هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
درحالی که چشم ویزو همچنان به قلب اژدهای روی سکو بود، چند تا ابدزدک با چشم های ریز اومدن
و اب تو سالن رو تخلیه کردن.
ویزو یه نگاه به سکو مسابقه کرد...
یه نگاه به حریف هاش که هریک از دیگری قوی تر بودن کرد...
و یه نگاه به قلب ازدهای تپل مپل روی میز...
تماشاچی ها داد میزدند، حشرات بدنشون رو گرم میکردن، و گزارشگر بلند بلند میخواند:
ویزو یه نگا به ما کن!
ویزو اخماتو وا کن!
ویزو حریفو نگا کن!
ویزو هیاهو به پا کن!
ویزو.....
ویزو تصمیم خودش رو گرفت. مهم ترین تصمیم زندگی سه روزه ی یک مگس .
بعد در حالی که ویراژ میداد و از با سرعت از بین بین تماشاچیس ها میگذشت به سوی سکویی رفت که
قلب اژدهای روی آن قرار داشت.
ویزو قلب را قاپید. و در حالی که از سنگینی قلب در هوا تلو تلو میخور به سوی دروازه شتافت.
گزارشگر عربده میکشید و میگفت :
بگیریدش! اون متقلب وزوزو رو بگیریدش! هر کی اونو بگیره برنده ی جایزه میشه.
و ویزو با وزوز پیروز مندانه ای از دوروازه رد شد و دروازه به روی تمام تماشاچی ها و گزارشگر و
شرکت کننده ها قفل شد!
ویزو روی زمین نشست و به قلب اژدها نگاه کرد و وزوزی رضایت مندانه کرد.
ولی تازه یادش افتاد که آن چهارصد وپنجاه گالیون را برنداشته است!
اشک هایش روی قلب اژدها چکیدند.
باید برای انتونین کاری میکرد!





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
ویزو میدانست چون نیت خیری دارد مرلین با اوست. پس نفسی عمیق کشید و انگشتان مگسی اش را درون دستکش تکان
داد.
شپش وارد رینگ شد.عین آرنولد ژست گرفت و چندین دوربین از او عکس برداری کردند.
چشمان ویزو سیاهی میرفت. صدای مبهم تماشاگران به گوش می رسید که این کلمه را دم گرفته بودند:
-شی-پیش-شی-پیش-شی-پیش

نیتیک پس از پنج دقیقه وقت تلف کردن با ژست های آرنولدی بالاخره تن به مبارزه داد. ویزو زیر لب نام مرلین را زمزمه کرد و به عشق به دست آوردن قلب اژدها یک جوری مشت خورد که سه متر آن طرف تر از رینگ به زمین گرم برخورد کرد.

ویزو از روی زمین بلند شد و پرواز کنان یک بار دیگر روی رینگ قرار گرفت.شیپیش نیتیک که از این فرصت برای ژست های آرنولدی استفاده کرده بود دوباره وارد مبارزه شد. در میان آن همه صدا تنها صدایی که به گوش نمیرسید صدای گزارشگر بود که حدود صدایش را تا درجه ی عربده بالا برده بود:
-نیتیک یه مشت میزنه!...وای چه مشت کارسازی!...مگس رو ببینین!...آفرین قهرمان!...مگس یک بار دیگه بلند شد و حالا یه مشت سه امتیازی می زنه! وااااااااااااااااااااای!...یکی اون شیر آبو ببنده!

شیرفلکه ای غول آسا توسط کسی که معلوم نبود چه کسی است باز شده بود. رینگ بوکس، نیتیک و تمام حشرات بی بالی که مسابقه را تماشا می کردند در آب غوطه ور شدند. نیش یکی از آنها در بدن نیتیک فرو رفت و با صدای "فس!" بلندی تمام باد عضلاتش خالی شد و بدنش از کرم خاکی هم باریک تر و شل و ول تر شد. ویزو در بالای جمعیت به پرواز در آمد بود.او دستکش هایش را در آورد و به داخل جریان آب پرتاب کرد؛در حالی که نگاهش به قلب اژدها که روی سکویی قرار داشت خیره مانده بود.دلش میخواست آن را بدزدد.آخر، قلب اژدها که زیر دست و پا نریخته بود!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۸:۵۶ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
ویزو ویز ویز کنان خود را به گوشه رینگ کشاند
دیگر نفسش بالا نمی آمد.
اضطراب و استرس مسابقه و برد و باخت و زنده ماندن یکطرف،و قلب اژدها و وضعیت انتونین از طرف دیگر مغز مگسیش را به جنجالی درد آور و جنون انگیز کشانده بود.
درافکارش غرق بود که ناگهان با صدای گزارش گر و چیزی که شنید به خودآمد و با چشمانی گشاد شده به سکوی گزارشگر خیره شد.

