هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹

هاروکا اندو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۴۷ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین

با صدای باز شدن در هری نگاهی به آن طرف اتاق انداخت و با دیدن دابی ، جن خونگی ای که پارسال آزادش کرده بود متعحب شد . دابی با اشتیاقی که در صداش مشهود بود فریاد زد :
_ هری پاترررر


هری با نگاهی که ترس وکمی تعجب در آن آمیخته بود به پشت سر دابی نگاه کرد. دابی که متوجه نگاه او شده بود گفت :
_ هری پاتر نباید نگران باشه ! دابی حواسش بود که چه زمانی بیاد که ماگل ها خونه نباشن !

بعد هم با خوشحالی به طرف هری که روی تخت نشسته بود دوید.
هری نفس راحتی کشید و از کنار تختش چند کاغذ و یک خودکار -وسیله ای که ماگل ها برای نوشتن از اون استفاده میکنند - برداشت و روی یکی از کاغذ ها نوشت :
" سلام دابی چی تورو کشونده اینجا ؟ "

چهره ی شاداب دابی یکباره غمگین شد و گفت :
_ دابی کاری کرده قربان ؟ هری پاتر اونقدر از دست دابی ناراحته که نمیخواد حتی باهاش حرف بزنه ؟

هری با عجله روی کاغذ نوشت :
" نه نه موضوع این نیست - صبر کن ببینم چرا به من میگی قربان؟ دابی تو یه جن آزاده ای ! "
_ هری پاتر دابی رو آزاد کرد. دابی خوشحال میشه که از این لفظ برای هری پاتر استفاده کنه.

و بعد با صدایی که از خوشحالی نازک شده بود ادامه داد :
_ قربان چند روز دیگه باید به هاگوارتز برگردید و دابی اومده اینجا تا بهتون بگه که از امسال به بعد دابی قراره تو هاگوارتز کار کنه تا پیش هری پاتر و دوستاش باشه

هری به قفس خالی هدویگ نگاهی انداخت . او برای پروفسور دامبلدور نامه ای فرستاده بود اما جغدش برای اوردن جواب هنوز برنگشته بود . لبخند تلخی زد و کاغذ رو برگردوند و نوشت :
+ خیلی خوشحالم که کاری رو که میخوای قراره انجام بدی دابی :) اما متاسفانه فکر نکنم بتونم امسال به هاگوارتز برگردم .

دابی بعد از دیدن یادداشت هری آشفته شد . حرف نزدن هری از یک طرف و این حرفش از طرفی دیگر او را نگران کرد. اتاقش را برانداز کرد و با دیدن میله های پنجره سراسیمه گفت :
_ ماگل ها برای هری پاتر دردسر درست کرده اند؟‌

هری رد نگاه دابی را دنبال کرد و ادامه داد :
+ نه دابی این از پارسال مونده . میدونی چرا به جای حرف زدن دارم با نوشتن جوابتو میدم؟ چند روز پیش یه اتفاق ناگهانی افتاد و من از ترس زبونم بند اومد و تا الان هنوز خوب نشده .

هری مکثی کرد و یاد اتفاقی که افتاده یود و اصلا هم ناگهانی نبود فکر کرد : پسر خاله ی ترسو و بدجنسش برای تلافی اتفاق سال قبل کلی برنامه ریخته بود و درست چند روز مانده به برگشت هری ، موقعی که خواب بود زهرش را ریخته بود ‌. و چیزی که اصلا تعجب آور نبود واکنش خاله و شوهر خاله اش بود ؛ با گفتن جمله ی چند روز دیگه خوب میشه ازش گذشتند .

هری روی کاغذ ادامه ی حرفش را نوشت :
+ من دیروط برای پروفسور دامبلدور نامه نوشتم ولی هنوز جوابم رو نداده . نمیتونم به دوستام بگم که نگرانشون کنم و همونطور که میدونی دابی ، یه سری از درسای مهم هاگوارتز نیاز دارن یه صبحت کردن.

دابی با گریه و فریاد گفت : اون ماگل های بدجنس * هق هق* دابی حسابشونو میرسه . دابی نمیذاره هری پاتر تو این خونه بمونه ..

