هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


  • کلمات کلیدی:
  • رتر

در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹
#24

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیست و پنجم :
آیریس با لحنی پر از تردید گفت :
_ یعنی محیا ... دیگه بر نمیگرده سوروس ؟
_ نه .
آیریس ابرو هایش را بالا برد و با همان لحن گفت :
_ ولدمورت ... آخه اون که نمیذاره همه چی به این راحتی تموم بشه !
اسنیپ نگاه بی حوصله ای به او انداخت . گفت :
_ مگه همه چی به این راحتی تموم شده ؟
آیریس لبش را گزید . اسنیپ سرش را پایین انداخت و دستانش را لای موهایش فرو برد . بعد با لحن خسته ای افزود :
_ اون دختر فقط یه جزء کوچیک از ماجرا بود .


آیریس نفس عمیقی کشید ؛ حوصله اش به شدت سر رفته بود . نمی دانست چه مدت بود که روی پله های چوبی مقابل این خانه زشت نشسته و نگاه منتظرشان را به امید دیدن دوستانشان به راه دوخته بودند ... اما تنها این نبود که اذیتش می کرد . او شنیده بود این شهر جن زده است ... و ترس کلافه اش کرده بود . هرگز دلش نمی خواست حتی از چند کیلومتری این شهر رد شود ... اما حالا درست در مرکز آن ، در حالی که نمی دانست در اطرافش چه می گذرد ، نشسته بود و می لرزید . اسنیپ هم وضعیتی مشابه او داشت ... حوصله اش به شدت سر رفته بود و خوابش می آمد . البته دلیل آن ، این شهر کسل کننده خاکستری و کثیف نبود ... برای او نشستن در اینجا ، هیچ تفاوتی با نشستن در خانه خودش نداشت . خانه ای به همان اندازه ساکت ، به همان اندازه اسرار آمیز . دلیل بی حوصلگی او ، سرگشتگی او بود ...
با شنیدن صدایی ضعیف از پشت سر ، گوش هایش را تیز کرد . انگار کسی در داخل خانه پشت سرشان ... در دور ترین نقطه ... قدم می زد . آب دهانش را قورت داد . این صدا واقعی نبود ... بود ؟ سعی کرد آرام باشد . سعی کرد ... سعی کرد ... و باز سعی کرد . صدا دیگر تکرار نشد ؛ بنابراین تا حدودی موفق شد . اما لرزیدنش ادامه داشت ... دلش می خواست افکارش را منحرف کند . گفت :
_ وقتی اونا برگردن - با جرارد - ما هم بر میگردیم ؟ به هاگوارتز ؟
اسنیپ بی آنکه سرش را بلند کند ، گفت :
_ اوهوم .
آیریس نفس عمیقی کشید . گفت :
_ از همون اول ازش خوشم نمیومد . جرارد رو میگم ... اون فوق العاده حوصله سر بره . البته توانایی هاشو انکار نمی کنم ... ولی اونا چه ارزشی دارن وقتی همش به بقیه فخر میفروشه ؟ یه جادوگر هرگز نباید ...


صدا دوباره تکرار شد . کمی نزدیک تر ... انگار از پله هایی بالا می رفت .
با آشفتگی گفت :
_ سوروس ؟ میشنوی ؟
اسنیپ خمیازه کشید :
_ آره میشنوم . ادامه بده . یه جادوگر هرگز نباید ... چی ؟
چشمان آیریس گرد شد . گفت :
_ اون صدا رو میگم . میشنوی ؟
اسنیپ سرش را بلند کرد . نگاهش خواب آلود بود ... با صدای ضعیفی پرسید :
_ کدوم صدا ؟
آیریس در جایش چرخید و به در چوبی خانه اشاره کرد :
_ یکی اونجاست . داره قدم میزنه !
اسنیپ با بی تفاوتی گفت :
_ خب بزنه .
بعد چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت . آیریس عصبی شد ... با نفس نفس گفت :
_ خب بزنه ؟ یعنی چی ! برات مهم نیست کیه ... یا چیه ؟
اسنیپ خمیازه دیگری کشید :
_ نه .


صدای قدم ها ، دوباره تکرار شد . کمی بلند تر ... انگار او ... یا آن ... از پله ها پایین می دوید و با سرعت به طرف در خروجی که پشت سرشان بود ، می آمد ... آیریس از جلوی در بلند شد و در حالی که به طرفی دیگر می دوید ، جیغ کشید :
_ سوروس !
اسنیپ سرش را بلند کرد . با کج خلقی گفت :
_ دیوونه شدی ؟ چرا جیغ میکشی ؟
آیریس انگشت لرزانش را به طرف در پشت سر او گرفت و با لکنت گفت :
_ یه چیزی ... اونجاست . پشت در . بیا اینور ... سوروس !
اسنیپ با لحن تمسخر آمیزی گفت :
_ جملت رو کامل نکردی ... من این کارو میکنم . یه جادوگر هرگز نباید از چیزای مزخرف بترسه !
آیریس با اخم عمیقی گفت :
_ چیزای مزخرف ؟! همه میگن که این شهر جن زدست ! این چیزا ...
اسنیپ پوزخندی زد و حرفش را قطع کرد :
_ منظورت از همه کیان ؟ جادوگرا ؟ یا مشنگا ؟ هوم ؟ مشنگا ؟ اونا دیوونن . تو هم دیوونه ای ؟ اصلا ... تو مطمئنی که یه جادوگری ؟ هیچ جادوگری از این چیزا نمیترسه !
آیریس با خشم فریاد کشید :
_ من یه جادوگرم ... و نشنیدم که ترس همیشه بد باشه !
اسنیپ سرش را تکان داد :
_ خیله خب .


و به زمین مقابلش خیره شد . حوصله جر و بحث نداشت ... آیریس صدای جیر جیر بلندی را از بالای سرش شنید . سرش را بلند کرد و متوجه شد یکی از پنجره های خانه در حال باز شدن است . بدون وجود هیچ بادی ... بدون وجود هیچ دستی . آب دهانش را قورت داد و ناله ضعیفی کرد . مشنگ ها دیوانه نبودند ؛ می توانستند برخی حقایق را درک و از آنها دوری کنند ... و اسنیپ هم اولین جادوگری نبود که این کار آنها را به تمسخر می گرفت ، موجودات ماورایی را چیز های مزخرف می نامید و به آنها بی توجهی می کرد ... البته تمام این کار ها هم دلیل داشت ؛ قدرت ، شجاعت . چیز هایی که آیریس در این مورد نداشت ... دلش می خواست کنار اسنیپ بنشیند ؛ در این صورت ، در امان بود . با قدم های لرزان جلو رفت . کنار او نشست و در خودش مچاله شد . ناگهان اسنیپ نگاه بدی به او انداخت و غرید :
_ چرا چسبیدی به من ؟ برو اونور !


آیریس کمی از او فاصله گرفت و سرش را روی زانوانش گذاشت . چند ثانیه بعد ، صدای جیر جیر را دوباره شنید . نه از بالا ... از پشت سر . در خانه ؟ جیغ دیگری کشید و مچ دست اسنیپ را گرفت . بعد به سرعت بلند شد و او را به طرف خود کشید . اسنیپ بلند شد ... اما چون آیریس او را به شدت به جلو کشید ، تعادلش را از دست داد و با صورت زمین خورد . آیریس جیغ دیگری کشید و کنارش زانو زد :
_ زود باش بلند شو سوروس ...


گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده بود . گرد و خاک سال های طولانی ... اسنیپ در حالی که به شدت سرفه می کرد ، دستش را روی شانه او گذاشت ، خود را بالا کشید و مشت محکمی به دهان او زد . آیریس با ناله ممتدی روی زمین افتاد و اسنیپ روی شکمش نشست . گلوی او را با دو دست گرفت و به سختی میان سرفه هایش گفت :
_ دختره دیوونه ... یه بار دیگه ... دیوونه بازی ... در بیاری ... خفت ... میکنم !
آیریس پنجه هایش را روی سینه او کشید و هق هق زد :
_ تقصیر من چیه ... که اینجا جن داره ؟


بلافاصله بعد از گفتن این حرف توسط او ، صدای گوش خراشی از داخل خانه شنیده شد . صدای یک هق هق ... یا یک قهقهه ؟ آیریس که برای چند ثانیه ساکت شده بود ، گریه اش را از سر گرفت و بریده بریده گفت :
_ سوروس تو رو خدا ... بیا از اینجا بریم ...

اسنیپ بلند شد . کمک کرد آیریس هم بلند شود و بعد گرد و خاک لباس هایش را تکاند . خیره در چشمان او گفت :
_ باید امروز با ترست بجنگی ... باید امروز از بین ببریش !

باید او را آرام می کرد ... حوصله مسخره بازی هایش را نداشت . اما آیریس نمی خواست آرام شود . آخر مگر می توانست ؟ سرش را به شدت تکان داد و خواست عقب برود اما اسنیپ دستش را گرفت و مانعش شد . بعد او را به طرف در کشید :
_ بیا .
آیریس با وحشت فریاد کشید :
_ کجا ؟ نه !
اسنیپ با آرامش گفت :
_ بریم ببینیم چی اونجاست ؟
آیریس روی زانو هایش نشست و خودش را به عقب کشید تا بلکه بتواند از دست اسنیپ رها شود . با حالتی رقت آمیز هق هق زد :
_ نه ... میدونم چی اونجاست . نیازی به رفتن نیست ...


اسنیپ بازوی او را گرفت و با قدرت کشید تا بلند شود . وقتی بلند شد ، او را به خود نزدیک کرد تا فرار نکند و دستگیره در را چرخاند . اما در آنقدر سست بود ... که از لولا در آمد و با صدای بلندی به داخل خانه افتاد .
این اتفاق ، تنها آیریس را به عقب نپراند . اسنیپ هم با دیدن موج بزرگی از گرد و غبار که به هوا بلند شد ، به سرعت عقب رفت و دستش را جلوی دهانش گرفت . در این بین ، آیریس از میان گرد و غبار حرکت سایه ای کمرنگ را تشخیص داد . جیغ کشید :
_ من نمیام ! ولم کن ...


اما تلاش او برای رهایی ، به اندازه تلاش اسنیپ برای نگه داشتنش نبود ... اسنیپ صبر کرد تا گرد و خاک فروکش کند و بعد او را به داخل کشید . بعد هم در حالی که به شدت تلاش می کرد آیریس را نگه دارد ، چوب دستی اش را بیرون آورد ، در را با جادو از روی زمین بلند کرد و آن را به سر جایش برگرداند . در آن لحظه آیریس موفق شد از دستش رها شود و به طرف در بدود . اما نتوانست آن را باز کند ... اسنیپ به آرامی گفت :
_ بیا .
اما آیریس با گریه تلاش می کرد در را باز کند . گفت :
_ آخه چرا قفلش کردی ؟ بازش کن !
اسنیپ سرش را به علامت نفی تکان داد :
_ من قفلش نکردم !
آیریس ناگهان یخ زد . بعد در حالی که به در خیره شده بود ، چند قدم عقب رفت . اسنیپ مقابلش ایستاد و با آرامش گفت :
_ من اینجام ، آیریس . آروم باش ... نمیذارم اتفاقی برات بیفته .
آیریس وحشت زده زمزمه کرد :
_ جن زده میشیم ...
اسنیپ نگاه معنی داری به او انداخت و گفت :
_ فقط مشنگا از این چیزا میترسن !
آیریس با لحنی خشک گفت :
_ وردای ما جادوگرا رو همه جنا اثر نداره ... اینو استادم گفته . گفته نباید خطر کنیم ... نباید ...
سرش به شدت درد می کرد . تا به حال چنین سردردی نگرفته بود ... اسنیپ دستش را روی شانه او گذاشت :
_ این خطر کردنه ... که جادوگرا رو زنده نگه میداره . در مورد این ... استادت چیزی بهت نگفته ؟
آیریس عکس العملی نشان نداد . اسنیپ دست لرزان او را که همانند یخ سرد بود ، گرفت و زمزمه کرد :
_ بیا ... بیا ببینیم چی اینجاست ... که جرئت کرده یه جادوگرو بترسونه .
آیریس همچنان که با او قدم بر می داشت ، به اطراف نگاه می کرد . اسنیپ در وسط پذیرایی بزرگ خانه ایستاد و گفت :
_ خب ؟ بهم بگو ... چیز غیر عادی ای اینجا هست که بترسونتت ؟
آیریس نالید :
_ چیز غیر عادی ؟ مثلا ... چی ؟
اسنیپ متفکرانه گفت :
_ مثلا ... یه سایه کمرنگ ... یه نور غیر عادی ... یا ... اومم ... یه صدای ضعیف ... خب ...


سایه کمرنگ ؟ همانند آنچه که دقیقه ای پیش در میان گرد و غبار دید ؟ همانند آنچه که اکنون در بالای راه پله روی دیوار افتاده بود ؟ با صدای لرزانی گفت :
_ اون ... اونجا ...
اسنیپ رد نگاه او را گرفت .
_ اونجا که چیزی نیست !
آیریس در حال احتضار بود :
_ حرکت کرد ... رفت اون طرف ...
اسنیپ سرش را تکان داد :
_ خیله خب . بیا بریم .
و دست او را کشید تا راه بیفتد . از پله های پوسیده بالا رفتند و به راهروی باریک و دراز مقابلشان خیره شدند . آیریس خودش را به اسنیپ نزدیک تر کرد :
_ باید تو یکی از این اتاقا باشه . البته اگه ... اگه همین الان ... پشت سر ... یا کنارمون ... نایستاده باشه .
سه در آنجا بود . سه در خاکستری رنگ ، در امتداد هم . اسنیپ جلو رفت و در اول را باز کرد . یک اتاق خواب با یک کمد بزرگ ، یک تخت و یک فرش رنگ و رو رفته . اسنیپ به چهارچوب در تکیه داد :
_ خب من اینجا ایستادم . بگرد ... بالاخره یه نشونه ای داره . توده هوای سردی ، چیزی .
آیریس نالید :
_ که چی بشه بعدش ؟
اسنیپ سرش را کج کرد :
_ که اسیرش کنیم ، که یه درس درست حسابی بهش بدیم . تا دیگه جرئت نکنه یه جادوگرو بترسونه !
صدای خنده ریزی در فضا پیچید . صدایی با منبع نامعلوم ... چشمان اسنیپ از تعجب گرد شد . آیریس جیغ گوش خراشی کشید و به طرف در اتاق دوید . اسنیپ با قدرت او را گرفت و به دیوار کوبید :
_ آروم باش آیریس ! من انگار این صدا رو میشناسم ...
آیریس هق هق زد :
_ چیکار کنم ... بذار برم ... التماست میکنم ... بذار برم ...
_ یعنی چی چیکار کنی ! دارم میگم این صدا برام آشناست ... جن نیست ! نباید بترسی !
_ بذار برم ... التماست میکنم ... بذار برم ...
اسنیپ نفسش را بیرون داد . با لحن تهدید آمیزی گفت :
_ یه کاری نکن دست و پاتو ببندم ولت کنم اینجا و خودم برم دنبال صدا !
آیریس با وحشت و به سختی تلاش کرد تا گریه اش را تمام کند . اما این کار فقط حالش را بدتر کرد . نمی توانست درست نفس بکشد ... و تنش به رعشه افتاده بود . اسنیپ او را روی زمین نشاند و صورتش را در میان دستانش گرفت :
_ چیه آیریس ... چیه ... آروم باش ... تو منو باور داری ؟ باور داری میتونم صدای یه جن رو تشخیص بدم ؟ آیریس ... همون اول بهت گفتم جنا جرئت بازی با جادوگرا رو ندارن . مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه س ... آروم باش آیریس . باید بفهمیم کی اینجاست ...
دستانش را کشید و آیریس سرش را پایین انداخت . کمی طول کشید تا حالش بهتر شود ... اسنیپ بلند شد و به طرف کمد رفت . دو لنگه اش را باز کرد و داخلش را گشت . بعد کمد را کنار زد و دیوار پشت سرش را بررسی کرد . دری وجود نداشت ... زیر تخت را هم گشت . زیر لب گفت :
_ شاید تو اتاق بغلیه .
و از اتاق بیرون رفت . آیریس هم به سرعت بلند شد و دنبالش رفت . اتاق دوم خالی بود . اتاق سوم هم همینطور . آیریس ناله ای کرد و به دیوار راهرو تکیه داد . اسنیپ با جدیت گفت :
_ من مطمئنم ... اون همین دور و بره .
از پله ها پایین رفتند . آیریس با لرز گفت :
_ اینجا زیرزمین نداره ؟
اسنیپ اخم عمیقی کرد :
_ تو فکرش بودم . اما آخه صدا تو اتاق شنیده شد ...
و بلافاصله از گفتن این حرف پشیمان شد . چون آیریس ناله کرد :
_ میبینی سوروس ؟ نمیشه که ... که جن نباشه . اصلا از کجا معلوم همین الان با چشمای سرخش از اون بالا به ما زل نزده ...


و با دقت سقف را از نظر گذراند . اسنیپ زیر پله ها را به دنبال پیدا کردن دری کوچک و مخفی گشت . وقتی پیدایش کرد ، تلاش کرد بازش کند . اما نتوانست . چوب دستی اش را بیرون آورد و از جادو هم کمک گرفت اما در باز نشد . آیریس لرزید و گفت :
_ مثل اون در خروجی ... اونم باز نشد . کار خودشه سوروس ...


اسنیپ زیر لب ناسزایی گفت و لگد محکمی به در زد . در این بار هم باز نشد و صدای قهقهه رگه داری در فضا پیچید . یک قهقهه غیر عادی ...
اسنیپ گفت :
_ از زیر زمین بود . مطمئنم !
در همان لحظه ، در خود به خود باز و به دیوار کوبیده شد . آیریس داد کشید :
_ هنوزم میگی جن نیست ؟
اسنیپ با خونسردی گفت :
_ شاید نامرئی کرده خودشو .


و وارد راه پله تاریک و بد بویی شد که شیب تندی داشت . با چوب دستی اش فضا را روشن کرد و با احتیاط از پله ها پایین رفت . چون آنها به شدت جیر جیر می کردند و هر لحظه ممکن بود فرو بریزند ... وقتی آیریس هم به دنبال او وارد راه پله شد ، در با قدرت بسته شد . آیریس با تمام وجود جیغ کشید و خواست بازوی اسنیپ را بگیرد که پایش سر خورد و ...
دو تا از پله ها شکستند . پای آیریس به داخلشان فرو رفت و ناخواسته تنه بسیار محکمی به اسنیپ زد . همین ضربه کافی بود که اسنیپ تعادلش را از دست بدهد و با صورت از تمام پله ها پایین بیفتد . درد شدیدی در تمام وجود اسنیپ پیچید و نعره کشید :
_ می کشمت آیریس . قسم میخورم ... می کشمت !


صدای قهقهه دیگری در فضا پیچید . این قهقهه بسیار نزدیک و تمسخر آمیز بود ... آیریس به سختی تلاش کرد پایش را از داخل پله های شکسته شده بیرون بکشد و فرار کند اما نتوانست . احساس میکرد انگشتانی استخوانی و سرد مچ پایش را با قدرت گرفته اند ... جیغ بسیار بلندی کشید و به تلاش هایش ادامه داد . اما موفق نمی شد ... آن انگشت ها حالا مچ پایش را نوازش می کردند .
جیغ و التماس های آیریس ذره ای برای اسنیپ اهمیت نداشت . دستانش را ستون تنش کرد تا بلند شود اما درد فلج کننده ای در کمرش پیچید و باعث شد دوباره روی زمین دراز بکشد . چوب دستی اش ... کجا افتاده بود ؟ در آن تاریکی محض که چیزی نمی دید ... زیر لب ناسزایی دیگر نثار آیریس کرد و دوباره اما به آرامی تلاش کرد بلند شود . چرا چشم هایش به تاریکی عادت نمی کرد ؟ روی پاهای لرزانش ایستاد و دستش را دراز کرد تا به چیزی تکیه دهد و نیفتد . اما چیزی نبود ... ناله ای کرد و نفس نفس زد . درد شدید تر از آن بود که بتواند تحملش کند ... روی زمین زانو زد و لبش را گزید . تاریکی حرصش را در می آورد ؛ دلش نمی خواست از کسی که پشت این نمایش ها بود ، شکست بخورد . غرید :
_ چوب دستیت رو بنداز اینجا آیریس !