- بله همونطور که مشاهده شد مگس ویزو نام حریف اول خود را شکست داد و اکنون رینگ برای مبارزه دوم آماده است.
حریف این دوره برای ویزوکسی نیست بجزـــــــــ
بله درسته اون کسی نیست بجز شپش اعظم نیتیک!
اندام ورزشکاریه نیتیک از دور مبارز میطلبه.
منتظر بمونیم و ببینیم این بار مگسک میخواد چطوری خودشو از مهلکه نجات بده.

ویزو در آنی با تمام وجود چرخش دنیا رو به دور خودش حس کرد.
قلبش انگار که از تپیدن ایستاده بود و مغزش فرمانی برای صدور نداشت.
ثانیه ها طولانی تر از ساعت های یک شب پر از دلتنگی شده بودند و عقربه ساعت ها از چرخش باز ایستاده و نظارگر تلاطم زندگیه ویزو بودند.

با سوت داور خون در رگ های ویزو به سردی گروید.
اما ناگهان انگار که ندایی از اعماق نا امیدی در سرش فریاد زد، آنتونین منتظر توست برخیز مرلین با توست.



ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱ ۹:۲۰:۳۰

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
ویزو نفس عمیقی کشید. مصمم بود و امیدوار. فقط به این فکر می‌کرد که اگر برنده شود، می‌تواند آنتونین را نجات دهد و علاوه بر آن، قلب اژدها را به دست می‌آورد!


ویزو چند بار در هوا مشت‌هایش را تکان داد. خیالش تخت بود. مدام به خودش امید می‌داد. «ویزو، تو می‌بری!»
بله، ویزو دل شیر داشت و حسابی پشتش گرم بود. اما خب، احساساتش چندان هم دوام نیاوردند.

«بسیار عالی، جناب مَشی سوسکه وارد میدان میشن. شرکت کننده‌ی دوم، و رقیب مگس محترم ویزو»

ویزو با دیدن مَشی سوسکه ترسید. او سوسک گنده‌ای بود که بال‌های سیاه و زشتی داشت. او، لبخند وحشتناکی روی لب‌هایش داشت و نگاهش بسیار شیطانی به نظر می‌رسید.


برای لحظه‌ای قلبش در سینه فرو ریخت. اگر به مَشی سوسکه می‌باخت، به معنای واقعی، «بدبخت» می‌شد! حتی تصور اینکه به عنوان مگس فاسد فروخته می‌شود و چه بلاهایی به سرش می‌آید، بسیار ترسناک و اندوه بار بود. بنابراین، ندای درون ویزو فریاد کشید:ویزو! تو حق نداری ببازی! حق نداری!
آرام تکرار کرد:
- حق ندارم ببازم...
یک نفر سوت زد و مبارزه‌ی سوسک و ویزو، آغاز شد.
سوسک، در حرکت اول، مشتی به ویزو زد. ویزو جا خالی داد. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید.

تنها کاری که می‌کرد، این بود که مشت می‌زد.‌ چشم‌هایش را بسته بود و فقط و فقط مشت می‌زد. اصلا برایش مهم نبود که مشت‌هایش به مَشی سوسکه می‌خورد یا نه، تنها چیزی که مهم بود، مشت‌ بود. قلب اژدها بود. چهارصد و پنجاه گالیون بود. نجات آنتونین بود.


گزارشگر همچنان با هیجان گزارش می‌کرد اما ویزو دیگر نمی‌خواست صدای او را بشنود. صدای گزارشگر، او را تا مرز جنون می‌برد.

« حالا مَشی سوسکه یه ضربه به ویزو می‌زنه، بلههههههه ویزو جا خالی می‌ده و همچنان مشت می‌زنه. اوه، اونجا رو. انگار حال مَشی زیاد خوب نیست.»

