هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۳۲
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 168
آفلاین
- هخخخخ! تف!

توی تاریکی شب، حسن مصطفی در حالیکه کت مجلسی و شلوارک ماماندوز به تن داره و چهره ش درمانده و مضطرب به نظر میرسه، تفی میندازه کف دستش که بماله به موهاش ولی یادش میاد به طور مادرزادی مو نداشت هیچ وقت. نتیجتاً می ماله کف دست خیسشو به لباس کارتن خواب لبه پیاده رو و مجدداً در خونه ای رو میزنه که از فراسوی پنجره هاش رقص نور به داخل خیابان گریمولد ساطع میشه. در منزل باز میشه و ترانه ی ممد نبودی ببینی پخش میشه و بانویی چادر به سر بین چارچوب در قرار می گیره، بدون هیچ صحبتی خم میشه و حسن که قدی بیش از سی سانتی متر نداره رو بغل می گیره و در پشت سر خودش می بنده. بلافاصله چادر می افته، و ترانه تغییر میکنه به come on, come on, turn the radio on It's Friday night and I won't be long . بانو حسن رو پرت میکنه جلوی جایی شبیه بار و خودش قاطی انبوه جمعیت گم میشه تا دنس فلور رو هیت کنه.

- عاقو ببخشید! من با عاقوی الستور مودی یه قراری داش...

مردی که پشت بار قرار داشت بدون اینکه اصلا متوجه حسن بشه یه سینی پر از شربت های مجاز نیمه شعبانی میگیره دستش و میره سراغ مهمان های در حال رقص این مولودی مبهم. حسن شستش خبر دار شده و بهش نماد لایک نشون میده. تصور میکنه بازم آدرسو اشتباه اومده و این بار بین کلی ماگل شاد و شنگول گیر افتاده. به هر حال به عنوان مهمون حبیب مرلینه و زشت میشه اگه بذاره اول کاری بره. نتیجتا سعی میکنه همراهی کنه مدتی و الکی یه سری تکون بده با ترانه های که پخش میشن که قبل این حرکت چشمش به یه بانوی دیگه می افته. مشخصه تازه چاق شده. لباس آستین حلقه ای صورتی تندی پوشیده و شلوار جین تنگی رو به زور به پاش کشیده و روی صندلی کنار بار لم داده.

- هووووق! وووی وووی وووی! عیح عیح عیح! خخخلخخخللخخخخ!

حسن در حین قهقه زدن قرمه سبزی بالا میاره روی پیشخوون بار. با این وجود نمیتونه چشمشو درویش کنه روی دریای بی کران زیبایی ها و به چهره بانو خیره میشه مجدداً. چشمهای درشت رنگی، بینی عمل شده عروسکی و لبهای قلوه ای بزرگ که در حجم صورت گوشتالوش مجالی برای خودنمایی ندارن و اونقدر قرمزن که حسن یاد استمپ و مهر صد آفرین هایی می افته که هیچ وقت تو مدارس غیر انتفاعی جادو و جادوگری در مصر نمیدادن بهش.

حسن بعد پاک کردن دک و دهنش میره که کسب امتیاز کنه تا بعداً برای بچه محلاش تو قاهره تعریف کنه ولی قبل هر قدمی توجهش به سمت مردی تنومند و تک چشمی جلب میشه که کنار بانو ایستاده و از ظاهرش پیدائه کمی پولداره و بسیار رقت انگیز. تی شرت بته جقه زشتی تنش کرده و یقه ش رو تا نافش باز گذاشته و گردنبند طلای کلفتی هم آویزونه از گردنش و صرفاً با نگاهش می خواد لباس کل حضار رو پاره کنه. با این حال حسن یه سه رگه مصری-خراسانی-مازنی بود و جادوگر فکر کن یل مازندرون باشه و توی این موقعیت ها پا پیش نذاره؟! بنابراین به سمت بانو رفت و در صندلی کناریش نشست و در حالیکه به ساب تایتل یه نمایش با لوکیشین بار فکر می کرد گفت:

- میتونم براتون چیزی بگیرم که بنوشید؟ ای بانو؟

این بار هم کسی متوجه حضور حسن نمیشه و بحث بین بانو و چند نفر دیگه ادامه داره. صحبت از غذا هس و بانو با لذت از غذاهای چرب و خوشمزه گل واژه ها تلاوت می کنه و چنان روی لزوم پیاز در سوشی تاکید می کنه و با نوک انگشتای گردش روی پیشخوون میزنه که انگار میخواد حکمی لایتغیر رو اعلام کنه. نگاه حسن به مردک تک چشم برمیگرده که گوشه دهنش رو به بالا جمع می کنه که یعنی دارم مثلا پوزخند میزنم و جوری اینکارو می کنه که همه بفهمن.

حسن در آستانه نا امیدی یه نیم نگاهی دیگه میکنه به کنارش قبل از اینکه از جاش بلند شه و بره. بقیه میخوان عکس یادگاری بگیرن و بانوی مورد نظر می دوئه تا توی عکس باشه. کفشای پاشنه بلند پوشیده و نمیتونه خودشو کنترل کنه و پاش لیز میخوره و کعنهو پن کیک پهن زمین میشه. گوشه بلوزش جر میخوره و گوشتای از ریخت افتاده پهلوهاش از لباس بیرون می افتن. سرشو بالا میگیره و ملتمسانه و با خجالت به مرد تک چشم نگاه می کنه. مرد نگاهی به زن می کنه، جرعه ای از لیوانش میخوره، سیگارشو از جیبش بیرون میاره و بدون توجه به زن به سمت بالکن میره. حسن با خنده زیرلبی و موذیانه ش چوبدستی که از زیر شلوارکش بیرون داده رو غلاف میکنه و سعی داره از لابلای جمعیتی شادی که قر میدادن راهشو به سمت در خروج باز کنه اما قبل از اینکه دستش به دستگیره در برسه با نیرویی نامرئی به سمت بالکن جایی جلوی مرد تک چشم پرت میشه که در حال زل زدن به آسمونه.

- ما تورو راه میدیم به جمع مون آقای مصطفی، اون وفت تو زیرپایی جادویی میندازی واسه بانوان ما تو محفل؟
- وووی وووی وووی! ئه شمایی عاقا مودی؟ فکر کردم اشتباه اومدم باز. اینقدر تابلو بودم؟ یعنی له لهم کردی هااا!
- خیر. تابلو نبودی. یه محفلی واقعی هیچ وقت زمین نمیخوره تا پای مرگ!

حسن پا میشه و یه رقص پای معکوس مایکل جکسونی میره روی بالکن و متوجه میشه به طور کامل پاش بند نیس به زمین. آیا نیوتون هم های بود؟ یا اینکه کفش خودش خار داشت زیرش؟

- چه عجیب! میگم دیگه مدتیه بند نیستم هیچ جا و جای اینکه زمین بخورم هی پرتاب میشم این ور اون ور رو هوا! وووی وووی وووی! نگو شما قوانین فیزیک رو هم به سخره گرفتین! ببخشید جسارت می کنم. اینجاها g رو چند می گیرین؟ میخوان مظنه دستم بیاد بدونم بعدا چطوری شاهکارامو کنم خاک کنم یه گوشه.

- گفتم یه محفلی! شما که تو مهمونی مون ورودی هم نتونستی خودی نشون بدی تا حالا و داشتی میرفتی که الان!

- نیس خیلی ماگل پسند بود همه چیتون، فکر کردم اشتباه اومدم. وگرنه گرم میکردم مجلس رو و قبل از اینکه بانو پرت بشن خودمو مینداختم زیرشون!

- یا حتی از اول شوخی چوبدستی ای نمیکردی که بعدش بخوای مازوخیسمانه خودتو به عنوان یه بالش فرو کنی زیر یه تپه گوشت!

