هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

P.Z


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
"عکس دوازدهم"
هری در حالی که با چوب دستیش بازی می کرد و روی تخت جیر جیرکیش دراز کشیده بود، خودخوری می کرد.
_ عالی شد. حالا مجبورم این ترمم رو از دست بدم. اینجا از جهنمم بد تره!
یه دفعه صدای تق تقی از پشت پنجره شنید.با احتیاط از جاش پاشد. بیرون رو نگاه کرد و از خوشحالی داد زد. هرمیون و رون پرفسور با ماشین پرنده ی آبی اومده بودن دنبال هری.
ناپدری بد جنسش گفت: هی داری چی کار می کنی؟ آرومتر... چه خبره اون بالا.
هری چند ثانیه به در خیره شد. پرفسور دامبلدور وردی اجرا که تمام قفل و موم پنجره باز شد.
رون گفت: بدو معطل چی هستی! نکنه منتظری بابات بیاد نزاره سوار شی.
هری با دست پاچه ساکش رو گذاشت صندوق عقب ماشین. مي خواست جغدش رو برداره که ناپدریش قفل در رو باز کرد اومد تو.
- ها پسر احمق می خواستی از دست من فرار کنی؟
ناپدری بد جنس هری خواست به هری نزدیک بشه که هری با یه ضربه پخش زمین کردش.
هری با کمک پرفسور سوار ماشین شد و به سمت هاگوارتز رفتن.
تو راه هری به این فکر کرد که درسته خانواده و خونه نداره اما دوستاش مثل خواهر و برادراش و معلمين هم مثل پدر و مادرش می مونن.
وقتی از دور هاگوارتز دیده شد هرمیون با دوربین دریا نوردی نگاهی به مدرسه انداخت و
گفت: فکر کنم دیر رسیدیم در رو بستن.
همه برگشتند و به پرفسور نگاه کردن و پرفسور هم معنی نگاه اون ها رو فهمید. پرفسور رو به رون کرد و گفت روی سقف فرود بیا.
همه برگشتند و با تعجب به پرفسور نگاه کردن.
هری گفت: چطوری وقتی همه تو اتاقاشون هستن و می بینن و گزارش می دن؟
پرفسور نگاه معنی داری کرد و ساکت شد. رون ماشین رو با خدا خدا کردن فرود آورد. هم سقف و هم ماشین آسیب دیده بودن.پرفسور دامبلدور وردی اجرا کرد که بچه ها ( هرمیون و هری و رون) تو اتاقاشون ظاهر شدن و ماشین و سقف هم در کمال تعجب سالم شدن.
The end

------
پاسخ:

هدف از دادن این عکس ها این نیست که ما فقط اون بخش از کتاب یا حتی فیلم های هری پاتر رو بازنویسی کنیم. هدف نشون دادن خلاقیت و گسترش دادن داستان در قالب اون عکسه. سعی کن فراتر از کتابو فیلم و از زاویه ای دیگه به عکسا نگاه کنی.

ازت میخوام یکم بیشتر روی توصیفاتت کار کنی. خیلی سریع از اتفاقات گذر نکن. یکم مکث کن و درباره فضای مکانی پست و احساسات شخصیت ها بهمون بگو.

غیر از این نکات محتوایی، یه نکته هم هست برای ظاهر پستت:
نقل قول:
هری با دست پاچه ساکش رو گذاشت صندوق عقب ماشین. مي خواست جغدش رو برداره که ناپدریش قفل در رو باز کرد اومد تو.
- ها پسر احمق می خواستی از دست من فرار کنی؟
ناپدری بد جنس هری خواست به هری نزدیک بشه که هری با یه ضربه پخش زمین کردش.

برای اینکه پستت فشرده نباشه و ظاهر پستت هم بهتر بشه، همیشه بعد از دیالوگت دوتا اینتر بزن تا توصیف زیرش ازش جدا بشه و دیالوگ خودشو بهتر نشون بده. یعنی اینطوری:

هری با دست پاچه گی ساکش رو گذاشت صندوق عقب ماشین. می خواست جغدش رو برداره که ناپدریش قفل در رو باز کرد اومد تو.
-ها پسر احمق می خواستی از دست من فرار کنی؟

ناپدری بد جنس هری خواست به هری نزدیک بشه که هری با یه ضربه پخش زمین کردش.


پس لطفا یه پست دیگه برامون بنویس و نکاتی هم که بهت گفتم رو رعایت کن. منتظرت هستیم.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۶ ۱۸:۲۸:۳۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۶ ۱۸:۳۱:۰۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

امریک پلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۹ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۳ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
"عکس هشتم"

نویل لانگ باتم... یه بچه‌ی دائم الاشک دم مشک؛ طبق معمول تو اتاق مدیر اشک ریزون و با صورتی سرخ و چشم هایی کبود و دهنی پر داشت از مالفوی شکایت میکرد که غذاشو دزدیده.
-آقای دامبلدور اون نه تنها غذامو دزدید قبلش منو هم کتک زد!
در همین حین رون ویزلی در زد و اومد تو اتاق؛ یه نامه تو دستش بود جلو اومد و نامه رو روی میز گذاشت.
-آقای دامبلدور این نامه رو هاگرید داده.

اینو گفت و رفت و لانگ باتم همچنان با دهنی پر از کیک و شربت داشت ناله میکرد.
-آقای دامبلدور ببینین قوزک پام هم کبود شده.