با شنیدن این حرف، ویزو چشم‌هایش را باز کرد. مَشی سوسکه روی زمین افتاده بود و معلوم بود حالش خیلی بد است.
خلاصه، او را جمع کردند و بعد از چند دقیقه، اعلام کردند که «فعلا» برنده ویزو است.


ویزو خیلی خوشحال بود. خیلی زیاد. باورش نمی‌شد که الان قرار است آنتونین را نجات دهد و قلب اژدها را بگیرد. چند نفر با احترام، او را به بیرون از میدان مبارزان شریف هدایت کردند. ویزو در حالی که لبخند ضایعی بر لب داشت، گفت:
- اِ... پس جوایزمو نمی‌دید؟
مرد خوش قیافه‌ای که آن جا ایستاده بود. قهقهه زد.
- چه عجله‌ای داری! تو هنوز باید با شش نفر دیگه هم مبارزه کنی و بعد از اون... حالا شاید جایزه دادن بهت.


سپس همچنان که قهقهه می‌زد از آنجا دور شد. به نظر می‌رسید چیزی مصرف کرده است.
ویزوی بیچاره ( )، با نشیمنگاه از عرش به فرش سقوط کرد.
- چییییییییی؟؟؟؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
ویزو چاره ای نداشت...مجبور بود! دستکش های بوکسش را به دست کرد و وارد میدان شد.

گزارشگر بازی، با دیدن مگسی دارای انگیزه، هیجان زده شد.

در سمت چپ، ویزو بالپور رو می بینیم که با قدرت کامل داره خودشو برای مسابقه گرم می کنه. همگی منتظر حریفش هستیم که تا چند ثانیه بعد وارد میدان می شه. در این فاصله از فرصت استفاده می کنم و درباره اسپانسر مسابقه یعنی شرکت فیل فروشی دامبو صحبت می کنم. این شرکت یکی از قدیمی ترین شرکت های قاچاق اعضای بدن فیله...که ظاهرا اشتباهی یه قلب اژدها قاطی وسایلشون شده و اونا که نمی دونستن با قلب اژدها چیکار کنن تصمیم گرفتن این مسابقه رو راه بندازن و قلب اژدها رو به عنوان جایزه، تقدیم نفر اول کنن.
البته خیلیا اعتراض کردن که قلب اژدها چه جور جایزه ایه...ولی خب...جایزه جایزه اس! شما موقع ورود به این مسابقه یک قلب اژدها که نداشتین...داشتین؟ پس غر نزده و از مسابقه لذت ببرید.



چشمان ویزو با شنیدن کلمات قلب و اژدها گشاد شد.
این دقیقا چیزی بود که به دنبالش بودند. ریسه قلب اژدها برای ساختن چوب دستی ای که قرار بود لرد سیاه را بکشد!

انگیزه ویزو بیشتر شد. هر طور شده باید این مسابقه را می برد. حالا بیشتر از قبل برای دیدن رقیب ناشناخته اش کنجکاو شده بود.

زنگ کوچکی به صدا در آمد که نشان می داد، حریف ویزو در حال وارد شدن به میدان نبرد است.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
صدای سوت همچنان می آمد. ویزو هم همینطور به تمرین ادامه می داد تا اینکه صدای سوت کاملا قطع شد.

- آهای! تو کری که صدای سوت رو نمی شنوی؟!
-نه، من کر نیستم! من ویزو هستم.

ویزو با خودش گفت: دیدی گفتم مگس بعدی تو نیستی. دنبال مگسی به نام کر بود.
-ولی انگار کری؛ چون هزار بار صدا کردم و جواب ندادی!

اما ویزو کر نبود. خودش که این را می دانست.

- اشتباه گرفتی! من کر نیستم. من ویزو مگس هستم.
-خب مگه شرکت کننده بعدی تو نیستی؟ نکنه می ترسی که نمیای؟

ترس!؟ اصلا و ابدا امکان نداشت!
ویزو مگس بسیار شجاعی بود. حتی احتمال می داد اگر به هاگوارتز برود و کلاه را روی سرش بگذارد، کلاه او را به گریفیندور بفرستد. البته... این احتمال هم وجود داشت که بخاطر اصالتش به اسلیترین برود.
شاید هم به دلیل سخت کوشی اش به هافلپاف فرستاده می شد. ولی ویزو هوش خوبی هم داشت پس ریونکلاو هم برایش گزینه ها مناسبی بود.

