هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه به مرگخواران مرخصی داده. این مرخصی با ورود بینز به خانه ریدل ها همزمان می شه. بینز که روحه و دیده نمی شه، قصد داره سر به سر مرگخوارا بذاره. بلاتریکس و رکسان صدایی می شنون و از ترس داخل قبر خالی ای میفتن که یه مشنگ پیتزا فروش هم قبلا توش افتاده و الان بیهوشه.
ادوارد که قصد داره بهشون کمک کنه هم می پره توی قبر!

...........................

-خب چطوره تو قلاب بگیری و من برم بالا؟

پیشنهاد ادوارد به ظاهر منطقی بود؛ ولی بلاتریکس نمی توانست به شخصی با آن سر و وضع و دست های قیچی نما، اعتماد کند.
-بعدش اگه منو گذاشتی و رفتی چی؟ اگه همه اینا نقشه رودولف باشه چی؟ اگه اصرار کنی همین دست های قیچیت رو بگیرم چی؟

رکسان اهمیتی به بحث این دو نفر نمی داد. دست مشنگ بیهوش را گرفته بود و با جدیت زمین را می کند. این صحنه دل ادوارد را به درد آورد.
-می خوای کمکت کنم؟ با قیچی بهتر می شه کند.

با شنیدن کلمه "قیچی"، رکسان فریادی کشید و سریع تر کند.
-اول اون صدای وحشتناک...بعد هم این نیمه قیچی...باید سریع تر چاله ای بکنم و توش قایم بشم.

صدای خش خشی به گوش بلاتریکس رسید.
-انگار یکی داره رد می شه.

-واااااااااااای...یکی!

اعصاب بلاتریکس از همجواری با رکسان بسیار مستهلک شده بود.
ادوارد پیشنهاد کرد.
-صداش کنیم خب. شاید یکی باشه که بتونه بهمون کمک کنه. در مقابل، منم موهاشو کوتاه می کنم.






پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۰:۰۶ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
بلاتریکس کلافه، خسته و طبق معمول عصبانی بود. خیلی دلش می‌خواست که رکسان رو که موقع افتادن نردبون رو شکسته بود، بکشه ولی می‌دونست که برای بیرون رفتن از این قبرستون به یه نفر دیگه هم نیاز داره. در همین حال که بلاتریکس به بالا نگاه می‌کرد و دنبال یه راه برای بیرون رفتن بود، در پشت سر رکسان مشنگ پیتزا فروش بهوش اومد و برای سرپا ایستادن دستش رو روی شونه رکسان گذاشت.

-
- چی شده باز؟ من که هیچ صدایی نشنیدم.
- ...
- ای بابا... این چرا بیهوش شد؟

در همین موقع بود که چشمش به مشنگ افتاد که به خاطر جیغ رکسان به این حالت چسبیده بود گوشه‌ی قبر.

- یکی از یکی بدتر.

همین موقع بود که یه صدای پا شنید.

-هی تو ! کی هستی؟ بیا اینجا.
- ادواردم.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
- ذخیر ماستم تموم شده. دارم می‌رم ماست بگیرم.
- فراموشش کن. بیا اینجا به من کمک کن تا بیام بیرون از اینجا.
- دستم رو بگیر.
- اون قیچی‌های لعنیت رو از من دور کن. برو یکی رو بیار که من کمک کنه.

ادوارد فکر کرد که دنبال کی بره ولی یهو یه فکر بهتر به ذهنش اومد.

- یه فکر بهتر دارم.

سپس پرید داخل قبر.

- بیا. برات قلاب می‌گیرم تو برو بالا.

بلاتریکس، ناامید و عصبانی به گوشه‌ای رفت و سرش رو به دیوار کوبید.

- ارباب کجایی که اینا دارن من رو شکنجه روحی می‌دن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۴۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
رکسان که در حال جویدن ناخن هایش بود، گفت:
_ صدای چی بود؟

بلا که از دست رکسان کلافه شده بود، نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت.
_ احمق. حتما صدای پرنده ای چیزیه.

اما رکسان هنوز ناخن هایش را می جوید. بلا می خواست راهش را ادامه دهد که دوباره همان صدا آمد، اما این بار بلند تر بود.
رکسان که عقب عقب می رفت، گفت:
_ دیدی؟ دیدی گفتم؟ مطمئنم یه چیزی اون جاست. نکنه... نکنه یه...
_ هی، به جای این کارا بگرد زود تر چوب دستیمو پیدا کن.