چند ثانیه بعد چیزی از بالا روی زمین افتاد . صدا بسیار نزدیک بود ... اسنیپ دستانش را روی زمین کشید تا پیدایش کند . این کار برایش چندش آور بود ؛ چون زمین پر از گرد و خاک و حشره های ریز و درشتی بود که مرتب اینطرف و آنطرف می رفتند ... با این حال انجامش می داد .
دقیقه ای گذشت اما اسنیپ چوب دستی را پیدا نکرد . نفسش را بیرون داد و دوباره بلند شد . حالا دیگر چشم هایش به تاریکی عادت کرده بودند ... می توانست بیشتر زیرزمین بزرگی را که در داخلش بودند ، ببیند . آنجا پر از خرت و پرت های ریز و درشتی بود که اغلب با پارچه ای سفید پوشانده شده بودند . لب هایش را به هم فشرد و زمین را با نگاهش جستجو کرد . آنجا هیچ چوب دستی ای نبود ... سرش را بلند کرد و گفت :
_ کجا انداختیش آیریس ؟


آیریس جوابی نداد . بی حرکت نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود . اسنیپ از پله ها بالا رفت :
_ آیریس ؟ با توام ! میگم کجا انداختیش ؟
هیچ . اسنیپ کنارش نشست و دستش را زیر چانه او برد . چرا پوستش آنقدر سرد بود ؟ صدایش را بالا برد :
_ آیریس ؟
با تردید دو انگشتش را روی شاهرگ گردن او گذاشت . نمی زد ... آب دهانش را قورت داد . یعنی از ترس ... سکته کرده بود ؟ نفس لرزانی کشید . احساس گناه می کرد ... در اندوه عمیقی غرق شده بود که صدای قدم هایی را شنید . سرش را بلند کرد و حرکت سایه ای را در اعماق زیر زمین تشخیص داد . خشمگین شد و به سرعت از پله ها پایین رفت . با لحن خشنی گفت :
_ تموم کن این مسخره بازیا رو ! بهم بگو کی هستی ؟


هیچ . جلو تر رفت . پارچه های سفید را یکی یکی بر می داشت و روی زمین پرت می کرد . وقتی آخرین پارچه را هم روی زمین انداخت ، صدای خنده ریزی را از پشت سرش شنید و به سرعت چرخید . چند ثانیه طول کشید تا پیدایش کند ... یک دختر نوجوان که بالای کمدی نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود . دندان هایش را به هم سایید :
_ تو !
آلیس با لحن کودکانه ای گفت :
_ خوشت اومد سوروس ؟



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۵:۰۶ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#23

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیست و چهارم :
وضعیت برای محیا بسیار کسل کننده بود ... روی اسب نشسته و به آرامی به دنبال آلیس که با آرامش قدم می زد و هوا را بو می کشید ، می رفت . همه چیز معمولی بود ؛ آسمان صاف ، زمین تخت و سنگ ریزه ها . هیچ چیز برای تماشا وجود نداشت ...
برای بار چندم نفس عمیقی کشید و برای بار چندم گفت :
_ خب ، آلیس ؟
و آلیس برای بار چندم تکرار کرد :
_ باید صبر کنی .
اما محیا برای بار چندم سرش را پایین نینداخت و نفسش را بیرون نداد . با پافشاری گفت :
_ ما الان تقریبا دو ساعته تو این برهوت قدم میزنیم اما به جایی نرسیدیم . آخه کدوم آدم زنده ای به تازگی از این جا رد شده که بوش تو رو سردرگم کنه و راه رفتنت اینقد کند بشه ؟ تو باید به راحتی بتونی بوشو حس کنی .
آلیس سرش را به طرف او چرخاند و به آهستگی گفت :
_ اولیش خودت . بوی تو ... گیجم میکنه . با اینکه تو چهار متریم هستی ، ولی بوت همه جا رو گرفته . دومیش هم آبراهام . وایی ... همش دلم میخواد کارامون زود تر تموم شه و برم سر وقتش . گوشتشو به سیخ بکشم و بخورم ... اون عاشق پیاده رویه . همه جا میره ... و به تازگی هم اینجا بوده . بو های دیگه ای هم هست ... و همه اینا باعث میشه برای اینکه بوی اون جادوگر ... اسنیپ رو گم نکنم ... مثل مورچه راه برم !
محیا لب هایش را به هم فشرد . زمان می گذشت ... و اربابش منتظر بود . منتظر او و اسنیپ ... برای بار چندم به اسنیپ ناسزا گفت . همیشه از او بدش می آمد ... البته احساسی کمرنگ و ضعیف به او میگفت که کاربرد کلمه " همیشه " در آن جمله درست نیست . میگفت شاید او اصلا از اسنیپ متنفر نبوده است . برای بار چندم درد خفیفی را در پیشانی اش حس کرد . چشمانش را بست و با ترس زمزمه کرد :
_ اسنیپ یه جادوگره و من به جادوگرا احترام میذارم . حتی اگه خائن و پلید باشن ...
ناگهان آلیس ایستاد . محیا با ذوق گفت :
_ چیه آلیس ؟ چیشده ؟ اینجاست ؟
و به خانه های چوبی زیبایی که در بیست متریشان قرار داشتند ، نگاه کرد . آنها به یک شهر رسیده بودند ... آلیس چرخید و با نیشخند گفت :
_ میدونی اینجا کجاست ؟
محیا آشفته و مضطرب بود ... و با این سوال او ، آشفته تر و مضطرب تر شد . با عصبانیت گفت :
_ تو این وضعیت ... به هیچ وجه حوصله چیستان ندارم آلیس ! سوال منو جواب بده ... اسنیپ تو این شهره ؟
آلیس طوری که محیا با ذوق گفته باشد : " نه ... مگه اینجا کجاست ؟ " با هیجان گفت :
_ اینجا همون شهریه که اون روح عصبی توش زندگی میکنه !
محیا آه عمیقی کشید و به زمین خیره شد . صدایش انگار بغض داشت :
_ فکر کردم اسنیپ رو پیدا کردی .
آلیس اخم کرد :
_ ول کن بابا . پیداش میکنم دیگه ... از این شهر عبور کرده انگاری . شایدم تا وسطاش رفته و روحش بقیه راهو ادامه داده .
و خندید . محیا با خشم فریاد کشید :
_ اگه اون طوریش بشه ... شهرو به آتیش میکشم !
و بلافاصله فهمید چه حرف بی ربطی زده است . به آتش کشیدن شهر ... او را از خشم ارباب نجات می داد ؟ با صدای ضعیفی افزود :
_ کاش ... طوریش نشده باشه . آره ... اون جادوگر قوی ایه . طوریش نمیشه ... حتما از شهر رد شده .
آلیس به راه افتاد :
_ بیا .
شهر متروک بود و لایه ای ضخیم از گرد و غبار روی آن را پوشانده بود . حتی روی زمین را ... انگار اینجا هرگز باد نمی وزید . آلیس دستانش را جلوی دهانش حلقه کرد و با تمام وجود فریاد کشید :
_ هی ! دو نفر اینجاست ... تو این شهر جن زده . دونفر که فوق العاده خسته و وحشت زده ن . ما از موجودات ماورایی خیلی میترسیم ...
چند ثانیه بعدی در سکوت گذشت . چرا صدای آلیس اکو نشد ؟ آلیس سرش را رو به آسمان بلند کرد و قهقهه زد . محیا غرید :
_ چرا داری مسخره بازی در میاری ؟ راه بیفت ... من اینجا دارم از ترس آینده میلرزم ... اونوقت تو ... راه بیفت میگم !
آلیس سرش را تکان داد :
_ نچ . من میخوام اون روحو ببینم . میخوام ببینم چطوری میخواد اذیتمون کنه ... !
این جملات را زمزمه کرد . محیا با صدای بلندی گفت :
_ بس کن آلیس ! اسنیپ رو به من نشون بده ... بعد هر کاری دلت میخواد بکن !
آلیس اخم عمیقی کرد :
_ یواش ! اه .
محیا باز نفسش را بیرون داد . آلیس دوباره فریاد کشید :
_ یعنی دروغ گفتن ؟ اونا به من گفتن هرکی بیاد تو این شهر از ترس دیوونه میشه ... یعنی این یه افسانه مزخرفه ؟ بیا دیگه ... بیا دیوونمون کن !
سکوت ، قهقهه آلیس و صدای بم مردانه ای که از پشت سر آمد ، به یک اندازه آزار دهنده بودند .
_ به اندازه کافی دیوونه هستین !
آلیس با آرامش اما محیا با اضطراب سرش را برگرداند . البته این اضطراب ، ناشی از ترس یا حتی نگرانی نبود ... نوعی هیجان که او را به شوق می آورد . شش جادوگر در آنجا حضور داشتند ... و به صورت هلالی در حالی که پوزخندی کنج لبشان بود ، پشت سرشان ایستاده بودند . اما پوزخند جرارد برای محیا جالب تر بود ... آلیس تک تکشان را از نظر گذراند و با دیدن چوب دستی های آخته شان ، فهمید که آنها جادوگرند . و بعد ... خندید . دستانش را روی شکمش گذاشت و از خنده ریسه رفت . هر بار که خنده اش میخواست تمام شود ، نگاهی به جادوگران می انداخت و قهقهه میزد . با این حال ، هیچکس به او نگاه یا حتی توجه نمی کرد . همه توجه آنها ... نگاه خیره شان ... روی محیا بود که مانند مجسمه به آنها زل زده بود . اسنیپ با لحنی تمسخر آمیز گفت :
_ آخی ... حیوونکی کپ کرده . میدونی جرارد ، این همیشه مثل سگ از جادوگرا میترسه .
جرارد سر تکان داد :
_ بایدم بترسه ... هرکی که جادوگر نیست ، باید از جادوگرا بترسه .
تنها کسی که به حرف او واکنش نشان داد ، آلیس بود . او در حالی که اشک از چشمانش روان بود ، به سختی میان خنده هایش گفت :
_ واقعا ؟
و بعد روی زمین افتاد و قهقهه زد . الوین به آرامی به آیریس گفت :
_ یه احساسی بهم میگه این دختره جادوگره .
آیریس سرش را به آرامی تکان داد :
_ آره ... منم همچین حسی دارم . اما خیلی ضعیفه ... آخه رفتارش که به جادوگرا نمیخوره . و ... انگار واقعا دیوونس .
آلیس ناگهان دست از خندیدن کشید . اشک هایش را پاک کرد و انگشت اشاره اش را با حالتی تهدید آمیز به طرف الوین گرفت :
_ هی ... حرف دهنتو بفهم احمق ! من اگه میفهمیدم جادوگرم ، خودمو میکشتم ...
اسنیپ به آرامی گفت :
_ جرئتشو نداشتی کوچولو . بیخودی لاف نزن .
آلیس دندان هایش را به هم سایید و خواست چیزی بگوید که منصرف شد . از روی زمین بلند شد و گرد و غبار پالتویش را تکاند . بعد رو به محیا کرد :
_ میای بفرستیمشون جهنم ؟
این بار نوبت جرارد بود که قهقهه بزند . محیا لب هایش را تر کرد و سرش را پایین انداخت . با صدای ضعیفی گفت :
_ این نمایشا رو بذارین کنار پروفسور . ما باید بریم ... اگه نریم ... اگه دیر بریم ... بلایی سرمون میاد ... که تو تاریخ دنیا سر کسی نیومده .
پوزخند اسنیپ پررنگ تر شد و او گفت :
_ یه بخشی از حرفات درسته . اون قسمتش که مربوط به بلاست ... و یه بخشیش هم نادرسته . بچه خوک احمق ... اون بلا ، فقط سر خودت میاد . فقط ... سر خودت !
محیا بی اینکه سرش را بلند کند ، گفت :
_ ارباب میدونه که ...
اسنیپ حرف او را با فریاد قطع کرد :
_ ارباب تو منم ! و من ... میگم که باید تنت بلرزه ... باید هق هق بزنی و التماسم کنی ... تا شاید بتونی از تصمیمی که در موردت گرفتم منصرفم کنی ...
آلیس با خشم و بلند تر از او فریاد کشید :
_ خفه شو مرتیکه ! ارباب محیا ، خودشه . نه تو ... و نه هیچ جادوگر حال به هم زن دیگه ای !
اخم خفیفی کرد و با لحن آرامی ادامه داد :
_ شنیدم ولدمورت جادوگر بی رحمیه ... شنیدم همه ازش میترسن ؛ حتی کسایی که بهش وفادارن . حالا تو ... نه تنها بهش وفادار نیستی ... حتی بهش خیانت هم کردی ... و ... ازش نمیترسی ؟ قراره بری پیشش ... تنت نمیلرزه و هق هق نمی زنی ؟ نچ نچ . الحق که مثل بقیه جادوگرا احمقی .
جرارد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما محیا به آرامی جمله قبلی اش را کامل کرد :
_ ارباب میدونه که من کجام . همیشه ... هر موقع که اراده کنه ... میفهمه . شاید الانم ... داره به این فکر میکنه که من اینجا چه غلطی میکنم . اون هر موقع اراده کنه میتونه با چشمای من ببینه ... با گوشای من بشنوه ... خودتون میدونین پروفسور اسنیپ . نذارین ارباب تنفر تو چشماتونو ببینه ... نذارین حرفای توهین آمیزتونو بشنوه . البته اگه تا حالا متوجه نشده باشه ... پروفسور . میدونم الان به چی فکر میکنین . به اینکه من فقط و فقط یه رتر شونزده سالم و شما ها شیش نفر جادوگر قوی این . میتونین هر بلایی خواستین سرم بیارین ... اما من از تصمیم شما نمیترسم . از تصمیم ارباب میترسم ... از اون لحظه ای که با دستای من تصمیمشو عملی کنه میترسم . اون لحظه ... وحشتناک ترین چیزیه که میتونم تصور کنم پروفسور . چیزی که باید با فکرش تنمون بلرزه و به هق هق و التماس بندازتمون ، اون لحظه ست . نه هیچ چیز دیگه . ما ... ما نباید بذاریم اون لحظه اتفاق بیفته . ما باید بریم ... قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه .
اسنیپ به آهستگی گفت :
_ بیا اینجا .
محیا سرش را بلند کرد و با اندوه به اسنیپ نگاه کرد . البته این احساس واقعی اش نبود ... آلیس با تردید گفت :
_ محیا ؟
اما او هیچ عکس العملی نشان نداد . نه به او ... و نه به اسنیپ . اسنیپ با لحن خطرناکی گفت :
_ نمیای ... نه ؟
محیا سرش را چرخاند :
_ آلیس ... برو پی کارات . برو پی آبراهام ... تو بهم کمک زیادی کردی . منو تا اینجا آوردی ... ممنونم ازت . جبران میکنم ...
آلیس نگاهی به چشمان ترسناک اسنیپ انداخت و بعد دوباره به چشمان محیا زل زد . به آهستگی گفت :
_ پیشت نمونم ؟ مطمئنی ؟
محیا با اندوهی عجیب گفت :
_ مطمئنم . برو ...
آلیس لبش را گزید و گفت :
_ خیله خب . میبینمت ...
و در حالی که نگاهش روی جادوگران بود ، عقب عقب رفت . بعد چند متر ، چرخید و به راهش ادامه داد . محیا از اسب پیاده شد و به سمت اسب اسنیپ رفت . آرام ... با چشمانی که انگار آماده گریه بودند . وقتی مقابل اسنیپ ایستاد ، اسنیپ کلماتی نامفهوم را زمزمه کرد و چوب دستی اش را به طرف او گرفت . محیا ناله ای ضعیف کرد و چشمانش بسته شد . اما قبل از اینکه به زمین بیفتد ، گردن اسب اسنیپ را گرفت و به شدت نفس نفس زد . با چشمانی نیمه باز ... با صدایی بلند گفت :
_ پشیمون میشی ... پروفسور .
دستانش از گردن اسب سر خوردند و او همانند برگی خزان خورده روی زمین افتاد . لحظه ای بعد ، اسنیپ از اسب پیاده شد ، روی زانو هاش نشست و دو انگشتش را روی رگ گردن او گذاشت . نبض منحوسش ضعیف ... و پوستش داغ بود . اسنیپ او را روی شکم خواباند و با جادو دست هایش را از پشت بست . بعد با لحن سردی گفت :
_ یه خنجر بهم بدین ...
جرارد از اسب پایین پرید و خنجرش را که در زیر نور آفتاب می درخشید ، به اسنیپ داد . او به آن خیره شد و با لحن خاصی گفت :
_ با این خنجر ... چه کارایی انجام دادی ؟
جرارد لب هایش را تر کرد :
_ قلب اون موجود رو در آوردم .
اسنیپ گفت :
_ فقط ؟
جرارد سرش را تکان داد :
_ و چنتا خرگوش رو هم سر بریدم .
اسنیپ انگشت شستش را روی تیغه ی خنجر کشید و متفکرانه گفت :
_ فقط قلب اون موجود ... و چنتا خرگوش ؟
جرارد نفس عمیقی کشید .
_ آره . فقط .
اسنیپ نگاه معنی داری به او انداخت و خنجر را به طرف او گرفت :
_ کس دیگه ای خنجر نداره ؟
الوین هم پیاده شد و به طرف او رفت . جرارد نفس لرزانی کشید ، خنجرش را گرفت و عقب رفت . اسنیپ خنجر الوین را که انگار تماما از طلا ساخته شده بود ، گرفت . الوین گفت :
_ باهاش فقط چنتا مرگخوار رو کشتم .
اسنیپ به چشمان او خیره شد :
_ طلسم خاصی روشه ؟
الوین سر تکان داد :
_ هیچی .
اسنیپ زانویش را روی کمر دختر گذاشت . از پشت فک او را گرفت ، سرش را به سمت خود کشید و تیغه خنجر را روی گلوی او گذاشت . آیریس آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی گفت :
_ حتما باید این کارو بکنی سوروس ؟
اسنیپ عکس العملی نشان نداد . با این حال به فکر فرو رفت ... بله . لازم بود این کار را بکند . لازم بود برای اولین بار گلوی دختر نوجوانی را ببرد ... اما در آن لحظات ، احساساتی به جز خشم و نفرت در رگ هایش جریان نداشتند . او دختر نوجوان معصومی نبود که دل اسنیپ به حالش بسوزد ... او دختر نوجوان خائنی بود که می خواست همه چیز را خراب کند . یا ... همه چیز را خراب کرده بود و میخواست بر ویرانه های آنها شادی کند ؟ نه ... این قابل بخشش نبود . دندان هایش را به هم سایید و سر او را بیشتر به عقب کشید . نه ... نمی توانست زنده نگهش دارد تا از او اعتراف بگیرد ... روحی که ولدمورت احضار کرده بود ، قطعا قدرت زیادی داشت ... دسته خنجر را در مشتش فشرد و خواست کار را تمام کند که صدای پر از بغض دختری از پشت سر گفت :
_ این کارو نکن ... !
اسنیپ به همراه بقیه سرش را چرخاند و آلیس را دید که با مظلومیت تمام به او نگاه می کند . آلیس با لحنی محزون گفت :
_ التماست میکنم ... این کارو نکن .
جرارد و الوین به طرف او هجوم بردند ... اسنیپ سرش را چرخاند . خنجر را اره وار به درون گوشت گلوی او راند و به استخوان رسید . صدای ناله ها و التماس های آلیس فضا را پر کرده بود . انگار این او بود که بی دفاع و دست بسته ، در حالی که خونی غلیظ از گلوی او روان بود ... مقابل اسنیپ خنجر به دست روی شکم دراز کشیده بود . اسنیپ دوباره دندان قروچه ای کرد و محکمتر برید . اما استخوان کار را دشوار کرده بود ... آلیس یک نفس جیغ می کشید . اما صدای فریاد های خشمگین کسانی که می خواستند ساکتش کنند ، از جیغ او بلند تر بودند . چرا خفه نمی شد ؟ اسنیپ در یک زمان ، هم سر او را به شدت عقب کشید و هم تیغه خنجر را با تمام قوا به استخوان گردن او کوبید . صدای شکستن استخوان را نشنید ؛ اما آن را با دستش حس کرد . خنجر را حرکت داد و سر را از بدن جدا کرد . جیغ ممتد آلیس قطع شد . اسنیپ سرش را به سرعت چرخاند و غرید :
_ چرا معطلین ؟ بکشینش !
آلیس به شدت می لرزید و با ناباوری به اسنیپ نگاه می کرد . جرارد چوب دستی اش را به طرف او گرفت اما آلیس نایستاد تا طلسم وارد بدنش بشود . با سرعت ، به طرفی دوید . جرارد با چالاکی روی اسبش پرید و همانند شکارچی ای خشمگین به طرف طعمه اش تاخت . اسنیپ جسد بدون سر دختر را برگرداند . دست چپش را روی شانه او گذاشت و خنجر را بالا برد . با قدرت ، خنجر را پایین آورد و یکی از دنده های سمت چپ قفسه سینه او را شکست . اینبار صدای شکستن استخوان را شنید ؛ صدایی همانند شکستن یک ترکه چوب تر . خنجر را دوباره بالا برد و اینبار دنده پایین آن را شکست . شکافی عمیق در محل ایجاد کرد و خنجر را روی زمین انداخت . انگشتان دو دستش را وارد زخم کرد و با قدرت لبه های زخم را به دو طرف کشید که دنده های او دوباره شکستند . زخم باز شد و قلب دختر که بخش هایی از آن به رنگ قیر در آمده بود ، پدیدار شد . این ، قلب یک خائن بود . یک خائن پست فطرت . پست فطرتی که به قاتل پدرش عشق می ورزید و او را خدای خویش می دانست . پست فطرتی که به تمام مهربانی های دامبلدور پشت کرده و سعی در نابودی زحمات چندین ساله او و اسنیپ داشت ... اما هرگز به این فکر نمی کرد که ممکن است روزی همانند لاشه متعفن یک سگ مرده ، مقابل پای اسنیپ بیفتد . اسنیپ پوزخندی عمیق زد ، دسته خنجر را در مشت گرفت و انگشتان دست چپش را روی قلب او لغزاند . شاهرگ های اصلی را برید و قلب دختر را که هنوز داغ بود ، با قدرت بیرون کشید . با لذت و تحقیر به آن نگاه کرد ... بعد در حالی که آن را در مشتش گرفته بود ، بلند شد و چوب دستی اش را بیرون کشید . آن را به طرف زمین گرفت و زیر لب وردی خواند . سنگ ریزه ها ... خاک ها ، انگار که طوفان آغاز شده باشد ، کنار رفتند و حفره ای بزرگ را به وجود آوردند . جسد بدون سر دختر را با لگد به داخل آن انداخت و ورد دیگری خواند . حفره به سرعت پر شد و جسم او را بلعید ... ورد دیگری خواند . وردی که آتشی با منبع نامعلوم روی سر بریده پدید آورد . آتشی که بعد از پایان عمر چند ثانیه ای اش ، هیچ چیز روی زمین باقی نگذاشته بود ...
سوار اسبش شد ، مشتش را باز کرد و قلب را با خنجر چهار قسمت کرد . یک قسمتش را برداشت و به آسمان پرت کرد . بعد ، کرکس بزرگ و سیاه رنگی در آسمان ظاهر شد ، به سمت تکه گوشت شیرجه زد و آن را به منقار گرفت . قبل از اوج گرفتن و ناپدید شدنش هم ، آن را بلعید . اسنیپ سه قطعه باقی مانده را داخل کیسه ای انداخت و دستانش را با جادو پاک کرد . افسار اسبش را کشید :
_ این جرارد کجا رفت ؟
الوین با اخم خفیفی گفت :
_ دنبال اون دختره . ولی تا حالا باید بر میگشت ...
اسنیپ به سردی گفت :
_ برو دنبالش کلارا . ما از شهر رد میشیم ...
با رفتن کلارا آنها به راه افتادند . بعد از مدتی تقریبا طولانی ، صدای فریاد کلارا از پشت سرشان شنیده شد :
_ سوروس !
اسنیپ چرخید و به او که نفس نفس زنان به طرف آنها می تاخت ، خیره شد . او سرانجام مقابل آنها ایستاد و بریده بریده گفت :
_ پیدا نکردم ... نه جرارد رو ... نه دختره رو .
ناگهان ذهن اسنیپ به گذشته برگشت . به آنجا که محیا با بی قیدی گفت : " جرارد آدم لرده " اگر این حرف درست بود ... جرارد فرار کرده بود . تا به سراغ لرد برود و خبر بدهد که ... اسنیپ ابروانش را در هم کشید . نه ... احتمال درست بودنش بسیار کم بود . محیا به دروغ گفتن علاقه عجیبی داشت ... و اسنیپ کم فریب دروغ هایش را نخورده بود . دیگر بس بود ... کلارا با پشت دست عرق پیشانی اش را گرفت و گفت :
_ حالا چیکار کنیم ... سوروس ؟
اسنیپ با لحن خشکی گفت :
_ دوباره برو . با الوین و وارت ... و تا وقتی هم که پیداش نکردین ... برنگردین .