هری با عجله چیزی روی کاغذ نوشت و اون رو جلوی صورت دابی گرفت تا بخونه :
+ دابی لطفا اروم باش . قرار نیست برای همیشه بر نگردم اصلا شاید پروفسور دامبلدور بتونه کاری کنه. بیا باهم کمی از خوراکی هایی که از دست دادلی قایم کرده ام رو بخوریم و بهش فکر نکنیم باشه ؟

و بعد از زیر تخت چند تا شکلات بیرون آورد ، سعی کرد خودش رو با حرفایی که به دابی زده قانع کنه و اضطراب توی دلش دو بخوابونه . بعد هم با لبخند به دابی شکلات تعارف کرد .

راستش اولش که این ایده به سرم رسید خیلی هیجان انگیز به نظرم اومد ولی نمیدونم چرا نتونستم زیاد گسترشش بدم و اینجوری شد !امیدوارم حداقل زیاد حوصله سربر نشده باشه :( تصویر کوچک شده


خیلی خوب بود.
قبلا شناسه داشتی؟ اگر شناسه داشتی نیازی به گروهبندی نیست و یک سره میتونی بری برای معرفی شخصیت. فقط قبلش با یک بلیت، اطلاع بده که قبلا شناسه داشتی. در غیر این صورت هم که...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۱۸:۴۵:۴۰

You are born to be real, not perfect


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۶ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر کوچک شده


با احساس خیسی روی صورتش چشماشو باز کرد و بدون تامل اشک های روی صورتش رو پاک کرد ، این اولین دفعه ای بود که اون خواب قدیمی رو این شکلی می دید . دوباره حالت مغرورش رو گرفت و از تختش بلند شد و رداشو پوشید . هیچ کس متوجه رفتنش نشد ولی اون آروم از پله ها به سمت دستشویی طبقه پنجم بالا رفت .
فکر می کرد اونجا کسی نیست و میتونه بدون هیچ مزاحمی و با خیال راحت فکر کنه ، به این که دلیل دیدن این خوابها چیه .
در رو باز کرد و سمت شیر آب رفت ، دستشو زیر آب برد و مشتی از آب رو به صورت پاشید چشمش به آینه افتاد و تصویر خودش رو توی اون دید بغض عجیبی گلوش رو گرفت و چشماش خیس شد : "من ... من ....دراکو مالفوی معروف ...چرا ... چرا باید ... ." با شنیدن اون صدا حرفش رو ادامه نداد .
- : " چرا چی ؟ دراکوی مغرور ما چی کار کرده ؟ "
دراکو عصبی شد ، چرا حواسش نبود که مارتل اینجاست ؟ مارتل گریان لعنتی ! یعنی قرار بود همه اون رو مسخره کنن؟ اون هم بخاطر گریه کردن ؟ حرف مارتل اجازه نداد که دراکو به فکرش ادامه بده .
-"بهم بگو چه اتفاقی افتاده و در عوض منم به کسی نمیگم که داشتی گریه میکردی ."
دراکو ساکت شد نمیدونست چی کارکنه ، چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت تا راضی شد که بهش بگه چی شده .
دراکو یه گوشه نشست و شروع کرد به حرف زدن :"ماه پیش ... من بهش گفتم گند زاده ... ناراحت شده بود ، از صورتش معلوم بود ... از اون موقع تا الان هر شب خوابشو میبینم ، اولین هفته خواب میدیدم که توی حیاط و جلوی همه بچه ها زد زیر گوشم ... اما هفته دوم تغیر کرد اون فقط تو چشمام نگاه می کرد اما ... اما نگاهش فرق داشت انگار ... انگار یه چیز دیگه ای تو چشماش می دیدم یه چیز خاص ... ولی دیشب همه چیز عوض شد ... اون ... منو ... بوسید ..."
چشمای مارتل گرد شد .
-: نکنه ... نکنه تو ..."
+" آره ، آره من عاشق هرماینی گرنجرم ."
تق ... صدای بسته شدن در باعث شد دراکو سرشو سمت در بچرخونه ا ما سر جاش خشکش زد
.
.
.
هرماینی اونجا ایستاده بود....


جالب بود. خوشم اومد.
فقط در مورد ظاهر پستت یه سری نکات بگم من:
نقل قول:
چشمای مارتل گرد شد .
-: نکنه ... نکنه تو ..."
+" آره ، آره من عاشق هرماینی گرنجرم ."
تق ... صدای بسته شدن در باعث شد دراکو سرشو سمت در بچرخونه ا ما سر جاش خشکش زد

برای مثال این قسمت، بهتر هست که به این حالت نوشته بشه:
چشمای مارتل گرد شد .
- نکنه ... نکنه تو ...؟
- آره ، آره من عاشق هرماینی گرنجرم .

