هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
هیچ یک از مرگ خواران نمی توانستند به درستی معنی این را درک کنند که لرد، از شب گذشته دیده نشده و خبری از او نبوده است. البته چندان هم نمی‌ترسیدند، چون می‌دانستند لرد هر چه قدر هم تحت فشار باشد، به هر حال قوی‌ترین جادوگر‌ عصر به شمار می‌آید. چه بعد از دامبلدور، چه قبل از دامبلدور.
بلاتریکس مدام جیغ می‌کشید و به طرز جنون آمیزی اشک می‌ریخت. او مدام خودش و مرگ‌خواران دیگر را به خاطر تنها گذاشتن لرد سرزنش می‌کرد. رکسان، مدام دستمال صورتی رنگی را از جیبش در می‌آورد و اشک‌هایش را پاک می‌کرد. احتمالا اشک خیلی از آنها به خاطر ترس بود. چون اگر اتفاقی برای لرد می‌افتاد، کارشان ساخته بود.
این بود که سریع روزنامه را روی زمین انداختند و به سمت گرینگوتز دویدند.
وقتی به گرینگوتز رسیدند و از میان جن‌های غرغرو عبور کردند، دیدند که هیچ خبری از لرد نیست و تنها چیزی که نشان می‌دهد او در آنجا حضور داشته، تکه کاغذ رنگ و رو رفته‌ای بود که لرد، روی آن با خط قابل تشخیصش چیزی را نوشته بود.
بلاتریکس، با بی‌قراری کاغذ را از رکسان، که سعی می‌کرد خط لرد را بخواند گرفت. بقیه‌ی مرگ‌خواران دور او جمع شدند تا بفهمند چه چیزی روی کاغذ نوشته شده است.
بلاتریکس، آرام نوشته‌ی روی کاغذ را زمزمه کرد:
- جنگل ماگلیِ ۷۱، زنده‌ام.
بلاتریکس چند بار دیگر هم متن کاغذ را خواند.
رکسان با گیجی پرسید:
- یعنی چی؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
مرگ‌خواران که به شدت از برخورد کراب با لرد سیاه و لرد سیاه با کراب جا خورده بودند، دوان دوان از گرینگوتز بیرون رفتند تا قایم شوند. بعد از اندکی مکث و جر و بحث در کوچۀ دیاگون، صمیم گرفتند هر کسی در یک مغازه قایم شود.
بلاتریکس رفت به فلوریش و بلاتز و رکسان هم به دنبالش، اوری در مغازۀ الیوندر قایم شد و دو نفر هم چپیدند در مغازۀ جارو و وسایل کوییدیچ. کرو هنوز دنبال جایی برای مخفی شدن بود که چشمش به سوروس اسنیپ خورد. جلو دوید و دست به ردای او شد.
«سوروس التماست می‌کنم... کجا برم که دامبلدور پیدام نکنه؟»
دیوونه برو تو مغازۀ وسایل شوخی ویزلیا دیگه اون جا همیشه شلوغه. داره شب می‌شه، تو می‌دونی لردسیاه کجاست؟»
«دمت گرم سوروس. نوکرتم. چاکرخواتم! ارباب تو گرینگوتز نشسته بستنی می‌زنه.»
اسنیپ ردایش را از دست او بیرون کشید و به سمت گرینگوتز دوید تا پیشگویی را که تازه از تریلانی شنیده بود، به سمع و نظر ایشان برساند.
دامبلدور فکر کرده بود مرگ‌خواران تنبل حتما به هاگزهد می‌روند تا چیزی بخورند، اما آنجا تریلانی را دیده بود و او برایش یک پیشگویی واقعی کرده بود.
اسنیپ با خودش تکرار می‌کرد:
«پسری که آخر جولای به دنیا میاد...پسری که آخر جولای به دنیا میاد...»
مرگ‌خواران در مغازه‌ها منتظر بودند و دامبلدور هم دیگر رفته بود سراغ سه دسته جارو تا از رزمرتا بپرسد که مرگ‌خواران را دیده یا نه.
فردا صبح که همۀ مرگ‌خواران خسته و کوفته درمغازه‌های کوچه دیاگون از خواب بلند می‌شدند، چشمشان به پیام امروز افتاد که روی صفحه اولش نوشته بود:
«قربانیان دیشب، لیلی و جیمز پاتر، هری پاتر پسری که زنده ماند. کسی که نباید اسمش را برد در مقابل پاتر کوچک ناکام ماند. کسی از دیشب اثری از او ندیده»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
مرگ‌خواران بهت‌زده به لرد نگاه می‌کردند. در حالی که لرد، خیلی خونسرد و با آرامش، شانه به شانه با دامبلدور از آنها دور می‌شد. مرگ‌خواران نمی‌توانستند باور کنند آن همه بدبختی، آخرش هم به جایی نرسیده و دامبلدوری که قصد کشتنش را داشتند در کمال حیرت، حالا دارد با اربابشان قدم می‌زند. هرکسی بود خشکش می‌زد. مرگ‌خواران که جای خود دارند.
خلاصه، همان‌طور پیاده، حدود نیم ساعت راه رفتند و از کوه و درخت و خانه‌ها و... گذشتند. مرگ‌خواران، که خسته و اندوهگین بودند از عقب راه می‌رفتند و لرد و دامبلدور، خیلی معمولی، با هم از جلو حرکت می‌کردند. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد و باد سردی می‌وزید. وقتی به گرینگوتز رسیدند، لرد و دامبلدور ایستادند. لرد، به ستون بزرگی در داخل گرینگوتز اشاره کرد و گفت:
- خب، دامبلدور. برو اونجا چشم بذار.
سپس با انزجار مرگ‌خواران را ور انداز کرد و ادامه داد:
- شما هم برین قایم شین. این دورم بازی کنید بعدش تکلیف همه‌تونو مشخص می‌کنم.
بعد، رفت و روی صندلی نرمی که یک دفعه در وسط گرینگوتز ظاهر شده بود، نشست. صندلی، گرد بود و پارچه‌ی مخملی و اناری رنگی داشت. لرد روی آن لمید و مرگ‌خواران، در کمال شگفتی(چیزی می‌گویم، چیزی می‌شنوید. شگفتــی!) جنی را دیدند که با لباس های رسمی، جلوی لرد تعظیم کرد و یک فنجانِ سفید و زیبا به او داد که محتویاتش احتمالا چای سبز بود. (نمی‌دانم چرا سبز. پس نپرسید که من خنگی بیش نیستم)
بلاتریکس وقتی آن صحنه را دید، اول چرخی زد و بعد، به طور کاملا صاف، به پشت، با صدای مهیبی روی زمین فرود آمد. لرزید و کف از دهان خارج ساخت. (واو) رنگش هم چیزی مثل اناریِ مبلِ لرد بود.
لرد، آرام و با حوصله نگاهش می‌کرد و اخم به ابرو نمی‌آورد. بعد از اینکه چای سبزش را تمام کرد، فنجان را با بی‌خیالی به پشت سرش پرت کرد و دوباره روی مبل لمید. بعد، دوباره همان جن ظاهر شد و یک بستنی لیوانی گنده با طعم توت فرنگی را به دست لرد داد.
اوری گفت:
- سرورم، بلاتون به جونم، از روی چای بستنی میل نکنید. می‌ترسم معده‌ی مبارک درد کنه.
لحنش بسیار مؤدبانه بود و این حرف را در حالی می‌زد که خم شده بود و زمین را نگاه می‌کرد.
لرد، در حالی که بستنی می‌خورد، اوری را با حالت بدی نگاه کرد.
- متاسفانه نمی‌کشمت، اوری. چون قرار بود بهت جایزه بدم. عوضش جایزه بی جایزه. از این به بعد، هر خطایی بکنی با روش دلنشین‌تری ازت پذیرایی می‌شه، اوری.
اوری بر خود لرزید.
دامبلدور که تا آن لحظه با حالت عجیبی دست به کمر ایستاده بود، به سمت ستون رفت و داد زد:
- من چشم می‌ذارم. فقط زود تشریف ببرین خواهشاً!
لرد، سرش را تکان داد و رو به مرگ‌خواران گفت:
- شنیدید که چی گفت؟
مرگ‌خواران، پیکر بلاتریکس را از زمین جمع کردند و از گرینگوتز بیرون رفتند. قیافه هایشان بسیار خسته و غمگین بود، حالا باید از آنجا دور می‌شدند، در حالی که بلاتریکس و کراب را حمل می‌کردند. این برای آنها، یک فاجعه به شمار می‌رفت.