اما دامبلدور توجهی به نویل نداشت و بیشتر حواسش به نامه بود؛ نامه جوری بسته شده بود که با دست باز نمیشد و حتما باید با چاقو باز میشد دامبلدور به چاقوی کثیف و کیکیِ تو دست نویل نگاهی انداخت و از فکر کردن به این که نامه رو با اون چاقو باز کنه هم پشیمون شد؛ کلاه رو آورد.
- شمشیر گودریک!

شمشیر رو از غلاف بیرون کشید و نامه رو باز کرد.

"فلش بک"
جغد سیاه چشم سفید وارد هاگوارتز شد،هری پاتر و رون ویزلی که پیش هاگرید نشسته بودن و داشتن در مورد اژدها با هم حرف میزدن جغد رو دیدن؛ هری به سمت هاگرید برگشت.
-اوه هاگرید یه جغد داره میره سمت دفتر مدیر!

رون اما بدون توجه به نامه داشت درمورد اژدهای رویاهاش حرف میزد.
-اره یه اژدهای ولزی سبز رنگ چشم قرمز .. حتما خیلی بانمکه.
هاگرید به جغد نگاه کرد.
-نه! نه! به شکل عجیب و چشم های سفیدش نگاه کن این حتما یه جغد انتحاری از طرف اسمشو نبره که میخواد دفتر پروفسور منو منفجر کنه!

هاگرید سنگ بزرگی تو دستش گرفت.
- به نام محفل!

و به سمت جغد پرت کرد؛ جغد روی زمین افتاد. پا و بال سمت راستش اسیب دیده بودن و بال سمت چپش شکسته شده بود.
-هاگرید ببین یه نامه دستشه چرا این بلا رو سر این جغد معصوم آوردی؟!

هاگرید با اشک از جغد معذرت خواهی کرد.
-هری این جغد رو بیار تو خونه من برم ببینم این نامه چی چی توشه.

هاگرید نامه رو باز کرد و خوند و از شدت نگرانی شروع به لرزیدن کرد دستش به قهوه روی میز خورد و قهوه روی نامه ریخت.
-وای الان چه خاکی به سرم بریزم!

هاگرید با عجله مدادی برداشت و شروع به نوشتن کرد...

"بعد از آن"

دامبلدور نگاهی به نوشته و دست خط عجق وجق و ناخوانای هاگرید که پر از غلط املایی بود انداخت و شروع به خوندن نامه کرد.
- به گفطه‌ی بانک سنگ جادو دضدیده شده!

دامبلدور با تعجب و سراسیمه از اتاق رفت بیرون تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
از توی اتاق صدای لانگ باتم میومد.
- آقای دامبلدور .. آقای دامبلدور .. کجا میرین؟ آقای دامبلدور!

"توی اتاق"
-یعنی اقای دامبلدور کجا رفت؟ بذا برم دنبالش.

چشم نویل به کیک بزرگ دامبلدور که روی میز برق میزد خورد.
-اوه چه تیکه کیک بزرگ و جذابی! یعنی اگه اون رو بخورم اقای دامبلدور ناراحت میشه؟

ملچ ملوچ ملچ ملوچ...

------
پاسخ:

خیلی خلاقانه بود...لذت بردم. حساسیت هاگرید هم روی دامبلدور بامزه بود. مطمئنم با ورودتون به ایفای نقش خیلی بهترم میشین. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۵ ۲۳:۱۹:۱۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۴۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
در را پشت سرش می بندد، کارهایی که نباید انجام دهد را در ذهنش مرور می کند: سر و صدا نکند، حرف نزند، سعی نکند هدویگ را از قفسش خارج کند؛ به نطر کار ساده ای ست. وقتی بر میگردد ناگهان یک جن خانگی را می بیند که کنار تختش ایستاده.
_ هی تو دیگه کی هستی؟
_ دابی قربان، دابی یه جن خونگیه.
هری ابروهایش را بالا می اندازد!
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ دابی دلش کیک توت فرنگی می خواد قربان.
_ خب به من چه ربطی داره؟
_ اسمشو نبر کیک توت فرنگی دابی رو خورده قربان، دابی دلش کیک توت فرنگی می خواد قربان.
_ انقدر به من نگو قربان. در ضمن من کیک توت فرنگی ندارم.
_ باشه هری پاتر. ولی دابی توی آشپزخونه کیک توت فرنگی دیده.
_ اون برای من نیست، من نمی تونم برات کیک بیارم. عمو ورنون در اتاقو قفل کرده.
_ ولی دابی می تونه بازش کنه، به شرط این که هری پاتر بهش کیک توت فرنگی بده.
دابی دستهایش را در هم قلاب می کند و سرش را به زیر می اندازد.
_ چطوری می خوای درو باز کنی؟
_ با جادو هری، دابی بلده جادو کنه. همه ی جن های خونگی می تونن.
_ نه دابی، اگه اینجا جادو کنی منو از هاگوارتز اخراج می کنن. من اون جا رو دوست دارم...
هری سرش را پایین می اندازد و به آرامی می گوید:
_ در واقع اون جا تنها جاییه که دارم.
_ دابی هری رو ناراحت کرده؟ نه نه, دابی بد, دابی احمق.
دابی سرش را به میز کنار تخت هری می کوبد و به خودش فحش می دهد. اما هری نگران است و با نگرانی می گوید:
_ نه دابی، نکن، نه تو منو ناراحت نکردی، خواهش می کنم این کارو نکن.
دابی در حالی که سرش را از توی میز شکسته در می آورد می گوید:
_ راست می گی؟ دابی کسی رو ناراحت نکرده؟ (هورا می کشد) دابی کسی رو ناراحت نکرده!
_ هی آروم باش( دستش را جلوی دهانش میگیرد) انقدر سر و صدا نکن.
_ هری، دابی دلش کیک توت فرنگی می خواد. میشه کیک توت فرنگی بیاری؟
_ نه دابی نمی تونم.
_ پس دابی خودش میره و کیک توت فرنگی برمیداره.
_ اوه نه دابی نه!
اما دیگر دیر شده است. دابی در را باز میکند و کیک را به اتاق بالا میاورد و در یک چشم برهم زدن آن را می خورد. از پایین صدای داد خواهر عمو ورنون می آید:
_ کیک کجا رفت؟
عمو ورنون سعی می کند خواهرش را آرام کند. هری در اتاق بالا نگران است و دابی معلوم نیست کجا رفته. امشب حتما تنبیه خواهد شد.
هری و دابی در اتاق هری شماره11