- هاااا... عاح عاح عاح! وووی وووی وووی! ذهن خونی تونم که عالیه! در خدمتم. از کجا باید شروع کنم؟

- کریچر تو آشپزخونه با کوهی از ظرف و ظروف منتظرته حسن جان!

- دقیقا همون چیزی که انتظار داشتم! وووی وووی وووی! فقط یه سوالی داشتم. بانویی که زمین زدم کی بود؟

- مالی بود! خانواده و شوهر داره. رفته ماموریت شوهرش، سپرده بودش به من!

- همچینم مالی نبود. آشپزخونه تون از کدوم طرفه؟








پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۴۵ یکشنبه ۱ تیر ۱۳۹۹

محفل ققنوس

مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۱ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
از کدوم سرویس جاسوسی پول میگیری؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
- بو میاد!

مودی از جا پرید.

- تو چطوری اومدی تو که خانم بلک بیدار نشد؟

این را پرسید و به سمت شخص تازه وارد حرکت کرد.

- بیدار بود؛ ولی بهم محل نذاشت ... اون چی بود از پنجره انداختین بیرون کارآگاه؟

مودی که به شکلی تصنعی در حین حرکت وول می‌خورد تا دود را متفرق کند وانمود کرد چیزی نشنیده.

- همین الان داشتم پرونده‌ی ماموریتت رو می‌خوندم اسمیت. به نظر می‌رسه کارت اونقدرا هم مطابق با برنامه‌ی پروفسور دامبلدور ...

زاخاریاس حرف مودی که اکنون به یک قدمی او رسیده بود را قطع کرد.

- چشماتون چرا قرمز شده قربان؟
- من یک مقدار عادت به شب بیداری دارم اسمیت. اما فکر نمی‌کنم این چیزا به موضوع صحبتمون مربوط باشه.
- ببخشید جناب مودی! پروفسور دامبلدور موقع سپردن گروه به شما در جریان عادات شخصیتون و اون وسایل روی میز بودن؟ اداره‌ی کارآگاهان چطور؟ نظرشون در این مورد...
- اجازه بده حرفم رو کامل کنم زاخاریاس! داشتم می‌گفتم که من واقعا از این پرونده راضیم. ضمنا شنیدم که تو همیشه به نگو و نپرس بودن علاقه نشون دادی. قطعا می‌دونی که اگر کسی واقعا دک و دهنش به قدر کافی واسه این کار قرص باشه، سفارش من می‌تونه کارش رو تو رسیدن به این شغل جلو بندازه.
- کاملا متوجهم پروفسور.
- عالیه! به نظرم لازمه با خانم بلک صحبت کنیم تا بدونه تو بذل محبت‌های بی‌دریغش نباید تمایزی بین اعضای محفل قائل باشه.



با تاخیر و پوزش بابت آن، ورود هم‌مسلک جدیدمان، آقای زاخاریاس اسمیت به محفل ققنوس را گرامی می‌داریم.


تیزترین کارِ قُرون این‌جاست! بزترین آگاهِ اعصار.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۳۸ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
هشدار: این پست شرح وقایایی‌‍‌‌‌‌‌‌ست که به افول عقلانیت در برایان سیندرفورد منجر شد، و پایه‌ی حوادثی را بنا نهاد که بعدها به انتقال او به آسایشگاه روانی سنت مانگو انجامیدند.

از همه چیز که بگذریم، حقیقت این‌جاست که برایان فکر می‌کرد خواندنی نیست و آنقدر در شناسه‌ی خودش احساس ناامنی می‌کرد که از جام جهانی کوییدیچ سال گذشته، شعارِ "عجب کاراکتر انیمه‌ایِ ضعیفی هستی" با صدای هاگرید تبدیل به ندای درونی‌اش شده بود. منظورم این است که، بی‌خیال! جریان سیال ذهن را ببوس بگذار کنار و بدیهیات را ذکر کن تا خواننده بفهمد، جریان سیال ذهن را ببوس بگذار کنار و یک‌هو وسط روایت تبدیل به شیر بشو تا خواننده بخندد، جریان سیال ذهن را ببوس بگذار کنار و شوخی‌های بی‌ناموسی‌ات را پاک کن تا سایت را نبندند، بعد تازه هنوز هم خواندنی نباش. راستش حالا که فکر می‌کنم این آخری را حتا زیاد خوب هم انجام نداد، اما باز هم این ها زخم‌هایی‌ست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد، این چیز ها آدم را تیمارستانی-از اتاق فرمان اشاره می‌کنند برایان به جرم قتل عازم آسایشگاه روانی شد.

از جایی شروع میکنم که همه‌تان بهتر از من بلدید. هرچه نباشد همه‌تان شبانه روز درگیرِ من و زندگی شخصی منید، در حدی که پاپی کاکستون عقیده دارد همه ازش متنفرند چرا که برایان قانعشان کرده، و اگر پاپی چنین قدرتی را در من می‌بیند من که باشم که مخالفتی کنم.

از جایی شروع می‌کنم که ریگولوس پست زد شور و شوق رفیقش را مسخره کرد، چرا که فکر می‌کرد کسی که بهرحال پست هایش را نمی‌خواند. اما آن پست رفت توی موزه‌ی رول ها، و همه خواندند، و ریگولوس الان دیگر یک رفیق کمتر دارد. بعد برای اینکه باقی پست را پر کند مجبور شد برود مخ دراکو را بزند (نپرس) و شور و شوقش را در بیاورد به عالم و آدم نشان بدهد و لرد را حذف شناسه کند. بعدش دیگر همه قاطی کردند، راستی برایان همین الان متوجه شد نمی‌تواند یک روایت را بصورت خطی پیش ببرد، برایان تارکوفسکیِ عصر خویش بود. گرچه، تارکوفسکیِ این عصر خود تارکوفسکی است. برایان مجبور است دائما از این سه ستاره‌ای ها بگذارد و بپرد به زمان و مکانی نامعلوم، چرا که نفهمیدنِ تو مخاطب عزیز، پرده‌ای‌ست بر مزخرف نوشتنِ برایان. اما این بار برایان از این سه ستاره‌ای ها نمی‌زند! این بار برایان روش بسیار غیر قابل فهم تری در پیش خواهد گرفت، بطوری که وقتی از این زمان بپرد به آن زمان، حتا نخواهید فهمید که پریده.

نقل قول:
_بیرون... بیرون پر از ریگولوس شده ارباب... از وقتی ریگولوس رفته بیرون و همه رو گاز گرفته، همه ریگولوس شدن؛ دارن جیغ میکشن و همدیگرو میخورن... ما همه محکوم به مرگیم ارباب، اگه درو باز کنم هممون میمیریم...

الان مثلا پریدم. پریدم به زمانی که بیرون پر از ریگولوس شده بود، ریگولوس رفته بود بیرون و همه را گاز گرفته بود، همه ریگولوس شده بودند، داشتند جیغ می‌کشیدند و همدیگر را می‌خوردند، آنها همه محکوم به مرگ بودند و اگر او در را باز نمی‌کرد همه می‌مردند. نمی‌دانم شاید هم در را باز نکرد و همه مردند چرا که آرسینوسِ چی کشکِ چی. برایان آن زمان کجا بود؟ چه می‌دانم. چرا اینجا پریدم پس؟ چون دیالوگ قشنگیه. آیا این پست صرفا تلاش نویسنده برای هایلایت کردن لحظات درخشانِ ریگولوس بودنش است، چرا که حس می‌کند آفتاب جذابیتش دیگر غروب کرده و هرگز به دوران اوج بازنخواهد گشت؟ بَخیر.

نقل قول:
ریگولوس که روی میزِ ناهارخوریِ وسطِ دخمه لزگی می‌رفت بطور ناگهانی همانجا نشست و ملتِ همیشه سبزی که دور تا دور میز نشسته و دست زنان برا‌‌‌یش "سیاهه نارگیله" می‌خواندند هم به لرد خیره شدند.