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
دامبلدور با مهربانی جواب داد:
«نه بلاتریکس من یه مشنگ‌زاده‌ام که معجون مرکب پیچیده خوردم تا شما رو گول بزنم که دامبلدور رو نکشید، هر چند اون هنوز نرسیده.»
بلاتریکس به دامبلدور تقلبی اخم کرد و گفت:
«راه بیفتید، من با این یه کاری دارم که خشونتش زیاده شما نبینید بهتره.»
مرگخوارها که تازه امیدوار شده بودند، بالاخره به صحنۀ اکشن و خفن می‌بینند، با ناامیدی به سمت قلعه راه افتادند. بلاتریکس داد زد:
«گندزادۀ کثیف بیا پایین ببینم. نترس باهات کاری ندارم، بیا.»
دامبلدور تقلبی بغض کرد و گفت:
«نوموخوام. بیام پایین منو می‌زنی.»
بلاتریکس که دیگر بعد از این همه رفت و آمد، اعصاب درست و حسابی برایش نمانده بود با چوب‌دستی‌اش، مشنگ‌زاده را نشانه رفت.
«براکیابیندو.»
دامبلدور تقلبی جاخالی داد و فریاد زد:
«لسترنج احمق! حالا من یه شوخی کردم گفتم معجون خوردم، تو باید باور کنی؟ دیوونه نزدیک بود بیفتم.»
دامبلدور واقعی که تا به حال از این همه فحش در یک جمله استفاده نکرده بود ناگهان جلوی دهانش را گرفت.
بلاتریکس هم به سمت یارانش دوید و با خوشحالی جیغ جیغ کرد:
«بیاین، بیاین خودشه. دامبلدور واقعیه. بیاین بکشیمش راحت بشیم.»
مرگ‌خواران دوان دوان برگشتند و کنار بلاتریکس ایستادند. ناگهان کراب آستینش را بالا زد و علامت روی ساعدش را فشرد. بلا به موهای جنگلی‌اش چنگ زد و نعره زنان گفت:
«چی کار کردی؟ الان اگه ارباب بیاد و ببینه پاتر رو نگرفتیم پاره پاره‌مون می‌کنه.»
کراب اهمیتی نداد و با خونسردی زمزمه کرد:
«ذار بیاد خودش شر دامبلی رو کم کنه. من دیگه خسته شدم. افتخار نمی‌خوام، فقط یه دوش آب گرم می‌خوام.»
بعد از چند دقیقه انتظار ولدمورت از راه رسید. مرگ‌خواران کوچه‌ای باز کردند و تعظیم کنان به اربابشان خوش‌آمد گفتند. ناگهان اوری سر بلند کرد و گفت:
«ارباب اربا، اوناهاش اون بالا وایساده. به من جای ه می‌دین حالا؟»
ولدمورت لحظه‌ای پر ابهت بودن را کنار گذاشت و مهربانانه به اوری گفت:
«آفرین اوری به تو کلی افتخار جایزه می‌دم.»
سپس رو به بلاتریکس کرد و با عصبانیت پرسید:
«پاتر کو؟»
«ارباب من رو ببخشید. عفو کنید، اما کراب شما رو صدا زد.»
ولدمورت نعره زد:
«من همش رو از چشم تو می‌بینم. تو مسئول انگشت‌های اینایی که الکی من رو صدا نکنن.»
کراب سینه سپر کرد و گفت:
«ارباب اگه می‌خواین دوباره شروع کنید که پسره فقط مال منه و از این حرفا بگید من برم. بسه دیگه. یه بار پسره زد کشتتون ما آواره شدیم. حالا که این سایته زندتون کرده دیگه بیخیال این پسره بشید. به اون پسره گیر بدین.»
ولدمورت چوب‌دستی‌اش را تکان داد و گفت:
«آودا کداورا.»
و کراب به دیار باقی شتافت. ولدمورت به بقیه‌شان رو کرد و سپس به اوری گفت:
«بذار اینا رو تنبیه کنم، افتخارای تو رو بعدش می‌دم...دامبلدور تو هم بیا بریم رو گرینگوتز چشم بذار، اون جا نزدیک‌تره. مرگ‌خوارام پیدات کردن.»
دامبلدور «نچ»ی گفت و از دروازه پایین آمد.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
بله، این بود که مرگ‌خواران عزیز، دوباره دور زدند تا به هاگوارتز برگردند. البته مصیبت بزرگ‌تری هم وجود داشت و آن این بود که حالا چه طور می‌خواهند به درون هاگوارتز بروند؟! رون ویزلی قطعا در تمام مدرسه جار زده بود که مرگ‌خواران را در حال خروج از هاگوارتز دیده است و قطعا ماجرا را به مسئولین هاگوارتز هم گفته بود. پس مسئولین احتمالا همگی در آنجا حضور داشتند. بنابراین...
