هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۵:۵۵ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
چند دقیقه ای گذشت، تام سرگرم خواندن دون کیشوت بود که ناگهان سرش رو بالا آورد و به پشت سر دروئلا نگاه کرد. پشت سر او، فرشته ای بلند قد و هیکلی ایستاده بود. تام فکر کرد که قرار است مجازات شوند. از جایش بلند شد.
- درروئلا!
- چیه؟ چرا اسممو داد میزنی؟
- میگم درروئلا!
- خب می‌دونم اسممو میگی؛ چیکارم داری؟
- در رو ئلا!

و تازه دوزاریِ ئلا جیلینگی گفت و به قسمت مخچه ی مغزش رسید. اما کمی دیر بود! چون تا تصمیم به دویدن گرفت فرشته از یقه اورا و از پا تام را گرفت.
- چرا فرار می‌کردین؟
- می‌خواین بفرستینیمون به جاهای ترسناک جهنم، نه؟

تام با چهره ای غمناک این را رو به فرشته گفت.

- نه بابا خواستم بگم مشکلاتون حل شد. دیگه شاکی خصوصی ندارین، میتونین برین بهشت.

تام چندلحظه فکر کرد... بهشت! حوری! دعا و مناجات مرلین! نوشیدنی های معنوی!
- بریم!

فرشته بدون پرسیدن نظر دروئلا، آن دو را به سمت بهشت برد و درآنجا ول کرد.
محیط بهشت بسیار بهشتی بود! درخت هایی که بسیار بلند و زیبا بودند. یک کتابخانه ی کامل با تمام آثار نویسندگان برای دروئلا و یک کارگاه کامل ریاضی برای تام. آنها آنجا ماندند و عمر اخروی خود را گذراندند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۶ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
همه جا سرسبز و آباد بود. درختان و گل‌ها در سرتاسر زمین به چشم می‌خوردند و صدای پرندگان و گنجشکان در فضا می‌پیچید. چمنی سبز و نرم زیر پایش گسترده شده و نهری از وسط آن عبور می‌کرد.

سدریک کم‌کم داشت مجذوب آن همه زیبایی می‌شد که ناگهان بخاطر آورد حقیقتا جهنمی‌ست و نباید از بهشتی که جایش نیست، خوشش بیاید. او آدم سیاه و پلیدی بود.

جلوتر رفت. یادش آمد فرشته گفته بود هر چه بخواهد را با صدای بلند بگوید. مدت زیادی می‌شد که نخوابیده بود. بنابراین اولین چیزی را که در آن لحظه به ذهنش رسید با صدای بلند بر زبان آورد.
- یه جای گرم و نرم برای یه خواب راحت می‌‌خوام.

چیزی نگذشت که درست مقابل چشمانش، تخت بزرگی نمایان شد با تعداد زیادی بالش و پتوهای نرم و راحت که به رنگ سفید بودند.

سدریک بی‌توجه به رنگ سفید آن‌ها، با عجله روی تخت پرید، چشمانش را بست و فوری به خوابی عمیق فرو رفت.
تا به حال چنین خواب راحتی را تجربه نکرده بود. نه بانو مروپی بود که با لیوانی آب پرتقال بالای سرش ظاهر شده و او را بیدار کند تا آن را بخورد، نه گابریلی که با تی بیاید و او را از جایش بلند کند که زیرش را تی بکشد. صدای دعواهای بلاتریکس و رودولف هم مزاحمش نمی‌شد. حتی دود پیپ اگلانتاین و بوی تهوع‌آور معجون‌های هکتور هم نبود!

تصورش را هم نمی‌کرد که بهشت تا این حد خوب و مطابق میلش باشد. تمام چیزی که از دنیا می‌خواست، یک خواب راحت بود که حالا در بهشت به دست آورده بود. کم‌کم داشت نظرش نسبت به بهشتی بودن تغییر می‌کرد.




فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تام در جهنم می‌گشت و سعی می‌کرد تا سر از داستان جهنمی شدن هم‌دنیایی هاش دربیاره. نگاهش به مرد میان‌سالی افتاد که گوشه ای نشسته بود؛ مرد انگشت های پایش را نگاه می‌کرد و زیر لب چیزهای می‌گفت.

- آم... آقا... شما چرا این‌جائین.
- دمپایی... پا... لعنتی.
- میشه واضح تر حرف بزنین؟

مرد بینی اش را بالا کشید.
- رفتم دستشویی... خواستم بیام بیرون... با شلنگ آب ریختم تو دمپاییا.
- والا حقته.

و از سیل اشک های مرد فرار کرد.
کمی جلوتر رفت، ناگهان از دور چهره ی آشنائی رو دید که تپه ای کاغذ کنارش بود. نزدیکش شد.
- این کی می‌تونه باشه؟!

به چند قدمیِ دختر رسید.
- این که دروئلاست!

دروئلا روزیه، کتابخوان قهار مرگخواران کنار تپه ی کتابهایش نشسته بود.

- تو دیگه چرا اینجائی؟

دروئلا سرش رو بالا آورد.
- تام! ببخشید.
- چرا خب؟
- بود کتابَ رو میخواستی نمی‌دادمش بهت؟
- خب...
- برای ندادن زکات علم که نشرشه آوردنم جهنم.

حساب و کتاب آن دنیا خیلی دقیق بود! تام کنار دروئلا نشست و کتابی از کتاب هایش را برداشت و مشغول خواندن شد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سدریک ذاتا آدم سیاه و بدی بود و تحمل خوبی‌های بهشت را نداشت. اما حاضر بود این رنج و مشقت را بخاطر بالشش تحمل کند. هر چه باشد، سال‌های زیادی را در خوشی‌ها و سختی‌ها، با هم بودند.

- خب، حالا دیگه برو تو و لذت ببر. هر چی خواستی کافیه با صدای بلند درخواست کنی تا در کمتر از سه ثانیه بهش برسی. فقط چند تا نکته هست که باید بهت بگم؛ سمت طبقه‌ی پیامبرا نرو چون خوششون نمیاد مزاحم داشته باشن؛ با درختا برخورد خوبی داشته باش چون خیلی زودرنج هستن، بخصوص درختای سیب؛ و حواستم به فرشته‌ها باشه که وقتی دارن رد می‌شن، بهشون برخورد نکنی، اعصابشون یکم ضعیفه.

فرشته نگاه دیگری به سدریک انداخت و حرفش را به پایان رساند.
- همینا دیگه. نکات مهم اینا بودن. حالا برو تو.

سدریک برگشت و به داخل بهشت قدم برداشت. چشمانش کمابیش به نور زننده عادت کرده بود و دیگر مثل قبل درد نمی‌کرد. با ورودش، نسیم ملایمی به صورتش وزید که موهایش را بهم ریخت و صدالبته سدریک را ناخشنود کرد.
- اه...باد مزخرف! برو یه جا دیگه بِوز!

باد ناراحت شد. به غرورش برخورد. بنابراین با حالتی قهرآمیز راهش را کشید و رفت.

سدریک درحالی که همچنان زیرلب غر می‌زد، محو تماشای فضای اطرافش شد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
لرد سیاه رفت و رفت و رفت...
تا به قصرش رسید!
به محض دیدنش، آن را شناخت.
-خودشه...سر تا پا سیاه...براق...مجلل...بریم توشو ببینیم!

به طرف در رفت.
-باز شو!

در، از خواب پرید.
-کلید بده باز شم.

فرشته کلیدی به لرد سیاه نداده بود. بعد هم سکته قلبی کرده و مرده بود. در متوجه سردرگمی لرد شد.
-گم کردی؟ نگرفتی؟... کلید دوم قصر رو معمولا به صاحب قصر همسایه می دن. برو ازش بگیر.

لرد به طرف قصر همسایه رفت.
-چقدر زشته...شصت تا در داره...همشون هم بازن. ما میریم تو!