بلا خودش هم کمی می ترسید زیرا هنوز چوب دستی اش را پیدا نکرده بود. رکسان و بلا کمی عقب رفتند. بلا به اطرافش نگاه می کرد و امیدوار بود زودتر چوبدستی اش را پیدا کند. باز هم صدایی به گوش رسید و یک فریاد که از دهان رکسان بیرون آمد. ناگهان رکسان عقب رفت و حس کرد دارد میفتد و بلا را گرفت و با هم دوباره به داخل قبر سقوط کردند.
_ ابله دوباره افتادیم این تو


تو قلبت نگهش دار


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۱۲ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
رکسان گفت
_ یا ریش مرلین این دیگه چه صدایی بود ؟

بلا گفت
_تو هم که از همه چی می ترسی . شک ندارم یکی داره سر به سرمون میزاره بزار دستم بهش برسه حقشو میزارم کف دستش

_اخه وسط این قبرستون کی از این کارا میکنه .حتما یه چیزی اونجاست

_ چیزی اونجا نیست دنبال چوب دستی بگرد

آن ها همین طور دنبال چوب دستی می گشتند که ناگهان چندین خفاش به طرفشان پرواز کردند و رکسان شروع به جیغ زدن کرد
بلا با چوب دستی همه انها را دور کرد

بلا گفت
_ چته چرا جیغ میزنی از خفاش هم میترسی ؟ ببین گیر عجب ادمی افتادم حالا ادم قطع بود

رکسان گفت
_این خفاشا جرونا اوردن یادت رفته ؟ از هرچی خفاشه بدم میاد حالا با چی خودمو ضد عفونی کنم ؟

بلا کمی نگران شد اما خونسردی خود را حفظ کرد

بلا گفت
_ دنبال چوب دستی بگرد

انها شروع به گشتن کردند که ناگهان دوباره آن صدا توجهشان را جلب کرد


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۸ ۱۵:۴۱:۴۱

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
بلاتریکس هرگز از یک مشنگ کمک نمی گرفت اما در آن شرایط میتوانست از او به عنوان وسیله ی خروجشان استفاده کند.
_هی مشنگ.

جوابی نشنید اما همچنان به پیتزا فروش خیره مانده بود.

_احیانا منظورتون من بودم؟...بله؟

بلاتریکس نگاهی در چشمانش ظاهر شد که میگفت آخه این چه شانسیه رکسان کم بود اینم اضافه شد.
_بله با تو بودم. حالا زود باش خم شو ما میخوایم بریم عجله داریم.

پیتزا فروش کمی تردید داشت چون نمیدانست که بعدش که آنهارا نجات دهد آیا آنها هم او را نجات خواهند داد؟ اما از آنجایی که دو بانوی جوان در آن قبر تنگ گیر افتاده بودند و او نمیتوانست برای بیرون رفتن از آنها کمک بگیرد پس سعی کرد به آنها اعتماد کند و به حرف بلاتریکس گوش کردو خم شد.

_بلا من اول میرم بعد میکشمت بالا، خوبه؟
_نه! یه بار که بهت گفتم بکش منو بالا الان وضعمون اینه وای به حال بار دوم. کسی نمیدونه باز چه بلایی به سرمون میاری.

بلاتریکس این حرف را زد و به وسیله ابزاری به اسم پیتزا فروش خودش را بالا کشید!

_آه. بلاخره از اون قبر لعنتی در اومدم.
_بلا! دست منم بگیر بیام بیرون.
_خودت بیا. فکر میکنی من چجوری اومدم؟ بعدم بیا کمک کن ببین چوب دستیم کجا افتاده!