بی‌مزه ترین، بی‌منطق ترین و خنک ترین جوک تاریخ. برایان آن زمان کجا بود؟ چه می‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم، ولی کاش بود و جلویشان را می‌گرفت. چرا اینجا پریدم پس؟ چرا که نیاز داشتم به خودم یادآوری کنم آفتاب جذابیتم هرگز طلوع نکرده بود.

نقل قول:
_نه قبول نیست، یه انجمن کمه!
_بیشترشم بلدم! میتونم تمام انجمنا رو!
_اونم کمه! منوی مدیریته ها! باس همه کار بتونه بکنه! الان باس بتونی ورش داری از نظارت!

الان پریدم؟ بله. پریدم به کجا؟ پریدم به جایی که ریگولوس این‌جوری لرد را حذف شناسه کرد، درحالیکه می‌توانست چهارتا شوخی به بی‌مزگی قبلی با او بکند و او خودش کناره‌گیری می‌کرد. برایان آن زمان کجا بود؟ چه می‌دانم. چرا اینجا پریدم پس؟ چرا که برایان چیزی بیش از یک شناسه است. برایان یک آرمان است و آرمان ها شکست‌ناپذیرند. برایان درخشش چشم های ریگولوس است وقتی دراکو را اغفال می‌کند، برایان در واقع هرچیِ هرجای هرکسی است که هرکی را اغفال می‌کند. برایان ارتش سربازان اطلاعات به فرماندهی آگوستوس راکوود است، این پسر هم یهو غیب شدا. برایان شور و شوقِ فروخورده‌ی ریگولوس است، برایان پیام حذف شناسه‌ی لرد است، برایان مدتها پیش از وجودش در ریگولوس حضور داشت.

لرد حذف شناسه شد و سایت آتش گرفت. رودولف سایت را آتش زد و سایت آتش گرفت.
من شناسه‌ی قبلیِ برایان هستم.
من شناسه‌ی فعلی برایان هستم.
من تمایل فروخورده‌ی برایان به قتل و جنایت هستم.
من تظاهر مذبوحانه‌ی برایان به عشق و نیکی هستم.

نقل قول:
رودولف در حالیکه قمه‌ی خونی‌اش را توی هوا می‌چرخاند میان کپه ای از سر های قطع شده‌ی مدیرانی که به جرمِ شور و شوقِ ریگولوس تکه تکه شده بودند پرتاب و سپس حذف شناسه شد.

رودولف ها سوار بر گاومیش ها مدیر ها را بلعیدند. پرنس ها گفته شدن بولشت ها را ممنوع کردند. برایان ها ریگولوس ها را در آتش ها انداختند.

لرد حذف شناسه شد و سایت آتش گرفت. این آتش زمانی شروع شد که ریگولوس در کارگاه نمایشنامه‌نویسی پست زد، اما طول کشید تا شعله بکشد.
من پست ریگولوس در کارگاه نمایشنامه نویسی هستم.
من وحشتِ لحظات آخرِ ریگولوس هستم.
من قهقهه‌ی شیطانی برایان هستم.

نقل قول:
می‌دانید... گاهی وقت ها لازم است وقتی دیدیم شور و شوق جواب نمی دهد، دیگر پی‌اش را نگیریم.

من رنک ویزنگاموتِ برایان هستم و صادقانه بهتان می‌گویم شور و شوق همیشه جواب می‌دهد.

نقل قول:
در حالیکه روی لبه‌ی پنجره‌ی انجمن خانه‌ی ریدل ها نشسته بود و به ملکه‌ی زیبایی خیره شده بود که درحال شکافت هسته‌ی اتم در زیرزمین خانه شان بود و البته بطور همزمان شاهزاده‌ی ده دوازده تا کشور متوالی هم بود، احساس کرد که در پوکرفیس ترین حالتِ طول زندگی‌اش بسر میبرد.

من پایان آن پست کذایی هستم.

الان پریدم؟ بله پریدم. برایان الان کجا بود؟
بگذارید بهتان بگویم بعدش چه اتفاقی افتاد. بگذارید بهتان بگویم چه کسی آن شب ریگولوس را از روی لبه پنجره خانه ریدل ها پایین آورد. خوشحالم که تا اینجا خوانده اید، متاسفانه از اینجا ببعد کیفیت پست چندان بالاتر نخواهد رفت، اما لااقل تمام خواهد شد.

ریگولوس روی لبه‌ی پنجره‌ی انجمن خانه ریدل ها نشست و به این فکر کرد که تمام راه را اشتباه رفته است. بجای اینکه دوست کوفتی‌اش را در سفر استرس‌زای جدیدش همراهی کند شور و شوقش را مسخره کرده است و خداییش لازم است یک هیولای واقعی باشی که شور و شوق طرف را مسخره کنی. قیافه‌اش باشد حالا باز یک چیزی. بجای اینکه دوست کوفتی‌اش را در هنگام غیبت کاور کند و لااقل در جام آتش نفر چهارم شود بجای هیچُم، وسط راه کنار کشیده است و باز هم فلان. بجای آنکه دوست کوفتی‌اش را بلاه، بازهم اهم. بجای آنکه این، آن.

برایان الان کجا بود؟

به این فکر کرد که هر زری هم هر کسی بزند، او بهرحال از دخترخاله هایش با کمالات تر است. گفتم که. جریان سیال ذهن را بوسیدم گذاشتم کنار.

برایان الان کجا بود؟

به این فکر کرد که چرا اول پست هایش بنام خدا مینوشته؟! همان بهتر که زودتر برایان بیاید پرتش کند پایین.

ریگولوس برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، و مثل این فیلم هندی ها سی بار با هیفده نوع افکت متفاوت از چهره هایشان کلوزآپ گرفته شد. تعجب نکرد، میدانست که می‌آید. درخشش جنون در چشمانش و یک نوع شادمانی کبود، یک جور جنایتِ بالقوه در لبخندش رسوب کرده بود.

برایان الان کجا بود؟
برایان اینجا بود. برایان همیشه اینجا بود.


پ.ن



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۵۸ سه شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
هیچکس به زاخاریاس در محفل اهمیت نمیداد.تا زمانی که رون و هری و هرمیون در محفل بودند،کی به زاخاریاس اسمیت خائن کار داشت.اما او خائن نبود. او تنها از گریفنوری ها بدش می آمد اما هیچوقت دست از مبارزه برای محفل برنداشته بود.نه مالی هنگام ناهار و شام اسم او را صدا میکرد نه حتی کریچر به او محل میگذاشت و زیر لب درباره او حرف میزد.
یک روز دیگر خونش به جوش آمد. چمدانش را بست و دم در خانه گریمولد شماره 12 گذاشت و منتظر اتوبوس شوالیه بود که کریچر پیش او آمد و گفت:
-آقای دامبلدور با شما کار دارن. گفتن وقتی سوار اتوبوس شدید ، یک راست برید به هاگوارتز
-اما اون از کجا میدونه من منتظر اتوبوسم؟

اما با رسیدن اتوبوس نتوانست حرف خود را کامل کند.

.....................

در سرسرای عمومی دامبلدور منتظر زاخاریاس بود.سرسرای عمومی تا به حال آنقدر خلوت نبود آن هم وسط تابستان که مدام جن های خانگی در حال رفت و آمد بودند.
دامبلدور نگاهی با مهربانی به زاخاریاس کرد و گفت:
-بشین اینجا کنار من.راحت باش.

