خلاصه:
مرگخوارا تصمیم گرفتن که دور از چشم لرد سیاه، برای خودشون هورکراکس درست کنن و برای این کار پیش هوریس اسلاگهورن می رن. هوریس بهشون می گه که نیاز به یه روح دارن و اونا هم تصمیم می گیرن روح هکتور رو در بیارن. برای این کار قراره سرش رو بشکافن.
...................-چی؟
-
بلاتریکس چاقویش را در آورد و به دو مرگخوار اشاره کرد تا هکتور را که از ناراحتی ویبره میزد، نگه دارند.
هکتور روحش را میخواست تا معجونهای هکولانه تری بسازد!
-نــــــه!
هکتور با تمام وجودش دست و پایش را تکان میداد تا از شر آنها خلاص شود، ولی با این کارش بیشتر بلاتریکس را عصبی میکرد.
-هک... بس کن هک...
هکتــــور!
-بله بلا؟
-این چیه؟
-علامت شـ...
بلاتریکس هکتور را بیهوش کرد.
-از اولم باید همین کارو میکردم.
-
آفریـــــــن!
همه به سمت صدا برگشتند. بلاتریکس هم به سمت صدا برگشت و با دیدن مرگخوار مذکور، اخم کرد.
-مگه ارباب بهت نگفت جیغ نزن؟ این یه دستور مگه نبود؟ ها؟
-چرا بود.
-جیغ ممنوعه ربکا. واسه تو ممنوعه.
-
ربکا تا حالا اینقد مورد ظلم(!) واقع نشده بود. ظلم از این سنگین تر؟
پس تغییر شکل داد و بالای سر هکتور پرواز کرد.
ولی ناگهان پایش به موهای هکتور گیر کرد و برای اینکه از آنها رها شود، محکم پرواز کرد.
-هیـــــــــــع!
-یعنی سر هک اینقد شبیه پارچه است که سریع پاره میشه؟
سر هکتور باز شد. خیلی باز شد. آنقدر باز شد که تا پشت سرش ادامه داشت.
-ببخشید. فکر کنم یه جایی باید می رفتم؛ امرش ضروریه آخه!
-
ربکا، میکشمت. تو هم با این بدشانسیت! ربکا رفت ولی همه به سر باز و مغز هکتور خیره شدند.
مغز هکتور مانند معجونی در پاتیل میجوشید و قل قل میکرد!