رکسان هم با کمی تقلا خودش را از آن گودال مرگ بالا کشید و چون میدانست آن پیتزا فروش اگر بداند که آنها قصد رها کردنش را دارند داد و فریاد به راه خواهد انداخت با ضربه ای او را بی هوش کرد و سپس همانطور که بلا از او خواسته بود شروع به جست و جوی چوب دستی اش کرد.
هوا بسیار تاریک بود و غیر از نور ماه روشنایی دیگری دیده نمیشد. مسلما در آن موقعیت پیدا کردن چیزی به کوچکی چوبدستی کار راحتی نبود. اما با اینحال هردوی آنها با تمام توان وجب به وجب گورستان را میگشتند. در این بین ناگهان صدایی توجه آنها را به خود جلب کرد.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
بلا که دید رکسان بسیار مشتاقانه به نردبان نگاه میکند از ترس این که رکسان مثلا اصیل زاده از یک مشنگ کمک بگیرد سریع با دمپایی مخصوص به سراغ نردبان رفت و آن را خرد و خاکشیر کرد.
_هی مشنگه... چیز یعنی آقاهه برو دنبال آدم این دور و بر بگرد.
پیتزافروش اینجوری به بلا نگاه می کرد:

_ خب آخه...
_حرف نباشه... شیطونه میگه بزنم دهن مهنشو ... چیز برو دیگه.

پیتزا فروش که بسیار تعجب کرده بود اومد که فرار کنه چون احتمال میداد این یه دوربین مخفی باشه. ولی یهو اونم پرت شد توی قبر.
_آخخخخخ
_برو اونور پیتزافروش... نمیدونم چرا همه دوست دارن بیفتن رو کله من
_عجب دوربین مخفی باحالیه

بلا به خودش اومد. فهمید که با یه ویزلیه ترسو و با یه مشنگ خل گیر افتاده بود.
بلا زیر لب گفت:
_وای نه ...




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- بالاخره کمک می خواید یا نه؟

بلاتریکس کمک می خواست. رکسان هم همینطور.
اما بلاتریکس غرور داشت! او هرگز غرورش را زیر پا نمی ذاشت تا از یک مشنگ کمک بگیرد.
- آره ما کمک می خوایم! خیلی هم کمک می خوایم! ... آخ!... چرا می زنی خب؟
- رکسان تو خجالت نمی کشی این همه نوشته رو نقض می کنی؟بلا هرگز از یک مشنگ اونم از نوع پیتزا فروشش کمک نمی خواد.

رکسان که خود را محکم به دیواره قبر چسبانده بود سعی کرد عقب تر برود ولی نشد.
دوباره سعی کرد! ولی بازهم نشد.
پس تصمیم گرفت از همان فاصله با بلاتریکس صحبت کند.
-مشکلش چیه بلا؟ می تونیم وقتی اون ما رو بیرون آورد گروگان بگیریم و ببریمش واسه بانو نجینی.
- که باز یه همچین مشکلی پیش بیاد؟
- بلا تو رو مرلین اون آینه رو سمت من نگیر... آخه خیلی چندشه!
- آینه؟... مرلین گناه من چی بود که الان مجبورم روز مراخصیم رو اینجا و کنار این بگذرونم؟ ...خالی اگه کمک نکنی من از اینجا برم بیرون می دم این آینه بخورتت!
- بلا هر بچه ای می دونه که آینه آدم رو نمی خوره و... آخ!

از قدیم می گویند بهترین وسیله برایی شکنجه دادن بعد از چوبدستی کفش یا دمپایی است!
خب بلاتریکس هم گاهی اوقات مجبور می شد از روش های قدیمی استفاده کند.
- خوب شد! تا تو باشی دیگه حرف اضافه نزنی.
- بیاین رفتم براتون نردبون آوردم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
رکسان که غافل گیر شده بود سریع از زیر پای بلا کنار رفت و این دفعه بلا روی رکسان افتاد.
_آخه خالی چرا میری کنار داشتم می رفتم روی زمین
_آخه من گفتم... آخه...

بلا فوق العاده عصبانی بود و دلش میخواست رکسان را بزند. ولی دست نگه داشت رکسان کلید فرار او بود و اگر این کار را می کرد شاید دیگر رکسان برای او کاری انجام ندهد.
رکسان صدای پاشنید و رفت پشت بلا قایم شد.
_چی شده ؟
_یکی اون بیرونه... میزنه مارو میکشه...

بلا رکسان رو هل داد اونور و داد زد:
_ککممممککککککک کنننننیییددددد!!
_بلا جونم ما که اینجا بهمون خوش میگذره چرا کمک میخوای؟

بلا به رکسان نگاهی کرد:
_کککککممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممککککککککککککککککککککککککککککککک کککککککککککککککککککککنننننننننننننننننییییییییییییییییییییییددددددددددددد
صدای پا قطع شده بود ولی یکی اونجا بود و داشت با خودش حرف میزد.

