلی ضایع بود که حالا حتماً باید همان موقع بگوید. گویا اگر همان موقع نمی‌گفت و قدری دندان روی جگر می‌گذاشت از ذهنش می‌پرید.

- چی باباجان؟

جوزفین نیشخندی زد عیان و آشکار.
مشتش به هوا بلند شد.
- بریم جاسوسی!
- جاسوسی کی باباجان؟ اگه منظورت سیریوسه، ما قبلاً هم در موردش حرف زدیم بایاجان. من قد هیکل هاگرید به سیریوس اعتماد دارم. خیالت راحت باشه.

- نه، خب.. منظورم اون نبود که.
- پس چی باباجان؟ کوین رو می‌گی؟ هنوزم می‌گی این هجم از بی‌حواسی بی‌حافظگی واسه یه عادم غیر ممکنه، هان؟ ولی نگران نباش. تو دنیا، خصوصاً تو دنیا جادویی از این جور چیزا زیاد اتفاق میفته. همه‌ی آزمایش‌های موفق که بی‌تلفات نیستن. بها دارن. یه موقع‌هایی بهای اون آزمایش به ضرر خود شخص آزمایش‌کننده تموم می‌شه. خیلی از اون‌ها جبران ناپذیرن.
- پروف رو منبر نرو واس من. دارم می‌گم بریم جاسوسی خونه‌ی ریدل.

- آهان! خونه‌ی تام اینا.. خب حالا ایده‌ای هم مگه داری براش باباجان؟

- عاها!.. یه طورایی. بشه تغییر شکل داد مثلاً. آدم نه ها. اون ریختی حتماً یه جاش سوتی می‌‌شه و بندو آب می‌دیم، حالا بیا جمعش کن. ضایع می‌شیم می‌ره. باس یه چی باشیم که توجه کسی رو جلب نکنه مثلاً.. چشم و گوش باشیم فقط، دهن مهن نمی‌خواد. یه جوری که با محیط استتار شه.. یه همچین چیزی.
- آهان! خب من یه چیزایی بلدم...
- ناموساً؟! چی مثلاً؟
- یه طلسم پیدا کرده بودم قبلاً.. در مورد این بود که انسان رو به اشیاء تبدیل کنیم. هممم.. نمی‌دونم چطوری باشه.. مث مدت زمان و شرایط و این‌ها. ولی فکر کنم ارزش امتحان کردن داشته باشه. منبعش به نظر موثق میومد.
- خو پَه چرا زودتر رو نکرده بودین پروف!؟ بریم تو کارش خو!
- خب.. یه فرمولی داره. می‌خوای داوطلب شی مگه حالا؟
- پَ نَ پَ.
- آو.. جداً؟ خیلی تضمینی نیست که اونجا چه بلاهایی سرت بیادها..
- غم به دلت راه نده پروف. پیرتر از اینی که هستی می‌شی! هوش ریونی من رو دَس نئاره. سه سوته می‌رم یه سر و گوشی آب می‌دم و بر می‌گردم.
- آه.. خب.. اگه اینطوره.. اصلاً به چی می‌خوای تبدیل بشی باباجان؟

جوزفین هیچ ایده‌ای نداشت. اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد، اولین چیزی بود که در ظرف سوپش دیده بود.
- کلم!

پایان فلش‌بک

بانو مروپ که به خانه رسیده بود، بار و بندیل و خریدهایش را برد توی آشپزخانه و مشغول شستن آن‌ها شد.
جوزفین هیچ شکی نداشت که بعد از مرحله‌ی شستن، مرحله‌ی خُرد کردن کلم است. اما در این مورد حدسی نداشت که خرد شدن، آن هم وقتی در قالب یک کلم به سر می‌برد چگونه باید باشد دقیقاً.

مروپ گانت چاقو را برداشت. تیغه‌اش زیر نور چراغ برق می‌زد. جوزفین فقط محو برق تیغه‌اش شده بود. اصلاً هم وقت نکرد به غلط کردم بیفتد که چرا اصلاً همچین مسئولیت خطیری را پذیرفته و دارد سر جانش قمار می‌کند.
با خودش می‌گفت خب شاید بعد به جوزفین‌های کوچک‌تری تبدیل شود... خب اگر نشد چی؟
خیلی نظری نداشت. فقط امیدوار بود شفادهنگان حاذق سنت مانگو بتوانند تکه‌هایش را به هم پیوند زده و جوزفین واحدی بسازند.

شاق! [افکت فرود چاقو!]

- اوخخ.

توی دلش گفت. اگر می‌خواست چیزی بگوید هم نمی‌توانست. فقط نمی‌دانست چرا انگشت‌های پایش را حس نمی‌کند..

شق!

مچ پایش هم سِر شد.
- تو این فکرم که اگه به قلب و شاهرگم برسه چی می‌شه..

شاق!

- تف بهت.

شق!

- تف به من.

شاق!

رسید به انگشت‌های دستش.

شق!

- حالا چه ریختی گزارش مأموریتو بنویسم!

شاق!

- آها! گرفتم..! با دهن هم می‌شه قلم‌پر رو گرفت!

البته این‌ها را می‌گفت که به خودش امید بدهد. وگرنه خیلی هم خوب می‌دانست که دو دستی گورش کنده و صرفاً کفن کردنش مانده است.

آری، وی را در آب گرم ریختند، پختند، خور... نه، به این زودی که کار به این‌جاها نمی‌کشد! مروپ کلم مذبور را با پشت قاشق له نموده و کل آناتومی ساختاری‌اش را به هم ریخت.
سپس گوشت از قبل خوابانده در آردش را از یخچال در آورد و مضاف بر ادیویه‌های لازم، هرچه بود و نبود را در قابلمه‌ی ریخت و خلاصه شروع کرد به پختن.. جوزفین کلمی شده بود دو آتیشه!
شکی نداشت که اگر ضد طلسم را به او بزنند و طلسم تغییر شکلش را خنثی کنند چیزی جز توده‌ای درهم از خون و رگ و گوشت پخته شده نخواهد بود.