----------
پاسخ:
نوشته تون تقریبا قابل قبول بود. اگرچه میشد خلاقانه تر هم نوشت و سوژه های مختلفی از عکس ساخت. باید جوری نوشت که خواننده پست جذب بشه. هدف بازنویسی داستان هری پاتر نیست یا حتی دوباره نوشتن اون ولی با تغییرات کوچک. هدف اینه که ببینیم چقدر می تونید به کل داستان اصلی پشت عکس رو دستخوش تغییر کنید و بازی کنید باهاش. توصیف ها و فضاسازی هاتون اگرچه یه سری حداقل ها رو دارن ولی میتونن پخته تر باشن و در عین اختصار، طیف گسترده ای از ابعاد فیزیکی و روحی مربوط به شخصیت ها و همینطور محیط رو در بگیرن. تصور میکنم بعد از ورود به ایفای نقش خیلی از اینها تدریجا پیشرفت کنن. یه مقدار روی ظاهر پست تون هم باید کار کنید. در هم نوشتن و رعایت نکردن فواصل بین دیالوگ ها و توصیفات مقداری به هم ریخته قالب کلی نوشته تون رو. به هر جهت، همونطور که گفتم، قابل قبول بود.
تایید شد!


مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۳ ۲۱:۵۸:۴۴

تو قلبت نگهش دار


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

Long_night0716


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۴ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۹ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
از ارومیه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
👤هی هی نگاه کن، اون پسره هری پاتره که توگروه اسلایترین هاست.

👤آره دیگه میگن اسمش آلبوسه.

👤واقعا! انگار این بار اسلایترین ها میزبان پاترها شدن...چه مضحک! بیاین بریم.

آلبوس دیگربه شنیدن این جملات عادت کرده بود؛ به شنیدن حرفهایی که اورا باپدرش قضاوت میکردند واز اوانتظار هری پاتربعدی شدن راداشتند ولی کافی بود اوتصمیمش بعنوان آلبوس پاتر زندگی کردن بود نه بعنوان پسرهری پاتر معروف قلمدادشدن واولین گام این کار راکلاه گروهبندی انجام داده بودوحالااوست که درمیان اسلایترین هاپشت میزغذا نشسته است.

👤سلام من براون همیلتونم... میتونی برونی صدام کنی.. اممم میشه اینجابشینم؟
برونی موهای سیاه فرفری داشت درنگاه اول زخم روی دماغش خودنمایی میکرد. درحالیکه کنار آلبوس می نشست کمی از نوشیدنی که همراهش بودرا مزه مزه کرد.

آلبوس: سلام منم آلبوس سروس پاترم، آره حتما.

برونی ناگهان چشمانش متوجه او شدو درحین اینکه شوقی توام باتعجب درصدایش موج میزدگفت: تو پسر هری پاتری؟همون پاترمعروف؟؟

آلبوس لبخندی زدوگفت:آره خب.

برونی که سعی میکرد تا کتلت ماهی گوش حلزونی رادرگوشه لپش جابدهد تامجالی برای صحبت بیابدگفت:
ایول پسر... حالت چطوره؟ حتما ازاینکه اینهمه تو دنیای جادوگرا معروفی خیلی بهت کیف میده، آره؟!

آلبوس: خب دردسرشم زیاده، دماغت چیشده هوم؟؟

برونی خندید:
قصه اش برای من که خیلی دردآوره ولی بقیه ازشنیدنش ریسه میرن.. اینو ولش کن کدوم اتاقی هستی؟

آلبوس: نمیدونم،تازه واردم هنوز خوابگاه نرفتم.

👤هی برونی چرا اونجا نشستی ؟ پاشو بیا اونجا مسابقه جنگ چنگالهاست اونوقت تو اینجایی؟ لعنتی من روت شرط 23تا شکلات غورباقه ای بستم.
آلبوس دختری با موهای خاکستری و چشمان درشت رادید که درحال غرغر کردم بسمت آنها نزدیک میشد.

برونی با شیطنت درحالیکه به آلبوس اشاره میکردگفت:
اونجا رو ول کن شرط بندی اصلی اینجانشسته جسیکا... این پسر هری پاتر مشهوره ببین.