- یافتم! یافتممممممم!
این، صدای جیغ بنفش بلاتریکس بود. رکسان با چهره‌ای خسته و پوکر او را نگاه کرد.
- چته بلا؟ چی رو یافتی؟
بلاتریکس لبخندی زد.
- خب نابغه‌ها وقتی دامبلدور بفهمه ما توی هاگوارتز بودیم هر جای دنیا هم باشه به هاگوارتز میاد!
عده‌ای از مرگ‌خواران، هوش او را تحسین کردند و به به و چه چه کردند. اما کراب، دستانش را در جیب ردای پشمی‌اش فرو برد و با چهره‌ای گرفته گفت:
- حالا اگه اونجا گیرش نیاوردیم چی؟
بلاتریکس سرش را تکان داد و با ژست شیک و پیکش، قدمی به جلو برداشت و با لحن حق به جانبی گفت:
- فعلا این نقشه رو عملی می‌کنیم، حالا اگه موفق نشدیم یه فکری می‌کنیم. فعلا باید برگردیم هاگوارتز.
و بعد، اشاره ای کرد تا بقیه از پشتش حرکت کنند. سپس خود سرانه و با غرور به سمت هاگوارتز، حرکت کرد.
کراب، رکسان و بقیه، آهی کشیدند و ناسزایی گفتند. دیگر از راه رفتن در آن مکان بیابان مانند سیر شده بودند. تنها آرزویشان این بود که هر چه زودتر به خانه‌ی ریدل‌ها باز گردند و لرد، در حالی که لبخند می‌زند بگوید که به آنها افتخار می‌کند. اما ظاهراً چنین چیزی غیر ممکن بود.
خلاصه، همان‌طور در آن بیابان جلو رفتند، جلو و جلو و جلوتر. اما به هاگوارتز نرسیدند.
رکسان نالید:
- پس چرا نمی‌رسیم؟
بلاتریکس به او جوابی نداد. فکر می‌کردند احتمالا راه را گم کرده اند. البته نویسنده هم چنین قصدی داشت اما یک دفعه همه چیز عوض شد و هاگوارتز جلوی آنها سبز شد.
- هورااااااااا رسیدیم هاگوارتز!
مرگ‌خواران ندای شادی سر دادند و هو کشیدند. حالا، آنها درست جلوی هاگوارتز بودند.
همان‌طور که دروازه را نگاه می‌کردند(گویی امید داشتند با شرمندگی، خودش باز شود)، بلا، دامبلدور را دید که بالای دروازه ایستاده است و ریش و ردایش با حالت رویاواری در دست باد می‌رقصد.
- اون... اون دامبلدور نیست؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
بلاتریکس بافریادی جواب داد:
«کار ن‍...می...کُ...نه... فهمیدی شل مغز؟»
اوری سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:
«متاسفم بلا، اما انگار زیادی هیجان زده شدی جادوت هنگ کرده. صبر کن من امتحان کنم.»
سپس بدون اینکه جای به خصوصی را نشانه بگیرد، چوب‌دستی‌اش را موج داد و نعره زد:
«اینسندیو!»
ناگهان مقدار زیادی مواد مذاب از نوک چوبدستی اوری بیرون پاشید و همه را سوزاند. اوری به زور و بدبختی همه‌شان را خاموش کرد و با پوزخندی به بلاتریکس کنایه زد:
«دیدی فشفشه خانم؟»
بلاتریکس اخم کرد و چوب‌دستی‌اش را تکان داد، تا یک پارچ، چرک خیارک غده دار شد ظاهر کند و دست دماغش را که سوخته بود در آن فرو کند. کراب، به اوری اشاره کرد و گفت:
«آتیش بازی بسه. نقشه رو بگیر و راه رو نشون بده تا کلا نکشتیمون.»
رکسان با صدای جیغ جیغی‌اش گفت:
«نمی‌شه.»
همه به سمت او برگشتند و یک صدا پرسیدند:
«اون وقت چرا؟»
رکسان مقداری خاکستر را که کف دستش بود بالا گرفت و نالید:
«اوری سوزوندش.»
بلاتریکس که دماغش را در پارچ چرک خیارک غده دار فرو کرده بود، هول کرد و مقدار زیادی از چرک را با دماغش بالا کشید. کراب با کف دست به پیشانی‌اش کوبید و کراوچ از فرق سر تا نوک پا از عصبانیت قرمز شد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
«کروشیو