بلا یه فکری کرد و دستش رو توی موهای انبوهش کرد و یه آینه بزرگ کشید بیرون و بالای قبر نگه داشت و تونست اونو ببینه.
_عه این پیتر جونزه همونی که قبول نشد.

پیتر در حالی که با نگاه غمناک به به برگه"تایید نشد" در دستش نگاه میکرد با خودش حرف میزد و جوری تو خودش بود که داد و فریاد بلا رو نشنید.
بعد در حالی که آه میکشید به راه افتاد.

بلا خیلی عصبی شده بود که انقد به آزادی نزدیک شده بود.

یهو یه صدایی شنید.
_میتونم کمکتون کنم؟

بلا بالا رو نگاه کرد یه مشنگ پیتزافروش بود.
شاید میتونست ازش کمک بخواد...




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۵۸ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- بالاخره می‌خوای از این قبر بریم بیرون یا نه؟
- می‌خوام...ولی نه با این روش ترسناکی که الان نشون دادی!

بلاتریکس درحالی که از شدت خشم می‌لرزید، به زحمت خود را کنترل کرد تا با هر دو دستش رکسان را خفه نکند. به هرحال برای بیرون رفتن از آن قبر به دو نفر نیاز بود و تنهایی نمی‌شد. افسوس می‌خورد که چرا چوبدستی‌اش همراهش نبود تا لااقل کروشیویی نثارش کند و اندکی آرام بگیرد.

- خیلی خب، پس پیشنهاد تو چیه؟
- صبر کنیم تا یکی بیاد و بعد بهش بگیم ما رو بکشه بالا.

بلاتریکس ناباورانه به او خیره شد. احتمال این که کسی در این وقت شب گذرش به آنجا می‌افتاد، بسیار ناچیز بود. مرگخواران هم احتمالا تاحالا خیلی دور شده بودند.

در اوج ناامیدی و احساس بدبختی از این که چرا باید رکسان کنارش می‌بود نه مرگخوار دیگری، ناگهان فکری به ذهنش رسید.
- فهمیدم! تو باید خم شی و دستات رو بذاری رو زانوهات؛ بعد من پامو می‌ذارم رو کمرت و می‌رم بالا. اون وقت تو رو هم میارم بیرون. یا شایدم نیارم...

بلاتریکس جمله‌ی آخر را بسیار آهسته بر زبان آورد، طوری که رکسان آن را نشنید. سپس او را به کناره‌ی قبر برد و از کمر خم کرد. رکسان می‌‌خواست احساس ترسش از این مدل خم شدن را ابراز کند که ناگهان بلاتریکس با یک حرکت پایش را روی کمر او گذاشت و شروع به بالا رفتن کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲:۵۴ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- دستامو قلاب کنم؟ یعنی چی دقیقا؟

بلاتریکس فکر می کرد رکسان داره شوخی میکنه ولی نه وقت شوخی بود و نه قیافه ی رکسان شبیه کسایی بود که دارن شوخی میکنن.
- تا الان کسی بهت یاد نداده چطور قلاب بگیری؟
- نه!

بلاتریکس سرشو به نشونه تاسف تکون داد.
- یعنی هیچوقت قلاب نگرفتی برای کسی؟

رکسان بغض کرد. کمی با مظلومیت به بلاتریکس نگاه کرد و بعدش شروع کرد به گریه کردن.
- نه من هیچکسو نداشتم که بهم این چیزا رو یاد بده. از وقتی به دنیا...
- کافیه! تورو به ارباب ادای کله زخمیو در نیاد.

با این حرف بلاتریکس رکسان ساکت شد.
بلاتریکس دستاشو قلاب کرد.
- ببین اینطوری دست...

بلاتریکس میخواست به رکسان یاد بده که چطوری دستاشو قلاب کنه ولی نتونست کامل توضیح بده چون رکسان جیغ بلندی کشید و تقریبا داشت میلرزید.

- چی شد؟ چی دیدی؟
- دیگه هیچ وقت دستاتو اونجوری نکن لطفا! خیلی بد بود!

بلاتریکس کم کم کاسه ی صبرش داشت لبریز میشد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.