ویرایش شده توسط Ratter در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۱ ۵:۲۶:۲۸


پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۰:۵۹ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
#22

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیست و سوم :
سوار اسب ھا شدند و محیا بہ دور خودش چرخید :
_ اومم ... از کدوم طرف ؟
آلیس متفکرانہ گفت :
_ صد در صد نمیرہ وینالس ... آخہ ، اینطوری از چالہ میوفتہ تو چاہ . اینور ھم ...
بہ سمت شرق چرخید و ادامہ داد :
_ تا ھزاران مایل برھوتہ . و اینور ...
بہ سمت جنوب چرخید :
_ یہ شہر متروک . میگن جن زدست ...
نیشخندی زد و ادامہ داد :
_ اما الکی میگن . فقط یہ روح عصبانی توشہ ... ھر موقع سرت خلوت شد بیا پیشم بریم سراغش . اذیت کردن کسی کہ میخواد اذیتت کنہ فوق العادست ...
محیا با بی حوصلگی گفت :
_ غرب ھم کہ جنگلہ . اگہ بخواد برہ ھاگوارتز ... اگہ بخواد زود تر برسہ ... باید پیادہ از اونجا رد شہ . چون نمیتونہ از جادو برای ظاھر شدن مقابل در بزرگ ھاگوارتز استفادہ کنہ ... با این وجود میتونہ از مسیرای دیگہ ای ھم برہ ...
آلیس پرسید :
_ کیہ اون ؟ گفتی ولدمورت اربابتہ ؟ تو کہ اون روز گفتی از جادوگرا متنفری ... گفتی اون آشغال ... ولدمورت اسیرت کردہ و اذیتت میکنہ ... حالا ھمون جادوگر منفور ... شدہ ارباب ؟ جریان چیہ محیا ؟
محیا نفسش را بیرون داد :
_ تمومش کن آلیس . یہ چیزی بگو ... بگو از کجا بریم . اون دَر میرہ ...
آلیس ابروانش را در ھم برد :
_ تموم نمیکنم . تو بہم بگو ! بگو چرا بہ ولدمورت عوض آشغال میگی ارباب .
محیا ھمانند ببری زخمی غرید :
_ ھی ... اول حرفاتو مزہ مزہ کن ... بعد تفشون کن بیرون ! یہ بار دیگہ بہ ارباب توھین کنی ... مثل سگ پشیمونت میکنم !
آلیس بہ جلو خم شد و با لحن تہدید آمیزی گفت :
_ ببینم . نکنہ حرفات دروغ بود ؟ نکنہ جادوگرا رو دوس داری ؟ ھوم ؟
محیا افسار اسبش را کشید و گفت :
_ تو برو وینالس و اون برھوتی کہ گفتی رو بگرد . منم میرم جنگل و اون شہر متروک . ھرکدوم پیداش کردیم ...
ناگہان طوری چیزی یادش افتادہ باشد ، مکث کرد و گفت :
_ در ضمن . شیش تا جادوگر دیگہ ھم ھست . اونا رو ھم در نظر بگیر ... اگہ ھرکدوم پیداشون کردیم ، بہ ھم خبر میدیم .
آلیس پوزخند زد :
_ من کمکت نمیکنم کہ یہ جادوگرو پیدا کنی و ببری واسہ یہ جادوگر دیگہ . فکر میکردم ...
سرش را پایین انداخت . بعد دندان ھایش را بہ ھم سایید و گفت :
_ قبل از اینکہ آسیبی بہت بزنم از جلوی چشمام گمشو !
برق سرخ رنگی ھمانند شہاب از چشمان محیا گذشت . شمردہ شمردہ گفت :
_ میدونی قدرتم از تو بیشترہ ... قدرت روح جدیدم ... قدرت بدنم . بذار دوستت باقی بمونم ... نذار دشمنت شم !
آلیس بہ سوی وینالس چرخید و با اخم و دلخوری گفت :
_ من چیزی واسہ از دست دادن ندارم . ھمچنین چیزی کہ تہدید کنی ازم بگیریش . میدونم قدرت تو از من بیشترہ ... اما خب چیکار کنم ؟ برام مہم نیست . ھیچی ... حتی خود تو . چون تو خودتو بہ دشمنای اجدادیت ... بہ جادوگرا فروختی .
از اسب پیادہ شد و بہ آرامی در کورہ راہ مقابلش قدم برداشت . محیا گفت :
_ عہ ؟ باشہ . برو ... اما منتظرم باش . من میام سراغت ... دنیا کہ بہ آخر نرسیدہ .
سر اسبش را چرخاند و بہ طرف جنگل تاخت . آشفتہ نبود اما افکارش بہ ھم ریختہ بود . باید اسنیپ را پیدا می کرد ... قبل از آنکہ از جنگل خارج شود و بہ ھاگوارتز ، نزد دامبلدور برود . قبل از آنکہ ھمہ چیزنابود شود ... حس کرد کسی تعقیبش می کند . ایستاد و سرش را چرخاند . آلیس سرش را کج کرد :
_ از اونجا نرفتہ .
محیا چرخید . با اخم عمیق و خشمی زاید الوصف گفت :
_ از کجا میدونی ؟ پس کجا رفتہ ؟
آلیس بہ آسمان صاف و آبی نگاہ کرد :
_ حوالی ظہرہ ... یادمہ وقتی ظہر میشد ، ناھار میخوردیم .
محیا در سکوت نظارہ اش کرد . پوست آلیس کم کم خاکستری می شد . خاکستری تیرہ ... و سر انجام سیاہ . محیا نفسش را بیرون داد ، سرش را پایین انداخت و در حالی کہ بہ گوش ھای جنبان اسبش خیرہ شدہ بود ، گفت :
_ بگو آلیس . اسنیپ کجا رفتہ ؟
ھیچ . وقتی سرش را بلند کرد ، جای خالی چشمان آلیس در جمجمۂ سیاھش بہ او زل زدہ بودند . بہ آھستگی گفت :
_ آلیس ؟
آلیس حرکتی شبیہ خمیازہ کشیدن انجام داد و با صدای خشکی گفت :
_ خوابم میاد . میرم بخوابم .
چرخید و بہ سختی بہ سمت جلو قدم برداشت . بہ شدت می لنگید ؛ ھمانند آدم آھنی ای کہ سال ھا روغن کاری نشدہ باشد . محیا با یأس بہ آسمان نگاہ کرد و زیر لب ناسزایی نثار اسنیپ کرد . بعد نگاہ پر از تردیدی بہ جنگل انداخت . بہ آنجا نرفتہ بود ؟ مطمئن بود ... کہ آلیس ھرگز در طول عمرش دروغ نگفتہ است . حتی بعد از مرگش ... بعد از تصاحب جسمش توسط یک جسم شیطانی ... باز ھم زبان بہ دروغ نیالود . درد آزار دھندہ ای در قلبش پیچید . لبش را گزید . کی این درد ھا تمام می شدند ؟
نالہ ای کرد ، افسار اسبش را کشید و خود را بہ آلیس کہ ھمانند پیرزنی سالخورہ با کمر خمیدہ و لنگ زنان راہ می رفت ، رساند . گفت :
_ آلیس ... خواھش میکنم . از کجا فہمیدی اسنیپ از اونجا نرفتہ ؟ آلیس ... میخوای ببرمت پیش اربابم ؟ من از ایشون تقاضا میکنم این روحو از بدنت کنہ . اونوقت برای ھمیشہ آروم میشی ... دیگہ زجر نمیکشی . تو فقط بگو ... بگو اسنیپ کجاست ... من ھر کاری برات میکنم . ھرکاری کہ بخوای ...
پای آلیس بہ داخل گودالی رفت و او با صورت زمین خورد . محیا بہ سرعت از اسب پایین پرید و کمک کرد او روی پاھای بسیار نحیفش بایستد . بعد چانۂ او را گرفت و سرش را بہ طرف خودش چرخاند . نالہ کرد :
_ بگو آلیس ...
آلیس با صدای خش داری گفت :
_ حیف کہ ناھار ندارم ... وگرنہ دعوتت میکردم خونہ ام .
محیا نفسش را بیرون داد و بہ زمین خیرہ شد . آلیس دست او را از چانہ اش جدا کرد و راہ رفتن مورچہ وارش را از سر گرفت . محیا دستانش را لای موھایش فرو برد ... حس میکرد میلہ ھای آتشینی مغزش را سوراخ میکنند . دندان ھایش را بہ ھم فشرد اما بعد فریاد کشید :
_ منم مثل تو از جادوگرا متنفرم آلیس !
ھنوز می توانست بہ این کلمات فکر کند و آنہا را بہ زبان بیاورد . چون ھنوز بخشی از روحش ... روح تکہ پارہ شدہ اش ... زندہ بود . بخشی کہ فکر می کرد ، درد می کشید و با سرسختی در برابر نابود شدن مقاومت می کرد . در برابر بیگانہ ای کہ میخواست جایش را بگیرد ... اما آن بیگانہ قدرتمند بود . قدرتمند و خشمگین . گستاخی آن تکہ روح را تحمل نمی کرد ...
محیا بعد از گفتن آن جملہ ، نعرہ ای گوش خراش از درد کشید و روی زمین افتاد . میلہ ھای آتشین ، از مغزش عبور کردہ و بہ قلبش رسیدہ بودند . نعرہ اش لحظہ ای قطع نمی شد ...
آلیس چرخید و با اندوہ بہ او کہ روی زمین ھمانند ماری زخمی بہ خود می پیچید و اشک می ریخت ، نگاہ کرد . ارواح شیطانی ھمیشہ بی طرف بودند ... بی طرف ھایی کہ ھمیشہ بہ دنبال نابود کردن بودند ... نابود کردن ھمہ چیز . بہ خاطر ھمین ، آنہا بہ ھیچکس ، حتی بہ جادوگران علاقہ نداشتند . اما جادوگران وقتی آنہا را احضار و بردہ خود می کردند ، مجبور می شدند بہ آنہا احترام بگذارند ... آلیس ھم وقتی بردۂ آبراھام بود ، نمی توانست از جادوگر ھا متنفر باشد . چون آبراھام بہ روح شیطانی وجودش دستور دادہ بود ھرگز بہ این چیز ھا حتی فکر نکند . بنابراین آلیس ھرگز نمی توانست این کار را در مدتی کہ در خدمت آبراھام بود ، انجام دھد . اما بعد از آن ... با این وجود ، محیا ھنوز می توانست این جملہ را بہ زبان بیاورد . چون ھنوز تکہ ھایی از روح سفیدش در بدنش باقی ماندہ بود ... و اکنون شکنجہ می شد چون جسمش در اختیار خودش نبود . چون اربابش دستور دادہ بود عاشق جادوگر ھا باشد ... کنار او زانو زد و با قدرت بدنش را گرفت تا تکان نخورد . می دانست نمی تواند جلوی درد کشیدن او را بگیرد ... اما نمی توانست ھمانند مترسک بایستد و زجر کشیدن تنہا دوستش را تماشا کند . درد بد بود ... خیلی بد . نعرہ محیا ، تبدیل بہ نالہ ای ممتد شد . چشمانش را بستہ بود و رو بہ آسمان نالہ می کرد ... آلیس با درد گفت :
_ آروم باش محیا . خب ؟ آروم باش ... من واقعا نمیدونم اسنیپ کجا رفتہ . اما مطمئنم تو جنگل نرفتہ . من میتونم بوی آدمای زندہ رو بفہمم ... بہت نگفتم چون از دستت عصبانی بودم . میدونی ... من نمیتونم کسی رو کہ بہ جادوگرا احترام میذارہ و بہ اونا عشق میورزہ رو تحمل کنم . میدونم تقصیر خودت نیست ... ولی خب . حالا دیگہ مہم نیست . تو آروم باش ... و من کمک میکنم اسنیپ رو پیدا کنی .
محیا بہ سرفہ افتاد . سرفہ ھایی شدید ... انگار چیزی داخل گلویش گیر کردہ بود . آلیس از روی او بلند شد و کنارش نشست . محیا زانوھایش را در شکمش جمع کرد و بہ سرفہ ھایش ادامہ داد . سرفہ ھایی کہ مقدار زیادی خون را روی زمین می پاشیدند ... آلیس با دیدن خون غلیظ و تیرہ او ، غمگین تر از ھر لحظہ ای شد . خون ھمیشہ وقتی پدیدار می شد کہ کسی زجر می کشید . پدرش زجر می کشید ... محیا زجر می کشید . نمی توانست گریہ کند ... اما شیون کرد :
_ بس کن محیا ... آروم باش ... خواھش میکنم . زجر نکش ...
مگر محیا چہ مقدار خون در رگ ھایش داشت کہ این مقدار از آن را روی زمین استفراغ می کرد ؟ آلیس مضطرب شد . نمی خواست محیا ھم مثل خودش ... بمیرد . با دستپاچگی بہ او نگاہ می کرد کہ ناگہان صدای زوزہ مانندی را از پشت سرش شنید :
_ خون !
چرخید و موجودی را دید کہ نور خورشید ھمانند حلقہ ای دورش را گرفتہ بود ؛ مثل این بود کہ زیر نور خورشید برق می زند . آلیس می توانست ورای جسم او را ببیند ... با این وجود او قلب داشت . یک قلب تیرہ ھمانند تکہ گوشتی جویدہ شدہ ... قلبی کہ بہ سرعت در سینہ ای کہ انگار یک بار دریدہ شدہ بود ، می تپید . موجود ھمانند سگ ھوا را بو کشید و جلو آمد :
_ خون ... من عاشق خونم !
آلیس غرید :
_ از اینجا دور شو ... قبل از اینکہ قلبتو بجوم !
موجود ایستاد و ھمانند میمون خندید :
_ چرا ھمہ گیر دادن بہ قلب من ؟ بابا اینجا پر از موجوداتی مثل منہ . چرا ھمہ میخوان قلب منو در آرن ...
آلیس با لحن خطرناکی تکرار کرد :
_ از اینجا دور شو ... قبل از اینکہ قلبتو بجوم !
موجود جلو آمد :
_ شانس بعد سالہا بہم رو کردہ ... تا حالا تو یہ روز اینقد خون ندیدہ بودم ... اومم ...
آلیس آمادہ پریدن روی او شد . محیا سرفہ کرد :
_ جرارد ... تو ... جرارد رو ... کشتی ؟
موجود ھمانند سگ روی پاھایش نشست و با لذت ھوا را بو کشید :
_ آرہ ... اما خون اون این بوی خوبو نداشت ...
بعد پرید . ھمانند یک پرندہ ... بی آنکہ نیازی بہ عقب رفتن داشتہ باشد . آلیس دندان ھایش را بہ ھم سایید و انگشتانش را بہ سرعت در خاک فرو برد . در امتداد انگشتان او ، دیواری از جنس آتش از زمین بیرون آمد و بالا رفت . موجود وقتی دیوار را دید ... جیغ گوش خراشی کشید اما از آن رد شد . آلیس با خشم بہ رگ ھای متورم موجود و تپش تند قلب او نگاہ کرد . بلہ ... او خون جادوگر خوردہ بود . یک جادوگر قوی . این او را قدرتمند می کرد ... اما نہ تا حدی کہ بتواند از این دیوار عبور کند . چہ اتفاقی افتادہ بود ؟ محیا با صدایی کہ انگار از تہ چاہ بیرون می آمد ، گفت :
_ نکشش ... آلیس ... باھاش کار دارم ...
محیا از او محافظت می کرد ؟ ھمانند محافظتش از اسنیپ ؟ قدرت او واقعا زیاد بود ... آلیس بہ سردی گفت :
_ خیلہ خب .
و دستانش را در جیب ھای پالتویش فرو برد . موجود بہ طرف محیا رفت ... اما در دو متری او متوقف شد . او با بہت انگشتانش را روی مانعی نامرئی کہ نمی گذاشت جلو تر برود ، کشید . آلیس نگاھش را بہ محیا کہ بہ آرامی از روی زمین بلند می شد ، دوخت . او بہ سختی روی پاھایش ایستاد و خون روی لب ھایش را با پشت دست پاک کرد . آلیس با اندوہ گفت :
_ خوبی ؟
محیا بہ چشمان تیلہ ای خوشرنگ او نگاہ کرد . با لبخند ضعیفی گفت :
_ چشمات خیلی خوشگلن ...
آلیس سرش را پایین انداخت . محیا بہ طرف موجود چروکیدہ و کمرنگ رفت . با صدای گرفتہ ای گفت :
_ واقعا ... جرارد رو کشتی ؟
موجود با نالہ ای از درد گفت :
_ آرہ ...
دردی عجیب آزارش می داد . محیا گفت :
_ کی ... کجا ؟
موجود نالید :
_ حوالی دامنہ کوھستان . یکم پیش ...
محیا نفسش را بیرون داد :
_ دوستاش ... چی شدن ؟
موجود با چشمان گندیدہ اش بہ او زل زد :
_ ھمونجا موندن ... واسہ دوستشون گریہ میکردن ...
محیا چرخید :
_ آلیس ... اسنیپ کجاست ؟ میدونی ... ؟
آلیس سر تکان داد :
_ نہ . اما میتونم پیداش کنم .
محیا گفت :
_ چطوری ؟
آلیس با بی حالی گفت :
_ من میتونم بوی آدمای زندہ رو بفہمم .
محیا سر تکان داد :
_ خیلہ خب . یہ لحظہ صبر کن ...
و دستش را بہ طرف قلب موجود دراز کرد . انگشتانش را در سینہ او فرو برد ، قلب را در مشتش گرفت و بعد دستش را عقب کشید . قلب سیاہ و ژلہ مانندش ھمانند پنیر پیتزا کش آمد اما قطع نشد ... محیا دھانش را بہ سمت رشتہ ھای بلند و سیاہ رنگی کہ انگار شاھرگ ھای موجود بودند ، برد و آنہا را با دندان ھای تیزش قطع کرد . موجود با نالہ ای ضعیف روی زمین افتاد و محیا قلب را جوید . بعد آنرا قورت داد ... چرخید و لب ھایش را لیسید :
_ بریم .