وقتی زاخاریاس روی صندلی نشست دامبلدور سر صحبت را باز کرد و گفت:
-تا حالا به این فکر کردی که چرا ما تو محفل بهت محل نمیزاریم؟
-ـآره خیلی
-به این فکر کردی که چرا مال تورو برای شام صدا نمیکنه؟کریچر بهت محل نمیزاره و حتی مادر سیروس هم با دیدن تو قشقرق به راه نمیندازه؟
-وایسین ببینم.نکنه شما به اونا دستور دادین؟
-بله.اما اینا فقط برای امتحان کردن تو بود تا ببینیم شایسته ماموریتی که بهت محول کردیم هستی.که مفتخرم بهت بگم قبول شدی.
-ممممممن؟چه ماموریتی؟
-ماموریت تو خیلی مهمه و اینقدر سنَگینه که حتی آرتور ویزلی هم از انجام دادنش شانه خالی کرده. تو باید به دفتر فاج نفوذ کنی و بفهمی داره اون تو چه اتفاقی میفته .
-چرا من؟چرا یه بچه مدرسه ای رو برای این کار میفرستین؟
-تو دیگه بچه مدرسه ای نیستی. تو به سن قانونی رسیدی و میتونی تو وزارتخونه به عنوان کار آموز پذیرفته شی.فاج هم کمترین اهمیتی که میده به کار آموزاست.
-خیلی از اعتمادتون ممنونم پرفسور . قول میدم که نا امیدتون نمیکنم.
-خیلی خب.حرف درباره کار بسه.آماده ای بریم کاقه مادام رزمرتا و چند تا نوشیدنی کره ای مهمونت کنم؟
-البته پروفسور

او در محفل محبوب شده بود.مالی او را برای شام صدا میزد،کریچر زیر لب درباره او غیبت میکرد و حتی مادر سیریوس با دیدن او داد و قال راه مینداخت.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۶ ۱۱:۵۱:۳۹


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین

- بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کرده ای. بنابراین، روحیه تسلیم پذیری را کنار بگذار، از حاشیه امنیت بیرون بیا، جستجو کن، بگرد، آرزو کن و کشف کن.
مارک تویین.

کتابش را بست و گوشه ای گذاشت. این روز ها اصلا حال و حوصله کتاب خواندن نداشت ولی با این حال از کتابخانه به ندرت بیرون می آمد.
 نه تنها او بلکه همه اهل خانه به نوعی خسته و کسل بودند، آن هم فقط به یک دلیل.
جمله "بیست سال بعد بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس می خوری تا بابت کارهایی که کردی" مدام در ذهنش تکرار می شد. آیا واقعا قرار بود بابت کاری که امروز نکرده است در آینده غصه بخورد؟... جواب را خودش می دانست؛ در این باره کمی تجربه داشت. پس معطل چه بود؟ چرا با اینکه می دانست در آینده می خواهد حسرت چنین لحظه ای را بخورد منتظر نشسته بود؟
به عقربه های ساعت دیواری چشم دوخت... افسوس که چقدر زود دیر می شد. از جایش برخاست نمی گذاشت دیر شود؛ شاید اگر کمی پافشاری می کرد می توانست او را راضی به ماندن کند.
آرام از پله ها بالا رفت و مقابل در اتاق او ایستاد می دانست که داخل اتاق است ولی نمی دانست دارد چه می کند. نفس عمیقی کشید و آرام در زد. صدای گرم و دلنشینی از داخل اتاق آمد:
- بفرمایید داخل.

داخل نشد! همان جا در آستانه در ماند و به مردی که درحال جمع کردن وسایلش بود چشم دوخت.
- اوه سلام اما. با من کاری داشتی؟

دختر سعی می کرد نگاهش را از چمدانی که پر از وسایل بود بردارد و به جای دیگری نگاه کند ولی نمی توانست.
- شما واقعا دارین می رین؟

بی مقدمه شروع کرده بود و از همان اول رفته بود سراغ موضوع اصلی.
- خودت که جواب این سوال رو بهتر از من می دونی... و با این حال بازم می پرسی؟

سرش را پایین انداخت.
- جواب سوال رو می دونستم ولی با دوست داشتم شما بگین غلطه. بگین من جواب رو اشتباه حدس زدم؛ لبخند بزنین و بگین کی اینا رو گفته؟ اینا همش شایعه است.
-متاسفم که این رو میگم ولی این شایعه نیست! حقیقته... نگران نباشین یه چند وقت که بگذره می تونین باهاش کنار بیاین.

 نمی توانست! یعنی دوست نداشت با چنین قضیه ای کنار بیاید.
-پرفسور من دیگه... دیگه نمی شنوم! دیگه نمی ببینم! دیگه حسش نمی کنم!

و قبل از اینکه مرد حرفی بزند ادامه داد:
- دیگه بوی وایتکس کریچر و سوپ پیاز مالی رو حس نمی کنم.
- اگه به خاطر این موضوع ناراحتی باید بگم یکم قیمت ها بالا رفته کریچر و مالی مجبورن اجناسی رو بخرن که ارزون تره و به همین دلیل که پیازها اون عطر خوش گذشته رو ندارن و مطمئنا نصف وایتکس کریچر آب که بو نمی ده.

لحنش آرام بود ولی نه مثل همیشه.
-من دیگه صدای فریاد سرکادوگان رو نمی شنوم.
- خب می دونی چند سال تو هاگوارتز فریاد زده و شعار داده؟ مسلما تارهای صوتیش در اثر این همه فشار آسیب دیده و به این دلیل...

اجازه نداد حرفش را تمام کند.
- من دیگه لبخندی روی لب بچه ها نمی بینم. حتی جوزفین هم که همیشه بچه ها رو می خندوند دیگه از خونه درختیش بیرون نمیاد.
-این روز ها همه مشغولن اما. مثل خودت که تازگیا همش درحال کتاب خوندن هستی.

هردو آن ها خوب می دانستند که اما این چند روزه اصلا نتوانسته درست و حسابی کتاب بخواند. او فقط خودش را در کتابخانه کرده بود تا با کسی رو در رو نشود.

مرد دوباره مشغول جابه جا کردن وسایل شد.
- دیگه... دیگه خانم فیگ مثل قدیم ها عشق نمی ورزه و ما رو با لحن همیشگیش صدا نمی کنه.

 اینبار جا خورد و به سمت دختر برگشت.
- جدی می گی؟... سر این موضع باید با آرابلا صحبت کنم و...
- اما جونی بیا پایین غذا آماده ست.

همین سخن کافی بود تا دست دختر رو شود. از بالای عینکش نگاهی به دختر انداخت.
- من به شما دروغ گفتن یاد ندادم.

راست می گفت. یاد نداده بود ولی در آن لحظه تنها چیزی که به ذهن دختر می رسید گفتن همان جمله بود.
دوست داشت هزاران بهانه بیاورد تا از رفتنش جلوگیری کند.
-اگه شما برین، این خونه سرد و بی روح میشه.

درحالی که سعی می کرد جوراب ها و ردایش را همزمان وارد چمدان کند گفت:
- جایی که عشق باشه، زندگی جریان داره. “گاندی”... و این جا محفل عشق اما. چه با من، چه بی من.

- پس من چی؟ با رفتن شما من باید از کی این همه مطالب یاد بگیرم؟ باید از کی سوال هام رو بپرسم؟ من... من به خاطر اینکه یکی بهم اعتماد داشت پیشرفت کردم. من به خاطر اینکه شما باورم داشتین تا اینجا رسیدم... خودتون بگین، من بعد از رفتن شما باید چی کار کنم؟

بالاخره حرفش را زد.
مدت ها بود که می خواست این حرف ها را به او بزند و از او بابت این همه اعتماد تشکر کند. ولی...

مرد بدون اینکه صورتش را برگرداند و به او نگاه کند جواب داد:
-خودت چی فکر می کنی اما جان؟ واقعا فکر می کنی به غیر از من کسی بهت اعتماد نداره؟... بذار یه سوال بپرسم، خودت به اعضای محفل اعتماد داری؟
-بله.
-پس بدون، اون ها هم به اندازه ای که بهشون اعتماد داری، به تو اعتماد دارن... رفتنم زیاد هم سخت نخواهد بود.

باور نمی کرد.
- من هرگز بیست و دو تیر سال نود و شش رو فراموش نمی کنم.