تق ... صدای بسته شدن در باعث شد دراکو سرشو بچرخونه اما سر جاش خشکش زد...


قسمتای ظاهرشو دقت کردی؟ وقتی دیالوگات تموم میشه و میخوای توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن.
در کل خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط RUBY در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۰:۲۳:۲۸
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۱۸:۴۲:۴۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

esio


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویرشماره1کارگاه داستان نویسی

آلبوس دامبلدور در وزارت خانه مشغول کارهای خود بود که ناگهان سرو کله لرد ولدمورت (لرد سیاه) پیدا شدو با استفاده از طلسم های
شنیع و فجیع خود شروع به دوئل کردن مقابل آلبوس دامبلدور کرد با اینکه دامبلدور یک دوئل کننده بسیار قهار و ماهری است اما هیچوقت لرد سیاه رو دست کم نگرفت او همیشه حریف مقابل خودرا دست کم نمیگیره و با تمام هوش و هواس خود چشم از حریف خود بر نمیداره او قادر با چندین جهت همزمان با حریفان خود مقابله کند..

با استفاده از مهارت های جادوگری خود مقابل لرد ولدمورت ایستاد و با استفاده از جادو ، و مهارتهای خود لرد سیاه را حیرت زده کرد در همین زمان که داشتن دوئل میکردن ولدمورت شروع به گفتگو با دامبلدور کرد و ماجرای پدر و مادر هری رو با آلبوس بحث میکرد که آن را ناراحت و غافلگیر کند! ..
هری و هرمیون که دست از کنجکاوی خود بر نمیداشتند یواشکی وارد وزارت خانه به گشت و گذار خود داشتند ادامه میدادند که ناگهان دوئل لرد ولدمورت و دامبلدور را تماشا میکردند و ماجرای پدرو مادر خود را از زبان لرد سیاه شنیده و فهمید که خانواده ش 15سال پیش توسط لرد ولدمورت کشته شدند هرمیون که سعی میکرد جلوی هری پاتر و عصبانیت اورا بگیرد ناگهان هرپو برای کمک به لرد سیاه سر میرسد و در مقابل دامبلدور ایستاد.! .
هرپو که عملا جادوی سیاه را اختراع کرده بود با لرد ولدمورت همراه شد که آلبوس دامبلدور را شکست دهد اما او با شجاعت و جادوی افسانه ای خود مقابل آنها ایستاد و با مهارت خود و با چوب دستی خود آنها را شگفت زده کرد هرپو که دست از طلسم و نفرین های خود برنمیداشت به همراه لرد سیاه چشم به هری پاتر انداخت که هری میخواست از سوی وزارت خانه به آنها ضربه غافلگیر کننده ای وارد کنه؟! .
در همین حین هرمیون رفت که همه را از این موضوع آگاه کنه اما خیلی زود هردو توانستند از آنجا ناپدید شوند آلبوس دامبلدور با ناراحتی تمام با هری بحث میکرد که چرا دخالت کرد و خود را بخطر انداخت به او اخطار داد که دیگر چنین کاری نکند که بخودش آسیبی وارد نکند..!
اما دامبلدور نباید هری پاتر را دست کم بگیرد چون هری از تمام جهات مهم مانند هوش و قدرت استعداد دارد.؟

هیچوقت پسری که زنده ماند را نباید دست کم بگیرد او واقعا در برخی موارد قادر است تا توانایی های مربی خود را زیر سوال ببرد..؟!
تصویر کوچک شده