ویرایش شده توسط Ratter در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۸ ۱۰:۵۰:۳۳


پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲:۱۱ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
#21

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیست و دوم :
اسنیپ بہ شعلہ ھای رقصان آتش خیرہ شد . محیا با لبخند گفت :
_ پروفسور ؟ بریم دیگہ ... ارباب زیاد از منتظر موندن خوشش نمیاد .
اسنیپ سرش را بلند کرد و با صدایی کہ ھیچ نشانی از پریشانی اش نداشت ، گفت :
_ پس بقیہ ... ؟
ھنوز بقایای لبخند روی لبان محیا وجود داشت . لبخندی توھین آمیز . با لحن شرارت باری گفت :
_ ببریمشون واسہ ارباب . شیش تا فرماندہ لشکر متحدا ... وای ... ارباب حسابی خوشش میاد .
مطمئنا تا بہ حال لرد خیانت اسنیپ را فہمیدہ بود ... و حتما لحظۂ ریختن خونش را انتظار می کشید . بدبینی ای کہ با تو سری زدن ساکتش کردہ بود ، با خشم مقابلش ایستاد و پردہ از روی تمام واقعیت ھا برداشت . واقعیت ھایی کہ ھمیشہ مقابلش بودند و حالا ، مثل یک آینہ مردی با رویا ھای خاکستر شدہ کہ ساعاتی چند تا مرگ فجیعش باقی ماندہ بود ، بہ او نشان می دادند .
ھرگز دلش راضی نمی شد بہ او اعتماد کند اما حرف ھای دامبلدور ... و گریہ و نالہ ھای ممتد آن خائن ، کار خودشان را کردہ بودند . اما ... اسنیپ حالا فکری در سر داشت . فکری کہ ھر چند برای انجامش بسیار دیر شدہ بود . اما ھنوز کار از کار نگذشتہ بود . با لحن سردی گفت :
_ این معرکہ رو جمع کن !
در عرض چند ثانیہ ، گرد باد محو شد . گردباد ؟! کدام اسلاتری می توانست این کار را انجام دھد ؟ چرخید . ھیچ اسلاتری نمی توانست این کار را انجام دھد . نفسش در سینہ حبس شد ... کسی کہ در چند متری او کف دستانش را بہ دیواری نامرئی چسباندہ بود ، یک فرد مردہ بود . با پوستی سیاہ . موھایی وز شدہ ... و دندان ھایی تیز . محیا از پشت سر اسنیپ گفت :
_ آلیس یہ دختر پونزدہ سالۂ مہربون بود . اینجا زندگی نمی کرد ... خونشون تو یہ روستا حوالی استکھلم بود . یہ جادوگر ... کہ خودش نمیدونست جادوگرہ اما مردم روستاشون ، چرا . این براش یہ دردسر بزرگ درست کردہ بود ؛ چون بعضی وقتا اتفاقایی میفتاد کہ بچہ ھای دیگہ و پدر مادرشون رو وحشت زدہ میکرد . اوایل ... وقتی این اتفاقا تازہ شروع شدہ بود ... مردم روستاشون مرتب کشیش ھای محلی رو صدا میکردن کہ نگاش کنن . اونا وقتی آلیس رو می دیدن ، فقط سرشون رو تکون میدادن و بہش میگفتن باید باھاش بجنگہ قبل از اینکہ خیلی دیر بشہ . آلیس نمیدونست منظور اونا چیہ و باید با چی بجنگہ تا خیلی دیر نشہ . کسی ھم نبود کہ راھنماییش کنہ ... با گذر زمان ، مردم شروع بہ آزار و اذیت اون کردن . اونا ھر موقع آلیس بیچارہ رو میدیدن ، سنگش میزدن و متہم بہ ھمدستی با شیطان میکردن . ولی اون ھمدست شیطان نبود . اون یہ جادوگر پاک بود ... پاک و مظلوم . با این وجود اون نذاشت این وضعیت ادامہ پیدا کنہ ... چون از شدت ناراحتی و سردرگمی ، از روستاشون فرار کرد . دیگہ نمیتونست پیش پدر و مادرش برگردہ ... چون حتی اونا ھم گیج و عصبی بودن . نمیدونستن چہ اتفاقی افتادہ ... و مثل بقیہ از دخترشون میترسیدن . مردم روستا اما با رفتن آلیس ، ساکت ننشستن . میترسیدن یہ روز برگردہ ... و انتقام بگیرہ . برای ھمین چنتا مرد شجاع رو فرستادن دنبالش . اونا آلیس وحشت زدہ رو گیر انداختن ... و دست و پا بستہ ، انداختنش تو آتیش . حیوونکی چقد التماس کرد ... چقد گریہ کرد و جیغ کشید ... ولی ھیچ کس براش دل نسوزوند و بہش رحم نکرد . حتی پدر و مادرش ... حتی فرشتہ مرگ . روح آلیس در حالی کہ ھمچنان جیغ می کشید و گریہ می کرد ، از بدنش جدا شد . در حالی کہ ھمچنان درد می کشید ... شاید اگہ دفنش میکردن ، درداش ساکت میشد . چون جسم سوختۂ اون بہ خواب احتیاج داشت ... بہ آرامش . ولی ... نصف شب ، وقتی آتیش تازہ سرد شدہ بود ، آبراھام رفت سر وقتش . آتیش نتونستہ بود استخونا و گوشت تنشو کامل بسوزونہ ... و این برای آبراھام ھمہ چیز بود . اون برداشتش و بردش تو خونش . یہ روح شیطانی احضار ... و وارد جسم سوختہ آلیس کرد . تا بردہ ش باشہ ... اما خب . اون تو محاسباتش یہ اشتباہ کوچولو داشت ... البتہ تقصیر خودش ھم نبود . نمیدونست کہ ارواح شیطانی بعد یہ مدت زمان ، از سلطہ احضار کنندہ خارج میشن و اگہ یہ کارایی انجام نشہ ... اونا فوق العادہ سرکش و خطرناک میشن ... با این وجود ، آلیس آسیبی بہ آبراھام نزد . آدمای دیگہ ای آرامش رو برای ھمیشہ ازش گرفتہ بودن ... رفت روستاشون . قبر پدر و مادرشو دید ... و طوری روستا رو آتیش زد کہ مردم روستا ھای دیگہ تا یہ ماہ نتونستن آتیش رو خاموش کنن ...
نفس عمیقی کشید و ادامہ داد :
_ ولی ... حتی خاکستر شدن روستا ھم آرومش نکرد . و من ... خیلی دلم بہ حالش میسوزہ . میدونین پروفسور ... ھمۂ جادوگرای نوجوون عاقبت خوشی پیدا نمیکنن .
اسنیپ در تمام مدت در حال طراحی نقشہ قتل او بود . بنابراین ، حتی یک کلمہ از حرف ھای او را نشنید ... محیا گفت :
_ اینا رو گفتم کہ بدونین ... اگہ اون از جادوگرا متنفرہ ، تقصیر خودش نیست . گذشتۂ تلخش و وجود نحس آبراھام اینطوریش کردہ . نیازی نیست برای تنبیہ ، ببرینش نمایشگاھتون ... آخہ اون موجود خاصی نیست کہ بہ نمایش گذاشتہ بشہ ... اون فقط جسم یہ جادوگر مردہ ست کہ تسخیر شدہ . ھمین .
اسنیپ در حالی کہ بہ چشمان بستہ اش خیرہ شدہ بود ، غرید :
_ جسمشو بہ آرامش برسون !
محیا سرش را بہ علامت نفی تکان داد :
_ آخہ ... پروفسور . اون دوست منہ ... اگہ بخوام اون روحو از جسمش جدا کنم ، خیلی زجر میکشہ و من ... دلم نمیخواد ھمچین اتفاقی براش بیفتہ .
اسنیپ می خواست از افکار او اطلاع پیدا کند . گفت :
_ فکر میکنم بعد لرد باید از من فرمان ببری . اینطور نیست ؟
محیا با اکراہ گفت :
_ چرا ، اینطوریہ پروفسور ... اما تا زمانی کہ ارباب شما رو مرگخوار وفادارش بدونہ . البتہ من نظر ارباب رو در این مورد نمیدونم ... ولی خب . مہم تر از اون ... دستور ایشونہ کہ گفتہ ھرچہ زودتر بریم پیشش .
اسنیپ با انزجار گفت :
_ تو یہ حیوون وحشی ای .
محیا لبخند زد :
_ حیوونای اھلی ضعیف تر و ترسو ترن .
اسنیپ تنفر را بہ لحنش افزود :
_ انقد پستی ... کہ با قاتل پدرت تبانی کردی .
محیا بہ سردی گفت :
_ با قاتل پدر تبانی کردن بدترہ ... یا معشوق رو بہ کشتن دادن ؟
احساس ھای متفاوت ھمزمان بہ طرف اسنیپ ھجوم آوردند . خشم ، نفرت ، غم ، حسرت ... نتیجہ اش سردرگمی بود . نمی خواست حرف ھای او را کتمان کند . نمی خواست با فریاد و خشم ، خودش را تبرئہ کند ... این خودش بود کہ بہ خاطر یک چاپلوسی احمقانہ ، معشوقش را از نفس کشیدن محروم کردہ بود ... این موضوع ھمانند روز روشن بود و ھیچ کس نمی توانست آن را رد کند . بہ راستی او ... فرقی با محیا داشت ؟ بہ آرامی گفت :
_ من فکر نمیکردم کہ با گفتن اون پیشگویی ... اون اتفاق وحشتناک براش بیفتہ . من ...
محیا با خشم بہ میان حرفش پرید :
_ من میدونستم کہ قرارہ اون اتفاق وحشتناک واسہ پدرم بیفتہ ؟
اسنیپ بی توجہ ادامہ داد :
_ من تلاش کردم اشتباھمو جبران کنم ...
صدایش ضعیف و گرفتہ بود . صدای واقعی مردی کہ ھمیشہ نقاب بہ صورتش می زد ... تا ھیچ کس چشمان سرخ از گریہ اش را ... احساسات نیمہ جانش را ... جای خالی غرورش را ... نبینند . تا مانند ھمیشہ مسخرہ اش نکنند و بر زخم ھایش نمک نپاشند ... این صدای واقعی مردی بود کہ ھمیشہ سعی می کرد غرور را بہ یاد بیاورد و از کسانی تقلید کند کہ ھیچ کس جز خودشان برایشان مہم نیست ... اما آن لحظہ ، جای تقلید نبود . نالید :
_ من تلاش کردم جونشو نجات بدم ... من ... وقتی ناامید شدم ... وقتی ھمہ چیزمو از دست دادم ... تلاش کردم شرفمو برگردونم ...
محیا بہ احساسات نیمہ جان او پوزخند زد :
_ شرف داشتن یعنی چی ؟ یعنی آبرو داشتن ؟ حرمت و ناموس داشتن ؟ آبرو ، حرمت و ناموس ... چطور بہ دست میان ... چطور از دست میرن ؟ با انجام دادن وظیفہ ... با رسوندن پیشگویی بہ ارباب ... اربابی کہ بہ مرگخواراش عزت ، احترام و زندگی میدہ ... از دست میرن ... و با خیانت بہ ایشون ... با دروغ گفتن و نقش بازی کردن در مقابل ایشون ... بہ دست میان ؟
اسنیپ سرش را با تاسف تکان داد :
_ تو ھیچی نمیفہمی ... ھیچی .
محیا غرید :
_ چرا ... میفہمم . وفاداری رو میفہمم ... خیانت رو ھم میفہمم . خب دیگہ ... حوصلم رو سر بردی پروفسور . بریم .
دستانش را کہ طلسمی قدرتمند بستہ بودشان ... بہ راحتی از ھم جدا کرد و پارچۂ روی چشمانش ھم کہ گرھی محکم در پشت سر او داشت ، خود بہ خود باز شد و روی زمین افتاد . خواست بہ طرف اسبش برود کہ آلیس ضجہ زد :
_ محیا ... نرو . بیا پیش من ... کمکم کن ...
محیا بہ طرف آلیس کہ روی زمین افتادہ بود و ھمراہ شیون ھای غیر انسانی اش ، ناامیدانہ مشتش را بہ زمین می کوبید ، رفت . کنارش زانو زد و او را بہ آغوش کشید . آلیس با قدرت بازو ھای او را گرفت ، سرش را بہ عقب خم کرد و جیغ وحشتناکی کشید . محیا بہ نرمی گونۂ او را کہ بیشتر گوشتش نابود شدہ بود و باقی ماندہ آن بہ جمجمہ سیاہ شدہ اش چسبیدہ بود ، بوسید . او را محکم تر بہ خودش فشرد و در گوشش زمزمہ کرد :
_ متاسفم عزیز دلم ... نمی خواستم اذیت یا حتی تحقیرت کنم . میدونی آلیس ... من یہ اربابی دارم . حتما میشناسیش . اسمش لرد ولدمورتہ ...
آلیس انگشتان سیاہ و استخوانی اش را بہ آرامی در گوشت بازوی محیا فرو می برد . اما محیا بی ھیچ عکس العملی بہ حرف ھایش ادامہ می داد :
_ ایشون با این آقا کار دارہ . با زندہ ش . تو میخواستی بکشیش ... اگہ جلوتو نمی گرفتم ، اربابم منو میکشت .
باور کن فقط بہ خاطر ھمین بود عزیز دلم ... حالا آروم باش ...
آلیس ... آلیسی کہ در آتش سوخت و کسی بہ فریاد ھا و التماس ھایش توجہ نکرد ... ھق ھق می زد و نالہ می کرد . محیا سرش را بہ سر او نزدیک کرد تا پیشانی اش را ببوسد اما او بہ سرعت سرش را بہ طرف بازوی او برد . انگشتانش را از آن بیرون کشید و لبانش را روی زخم او کہ خونی غلیظ و تیرہ از ان جاری بود ، فشرد . محیا بہ او کہ با زبان عین چوب خشک شدہ اش خونش را می لیسید ، نگاہ کرد و با مہربانی گفت :
_ حالا نمیخوای بہم بگی کہ ازم دلخوری یا نہ ؟
آلیس با انزجار سرش را عقب کشید ، روی بازوی او افتاد و نالہ ھایش را از سر گرفت . محیا با بغض گفت :
_ تو کہ خون دوس نداشتی عزیزم . وقتی شبا با ھق ھق یہ نفر بیدار میشدی ... رد صدا رو میگرفتی و تو تاریکی محض از پلہ ھا پایین میرفتی ... میرفتی حیاط . باباتو میدیدی کہ جلوی در رو زمین خاکی افتادہ و ھق ھق میزنہ ... با نور ماہ ، میدیدی کہ پیرھنش خیس و تو یہ جاھایی پارہ ست . مثل گربہ میخزیدی تو بغلش ... درد می کشید ... نہ ؟ میبردیش خونہ . بابات بردہ بود ... بردۂ یہ ارباب خشن . خشن و پست فطرت . اون از بابات کار می کشید . بی دلیل شلاقش می زد ... ھر ماہ ھم چنتا سکۂ سیاہ شدہ بہ عنوان دستمزد بہش می داد . با اونا چن تیکہ نون میخریدین تا گرسنگیتونو قابل تحمل تر کنین . شمع میخریدین ... تا شبا تو تاریکی نباشین . ولی تو روشنشون میکردی ... تا زخمای تازہ و کہنہ کمر باباتو بہتر ببینی . می بستیشون ... و بعد باباتو بغل میکردی . ھمونجا تو آغوش گرمش می خوابیدی ... اونجا ، بہشت تو بود . نہ ؟ بہشتی کہ ھمیشہ بوی خون میداد . تو از خون متنفر بودی ... نہ ؟
نالہ ھای آلیس ضعیف تر شدہ بودند . بسیار ضعیف تر ... محیا پیشانی اش را بوسید :
_ حالا آروم باش . بہ بابات فکر کن ... کہ خیلی وقتہ آرومہ . دیگہ شلاق نمیخورہ ... از درد ھق ھق نمیزنہ . راحت خوابیدہ ... مثل مامانت . اونا دارن خواب تو رو میبینن ... کہ میخندی و شادی . بخند آلیس ... شاد باش .
آلیس صورت سوختہ اش را بہ سینہ محیا فشرد و گفت :
_ من عاشقشون بودم ... اما اونا منو فروختن . بہ گریہ ھام ... التماسام گوش ندادن . گذاشتن تو آتیش بسوزم ...
محیا با لبخند غم انگیزی گفت :
_ آلیس بابا و مامانت چطور مردن ؟
آلیس نالید :
_ نمیدونم .
محیا سرش را نوازش کرد :
_ بابات ... وقتی اربابش بہ تو توھین کرد ... زد تو دھنش . اونم انقد شلاقش زد کہ بیہوش شد ... بعدشم سرشو برید . مامانت ... اونو چند روز بعد تو آتیش سوزوندن . بہ خاطر حرفای آبراھام کہ میگفت اون ھمدست شیطانہ . آلیس ... چرا قاتل مادرت ھنوز دارہ نفس می کشہ ؟
آلیس بہ سرعت بلند شد . با بہت بہ چشمان محیا خیرہ شد و با لکنت گفت :
_ اون ... اون بہ مامانم ... تہمت زد ؟ بہ خاطر ھمین ... تو ... تو اینا رو از کجا میدونی ؟
محیا بلند شد ، بہ چشم ھای زیبا و تیلہ ای او نگاہ کرد و لبخند معنا داری زد :
_ چند ھفتہ پیش وقتی منو اینجا دیدی ... کمک کردی از این روستا و مردم دیوونہ اش خلاص بشم ... وقتی باھم دوست شدیم و داستانامون رو واسہ ھم تعریف کردیم ... تصمیم گرفتم ھر وقت سرم خلوت شد برم استکھلم . مادر پیر ارباب پدرتو دیدم ... و ھمہ چیو ازش پرسیدم . اونجا کسای دیگہ ای ھم بودن و وقتی ازشون پرسیدم ، حرفای اونو تایید کردن . میخواستم بیام و بہت بگم ...
نفس عمیقی کشید و ادامہ داد :
_ انقد سرم شلوغ شد کہ اگہ بگم باور نمیکنی . ولی حالا خوشحالم کہ دیدمت و بہت گفتم . در ضمن ... زیاد ناراحت نباش . تہمت زدن شغل دوم آبراھامہ . بہ منم گفتہ دیوونم . گفتہ باید سوزوندہ بشم ...
آلیس محیا را در آغوش کشید . گفت :
_ ممنونم محیا . من میرم ... بلایی بہ سرش میارم کہ آرزوی مرگ کنہ . بعدم بہ بہترین شکل ممکن بہ آرزوش میرسونمش . و ...
دستانش را روی شانہ ھای محیا گذاشت و با تحکم گفت :
_ من بہترین دوست توأم . زود بہ زود بہم سر بزن ... خونۂ جدیدم ھمینجاست . ھر موقع ھم تو دردسر افتادی ... صدام کن . حالا دیگہ بلدی ... تقریبا مثل من شدی !
محیا لبخندی زد و او ادامہ داد :
_ فقط صدام کن . باشہ ؟
محیا سر تکان داد :
_ باشہ . گفتی خونہ جدیدت اینجاست ؟ پیش مردم دیوونہ اینجا ؟
آلیس شانہ بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت :
_ برام مہم نیست . نمیتونن بہم آسیبی برسونن ...
لبخند محیا پررنگ تر شد :
_ حلا ... کجا لونہ کردی ؟
چشمان آلیس برق زد :
_ این پایین یہ قبرستون خوشگل ...
جملہ اش را ناتمام گذاشت و با تعجب گفت :
_ عہ ... محیا . این جادوگرہ کجا رفت ؟
محیا بہ سرعت چرخید . اسنیپ آنجا نبود ... زیر لب ناسزایی گفت اما آلیس نیشخند زد :
_ مثل اینکہ در رفتہ . بریم شکارش کنیم ؟ آبراھام میتونہ یکم واسہ عذابش صبر کنہ .
محیا با خباثت گفت :
_ بریم .