دختر آرام حرفش را زده بود و نمی دانست مرد آن روز را به خاطر دارد یا نه.
- بعد از شما... از کی باید یاد بگیرم؟

پشتش را به دختر کرد به و پنجره خیره شد.
- از همه می تونی یاد بگیری، از یه جادوگر گرفته تا یه مشنگ حتی از مرگخوارا. با دقت بهشون نگاه کن. از رفتار همشون میشه یه درسی گرفت. ماگل ها یه ضرب المثل دارن که میگه ادب از که آموختی؟ از بی ادبان. می دونم که معنی ش رو خودت می دونی.

می دانست!
حرف های پیرمرد کاملا حقیقت داشت. ولی با این حال دوست نداشت با قضیه کنار بیاید.
- اگه شما برید کی باید مراقب خونه باشه؟! کی می تونه مثل شما اینجا رو اداره کنه؟! اعضای محفل به کی باید تکیه کنند!؟
- هنوز کسایی اون بیرون هستند که حواسشون به شما هست. می تونین به اونا تکیه کنید. همینطور که... من بهشون تکیه کردم. تازه اعضا محفل خیلی خوب می تونن این خونه رو اداره کنن.

به خورشید که داشت غروب می کرد خیره شد. زمان رفتن رسیده بود.
دختر هر کاری می کرد نمی توانست او را راضی به ماندن کند.
- خورشید داره غروب می کنه و این به این معناست که شما می خواین برین؛ درست نمی گم؟
- درسته. ولی این رو یادت باشه که هر غروبی یه طلوعی هم داره. پس انقدر غمگین نباش اما. منم بالاخره بر می گردم و دوباره کنار هم جمع میشیم، خوش می گذرونیم ماموریت می ریم و کلی کار دیگه می کنیم.

حرفش روی دختر تاثیر خوبی گذاشت. پس قرار بود دوباره باز گردد و مثل خورشید دوباره طلوع کند!
- فقط یه قولی به من بده اما جان.

 دختر برای یک لحظه شوکه شد. ولی بعد به خود آمد.
- چه قولی پروفسور؟
- این که قول بدی که قوی بمونین و هرگز ناامید نشین!... قول می دی؟
- بله پرفسور... .
-خیلی خوبه.

لبخند زد. هم خودش...
هم چشمانش.
دختر خیلی دلش می خواست بتواند همیشه این لبخند را ببیند ولی حیف که برای مدتی نمی توانست.
خورشید آرام خانه گریمولد را ترک کرد و در دل کوه ها فرو رفت.
- خب فکر کنم دیگه وقت خداحافظی رسیده. با بقیه بچه ها قبلا خداحافظی کرده بودم و فقط تو مونده بودی اما جان.
- به مرلین می سپرمتون پرفسور.
- ممنون. تو هم همیشه قوی بمون و هرگز قولی رو که به من دادی فراموش نکن. به بچه ها هم سلام من رو برسون.... خداحافظ اما.
- خداحافظ پرفسور.

صدای پاقی آمد و مرد غیب شد.


بجایی که تا چند لحظه پیش پیرمرد قرار داشت خیره نگاه کرد.
چقدر دلش برای او تنگ می شد ولی چاره ای جز صبر کردن و منتظر بازگشت او ماندن، نداشت.او هرگز قولی را که به مرد داده بود فراموش نمی کرد.
لبخند زد. هم خودش...
 هم چشمانش.

-خداحافظ استاد... خداحافظ.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۰۸ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
- می‌گم چطوره حالا که شما انقدر توی پخت کیک و دسر استادین اصلا من برم بیرون که نرم توی دست و پای شما و مزاحم نباشم، شما خودتون کارا رو انجام بدین؟

دخالت‌های بی‌جا و بکن نکن‌های تمام نشدنی خانم فیگ، مالی ویزلی را سرخ و برافروخته‌تر از همیشه کرده بود.

- عه وا! حیا کن مالی جونی! این چه حرفیه؟ من یه رول مدلم. اگر جایی درز کنه که من دست به آشپزی زدم، به این استریوتایپ دامن می‌زنن که آشپزی وظیفه ساحره‌هاست. این کار عملا پشت کردن به تمام آرمان‌های فمنیسمه گل من!

کلمات خانم فیگ یکی درمیان برای مالی ناآشنا بودند. اما ترجیح می‌داد چیزی نپرسد تا مبادا او یک کلام بیشتر حرف بزند و خشم فروخورده‌اش را شعله‌ور کند.

- خانم فیگ؟ یه لحظه می ...

خانم فیگ چهارنعل به سوی ریموند رفت تا مالی نفس راحتی بکشد.

- همه کارایی که گفتین انجام شد. پرده ها رو باز کردم، شستم و نصب کردم. رومبلی‌ها رو هم همین‌طور. کاغذکشی‌ها رو هم وصل کردم. بادکنک‌ها رو هم بهشون آویزون کردم.

نگاهی به پرده‌های پاره، مبل‌های سوراخ، بادکنک‌های ترکیده، کاغذهای جرواجر و نهایتا شاخ ریموند انداخت.

- ریموند گلم؟ تا حالا به این که گاها یه دونه از اون چهار تا دست و پایی که مرلین بهت داده استفاده کنه فکر کردی؟

- خانم فیگ؟ می‌شه بیاین به من یه مشورت بدین که چی بپوشم؟ دارم دیوونه می‌شم!

فورا خودش را به اتاق جوزفین رساند. جوزفین درهای کمد لباسش را باز کرده و مقابل آن ایستاده بود.

- به نظرم اون بنفشه که روش قاصدک داره خیلی خوشگله. زود بپوش و بیا پایین که دیگه چیزی نمونده مهمونمون برسه.

اتاق را ترک کرد و جوزفین را با لباس‌های یک شکلی که همگی بنفش بودند و طرح قاصدک داشتند تنها گذاشت.

- چشم ارباب ریگولوس روشن. معلوم نبود دیگه پای کدوم گندزاده‌ای قرار بود به این خونه باز شد! اگر ارباب ریگولوس ...

سر راه با یک پس گردنی حساب کریچر را رسید و مجددا سراغ مالی رفت.

تصویر کوچک شده


محفلی‌های خسته و وارفته همگی در سالن پذیرایی جمع شده و منتظر رونمایی از مهمان ویژه خانم فیگ بودند. چند روزی بود که آن‌ها را به کار وا داشته بود تا همه چیز را برای این مهمانی آماده کند.

- پس چرا نمیاد؟
- یکمی دیر نشده خانم فیگ؟
- انقدر هول نباشید! الانا دیگه باید برسه.
- زخمم تیر می‌کشه!

پیش از آن که کسی فرصت بها دادن به جلب توجه هری را پیدا کند، زنگ در به صدا درآمد. اندکی بعد در باز شد و نور شدیدی به داخل خانه شماره 12 گریمولد تابید.

- جـــیــــــــغ!
- اسمشونبر!
- مرگخوارا حمله کردن1

اعضای شجاع محفل سریعا به دفاع جانانه در مقابل لرد سیاه پرداختند. مالی کیک را به صورت او پرتاب کرد و ریموند جفت شاخ به سمت او یورش برد. سر کادگوان شمشیرش را از تابلو بیرون آورده و سعی می‌کرد او را گردن بزند. لرد که ظاهرا انتظار چنین استقبال گرمی را نداشت، به سرعت از همان دری که وارد شده بود خارج شد.