داستانت یک مقدار زیادی حالت تیتر وار داشت. خیلی خیلی سریع پیش رفتی. خیلی جاها زمان فعل ها حتی با زمان جمله هات نمیخوند. اینا ایرادهای خیلی بزرگی هستن. منتظرم که یک داستان دیگه با حوصله بنویسی و آروم تر پیش ببریش.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۴ ۱۷:۴۱:۱۹
ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۴ ۱۷:۴۶:۳۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۱۸:۲۸:۳۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
رون و هری در حال پرواز به سوی مدرسه بودند که ناگهان
رون :
چی شد یه دفعه چرا از کار افتاد
فکر کنم خراب شده
هری : دوباره دکمه رو بزن اگه کار نکنه همه ما رو میبینن
رون : نه کار نمیکنه بهتره زودتر راه مدرسه رو پیدا کنیم
هری : دقت کردی داره یه صدایی میاد
رون : اره منم میشنوم ، یعنی چی میتونه باشه
هری : شاید صدای قطاره ... چرا بالای سرمون تاریک شد ؟
از جات تکون نخور
اژدهایی عظیم در حال پرواز بالای سر انها بود
رون با صدایی لرزان : چطوری تکون نخورم دارم رانندگی می کنم
هری : مارو دید دیدمون برو رون برو راه مدرسه از اون طرفه دیدمش
اژدها با سرعت به سمت انها شیرجه رفت و انها نیز به سمت هاگوارتز حرکت می کردند
هری : اگه به مدرسه برسیم نمی تونه بهمون حمله کنه پس برو
رون : مگه دارم چیکار می کنم
اژدها با شدت به انها ضربه می زند و انها به درون حیاط مدرسه پرت میشوند و گیر درخت کهنسال می افتند و...
تصویر شماره 12

داستان رو یه مقدار زیادی سریع پیش بردی. از روی تمام جزئیات و سوژه ها پریدی. سعی کن وقت بیشتری بذاری و طوری بنویسی که خواننده بتونه با داستانت و شخصیت هات ارتباط برقرار کنه. در نتیجه توی نوشتن اصلا عجله نکن.
منتظر یه داستان بهتر ازت هستم.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۱۸:۰۸:۵۷

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹

.draco-malfoy.


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹
از روی زمین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 6 کارگاه داستان نویسی


اونروز روز بدی بود. یک بار دیگه سر جایش توی تخت غلتید و جملات پدرش در سرش تکرار شد.

-تو بازنده ای و تو از اون پسره پاتر همیشه شکست می خوری. اون همیشه بالاتر از تو بوده با اینکه تو پیش اصیل زاده ها بزرگ شدی و اون پیش یه مشت مشنگ...

سرش رو توی بالشت فرو کرد و فریاد کشید.

-لعنت به تو پاااااترررر.

فایده ای نداشت از جاش بلند شد و به دستشویی طبقه پنجم دخترا رفت می دونست اونجا همیشه خالیه. در رو با شدت باز کرد انگار می خواست تمام بلاهایی که سرش اومده رو روی درپیاده کنه. به سمت رو شویی رفت قدم هایی که برمیداشت انقدر سنگین بود که صدایشان در دستشویی خالی می پیچید. به جلوی روشویی رسید جلیقه روی لباسش را بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد. دستانش را ستون بدنش کرد و آنها را روی روشویی گذاشت. از توی آینه به خودش نگاهی انداخت دوباره حرف های پدرش و برد های پشت سر هم پاتر...اشک هایش جاری شد. دیگر جلویشان را نگرفت اینجا تنها بود و کسی نمیدید که دراکو مالفوی مغرور شکسته و داره اشک میریزه.

-تو کی هستی؟

با صدای دخترونه جیغ جیغویی به عقب برگشت. میرتل گریان؟؟ درسته او یادش نبود که داخل این دستشویی روح میرتل وجود داره.

-چرا گریه میکردی؟؟
-فکر نکنم مجبور باشم به یه گندزاده جواب پس بدم؟

این رو گفت و روی روشویی خم شد و صورتش را شست.

-این چه طرز رفتاره؟! مگه تو کی هستی که به من میگی گندزاده؟

این سوال در ذهن دراکو تکرار شد. من کیم؟؟ من کیم؟! ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش جا گرفت به سمت جلیقه اش رفت و همین طور که آنرا از روی زمین برمیداشت زیر لب زمزمه کرد.

-من کیم؟!

بعد به سمت میرتلی که حالا ترسیده بود برگشت و با صدایی نچندان بلند اما رسا ادامه داد.

-من دراکو مالفوی هستم. همون کسی که تمام گندزاده ها رو نابود میکنه و از هری پاتر می بره!!

پوزخندش عمیق تر شد و از دستشویی بیرون رفت و میرتل رو با دنیایی از سوال تنها گذاشت.