ویرایش شده توسط Ratter در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۲:۱۵:۵۷


پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
#20

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیست و یکم :
اسنیپ سرش را چرخاند و دختر نوجوانی را دید کہ بہ آرامی بہ طرفشان حرکت می کرد اما آن قدر نرم راہ می رفت کہ بیشتر از راہ رفتن بہ شناور بودن می ماند . با این حال وقتی اسنیپ سرش را چرخاند ، ایستاد . او تقریبا ھم سن و سال محیا بود ؛ یا شاید کمی جوان تر . صورتش بہ اندازہ کافی زیبا بود ... چون چشم ھای درشت خاکستری ، پوستی سفید و موھای سیاہ بلندی داشت کہ آزادانہ روی شانہ ھایش افتادہ بودند . شلوار جین آبی رنگ و رو رفتہ و پالتوی سیاہ کہنہ ای پوشیدہ بود و دست ھایش را ھم در جیب ھایش فرو بردہ بود . ھیچ چیز غیر عادی ای در موردش وجود نداشت ... اما اسنیپ با اخم بر اندازش می کرد . چرا محیا متوجہ حضورش شدہ اما او نشدہ بود ؟ دختر بہ چشمان اسنیپ زل زد و گفت :
_ این آبراھام دیوونہ چرا فکر میکنہ اینجا جاذبۂ گردشگری دارہ ؟
جادوگر سیاہ پوش ایستاد و بہ سرعت چرخید . دختر با دلخوری بہ او نگاہ کرد و گفت :
_ ھوم ، آبراھام ؟
آبراھام با تحکم گفت :
_ تا اونجایی کہ من میدونم بہ تو ربطی ندارہ !
دختر سرش را بہ آرامی تکان داد و متفکرانہ گفت :
_ بہ من ربطی ندارہ ...
آبراھام با لحن تہدید آمیزی گفت :
_ برو پی کارت !
دختر نگاھی بہ اسنیپ و محیا انداخت و گفت :
_ میشہ با اینا برم پی کارم ؟
اسنیپ ابروانش را بالا برد اما آبراھام شانہ بالا انداخت ، چرخید و بہ راھش ادامہ داد . دختر با خوشحالی فریاد کشید :
_ مرسی آبراھام !
اسنیپ چوب دستی اش را در مشتش فشرد و غرید :
_ برو پی کارت !
دختر نفس عمیقی کشید و با تأسف گفت :
_ اگہ جادوگرا این دستور دادن رو از زندگیشون حذف کنن ، بہ مؤفقیت ھای بزرگی میرسن .
محیا کہ تا آن لحظہ حرکتی نکردہ بود ، سر اسبش را چرخاند و لبخند گشادی زد :
_ نیازی بہ حذف چیزی نیست ، آلیس . اونا خیلی وقتہ مؤفقیت ھای بزرگشونو جشن گرفتن .
آلیس با ذوق گفت :
_ محیا ؟ این چہ سر و وضعیہ ؟ اسیر گرفتنت ؟
محیا بہ نرمی خندید . گفت :
_ نہ ... اسارت ... نہ .
آلیس لبخند ضعیفی زد :
_ چرا دیگہ ... دست و پای اسیرا رو اینطوری میبندن تا فرار نکنن .
خندۂ محیا محو شد . آلیس دوبارہ اسنیپ را برانداز کرد و گفت :
_ بیشتر شبیہ شکست خوردہ ھان . میدونی محیا ... من فکر میکنم دیگہ دارن منقرض میشن . یہ انقراض ... دستہ جمعی .
اسنیپ با نیشخند گفت :
_ تو نمایشگاھمو خوشگل تر میکنی .
آلیس با تعجب تکرار کرد :
_ نمایشگاہ ؟
اسنیپ گفت :
_ ھوم ... نمایشگاہ . نمایشگاہ موجودات خیلی قدرتمند ... موجوداتی کہ یہ روز طرز تفکر تو رو داشتن . معتقد بودن دورۂ جادوگرا تموم شدہ ... برای ھمین ریسک کردن و با جادوگرا جنگیدن . اونا شکست رو با تموم وجود درک کردن ... چون نسلشون منقرض شد و تنہایی ، تو یہ محفظہ کوچیک اسیر شدن . آخرین بازماندہ بودن خیلی غم انگیزہ ... محیا میفہمہ حرفامو .
محیا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید . اسنیپ با غرور ادامہ داد :
_ من کمک کردم اونا عمرشون چند برابر بشہ تا لحظہ لحظۂ امپراطوری جاودانۂ جادوگرا رو درک کنن . حالا ... دلم میخواد تو ھم اونجا باشی . ھمصدا با اونا شیون و التماس کنی و بہ خاطر افکار احمقانت افسوس بخوری ...
آلیس پوزخندی زد و گفت :
_ امپراطوری رو افراد شجاع میسازن . شما جادوگرای بزدل ... ھرگز لیاقت ساختنشو ندارین . لیاقت زندہ بودنو ھم ندارین ... دلیل اینم کہ یہ عدہ منقرض شدن و شما نہ ، اینہ کہ اونا بہ میدون اومدن و با چنگ و دندون جنگیدن ... اما شما ھا عقب نشستین و با چنتا ورد و یکم پست فطرتی ، مبارزہ رو بردین . و من الان ... بہ حال محیا افسوس میخورم کہ مجبورہ سکوت کنہ تا بتونہ نفس بکشہ .
اسنیپ خندید :
_ چقدم دلت از ما پرہ ... ببین پشہ کوچولو . محیا ھم اوایل دقیقا مثل تو بہ کری خوندن علاقہ داشت . محیایی کہ ھم قدرتش از تو بیشترہ ، ھم ھوشش ... با این وجود وقتی یبار کل نمایشگامو بہش نشون دادم ... نہ تنہا از کری خوندن دست برداشت ، بلکہ تا یہ ماہ ھروقت منو می دید تنش بہ رعشہ میفتاد . البتہ تو ھم گناھی نداری ... کم کم یاد میگیری .
آلیس دست ھایش را بہ کمر زد :
_ اولا پشہ کوچولو خودتی . دوما تو بر چہ اساسی میگی قدرت و ھوش اون از من بیشترہ ؟ سوما ... قرار نیست من چیزی یاد بگیرم . شجاعت ، قدرت و غرور بزرگ ترین آموختہ ھای منن ... و تموم عمر کفایتم میکنن .
بقایای خندہ ، ھنوز بر لبان اسنیپ دیدہ می شد . او نیم نگاھی بہ محیا انداخت و گفت :
_ اون تنہا موجودیہ کہ نسلش فقط چند درجہ از جادوگرا ضعیف تر بود .
آلیس دندان ھایش را بہ ھم سایید :
_ عہ ؟ حالا رترا عزیز شدن ؟ الحق کہ شما جادوگرا واقعا پست فطرتین . ببینم ... این اسلاترا نبودن کہ وقتی جادوگرا ارادہ کردن رترا رو از رو زمین محو کنن ... دوش بہ دوششون میجنگیدن ؟ ھر چند وفاداریشون بہ جادوگرا جونشون رو نخرید ... ببینم . این طلسمای اسلاترا نبود کہ مقاومت متحدا رو در برابر مرگخوارا ممکن کرد ؟ ھوم ؟ ھمۂ اینا باعث میشہ رترا عزیز بشن و لقب قدرتمند بودن داشتہ باشن ؟
اسنیپ بہ آرامی سرش را تکان داد و گفت :
_ اومم ... پس الان یہ اسلاتر ابلہ جلومہ کہ معتقدہ بدون فداکاری ھای اونا جادوگرا ھرگز نمیتونستن پیروز بشن .
آلیس ھوا را از میان دندان ھایش را بہ داخل کشید و غرید :
_ منو باش کہ دارم با این نفہما حرف میزنم ... راہ بیفتین !
جملہ آخر را نعرہ کشید . نعرہ کہ رگہ ھایی از صوتی غیر عادی داشت ... ھمانند صوتی کہ کشیدن ناخن روی تختہ سیاہ ایجاد می کند و تن آدمی را بہ لرزہ در می آورد . اسنیپ دندان ھایش را بہ ھم فشرد و چشمانش را محکم بست . دردی عجیب داشت ... با این حال محیا ھیچ عکس العملی از خود نشان نداد . اسب ھا با تمام وجود شیہہ کشیدند و بہ شدت تلاش کردند سوارانشان را بہ زمین بیندازند . آرام کردنشان بسیار سخت بود ... اما آنہا ناگہان از شیہہ کشیدن و بی قراری کردن دست برداشتند و در حالی کہ بہ شدت نفس نفس می زدند ، سرشان را پایین انداختند . بعد محیا با حالتی کہ انگار ھیچ اتفاقی نیفتادہ باشد ، با آرامش گفت :
_ از دیدنت خیلی خوشحال شدم آلیس ... ولی حیف کہ وقت خداحافظی رسیدہ . اگہ خوش شانس باشم دوبارہ میبینمت ...
و افسار اسبش را کشید :
_ بریم پروفسور .
آلیس لبخند زد :
_ دیوونہ شدی .
بعد با لحن خشنی غرید :
_ باید برین خونۂ من کہ راھش از این طرفہ !
و بہ کورہ راھی کہ در سمت چپش قرار داشت ، اشارہ کرد . اسنیپ از اسب پیادہ شد و گفت :
_ من بدون این اسلاتر جایی نمیرم . گفتم کہ ... میخوام نمایشگاھمو خوشگل تر کنہ .
محیا با این حرف بہ خندہ افتاد . خندہ ای مستانہ و عجیب . آلیس با لبخندی گشاد کہ دندان ھای تیز و زردش را بہ نمایش گذاشت ، گفت :
_ این جمجمہ سوختہ توئہ کہ کلکسیون منو خوشگل تر میکنہ .
اسنیپ جلو رفت ؛ اما نمی خواست اقدامی انجام دھد . می خواست ببیند این دختر نوجوان چہ در چنتہ دارد ... ھر چند می دانست قرار است با چہ چیزی مواجہ شود . مشابہ این وضعیت را بار ھا در ھاگوارتز تجربہ کردہ بود ... زمان ھایی کہ دانش آموزانش را برای سنجش مہارت در آخر سال ، بہ مبارزہ می طلبید . در آن زمان ھا او ھرگز قدم اول را خودش بر نمی داشت . اول صبر می کرد حریف جوانش با لذت تمام قدرت خود را بہ رخ حاضران بکشد ... بعد با چند ورد ، نقش زمینش کند . در آخر با تحسین بہ دانش آموزش کہ با شجاعت بلند می شد و با لبخند و تعظیم کوتاھی احترامش را بہ او ابراز می کرد ، نگاہ می کرد .
صدای کر کنندہ کلاغ ھا فضا را پر کردہ بود . اسنیپ سرش را رو بہ آسمان بلند کرد و کلاغ ھای سیاہ و بزرگی را دید کہ از آسمان بہ طرفش شیرجہ می زدند اما در یک متری بالای سرش ، بہ مانعی نامرئی برخورد می کردند و ناپدید می شدند . این یک سپر محافظ بود ... اما اسنیپ کہ وردی نخواندہ بود . دختر ھمانند تیری کہ از چلہ کمان رھا شدہ باشد ، با سرعت بہ طرفش دوید . اسنیپ چوب دستی اش را بہ طرف زمین گرفت و وردی را زیر لب خواند کہ زمین بہ شدت لرزید و تیغہ ھای فلزی بزرگی کہ نوکشان بہ طرف دختر بود ، از آن بیرون آمدند . در آخرین لحظہ دختر خواست جہتش را تغییر بدھد اما مؤفق نشد و بہ آن تیغہ ھا کہ در زیر نور آفتاب می درخشیدند ، برخورد کرد . جیغ بلندی از درد کشید و تلاش کرد خودش را عقب بکشد . نوک تیز تیغہ ھا وارد قفسہ سینہ اش شدہ و حتما ریہ ھایش را پارہ کردہ بودند اما ھیچ خونی روی تیغہ ھا نریختہ بود ... اسنیپ با بہت بہ دختر کہ بہ شدت نفس نفس می زد و تلاش می کرد خود را عقب بکشد ، خیرہ شد . اسلاتر ھا خون داشتند ... مثل بیشتر موجودات . اما این دختر ... او سر انجام مؤفق شد تیغہ ھای جادویی را محو کند و از درد خلاص شود . بعد از آن ، روی زمین افتاد اما دست ھایش را ستون تنش کرد و بہ سرعت بلند شد .
اسنیپ بالا رفتن تدریجی دمای ھوا را حس می کرد ... نگاھش را بہ زمین مقابلش دوخت و ورد محافظی را برای خودش خواند . اما ... انگار اثر نمی کرد . اسنیپ شعلہ ھای آتش را در اطرافش دید کہ بدون ھیچ منبعی در ھوا زبانہ می کشیدند و دما را لحظہ بہ لحظہ بالاتر می بردند ... آب دھانش را قورت داد و چرخید . او در میان شعلہ ھای آتش گرفتار شدہ بود . دختر بہ میان شعلہ ھا پرید و خندید :
_ الان کباب میشیا ... نمیخوای یہ کاری بکنی ؟
اسنیپ با نفس نفس بہ آسمان و زمین نگاہ کرد . او در میان گرد بادی عظیم از آتش کہ تا بلند ترین نقطۂ آسمان ادامہ داشت ، ایستادہ بود . وضعیتش بسیار بد و گیج کنندہ بود . آیا اسلاتر ھا می توانستند ھوا را بہ آتش بکشند و چنین گرد باد عظیمی را درست کنند ... ؟ ھرگز . آیا اسنیپ تا بہ حال وردی را خواندہ بود کہ اثر نکند ... ؟ ھرگز . اما فقط اینہا نبودند . او در آن لحظہ در میان آتش ایستادہ بود ... ولی چرا نمی سوخت و ھمراہ جریان ھوا بہ آسمان کشیدہ نمی شد ؟ حتی دیگر حرارت بالا را حس نمی کرد . نفس نفسش قطع شدہ بود و دیگر حرکت قطرات درشت عرق را روی پیشانی اش حس نمی کرد . دختر اخم عمیقی کرد :
_ چرا نمی میری پس ؟
چشم ھایش از تعجب گرد شدہ بودند ... اسنیپ چوب دستی اش را بالا برد و وردی را فریاد کشید . این ورد باید او را بیہوش می کرد ... اما فقط بر تعجب او افزود . اسنیپ دود سیاہ رنگی را دید کہ بہ تدریج جای آتش را می گیرد و بر سرعت گرد باد می افزاید . دختر چشم ھایش را بست و زیر لب کلمات نامفہومی را زمزمہ کرد . اسنیپ صاعقہ بزرگ و نورانی قرمز رنگی را دید کہ از میان دود و آتش ، بہ طرفش جہید . او بہ عقب پرید اما صاعقہ وارد تنش شد . بی ھیچ دردی ، بی ھیچ حس جدیدی . نمی توانست بہ درک درستی از وضعیت برسد . آیا مردہ بود ؟ آیا این روحش بود کہ در بہت و بی حسی اطراف را نظارہ می کرد ؟ وحشتناک بود ...
دختر طاقت نیاورد . نعرہ ای کشید و با خشم بہ طرف اسنیپ ھجوم برد . می خواست گلوی او را با انگشتانش پارہ کند ... اما وقتی بہ اسنیپ رسید ، او دست ھای یخ زدہ اش را با چابکی گرفت و او را بہ زمین کوبید . بعد خنجرش را بیرون کشید تا قلبش را در بیاورد . ولی صدای محیا متوقفش کرد :
_ پروفسور ؟
اسنیپ سرش را چرخاند . محیا با آن چشم ھا و دست ھای بستہ در میان شعلہ ھای رقصان آتش ، ھمانند گناھکاری در جہنم ایستادہ بود . او ادامہ داد :
_ این کارو نکنین ... خواھش میکنم . اون ھمیشہ غمگینہ . دنبال احساس ھای خوبہ ... اگہ قلبشو در بیارین ... چطور میتونہ احساس ھای خوب رو درک کنہ ؟
اسنیپ نعرہ کشید :
_ اینجا چہ خبرہ ؟ حرف بزن ! ھمۂ اینا زیر سر توئہ ... نہ ؟
محیا با مظلومیت گفت :
_ من فقط می خواستم دوستم ناخواستہ آسیبی بہتون نزنہ . فکر نمی کردم محافظتم از شما ، اینقد عصبیتون کنہ ...
اسنیپ از روی آلیس بلند شد و بہ طرف او رفت . غرید :
_ تو فقط یہ رتر شونزدہ سالہ ای ... قدرت محافظت از من ... اونم بہ این وسعت رو نداری !
محیا عکس العملی نشان نداد . صدای نعرہ آلیس از پشت سر ، باعث شد اسنیپ بچرخد و بہ او کہ بہ شدت تلاش می کرد از مانعی نامرئی عبور کند و بہ سمتش بیاید ، خیرہ شد . اما چند ثانیہ بعد ، چرخید و سیلی محکمی بہ محیا زد . از میان دندان ھایش گفت :
_ حرف بزن !
محیا بہ آرامی گفت :
_ این قدرت من نیست .
اسنیپ نفس عمیقی کشید و با سردرگمی گفت :
_ پس تکلیف حرفای آبراھام چی میشہ ؟ اون گفت کہ تو دیوونہ شدی ... با این حساب ، تو چطور میتونی از من محافظت کنی ؟
محیا لب ھایش را خیس کرد و با صدایی خشدار گفت :
_ حرفای آبراھام راست بود . ھمہ شون ... بہ جز یکی . من دیوونہ نشدم ... برعکس ... ھوشیار تر و عاقل تر شدم . من میتونم از شما محافظت کنم ... چون تواناییشو دارم . چون ارباب نمیخواد شما چیزیتون بشہ ...
اسنیپ وحشت زدہ تکرار کرد :
_ ارباب ؟
محیا با احترام گفت :
_ ارباب ھمۂ ما ... لرد ولدمورت .



