- هوی پاشو!
ضربه ای به سر تام زده شد و بیدار شد.
- عه؟ شما کی این؟ اینجا چرا قهوه ایه؟ باز بچه ی راب خرابکاری کرده؟
تام که خیال میکرد در خواب بوده، این سوالات را از دو فرد بالای سرش پرسید.
- راب کیه؟ من نکیرم.
- خب به... کیفم... سلام کن!
تام این را گفت و کیف پولش را از جیبش درآورد و به نکیر نشان داد.
- خب... یه لحظه حرف نزن ادامه بدم. ببین تو الان مردی.
- مَردم؟ خب اینو که میدونستم.
- مرتیکه تو که صوتی میشنوی این نمک بازیا چیه دیگه؟
- باشه.
حالا مردم واقعا؟
- معلو...
و با داد و بیداد های تام صحبت هایش نصفه ماند.
- نه! وای! من کلی آرزو داشتم!
- داشتی یا نداشتی مشکل من نیست دیگه.
همکارم منکر سوال میپرسه باید جواب بدی.
- اصن... من تا وکیلم نباشه حرفی نمیزنم!
- خب... حق داری... مشکلی نیست. میریم تا وکیلت بیاد.
نکیر نگاهی به منکر کرد.
- چی میگی روانی؟
مگه دادگاهه؟ عین بچه ی فرشته سوالاتو بپرس دیگه.
و منکر که توجیه شده بود، شروع به سوال پرسیدن کرد.