خوب بود... یکم اشکالات ریز ظاهری داشتی. ولی در کل خوب بود. یه نکته فقط بگم: استفاده از یک علامت تعجب یا سوال هم کافیه. تعداد بیشترش جمله رو تعجبی تر و سوالی تر نمیکنه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۱۶:۳۰:۲۹

... This game will not end before I said


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۳ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۴۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
از عمارت مالفوی ها-ویلی اشتاینر- جنوب غرب انگلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی

اونروز هم مثل روز های قبل بود پر از خستگی، پشیمانی، حسرت و تنهایی..

از پشت میزش بلند شد و آرام آرام در حالی که شنل بلندش را دنبال خود می کشید به سمت کمد کوچک توی اتاق به راه افتاد. جلوی کمد توقف کرد دستان لرزانش را به سمت کشو دراز کرد و آنرا گشود. با باز کردن کشو اشک هایی که مدتی طولانی گوشه چشمش کمین کرده بودند راه خود را باز کردند و روی صورت غمگین سورس جاری شدند. دستش را بار دیگر دراز کرد و عکس داخل کشو را برداشت و در دست گرفت. عکس لیلی...عکس کسی که سورس تمام عمرش را صرف دوست داشتنش کرده بود. کشو رو بست و عقب گرد کرد. روی صندلی چوبی گوشه اتاق نشست و آهسته چشم روی هم گذاشت و گریست و گریست. عکس لیلی رو بوسید و بدون فکر به جلوی آینه نفاق انگیز آپارات کرد.

اتاق مثل همیشه ساکت، نمور و غمگین بود انگار اتاق هم با سورس همدردی می کرد. به سمت آینه قدمی برداشت و باز هم همان تصویر همیشگی که باعث آرامش خاطرش میشد.لیلی...کسی که هیچ وقت مال او نشد...جیمز جسم لیلی را از او دزدید و مرگ روح او را. دستش را روی آینه کشید و باز اشک هایش جاری شدند.

-سورس؟

فورا برگشت و به چهره متحیر دامبلدور نگاه کرد.

-تو اینجا چکار می کنی سورس؟ توی آینه چی دیدی که اینجوری گریه می کنی؟

سورس که متوجه موقعیت شده بود عکس را در جیبش جا داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. و با لحن سردی گفت:

-چیز خاصی نبود.

و قدم هایش را به سمت راه خروج تند کرد. ناگهان عکس لیلی از توی جیبش بر روی زمین افتاد. دامبلدور بلافاصله عکس رو برداشت و با حیرت به آن خیره شد.

-لیلی؟!

با شنیدن اسم لیلی اشک های سورس دوباره جاری شدند. چوبدستی اش را بیرون کشید و آنرا در هوا تکان داد.

-اکسپکترو پاترونوم

ناگهان آهویی زیبا در هوا به پرواز در امد. و دامبلدور با نگاه گرد شده اش آن را دنبال می کرد و بعد به صورت غمگین و اشک آلود سورس خیره شد.

-بعد از این همه مدت؟
-همیشه...

امیدوارم خوشتون اومده باشه


تلفیق داستانت با بخشی از کتاب جالب بود. لذت بردم.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط draco.malfoy در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۱ ۲۳:۲۳:۰۰
ویرایش شده توسط draco.malfoy در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۱ ۲۳:۲۴:۵۶
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۱:۲۷:۳۶