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#19

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش بیستم :
آیریس سعی می کرد محیا را بہ چشم تسخیر شدہ ای ببیند کہ دیگر خودش نیست . تسخیر شدہ ای کہ شرارت وجودش را پر کردہ است ...
با دقت بہ محیا زل زدہ بود . چشم ھایش بستہ بود ... ولی آیریس حس می کرد آنہا می بینند . و در آن لحظہ ، بہ او نگاہ می کنند . با طلوع آفتاب نالہ ھا و گریہ ھایش قطع شدہ بودند . آیا بہ خواب رفتہ بود ؟ اما سرش کہ پایین نیفتادہ بود . کمرش ھم صاف بود ... ولی حرکتی نمی کرد . آیریس دلش نمی خواست حرف ھای آن جادوگر را باور کند . در مورد ارواح شیطانی چیز ھای شنیدہ بود ... اما خیلی کم . او جادو را دوست داشت ... و آرزو داشت آن را یک سلاح بداند . بہ ھمین خاطر ھمیشہ بہ ورد ھایی کہ مربوط بہ جنگاوری بودند ، توجہ می کرد . تمام مہارت و قدرتش ھم در آنہا بود ... چون ھرگز نمی خواست در خطر باشد . او جادو را یک جھان می دانست . جھانی کہ بعضی سرزمین ھایش ، حتی برای خود جادوگران خطرناک است . چون آن سرزمین ھا ، متشکل از چند بُعد اند . جادو یکی از آنہاست ... و بُعد ھای دیگر نیرو ھایی متفاوت اند . نیرو ھای ماوراء الطبیعۃ ... کہ ھمیشہ مربوط بہ جادو نیستند . در حوزہ جادو قرار ندارند ... بہ ھمین دلیل ، می توانند در مقابل جادو و بہ ضد آن باشند . آیریس یک جادوگر شجاع بود ... بہ این خاطر ھم بود کہ ھرگز سعی نمی کرد چیزی از آن نیرو ھای متفاوت بداند . استادش ھمیشہ در مورد آنہا می گفت ... کہ آن نیرو ھا قدرتمند اند . اما نباید برای سنجش میزان قدرتمند بودنشان ، بہ تنہایی بہ میدان رفت . البتہ این قدرت ، گاھی آن قدر زیاد است کہ حتی چند نفر بودن ھم در مقابل آن بہ معنای تنہا بودن است . ولی استادش چیز ھای دیگری ھم می گفت . مثلا می گفت آیریس ترسو ترین شاگرد اوست ... می گفت او می تواند در مورد آن نیرو ھا ، آموزش ھایی ببیند . راھکار ھایی را یاد بگیرد ... کہ در مقابلشان محافظ جانش باشد . اما آیریس ھمیشہ اعتراض می کرد . چون ترس را شجاعت می دانست . بنابراین ، معتقد بود کہ استادش باید بہ او لقب شجاع ترین بدھد . استادش ھمیشہ بہ افکار و عقاید او می خندید ... اما در دل می دانست ، کہ در مبارزہ آیریس واقعا شجاع است . او می دید کہ شاگردش تا حریف را زمین نزند ، دست بردار نیست ... می دید کہ آیریس حتی از در افتادن با بزرگ ترین جادوگر ھا باکی ندارد ... اما ھمۂ اینہا تا موقعی بود کہ حرفی از نیرو ھای ماوراء الطبیعۃ در میان نباشد . اگر آیریس چیزی را حس می کرد ... چیزی کہ مربوط بہ جادو نبود ... از مبارزہ دست می کشید . در ھمان موقع ھا بود کہ استادش بہ شدت عصبانی می شد . آیریس حتی از ارواح معمولی می ترسید ... اما خب . استادش ھرگز نتوانست عقاید او را تغییر دھد . و حالا ، آیریس محتاط شدہ بود . چون جزئی از آن نیرو ھا ، در دو متری اش ، در وجود یک رتر لانہ کردہ بود . نمی دانست ھنوز او را دوست دارد یا نہ . اما ... دلش می خواست از او فاصلہ بگیرد . سر اسبش را چرخاند و بہ طرف کلارا رفت . گفت :
_ در مورد وضعیتمون ... چی فکر میکنی ؟
کلارا نگاھش کرد . بعد سرش را چرخاند و با بی تفاوتی گفت :
_ ھرچی سوروس بگہ اون میشہ .
آیریس گفت :
_ من فکر میکنم ... لرد اون روح رو احضار کردہ . تا ببینہ محیا زندست یا نہ . حالا کہ میدونہ زندست ... تصمیم گرفتہ بکشتش .
کلارا نفس عمیقی کشید :
_ کاش احتمالشو میدادیم . اونطوری میتونستیم جلوشو بگیریم .
آیریس با گفت :
_ میشہ جلوشو گرفت ؟! چطوری ؟
کلارا بہ او خیرہ شد . با تعجب گفت :
_ نمیدونی ؟
آیریس سرش را بہ چپ و راست تکان داد . کلارا گفت :
_ با احضار روح یہ جنگجوی پاک . کسی کہ جادوگر یا مشنگ بودنش مہم نیست . فقط ... پاک بودنش مہمہ . اون میتونہ در مقابل ارواح دیگہ از افراد محافظت کنہ . البتہ ... بعضی طلسما ھم مؤثرہ .
آیریس ابرو ھایش را در ھم کشید و گفت :
_ آخہ ... چرا احتمالشو ندادین ، وقتی میدونستین قرارہ از جنگلی کہ پر ارواح سرگردانہ ، عبور کنین ؟
کلارا چشم ھایش را ریز کرد :
_ تو چرا خودتو از ما جدا میدونی ؟
آیریس شانہ بالا انداخت :
_ چون من ھیچی از ارواح و اینا نمیدونم .
کلارا گفت :
_ تو ... مطمئنی یہ جادوگری ؟
آیریس با حالت تہدید آمیزی گفت :
_ مواظب حرف زدنت باش !
کلارا ابرو ھایش را بالا داد :
_ من قصد توھین نداشتم . فقط میخواستم بدونم ... آخہ ھمۂ جادوگرا این چیزا رو میدونن !
آیریس با بی تفاوتی گفت :
_ بدونن . بہ من مربوط نیست . نمیخوای جواب سؤالمو بدی ؟
بادی وزید و موھای کلارا روی چشمانش افتاد . کنارشان زد و گفت :
_ خب ... ارواح این جنگل اونقدام قوی نیستن . یعنی ھستنا ... ولی نہ بہ اندازہ ارواح شیطانی . اگہ یکیو تسخیر کنن ، با چنتا ورد و یکم حوصلہ میشہ بیرونشون کرد . ما فکر نمیکردیم کہ یہ روح شیطانی ... احضار میشہ تا اون رتر رو دیوونہ کنہ و در آخر ... بکشتش . حالام ... خیلی بد شدہ .
آیریس ناامیدانہ گفت :
_ یعنی ... الان ھمہ چی تمومہ ؟ پس ما کجا داریم میریم ؟
کلارا سرش را تکان داد :
_ نمیدونم . واقعا ... نمیدونم .
آیریس بہ طرف اسنیپ رفت کہ جلو تر از ھمہ بود . گفت :
_ سوروس ؟
اسنیپ عکس العملی نشان نداد . سرش را پایین انداختہ و موھای سیاھش روی صورتش ریختہ بودند . آیریس دوبارہ گفت :
_ سوروس ؟
ھیچ . جرارد غرید :
_ چیکارش داری ؟
آیریس گفت :
_ باید بہ تو جواب پس بدم ؟
از اخلاق او خوشش نمی آمد . جرارد با لحن ترسناکی گفت :
_ اگہ سر سبزتو دوس داری ، آرہ .
آیریس پوزخند زد :
_ برو بابا .
و بہ اسنیپ خیرہ شد . خوابیدہ بود ؟ شاید . شاید ھم در حال تمرکز بر روی موضوعی بود . نمی خواست مزاحمش شود ... چرخید بہ جای قبلی اش برگردد کہ جرارد گفت :
_ از زبون درازی امروزت پشیمون میشی .
آیریس افسار اسب را در دستانش جا بہ جا کرد و گفت :
_ میخوام الان پشیمون بشم ... بیا جلو !
قبل از ھر عکس العملی از طرف جرارد ، محیا با بی حوصلگی گفت :
_ بیخیال آیریس . با اون طبل پر سر و صدا دھن بہ دھن نذار . بیا اینور ... پیش من .
این بار ھم قبل از ھر عکس العملی از طرف بقیہ ، جرارد چوب دستی اش را بہ طرف محیا گرفت و ورد شکنجۂ قوی ای را فریاد کشید . او اما سرش را کج کرد و با نیشخند گفت :
_ دیدی گفتم طبل تو خالیہ آیریس .
آیریس آب دھانش را قورت داد و با بہت بہ چوب دستی جرارد خیرہ شد . بعد چند ثانیہ محیا با بی حوصلگی غر زد :
_ بیا دیگہ آیریس . مجسمہ شدی ؟
آیریس فقط نفس نفس می زد . اسنیپ سرش را چرخاند و بی صدا لب زد :
_ برو .
آیریس با التماس بہ او نگاہ کرد . اسنیپ دوبارہ لب زد :
_ مواظبتیم . برو ...
آیریس حرکت نکرد . محیا سرش را تکان داد :
_ باشہ . نیا . من دلخور نشدم ... ولی پروفسور اسنیپ شد .
اسنیپ بہ مقابلش نگاہ کرد . آیریس در کنار او ، قرار گرفت و ھمچنان بہ راھشان ادامہ دادند ... در جنگلی کہ رفتہ رفتہ درختانش کمتر میشد . چند لحظہ بعد ، محیا گفت :
_ پروفسور اسنیپ ؟
اسنیپ سرش را برنگرداند .
_ بلہ ؟
محیا پرسید :
_ این آقاھہ چرا میخواد برہ وینالس ؟
اسنیپ شانہ ھایش را بالا انداخت :
_ نمیدونم .
لحن او خونسرد اما لحن محیا مضطرب بود :
_ بہش بگین نرہ .
اسنیپ مشک آبش را برداشت و سر آن را شل کرد :
_ برای چی ؟
محیا لب ھایش را تر کرد :
_ جای خطرناکیہ .
اسنیپ چند جرئہ آب خورد و گفت :
_ این دور و بر ھمہ چی خطرناکہ .
محیا پافشاری کرد :
_ اھالی اونجا از جادوگرا متنفرن .
اسنیپ چند جرئہ دیگر خورد . محیا نالید :
_ بہ منم آب میدین پروفسور ؟
اسنیپ سر اسبش را چرخاند . کنار او ایستاد و گفت :
_ تو بہ وینالس رفتی ؟
با صدایی کہ می لرزید ، گفت :
_ آرہ .
اسنیپ گفت :
_ چی دیدی ؟
محیا نفس تندی کشید :
_ بہم آب بدین .
اسنیپ شمردہ شمردہ گفت :
_ چی ... تو وینالس دیدی ؟
محیا آب دھانش را قورت داد :
_ کلی ... آدم مردہ .
اسنیپ گفت :
_ آدم ؟
صدای نفس ھای تند محیا در فضا می پیچید . بہ سختی گفت :
_ نمیدونم ... چی بودن . میخواستن ... منو بخورن .
اسنیپ لبخند زد :
_ بخورن ؟
محیا سر تکان داد :
_ دندونای تیزی داشتن .
اسنیپ پرسید :
_ فرار کردی ؟
محیا برای بار چندم آب دھانش را قورت داد :
_ نہ . وقتی فہمیدن رترم ... ولم کردن . بہم آب بدین ... خواھش میکنم پروفسور .
اسنیپ مشک را بہ طرفش گرفت . محیا با دستان بستہ اش آن را گرفت و وقتی سیراب شد ، مشک خالی را بہ اسنیپ باز گرداند .
_ ممنون .
اسنیپ بہ جای قبلی اش برگشت . کمی بعد ، محیا گفت :
_ نگفتین بہش پروفسور .
اسنیپ گفت :
_ خودش شنید .
ساعتی بعد ، وارد دشت بزرگی شدند کہ بخشی از آن را خزہ و بخشی از آن را باتلاق ھای خیس گرفتہ بود . در مرکز آن ھم ، دریاچۂ زیبایی قرار داشت . در ھمان زمان ، جادوگر غریبۂ سیاہ پوش خود را بہ اسنیپ رساند و گفت :
_ من دیگہ باید ازتون جدا بشم .
اسنیپ نگاھش کرد . گفت :
_ مام باھات بیایم وینالس ؟
مرد ابرو ھایش را بالا داد :
_ ھمتون ؟ برای چی ؟
اسنیپ سرش را بہ علامت نفی تکان داد :
_ ھممون نہ ... من و محیا . من تا حالا اونجا رو ندیدم ... برام جالبہ دیدنش . محیا ھم چون قبلا اونجا رو دیدہ ، شاید بتونہ تو یہ جاھایی راھنماییمون کنہ .
مرد با کج خلقی گفت :
_ فقط بہ پر و پام نپیچین .
و بہ سمت شرق بہ راہ افتاد . اسنیپ چرخید و گفت :
_ دوستای من ... شما بہ راھتون ادامہ بدین . اگہ بہ دامنۂ کوھستان رسیدین و ما خودمون رو نرسوندیم ، منتظرمون بمونین و جلو تر نرین .
جرارد با نارضایتی گفت :
_ پروفسور دامبلدور گفت ما محافظای شما ھستیم . اونوقت تو ... تنہایی با این رتر ...
از افزودن یک لقب بہ او امتناع کرد .
_ میخوای بری وینالس ؟ چرا اینکارو میکنی ... چرا ما نباید باھات باشیم ؟
اسنیپ لبخند مہربانی زد :
_ بزرگش نکن جرارد . وینالس میدون جنگ نیست ... کہ نیاز بہ محافظت داشتہ باشیم . انرژی و حوصلۂ شما ھا ھم ، با ارزش تر از اونہ کہ تو جاھایی مثل وینالس تلف بشہ . فقط بہ خاطر ھمینہ کہ نمیخوام باھام بیاین . دلیل اینم کہ محیا رو میبرم ... اینہ کہ ممکنہ باھاتون جور در نیاد و اتفاقایی بیفتہ کہ نباید . شما بہ راھتون ادامہ بدین ... و تو ، جرارد . اونا رو میبینی ؟
و بہ کرکس ھایی کہ در آسمان می چرخیدند ، اشارہ کرد . جرارد سرش را تکان داد . اسنیپ گفت :
_ اگہ اون قلب لہیدہ رو بندازی ھوا ... اونا نمیذارن زمین بیفتہ . ھر چہ زودتر ، اینکارو بکن .
با دقت بہ ھمہ نگاہ کرد . بعد گفت :
_ بیا ... محیا .
محیا نالید :
_ میشہ من نیام پروفسور ؟ من کاری بہ بقیہ ندارم . اونا دوستامن . آخہ چرا باید باھاشون جور در نیام ؟
اسنیپ نگاھی بہ مرد کہ حالا دیگر بسیار از آنہا دور شدہ بود ، کرد و گفت :
_ بہ ھمون دلیلی کہ یکم پیش بہ جرارد بی احترامی کردی .
محیا دھانش را باز کرد تا حرفی بزند کہ اسنیپ با لحن تہدید آمیزی ادامہ داد :
_ حالا ... نمیای دیگہ ... نہ ؟
محیا با اندوہ گفت :
_ چرا . میام .
و در مقابل بہت ھمہ کہ بہ پارچۂ مشکی روی چشمانش خیرہ شدہ بودند ، افسار اسب را کشید و درست بہ سمتی رفت کہ اسنیپ ایستادہ بود .
در مدت کمی ، بہ مرد سیاہ پوش رسیدند . با این حال ، او عکس العملی نشان نداد و در حالی کہ بہ مقابلش خیرہ شدہ بود ، بہ راہ رفتنش ادامہ داد . محیا با لحن کنجکاوی گفت :
_ پروفسور ؟
اسنیپ نفس عمیقی کشید .
_ بلہ ؟
محیا در حالی کہ سرش را بہ طرف او کج کردہ بود ، گفت :
_ جرارد تو اون جنگل خونہ دارہ ... چطور اونجا زندگی میکنہ ؟ منظورم اینہ کہ ... نمیترسہ ؟
اسنیپ گفت :
_ اونجا زندگی نمیکنہ . بعضی وقتا کہ از جنگل رد میشہ ، توش یہ قہوہ میخورہ و استراحت میکنہ .
محیا با حالتی کہ انگار اخم کردہ باشد ، گفت :
_ یعنی واسہ یہ قہوہ و استراحت خونۂ بہ اون بزرگی ساختہ ؟
اسنیپ در حالی کہ بہ تختہ سنگ ھایی کہ بہ صورتی غیر عادی مقابلشان با فاصلہ ھای منظم قرار داشتند ، خیرہ شدہ بود ، گفت :
_ اون نساختتش . ھمیشہ ... اونجا بودہ . جرارد یہ سری طلسم روش اجرا کردہ و مال خودش کردتش .
محیا با انزجار گفت :
_ جادوگر احمقیہ .
اسنیپ بہ او خیرہ شد و غرید :
_ اون دوست منہ ! حق نداری پیش من بہش توھین کنی ...
محیا با دلخوری گفت :
_ پروفسور ... اون بہ من توھین میکنہ . توھینای خیلی بد . میگہ یہ حیوون وحشیم ... بہم تہمت میزنہ . تہمتای خیلی بد . میگہ بہ حریمش تجاوز کردم ... منو کتک میزنہ ... انتظار دارین بگم چہ جادوگر خوب و مہربونی ھست ؟ با چنتا طلسم مطمئن شدہ اون خونۂ مزخرف امنہ ... انتظار دارین بگم چہ جادوگر نابغہ ای ھست ؟
اسنیپ ابرو ھایش را در ھم برد :
_ خوب شد یادم انداختی ... بگو ببینم . ماجرای اونروز چی بود ؟ چرا می زدت ؟
محیا نفسش را بیرون داد و سرش را بہ طرف دیگر چرخاند :
_ میخواست منو بکشہ .
اسنیپ با جدیت گفت :
_ برای چی ؟
محیا سرش را برگرداند و با حرص گفت :
_ پروفسور ؟ چرا سوالی رو میپرسین کہ جوابشو میدونین ؟
اسنیپ سرش را تکان داد :
_ جوابشو نمیدونم !
محیا نفس عمیقی کشید :
_ یعنی نمیدونین کہ لرد نمیخواد من زندہ باشم ؟
اسنیپ با بہت و بعد خشم گفت :
_ تو میخوای بگی کہ ...
محیا شانہ بالا انداخت :
_ جرارد آدم لردہ .
اسنیپ خودش را کنترل کرد کہ سیلی ای بہ گوش او نزند . در عوض غرید :
_ تو جوگیر شدی .
محیا نفس عمیقی کشید :
_ ھر طور دوس دارین فکر کنین .
مرد چرخید و با لحن تہدید آمیزی گفت :
_ میشہ چند دقیقہ ساکت باشین ؟
چشمان اسنیپ برق زدند و محیا لبخند شریرانہ ای زد :
_ نہ !
مرد نگاہ سردی بہ آنہا انداخت و بہ راھش ادامہ داد . چند لحظہ بعد محیا گفت :
_ پروفسور ؟
اسنیپ گفت :
_ بلہ ؟
محیا با لحن خاصی گفت :
_ میشہ اونجا رو نگاہ کنین ؟
اسنیپ گفت :
_ کجا رو ؟
محیا بہ جلو خم شد و زمزمہ کرد :
_ پشت سرمون !



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۱:۱۱ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#18

