هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- کجا؟
- با منین؟
- نه پس با خودمم. کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
- من... خب من دیروز ندونسته ارباب رو توی وایتکس غرق کردم نود درصد هورکراکساشون همزمان سوخت. با یکی از چند تای باقیمونده زنده شدن منو کشتن.
- خب؟
- خب چی؟
- چرا داری می‌ری اون‌وری؟
- مگه این‌ور بهشت نیست؟ خب دارم‌ می‌رم خودم، احتیاج به همراهی‌ام نیست.
- این پرونده‌ی توعه دیگه، گابریل دلاکور! با این همه کارای ریز و درشتی که کردی واقعا چطور انتظار داری بری بهشت؟
- من تمام عمرم رو تو کارِ پاکیزه کردن جهان و نشر سپیدی بودم، الان دیگه واقعا حقمه برم بهشت!
- حتی اون بچه‌ای که انگشتاشو بریدی هم اندازه بشن؟
- خب... خب چیزه... هر کسی یه نقطه‌ی سیاهم تو زندگیش داره، اینم مال من بود.
- سی و سه مورد ضرب و جرح با تی و سپس اقدام به رُفت و روبِ خون‌ها با وایتکس چی؟
- این... این خب...
- تازه تعداد مغروق‌ها بر اثر هجوم وایتکس به شش‌ها رو هنوز دارن محاسبه می‌کنن، کامل نیست!
- آقا... آقا تو رو روونا بذارین من برم بهشت! جهنم کثیفه آشغال داره پرِ پوستِ موزه! عذاب‌هاشو که دیگه نگم، همش بر اساس شخصیت! همین یه بارو رحم کنین مت قول می‌دم بچه‌ی خوبی بشم، اصلا میام خونتونو می‌سابم تمیز می‌کنم!
- اینم ضمیمه‌ی پرونده شد. تشریف ببرید چپ.


گب دراکولا!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-نه...مجازاتتون همینه که به جهنمی برین که خانه سالمندان نداره!
-نـــــه...این سخت ترین مجازاته...رحم داشته باشین.

اما فرشته ها اهمیتی ندادند. دست های مروپ را محکم گرفتند و کشان کشان او را به سمت پل صراط بردند.

پل صراط

-باید از این پل رد بشین.

مروپ به پایین پل نگاه کرد. پر از مواد مذاب و انفجار های گوگردی بود.
-مگه نمیگین باید برم جهنم؟خب مستقیم ببرین جهنم دیگه! این بازیا چیه آخه فرشته های مامان؟!
-شما انسان ها درک نمی کنین...اگر این بازیا نباشه به اندازه کافی عبرت نمی گیرین. بعد از اشتباهاتتون نادم نمی شین. بعد شق القمر میشه و آسمون و زمین می شکافه، کوه ها پا در میارن و جیغ زنان...
-باشه باشه. رد میشم.

مروپ به پل نگاه کرد. به ضخامت یک تار موی هاگرید بود اما همین که پایش را بر روی آن گذاشت تغییر شکل یافت و اندازه یک تار موی ظریف فلور دلاکور شد.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-خب... یه چیزی پر از عشق محبت به در بگو تا باز بشه.
-جانم؟

ربکا که اصولا عشقی در حرف‌هایش نبود، با تعجب به در نگاه کرد.
-خب... امممممم... چیزه... من در طلایی دوست دارم.

در از بس ذوق کرده بود، چندبار باز و بسته شد! اما سر آخر ربکا وارد بهشت شد.
-اوووه! چرا اینجا اینقدر سفیده؟
-بهشته عزیزم.
-آها...
-عزیزم، برو پیش او خانومه تا بهت بگه باید چیکار کنی.

ربکا به سمت فرشته دوم دوید. نباید وقتش را تلف میکرد!
باید تمام وقتش را صرف شادی میکرد!
-اممم...
-اسم؟
-ربکا لاک‌وود.
-خب شما یه کلبه کوچیک دارین، کنار آشپزخونه. باید غذا درست کنین.
-چی؟ غذا؟ پس شادی چی؟

فرشته کاغذی که رویش اسم و مشخصات ربکا بود را روی لباس ربکا چسباند و او را روی ابری گذاشت. ابر شروع به حرکت کرد. طولی نکشید که روبه روی کلبه کوچکی ایستاد.
ربکا نمیخواست از روی ابر بلند شود. اما ابر میخواست به کار دیگرش برسد. پس ابر، ربکا را جفتک ماهرانه‌ای به سمت کلبه پرتاب کرد.

-آخ آخ! چقدر ابرای اینجا بی فرهنگن!