:he say
?do you believe me-
yeah-
?so, please wait. ok-
ok-

and I waited
... and waited


پاسخ به: تصویر شماره 5
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹

amiradel1001


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
اوه اونی که کلاه گروهبندی رو روی سرش گذاشته رو میشناسم. اون جیسون مک کارتی همسایه ماست.
به پسر کوتاه قد و کوچولو روی صندلی اشاره کردم و اونو به دوستم آندره نشون دادم. اصلا فکر نمیکردم که اون جادوگر باشه آخه خیلی پدر و مادر عادی و بی حاشیه ای داشت که من اصلا باور نمیکردم جادوگر باشد.
بگذریم از خودم بگویم. من تام جانسن هستم. دانش آموز سال دوم هاگوارتز پدر جادوگر و مادرم هم مشنگه. اما من جادوگرم
پدرم در وزارت سحر و جادو در بخش بایگانی کار میکنه و مادرم هم در سو پر مارکت محله ما کار میکنه و هردو از کارشون راضین.
اما من پسری تپل و عاشق درس پیشگویی و تغییر شکل هستم ولی در درس مبارزه با جادوی سیاه افتضاهم. در گروه اسلیترینم اما دوستان زیادی در گریفیندور دارم. یک بار برای تیم کوییدیچ آزمون دادم اما به کسی نگویید در آزمون هم آخر شدم.
مادرم خیلی پول دار است برای همین بهترین وساِِئل جادو گری را دارم.
چوب دستی ام چوب نمدار و مغز آن پر ققنوس است.
این توضیحات کلی از خودم. و میخوام داستان اولین باری که وارد هاگوارتز شدم را براتون بگم.
من دو سال پیش با دریافت نامه ای از هاگوارتز
دانش آموز اینجا شدم. با پدرم به کو چه دیاگون رفتیم و کلی خرید کردیم. بعد از چند روزبه ایستگاه قطار لندن رفتیم. و وارد سکوی 9و3/4شدیم. آنجا خیلی شلوغ بود. مادرم گریه میکرد زیرا من تابحال از آنها دور نبودم و مادرم نگران حالم بود.خلاصه سوار قطار شدم و به هاگوارتز رسیدم. با قایق همراه با هاگرید که خیلی پیر شده بود{نسبت به داستان} به مدرسه جادو گری هاگوارتز پاگذاشتم. یکی از استاد ها برای خوش آمد گویی ما به سمت ما آمد و بعد از خوش آمد گویی مارا به سمت سرسرای ورودی هدایت کرد. به سرسرای ورودی پا گذاشتیم کلی دانش آموز تازه وارد به درو دیوار هاگوارتز نگاه میکردند و من به سقف جائویی خیره بودم. البته به جز دانش آموزان تازه وارد کلی دانش آموز کنجکاو به ما نگاه میکردند به سمت کلاه گروهبندی رفتیم و وقتی همه ساکن شدند کلاه گروهبندی شعر خود را آغاز کرد وبعد از شعر نام های مارا یکی پس از دیگری خواندند تا کلاه را برسر خود بگذاریم و گروه ما انتخاب شود. نام مراکه خواندند با استرس به سمت کلاه رفتم و کلاه را بر روی سرم گذاشتم.
کلاه از من پرسید کدام گروه ها را دوست داری گفتم گریفیندور و اسلیترین.
گفت :انتخاب عجیبی است.پس اسلیترین
من با خوشحالی به سمت اسلیترین رفتم. و از آن به بعد دانش آموز اسلیترین هستم.
متشکر که داستان مرا خواندید


چیزی که اینجا میخوایم، یه داستانه که روند مناسبی داشته باشه و خواننده بتونه با اون ارتباط برقرار کنه. این داستان میتونه در قالب خاطره هم باشه. ولی لازمه که کامل توضیح داده بشه تا ایجاد سردرگمی نکنه و علاوه بر شروع و پایان مناسب، یه اتفاق یا گره هم داشته باشه. ازت میخوام یه بار دیگه همین داستان رو بنویسی، ولی به جای بخش اول که با بقیه داستان پیوستگی نداشت، از خلاقیتت استفاده کنی و با استفاده از توصیفات، یه ماجرا خلق کنی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۰:۳۳:۳۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

matin_malfoy


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ۱۲
داشت شب میشد. هری و رون توانستند نور هایی از مدرسه جادوگری هاگوارتز را ببیند.داشتند به مدرسه میرسیدند اگر اوضاع خوب پیش میرفت تا ساعتی دیگر به مراسم شروع سال تحصیلی جدید میرسیدند. طبق معمول ماشین پرنده آقای ویزلی خراب بود و هر از گاهی تر تر میکرد و موتورش صدا میداد.
رون به ساعت ماشین نگاه کرد. دیرشان شده بود. هری توانست ورود جریان های باد را به درون ماشین احساس کند. چند لحظه بعد رون شروع کرد به جیغ کشیدن. هری درخت بزرگی را دید که جلوی آنها سبز شد. هری با وحشت فریاد زد:
- رون گاز بده! گاز بده!
اما رون که خیلی ترسیده بود دستپاچه شد. اگر هم دستپاچه نشده بود نمی توانست کاری کند. زیرا درخت آنان را مثل دوستی که سالهاست او را ندیده بودند بغل کرده بود دنیا دور سر آن ها می چرخید. هری هم مثل رون شروع کرد به جیغ کشیدن. درخت شیشه های ماشین را شکست و درب آن را کند. آنقدر چرخیدند که هر لحظه ممکن بود استفراغ کنند.ناگهان در راننده که شل بود باز شد و رون و هری از ماشین به بیرون پرتاب شدند و با صورت به روی زمین کوفته شدند. درخت حالا ماشین را رها کرده بود و تلاش میکرد رون و هری را تکه تکه کند.
درخت آرام شد هرماینی از دور کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد.
رون:سلام هرماینی هری اون هرماینیه
درخت آروم گرفته اما حالا نوبت ماشین خودشونه که فرصت خوشوبش به رون و هری نمیده ماشین به دنبال اونا افتاده و هری و رون فرار میکنند رون مثل دختر بچه ها به سمت کلبه ی هاگرید میدوه و گریه میکنه هری و رون با کله وارد خونه ی هاگرید میشند و ماشین محکم به در میخوره دنده عقب میره و میره تو جنگل حالا هری و رون باید به سرعت خودشونو به مراسم شروع سال تحصیلی برسونند