- چه سوپ کلمی پختم من! بدم به گل پسرم کلسیمش زیاد شه!

و طبق سلیقه‌ی خود سوپ را با خلال‌های پوست خشک‌شده‌ی نارنگی و مقادیری توت‌فرنگی و پرتقال و خامه‌ی کیک تزئین نمود تا بلکه پسر بد غذا و بی‌اشتهایش که همیشه سرش به کارهای گنده گنده گرم بود ترغیب شود و آن‌را بخورد.

غیژژژژژ

در اتاق لرد باز شد.

- بفرمایید نهار، گل سیاه عشقم!
- آه، مادر!

مروپ ظرف سوپ را روی میز گذاشت و جوزفین خودش را جمع و جور کرد. چندشش می‌شد که برود در دل و روده‌ی کسی، آن هم چه کسی!

- چی شده میوه‌ی عشق مامان؟ می‌خوای مامانتو از شندیدن صدای ملچ مولوچت وقتی داری شاهکار امروزش رو مزه می‌کنی محروم کنی؟

لرد نگاهی گذرا به تزئینات ناهمخون و ناهمگن شاهکار امروز مادرش کرد.
- اینطور نیست که نخوایم، ولی مادر، احیاناً نمی‌دونستید که خیلی زشت و ناشایسته که کسی رو موقع غذا خوردن تماشا کنید؟ و.. مادر! دیگه اون کلمه رو نگید لطفاً! ما بهش حساسیت داریم.
- چنین قانونی برای مادر و پسرا نوشته نشده! اونا فقط برای مردم عادی هستن! برای همینم من می‌تونم هر چقدر که بخوام پسرم رو هر موقعی نگاه کنم!
- هر موقعی..؟
- بله!
-

لرد مدتی در فکر رفته، و سپس به خودش آمد.
- به هر حال مادر! ما در هر صورت مضطرب می‌شیم اگه کسی ما رو هنگام غذا خوردن نگاه کنه! خصوصاً که.. خصوصاً که در حال خوردن شاهکار طباخی مادرمون باشیم!
- آها..! می‌دونم پسرم! خجالت می‌کشی چون خیلی خوشمزه‌است و نمی‌تونی همینجوری خیلی عادی و رسمی بخوریش، ها؟ می‌خوای انگشت‌هات رو هم باهاش تناول کنی، نه؟
- ... بله همون.
- غذاهای مامان خیلی خوشمزه‌است، نه؟
- بله بله.
- پس زیاد بخور تا بزرگ‌تر بشی!
- ما بزرگ بوده و بزرگ هستیم مادر. در ضمن، رشدمون هم دیگه متوقف شده. فعلاً تنها چیزی که رشد می‌کنه آوازه‌ی توانایی‌ها و قدرت ماست!
- و همچنین سایه‌ی امن و توانمندت که کل خونه رو زیر بال و پرش گرفته!
- بله، مادر. حالا لطف کنید و برید بیرون. ما مایلیم به تنهایی و در سکوت و آرامش نهارمون رو میل کنیم.

- کوفتت شه.

جوزفین بود.

- باشه عزیز مامان! من می‌رم شام رو آماده کنم! همینطور بزرگ و بزرگ‌تر شو! اونقدر بزرگ شو که سایه‌ات کل جهان رو به زیر سیطره‌ی خودش در بیاره!

رفت و در را هم پشت سرش بست.

لرد ماند و سوپ کلم حاوی ویتامین جوزفینش.
- یعنی مادرمون کار دیگه‌ای به جز هدر دادن مواد غذایی اینجا نداره؟ باید حتماً براش یه سرگرمی دیگه‌ای جور کنیم. شاید مسابقه‌ی آشپزی برگذار کنیم. اگه ببازه و به حقیقت تلخ کیفیت ترکیبی غذاهاش پی ببره شاید سر عقل بیاد و دست برداره از سرمون.

سپس کاسه‌ی سوپ را برداشت و خیلی آرام و بی سر و صدا در گلدان کنار دستی‌اش خالی کرد.
- دلمون به حال گلدونه می‌سوزه.

سپس قلم‌پر و دفتر و کتاب‌هایش را در آورد و مشغول رسیدگی به کارهایش شد.

جوزفین نفس راحتی کشید. الان جایش خوب بود و هیچ خطری هم تهدیدش نمی‌کرد. می‌توانست خیلی راحت و بی‌دغدغه به گفتمان‌ها و اتفاقات درون اتاق گوش سپارد و توجه کند.
به هر حال او شقه شقه شدن و بعد هم در آب جوش پخته شدن را نیز تجربه کرده بود. به قولی، آب از سرش گذشته بود. به نظر نمی‌آمد خطری جدی‌تر از این‌ها باشد که از سر نگذرانده باشد.

غیژژژژژ

در اتاق لرد توسط دست‌هایی که ویبره می‌زدند باز شد.

- چی می‌خوای هک؟
- اومدم خاک گلدون‌هاتون رو عوض کنم ارباب!
- خوب موقعی اومدی. غذای مادرمون هم هست. باید از دست اونم خلاص بشیم.
- خودم ترتیب همه‌چی‌اش رو می‌دم! نگران هیچی نباشین ارباب!
- حواست باشه باشه مادرمون متوجه نشه هک. اگه ذره‌ای بو ببره خودت و پاتیل‌هات رو با هم ناپدید می‌کنیم. آزمایشگاهت رو هم می‌کنیم آشپزخونه‌ی مادرمون. البته هرچی هم فکر کنی، آخرش می‌بینی که کاربرد اون آزمایشگاه خیلی هم تغییری نمی‌کنه. هر چیزی که ازش تولید بشه و بیاد بیرون یه راست باید ریخت تو سطل آشغال!
- بانو مروپ منن ارباب! این حرفو نزنین!
- بی‌خیال شو هک. سریع کارت رو انجام بده. داری حواسمون رو پرت می‌کنی.
- باشه ارباب! می‌رم با خاک گلدونتون معجون درست کنم!
- برو.. هک. درم پشت سرت ببند.