بعد از اینکه همه عقده‌شان را روی اوری بیچاره خالی کردند و زنگ زدند سنت مانکو تا بیایند و ببرندش، بلاتریکس جیغ کشید و گفت:
«فهمیدم، یافتم، گرفتم. برگرمی‌گردیم هاگوارتز.»
همه با هم گفتند:
«نه خیر. مگه مریضیم؟»
«نه. البته بعضیامون هستیم. خود ارباب هم مشکوک به کروناست، ولی این که ربطی نداره. بریم هاگوارتز رون ویزلی رو گیر بیاریم.»
همه یک صدا پرسیدند:
« که چی بشه؟»
بلا پارچ را مثل نارنجک به پشت سرش انداخت و جواب داد:
«که بعدش فرد و جرج و پیدا کنیم و ازشون بپرسیم بعد از اینکه نقشه رو از اتاق فلیچ کش رفتن کجا گذاشتن. اونا حتما می‌دونن.»
همۀ مرگ‌خوار‌ها از ته لوزالمعده‌شان آهی کشیدند و به راهی که باید از آن برمی‌گشتند، نگاه کردند.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
مرگ خواران که چاره‌ی دیگری نمی‌دیدند، و مغزشان به طور کامل از کار افتاده بود، ناچار به سمت آن جنگل برفی راه افتادند. رکسان، نشانی جنگل را که روی یک کاغذ پوستی نوشته شده بود از سیریوس گرفت و در جیب ردایش گذاشت. خلاصه، بار و بندیلشان را برداشتند و از اتاق دامبلدور، بیرون رفتند.