- اصلا تصمیم رو میذارم به عهده کلاه.
- کلاه دیگه چیه؟! بیا برو مبارزت رو بکن!

ویزو در وضعیت خوبی قرار نداشت ولی باید برای نجات آنتونیون، وارد میدان رزم می شد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
ویزو مگس شجاعی بود که باید چهارصد و پنجاه گالیون دست و پا می کرد! برای نجات جان خودش و آنتونینی که در دست سبزی فروش بی رحم اسیر بود.

دستکش های بوکس اش را به دست کرد و سرگرم تمرین جلوی آینه شد.

چهره اش در آینه بسیار خفن و مصمم به نظر می رسید.
-مطمئنم می تونم ده ها سوسک و ملخ رو با یک ضربه، ناکار کنم! عضلات رو ببین...بازوها رو داشته باش.

صدای سوت بلندی در گوش هایش پیچید.

-مگس بعدی!

ویزو به تمرین ادامه داد.

سوت دوباره زده شد!

ویزو جدی تر به تمرین ادامه داد.

سوت باز هم زده شد.

جدیت ویزو قابل توصیف نبود!

-گفت مگس بعدی...نگفت ویزو که. کی گفته مگس بعدی منم؟ مطمئنم کلی مگس تو صفن و حالا حالاها نوبت من نمی شه. تمرین کنم...تمرین!




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
ویزو نقاش خوبی بود و مگس کِشیدن براش مثل آب خوردن بود.

بعد از فریاد زدن...ویزو از دور چند مگس رو دید که دارن به سمتش میان.

-تو گفتی یک؟
-آره!
-ینی به پول نیاز داری؟
-آره!
-ما هم نیاز داریم...یک!

ویزو فکر می‌کرد که اونا قرار ببرنش به مبارزان شریف ولی در واقع اونا خودشوک مبارزان شریف بودن که می‌خواستن برن به مبارزان شریف!

بعد از تمام شدن فریاد ها...ملخی وارد ماجرا شد که یک تیکه برگ توی دستش بود.

نقل قول:
داوطلبان مبارزان شریف از این طرف!

ملخ یه جورایی نقش هاگرید رو بازی می‌کرد.

تمامی مبارزان شریف با ملخ به سمت مبارزان شریف پرواز کردن.
مبارزان شریف مشتاق بودن تا مبارزان شریف رو ببینن و بفهمن داستان از چه قراره.

ویزو داشت با خودش می‌گفت:
-به قیافه ی خونی و داغون اینا نمی‌خوره، نقاشی بلد باشن. من حتما اول می‌شم و میرم تا آنتونین رو نجات بدم.

-مبارزان شریف! این شما و این هم مبارزان شریف!

ویزو بیست آمبولانس رو جلوی مبارزان شریف دید که توی هر کدومشون لاشه ی یک مگس بود.

ویزو فهمید اون بِکش نبود بلکه بِکُش بود.

ویزو باید برای مبارزه آماده می‌شد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
-ویزو میدونی بیست گالیون چه قدره؟ می دونی از وقتی وزارت خونه مالیاتو افزایش داده نرخ جهانی گالیون چند درصد افزایش پیدا کرده؟ ببین ویزو طبق محاسبات من اگه امسال روی خرید جارو های قدیمی سرمایه گذاری کنیم با بالا رفتن قیمت گالیون، جارو های قدیمی دوباره به بازار بر میگردن و ما میتونیم حسابی گالیون به جیب بزنیم. نظرت چیه؟

ویزو با چشمانی درشت شده و نگاهی عاشقانه به تکه کاهویی قهوه ای خیره شده بود و چیزی از حرفهای تخصصی انتونین نمیفهمید.

-هی ویزو با تو ام؟ نظرت چیه؟

ویزو که تازه متوجه انتونین شده بود، اشکی که از عشقش به کاهو گوشه چشمش بود رو پاک کرد، دماغی بالا کشید و دستی روی شونه انتونین زد.
-من همیشه گفتم، تو بهترین تحلیلگر اقتصادی ای هستی که من به طول عمرم دیدم.

انتونین که خر شده بود و لپاش گل انداخته، رو به فروشنده کرد و گفت:
-کل بار گندیده تو یه جا بکش بریم.