بعد بلند شد و سعی کرد وارد کلبه شود. وقتی در با زحمت زیاد باز شد، فهمید چقدر این کلبه آشناست!
این کلبه دقیقا شبیه اتاق خودش بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
همینطور که مروپ در کنار نهر شیر عسلی زانوی غم در بغل گرفته بود ناگهان ایده ای به ذهنش رسید.
-بهشتی های مامان نمیخوان غذاهای منو بخورن. من که نمیتونم از غذاهای پر ویتامین خودم محرومشون کنم.

مشغول رنده کردن خربزه هایش در نهر شیر عسل شد.

کمی بعد

بهشتیان که تشنه شده بودند با جام های خود به کنار نهر آمدند.
-چه رود گوارایی...به به.

جام هایشان را درون نهر فرو بردند و مشغول نوشیدن شدند. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همگی جان به جان آفرین تسلیم کردند و دوباره وارد فرایند ورود به بهشت که شامل بررسی نامه اعمال می شد، شدند. با بررسی نامه اعمالشان برای بار دوم نکاتی به چشم خورد که آنها را روانه جهنم کرد. مثلا مشخص شد که جانی دپ در مرلینگاه دمپایی را خیس می کرده و همین باعث دعوایشان با امبر هرد شده. یا آلفرد نوبل مسواک را وسیله شخصی تلقی نمی کرده و از مسواک دیگران به صورت عمومی استفاده می کرده. حتی مشخص شد که در غذاهای یانگوم ویروسی وجود داشته که دهن جهانیان را آسفالت کرده.

-مروپ گانت؟ به دلیل به کشتن دادن بهشتیان، این بخش از بهشت تا اطلاع ثانوی پلمپ می شه؛ همچنین مجازات جهنم برای شما در نظر گرفته شده.
-پس سه دونگ بهشت زیر پام چی؟
-اون برای قبل این بود که بزنید کل اهالی بهشت رو به فنا بدید.

مروپ با غم خاصی در صداش پرسید:
-جهنم خانه سالمندان داره؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-خب مال و اموالت رو نام ببر.

ربکا به انگشتانش نگاه کرد.
آنها را بسته بودند.
-چطوری بشمرم؟
-یعنی انقدر زیادن که باید بشمریشون؟
-نه نکیر اشتباه گفتی. باید میگفتی: "یعنی اینقدر کمن که باید بشمریشون؟".
-آها آره راست میگه.

ربکا با تعجب به انگشتانش و نکیر و منکر، نگاه کرد.
-خب... اممممم... چیز خاصی نیستن.
-مبل های کاخ باکینگهام هیچیه؟
-من فقط مبلاشو برداشتم. فرشش رو برنداشتم که.
-نه برو فرشش رو هم بردار.
-خب من اینجا بسته شدم. چطور برم برش دارم؟

نکیر با شنیدن این حرف سرش را محکم به میز کوباند. منکر سوالات را از روی میز برداشت و ادامه آنها را پرسید.
-خب از این سوالا بگذریم. کارت چی بود؟
-برای ارباب کار میکردم.

نکیر ناگهان سرش را بلند کرد.
-بدبخت کارگره؟ میگم چقدر خنگه.
-نه نکیر... صبر کن! نه!

نکیر مهر تاییدیه بهشت را برداشت و محکم روی پرونده ربکا کوباند.بعد به نشانه تاسف، با دستانش صورتش را پوشاند.
-من متاسفم که بهت گفتم خنگ. ببخشید. تو لایق بهشتی!
-ها؟
-نکیر این مرگخواره! برای اربابش آدم میکشه! چرا نذاشتی من حرفمو کامل بزنم؟

نکیر دستانش را از روی صورتش برداشت. پرونده را برداشت و دوباره شغل ربکا را خواند.
-این که مرگخواره. چرا زودتر بهم نگفـ...

همان موقع، فرشته‌ای از بهشت وارد اتاق نکیر و منکر شد. پرونده ربکا برداشت و او را آزاد کرد.
ربکا تاییدیه بهشت را گرفته بود و حالا میخواست وارد آنجا شود!
پشت سرش، نکیر و منکر، درحالی که هرچه بلد بودند، بار ربکا میکردند، دنبال فرشته می دویدند.
کار از کار گذشته بود.
حالا ربکا روبه روی در طلایی ایستاده بود!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
پیتر همراه فرشته به سمت آسانسور مذکور رفت.
فرشته دکمه رو زد و اسانسور شروع به حرکت کرد.
برخلاف همیشه پیتر شروع نکرد به حرف زدن...اون مسخره بازی در نیاورد...با فرشته شوخی نکرد و هیچ کاری که اغلب می کرد رو نکرد.
پیتر خیلی...توخالی و پوچ شده بود...

_دچار پوچی دنیای پس از مرگ شدی.