سیریوس هم بیخیال، شروع کرد به تمیز کردن اتاق دامبلدور و بعد، در اتاق را بست و از آنجا دور شد. حالا آنها مصیبت دیگری هم داشتند. اصلا چه طور می‌خواستند از هاگوارتز بیرون بروند؟

راهرو پر از هاگوارتزی های مختلف بود. مطمئنا اگر آنها، چند تا مرگخوار را در جلوی اتاق دامبلدور می‌دیدند، دست به کاری می‌زدند. چه می دانم، شاید آنها را همان ‌جا به درک واصل می‌کردند، یا احتمالا بقیه را خبر می‌کردند و بقیه این کار را انجام می‌دادند.

بلاتریکس، دستی به موهای جنگل‌وارش کشید.
- حالا چه جوری بریم بیرون؟
یکی از مرگ‌خواران، چوبدستی‌اش را در دست گرفت و آهسته پاسخ داد:
- صبر می‌کنیم جادوآموزا برن سر کلاسا. بعدش سریع از اینجا می‌ریم.
بلاتریکس پوزخندی زد و ضربه‌ای به سر آن مرگخوار زد.
- نابغه‌ی کی بودی تو؟

سپس سریع خودش را جمع و جور کرد. منتظر ماندند تا هیاهوی سالن، ساکت شود و بعد هر چه زودتر فلنگ را ببندند.
وقتی جادوآموزان به کلاس‌ها رفتند، مرگخواران، در حالی که آهسته و پشت سر هم سعی داشتند از هاگوارتز بیرون بروند، قدم بر می‌داشتند و بلاتریکس جلوتر از همه بود.