خب، کمی قبل‌تر گفتیم که گویا آب از سر جوزفین گذشته بود. ولی گویا آب حالا حالاها حتی قرار نیست از بیخ گوشش هم بگذرد!

آزمایشگاه هکتور-ساعاتی بعد

در آزمایشگاه معجون‌سازی عجایب‌الغرایب خانه‌ی ریدل، این هکتور بود که تک و تنها، در تاریکی، زیر نورهای سبز و زرد و سفید آزمایشگاه مشغول هم زدن پاتیل کذایی‌اش بود.
- معجون می‌پزم، چه معجونی! معجونی که مواد اولیه‌اش از غذاهای بانو مروپ باشه خوردن داره! معجون می‌پزم، معجون! با معجون‌ام می‌گیرم جون!

جوزفین دیگر دل از هرگونه امید، معجزه و نجاتی بریده بود. همینطور بی‌حال و بی‌حرکت خودش را به جریان آب سپرده بود تا ببیند چه می‌شود. ملاقه‌ی هکتور را سفت چسبیده بود سرگیجه‌ امانش نمی‌داد که ببیند چه اتفاقی دارد می‌افتد.

- حالا بریم معجونمون رو تست کنیم! زمان تست تشه‌ی جدید هکتور رسیده!

هکتور پاتیل را دو دستی بلند نموده و با لگدی در آزمایشگاه را باز کرد.
- هرکی تشه‌ی جدید هکتور رو تست کنه بهش تشه رو جایزه می‌دم! صد اصن تو فکرش نباشین! فقط یه قُلُپ بخورین!

ربکا لاک‌وود خیلی بد شانس بود. چون باید بار همه‌ی بدشانسی‌های جوزفین را به دوش می‌کشید.
وقتی داشت از آن طرف‌ها گذر می‌کرد، که ای کاش نمی‌کرد، یقه‌اش گرفته شد.

- تشه‌ی هکتور گُله! هرکی نخورده خُله! رِب! تو خیلی وقته اومدی ساکن خونه‌ی ریدل شدی! ولی هنوز یه قاشقم از تشه‌های محشر هکتور نوش جون نکردی! زنگ بزنم صد و ده!؟

ربکا خیلی تلاش کرد که هکتور را قانع کند که آوازه‌ی معجون‌های شگفت‌انگیزش به گوشش رسیده و همین حد هم کفایت می‌کند، اما خب هکتور کر بود انگار. سوزنش گیر کرده بود روی حرف خودش.
- ربکا باید تشه‌ی جدید هکتور رو امتحان کنه! اگه امتحان کنه هیچوقت پشیمون نمی‌شه!
- مطمئنم که تا آخر عمرم پشیمون می‌شم.

ربکا خفاش مقاومی بود، ولی اون موقع به دلایلی همچون سیریش بودن هکتور و عجله داشتن برای زودتر خلاص شدن از دستش صد مقاومتش کم‌کم سست گشته، و در نهایت با ضربه‌ای کاری شکسته و معجون بهش خورونده شد.
آخرین سخنان ربکا بعد از خوردن معجون:
- می‌دونستم که تا آخرش تا آخر عمرم پشیمون می‌شم!

دید اشعه ایکس دوربین‌ها فعال شد.
اندرون شکم ربکا تغییرات شیمیایی بسیار فعالی در حال رخ دادن بود و هر لحظه هم شدیدتر می‌شد.
دقایقی بعد در نهایت ربکا را به اتاق درمانی فکستنی، تازه‌ تأسیس و بی‌امکانات خونه‌ی ریدل منتقل کردند، هکتور را هم که گناهکار و مقصر این واقعه می‌دانستند گذاشتند بالای سرش تا پرپر شدن نمونه آزمایشگاهی زورکی‌اش را که به سختی داشت نفس می‌کشید به تماشا بنشیند.

چند روز بعد-خانه‌ی گریمولد

- پروفسور؟
آلبوس دامبلدور که روی کاناپه‌ی فنر از جا در رفته‌ی خانه‌‌ی گریمولد نشسته و در آرامش روزنامه می‌خواند، سرش را بالا گرفت و با شخص سؤال‌کننده چشم در چشم شد.
- چیه باباجان؟
- ام.. می‌گم.. یه مدتی از رفتنش به مأموریت می‌گذره‌ها.. قرار نیس بریم دنبالش؟
- هوممم.. راست می‌گی باباجان. مدتیه رفته، هیچ خبری هم ازش نیست. گزارشی چیزی هم ازش ارسال نشده برام تا الان. فکر کنم وقتشه که بریم سراغ پلن بی.
- پلن بی پروفسور؟
- آره. گوش‌ات رو بیار جلوتر باباجان.

فرد سؤال کننده گوشش را جلوتر آورد.

- هیچ پلن بی‌ای تو کار نیست باباجان. شوخی کردم.


چند روز بعدتر، اخبار پیام امروز:
بهداشت جهانی وضعیت را قرمز اعلام نمود. بنا بر اطلاعات به دست آمده، بیماری‌ای، نوین، ناشناخته و نوآورانه و نونوار کلاً، تا چند ماه دیگر کل جهان را درگیر نموده بیم آن می‌رود که هستی و نیستی بشریت به اتمام برسد.
تحقیقات نشان داده منشأ و اولین خواستگاه این ویروس آزمایشگاهی در منطقه‌ی لیتل هنگلتون لندن، در آزمایشگاه زیرزمینی خانه‌ای از املاک خاندان ریدل‌ها بوده، چرا که اولین مبتلایان این بیماری نیز ساکنان همان خانه بوده‌اند. نام این ویروس کواید 19 است که بیش‌تر با همان نام کرونا شناخته می‌شود...
ادامه‌ی اخبار را نیز در صفحهات بعد ببینید...