قبل از این که موفق به وارد شدن بشود صدایی از بالای سرش شنید.
-ارباااااااااااب...شمایین؟

سرش را بلند کرد. سو لی تا کمر از یکی از پنجره ها خم شده بود.

-همسایه ما تویی؟ کلیدمان را بده بریم توی قصرمان. کلید نداریم.

سو کمی سکوت کرد...و بعد:
-ارباب؟...درست متوجه شدم؟ شما... موندین پشت در؟




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی و سوسک با توجه به تصادفی که داشتن، کمی زمان می‌بره تا به خودشون بیان و چشماشونو باز کنن تا ببینن با چی مواجه می‌شن. اما حتی باز کردن چشم هم باعث نمی‌شه تا از وقایعی که در جریانه مطلع بشن.

- این نور خیره‌کننده چیه دیگه... کور شدم.
- منم!
- تو چیزی می‌بینی؟
- فقط نور!

مکالمه‌ی کوتاه لینی و سوسک همونقد کوتاه باقی می‌مونه. چون وقتی چیزی نمی‌بینن، حرفیم برا زدن ندارن.
دقایق جای خودشونو به هم می‌دن اما نور خیره کننده تصمیمی مبنی بر ترک اونجا نمی‌گیره. حتی سکوت هم به نشانه اعتراض لب به سخن می‌گشایه.
- چته نور بابا؟ این خزبازیا چیه. یه تکونی چیزی به خودت بده تغییری حاصل بشه. سر رفت حوصله‌مون خب!
- موافقم!
- احسنت بر تو سکوت!

لینی و سوسک هم بسیار با سکوت موافق بودن. نور که احساس دوست نداشته شدن و شکست بهش دست داده بود، نگاهی به کسی که منبعشو بدست گرفته بود می‌کنه. اون شخص هم بالاخره تسلیم می‌شه و نور چراغ قوه رو خاموش می‌کنه.

- همیشه فک می‌کردم حشرات نور دوست دارن. ازین بالا هروقت حشراتو نگاه می‌کردم دور نور می‌تابیدن.

بالاخره با کنار رفتن نور، لینی و حشره محیط خالی از سکنه‌ای که تنها یک فرشته وسطش جا خوش کرده بودو می‌بینن.

- حالا که از بازی نور من خوشتون نیومد، بیاین یه جور دیگه جلو بریم. اهم اهم...

فرشته بعد از صاف کردن گلوش چهره‌ی جدی‌ای به خودش می‌گیره.
- روز حساب فرا رسیده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
اهریمن ها پس از اطمینان از کامل اجرا شدن شکنجه های جسمی و فشرده مروپ، به سراغ شکنجه های روحی رفتند.

-یادته همش فرزندتو با اسامی میوه و سبزی می نامیدی؟ یادته هی عذابش میدادی و صداش می کردی "آلوچه مامان"؟!

مروپ خیلی خوب به خاطر داشت.

-حالا انقدر با اسامی غذاهای چرب و غیر استاندارد صدات می کنیم تا مجازات بشی.
-نــــــــه!
-چرا! مامان پیتزایی؟ مامان همبرگری؟ مامان کله پاچه ی چرب و مگسی؟ مامان فست فود ها؟...

مروپ با هر کلمه اهریمن، دچار حس سوهان کشیدن بر روحش می شد. این عذاب حتی از مجازات های جسمی هم برایش بدتر بود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۶ ۱۷:۱۱:۴۱


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-فرزندم تا فردا صبح هم بشینی اینجا فایده نداره... پاشو پاشو باید بریم... راه درازه.
-می‌خوای من رو ببری بهشت؟

فرشته به عمر صدهزار ساله خود شخصی را ندیده بود که بخاطر رفتن به بهشت چنین قیافه‌ای به خود بگیرد.
-نه... نمی‌خوایم بریم بهشت. سفر تو ادامه داره. رو به جلو حرکت می‌کنیم.

