لرد چشم هایش را باز کرد و به درخت نگاه کرد.انگار نمیتوانست یک خواب سیاه داشته باشد!
لرد از تختش بلند شد و به مرگخواران گفت:
_مرگخوار های عزیز ! فکری کنید که چگونه این ملعون را ساکت کنیم.البته ما خودمان فکر کردیم و میدانیم چه باید کرد.میخواهیم آی کیو شمارا به چالش بکشیم.
ناگهان صدایی آمد:
_ارباب من میگم به بلا بگیم که از پنجره پرتش کنه بیرون!
لرد به مرگخوارانش نگاه کرد. هیچ کدام این حرف را نزدند. دوباره صدایی آمد و لرد فهمید پیتر از پشت در این ایده را داده است.
_مرگخواران ما!چقدر ناشایست است که هیچ کدام ایده ندارید.ما میگوییم که بلایمان این درخت را از پنجره به بیرون پرتاب کنم تا حداقل به جایی دوردست پرتاب شود.
مرگخوار ها برای لرد جیغ و دست وهورا کشیدند.
بلا آرام آرام به درخت نزدیک شد تا جیغ و داد نکند.
پنجره را باز کرد و آن را برداشت تا پرتش کند.
آماده ی پرت کردن بود که یکهو ...
تق تقمرگخوار ها خشکشان زد.به تق تق در محل نگذاشتند و دوباره خواستند درخت را به بیرون پرت کنند.
تق تقاین گونه نمی شد... الان درخت بیدار می شد.
لرد به فنریر گفت:
_حتما پیتر است.به او بگو که راهش را بکشد وبرود ما دیگر مرگخوار آینده ای به اسم پیتر نداریم.
فنریر به سمت در رفت و در را باز کرد:
_پیتر ارباب میگن تو دیگه...
صدایش قطع شد چون کسی که در می زد پیتر نبود...مسئول آنجا بود!
_وواااایییی!!چرا اینجا انقدر کثیف است!این درخت اینجا چه می کند.همین الان بیرون...
ولی صدایش قطع شد.چون پیتر با سنگی که معلوم نبود از کجا آورده بود بر سر مرد زده بود و با لبخندی ژکوند گفت:
_ارباب... بیاییم داخل؟؟