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش نوزدھم :
اسنیپ در فکر محیا بود . دیگر مطمئن بود کہ او تسخیر شدہ است ... و آرزو می کرد کہ پس از خروج از جنگل ، بتواند با موفقیت روح مزاحم را از بدن او بیرون کند . این کار برای جادوگران بہ ھیچ وجہ کار سختی نبود ... اما این اولین باری بود کہ او با یک رتر تسخیر شدہ مواجہ می شد . نمی دانست فرجامش چہ خواھد بود ... صدای التماس ھای رقت بار محیا در فضا پیچید :
_ چرا دست و پامو بستین ... بازشون کنین ... مگہ من چیکار کردم ... پروفسور اسنیپ ... خواھش میکنم بازشون کنین ...
اسنیپ لب ھایش را تر کرد . این خواستۂ واقعی او نبود ... بنابراین نادیدہ اش گرفت . چند لحظہ بعد ، محیا طوری کہ شوک الکتریکی قوی ای بہ بدنش وارد شدہ باشد ، لرزید . او جیغ کشید :
_ کمک ... کمکم کنین ... دارم می میرم ...
آیریس با اضطراب گفت :
_ سوروس ؟
محیا بار دیگر لرزید . نمی توانست رھا شود ... و بہ شدت درد می کشید . صدای ھق ھق ھا و جیغ ھایش تمام جنگل را گرفتہ بود ... آیریس با بغض گفت :
_ اون دارہ شکنجہ میشہ سوروس . یہ کاری بکن ...
صدای جیغ ھایش لحظہ بہ لحظہ اوج می گرفت . جیغ ھای زجر آلود و رقت بارش ... اسنیپ مشغول خواندن وردی شد کہ چند دقیقہ پیش می خواست با آن او را بہ خواب ببرد . اما ... الوین ناگہان فریاد زد :
_ ھی !
جیغ ھای محیا ، ھمانند روشن کردن آتش بود . ھمانند فرستادن یک دعوت نامہ برای موجودات پنہان جنگل بود ... باد شدیدی می وزید و صدای جیغ ھای دیگری بہ گوش رسید . وارت با اضطراب گفت :
_ یہ کاری بکن سوروس !
اسنیپ ورد را تمام کرد و بہ محیا نگاہ کرد . جیغ ھایش متوقف شدہ بودند اما انگار ھنوز ھوشیار بود . نفس نفس می زد و بہ طور واضحی می لرزید ... اسنیپ بہ اطراف نگاہ کرد . وزش باد متوقف شدہ بود اما او حضور چیز ھایی را کہ اسب ھا از ترسشان بی قراری می کردند ، حس می کرد . با این حال باید بہ راھشان ادامہ می دادند ؛ بدون ھیچ اقدامی . اما چند متر بعد ... این کار غیر ممکن می نمود . چون یک شبح سیاہ در میان درختان نحیف مقابلشان ایستادہ و بہ آنہا زل زدہ بود . آیا محیا با جیغ ھایش او را صدا کردہ بود ؟ اما نہ ... او یک شبح نبود . یک مرد حدودا چہل سالہ با ردایی سیاہ و سرپوشی کہ او را شبیہ جادوگر ھا می کرد ، بود . اما احتمال زندہ بودن او بسیار کم بود . ھیچ کس نمی توانست در این جنگل نفرین شدہ زندگی کند ؛ مگر آنکہ بعد از مرگ بہ آنجا باز گردد . با این حال ، او شبیہ مردہ ھا نبود . چشم ھای سبز درخشانی داشت کہ با دقت ، ھمۂ آنہا را از نظر می گذراند . جرارد با لحن خشنی گفت :
_ چیہ ؟
مرد مستقیم بہ او نگاہ کرد . چہرہ عبوسش ھمانند مأمور اعدامی بود کہ طناب را دور گردن زندانی می انداخت ... با عصای بلندی کہ در دست چپش داشت ، بہ محیا اشارہ کرد :
_ اون ...
ھمہ بہ محیا کہ آب دھانش را قورت داد ، نگاہ کردند . حتی با چشمان بستہ ، فہمیدہ بود منظور مرد اوست ... جرارد غرید :
_ خب ؟
مرد با تحکم گفت :
_ باید سوزوندہ بشہ .
با این حرف محیا سرش را بہ طرف جایی کہ حدس می زد اسنیپ باشد ، چرخاند و نالۂ ضعیفی کرد . جرارد سرش را کج کرد :
_ واقعا ، عالیجناب ؟
مرد با قدم ھایی محکم و استوار ، جلو آمد . الوین و جرارد چوب دستی ھایشان را بہ طرف او گرفتند و ھمزمان فریاد کشیدند :
_ عقب !
اما مرد فقط ایستاد . با لحن تہدید آمیزی گفت :
_ یہ روح شیطانی ... دارہ روحشو میخورہ . وقتی تمومش کرد ، میاد سراغ شما ھا . قبل از اینکہ دیر بشہ ... باید بسوزونینش .
اسنیپ بہ آرامی گفت :
_ نمیشہ فقط اون روحو بیرون کنیم ؟
جرارد با بہت بہ او خیرہ شد . مرد سرش را بہ چپ و راست تکان داد :
_ فقط مرگ جسمش میتونہ اونو بیرون کنہ . سوزوندن ھم باعث میشہ دیگہ نتونہ بہ بدنش برگردہ .
محیا با مظلومانہ ترین لحن ممکن گفت :
_ نہ ... من خوب میشم ...
مرد بہ سمت او رفت و با مہربانی گفت :
_ نہ تنہا خوب میشی ، بلکہ بہ آرامشی میرسی کہ ھیچکس نمیتونہ ازت بگیرتش .
او کنار اسب محیا ایستاد و دستش را روی بازوی او کشید . این باعث شد نفس ھای تند و نامنظم او ، آرام و عمیق شوند ... اسنیپ در کنارش ایستاد و گفت :
_ تو کی ھستی ؟
مرد بی آنکہ نگاھش کند ، گفت :
_ یہ جادوگر زندہ .
اسنیپ شمردہ شمردہ گفت :
_ تا کی ، مہلت داریم ؟
این حرف او ھمانند ضربۂ شلاق ، محیا را آزرد . او بہ گریہ افتاد و با ھق ھق گفت :
_ نہ ... من خوبم ... من چیزیم نیست ... فقط ترسیدم . آرہ ... من خیلی ترسیدم . اینجا خیلی ترسناکہ ...
چقدر سادہ برای تبرئہ شدنش تلاش می کرد ...
_ وگرنہ ... من خوبم . من دوستامو میبرم کوھستان ھای سیاہ . راھو نشونشون میدم ... بعد اگہ پروفسور دامبلدور اجازہ بدہ ... میرم یہ جا دیگہ ... تنہایی زندگی کنم . پروفسور اسنیپ ... من خوبم .
و ناامیدانہ بہ ھق ھق ھایش ادامہ داد . مرد غریبہ دست نوازشش را روی موھای او کشید و گفت :
_ خیلی کم . فقط دو روز . اگہ تو این مدت نسوزونینش ... دیگہ کاریش نمیشہ کرد . چون این یہ روح معمولی نیست ...
زیر لب کلمات نامفہمومی را زمزمہ کرد . آن کلمات ... انگار یک ورد بودند کہ محیا را بہ شدت اذیت کردند . او سرش را بہ عقب خم کرد و از درد ، جیغ گوش خراشی کشید . آیریس با اضطراب فریاد زد :
_ ھی ... داری چہ غلطی میکنی ؟ تمومش کن !
مرد چرخید و بہ تک تک آنہا نگاہ کرد .
_ این ورد بہ آدمای عادی ... آدمایی کہ تسخیر نشدن ... ضرری نمیرسونہ . این ورد ... بہتون اطمینان میدہ کہ این دختر تسخیر شدہ .
جیغ ھای زجر آلود محیا ھمانند جیغ ھای کسی بود کہ با چاقو ، گوشتش را می برند . جرارد دستانش را روی گوش ھایش گذاشت و نعرہ کشید :
_ مطمئن شدیم . خفش کن ... قبل اینکہ خفت کنم !
محیا ناگہان دست از جیغ کشیدن برداشت . اما بہ شدت تکان می خورد و مویہ می کرد ... مرد غریبہ کہ حالا چشم ھایش ھمانند چشمان جرارد می درخشید ، گفت :
_ در ضمن ... بہ ھیچ کدوم از حرفاش اعتنا نکنین . اون چیزایی رو میبینہ ... یا میشنوہ کہ واقعی نیستن . گفت میخواد راہ نشونتون بدہ ؟
با پوزخند ادامہ داد :
_ مستقیم میبرتتون جہنم . میدونین ... اون دیگہ نمیتونہ از عقلش استفادہ کنہ . این روح شیطانی داخل بدنشہ کہ ازش کار میکشہ ...
وارت گفت :
_ تو فرشتۂ مہربون این جنگل نفرین شدہ ای کہ بہ رھگذراش کمک میکنی ؟
مرد بی اعتنا بہ کنایہ اش گفت :
_ من ھم مثل شما ... یہ رھگذرم . صدای جیغ ھای شیطانیش رو شنیدم ... اومدم دنبالش . آخہ این جنگل موجود شریر زیاد دارہ ... اما روح شیطانی ، نہ .
اسنیپ ناگہان طوری کہ چیزی یادش افتادہ باشد ، گفت :
_ میتونی بفہمی این روح کجا وارد بدنش شدہ و چرا ؟
مرد سرش را بہ علامت نفی تکان داد :
_ نہ . باھوش تر از اونہ کہ چیزی لو بدہ .
جرارد پوزخند زد :
_ ھر چقدم باھوش باشہ ، نمیتونہ زیر شکنجہ ساکت بمونہ ... تو اینو نمیدونی ... نہ ؟
مرد با حالت تہدید آمیزی بہ طرف او چرخید :
_ نہ تو ... نہ ھیچکس دیگہ نمیتونہ با شکنجہ ... یا ھر راہ دیگہ ای ازش حرف بکشہ !
جرارد خندید . بعد ھم قہقہہ زد . مرد با جدیت گفت :
_ بہ چی میخندی ؟
جرارد بہ سختی بین خندہ ھایش گفت :
_ اینکہ گفتی ... ھیچکس نمیتونہ این بچہ خوک وحشی رو ... شکنجہ کنہ و ... ازش حرف بکشہ !
و باز قہقہہ زد . مرد اخم کرد :
_ من ھمچین حرفی نزدم !
جرارد ابرو ھایش را بالا داد . مرد نفس عمیقی کشید :
_ منظورم اون روح شیطانیہ . گفتم کہ ... حالا تموم عقل اون رتر ... مال اونہ . اون نمیذارہ ما چیزی ازش بفہمیم . ھیچ چیز ... اون خیلی باھوشہ .
اسنیپ بہ خانۂ جرارد فکر می کرد . از آنجا بود کہ رفتار ھای غیر عادی محیا شروع شد ... کلارا گفت :
_ این ارواح شیطانی ... از کجا میان ؟
مرد گفت :
_ اونا احضار میشن . توسط جادوگرا ... برای اذیت کردن یا کشتن افراد از طریق تسخیر کردنشون . اگہ بہ ھر دلیلی از بدن فرد بیرون کشیدہ بشن ... برای انجام دستور احضار کنندشون ، دوبارہ بہ بدن اون فرد بر میگردن و انتقام سختی ھم از بقیہ میگیرن .
کلارا گفت :
_ پس ھمینطوری رو زمین وجود ندارن .
مرد گفت :
_ درستہ . خب ... من دیگہ باید برم . فقط ... قبل رفتن باید یہ چیز دیگہ رو ھم بہتون بگم . اینکہ ... من پسر بچہ ای نیستم کہ یہ داستان ترسناک خوندہ باشہ و با ھیجان واسہ بقیہ تعریفش کنہ . حرفامو جدی بگیرین ...
اسنیپ پرسید :
_ مقصدت کجاست ؟
مرد گفت :
_ وینالس . یہ دھکدہ کوچیک ... بیرون جنگل .
اسنیپ با تحکم گفت :
_ یہ مسیری رو باھامون بیا . شاید تونستی کمکون کنی .
لحنش بیشتر شبیہ یک دستور بود . مرد با بی تفاوتی گفت :
_ مشکلی نیست .
جرارد نیشخند زد :
_ چرا ، ھست عالیجناب . اونم ... پیادہ بودنتہ . آخہ میدونی ... ما یہ جاھایی رو چہار نعل می تازیم . اون جاھا رو باید مثل یہ شتر مرغ بدویی .
و خندید . بقیہ ھم لبخند ضعیفی زدند . اما مرد طوری کہ جرارد حرفی نزدہ باشد ، ھمراہ بقیہ بہ راہ افتاد . تقریبا نیمہ شب بود ... اما ھیچ کدامشان خستہ یا بی حال نبودند . ھمانند نجیب زادہ ھا با وقار بہ اطراف نگاہ می کردند و مراقب بودند . سکوت بینشان را ، فقط نالہ ھای محیا می شکست . کسی حاضر نبود بہ درد ھایش برسد ... درد ھای عضو نامرئی اش . درد ھای روحش ... روحی کہ بہ تدریج کوچک ... و کوچک تر می شد . ھمہ روحشان را دوست دارند ... از جملہ تو . تو ھرگز نمی گویی برایت مہم نیست چہ بر سر روحت بیاید . دلایل زیادی ھم برای نگفتن این جملہ داری ... مہم ترینشان ، این است کہ روح تو مایۂ جاودانگی توست . با آن ھمیشہ فنا ناپذیر ھستی ... حتی وقتی محافظش ، جسم تو ... در زیر خاک می پوسد . بہ ھمین خاطر ھم ھست کہ ھمیشہ مواظبش ھستی . مواظبی ... تا پلیدی ھا تاریکش نکنند . چون اگر تاریک شود ، زندانی می شوی . در میان آتش ... اگر این اتفاق بیفتد ، تا ابد زجر می کشی . تا ابد گریہ می کنی ... مواظبی ... چون میدانی کہ لایق زندانی بودن نیستی . میدانی کہ باید آزاد باشی ... ھمانند یک گرگ مغرور در کوھستان . باید آگاہ از ھیبت خویش ، شور و شر بہ پا کنی و ھرگز ... فریب نخوری .
محیا اندوھگین بود ... چون روحش در حال تاریک شدن بود . چون بسیار دیر شدہ بود ... برای نجات یافتن . آن مرد گفتہ بود باید سوزاندہ شود ... اما آخر برای چہ ؟ مگر او یک ساحرۂ بدکارہ بود ... کہ باید زندہ زندہ در آتش خاکستر می شد ؟ نہ ... باور کردنی نبود . زندگی غم انگیزش ، باید این گونہ پایان می یافت ؟ در میان تنہایی ھایش ... سرش را رو بہ آسمان بلند کرد و ھق ھق زد . برای تمام آرزو ھایی کہ قرار بود خاکستر شوند ... برای آیندہ ای کہ ھمیشہ بہ خاطر آن امیدوار می ماند ...



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#17

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش ھجدھم :
محیا بی ارادہ قدمی عقب رفت . جرارد ساعدش را بہ سرعت با دست چپش گرفت و خنجر را بہ سمت رگ ھایش برد . محیا تقلا کرد دستش را رھا کند و ھمزمان نالہ کرد :
_ میخوای چیکار کنی ؟
جرارد خنجر را در دستش چرخاند و دستہ اش را محکم بہ دھان او کوبید کہ از شدت ضربہ ، سرش بہ سرعت چرخید و خون دھانش روی یک درخت پاشید . فکش بسیار درد می کرد ... اما سوزش عمیق پوستش آزار دھندہ تر بود . با وحشت بہ فلز خنجر کہ حالا سرخ شدہ بود و انگار خونش را می مکید ، نگاہ کرد . نفس تندی کشید و بہ سرعت خود را روی زمین انداخت تا بلکہ بتواند فرار کند . اما ھمینکہ بہ زمین افتاد ، او روی شکمش نشست و لبہ تیز خنجر را بیشتر در زخمش فرو برد . محیا با درد فریاد کشید :
_ آیریس ... آیریس !
آیریس طوری کہ انگار صدایی نشنیدہ باشد ، مشغول صحبت با کلارا بود . بلہ ... مشکلی وجود داشت . پردہ ای ظریف کہ بہ زیبایی در ھوا می رقصید ، اطراف او و جرارد قرار داشت . یک طلسم محافظ ... کہ چند لحظہ قبل وجود نداشت . جرارد با نیشخند بدی گفت :
_ اینقد تقلا نکن حیوون . راہ فراری نیست !
آن خنجر ، خونش را می مکید . خونی کہ یک سم باارزش برای جرارد بود . اما برای محیا ، برای زندہ ماندن ، باارزش تر بود . تمام نیرویش را جمع کرد و سعی کرد او را از روی خودش بہ کناری پرت کند . اما او مرد قدرتمندی بود . حتی یک تکان کوچک نخورد ... محیا ترسیدہ بود و نفس نفس می زد . آن خنجر ... تا چہ زمانی روی زخمش باقی می ماند ؟ تا زمانی کہ آخرین قطرہ خونش را از رگ ھایش بیرون بکشد ؟ ناگہان صدایی را از فاصلہ نزدیک شنید کہ ھرگز از شنیدنش خوشحال نشدہ بود :
_ اینجا چہ خبرہ ؟
اسنیپ پشت پردہ کمرنگ ایستادہ بود و با اخم عمیقی بہ آنہا زل زدہ بود . جرارد بہ سرعت از روی او بلند شد و خنجر را داخل شنل قہوہ ای اش پنہان کرد . اسنیپ آن را ندیدہ بود ... محیا ھم با اضطراب بلند شد و نگاھی بہ دستش انداخت . زخم ناپدید شدہ بود ... جرارد با کینہ ای عمیق گفت :
_ بی ادبی کرد ، زدم تو دھنش .
اسنیپ نگاھی بہ فک خونی محیا انداخت . ھوا دیگر تاریک شدہ بود ... اما خون او درخشش خاصی داشت . با بدبینی گفت :
_ این طلسم محافظ واسہ چیہ ؟
و چشمان جرارد را کاوید . آنہا بیشتر اوقات ھمانند جواھراتی کہ داخل آب افتادہ باشند ، می درخشیدند ... ناگہان صدای شیہہ بلند یک اسب ، در فضا پیچید . جرارد بہ اسب سفیدی با یال ھای بلند کہ در پشت درختان ایستادہ بود ، نگاہ کرد . کلودیس برگشتہ بود ... صدایش را صاف کرد و گفت :
_ خون خرگوشا لباسامو کثیف کردہ بودن . خودت کہ میدونی ... خون این نوع از اونا یکم سخت پاک میشہ . لباسامو در آوردہ بودم تا تمیزشون کنم . تقریبا کارم تموم شدہ بود کہ این بچہ خوک پرید تو .
و نگاہ خشمگینی بہ او انداخت . اسنیپ می دانست رتر ھا می توانند بیشتر طلسم ھا را زیر پا بگذارد ... اما فکر نمی کرد کہ طلسم ھای جرارد ھم جزو آن دستہ باشند . او ھمیشہ قوی ترین طلسم ھا را بہ کار می برد ... رو بہ محیا کہ با ترس نگاھش می کرد ، غرید :
_ بیا اینجا ببینم !
می خواست ببیند می تواند از آن رد شود ... کہ ناگہان جرارد باطلش کرد . بعد با بی حوصلگی گفت :
_ ھی ... بچہ خوک ! وقتی سوروس کارش باھات تموم شد ، بیا کمک کن اسبا رو آمادہ رفتن کنیم .
بعد بہ طرف آنہا رفت . محیا لبش را گزید و مقابل اسنیپ ایستاد . اسنیپ با لحن ترسناکی گفت :
_ جریان چی بود ؟
آب دھانش را قورت داد :
_ ھمون کہ ... جرارد گفت دیگہ .
اسنیپ غرید :
_ مطمئنی ؟
سرش را تکان داد . اسنیپ گفت :
_ خیلہ خب . برو کمکش کن !
بی میلی اش در رفتن بہ سمت اسب ھا ، آشکار بود . وقتی بہ آنہا رسید ، جرارد بہ زین ھای کپہ شدہ روی ھم اشارہ کرد و او ھم بہ طرفشان رفت . وقتی با چند تا از آنہا بر می گشت ، پایش بہ چیزی گیر کرد و با صورت زمین خورد . چشم ھای اسنیپ ھمانند چشم ھای عقاب بود ... اما چیزی را آنجا ندید کہ پای او بہ آن گیر کند . جرارد بہ طرفش رفت و لگد محکمی بہ پہلویش زد . بعد خم شد و موھایش را در مشتش گرفت . اسنیپ نمی توانست از آن فاصلہ حرف ھایی کہ جرارد بہ محیا می گفت ، بشنود . اما فکر کرد شاید مشغول سرزنش اوست ... شاید ھم مشغول تہدید کردن او . جرارد لگد دیگری بہ پہلویش زد و اینبار ، صدای فریاد زجر آلود محیا در فضا پیچید .
بہ فکر فرو رفتہ بود ... محیا دختر مؤدبی بود . بنابراین ، اسنیپ ھرگز فکر نمی کرد کہ او مشک آب را بہ روی جرارد پرت کند . بعد از آن ھم ... وقتی کلارا مشکش را بہ او داد ، با وجود عطش شدیدش بہ آن لب نزد . مشکلی پیش آمدہ بود ... شاید وقتی چند دقیقہ پیش ، او با حالتی مضطرب مقابلش نشستہ بود ، می خواست در مورد ھمان حرف بزند . اما ... او ناگہان مکث کرد ... مکثی طولانی . بعد ھم گفت کہ نمی داند چہ می خواھد بگوید . وقتی ھم بلند شد ، نگاہ ھایی کہ بہ اطرافش می انداخت ، ھمانند نگاہ ھای افراد نابینا بود . جرارد گفت کہ او بی ادبی کردہ است ... اما چرا ... چرا محیا باید وارد حریم او می شد ؟ رتر ھا ھمیشہ جادو را حس می کردند . او چرا باید خطر می کرد ... و وارد حریم او می شد ؟
جرارد با صدای بلندی گفت :
_ بیاین دوستان !
او مرد خوبی بود . سالہای طولانی در رکاب دامبلدور ھمانند یک ستارہ درخشیدہ بود و با اسنیپ ھم رفاقتی نزدیک داشت . اما حالا مشکلی پیش آمدہ بود ...
بہ طرف اسب ھا رفت . سوار اسب زیبای سیاھش شد و بہ محیا نگاہ کرد . او ھم سوار اسبش شدہ بود و بہ زمین خیرہ شدہ بود . اما ناگہان ، طوری کہ کسی صدایش کردہ باشد ، سرش را بلند کرد و بہ جنگل نگاہ کرد . در ھمان حال ، اسبش ناآرامی کرد . روی پاھای عقبی اش ایستاد و شیہہ بسیار بلندی کشید . محیا اینبار توانست مہارش کند ...
چند لحظہ بعد ، ھمگی بہ راہ افتادند . ھوا دیگر کاملا تاریک شدہ بود و صدا ھای جدیدی فضا را پر کردہ بودند . صدا ھای گریۂ موجودات جنگل ؛ موجودات پنہان در جنگل . الوین و جرارد جلو تر از ھمہ و اسنیپ و وارت عقب تر از ھمہ بودند . کلارا و آیریس ھم چپ و راستشان را گرفتہ بودند . این آرایش باعث میشد قدرتشان در دفاع از خطرات ... خطراتی کہ دوست و دشمن نمی شناختند ... بیشتر شود . ھمۂ آنہا چوب دستی ھایشان را بیرون کشیدہ و با دقت بہ اطراف نگاہ می کردند . تمام تمرکزشان روی صدا ھایی بود کہ بہ صورت نامنظم تکرار می شدند ... اما تمام تمرکز اسنیپ روی آن صدا ھای غیر عادی نبود . بخش بزرگی از تمرکز او روی محیا بود کہ وحشت زدہ بہ دور و برش نگاہ می کرد . او در ھر دقیقہ ، بہ سرعت سرش را می چرخاند و بہ تمام جہات نگاہ می کرد . چشم ھایش از ترس گشاد شدہ بودند ... انگار او چیز ھایی را می دید ... کہ دیگران نمی دیدند . اسنیپ می دانست آن چیز ھا در این جنگل فراوان اند ... اما محیا نباید آنہا را می دید . در این صورت ممکن بود تا موقعی کہ کہ از جنگل خارج شوند ، آسیب روحی شدیدی ببیند و آنہا بہ ھدفشان در کوھستان ھای سیاہ نرسند ... باید او را می خواباند . اما ... مشکلی وجود داشت . ھشتاد درصد طلسم ھای جادوگران روی رتر ھا بی تأثیر بود . بیست درصد باقی ماندہ ھم مربوط بہ کشتن ، شکنجہ یا مہار کردن بود . بنابراین فکر نمی کرد کہ طلسم ھای خواب روی او تأثیری داشتہ باشند ... با این حال امتحان کرد . انواع طلسم ھای خوابی را کہ می شناخت یکی یکی می خواند . اما ھر بار ناامید می شد ... محیا حالا دیگر از ترس گریہ می کرد . گریہ ای نالہ مانند و ضعیف . او ھمچنین بہ طور واضحی می لرزید و نفس نفس می زد ...
اسنیپ نفسش را بیرون داد و با یأس خواندن چندمین ورد را آغاز کرد . البتہ این ورد ، ورد خواب نبود . ورد طولانی ای بود کہ فرد را برای قرن ھا فلج می کرد و ھوشیاریش را از او میگرفت . اسنیپ این ورد را برای موجودات خبیثی کہ اسیر می کرد ، بہ کار می برد ... اما الان ، مجبور بود آن را روی محیا اجرا کند . بعدا می توانست آن را باطل کند . ناگہان ، صدای یک جیغ در جنگل پیچید . جیغ یک زن ... زجرآلود و بلند . شدید ترین عکس العمل را محیا نشان داد . او دستانش را لای موھایش برد و جیغ بلند تری کشید . جیغی کہ زجرآلود بود ... جیغ اول ، باعث شد اطرافیانش حواسشان را بیشتر جمع کنند ... اما جیغ دوم مضطرب و سردرگمشان کرد . چون می دانستند این عکس العمل محیا نشانۂ بدی است ... بسیار بد . صاحبان این جیغ ھای بسیار بلند و کشدار معمولا افراد تسخیر شدہ بودند کہ با آن ھمانند زوزۂ گرگ دوستانشان را صدا می کردند ... آیا عکس العمل محیا ، یک نوع سلام کردن بود ؟ اما اسنیپ می خواست این بار بدبین نباشد . فکر کرد شاید بہ خاطر ترس ، این عکس العمل را نشان دادہ است ... بلہ . او بسیارترسیدہ بود ... اسنیپ وردش را نیمہ کارہ گذاشت . بعد با لحنی آرام و اطمینان بخش گفت :
_ آروم باش محیا . چیزی نیست ... تا موقعی کہ ما پیشتیم ، ھیچ خطری تہدیدت نمیکنہ .
محیا سرش را چرخاند و بہ او نگاہ کرد . اسنیپ لبخند کمرنگی زد ... اما وقتی فہمید نگاہ محیا روی او نیست ، لبخندش محو شد . محیا جیغ بلند دیگری کشید و روی گردن اسبش خم شد . اسنیپ بہ سرعت چرخید و بہ پشت سرش نگاہ کرد . چیزی نبود ... محیا با گریہ و التماس گفت :
_ پروفسور ... بکشینش . التماستون میکنم ... بکشینش !
ھمہ بہ پشت سر اسنیپ زل زدند . ھیچ چیز در آنجا نبود ... اسنیپ نفس عمیقی کشید و از اسب پایین پرید . کنار اسب او ایستاد و بہ نرمی گفت :
_ کیو بکشم ؟
محیا دوبارہ بہ پشت سرش نگاہ کرد و انگشت اشارہ اش را بہ طرف تنہ یک درخت گرفت و با وحشت ھق زد :
_ اونو ... بکشینش پروفسور . خواھش میکنم ...
اسنیپ بہ درخت زل زد . چیز ترسناکی در اطراف و یا حتی روی آن ، وجود نداشت ... بہ سمت درخت قدم برداشت . دورش چرخید و دستانش را از ھم باز کرد :
_ اینجا چیزی نیست ... محیا .
محیا جیغ گوش خراشی کشید :
_ پشت سرتونہ !
اسنیپ چرخید . ھیچ چیز ... محیا بہ شدت ھق ھق می زد :
_ پروفسور ... اون اونجاست ... مواظب باشین ...
آیریس و الوین از اسب ھایشان پایین پریدند . دو طرف محیا ایستادند و با مہربانی گفتند :
_ محیا ... اونجا چیزی نیست ... آروم باش !
اسنیپ حرکت غیر عادی شاخہ ھای لخت بالای سرش را حس کرد . چوب دستی اش را بہ آن طرف گرفت و بہ موجودی کہ آن بالا ، روی یک شاخۂ نازک نشستہ بود ، زل زد . آن موجود کہ ھمانند یک شبح کم رنگ بود ، زمانی یک انسان زندہ بود . یک زن . اما حالا ... نہ . حلا اختیار جسم پوسیدہ اش در دست روحی خبیث بود کہ تسخیرش کردہ بود . تنہا قسمت ھای کمی از بدنش پوست داشت ، پوستی چروکیدہ و خشک . اما پوست قسمت ھای دیگر کندہ شدہ بود و با حالت تہوع آوری در بعضی جاھا ھمانند چانہ اش آویزان بود . چشمانش ھم ... مانند گوشت تنش فاسد و ھمانند تکہ ای چربی در یک گوشہ جمع شدہ بودند . با این حال ، برقی عجیب داشتند و در آن لحظہ ، بہ محیا زل زدہ بودند . اسنیپ نمی توانست بگوید خطرناک نیست ... چون خطرناک بود . بعضی از ان تسخیر شدہ ھا ، قدرتی فوق العادہ داشتند . قدرتی ماورایی ...
بہترین راہ مقابلہ با آن موجود منفور ، از بین بردن روح داخل بدنش بود . اما این کار ممکن بود بسیار وقت گیر و نیازمند تمرکز زیاد باشد . آنہا نباید بہ مدت طولانی در آن جنگل می ماندند ... و تمرکز ... با وجود شیون ھای رقت بار محیا امکان پذیر نبود . شیون ھایی کہ واقعا عادی نبودند . باورش سخت بود ؛ اما رفتار او ھمانند رفتار انسان ھای تسخیر شدہ بود ... اسنیپ نفس تندی کشید و بہ طرف او دوید . نہ آیریس و نہ الوین نمی توانستند او را کنترل کنند ... او روی زمین افتادہ بود ، مرتب گریہ می کرد ، جیغ می کشید و بہ آیریس و کلارا ضربات مرگباری می زد . اسنیپ بہ سرعت گفت :
_ محکم نگہش دارین .
جرارد فریاد کشید :
_ بکشمش سوروس ؟
اسنیپ با خونسردی گفت :
_ فقط دورش کن !
جرارد نعرہ کشید :
_ آخہ بر میگردہ !
موجود بہ طرف اسنیپ پرید . ھمانند یک ماھی در آب ، در ھوا سر می خورد ... و دستانش را کہ لحظہ بہ لحظہ دراز تر می شدند ، بہ طرف اسنیپ گرفتہ بود . جرارد وردی خواند و موجود با نعرہ ای غیر انسانی ، روی زمین افتاد و با قدرت مشغول تلاش برای پارہ کردن توری نامرئی کہ رویش افتادہ بود ، شد . جرارد با آرامش از اسبش پیادہ شد و بہ طرف موجود رفت :
_ کارشو تموم میکنم .
اسنیپ بلند شد و مقابلش ایستاد . با لحن تہدید آمیزی گفت :
_ فقط ... دورش کن !
محیا جری تر از موجود برای رھا شدن بود . آیریس و الوین را بہ سمتی پرت کرد و با سرعت زیاد بہ طرف جنگل فرار کرد . رتر ھا دوندہ ھای بسیار ماھری بودند ...
ھمہ بہ جز جرارد ، بہ دنبالش دویدند . آیریس و الوین برای گرفتن او ، ورد ھایی را می خواندند کہ مخصوص گیر انداختن افراد بود . اما این ورد ھای شکنجۂ کلارا ، وارت و اسنیپ بود کہ او را زمین انداختند . اسنیپ کنارش زانو زد و برای بار دوم گفت :
_ محکم نگہش دارین .
اما این کار سخت بود . او نالہ می کرد و سعی در خفہ کردن وارت داشت . با نیرویی فوق العادہ ... کہ متشکل از نیروی خودش و نیروی روح خبیث داخل بدنش بود . با این حال ، بقیہ بہ سختی او را از وارت جدا کردند و روی زمین خواباندند تا اسنیپ وردش را تمام کند . از آن طرف ، جرارد مشغول جدال با آن موجود شرور بود . موجودی کہ بسیار قوی بود و با ھر نعرہ ، زمین را بہ لرزہ در می آورد . اما جرارد ھم یک پسر بچہ ناشی نبود ... وقتی موجود ناتوان مقابل پاھایش روی زمین افتاد ، او را کشت . روح تاریک درونش را ... بیرون کرد . روح ھمانند مہی خاکستری از بدن موجود استخوانی بیرون آمد و دور جرارد را گرفت . او زمزمہ ھایی را شنید ... زمزمہ ھایی کہ بہ او وعدہ شکست ناپذیری می دادند ... نفس عمیقی کشید کہ بوی تعفن ریہ ھایش را پر کرد و بعد وردی خواند . با پوزخند بہ فروکش کردن مہ نگاہ کرد ... در آخر ، لگد محکمی بہ جسم نحیف مقابل پاھایش زد و چرخید . سوار اسبش شد و بہ بقیہ نگاہ کرد کہ محیای دست ، پا و چشم بستہ را روی اسبش می نشاندند .
اسنیپ بوی تعفنی را احساس کرد ، ردش را گرفت و بہ جسم پلاسیدۂ آن زن رسید . رو بہ جرارد کرد :
_ تو فراموشی داری ؟
او با دلخوری گفت :
_ نہ . اما مجبور بودم . اون ردمون رو می گرفت و پیدامون می کرد ... اونوقت مطمئنا اتفاقای خوبی نمی افتاد .
اسنیپ اخم کردہ بود :
_ چیزی تغییر نکردہ ، جرارد . اون بازم ردت رو میگیرہ . وقتی کہ توانایی ھات از بین رفتن ... وقتی مفصل ھات بہ غژ غژ افتادن ... میاد سراغت و دخلتو میارہ .
جرارد با سردرگمی اعتراض کرد :
_ چرا آخہ ؟ من کشتمش !
اسنیپ نفسش را بیرون داد و با بی حوصلگی گفت :
_ تو نمیدونی ... کہ باید جسم یہ فرد تسخیر شدہ رو سوزوند ... یا قلبش رو خورد ... تا یہ روح دیگہ نرہ توش ... تا برنگردہ واسہ انتقام ؟
جرارد با بہت گفت :
_ اون در مورد جسم ساحرہ ھای تسخیر شدست !
اسنیپ با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
_ از کجا میدونی کہ این جسم یہ ساحرہ نیست ؟ بجنب ... گندی کہ زدی رو پاک کن !
روشن کردن آتش در آن جنگل ، مانند فرستادن دعوت نامہ برای موجودات شیطانی بود . خوردن قلب آن موجود متعفن ھم ... کار خوشایندی نبود . آب دھانش را قورت داد و با درماندگی گفت :
_ نمیتونم ... نمیتونم .
بعد ناگہان گفت :
_ نمیشہ اسیرش کنم ؟ با یہ طلسم خیلی قوی ؟ اونوقت دیگہ ھرگز بر نمیگردہ !
اسنیپ سرش را کج کرد :
_ یعنی دوستاش نمیتونن آزادش کنن ؟
جرارد با اندوہ گفت :
_ راہ دیگہ ای نیست ؟ کمکم کن سوروس .
محیا ناگہان نالۂ ممتدی کرد . نمی توانست آن طلسم ھا را از بین ببرد ... اما با امیدواری تقلا می کرد . البتہ خودش کہ نہ ... درد می کشید و نا نداشت . اما روح شریری کہ در وجودش لانہ کردہ بود ، سرحال و قوی بود . اسنیپ در حالی کہ بہ او خیرہ شدہ بود ، گفت :
_ قلبشو در بیار . با خودت بیارش ... وقتی از جنگل خارج شدیم ، بندازش جلوی یہ حیوون وحشی .
جرارد لرزید . حمل کردن قلب آن موجود ... نالہ کرد :
_ راہ دیگہ ای نیست ؟
اسنیپ روی اسبش پرید و گفت :
_ نہ . زود باش . وقت نداریم ...
جرارد با بی میلی و حالت تہوع ، قلب موجود را با خنجرش بیرون کشید . ھمانند یک تکہ گوشت جویدہ شدہ بود ... عق زد و آن را داخل کیسہ ای پارچہ ای انداخت . بعد سوار اسبش شد و ھمراہ بقیہ آنجا را ترک کرد . جرارد در آخرین نگاہ ، متوجہ لرزش انگشتان استخوانی جسم بدون قلب روی زمین نشد ...