بلاتریکس مشتاق به نظر می‌رسید.
-خب... اگه تو مرحله بعد، آدم بدی باشم و نیکی نکنم، برم می‌گردونین به دنیایی که توش بودم؟
-آره... نه! نه! فکرش رو هم نکن! حق نداری آدم بدی باشی که برگردی به اون دنیا.

اما بلاتریکس تنها چیزی که می‌خواست بازگشت نزد اربابش بود.
-خب... پاشو راه بیوفتیم دیگه... بریم به مقصد بعدی من!

ولی به ناگهان لبخندی که مناسب وجنات فرشته‌ها نبود، روی لبان فرشته نقش بست.
-بریم... پیش به سوی آینده‌ات!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
فرشته، راحت‌تر از چیزی که سدریک انتظار داشت، قانع شده و گول خورده بود. همین موضوع باعث می‌شد سدریک احساس شور و شعفی بیش از اندازه کرده و هنگامی که دو نفر آمدند تا به سمت بهشت روانه‌اش کنند، بدون هیچ مقاومتی، کمال همکاری را با آنان داشته باشد. البته این که مقصدش بهشت بود هم چندان بی‌تاثیر نبود.

هنگامی که به جلوی دروازه‌های بزرگ و درخشنده‌ی بهشت رسیدند، فرشته‌ی دیگری، بالش در دست به آنان نزدیک شد و آن را به سمت سدریک گرفت.
- بفرمایین آقای دیگوری. این هم بالشتون صحیح و سالم. پر شده از پرهای تازه‌ی قو برای راحتیِ هر چه بیشتر شما.

سدریک بالشش را گرفت. نرم‌تر از چیزی بود که انتظار داشت. درحالی که آن را همچون کودکِ نداشته‌اش در آغوش می‌فشرد، از دروازه‌های ورودی بهشت گذشت.
- آی، چشمام...چشمام!

نور بینهایت درخشان و سفیدرنگِ بهشت، چشمان سدریک را آزار می‌داد.

- چی شد؟ چشمات درد گرفت؟
- خیلی!
- مگه آدم خوبی نبودی؟ این نور فقط چشم کسایی که حقیقتا به بهشت تعلق ندارن رو می‌سوزونه...

سدریک لحظه‌ای به فرشته زل زد. سپس با خنده‌ای مصنوعی، درحالی که سعی می‌کرد درد چشمانش را نادیده بگیرد، گفت:
- نه بابا...داشتم شوخی می‌کردم. وگرنه چشمام اصلا درد نمی‌کنه. به‌به، چه نور دل‌انگیز و زیبایی...

شرایط اصلا به آن آسانی که سدریک فکر می‌کرد، نبود.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
بلاخره تصمیمش را گرفت. پایش را بر روی پل بسیار باریک گذاشت. هنوز دو قدم حرکت نکرده بود که به قعر جهنم سقوط کرد.

اهریمنی که مسئول جهنم بود به استقبال مروپ آمد.
-به به...مادر لرد سیاه! خیلی خوش اومدین. آخ آخ آخ...میبینم که حجابتونم کامل نیست. دوتا تار مو از زیر روسریتون زده بیرون که! برای شروع یکم از مو آویزونتون می کنیم تا ببینیم بعدش چی پیش میاد!

چند روز بعد

-خب خب خب...بذار ببینم. آخ آخ آخ غیبت های سر سبزی پاک کردن با بقیه ساحره ها؟! این یکی خیلی سنگینه.

جامی را به سمت مروپ آوردند که پر از گدازه های آتش بود.
-این دیگه چیه اهریمن مامان؟
-چیز بدی نیست...شراب حمیم جهنمه! نوش جان!

چند روز بعد

چهار فرشته با بشقاب هایی از میوه های جهنمی و مهلک به دنبال مروپ که هم کچل شده بود و هم دستگاه گوارشی اش ذوب شده بود می دویدند.

-این یکی برای چیه آخه؟!
-یادته اون دنیا به فرزند طفل معصومت چقدر ظلم کردی؟ اینم نتیجه ش...تازه آب پرتقال های مذابم تو راهه!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.