جسیکا با ناباوری رو به فردی که برونی اشاره میکرد گفت:
نکنه بازم داری باشوخیای بی مزه ات دستم میندازی... برونی قسم میخورم این بار نمیزارم از زیر جادوم جون سالم به درببری...

برونی بانگرانی به او توپید:
باورکن شوخی نمیکنم ..هی آلبوس بهش بگو تو پاتری بگو دیگه...

آلبوس با بی خیالی گفت:خب که چی؟

جسیکا که موشکافانه سرتاپای آلبوس را دیدمیزد ،رو به برونی کرد:
اگرپسر پاتره چرا تو گریفیندورها نیست؟همه پاترها که اونجا میرن هان؟؟!

آلبوس که حرصش درآمده بود:
مگه همه پاترها عهدناگسستنی باگریفیندور بستن که حتما برن اونجا؟!!

جسیکا جاخورده بود:
نه خب...نه من منظورم این نبود...
وبرای برای پایان دادن به این بحث نفس عمیق توام بالبخندی کشید وافزود:
من جسیکا کراسینگمرم واز ارشدای اسلایترین وهمینطور عضوگروه کوییدیچ هاگوارتزم خوشحالم که میبینمت... اممم دوست داری بیای اونطرف مسابقه رو ببینی، حتما خوشت میاد.

چندی بعد آلبوس خودرا میان انبوهی ازدانش آموزان اسلایترینی آنسوی میز تالار یافت.همانطور که همگی آلبوس را دربین سوالات متعددی درباره خودش والبته پدرش دربرگرفته بودند،او ناچاربود کم وبیش کمی به کنجکاوی آنها پاسخ بدهد.

👤پدرت خیلی باحاله نه؟ باهات دوئلم میکنه؟؟

👤معلومه که آره احمق...هری پاتر خیلی قویه و تنها کسیه که اسمشو نبر رو نابود کرد، آلبوس پدرت هرروز چند کیلو گوشت اژدها میخوره؟ من شنیدم بیشتر خام دوست داره تا آب پز، آره؟؟

آلبوس که خنده اش گرفته بود گفت:
بیشتر پودینگ شونزده تخمه دوست داره تا گوشت..

👤نه این امکان نداره...آلبوس حتما نمیخواد راز قدرت پدرشو بروز بده.

👤خب مشنگ معلومه که به هیچکس نمیگه، آلبوس تو هم بلدی به زبون مار حرف بزنی..فیس سیشرا براتیسسسس...هان؟؟

ناگهان صدایی جمعیت را خاموش کرد:
چه آدم مضحکی و چه حرفهای خسته کننده ای.. فکر کنم دوره ی جنگهای بی محتوا وبی ارزش خیلی وقته تموم شده و در حالیکه به مغزش اشاره میکرد افزود:
الان باید روی استعداد وهوشت برای جادوگر اول شدن سرمایه گذاری کنی، چیزی که پاترها هرگز نداشتن.

دختری که با قدی نسبتا بلند ومو خرمایی با نگاهی تمسخرآمیز این کلمات را نسبت به آلبوس ادا کرد و رفت.
در همین حال برونی زیر گوش آلبوس زمزمه کرد:
اون یک ریونکلاویه، من شنیدم جذبش کل هاگوارتز روتحت تاثیرقرار داده...

ولی برونی نمیدانست همین چند کلمه کافی بودتا آلبوس ناقوس جنگ بین اسلایترینها و ریونکلاوی ها را به صدا درآورد.
شایداز موردتوجه قرارگرفتن خسته شده بود ولی هرگز تحمل این که کسی علانابه اصالت و خانواده اش توهین کند را نداشت، پس آن دختر باید تقاص کارش را پس میداد.


ادامه دارد....


-------
پاسخ:
فلسفه "ادامه دارد" آخرش رو درک نکردم خیلی . حتی نمیدونم بر اساس کدوم عکس کارگاه نوشتید چون شماره ش رو هم ذکر نکردید حتی. ولی مهم نیست. تصور میکنم برای هر عکسی هم بخواین می تونید در این سطح نمایشنامه/داستان بنویسید. تقریبا خوب بود. یه سری نکات جزئی هستن که فعلا جای بحث شون نیست و بعد از ورود به ایفای نقش خودتون متوجه میشین. یه جورایی تدریجا و خود به خود رفع میشن. تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط Long_night0716 در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۱۷:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۲۲:۲۷:۴۹

가세미.레일라


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

کندرا دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۱:۳۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
- پاتر!
این صدای پروفسور اسنیپ، معلم درس معجون سازی بود.
- تو بازم معجون رو ریختی رو زمین! دفعه بعد بهت قول می دم که کاری می کنم که اخراج بشی!
او که خیلی عصبانی شده بود هری پاتر را روی صندلی اش گیر انداخته بود.
- نویل دستش خورد به معجونم و ریخت! تقصیر من نبود!
- بیخودی بهونه نیار! ایندفعه دیگه بهونه هات قبول نمی کنم. دفعه ی دیگه اگه ببینم یه قطره از معجونت رو روی زمین ریختی بهت قول می دم که از مدرسه اخراج می شی!
نفس همه ی بچه در سینه حبس شده بود.
- بهت قول قول می دم دفعه بعد دیگه نمی بخشمت.
کلاس به پایان رسیده بود. پروفسور اسنیپ نگاه سنگینی به هری پاتر کرد و از کلاس خارج شد.