داستانت رو سریع پیش بردی. سعی کن صحنه ها رو با حوصله بیشتری توصیف کنی و حالت شخصیت ها رو توضیح بدی تا خواننده بهتر با داستانت ارتباط برقرار کنه. خیلی جای استفاده از دیالوگ داشتی که میتونست جذابیت متن رو بیشتر کنه.
این بار با یه داستان بهتر با توصیفات دقیق تر برگرد.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۲:۰۳:۴۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۰ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
نقل قول:

Aein1384 نوشته:
تصویر شماره 6

آن روز بعد از ظهر دراکو مالفوی به هیچکدام از کلاس هایش نرفت.حتی به کلاس معجون سازی که پروفسوراسنیپ
آن را تدریس میکرد.پانسی پارکینسون و کراب و گویل به بقیه گفتند که او آبله اژدهایی گرفته و در درمانگاه بستری است.اما واقعیت این بود که او داشت در دستشویی خراب دخترانه طبقه دوم گریه میکرد.
آن روز حال مالفوی خراب بود.جوری که مالفوی مغرور برای تسکین دردش مجبور به گریه کردن شده بود.اما نمیخواست دیگران گریه های او را بشنوند و به او بخندند .پس او به توالتی دخترانه که هیچکسی به آن وارد نمیشد(چون آنجا پاتوق میرتل گریان بود) رفت و از ته دل گریه کرد اما او از وجود میرتل خبر نداشت.
آن روز صبح میرتل به دریاچه رفته بود و گشتی در شهر مردم دریایی زده بود و به توالت خود بر میگشتت که صدای گریه ای مردانه شنید. تا آن روز سابقه نداشت که پسری به آنجا بیاید و گریه کند.از توالت بالا امد و پسری با موه های بلوند دید که از ته دل زار میزد. از او پرسید:
-اسلایترینی نه؟
مالفوی جا خورد و پرسید :
-تو دیگه کی هستی
-برای موت مسخرت میکنن یا چشمات ؟یادمه یه پسره اسلایترینی درست مثل تو بود که هر وقت منو میدید به من تیکه مینداخت.تقریبا هر سه شنبه بخاطر اون تو دستشویی خودمو حبس میکردم
-تو کدوم روح اینجایی؟ من تا حالا ندیدمت.بارون خون آلودم تا حالا چیزی از تو نگفته بود.
_معلومه دیگه. کسی به میرتل گریان چشم وزغی توجهی نمیکنه.نه موقعی که زنده بودم کسی به من توجه میکرد نه الان که مردم.همه سرشون تو کار خودشونه میرتل گریان کیلو چند
-پس اگه الان میخوای اینجا گریه کنی یه جا دیگه برای خودت پیدا کن . من امروز میخوام اینجا گریه کنم
-خوب.پس اول بگو برای چی گریه میکنی تا منم از اینجا برم
-مگه مسابقه کوییدیچ دیروزو ندیدی؟اون پاتر دو رگه گوی زرین و درست جلوی صورتم گرفت.در حالی که من نیمبوس 2001 داشتم اما اون نیمبوس 2000.همش به اون توجه میکنن فقط برای اینکه دورگه است و یه جای زخم رو صورتشه.منم اگه یه جای زخم مثل اون داشتم الان پاتر داشت غاز میچروند و من مرد اول مدرسه بودم.دوستاش از اونم حال بهم زنن مخصوصا ویزلی و گرنجر.ویزلی ها اسم خودشونو گذاشتن اصیل ولی همشون یه مشت مشنگ پرستن.گرنجر هم یه گند زاده است که تو سطل اشغال به دنیا اومده .ای کاش حالا که در تالار اسرار باز شده تک تک گند زاده ها از روی زمین پاک بشن
میرتل گریان با عصبانیت گفت:
-همین که بخاطر مشنگ زاده بودنم وقتی زنده بودم مسخره میکردین کم نبود الان میخوای جان بقیه مشنگ زاده ها هم بگیری؟همین که منو نواده اسلایترین کشت بس نبود؟
اما مالفوی که از مرحله پرت بود فقط به کلمه ی مشنگ زاده توجه کرد و گفت:
-تو گند زاده ای؟اصلا من چرا وقتمو برای تو تلف کنم؟
و به خوابگاه اسلایترین رفت
پایان
اینو دیگه لطفا قبول کنید