پیتر سرش رو بلند کرد. فرشته بدون نگاه کردن به پیتر اینو گفت.
_منظورت چیه؟؟
_هر شبحی بعد ازمدت طولانی توی اینجا بمونه احساس پوچی می کنه. یکی اینکه تو دیگه زنده نیستی... هدفی نداری...و انسان با اینا پوچ میشه...تازه تو اظطراب داری که آیا میری بهشت پرنعمت یا جهنم سوزان؟ خب هیچ شبحی با این افکار دووم نمیاره.

پیتر فکر کرد.احتمالا درست میگفت.
صدایی شنید که گواهی رسیدنشون به قسمت درست بود. فرشته به باجه ای اشاره کرد.
_برو اونجا... اسمتو بده و اونا میگن باید بری بهشت یا جهنم. باشد که به بهشت برین برسی!


پیتر از آسانسور اومد بیرون و با فرشته خداحافظی کرد.تا فرشته رفت پیتر به سمت باجه مذکور رفت.
تا رسید بهش یه دکمه قرمز رو دید که کنارش نوشته بود:
سلام!اگر این باجه مورد نظر شماست دکمه قرمز را فشار دهید.

پیتر زد رو دکمه.
یهو مکان اطرافش تغییر کرد.پیتر توی یه مکان نورانی بود. چند تا شبح دورش بودن و هر کدوم توی باجه های مختلف مشغول قضاوت بودن.

سمت راست پیتر یه جنگل خوش آب و هوا با صدای خنده بود ولی سمت چپش... یه مکان سوزان که ازش صدای شیون و زاری و درد میومد.

_سلام فرزندم لطفا بیا جلو و اسمت رو بگو.
این رو فرشته ای گفت که پشت یکی از میز های خالی نشسته بود.
پیتر جلو رفت.
_من پیترم...پیتر جونز.
فرشته صدای تاییدی در آورد و از ناکجا آباد کتابی قطور وکلفت بیرون آورد و روی میز کوبوند.
روی کتاب با خط کلفت نوشته بود: اعمال و کارهای جناب آقای پیتر جونز
_بیا ببینیم میری بهشت یا جهنم...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
بلاتریکس جلوی دروازه روی زمین نشست و شروع به بازسازی خاطراتش کرد. هرچه که کوچکترین ربطی به کار خوب داشت را از پیش چشم گذراند. لاکن هیچ! حتی قدر یک سر مورچه کار خیر را به یاد نیاورد.

-ایراد نداره فرزند... من بهت می‌گم...
-چی چی رو میگی؟ بشین پشت میزت... همین مونده کارهایی که با اون زحمت و خلوص نیت به قصد شر انجام دادم رو بیای نیک کنی. آقا من آدم بدی بودم. سیاه ‌و شر... هیچ می‌دونی چند نفر رو کشتم؟
-بله.
-خب... هیچ می‌دونی چند نفر رو تا حد مرگ شکنجه کردم؟
-بله!
-خب پس بیماری که میگی خوب بودم؟

فرشته نفس عمیقی کشید و نگاه عمیق تری به لیستش انداخت.
-همین دیشب رو بگم؟ یه فقره قتل عمد داشتی... کسی که کشتیش، مدت‌ها بود از بیماری بدی رنج می‌برد... تو راحتش کردی! اومد اینجا و خواست همه کار‌های نیکش رو به نام تو بزنیم! یا شکنجه روز قبلش... در اثر اون شکنجه، اون آدم فهمید زندگی ارزش نداره و کل ثروتش رو بخشید به بی‌خانمان‌ها! می‌بینی؟

بلاتریکس هیچوقت در زندگیش تا این حد احساس سرافکندگی نکرده بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
اممم...تا مرحله پر کردن اسم و فامیل خوب پیش رفتید، ولی آخه یعنی سنتون رو حدودی هم نمی دونید؟...آخه نوشتن "پیرمرد" به عنوان سن، یکم جلوه خوبی نداره...
-
- و علاقمندی هاتون فقط "پیپ کشیدن- مرگ"...نمیشه چیزهای بهتری هم دوست داشته باشید؟
-
- شغلتون در زمان حیات، کشتن مردم بوده؟

اگلانتاین که برای مدت طولانی ای فقط زل زده بود و حرفی نمی زد، بالاخره به حرف آمد.
- شغلم "خدمت به ارباب" هم بود...جا افتاده.

مسئول برسی فرم ها آه بلندی کشید.
- خیلی خب...الان باید برید برای انجام شغل جدیدتون...فقط قبلش نمی خوایید چیز دیگه ای به فرم اضافه کنید؟
-




ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
پنجره را با سختی باز کرد. با اینکه پنجره کوچک بود ولی میتوانست از آنجا فرار کند. تبدیل به خفاش شد و پرواز کرد.
-آزادی آزادی آزادیــــــــی!