----
پاسخ:
در ابتدای نمایشنامه تون، باید شماره عکس مورد نظر که بر اساس اون نوشتید رو درج کنید. جدا از اون، اگرچه احساس می کنم با یه سری مبانی نوشتن آشنا هستید اما همچنان فکر می کنم کمی نیاز به کار داره نوشته شما و هنوز چیز قابل توجهی نداره که حداقل نیاز ورود به ایفای نقش رو برآورده کنه. کمی خلاق تر و جذاب تر در مورد سوژه داخل عکس فکر کنید و درگیر کلیشه و محتوای ثابت کتاب های هری پاتر نشین. از نظر نگارشی هم سعی کنید بین توصیفات و دیالوگ های شخصیت ها فاصله گذاری رو رعایت کنید. بعضی جاها ممکنه فراموش کرده باشین کلمات رو کامل بنویسید. مثلا به جای "بچه ها" نوشتید "بچه". نوشته شما نسبتاً کوتاه هست که مساله ای نیست در موردش به شرط اینکه جذاب باشه در حالی که کوتاه هست. توصیه می کنم پست های نفرات قبلی که تایید شدند در همین تاپیک رو هم مطالعه کنید و همینطور جواب های زیر پست اونها که متوجه بشین چطوری باید نوشت تا در سطح مناسب ورود به ایفای نقش قرار گرفت.
دوباره با نوشته ای بهتر تلاش کن.





ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۲۲:۱۷:۵۶

همیشه پشتتونم اما نه وقتی مشغول خیانتید


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

esio


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 1


دامبلدور به تازگی محفل ققنوس را فعال کرده بود این محفل برای مبارزه با لرد ولدمورت ساخته شده که در گذشته پدر و مادر هری پاتر (جمیزپاتر و لی لی پاتر) عضو آن بودند که توسط لردسیاه کشته شده اند .دامبلدور ریاست محفل ققنوس را برعهده میگرد و همچنین دامبلدور تلاش میکرد که وزارت سحر و جادو را قانع کند که لرد ولدمورت هنوز زنده ست و دوباره بازگشته است اما هیچ کس حرف او را باور نمیکرد برای اینکه حرفش را ثابت کند به دلایل قانع کننده ای نیاز داشت که حرفش را باور کنند. او در وزارت خانه سخت مشغول کارهای خود به دنبال راهی بود که او را به لرد سیاه برساند .
در این میان هری پاتر و هرمیون و رون داشتن اطراف وزارت خانه پرسه میزدند که هری متوجه دو مرد که با شنل های سیاه خودرا پوشانده بودند شد و یواشکی سعی به وارد شدن به وزارت خانه بودند هری کنجکاو شد و رفت که سرگوشی بدهد که ببیند موضوع از چه قرار است و توجه کرد یکی از آنها لرد سیاه بود و دیگری که او را همراهی میکرد ایستاد که نگهبانی بدهد که کسی وارد وزارت خانه نشود هرمیون که همراه هری بود به او گفت که یک راه مخفی اون پشت است که میشه وارد وزارت خانه شد باهم دیگه از پشت رفتند و وارد وزارت خانه شدند آلبوس دامبلدور را دیدند ،داشت با لرد سیاه دوئل میکرد و نبرد سختی بین آنها رخ داده بود لرد سیاه ماری غول پیکر را بوجود آورده بود و آن را به جان آلبوس دامبلدور انداخته بود ولی خوشبختاته دامبلدور حریف سرسختی بود و توانست خود را از مار خلاص کند ،دامبلدور بوسیله چوب دستی معروف خود لرد ولدمورت را زخمی کرد در این حین به دامبلدور گفت که هری آن زمان که کوچک بود باید میمرد آن زمان که به خانشان حمله کردم پدر و مادرش را مورد حمله قرار دادم و آنها را کشتم همان جا می بایست کار او را هم یکسره میکردم که الان او را این گونه به مسابقات راهنمایی نکنی اماآن روز مادرش از یک نیروی ناشناخته جاودانی باستانی بسیار قوی استفاده کرد و جانش را فدای پسرش هری کردآن نیرو آنقدر قوی بود که نتوانستم آنجا بمانم و از آنجا گریختم ،.. هری که داشت صحبتهای آنها را میشنید خود را مقابل حرفهای او قرار داد و با لرد سیاه روبرو شد دامبلدور از شدت خشم از یک طلسم بسیار قوی استفاده کرد و لرد سیاه را ناکار کرد و او را از پای در آورد ناگهان نگهبان دم در که همراه لرد بود وارد شد و از جادوی نامعلومی استفاده کرد و بایک چشم برهم زدند ناپدید شدند!؟

هری: گویا که لرد سیاه یک جن مرگخوار را به همراه خود آورده بوده است که اینگونه ناپدیدشدند !؟

دامبلدور: هری مادرت آن روز که جان تو را نجات داد از یک جادوی بسیار قوی به نام جادوی عشق برای محافظت از تو علیه لرد سیاه استفاده کرد و جان خودرا فدای تو کرد همچنین نمیدانم لردسیاه چطور توانسته از آنجا جان سالم به در ببرد و زنده بماند .
هری : پرفوسور حالا باید چکار کنیم ؟

دامبلدور:حالا باهم برویم و تمام اعضای وزارت سحر و جادو را از بازگشت لرد سیاه و مرگخواری که همراهش بود باخبر کنیم ...