- پوفففف ... به خیر گذشتا!
- درود بر شما هم رزمان دلیرم! تهاجم را در نطفه خفه کردید!
- خوب شد وقتی که مهمونتون این جا بود بهمون حمله نکردن!
- فقط کیک رو صورت اسمشونبر جا موند. می‌خواین یه کیک جدید ...
- زحمت نکشید. مهمونم همین الان رفت.
- اسمشونبر؟ شما اسمشونبر رو دعوت کردین این جا؟
- انقدر بدبین نباشید! جاج نکنید! اون اسمشونبر به دنیا نیومده! بد و خوب، سیاه و سفید، فقط برچسباییه که ما جادوگرا روی همدیگه می‌چسبونیم. باز خوبه که پروفسور دامبلدور نبود و این برخورد شرم آورتون رو ندید.
-



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۸ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۸:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
سالن انتظار با اینکه از نظر جمعیت خیلی شلوغ بود، ولی توی سکوت مطلق فرو رفته بود... استرس و هیجان و نگرانی رو به وضوح میشد توی چهره‌ و حرکات حضار دید.

"ینی قبول میشم؟" و "قراره بالاخره رسماً خواننده بشم؟" پُرتکرارترین سؤالاتی بودن که به اذهان حضار امون نمی‌دادن. بعضی‌ها هم تازه داشتن می‌فهمیدن که اتاق تست خوانندگی اتمسفر به‌مراتب وحشتناک‌تر و دلهره‌آورتری داشت نسبت به اتاق خونه‌شون که مدت‌ها توش تمرین می‌کردن...
حتی یه اشتباه کوچیک هم می‌تونست همه‌ی اُمیدها و رویاهات رو به باد بده.

- نفر بعدی، مایکل جکسون!

پسر دراز و لاغر و سیه‌چرده و موفرفری‌ای که جلوی صف وایساده بود، با نیشخندی جلو رفت و دستگیره‌ی در اتاق تست رو چرخوند و وارد شد.
یه دقیقه بعد، صدای سحرآمیزش بدجوری باعث حسودی و سوزش همه شده بود:
- This magic music grooves me
That dirty rhythm fools me
The devil's gotten to me through this daaaaance!
I'm full of funky fever
A fire burns inside me
Boogie's got me in a super traaaaance!


بعد یهو ساکت شد و به دنبالش، توی سالن همه شروع کردن به پچ‌پچ در مورد این صدایی که برای یه دقیقه تموم وجودشون رو فرا گرفته بود.
چند ثانیه بعد، مایکل جکسون از اتاق بیرون اومد و با همون نیشخند و بی‌توجه به بوی سوزشی که از صف میومد، از سالن انتظار خارج شد.

- نفر بعدی، یوآن آبرکرومبی!

یوآن یه لحظه تعادلش رو از دست داد. تا حالا انقد از شنیدن اسم خودش نگران نشده بود. حتی وقتی که مادام پامفری واسه تزریق آمپول‌های سیاه گُنده اسمشو صدا میزد هم انقد استرس نمی‌گرفت.

نگاهی سریع به پُشت سرش انداخت. انگار پُشت سریاش با نگاه‌های معنادار بهش می‌گفتن "یالا! نوبت توئه! برو تو!".
تصویری اذیت‌کننده از جر و بحث دیشب با تام جاگسن و دروئلا روزیه توی ذهنش نقش بست:
تصویر کوچک شده


ولی یوآن اینجا نیومده بود که به نظرات نااُمیدکننده‌ی بقیه اهمیت بده! بلکه اینجا اومده بود که مایکل جکسون رو بذاره تو جیبش!
پس نفس عمیقی کشید و با گام‌هایی مطمئن و محکم، وارد اتاق تست خوانندگی شد.

- سلام. خوش اومدین!

با دیدنِ خانمی که روی صندلیش نشسته بود و داشت مشخصاتش رو توی دفتر گُنده‌ای ثبت می‌کرد، یوآن کلاً دستپاچه شد و حتی جواب سلام هم نداد... فقط جلوی دهنش رو گرفت و با قیافه‌ای درهم و برهم به عکس‌های روی در و دیوار خیره شد. استرس بدجوری روش تأثیر گذاشته بود.

- خب... می‌شنوم!

یوآن خیلی دوست داشت ثبت کردن مشخصاتش خیلی بیشتر از این طول بکشه، ولی واقعاً چاره‌ای نبود. آب دهنش رو قورت داد و همین‌که گلوش رو صاف کرد و خواست شروع کنه، یاد حرف دیشب فنریر گری‌بک افتاد:
تصویر کوچک شده


ولی وقتی متوجه نگاه منتظر اون خانم شد، عزمش رو جزم کرد و هرررررچی استعداد خوانندگی داشت روی حنجره‌ش ریخت و بالاخره اجراش رو شروع کرد.

یه دقیقه بعد

یوآن که اجراش تموم شده بود، یواش یواش چشماشو باز کرد و با خانم تست‌گیر رو در رو شد که لبخند کم‌رنگی به لب داشت و سرش رو تکون می‌داد.
یوآن فقط یه نیشخند تصنعی زد و منتظر جواب موند.
جوابش هم از جا بلند شدنِ خانم تست‌گیر بود که یوآن ته دلش از این حرکت حسابی خوشش اومد. ناسلامتی انقد حنجره‌ش مسحورکننده بود که همه به احترامش از جاشون بلند می‌شدن!

خانم تست‌گیر با همون لبخندش جلو اومد، به یوآن نزدیک شد... از کنار یوآن رد شد، در اتاق رو باز کرد و خیلی رُک به یوآن گفت:
- لطفاً گم شو بیرون!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۶:۴۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 320
آفلاین
اثری از محفل!


-باباجونیا، بابا جونیا، بلند شید که محفل تکونی عید شرووووعععع شده!

صبح محفل، با شور و انرژی شروع شده بود، دامبلدور و گروه بیدار باشش، اتاق به اتاق حمله میکردن، پرده های پنجره ها رو میکندن و آفتاب و هل میدادن تو اتاق!

نفر اول پرده هارو به شاخ میکشید و نفر بعدی که یه پرتقال گوگول بود روی تخت صاحب اتاق میپرید و با یکی دو تا بوس پرتقالی محفلی صاحب اتاق و بیدار میکرد!
هوای دم عید واقعا بوی عید و میداد.

توی محفل، بوی شیشه شور ها توی هوا پخش بود، صدای چوب کاری فرش های قدیمی و خاک خورده ی محفل از حیاط خلوت میومد و سر و صدای جیغ و داد و آب بازی های سرِ فرش شستن ها، دیوارهای محفل و پایین میاورد!

هر گوشه ی محفل یه نفر شاد و شنگول با پیچیدن یه دستمال دور سرش و یه دستمال تو دستش، مشغول صابیدن در و دیوار بود.

مالی و بچه هاش و نوه و نتیجه هاش آشپزخونه رو پر از بوی شیرینی میکردن و اون گوشه کنار بوی یه خورش قرمه سبزی خوف و خفن به مشام میرسید!

توی راه رو های آفتاب گیر، زیر نور تنوری خورشید،گرد و غبار ها با آواز هاگرید توی هوا ملق میزدن!

خنده های زیر زیرکی جرالد و ماتیلدا از لب پنجره هایی که پاک میکردن، جیغ و داد مالی سرِ فرد و جرج که قاطی خمیر شیرینی، چن تیکه شکلات برتی بارتی با طعم همه چی میریختن، جیغ های بنفش و نارنجی آرتور موقع تمیز کردن لوستر هایی که اتصالی داشتن، صدای چوب کاری فرش ها با قدرت بازوی هاگرید، صدای شلپ شلوپ آب بازی پنه لوپه و گادفری موقع فرش شستن و اوووووه هر گوشه ی محفل رنگ و بوی عید رو... داد میکشید!

همون گوشه کنار ها، گاهی اوقات وسط مسطا، یکم اون وَر تر، یکم این ورتر، زیر میز، توی پریز، بغل گاز، روی پنجره ها، توی شلینگ آب، بین خاک و خُل فرش، جوزفین اما...
کاری گیرش نمیومد، توی رختشور خونه، قاطی لباسا، توی آشپزخونه، ما بین خمیر ممیرا، توی پذیرایی، توی سطل رنگ، هیچ جا و هیچ کس، کاری دست جوزفین نمیداد!