کم کم داشت در آسمان اوج میگرفت که سرش به چیزی خورد و روی ابری افتاد.
-آخ سرم! چیشده؟ این چی بود؟

وقتی به بالای سرش نگاه کرد فهمید سرش به آخر آسمان خورده است. خیلی محکم بود. حداقل برای خفاشی مثل او خیلی محکم بود!
ربکا به ابری که رویش افتاده بود نگاه کرد. خیلی نرم و گرم بود! خسته بود و دلش میخواست رویش بخوابد!
-

1ساعت بعد-اتاق نکیر و منکر

-این بشر باید برگرده زمین! بذار زنده بشه جان من!
-نه دیگه منکر! تازه همه با مردنش خوشحال شدن. بذار یکم بگذره بعد اینجوری بزن تو ذوقشون.

نکیر و منکر سر بازگشت ربکا بحث میکردند، که ربکا از خواب بیدار شد.
-عه، بازم اومدم اینجا؟ مگه قرار نبود برگردم پیش ارباب؟
-نه خیر. شما همینجا میمونی.
-نکیر من الان فهمیدم نباید اینو تنها بذاریم.

ربکا با شنیدن این حرف خوشحال شد!
همیشه میخواست تنها نباشد!
-یعنی منو تنها نمیذارین؟ آخ جونـــــــــم!
-خدایا، به این عقل به من پول!

ربکا با خوشحالی بالا و پایین میپرید، تا اینکه منکر او را محکم گرفت و روی صندلی نشاند. دست‌ها و پاهایش را با طناب بست و خودش روبه روی ربکا، و کنار نکیر نشست.
-وا، این چه کاریه؟
-حقته، اه!

نکیر سوالات را از منکر گرفت و گلویش را برای پرسیدن صاف کرد.
-اهم اهم... ربکا لاک‌وود، فرزند موسیو لاک‌وود؟ اسم باباش کو؟
-اسم بابامو چیکار داری؟ ها؟

منکر محکم روی پیشانی اش کوبید و اسم پدر ربکا را به نکیر گفت.
-خب... فرزند ریچارد و ملودی لاک‌وود. واو، چه اسم خوشگلی.
-نکیر؟
-هیچی، اصلا مهم نیست. خب شما برای کی کار میکردی؟

ربکا سر از سوال‌ها در نمی آورد. جواب سوالات بسیار واضح بودند!
-خب معلومه برای لردسیاه.
-سند داری؟ ما اینجا سند میخواییم.
-علامت مرگخواریم روی دستمه.

ربکا با سرش به دست چپش اشاره کرد. نکیر سرش را تکان داد و چیزی در برگه نوشت.
-خب وسیله چی داشتی؟ چیا رو به مردم داده بودی؟ چیزی از مردم...
-میشه دونه دونه بپرسین؟

سوالات مهم شروع شده بودند و همه چیز به جواب ربکا بستگی داشت!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۵۹ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- خب، راستش من آدم خیلی خوبی بودم. همش نیکوکاری می‌کردم و اموالمو به نیازمندان می‌بخشیدم...حتی چندین مدرسه‌ی فنون جادوگری هم تو مناطق محروم و نیازمند تاسیس کردم. از چیزاییم که وقف کردم نگم براتون و...
- ولی ما اینجا ثبت کردیم که تو مرگخوار بودی!

سدریک اندکی به فرشته زل زد. سپس درحالی که سعی می‌کرد این را موضوعی پیش پا افتاده جلوه دهد، گفت:
- اها خب، درمورد اون باید بگم که...من درواقع مرگخوار نبودم. فقط جاسوس یه گروه سری بودم که همش کارای خوب انجام می‌داد. وظیفه‌م این بود که ببینم تو گروه مرگخواران چه کارای پلیدی انجام می‌دن، بعد برم اینارو گزارش بدم و با اعضای گروهمون سعی کنیم که با کارای خوب، این شرارت‌ها رو پاک کنیم.
- پس یعنی هدفت از مرگخوار شدن، کمک به مردم و انجام کارهای خیر بوده؟
- دقیقا!

فرشته ابتدا با شک و تردید به سدریک خیره شد. اما درست هنگامی که سدریک فکر می‌کرد حرفش را باور نکرده و می‌خواهد او را به قعر جهنم بفرستد، چیزی گفت که سدریک را بسیار خرسند و درعین حال متعجب کرد.
- خیلی خب، پس تو طبق کارای خوبی که در دنیا انجام دادی، فردی نیکوکار شناخته شده و به بهشت می‌ری!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.