(پست پایانی)
پیتر موفق شده بود!
و موفقیتش به همین جا ختم نمی شد. داستان سوزناکی از زندگی خودش برای خانه تعریف کرده بود و خانه را راضی کرده بود که حداقل برای یک شب به لرد سیاه و یارانش پناه بدهد.
خانه فریاد کشید:
-یک شب...من دیگه حوصله سرو صداها و آزمایشا و معجونا و آشپزیا و تمرین طلسم های شما که به در و دیوارام می خورد ندارم. فقط یک شب می تونین بمونین و بعد دیگه نمی خوام ببینمتون.
لرد سیاه و مرگخواران با خوشحالی وارد خانه شدند.
پیتر هم قصد داشت به دنبالشان برود که در سالن اصلی به رویش بسته شد.
-تو، توی راهرو می خوابی!
ساعت ها بعد:لرد سیاه و مرگخواران بعد از ساعات سختی که در خارج از خانه گذرانده بودند، به خواب فرو رفته بودند.
صدای خش خش آرامی بلند شد و درخت از جا برخاست.
-حالا وقتشه!
بالای سر لرد سیاه رفت و یکی از شاخه هایش را روی پیشانی او گذاشت.
-بخواب...راحت بخواب...این بار، واقعا بخواب...
و همین حرکت را روی تک تک مرگخواران انجام داد.
فقط به یک نفر که در راهرو خوابیده بود، نزدیک نشد.
بعد از این که از درستی نتیجه کارش مطمئن شد، آن جا را ترک کرد و در تاریکی شب، به طرف محل کارش برگشت.
فلش بک...اتاق جلسات جایی بسیار دور تر از خانه ریدل ها:-شصت و سه بار... متوجهی؟ شصت و سه بار رفتی و دست خالی برگشتی.
فرشته مرگ اخم کرد و سرش را پایین انداخت. حق با رئیسش بود. در این ماموریت، بارها شکست خورده بود.
-اینا فرق می کنن. مخصوصا رئیسشون...نمی فهمم چیکار کرده. هورکراکس درست کرد. اونا هم نابود شدن. ولی باز نمی میره.
فرشته ای دیگر، که درست در کنار فرشته مرگ نشسته بود با مهربانی رو به همکارش کرد.
-به نظر من باید مدتی بینشون وقت بگذرونی...بشناسیشون. اینجوری می فهمی جریان چیه و اینا چرا نمی میرن. مخصوصا سعی کنی به رئیسشون نزدیک بشی. منم پارسال همین مشکل رو با یه جنگل داشتم. ریشه های درختا خشک نمی شد. مجبور شدم کل جنگل رو آتیش بزنم. خیلی برام سخت بود.
فرشته مرگ، لبخندی قدرشناسانه زد.
رئیسش پیشنهاد جدیدی داشت.
-تغییر شکل بده...برو بینشون...ازشون جدا نشو. و توی مناسب ترین فرصت وظیفه تو انجام بده. اگه خواب باشن بهتره...توی خواب آسیب پذیرترن.
فرشته مرگ تعظیمی کرد و چند دقیقه بعد، به کمک همکارش تبدیل به درختی جوان شد...
پایان فلش بککار فرشته مرگ تمام شده بود.
این بار مطمئن بود که کارش را درست و کامل انجام داده.
لرد سیاه و مرگخواران، هنوز در خواب بودند. ولی این بار خواب ابدی! به زودی یکی یکی
به زندگی پس از مرگ منتقل می شدند.فرشته مرگ آخرین نگاه را به ارتش سیاه انداخت و به سمت آسمان پرواز کرد.
پایان