تصویر کوچک شده
لطفا این یکی رو قبول کنین برای سعی و تلاش مراحل بعد لطفا





--------
جواب:
صراحت منو ببخشید ولی جدا از مسائل نگارشی که براتون مطرح شد زیر پست قبلی تون، هیچ چیز قابل توجه ای نداشت که در سطح قابل قبول باشه این نوشته تون هم. هدف بازنویسی داستان پشت عکس نیست. تلاش برای خلاق نوشتن هست و توسعه ی یه داستان/نمایشنامه ای که نسبتاً متفاوت باشه. من توصیه میکنم قبل از نوشتن، پست های قبلی همین تاپیک و افرادی که تایید شدند رو بخونید تا دستتون بیاد چطوری باید بنویسید. مایوس نشید ولی مهمه تلاش کنید نوشته تون بهتر باشه قبل از ورود به ایفای نقش.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱ ۱۲:۱۶:۰۵
ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱ ۱۲:۱۸:۱۱
ویرایش شده توسط esio در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱ ۱۲:۲۴:۲۵
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۷:۵۸:۵۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۷ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹

اسکات انکرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۵ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۳۷ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
هری و آلبوس داشتن تو پوشاک فروشی برای جشن پاک لباس انتخاب میکردن

هری: پروفسور
آلبوس: بله هری
هری: اولین باری که رفتم کوچه دیاگون به هاگرید گفتم من پولی ندارم که وسایلم و بخرم
آلبوس: خب میدونم هری خبر دارم شنیدم
هری:خب پروفسور...

صدای جیغ از انتهای فروشگاه میاد و یک دختر با صورت خونی از پشت قفسه رداهای مشکی میاد بیرون، هری با وحشت به دختر نگاه میکرد که احساس کرد پشت یقه شو کسی گرفت

هری:پروفسور چیشده
آلبوس: هری فکر کنم لرد سیاه هم ردای سیاه میخاد اومد خرید

هری تعجب کرد.
ناگهان قفسه وسایل کنار پیشخوان منفجر میشود.

هری: لعنتی کتابهای دفاع از حقوق خفاش های هرمیون را اونجا گذاشتم من را میکشد حتما
پروفسور بلند میشود و داد میزند: سلام تام اومدی خرید جشن فرداشب؟

لردسیاه با صورت بی حس و لحنی با فخر به آلبوس خیره میشود

لردسیاه: سلام دامبلدور نه حقیقتش اومدم برای نجینی جوراب بخرم هاهاها

برخلاف انتظار لردسیاه متوجه خنده ی دامبلدور میشود

لردسیاه: تو چرا اومدی دامبلدور
دامبلدور: خب من و هری برای خرید اومدیم
لردسیاه : خب خب


ناگهان لردسیاه با ورد زیرلب به طرف پروفسور دامبلدور نفرین میفرسته که با واکنش سریع پروفسور مقابله میشود و ویترینی که هری پشت اون پناه گرفته آتش میگیرد و هری وحشت زده به پشت سر پروفسور پناه میبرد و لباسی که پروفسور دامبلدور برای پروفسور آمبریج خریده بود را جلوی خودش میگیرد
و دوباره صدای برخورد طلسم ها به هم بلند میشود که صدای لردسیاه به گوش میرسد که میگوید، لردسیاه: توپیر و بی مصرف شدی آلبوس

و با قدرت بیشتری طلسم دیگری میفرستد که موجب تکان خوردن پروفسوردامبلدور میشود که چشمش به لباس محافظ هری میفتد

پروفسور دامبلدور: هری پناه بر ریش مرلین اون لباس را برای پروفسور آمبریج خریدم
هری: بله پروفسور؟ خب راستش پروفسور عاشق رنگ صورتی هست نه طلایی و...

دامبلدور که حسابی عصبی بنظر میرسید چوب دستی اش را با قدرت به طرف لردسیاه میگیرد و موجب افتادن لردسیاه بر روی مجسمه پشت سرش میشود که لردسیاه برای دفاع از خود سپر مجسمه را جلو خود میگیرد ، اما قدرت طلسم پروفسور زیاد است و لردسیاه نقش زمین میشود و نمیتواند حرکت کند
هری با ترس و تعجب با پروفسور خیره میشود
که پروفسور نزدیک هری میشود و لباس را طلایی را از او میگیرد و با لحن خسته میگوید : بلایمی هری دوشیزه گرنجر و پروفسور آمبریج حتما متوجه بشوند عصبی میشوند
هری: بله پروفسور اما خب هرمیون منطقی است

و هری متوجه نگاه زیر چشمی پروفسور میشود
هری متوجه شده بود که پروفسور جدیدا بیشتر اوقات خود را کنار دریاچه با آمبریج میگذراند

خیلی جالب بود.
فقط اینکه آخر جملاتت رو نقطه و علامت تعجب بذار.
قبلا شناسه داشتی؟ اگر شناسه داشتی میتونی یه بلیت بزنی و اطلاع بدی، اینطوری دیگه نیاز نیست مرحله گروهبندی رو بگذرونی.