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۴۵:۲۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۴۶:۴۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۵۱:۳۰

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
دوئل ربکا لاک‌وود vs. جوزفین مونتگومری
سوژه: جاسوسی!


گرم بود. خیلی گرم بود. بیش از اندازه گرم بود. داشت می‌سوخت که مالی دست از ریختن قهوه کشید؛ اما همچنان احساس گرما داشت. مالی او را روی سینی، کنار بقیه لیوان‌ها گذاشت. لیوان‌ها اکثرا نارنجی بودند و اسم ویزلی‌ها روی هرکدام نوشته شده بود. عجیب بود که همچنان با آن تغییری که کرده بود، میتوانست بخواند، پس سعی می‌کرد بیشتر بخواند و بیشتر اطلاعات جمع کند!
این چند روز، کارش نگاه کردن به برگه‌ها و لباس‌های متفاوت دامبلدور و گوش دادن به حرف‌هایشان بود. هر موقع که جلسه‌ای می‌گذاشتند، او را پر از قهوه می‌کردند و به دامبلدور می‌دادند تا دامبلدور بیشتر حرف بزند! حس خوبی بود که برای اربابش جاسوسی کند... همه وجودش در جلسات، گوش‌های قوی‌اش بودند که حالا جایشان را به دست های یک لیوان داده‌اند! اما، اگر خطایی میکرد و میفهمیدند این لیوان سفید و بنفش، یک خفاش جیغجیغو و مرگخوار است، کارش تمام شده بود. انگار این ماموریت، نمیتوانست مثل بقیه ماموریت‌ها خطایی داشته باشد... این ماموریت مهم بود و مخصوصا بی‌خطا. ربکا باید این کار را بدون خطا انجام میداد.
ویزلی‌ها با فرود سینی بر میز چوبی آشپزخانه، چنان هجومی به سمت لیوان‌ها بردند که ربکا میخواست بلند شود و جیغ بزند، ولی وقتی چهره اربابش جلوی چشمش آمد، از این کار منصرف شد! ویزلی‌ها لیون‌های نارنجی و رنگ و رو رفته‌شان را برداشتند و قهوه را سر کشیدند. آرتور لیون مالی را به او داد و لیوان خودش را با آرامش برداشت؛ اما نگاهش عاشقانه، روانه مالی می‌شد! حالش کم کم داشت بد می‌شد. چشمانش که حالا خال‌های بنفش بودند را از آنها دور کرد و به سمت در برد. برای اولین بار در عمرش انتظار داشت دامبلدور در را باز کند و حرف‌هایش را شروع کند. هیچ وقت از این حس خوشحال نبود ولی حالا به حرف‌هایش نیاز داشت!

-جوز؟ میدونی پروفسور کجان؟
-تو اتاقشه. گفت عصرونه رو ببرم براش!
-باشه. بیا اینجا... باید تو سینی براشون عصرونه بذارم.

مالی سینی‌ای که ربکا رویش بود را برداشت و با دستمال پارچه‌ای تمیزش کرد. دور لیوان را تمیز کرد و شروع کرد به آماده کردن عصرانه!

30دقیقه بعد-اتاق دامبلدور

-تق، تق، تق، تق. پروفسور بیام تو؟ براتون عصرونه آوردم.
-بیا باباجان!

جوزفین سینی عصرانه را روی میز دامبلدور گذاشت و برگشت و به دامبلدوری نگاه کرد که به بیرون از پنجره خیره شده‌است. ربکا لحظه‌ای فکر کرد دامبلدور قرار است حرف مهمی بزند پس گوش‌هایش را تیز کرد. اما جوزفین هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. دامبلدور سرش را تکان داد و به سمت میز برگشت.
-داشتم لحظات ملکوتی براش درست میکردما... نشد. این چند روزه نمیشه لحظات ملکوتی تولید کنم.

دامبلدور روی صندلی نشست. تا خواست لیوان را بردارد، کسی در زد. دامبلدور با چشمانی که در آن "یعنی میتونم برای کسی که اون پشته، لحظات ملکوتی تولید کنم؟" موج میزد، به در خیره شده بود.
-بله باباجان؟
-پروفسور؟ قرار بود وسط عصرونه سخنرانی داشته باشین!
-عه، واقعا باباجان؟ بیا تو باباجان.

اما فقط یک نفر نبود، بلکه تمام ویزلی‌ها، هری، هرمیون، و بقیه محفلی‌ها وارد اتاق میشدند! دامبلدور لحظه متعجب شد ولی وقتی فهمید میتواند لحظات ملکوتی تولید کند یک قلوپ از قهوه را سر کشید و ایستاد. دستانش را باز کرد و به نماد عشق و بغل کردن یکدیگر، همه محفلی‌ها این کار را تکرار کردند. وقتی عشق ورزیدن از دور تمام شد، دامبلدور هیچ نگفت.
میخواست لحظات ملکوتی تولید کند!
چشمانش را بست و دست به سینه ایستاد. غروب خورشید در اتاق میتابید... از لابه لای پرده، روزنه‌های عشق و امید میتابیدند... این افکار کم کم تمامی محفلی‌ها را مجبور کرد که لحظات ملکوتی را بپذیرند.

-باباجان‌های من! عشق و امید از روزنه‌های زندگیست. شما با عشق امروز و فردایتان را میسازید. عشق بورزید و عشق ورزیدن را بیاموزید.
-پروف؟ این حرف رو من تو یکی از فیلما دیده بودم!
-مممم... باباجان، عشق تا فیلم‌ها هم رفته! بله باباجان... بله! حالا اینا مهم نیست. امروز چقدر عشق ورزیدین؟ بهم بگین عزیزان من!

آرتور دستانش را بلند کرد ایستاد.
-من اول میگم. امروز به یه گربه غذا دادم و تا میتونستم بهش عشق ورزیدم. چهارتا کبوتر گرسنه رو سیر کردم. همین، نفر بعد.