هیچکس نمیتونست به جوزفین اعتماد کنه و کاری دستش بده، آخه جوزفین، آخه جوزفین هیچ سابقه ی خوشی توی هیچ زمینه ای نداشت!
جوزفین یه خرابکار بالقوه ولی ناخواسته بود!

جوزفین که بغض گلوش و گرفته بود و دستمال گردگیری دور موهای قرمزش و باز میکرد، واسه اینکه هیچکس حال و هوای خوش عید و خونه تکونی قبلش و با جوزفین سهیم نمیشد، راهِ راه پله رو پیش گرفت و با دل کوچیک و شکسته اش راهی اتاقش شد.
جوزفین در اتاق کوچیک زیر شیروونی شو محکم بست و همون پشت در، اشک هاش رو رها کرد، بعد هم خودش و روی تخت خوابش انداخت و صدای گریه شو توی بالش مخملش... قایم کرد.


حیاط خانه گریمولد


تو حیاط غوغا بود، بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید. هواپیمای ریچارد با اثاثیه جدید محفل وسط حیاط فرود اومده بود و باعث نابود شدن تمام زحمات محفلی ها شده بود.

ظرف های کیک رو زمین بودند و گربه پنه لوپه و ماتیلدا با لذت توت فرنگی ها و میوه های داخل کیک رو نوش جان میکردند.

سطل های رنگ پرواز کرده و مستقیم رو دیوار های سفید و براق فرود اومده بودند و بدتر از همه، ریش های پروفسور دامبلدور پر از رنگ شده بود.

پروفسور که به ریش های بلند و مو راپنزلی اش اهانت شده بود با عصبانیتی وصف نشدنی فریاد می زد صورتشو چنگ می انداخت!
-نه! چرا ؟ آخه چرا ریش نازنینم...

درست زمانی که هیچکس فکر نمیکرد اوضاع از این بی ریخت تر شه، از داد و فریاد دامبلدور و ترکیبشون با گرد و خاک حیاط طوفان شنی به پا شد که چِش چش و نمیدید!



اتاق جوزفین



جوزفین که کمی آروم شده بود، مجله صد و ده صفحه ای شو باز کرد و هندزفریش رو تو گوش هاش گذاشت بی خبر از غوغایی که در بیرون از اتاق به پا بود خودش و مشغول کرد.
-تا مجله رو تموم نکنم بیرون نمیرم باو، نه که خعلی هم من و همه دوس!


حیاط خانه گریمولد


بعد از فروکش طوفان, پروفسور نگاهی به اطراف کرد و با چهره های داغون محفلی ها مواجه شد.

تمام موهای آرتور در دستش بود, ریموند بالای درخت بود و شاخ به شاخ شده بود، چوب های خونه درختی وسط حیاط ریخته بود و نیمی از محفلیا رو له کرده بود، همینکه دوربین روی خرابه های وسط حیاط زوم میکرد ناگهان صدای جیغی از دور دست ها اومد و بعد از دقایقی دختری بر روی دستان پروفسور فرود آمد.
-سلام مزاحمتون نیستم؟
-نه باباجان..!
-پس...چطور میشه همچین طوفانی ساخت؟ چرا ری رو درخته؟ چرا هاگرید تو فرشه؟ چرا آرتور قشنگه؟ چرا اون اقا اسمش مشنگه؟ ؟ چرا جوزفین اونجا نشسته..؟ عه پروفسور! چرا جوزفین اونجا ننشسته؟

چش و چار از کاسه در اومده محفلی ها به جای پارک همیشگی جوزفین افتاد! طبقه اول خونه درختی، زیر شاخه ی اصلی، بغل خونه ی سنجاب درختی!
-جوزفین نیستتتتتتت؟
-جوزفین...
-نیست..!

بغض گلو ها رو گرفت و صدا ها تو سینه حبس شد!
-هوررررراااا!

این صدای خوشحالی تمام بچه های محفل بود.
هر اتفاقی که پیش اومده بود قابل جبران بود، اگه، اگه، اگه فقط مزاحمت های جوزفین در کار نبود!

راند دوم محفل تکونی بعد از خوردن ناهار شروع شده بود!
از اون همه شور شوق دیگه چیز پررنگی نمونده بود، بوی شیرینی آشپزخونه جاش و به صدای شسته شدن ظرف ها و غرغر های مالی داده بود، خاندان مو قرمز های کوچیک به تقلید از مالی هر کار کوچیک و بزرگی رو با غرغر انجام میدادن.

هاگرید خسته از تکوندن فرش هایی که دوباره با گردوخاک چندی پیش کثیف شده بودن کف حیاط خلوت وِلو شده بود.

دامبلدور توی انباری دنبال حلالی برای پاک کردن رنگ ریش هاش بود ولی جز کوهی از ظرف های شیشه ای خالی چیزی قسمتش نشده بود.

آرتور با رنگ کردن دیوار ها به مشکل خورده بود، پنه لوپه با فشار کم شیر آب ساعت ها میشد که فرش رو آب میکشید.

ماتیلدا و جرالد که خسته شده بودن بگو مگو داشتن!
وَوَوَ... هر گوشه ی محفل بوی بد خستگی و غم و اندوه و میداد.

کمکم میشد متوجه جای خالی بعضی ها شد، بعضیایی که هیچ وقت خسته نمیشدن و تا آخرش پایه ی شوخی و خنده بودن.
بعضی هایی که آخر کار های سخت و به عهده میگرفتن و به همه کمک میکرد، بعضی هایی که خستگی و با شیطنتاشون از بین میبردن و پرچم خنده و خوشحالی رو همیشه بالا نگه میداشتن، بعضی هایی که اسمشون جوزفین بود!
کسی نبود که محفل بهش بگه این کار و نکن و اون گند و نزن و این و نشکن و اونو خرد نکن و...
ولی... شاید جاش خالی بود!

همه ی دستمال سر ها با بیحوصلگی و کجکی روی سرا بسته شده بود و با کمک بغض صاحب دستمال در و دیوار های محفل و با حس و حال دلتنگی تمیز میکرد!

-دیع نمیتونمممم من جوزفین مو موخوام! عووووواَااا...

با ترکیدن بغض هاگرید کل محفل ترکید! صدا های کوچیک و بزرگ ترکیدن بغض ها راه پله ی تمیز و صابونی محفل و طی کرده و پشت یه در بسته وایساد!


تق تق تق


-برو همون جایی که ازش اومدی!
-آخه اونجایی که من ازش اومدم به تو نیاز دارن!
-دروغه! هیچکی به من نیاز نعاره! من یه دست و پاچلفتی بدرد نخورم! یه خرابکارِ رو اعصاب!

جوزفین گوشه پنجره کوچیک اتاقش نشسته بود و با آهی که میکشد به آفتاب پشت ابر نگاه میکرد!

-آخه... این دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داریم! تو این مدت که همه ما آدم بودیم، همه چی خسته کننده و بی روح شده بود، همه چی تیره و خاکستری شده بود! ما یه رنگ جلف میخواییم! یه صدای تیز! یه شیطون خرابکار! یه جوزفینِ مونتگومری!

مونت اشکاش و پاک کرد، شلوارش و پاش کرد، موهاش و ریخت و پاش کرد و در اتاق شو باز کرد!

در که باز شد...گوله گوله محفلی به اتاق حمله ور شد و مثل دریای مواجی که قایق کوچیک روش و تکون میده، جوزفین هم روی دست های محفلی ها به هوا پرتاب شد!