در راه، چند تا جادو آموز فضول را دیدند و قبل از اینکه آنها بخواهند کاری بکنند، آنها را بیهوش، و حافظه‌ی آنها را پاک کردند.
بالاخره به دروازه‌ی هاگوارتز رسیدند. حالا چه طور باید بازش می‌کردند؟

البته این کار، برای خادمان وفادار لرد کار چندان سختی هم نبود. با یکی دو تا ورد و طلسم، دروازه را باز کردند. اما حیف که رون ویزلی، درست چند متر دورتر، آنها را دید و با صدای بلندی فریاد کشید:
- مرگخوارا! مرگخوارا اینجان!

فریاد کشیدن او همانا، و سرازیر شدن سیلی از جماعت به سمت مرگ‌خواران بیچاره سرازیر شد. و مرگخواران، با سرعت هر چه تمام، در واقع با سرعت جت، دوان دوان از هاگوارتز فاصله گرفتند. چه می‌شد اگر لرد می‌فهمید خادمانش به خاطر یک جادو آموز گیر افتاده اند و به جای سوپرایز، اربابشان را بی‌آبرو کردند؟ بلاتریکس با این فکر، لرزش خفیفی کرد و با سرعت بیشتری دوید.

مرگخواران، آن‌قدر دویدند که از نفس افتادند. پس وقتی برگشتند و دیدند که خبری از هاگوارتزی‌ها نیست، همان‌جا روی زمین ولو شدند.

قطعا هاگوارتزی‌ها قرار نبود آنها را ول کنند و این خیلی برایشان بد و کلافه کننده بود.
رکسان، آهی کشید، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- دامبلدور، بمیری اصلا!

بلاتریکس در حالی که نفس نفس می‌زد، ضربه‌ای به پهلوی رکسان زد و با داد گفت:
- پاشو آدرس جنگل رو بده به من. زود باش. وقت نداریم.
رکسان با تاسف، کاغذ پوستی را در آورد و به بلاتریکس داد. بلاتریکس، چوبدستی‌اش را به قطب نما تبدیل کرد.

- فعلا بهتره با یه روش طبیعی بریم. نه با جادو.
- چرا اون‌وقت؟
بلاتریکس اخم کرد.
- جادو کار نمی‌کنه. نمی‌دونم چرا.
هکتور فریاد زد:
- چییییییییی؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
ناگهان هشت طلسم سرخ به طرف تازه وارد شلیک شدند، اما از او گذشتند و دیوار پشت سرش را پودر کردند. بلاتریکس پس از اینکه گرد و خاک خوابید و همه‌شان پناه گرفتند، سرک کشید تا بتواند نتیجۀ کارشان را ببیند.
«نههههههه! امکان نداره. من خودم کشتمت. رفتی توی اون طاق مسخره و مردی خودم دیدم.»
روح سیریوس قهقهه‌ای زد و با حرکتی نرم به وسط اتاق دامبلدور سر خورد. رکسان خیلی آرام یکی از گره‌های موی بلا را باز کرد. سیریوس با تحقیر به همه‌شان نگاهی انداخت و گفت:
«شما احمقا می‌خواین دامبلدور رو بکشین؟ اون حتی جنازه‌ش هم از ارباب شما خیلی چیزای بیشتری داره.»
مرگ خوارها به همدیگر نگاهی انداختند و پرسیدند:
«مثلا چی؟»
«حدس بزنید. البته اگه مغز اندازۀ گوی طلاییتون کار هم می‌کنه.»
بلا گفت:«مو؟»
اوری پرسید:«کفن؟»
یکی دیگر حدس زد:«آهان دو متر قبر تو هاگوارتز؟»
سیریوس که قبل از مرگش هم اعصاب درست و حسابی نداشت، حالا زودتر جوش می‌آورد.
«اینا که چیزی نیست. دامبلدور یه حس اضافه‌ داره که ولدی نداره، اونم بویاییه. اربابتون دماغ نداره!»
بلا هراسان گفت:
«واقعا؟ تا حالا دقت نکرده بودم. رکسان این راست می‌گه؟ رکسان کوشی؟»
رکسان جواب نداد. انگار گم شده بود. بلا چوب‌دستی‌اش را به سمت روح بلک گرفت و غرید:
«راستش رو بگو خائن. کی دماغ ارباب رو کنده؟»
سیریوس جواب داد:
«من نمی‌دونم، اما حتما خودش می‌دونه. اما به نظرم بهتره اول نقشۀ غارتگر رو که ته یه دریاچۀ یخ زده، وسط یه جنگل پر از برفه پیدا کنید، تا بعدش هم دامبلدور رو پیدا کنید. شاید اون موقع لرد سیاه به جای جایزه براتون تعریف کرد که دماغش چی شده.»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
مرگ خواران در اتاق دامبلدور نشسته بودند و سکوت عجیبی بینشان حاکم بود. در این فکر بودند که چگونه می‌توانند دامبلدور اصلی را گیر بیاوردند و سر به نیستش کنند و هر چه زودتر از آنجا بروند. بلاتریکس، روی صندلی دامبلدور نشسته بود و با وسایل روی میز ور می‌رفت.