مالی بعد از نشستن آرتور ایستاد.
-من امروز به بچه‌هام، آرتور، هری و هرمیون عشق ورزیدم... ولی عشقم به رون کم بود! ببخشید رون. کافیه فکر کنم؟ نفر بعد.

کم کم تمامی محفلی‌ها با جملاتی که حاوی عشق ورزیدن به این و آن بود، ایستادند و گزارش میدادند. ربکا احساس میکرد سرگیجه دارد، ولی تلاش کرد گوش‌هایش را تیز نگه دارد. ولی انقدر زود گذشت که نوبت به هری رسید و دامبلدور به هری اشاره کرد.
-هری جان؟ باباجان تو چی؟
-پروفسور دامبدور، من که همش عشق میورزم ولی... احساس میکنم کمبود عشق گرفتم!

حمله محفلی‌ها به سمت هری همانا و عشق ورزیدن‌های پی در پی همانا! ربکا میخواست روی زمین دراز بکشد و قهقه بزند. آنقدر نخندید که احساس کرد رنگش بنفش شده است! سریع صورتش را درست کرد و در تلاش کرد در ذهنش قهقه بزند!
در جاسوسی باید حواسش جمع باشد!
دامبلدور لیوان را بلند کرد و ایستاد. باز هم یمخواست لحظات ملکوتی تولید کند. سر ربکا در دهان دامبلدور بود. وقتی از ماموریت برگشت، باید یک حمام سه ساعته با وایتکس‌های گابریل بکند. تنها چیزی که خوب بود، این بود که او خفاش است.
خفاش بودن یعنی عامل کرونا بودن!
این اصل زندگی یک خفاش در این دور و زمانه بود.
دامبلدور به ماه که حالا در آسمان میدرخشید نگاه کرد. انتظار کسی از ماه در چشمانش بگوید ولی بیشتر همهمه عشق ورزیدن‌ها بیشتر شد. دامبلدور قطرات آخر قهوه را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. نگاهی به محفلی‌های دور هری انداخت.
او هم میخواست عشق بورزد.
به سمت هری رفت و عشق ورزیدن شروع کرد.

-چقد اذیت کننده است! باید در برم...باید برم! باید برممممم!

ساعت2 شب

-واقعا دارم اذیت میشم! اَه!

ربکا، اطلاعاتی که بدست آورده بود را در چند کاغذپوستی جدا نوشته بود و در جیب لباسش گذاشت. در تلاش بود سرش را تبدیل به حالت قبلی بکند ولی نمیشد. تا اینکه با اولین ضربه دست به سرش، دامبلدور تکانی خورد و بیدار شد.
-احساس کردم لیوان افتاد. نه هنوز سر جاشه؛ لبه میزه! بهتره بخوابم.

ربکا پشت میز قایم شده بود و سرش را روی میز گذاشته بود. این‌بار از اینکه سرش تبدیل به حالت قبلی نشده بود خوشحال شد. وقتی دامبلدور با خمیازه‌ای بلند خوابش برد، ایستاد و به سمت در رفت تا در انباری آپارات کند.

فردا صبح-اتاق لردسیاه

-عشق ورزیدن از ارکان مهم زن‍... چیز!... ارباب، این جواب جاسوسی از گروه عشق... نه ارباب، چیزه! گروه سفیداست! با عش‍... با احترام تقدیم به شما.
-

لرد کاغذ را از ربکا گرفت و به بلاتریکس نگاهی انداخت.

-خب ربکا! کارت برای اولین بار، خوب بود.
-پاداشی... چیزی؟
-پاداش میخوای؟
-آره!
-بیا تو آشپزخونه بهت بگم.

بلاتریکس و ربکا میخواستند بروند که لرد چیزی را به بلاتریکس تذکر داد.
-بلامون! غذا رو برای دامبلدور بفرست. میخواهیم کمی شاد بشیم.
-حتما ارباب. سوپ رو به زودی برای محفل میفرستم!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
دوئل من vs خالی


سوژه: تمرکز کافی!

تنه‌های تنومند درختان، زمینی سرتاسر پوشیده از چمنی ضخیم، گل‌ها و گیاهانی وحشی، و بارانی که بی وقفه می‌بارید، تنها نمایی بود که سدریک از فضای مقابلش داشت.

تا چشم کار می‌کرد، در اطرافش درختان بزرگ و فراوانی دیده می‌شد که بعضی بلندیشان حتی به سی متر هم می‌رسید. آنقدر نزدیک هم بودند که راه رفتن از میانشان دشوار بود. شاخه‌ها در بالا در هم تنیده شده و پوشش سقف مانندی را ایجاد کرده بودند که مانع از ورود نور خورشید به داخل جنگل می‌شد، اما در برابر نفوذ قطرات باران، کم‌وبیش بی‌تاثیر بود. قطرات ریز باران هرطور شده راه خود را برای ورود پیدا می‌کردند.

برخلاف ریزش مداوم باران، هوا نه تنها خنک و دلپذیر نبود، بلکه به شدت گرم و شرجی بود و سدریک را عذاب می‌داد. هر از گاهی صدای حرکت موجودی که در لا به لای شاخ و برگ‌های درختان حرکت می‌کرد، شنیده می‌شد.

سدریک در جنگلی بود که به هیچ وجه نمی‌دانست چرا و چگونه سر از آنجا در آورده است. مثل همیشه در خواب به سر می‌بُرد، تا این که کم‌کم بیدار شده و چشمانش را باز کرده و خود را تک و تنها در آن جنگل یافته بود.

یادش نمی‌آمد چه اتفاقی افتاده بود. چشمانش را بست و سعی کرد تمرکز کند. اندکی تلاش کرد تا اتفاقات رخ داده را به خاطر بیاورد، اما بی‌فایده بود. یادش نمی‌آمد. پس از چندین تلاش دیگر، بالاخره تلاش‌هایش نتیجه داد و کم‌کم ماجرا را به خاطر آورد.