اگرم شناسه نداشتی که...
تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۳۰ ۱۳:۳۶:۳۸

اینجا آسمون آبیه بی شک
اینجا آسمون سیاه ست کلا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹

esio


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 1

زمانی که آلبوس دامبلدور در وزرات خانه درباره مرگخواران و برسی فراوان برای پیدا کردن لرد ولدمورت مشغول کتاب خواندن بود و به دنبال راهی برای رسیدن به لردسیاه بود چون فکر میکرد که هری برای سن کمش ممکن است جانش در خطر باشی به همین خاطر فکرمیکرد کسی از عمد اسم هری را در جام گذاشته بود که جانش را بخطر بیندارد به لرد ولدمورت شک کرده بود ناگهان خود لرد ولدمورت برای مقابله با آلبوس دامبلدور به وزرات خانه وارد شد و شروع به دوئل کردن در حین دوئل با آلبوس دامبلدور و ناراحتی تمام لرد از او پرسید که چه کسی بجز تو هوای هری را دارد حتما تو خودت اسم هری را در جام گذاشتی که به مسابقه برودو اسم رسم هم میخوای نصیبش کنی حتما خودت هم میخوای در مسابقه به او یاری کتی و بهش کمک برسانی یا اینکه خود هری با تقلب توانسته اسم خودش را در جام بگذارد یا مهم تر از آن یک نفر با قدرت خاصی که برخوردار بود به او کمک کرده .... با ناراحتی از آلبوس دامبلدور توضیح قانع کننده ای میخواست .

هری پاتر به همراه هرمیون و رون در مدرسه مشغول به گشت و گذار بود و کنجکاوی فراوان در سر او هیچوقت اورا از همراهی با دوستان و به دنبال جوابی برای اینکه چه کسی اینکارو کرده اورا باز نمیداشت بیشتر هم به دنبال جواب های تمام سوالاتی بود که درباره خانواده خودش پیدا کند هرمیون که همیشه کنار هری بود به او گفت بریم در وزرات خانه شاید سر نخی دستمون بیاد یواشکی وارد وزرات خانه شدند که لرد ولمورت را دیدند که با آلبوس دامبلدور داشتند دوئل میکردن و درباره هری حرف میزدند ناگهان لرد سیاه درباره گذشته هری پاتر داشت میگفت که مادر هری بود که او را اون روز نجات داد مادر هری بخاطر محافظت از جان هری پاتر از یک نیروی جاودانی باستانی استفاده و خودش را فدای فرزندش کرد آلبوس نتوانست بیشتر به صحبتهای لرد سیاه گوش بدهد و از یک جادوی قوی علیه لرد ولدمورت استفاده کرد و او را زخمی کرد . هری که داشت حرفهایشان را گوش میداد جلوی خشم و ناراحتی خودش ایستادگی نکردی و در میان دوئل لرد و دامبلدور مداخله کرد و در کنار دامبلدور علیه لرد سیاه میخواست دوئل کنه ولی در چند لحظه طولی نکشید که لرد سیاه از وزرات خانه ناپدید شد از آن پس هری پاتر به دنبال لرد ولدمورت برای آرام کردن خشم خود و جواب تمام سوالاتی که در سر داشت را پیش او میدانست این امر باعث شد که آلبوس دامبلدور به هری برای پیدا کردن لرد سیاه کمک کند

امیدوارم اینو دیگه بپذیرین 😮🙌
تصویر کوچک شده


من داستانای قبلیتو نخوندم تا بدونم به چه دلایلی رد شدی، ولی این داستانت رو رد می‌کنم چون جمله‌بندیت خیلی بده. خیلی جاها فعل اصلا با فاعل جور نیست و فراموش کردی داشتی در مورد چی می‌نوشتی. یه جاهایی حتی جمله رو به پایان نرسوندی و از وسط جمله قبل یهو یه جمله جدید شروع کردی. شاید علت این اتفاق این باشه که وسط یه جمله سعی کردی در مورد چیزای زیادی توضیح بدی. سعی کن جملاتت کوتاه باشن تا بتونی از این مشکلات جلوگیری کنی.