زمانی که فروشنده کیسه ها رو یکی بعد از اون یکی پر میکرد انتونین تازه متوجه شد ته جیبش سولاخ شده و گالیونا به فنا رفته، انتونین اومد موضوع رو بگه که نگاهش افتاد به قیافه وحشتناک فروشنده.
-چهارصد گالیون.
-جان؟ چهارصد گالیون؟ نمیشه یکم ارزونتر حساب کنی مشتری شیم؟
-اینم به خاطر گل روی شما چهارصد و پنجاه تا.
-نه اقا داری اشتباه میزنی گفتم تخفیف بده این چه وضعشه، اصن نخواستیم...

جمله هنوز کامل از دهن انتونین بیرون نیومده بود که فروشنده یقه انتونین رو گرفت و بعد از چند بار بالا پایین کردن و بی هوش کردنش یه زنجیر انداخت گردنش و بستش به میز میوه ها.
-ببین مگس جون ما از این شوخیا با کسی نداریم این رفیق شوما پیش ما میمونه تا پول ما رو بدین. تا فردا دادین دادین، ندادین خودتونو به عنوان ادم و مگس فاسد میفروشم، اتفاقا مشتریشم هست، الانم مغازه تعطیله خودافظ شما، اقا این مگس و بندازین بیرون.

بیرون جادومارکت ویزو حیران تر از همیشه به دیوار تکیه داد و زد زیر گریه.
-ای خدا حالا من بدون انتونین چه جوری تا فردا گالیونا رو جور کنم.

-ایا از بی پولی رنج میبری؟
-اره.
-ایا دوستتان نتوانسته هزینه ی میوه های گندیده شما رو پرداخت کنه؟
-اره.
-ایا به گالیون نیاز داری؟
-اره.
ایا دنباله یک فیل میگردی؟
-اره اره خداجون اینم هست.
-مبارزان شریف، در مبارزان شریف شرکت کن تا گالیوونر شوی، فقط کافیه عدد یک رو فریاد بزنی تا وارد مبارزه بشی.

ویزو که اولش فکر میکرد داره با خدا حرف میزنه سرش رو بالا گرفت و متوجه تابلوی سخنگوی روبه رو شد:

«در مبارزان شریف، مگس باش، مگس بکش، گالیون ببر»
***توجه توجه اگر هم اکنون ثبت نام کنید یک فیلیاب از ما اشانتیون خواهید گرفت.***


ویزو که با هیجان متن تابلو رو خونده بود فریاد زد: یکککککک.




ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۲۴ ۱۹:۲۴:۱۸


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

آنتونین دالاهوف قصد کشتن لرد ولدمورت رو داره و برای همین الیواندر چوبدستی‌ساز رو دزدیده چون معتقده اگه چوبدستی قدرتمندی داشته باشه می‌تونه لردو شکست بده. الیواندر برای هسته‌ی چوبدستی به ریسه‌ی قلب اژدها نیاز داره.
آنتونین قلب آخرین اژدهای روی زمین رو پیدا می کنه. ولی قلب از دستش فرار می کنه و یه فیل سرگردون هم دنبال قلبه می دوئه.
آنتونین الان به دنبال اون فیل می گرده...چون معتقده ممکنه قلب اژدها رو گرفته باشه. یا جاشو بدونه. یه مگس به نام ویزو هم اونو در این سفر همراهی می کنه.

...................

-صبح شده.
-معنیش اینه که باید بریم!
-نه...معنیش اینه که باید صبحانه بخوریم!

چهره آنتونین از تصور چیزی که ممکن بود برای مگس حکم صبحانه داشته باشد، در هم کشیده شد. مگس هم متوجه این قضیه شد.
-چته بابا چرا این شکلی می شی؟ همیشه که لازم نیست اونجور چیزا بخوریم. من میوه هم می خورم. شیرینی هم می خورم. فقط یه شرط داره. باید کاملا فاسد و گندیده باشن. همین.

آنتونین کمی فکر کرد. پیدا کردن میوه یا شیرینی خراب شده نباید کار سختی می بود.

دونفری به سمت نزدیک تریک جادومارکت حرکت کردند و خیلی زود به بخش میوه و سبزی رسیدند. نگاهی به قیمت ها کردند.

میوه و سبزی تازه...کیلویی یک گالیون
میوه و سبزی فاسد و گندیده و بدبو و له و لورده و خراب شده...کیلویی 20 گالیون



حساب و کتابهایشان باز به هم ریخته بود!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.