آهای دختر درختی، آهای آدامس خرسی، آهای رماتیسم مغزی!
آهای افتخار فسقلی، آهای مهربون قلقلی، آهای شیطون وزوزی!
تولدت مبارک!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۹ ۱۲:۳۹:۲۶


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
آدم ها دو دسته اند، یا شب ها زود می خوابند یا دیر. اگر جزو دسته دوم باشید به خوبی می دانید که کافیست تنها یک شب تصمیم بگیرید زود بخوابید،تمام کائنات دست به دست هم خواهند داد تا نگذارند چنین اتفاقی بیفتد.
کریچر آن شب تصمیم گرفته بود برخلاف همیشه زود بخوابد. اعضای محفل همگی خواب بودند. کریچر نیز به آشپزخانه رفت تا در کابینت مورد علاقه اش بخوابد. پس از آماده کردن محل خوابش، قاب آویز ارباب ریگولوس را_که فقط هنگام خواب این کار را می کرد_از گردنش بیرون آورد. سپس تابلو های خاندان بلک را یکی یکی از نظر گذراند و به مرده و زنده و جد و آباد خاندان بلک شب بخیر گفت.

ابتدا طبق عادت به شانه راست خوابید اما محتویات مغزش اجازه نمی داد خوابش ببرد. ابتدا به این فکر کرد که ای کاش می توانست هاگوارتز را منفجر کند. سپس خود را تصور کرد که با وایتکس به ملت حمله می‌کند تا همه جا را سفید کند. آن گاه فکر کرد چرا هشتصد گالیون هشت تا صد گالیون اما سیصد گالیون سی تا صد گالیون نیست؟ بالاخره پس از ساعتها ذهنش تصمیم گرفت کمی آرام باشد. چشمانش گرم شده بود. کم کم فضای کابینتش به آرامی محو می شد که ناگهان...خوابش نبرد، در واقع هرکسی هم جای او بود خوابش نمی برد... هیچ کس نمی توانست در حالی که"میخوام سالاد درست کنم. سالاد چیه؟ الویه! " در ذهنش پخش می شود بخوابد!

با اینکه با فشردن چشمهایش تلاش می کرد بخوابد نمی توانست. گویی تک تک کلمات آدمهایی بودند که آن لحظه بر سرش هوار می کشیدند. ای لعنت بر تلویزیون! چند روز قبل ریموند یک جعبه به خانه آورده بود و گفته بود نامش تلویزیون است. کریچر از ابتدا هم از آن خوشش نیامده بود. کریچر در اولین برخورد گفت بود:

_این که ارباب ریگولوس نشون نداد!

البته محفلی ها همگی موافق بودند که در خانه ای پر از عکس‌های ریگولوس و بوی وحشتناک وایتکس، تنها نکته خوب تلویزیون همین عدم پخش ریگولوس بود. کریچر هم که ذاتا لجوج بود_به طوری که اگر همگی تصمیم می گرفتند بروند قطب شمال او قطب جنوب را انتخاب می کرد_همان جا قسم خورد که هرگز تلویزیون نگاه نکند. با این حال، هنگامی که بقیه اعضای محفل مشغول تماشای آن بودند، صدایش به گوش کریچر می رسید.

تصمیم گرفت برای فراموش کردن آهنگ شروع کند به شمردن تسترال ها.
_یک، دو، سه، چهار، پنج، شش... بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه "ظرف بلور" ... چهل و پنج، چهل و شش،... صد و هفتاد و هشت، صد و هفتاد و نه... دویست و سی و هفت، دویست و سی و هشت "با خیارشور" ، دویست و سی و نه،... هزار و پونصد و چهل، هزار و پونصد و چهل و یک "سینه مرغ" ... چهار هزار و پونصد و سی و چهار، چهار هزار و پونصد و سی و پنج"با تخم مرغ" ... .

ظاهرا آهنگ دست بردار نبود. تک تک مواد لازم تهیه سالاد الویه از ذهنش ریتم دار می گذشت. لعنت به تبلیغات!
با عصبانیت ملافه را کنار زد و از جایش برخاست لگد محکمی به در کابینت زد. خوشبختانه آشپزخانه طبقه همکف بود و صدای آن به حدی نبود که کسی را از خواب بیدار کند. از کابینت بیرون آمد. تصمیم گرفت راه جدیدی را امتحان کند.

این فقط یک آهنگ تبلیغاتی مسخره بود. کریچر می بایست با آهنگ خفن تری سراغش برود! بنابراین بشکنی زد تا آهنگ مورد علاقه اش پخش شود، آشپزخانه را طوری طلسم کرد که صدایی از آن خارج نشود . چند لحظه بعد خودش هم مشغول خواندن شد.
_آسمانی ارباب من، عشق من ریگولوس من
ای عشق من ای زیبا ریگولوس من
در خوابی نازی شبها ریگولوس من
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای ارباب صحرا ریگولوس آی ریگولوس آی ریگولوس.

آهنگ را بارها و بارها پخش کرد. آنقدر که تقریبا نزدیک بود خود خواننده اعتراض کند. حال می توانست با خیال راحت به خواب برود. اما ظاهرا آهنگ تبلیغ دست بردار نبود. زیرا همین که کریچر نگاهش به سیب زمینی هایی که کنار آشپزخانه بود افتاد آهنگ دوباره ذهنش را تسخیر کرد.

‌"دیگه چی میخوای؟ داری میبینی سیب زمینی حالا یه شیشه سس دلپذیر! "

کریچر سرش را بارها و بارها به دیوار کوبید.
_آهنگ لعنتی از ذهن کریچر بیرون رفت!

همان طور که مشغول کوبیدن سرش بود فکری بخاطرش رسید. همه اینها تقصیر تلویزیون بود. اگر می توانست برود آن آدم هایی که داخل تبلیغات بودند را بکشد حداقل قدری خیالش راحت میشد. بنابراین لبخند جوکر طورانه ای زد. به راهرویی که سرهای جن های خانگی به دیوارش نصب شده بود رفت. تبر بزرگ را از روی دیوار برداشت.

به طرف تلویزیون رفت. چندین بار به شیشه تلویزیون ضربه زد. گویی در خانه بود.
_خوک‌های کوچولو خوک‌های کوچولو گذاشت کریچر اومد تو!

دوباره به شیشه کوفت.
نه؟ اصلا نشد کریچر اومد؟ پس کریچر قهر کرد ، فوت کرد
و خونه تون رو نابود کرد!

تبر بالا رفت و پایین آمد. در حالی که کیلومترها آن طرف تر تن مرحوم امام کوبریک در قبر می لرزید، تبر بار ها و بارها بالا رفت و پایین آمد و هر بار تلویزیون خرد تر از قبل میشد.
_اگه آدمای توی تلویزیون نذاشت کریچر خوابید کریچر هم دخلشونو آورد.

سپس با خیال راحت به سمت کابینتش رفت تا تلاش کند بخوابد. مهم نبود بالاخره خوابش ببرد یا نه... اینکه آدمای تلویزیون هم راحت نبودند و خانه شان خراب شده بود به او آرامش می بخشید!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۲۲:۵۶:۴۶

وایتکس!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۵ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸

کوین آبلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹
از کجا؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
-خونه مون کجا بود؟

کوین، زیر لب این را زمزمه می کرد و به دنبال خانه اش می گشت.
یک سال از دوری کوین از خانه می گذشت؛ چرا که او آنقدر گیج بود که آدرس خانه خودشان را هم از یاد برده بود!

-چی گفتی باباجان؟
-ببخشید...شما می دونید خونه ی ما کجاست؟
-اسمت چیه باباجان؟

کوین، اسمش را از یاد برده بود...حتی نمی دانست چرا دارد از یک پیرمرد این سوال را می کند!
-اسمم...نمی دونم!
-شاید سرما خورده به سرت بابا. می خوای بیای خونه ی ما؟
-یعنی می تونم بیام؟

پیرمرد با نگاهی شرشار از مهربانی، پاسخ کوین را داد.

-راستی...اسم شما چیه؟
-آلبوس پرسیوال برایان وولفریک دامبلدور.
-هاع؟

کوین، ارور 404 داد و چنان پس افتاد که تا مدت ها در سنت مانگو بستری شد!




شناسه قبلی: ارنی مک میلانتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.