لطفا حتما حتما یه دور از روی داستانت قبل از ارسال بخون. اشکالاتی که داری با یه دور خوندن از روش به سادگی حل می‌شن. تا وقتی که نتونی جمله‌بندی درستی داشته باشی نمی‌تونی این مرحله رو رد کنی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۹ ۱۳:۵۲:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
هری و رون بالاخره راه هاگوارتز رو پیدا کرده و به سمت اونجا در حال حرکت بودن اونها به دلیل نامعلومی موفق به عبور از دریچه نشده بودن در نتیجه با اتومبیل اقای ویزلی که قابلیت پرواز داشت در حال حرکت به سمت هاگوارتز بودن که در راه ناگهان تقویت کننده نامرئی از کار افتاد
هری : رون حواست هست انگار دوباره ظاهر شدیم
رون : وای نه ، ایراد داره ، بزار دوباره امتحانش کنم
و با مشت بر دکمه کوبید اما اثری نداشت
رون : حالا باید چکار کنیم ؟
هری : برو بالا که کمتر توی دید باشیم
رون ماشین را از توده ی ابری گذراند و بالای ان قرار گرفتند و چند دقیقه بعد...
هری : رون دقت کردی بالای سرمون تاریک شده
رون : آره انگار صدای خرناسه هم میاد شاید ماشین باز ایراد پیدا کرده الان یکم جابه جا میشم
هری سعی کرد بالای سرش را نگاه کند و ناگهان از وحشت خشکش زد
هری با ارامش و وحشت گفت : رون ماشینو تکون نده
رون : شوخی می کنی اگه تکون ندم که پرت میشیم پایین
هری که دیگه جرعت صحبت کردن نداشت فقط با دست به بالا اشاره کرد ، رون به سختی به بالا نگاه کرد و بادیدن اژدهای عظیم بالای سرشان شروع به داد و فریاد کرد اژدها به سرعت متوجه انها شد و به سویشان حمله ور شد
هری : رون برو برو داره میاد
رون به سرعت تغییر مسیر داد و سعی کرد از دست اژدها فرار کند اما اژدها با دمش به ماشین ضربه ای زد و باعث شد هری از در اویزان شود
هری : رون کمکم کن دارم میفتم
رون : دستتو بده من
هری با تلاش فراوان سعی می کرد دست رون را بگیرد اژدها هنوز هم ول کن نبود رون بالاخره موفق شد دست هری را بگیرد و او دوباره سوار شد
هری : رون نگاه کن اونجا هاگوارتزه اگه بریم اونجا دیگه دستش بهمون نمیرسه
رون فورا به سمت هاگوارتز حرکت کرد اما ناگهان سر و صدا کم شد
هری : فکر کنم دیگه دنبالمون نمیکنه
یک دفعه ضربه ای محکم به ماشین وارد شد از کاپوت ماشین دود بلند میشد و به سرعت به سمت هاگوارتز حرکت می کرد اژدها به ماشین ضربه زده بود انها درحال سقوط بودند که ناگهان متوقف شدند
رون : نگاه کن این درخته نجاتمون داد
اما رون در اشتباه بود زیرا درخت بسیار عصبانی بود و.....
تصویر شماره 12


در مورد کلیت داستان خلاقیت خوبی داشتی، ولی یکم سریع پیش بردی. می‌تونستی بیشتر از حس و حال و اتفاقاتی که میفته بگی. راستی... با علائم نگارشی بیشتر رفیق شو و سعی کن ته جملاتت نقطه بذاری، یا اگه جمله‌ای در ادامه‌ی دیگری بود ویرگول بینش بذاری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۲۱:۵۶:۴۳

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹

MehrdaadXan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۸ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۳ یکشنبه ۸ آبان ۱۴۰۱
از تهران-پیروزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312560
هری از دیدن کوچه دیاگون و بودن هاگریت در کنارش خیلی خوشحال بود.اون می خواست با پولی که از صندوق خانوادگیشان برداشته بود همه چیز بخره .
به اصرار هاگریت اول به مغازه الیواندر رفتند تا چوبدستی مناسبی انتخاب کند.
آقای الیواندر از دیدن هری بسیار خوشحال شد و از اون با آبنبات های رنگی پذیرایی کرد بعد هم با همدیگر شروع به انتخاب چوبدستی کردند.
هری بدلیل علاقه ای که به درخت آبنوس داشت از الیواندر خواست تا چوبدستی از جنس آبنوس بیاورد.
اما زمانی که در میان چوبدستی های آبنوسی می گشت متوجه حرکت یک جعبه شد و همان را به هری داد اما چیزی در مورد حرکت جعبه به هری جوان نگفت ولی کاملا آگاه بود که ارتباط خواصی بین هری و آن چوبدستی وجود دارد.
بعد از خرید چوبدستی هری و هاگریت مشغول گشت و گذار در کوچه دیاگون شدند.
هری با خود لباس نیاورده بود و لباسی هم که تنش بود سوراخ شده بود.
به مغازه خانم مالکین رفتند و هری سه ردای مختلف با رنگ های سبز و زرد و قرمز خرید.
برعکس تفکر هری هاگریت پول زیادی از صندوق خانوادگی پاترها برنداشته بود پس هری دیگر چیز اضافه ای نخرید و با باقی پول وسایل های ضروری و لازم برای تحصیل در هاگوارتز را خریدند.
اون از یک جغد خیلی خوشش اومده بود اما دیگه پولی برای خرید آن نداشت.
هاگریت که این حال هری را دید به هری گفت که :همینجا منتظر من بمون ؛و بعد خودش وارد مرکز جغد فروشی ایلوپز شد.
پیرزنی که داشت با خودش چیزی را زمزمه میکرد ناگهان متوجه هری شد و دست اون را گرفت و به کنار دیوار کشید.اون کف دست هری را نگاه کرد و گفت:«پسر جوان دستت خط های زیادی دارد و این یعنی ماجراهای دشواری خواهی داشت ، به هر کسی اعتماد نکن و..»که با شنیدن صدای هاگریت دست هری را رها کرد و سریع دور شد.
هری به سمت هاگرید برگشت و دید جغدی که دیده بود دست هاگریته اول ناراحت شد چون فکر کرد هاگریت اون را برای خودش خریده . اما هاگریت اون را به عنوان هدیه تولد به هری داد و اون بسیار خوشحال شد و بعد به سمت ایستگاه قطار راه افتادند.



یکم زیادی ساده نوشته بودی و از روی موضوعات سریع رد شده بودی. با این حال می‌ذارم به مرحله بعد بری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

پیوست:



jpg  Diagon Alley.JPG (24.17 KB)
43078_5e948394b210d.jpg 243X293 px


ویرایش شده توسط MehrdaadXan در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۵ ۱۸:۵۲:۳۹
دلیل ویرایش: تصویر
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۲۱:۵۳:۳۸

MehrdadXan







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.