رکسان، که با بدبختی خودش را خلاص کرده بود، آرام در گوشه‌ای نشسته بود. بقیه هم که حال و روز خوشی نداشتند به دیوار تکیه داده بودند و به افق خیره شده بودند. دامبل بات هم که... فعلا روی زمین ولو بود.

وضعیت بدی به نظر می‌رسید. ممکن بود محفلی‌ها یا دیگران سر برسند و آن وقت بدبختی آنها دو چندان می‌شد. برای همین فسفرهای مغزشان را به بازی گرفتند و سعی کردند نقشه‌ی جدیدی بکشند.

پس از مدت نامعلومی، بلاتریکس لب به سخن گشود. صدایش طوری بود که انگار دلش می‌خواست یک دل سیر بخوابد.
- خب. ما برای سر به نیست کردن دامبلدور باید بدونیم کجاست.
بقیه، با حرکت سر تایید کردند. رکسان با کلافگی پرسید:
- آخه چه طوری؟ زود باشین الان محفلیا سر میرسن پدرمونو در میارن!

هکتور، پوزخندی زد و نگاهش را روی تابلوهای اتاق دامبلدور، که خصمانه نگاهش می‌کردند چرخاند. بعد گفت:
- نظرتون چیه نقشه‌ی غارت گرو گیر بیاریم؟
بلاتریکس چوبدستی‌اش را بالا آورد و هکتور سریع گفت:
- مَــ... منظورم اینه که خب اگه اون نقشه رو داشته باشیم میفهمیم دامبلدور کجاست.

- اگه توی هاگوارتز نبود چی؟
و بعد بلاتریکس دوباره کروشیو را گفت و هکتور از درد به خودش پیچید.
رکسان در حالی که کم کم بغض می‌کرد نالید:
- اصلا بیاین دامبل باتو برداریم بریم. سورپرایز ارباب به ما نیومده.

در همان لحظه، در اتاق دامبلدور باز شد و شخصی که در چهارچوب در ایستاده بود، باعث شد همه از تعجب سر جایشان خشک شوند و گوی تزئینی دامبلدور، از دست بلاتریکس بیافتد و هزار تکه شود... .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۶ ۱۹:۰۰:۵۴

Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تصویر کوچک شده


بلاتریکس با دست به پیشونیش کوبید. همه مرگخوارا داغون شده بودن. همه به جز...
- تو! بیا اینجا ببینم.
- ن... نمیتونم بلا.
- چرا نمیتونی؟
- اینو ببین! بخاطر این.

بلاتریکس به جایی که رکسان اشاره می کرد نگاه کرد، ولی چیزی ندید. با حالت پوکر به سمت جایی که قرار بود رکسان باشه نگاه کرد، ولی رکسانی اونجا نبود.

- از توی موهای من بیا بیرون!
- اهم... گیر کردم بلا.

شاید رکسان می تونست از توی ترک دیوار بیرون بیاد، یا از توی لیوان، ولی خروج از جنگل موهای بلاتریکس که به مراتب حاصلخیز تر از جنگلهای آمازون بود، امری غیر ممکن بود! و تلاشهای بلاتریکس و رکسان، کاملا بی فایده بود.
- بیخیال. تو سعی کن اون تو رو یه کم مرتب کنی. بقیتون بیاین یه فکری بکنیم از اینجا بریم بیرون.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۰:۵۶:۲۸
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۰:۵۸:۱۷

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.