بلاتریکس بافریادی جواب داد:
«کار ن...می...کُ...نه... فهمیدی شل مغز؟»
اوری سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:
«متاسفم بلا، اما انگار زیادی هیجان زده شدی جادوت هنگ کرده. صبر کن من امتحان کنم.»
سپس بدون اینکه جای به خصوصی را نشانه بگیرد، چوبدستیاش را موج داد و نعره زد:
«اینسندیو!»ناگهان مقدار زیادی مواد مذاب از نوک چوبدستی اوری بیرون پاشید و همه را سوزاند. اوری به زور و بدبختی همهشان را خاموش کرد و با پوزخندی به بلاتریکس کنایه زد:
«دیدی فشفشه خانم؟»
بلاتریکس اخم کرد و چوبدستیاش را تکان داد، تا یک پارچ، چرک خیارک غده دار شد ظاهر کند و دست دماغش را که سوخته بود در آن فرو کند. کراب، به اوری اشاره کرد و گفت:
«آتیش بازی بسه. نقشه رو بگیر و راه رو نشون بده تا کلا نکشتیمون.»
رکسان با صدای جیغ جیغیاش گفت:
«نمیشه.»
همه به سمت او برگشتند و یک صدا پرسیدند:
«اون وقت چرا؟»
رکسان مقداری خاکستر را که کف دستش بود بالا گرفت و نالید:
«اوری سوزوندش.»
بلاتریکس که دماغش را در پارچ چرک خیارک غده دار فرو کرده بود، هول کرد و مقدار زیادی از چرک را با دماغش بالا کشید. کراب با کف دست به پیشانیاش کوبید و کراوچ از فرق سر تا نوک پا از عصبانیت قرمز شد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
«
کروشیو!»
بعد از اینکه همه عقدهشان را روی اوری بیچاره خالی کردند و زنگ زدند سنت مانکو تا بیایند و ببرندش، بلاتریکس جیغ کشید و گفت:
«فهمیدم، یافتم، گرفتم. برگرمیگردیم هاگوارتز.»
همه با هم گفتند:
«نه خیر. مگه مریضیم؟»
«نه. البته بعضیامون هستیم. خود ارباب هم مشکوک به کروناست، ولی این که ربطی نداره. بریم هاگوارتز رون ویزلی رو گیر بیاریم.»
همه یک صدا پرسیدند:
« که چی بشه؟»
بلا پارچ را مثل نارنجک به پشت سرش انداخت و جواب داد:
«که بعدش فرد و جرج و پیدا کنیم و ازشون بپرسیم بعد از اینکه نقشه رو از اتاق فلیچ کش رفتن کجا گذاشتن. اونا حتما میدونن.»
همۀ مرگخوارها از ته لوزالمعدهشان آهی کشیدند و به راهی که باید از آن برمیگشتند، نگاه کردند.