فلش‌بک

روزی دل‌انگیز و آفتابی بود. پرندگان بر فراز آسمان پرواز می‌کردند و صدای جیک‌جیک ملایم و دلپذیرشان فضا را پر کرده بود. نسیم ملایمی می‌وزید و شاخه‌های درختان را به نرمی نوازش می‌کرد.

اما سدریک، بی‌توجه به تمام آن زیبایی‌ها، ترجیح می‌داد در خانه‌ی ریدل‌‌ها بماند و بیرون نرود. دلیلی هم که برای این تصمیم داشت، دلیل قانع کننده‌ای بود؛ چند روزی می‌شد که موهای سدریک به طرز عجیبی زبر و وز شده، در جهات مختلفی به بالا رفته و در هوا ایستاده بودند. هرکاری می‌کرد، نمی‌توانست آنها را به حالت اولیه‌شان در بیاورد.

برای سدریکی که یکی از اندک افتخاراتش در زندگی، داشتنِ موهایی نرم و زیبا و خوش‌حالت بود، واقعا افت داشت که با آن موها در انظار عمومی دیده شود.

تقریبا چند ساعتی می‌شد که از شدت ناراحتی نخوابیده بود، که این خودش امری بسیار غیرطبیعی به حساب می‌آمد.
همانطور که برای خودش در راهروها می‌پلکید و به حال و روز بدش تاسف می‌خورد، صدای بانو مروپ به گوشش رسید.
- سدریک مامان؟ کجایی؟ بیا این آبمیوه‌ی مخلوط موز و کوکوسبزی و کباب کوبیده‌ی گلابی رو بخور؛ ویتامین و پروتئین داره، کمک می‌کنه موهات عین روز اولش بشن.

سدریک سعی کرد این حقیقت را که شامِ شب قبلشان کوکوسبزی بود و برای ناهار هفته‌ی پیش، کوبیده‌ی گلابی داشتند، از ذهنش بیرون کرده و خود را با این دروغ که بانو همیشه از مواد تازه استفاده می‌کند، گول بزند.

اما حتی این موضوع هم آنقدری به او کمک نکرد که حاضر به خوردن آن آبمیوه شود. بنابراین بی سروصدا، تا قبل از این که مروپ او را پیدا کند، به حیاط خزید و تصمیم گرفت بقیه‌ی روزش را در آنجا سپری کند. به شدت خوابش می‌آمد، اما مشکلش این بود که با وجود دغدغه‌ای که داشت، خوابش نمی‌برد.

همانطور که قدم می‌زد و بی‌هدف، در مسیری مستقیم حرکت می‌کرد، ناگهان چشمش به دیواره‌ی پشتیِ دکه‌ی رودولف افتاد. پوستر بزرگی بر روی آن نصب شده بود که کلمات طلایی‌ِ نوشته شده رویش، به شدت برق می‌زدند و جلب توجه می‌کردند.

سدریک تعجبی نکرد که چرا رودولف آن پوستر را از روی دیوار دکه‌اش نکنده است؛ زیرا خیلی وقت بود که رفته و به دکه‌اش سر نزده بود‌. خیلی وقت بود که سدریک او را ندیده بود.
بنابراین جلو رفت و متن روی پوستر را از نزدیک خواند.
افتتاحیه‌ی بزرگ‌ترین و مجهزترین آرایشگاه قرن
"آرایشگاهِ آرمازون"
با تمام امکانات و ابزار و وسایل جهت آراستن موی شما
مطابق با آخرین مد روز
آیا از مدل مویتان خسته شده‌اید؟ آیا دیگران مدل موهایتان را مسخره می‌کنند؟ آیا دلتان می‌خواهد موهایی خوش‌حالت داشته باشید؟
جواب شما پیش ماست...کافی‌ست به آدرس زیر مراجعه کرده و سپس با زیباترین و نرم‌ترین موها، به خانه‌‌ی خود برگردید!


باورش نمی‌شد! این یکی از معدود دفعاتی بود که شانس با او یار می‌شد. درحالی که از شدت هیجان و خوشحالی نفسش بند آمده بود، آدرس را خواند و سپس آماده شد تا بی‌معطلی، به آنجا آپارات کند.

اما درست در همان لحظه‌ای که چشمانش را بسته و تمام تمرکزش را جمع کرده بود، خاطره‌ای بسیار محو و قدیمی از مقابل چشمانش گذشت.
خاطره، سدریک را در زندگیِ قبلی‌اش نشان می‌داد. زندگی‌ای که با یک جابه‌جایی ناموفق به پایان رسیده بود. سدریک خودش را در آن خاطره‌ی گذرا تشخیص داد. خاطره تقریبا تار و نامشخص بود. اما او متوجه خودش شد که در زندگی قبلی‌اش درتلاش برای جابه‌جایی‌ است و تلاشش سرانجامی ندارد.

سدریکِ خاطره چشمانش را محکم بسته و ظاهرا تمرکز کرده بود. می‌خواست به جایی اپارات کند. اما درست در لحظه‌ی آخر، تمرکزش بهم ریخت و فقط توانست قسمتی از سر و یک دست و دوجفت پا را با خود به مقصد ببرد. بقیه‌ی اعضای بدنش در جای اول باقی مانده بودند.
تعداد اعضای تکه شده بسیار بیشتر از آنی بود که بدن، تحمل ادامه‌ی حیات را داشته باشد. بنابراین همانجا زندگیِ سدریک پایان یافته و زندگی دیگری را آغاز کرده بود. زندگی‌ای که الان درونش بود.

خاطره به همان سرعتی که آمده بود، محو شد. سدریک ماند و وحشتی که او را در بر گرفته بود. نمی‌خواست پایان این زندگیش هم مانند قبلی باشد. نمی‌خواست باز هم مرگ فجیع و دردناکی را از آن خود کند.

کم‌کم داشت قید رفتن به آرایشگاه را می‌زد، که دوباره وضع خراب موهایش را بخاطر آورد. اگر موهایش را درست نمی‌کرد هم به نوعی می‌مرد، چون هرگز از خانه بیرون نمی‌رفت و تا آخر عمرش در تنهایی با خود و موهایش کلنجار می‌رفت. این مرگ تدریجی بود.