نمیخواید در مورد این تصمیم گیری کنید؟



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹

NAVID.KING


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از خانه تحت محافظت راز داری
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
هری به همراه پرفسور مودی منطقه بی درخت را زیر نظر داشتند ؛ آنها رد مرگ خوارانی را که درباره جلسه مهمی با ولدرمورت حرف می زدند را تا این مکان دنبال کرده بودند. و می خواستند امشب کار ولدرمورت را یکسره کنند .
آنها منتظر ورود ولدرمورت بودند که ناگهان صدایی از پشت سرشان آمد

_پاتر اینجاست پاتر اینجاست
مودی هم همراشه

ناگهان خود را میان انبوه مرگ خوار ها دریافتند.

_فرار کن برو سراغ ولدرمورت

این را مودی گفت و با یک طلسم که باعث سرگیجه موقت مرگ خوار ها شد موجب شد هری بتواند فرار کند اما هرگز نفهمید که حین اجرا این طلسم چوبدستی مودی نیز شکسته شده بود .
هری همانطور که از آنجا دور میشد دنبال نشانی از ولدرمورت می گشت. هرچه بیشتر میرفت ما امید تر می شد که ناگهان چادری سبز رنگ با نشان بزرگ مار بر روی آن توجه هری را به خود جلب کرد ؛نزدیک چادر شد ؛ جای زخمش تیر کشید و ولدرمورت از داخل چادر بیرون آمد .
هری را دید با خونسردی گفت
_اینجایی هری؟ مطئسفم امروز نمیتونم فعلا با این سرگرم باش.
و یک اژدهای شاخدم کوچک از جیبش بیرون آورد .
هری خنده اش گرفته بود اما جلوی خود را گرفت.

_می خندی هری؟ امید وارم زنده بمونی تا خودم بکشمت «انگورجیو»
شاخدم شروع به بزرگ شدن کرد و چند درخت اطراف خود را شکست.
ولدرمورت ناپدید شد و هری را با شاخدم تنها گذاشت .
خوشبختانه هری آماده بود و با یک طلسم جمع آوری آذرخش خود را از چادرشان که در آن اطراف پهن کرده بودند آورد و پا به فرار گذاشت شاخدم دنبالش پرواز کرد اما سرعت کافی نداشت و هری با چند حرکت هوشمندانه شاخدم را جا گذاشت .
هری از آن بالا دنبال محوطه بی درخت و مودی می گشت اما صحنه خوبی را در مقابلش ندید چون چشم بابا قوری توسط بلاتریکس لسترنج کشته شده بود

پایان

امید وارم قبول باشه چند بار اشتباهی فرستادم چند بارم از اول نوشتم.
راستی درباره تصویر دومه .
ببخشید نتونستم لینک عکسو بزارم هر کاری کردم نتونستم توضیحاتی نفهمیدم.



هممم... جالب بود. اما یکم داستانو سریع پیش بردی. اگه بعضی جاها توضیحات بیشتری می‌دادی داستانت خیلی بهتر می‌شد. با این حال دلیلی برای رد کردنت نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط NAVID.KING در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۷ ۱۹:۴۵:۵۲
دلیل ویرایش: فراموشی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۸ ۲۳:۱۱:۴۸

من هر را به بعضی آدم ها ترجیح می دهم هر دو عین هم اند اما خر بی ادعاست



⁦┏(^0^)┛⁩⁦⁦⁦(✧Д✧)→⁩







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.