خلاصه:
اوضاع اقتصادی موزه بد شده و مدیریت موزه تصمیم به خریدن اشیای مردم می گیره.
مروپ گانت هم تام جاگسن رو آورده که بفروشه، اما موقع تلاش برای فروش اون به مدیر موزه، دست و پاش جدا میشه و مدیر از خریدش سر باز میزنه.
******
مروپ نباید این فرصت را از دست میداد.
رها شدن از تامی که هرروز خدا با جمله ی "به نظرتون الان دیگه میتونم برم داخل؟
" جلوی مروپ را میگرفت و در تمام کارهایش هم با نظرات کارشناسانهاش دخالت میکرد و حتی فرصت حرف زدن به او نمیداد، موفقیت بزرگی میتوانست باشد!
پس مروپ دوباره تلاشش را کرد.
- ببین مدیر مامان، این تامِ مامان شاید دست و پاش بیفته، شاید خیلی پرحرف باشه، شاید خیلی عجول باشه، شاید صدبار یه کاری رو اشتباه انجام بده و حرصت بده، شاید...
و ساعت ها شمردن اشکالات تام ادامه پیدا کرد!
- میشه بگید خوبیش چیه بالاخره؟
- بله مدیر مامان! مهلت نمیدی که!
ولی با تمام این ها خیلی دلش بزرگه!
مدیر موزه نگاه پوکرفیسی به مروپ و تام میانداخت و چشمهایش بین این دو در حرکت بود.
- میشه بگین دقیقاً به چه درد من میخوره دلِ بزرگش؟
- صددرصد!
بعد، ناگهان پنجه بوکسی از ناکجا به دستان مروپ رسید و با ضربه ای دل تام را به دو قسمت تکه کرده و آن را باز کرد و روبروی مدیر گرفت.
- ببین چه دلش بزرگه! راحت میتونی هرچی وسیله تا الان برات آوردن توش بذاری؛ تازه بالای معدهش یه جای بکر هست که میتونی غذای شبتم بذاری گرم بمونه!
مدیر به منظره ی منزجر کننده ی روبرویش نگاهی انداخت و فاصله ی چندانی تا غش کردن نداشت!
چانه زدن با مروپ فایده نداشت. باید سریعتر برای خلاص شدن از دست او چارهای دیگر میاندیشید و ایراد جدیدی از تام میگرفت.