قطعا سدریک مرگی تند و سریع را ترجیح می‌داد. بنابراین تصمیم نهایی‌اش را گرفت و چشمانش را محکم بر هم فشرد. درست لحظه‌ای که باید روی نام آرایشگاه تمرکز می‌کرد، بار دیگر به یاد زندگی قبلش افتاد و تمرکزش را از دست داد؛ و نتیجه این شد که در نام آرایشگاه اشتباه کرد. نامی که سدریک بر آن متمرکز شده بود، حرف "ر" نداشت؛ نامی که سدریک بعنوان اسم آرایشگاه بر رویش تمرکز کرده بود، آمازون بود.

پایان فلش‌بک

حالا متوجه شد اوضاع از چه قرار است. او خودش را به جنگل‌های استوایی آمازون آورده بود. درحالی که سعی داشت فعلا به چگونگی بیرون رفتنش از جنگل فکر نکند، موزی که کنار پایش افتاده بود را برداشت و آن را پوست کند. اما درست هنگامی که تنها یک سانتی‌متر بیشتر با دهانش فاصله نداشت، میمون قهوه‌ای رنگی جیغ کشان، درحالی که بر روی بندی تاب می‌خورد، آن را از دستش قاپید و درسته در دهانش گذاشت.

درحالی که حالا احساس خشم را نیز درکنار دیگر احساساتش نظیر ترس و وحشت و سردرگمی قرار می‌داد، دنبال سرپناهی گشت تا از ضربات پی‌درپی قطرات باران با سر و صورتش در امان بماند.

چیزی نگذشت که تخته سنگ بزرگی یافت که می‌توانست زیرش قرار بگیرد. چهار دست و پا به زیر سنگ خزید. موهایش در اثر رطوبت هوا حتی از پیش هم بدتر شده بود؛ اما برایش هیچ اهمیتی نداشت! و این چیزی بود که او را بیشتر از هر چیز دیگری می‌ترساند؛ زیرا می‌دانست تنها در شرایطی که مسئله‌ی مرگ و زندگی درمیان باشد، مسئله‌ی موهایش در نظرش کم‌اهمیت جلوه می‌کند. درحال حاضر تنها چیزی که کوچک‌ترین اهمیتی برایش نداشت، موهایش بود.

درست درهمان لحظه متوجه شد که چقدر خوابش می‌آید. در زیر آن سقف کلفت و ضخیمِ ساخته شده از برگ‌ بر روی آسمان، شب یا روز بودن مشخص نبود؛ اما این برای سدریک اهمیتی نداشت، زیرا هرموقع که اراده می‌کرد می‌توانست بخوابد. بنابراین درحالی که امیدوار بود بعد از بیدار شدن بتواند راه‌حلی برای فرار از این موقعیت بیابد، سرش را روی سنگ کوچکی گذاشت و فورا به خواب رفت.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۵ ۲۲:۵۱:۴۵
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۵ ۲۲:۵۴:۲۳

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
رکسان Vs سدریک


از ترس به گوشه ای پناه برده بود. صدای قهقهه های شیطانی، سایه وحشتناک روی دیوار، تاریکی...
با صدای رعد و برقی که از بیرون به گوش می رسید، جیغ بلندی کشید و پشت اولین وسیله ای که نزدیکش بود، پناه گرفت. آروم سرش رو بیرون آورد و درحالی که می لرزید، گفت:
- من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا کجاست اصلا؟

یک ساعت قبل - خونه ریدل ها

- خوب خالی، این جایی که میخوای ما رو ببری، کجا هست؟
- یه جای فوق العاده... ترسناک، ارباب! خیلی ترسناک...

لرد با شنیدن کلمه "ترسناک" خیلی خوشحال شد، اما سعی کرد خوشحالیش رو بروز نده. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خوب میشناخت!
- خب، فهمیدیم ترسناکه، دیگه چی؟ میدونی که واسه تلف کردن وقت ما...
- ماگل هم داره ارباب! پر از ماگله... ماگلای وحشی و ترسناک... خیلی ترسناک...
- پس بزن بریم خالی.

با شنیدن این حرف، برق از سر رکسان پرید و قیافه به خودش گرفت. برای آپارات کردن، باید با دستش لرد رو میگرفت، و این خیلی براش هیجان انگیز بود، چون لرد تا الان اجازه نداده بود بهش دست بزنه. لرد مرگخوارای جوگیر و بی جنبه ش رو خیلی خوب میشناخت!
از طرفی، وقتی یادش افتاد به چه جای وحشتناکی قراره برن، کمی دستپاچه شد.

- چرا معطلش میکنی خالی؟ ترسیدی؟ مرگخوار ما ترسیده؟
- چیز... نه ارباب، یه ذره سردمه فقط. وردش چی بود؟

یه لحظه لرد متوجه اشتباهی که کرده بود شد. قطعا درخواست از رکسان برای بردنش به یه جای ترسناک، اصلا کار درستی نبود... و سردش شد!
- تمرکز کن خالی!
- ور... تمرکز؟!

همون لحظه - توی مغز رکسان

تعدادی رکسان کوچولو، توی مغز درحال کار کردن بودن. تعدادی در حال چای نوشیدن بودن و یه نفر، کمی اون ور تر، پشت کامپیوتر نشسته بود. همچنان که با آرامش با صندلی چرخدارش عقب و جلو میرفت، یهو یه پیام روی کامپیوتر ظاهر شد. فرد پشت کامپیوتر چند ثانیه با دقت به پیام نگاه کرد، بعد صندلیش رو جلوتر کشید و دقیق تر نگاه کرد، بعد عینکش رو زد و دقیق تر نگاه کرد، بعد صورتش رو به شیشه چسبوند و دقیق تر نگاه کرد... بعد نگاهی به یکی از رکسانا که درحال چای نوشیدن بود، انداخت:
- میگم رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم رکسان. وایسا از رکسان بپرسم. رکسان، تمرکز یعنی چی؟
- نمیدونم. بذار از رکسان بپرسم...

یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان

...
- نمیدونم. اصلا واسه چی هست؟
- نمیدونم. بذار از رکسان قبلیه بپرسم...

یک ساعت بعد - بازم توی مغز رکسان

...
- اصلا چرا معنی تمرکز رو میخوای؟
- خب اینجا دستور داده صاحبمون دیگه. میگه تمرکز کن. مگه اصلا کار شماها انجام دستوراتی که من بهتون میرسونم نیست؟ چطور نمیدونی تمرکز چیه، ها؟ نچ نچ نچ...
- خب... چون اصلا تا حالا همچین دستوری به تو داده نشده که تو به ما بدی دیگه.

رکسان پشت کامپیوتر، نگاه دوباره ای به پیغام روی کامپیوتر انداخت... و مرد!

- اینم مرد که. بگین کارگر جایگزین بعدی رو بیارن.

همون لحظه - خارج از مغز رکسان

- تمرکز... ورد... ترس... خوشحالی و ذوق...
- خالی... خالی! چت شده؟ تمرکز کن، جون ما خیلی با ارزشه!
- نه نه، وایسن، آها! یادم اومد!
- نه خالی، اول تمرکز کن...


زمان حال - مکان ترسناک

رکسان دوباره به هوش اومد. یادش اومد چطور وارد اینجا شد. این اولین قدمش برای فرار از اونجا بود. نفسی از سر راحتی کشید و روی زمین ولو شد... ولی این احساس اذیتش میکرد که انگار یه چیزی رو فراموش کرده...

- وای، بدبخت شدم! ارباب کجان؟

سریع از جاش پرید. توی تاریکی، دنبال کسی گشتن که اصلا معلوم نبود چه بلایی سرش اومده، خیلی سخت بود. دستش به چیزی خورد... چیزی که میدونست چیه... از صدای وحشتناکی که تولید کرد فهمید...

- ج... جغ... جغجغه بچه!

جیغ بلندی کشید و به هوا پرید و توی هوا، خودشو به چیزی نگه داشت. اول نفس راحتی کشید، ولی وقتی دستش سر خورد...

- بادکنک!

دستشو رها کرد و با سرعت به سمت زمین حرکت کرد؛ ولی برخلاف تصورش، روی یه چیز خیلی نرم فرود اومد. خیلی نرم... و خیلی پارچه ای...

- عروسک!

از روی عروسک آروم عقب رفت. تاریک بود و جایی برای قایم شدن پیدا نمی کرد؛ نه لیوان آبی، نه ترک دیواری، نه کیف کسی... از همین تاریکی بدش میومد. چیزی نمی دید، اما مطمئن بود همه وسایل ترسناک دارن آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکنن؛ توپ تنیس، عروسک های خرسی پشمالو، قطار های اسباب بازی... صدای خش خش کاغذ رنگی ها رو از پشتش میشنید... دیگه نتونست طاقت بیاره... و با تمام قدرت، جیغ کشید و بعد، همونجا روی زمین دراز کشید و دستاشو روی سرش گذاشت. درست لحظه ای که فکر میکرد الانه که همه وسایل ترسناک بهش حمله کنن...

- سورپرایز!

چراغها همه روشن شدن و صدای آهنگ و جیغ و هورا، توی فضا پیچید. رکسان، یه عده بچه کلاه بوقی پوش رو دید که جلوی یه زن کلاه بوقی پوش صف کشیدن و همه درحال بالا و پایین پریدن و برف شادی ریختن بودن. تا رکسان بخواد بفهمه که چه اتفاقی افتاده، توجه زن بهش جلب شد.
- تو که از بچه های مهد کودک نیستی.

یهو صدای آهنگ قطع شد، بچه ها دست از جیغ و هورا کشیدن و برف شادی ریختن، کشیدن. بچه ها همه به رکسان خیره شده بودن.

- توی این بارون، پا شدم اومدم مهد.
- آره، منم.
- چقد توی اتاق بغلی خوشحال بودم و میخندیدم.
- آره منم.
- تازه، من کادو هم خریده بودم.
- آره، منم.

همه بچه ها به سمت تنها کسی برگشتن که تایید نکرده بود. بچه که دستشو پشت سرش نگه داشته بود و خیس عرق شده بود، آهی کشید.
- خیلی خب، من یادم رفته بود امروز تولده، ولی وقتی رسیدم این چیز دم در دیدم...

با دیدن چیز توی دست پسر، همه بچه ها و مربی شون، جیغ بلندی کشیدن و هرکدوم به سمتی فرار کردن. بچه که نمیدونست اونا از چی میترسن، اول کمی با تعجب به همه نگاه کرد، بعد چیز رو روی زمین انداخت و دوید.

کمی طول کشید تا رکسان از بین پاهایی که این طرف و اون طرف میدویدن، بفهمه که اون چیز، چیه، ولی وقتی فهمید، آرزو کرد کاش هیچوقت نمیفهمید!
- ارباب! من آخر همه دوئلام مردم ارباب! لطفا این دفعه نمیرم ارباب!
- قبل از اینکه بلایی سرت بیاریم خالی، یه خبر خوب داریم برات و یه خبر بد. و چون ما اربابیم، دوست داریم خبر خوب رو اول بگیم. خبر خوبمون اینه که چوبدستیمون توی کش شلوارمون بود... که میبینی فقط سرمون رو تونستی منتقل کنی به اینجا.

رکسان نگاهی به دستمال روی سر لرد انداخت، و آب دهنشو قورت داد.
- خبر بدتون چیه ارباب؟
- قبل از اینکه بیایم، چوبدستی بلامون رو قرض گرفتیم و به سرمون بستیم.

لرد مرگخوارای بی جنبه ش رو خیلی خیلی خوب میشناخت!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.