ویرایش شده توسط Ratter در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۷ ۱۹:۲۳:۵۲


پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲:۲۱ پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
#16

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش ھفدھم :
نفس عمیقی کشید . باید می گفت ؟ باید خبر می داد کہ می داند آساگ آنجاست ؟ اگر اسنیپ طرف ولدمورت بود ... محیا را زود تر می کشت . در آن صورت او نمی توانست دیگران را نجات دھد ... اما این فقط یک احتمال بود . اگر اسنیپ طرف ولدمورت نبود ، اگر نمی فہمید کہ آساگ آنجاست ، نمی توانست کاری کند . نمی توانست اوضاع را سامان دھد ... ولی محیا انتخاب دیگری ھم بہ جز گفتن یا نگفتن حضور آساگ نامرئی بہ اسنیپ داشت . می توانست پنہانی تمام ماجرا را بہ آیریس بگوید . شاید او می توانست کمکش کند ... اسنیپ در حالی کہ بہ طور بدی بہ چشمانش خیرہ شدہ بود ، گفت :
_ جوابم تا این حد تأمل بر انگیز بود ؟
تصمیم گرفت چیزی در آن مورد نگوید . نباید می گذاشت او بہ این زودی چیزی بفہمد ... البتہ اگر مؤفق می شد . با آشفتگی ساختگی ای کہ چندان ھم ساختگی نبود ، گفت :
_ من ... بہ کمک شما احتیاج دارم پروفسور ...
اسنیپ در این لحظہ بہ چہ چیزی فکر می کرد ؟ از حالت چہرہ اش کہ معلوم نبود . او در حالی کہ بہ چشمان محیا زل زدہ بود ، بہ آرامی گفت :
_ زر بزن ببینم چہ گندی بالا آوردی !
اولین و آخرین باری کہ تلاش کردہ بود اسنیپ را فریب دھد ، سخت پشیمان شدہ بود . او فہمیدہ بود ... فہمیدہ بود کہ محیا خادم لرد است و لرد او را از ھمہ پنہان کردہ است ... برای ھمین بعد از شکنجہ ای دردناک ، او را پیش دامبلدور بردہ و ھمہ چیز را گفتہ بود . آن تلاش نامؤفق ... باعث شدہ بود اسنیپ برای ھمیشہ نسبت بہ او بدبین باقی بماند . حالا ... مؤفق می شد ؟ البتہ کہ نہ . اما آخر ... او کہ نمی خواست دروغ بگوید . فقط می خواست بخشی از حقیقت را پنہان کند . جریان تسخیر شدنش را بگوید ... و آساگ را کنار بگذارد . ولی با وجود ھمۂ اینہا ، از عاقبت این کار آگاہ بود ؛ زجرکش شدن بہ طرزی فجیع . تنہا چیز نامعلوم ، نام قاتلش بود . اسنیپ ... یا روح دیوانہ ؟
دھانش را باز کرد اما صدا در گلویش شکست . مکثی طولانی کرد و ابرو ھایش را در ھم برد . درد آزار دھندہ ناگہانی ای را در قلبش حس می کرد ؛ انگار انگشت ھایی آن را با قدرت می فشردند . سرش را پایین انداخت ... وقتی درد تمام شد ، نگاھش را بہ اسنیپ دوخت . او با بی حوصلگی غرید :
_ جون بِکَن !
با سردرگمی بہ او خیرہ شدہ بود . او اینجا ... مقابل اسنیپ چہ کار می کرد ؟ می خواست چیزی بگوید ؟ چہ چیزی را ؟ مغزش خالی بود . اما بہ آن فشار آورد کہ فکر کند . چشم ھایش را بست و تمرکز کرد ... این امکان پذیر بود ؟ اسنیپ دیگر داشت عصبانی می شد :
_ این یہ نمایش مزخرف دیگہ ست بچہ خوک ؟
نمایش مزخرف ؟ بہ وحشت افتاد . مغزش واقعا خالی بود . خالی ... خالی . ناگہان دلش آشوب شد و پشت دستش را روی دھانش فشار داد تا بالا نیاورد . آنقدر سردرگم شدہ بود کہ سرتاپایش می لرزید . چہ بلایی بہ سرش آمدہ بود ؟ این سؤال را مرتب از خودش می پرسید . اسنیپ مشکوک شدہ بود . این دختر بہ کمک او احتیاج داشت ... اما نمی خواست چیزی بگوید . اصلا شاید ھم واقعا یک نمایش بود ! سعی کرد ذھنش را بخواند . او ھمیشہ در این کار مہارت داشت ... اما اینبار چیزی دستگیرش نشد . انگار مانعی وجود داشت ... تا بہ حال سعی نکردہ بود ذھن یک رتر را بخواند . شاید جادوگر ھا نمی توانستند ذھن آنہا را بخوانند ...
اِلوین با بشقابی پر از گوشت ، کنارشان نشست . با لبخند نصفہ نیمہ ای گفت :
_ چرا دور از ھمہ نشستین ؟ بفرمایین ... گوشت خرگوشہ . جرارد شکارشون کردہ .
بشقاب را روی زمین گذاشت . اسنیپ با خوشرویی گفت :
_ متشکرم .
لبخند الوین پررنگ تر شد :
_ خواھش میکنم . اگہ بازم خواستین ، ھست ... میارم واستون .
و بلند شد . محیا با تہوع بہ گوشت ھای کباب شدہ نگاہ کرد . شکمش زیر و رو می شد و سرش سنگین شدہ بود ؛ انگار بہ جای مغز ، یک قلوہ سنگ بزرگ در سرش بود . نگاھی بہ اسنیپ انداخت . او نگاھش می کرد ؛ نہ پلک می زد ، نہ تکان می خورد . ناگہان داخل سرش مورمور شد ... یک احساس سوزش زیر پیشانی . پیشانی اش را مالید تا سوزش قطع بشود اما تبدیل بہ درد ملایمی شد . و بعد ، شقیقہ ھایش تیر کشید و بہ شدت درد گرفت . اسنیپ با لحن سردی گفت :
_ بگو ... تا دردت ساکت بشہ .
نفس تندی کشید . با لکنت گفت :
_ من ... نمیدونم ... نمیدونم کہ ... چی میخواستم بگم .
درد بیشتر شد . و شدید تر ... دھانش را باز کرد و از درد ، فریاد گوش خراشی کشید . سرش تیر می کشید و بہ لرزہ افتادہ بود . روی زمین افتاد و نالہ رقت انگیزی کرد :
_ پروفسور ...
درد قطع شد . ھمۂ عضلہ ھایش منقبض شدہ بود و دندان ھایش را آنقدر محکم بہ ھم ساییدہ بود کہ فکش درد گرفتہ بود . اسنیپ کہ چشمانش از عصبانیت برق می زد ، سرش داد کشید :
_ می خواستی چی بہم بگی ؟
وحشتناک بود . او نمی دانست ... اما نالہ کرد :
_ من حالم خیلی بدہ پروفسور . بعداً میگم ...
بہ سختی بلند شد و از او فاصلہ گرفت . ھمۂ بدنش بی حس و سرد بود . پس بقیہ کجا بودند ؟ بہ دور خودش چرخید و تعادلش را از دست داد . ھیچ کس ... ھیچ کس در اطراف نبود . روی زمین افتادہ بود اما چیزی حس نمی کرد . دستانش ... دستانی کہ دیگر بستہ نبودند ، برگ ھای مرطوب را حس نمی کردند . سرش را بلند کرد . چرا بقیہ اینقدر سریع ... آن ھم بدون او ... اینجا را ترک کردہ بودند ؟ در حالی کہ می لرزید ، دوبارہ بلند شد . بہ جایی کہ اسنیپ نشستہ بود ، نگاہ کرد و دھانش باز ماند . او دیگر کجا رفتہ بود ؟ دوبارہ چرخید . فضا طوری بود انگار سالہای طولانی کسی بہ آنجا نیامدہ بود ... نالہ ای از ترس از گلویش خارج شد ... البتہ نالہ ای ساکت و بی صدا . سوزشی را روی شانہ اش حس کرد . سپس چیزی پلک ھایش را بہ خارش انداخت .
برف ؟ بلہ ... دانہ ھای ریز برف بہ آرامی پایین می آمدند . درخت ھای لخت در اثر نسیمی کہ شروع شدہ بود ، بہ پیچ و تاب افتادند . دانہ ھای برف را از روی موھایش کنار زد . برف ؟ اما ھمین چند ثانیہ پیش بود کہ خورشید نارنجی رنگ در آسمان صاف می درخشید . می دانست کہ این غیر ممکن است . کاملا ... غیر ممکن . ناگہان صدایی را شنید . صدای الوین ... از فاصلہ ای بسیار نزدیک .
_ محیا ... بیا اینجا ببینم . چرا نگاھات اینطوریہ ؟
شادی عمیقی قلبش را پر کرد . چرخید ... الوین و وارت ، دور خاکستر ھای سرخ آتش نشستہ بودند و نگاھش می کردند . سرش را رو بہ آسمان بلند کرد . خورشید نارنجی رنگ در آسمان صاف می درخشید. بی ارادہ لبخندی کم رنگ زد . بہ خاطر بازگشت ھمہ چیز . بازگشت خاطرات ... و بازگشت ھمسفرانش . اما ... بازگشت ؟ اما این او بود کہ در آستانہ دیوانہ شدن قرار داشت . وارت نگاہ بدخیمی بہ او انداخت و زیر لب کلمات نا مفہمومی گفت . الوین نفس عمیقی کشید :
_ غذا خوردی ؟ اگہ نخوردی بیا . الاناست کہ دیگہ راہ بیفتیم .
محیا نگاھی بہ اطراف انداخت . آیریس ، کلارا و جرارد کنار اسب ھا با ھم گفت و گو می کردند و اسنیپ ھم ھمچنان زیر ھمان درخت نشستہ و بہ نقطہ ای نامعلوم چشم دوختہ بود . دیگر مطمئن بود ... زمان زیادی تا دیوانہ شدنش نماندہ است . اما آخر ... بقیہ چہ ؟ آنہا بہ خاطر او اینجا بوند . اگر دیوانہ میشد ... نہ . باید کاری می کرد . باید بہ اسنیپ می گفت . ولی ... ھمین چند لحظہ پیش می خواست ماجرا را بہ او بگوید کہ آن فراموشی بی سابقہ را گرفت . بعد از آن ھم ...
وارت غرغر کنان گفت :
_ بس کن الوین ! تو ھم شدی آیریس ؟ بابا ول کنین این رتر وحشی رو !
بہ طرفش برگشت . رنجش عمیقی را در خود احساس می کرد ... اما بہ قدر کافی حوصلہ اش را نداشت کہ جوابش را بدھد . بہ طرف اسب ھا راہ افتاد . آنہا بہ صورت نامنظم مانند یک گلۂ وحشی کنار ھم قرار گرفتہ و مشغول چریدن بودند . در فاصلہ سہ متری آنہا ، جرارد مشغول تمیز کردن چکمہ ھایش بود . آنہا از چرمی محکم و با کیفیت ساختہ شدہ بودند و کفہ ھایی کلفت اما انعطاف پذیر داشتند ؛ مناسب برای پیادہ روی طولانی . لحظہ ای بعد ، جرارد نگاہ او را روی خودش حس کرد . بی آنکہ سرش را بلند کند ، بہ سردی گفت :
_ چیہ ؟
دلش گرفت . آیا جرارد ھم مانند بقیہ ... فکر می کرد کہ او یک حیوان وحشی است ؟ حیوانی کہ متعلق بہ جنگل است و جایی در اجتماع جادوگر ھا ... انسان ھا ... ندارد ؟ لب ھایش را تر کرد . اگر او این طرز تفکر را داشت ، تا حدودی تقصیر خودش بود . نباید مشک را روی او پرت می کرد ... این کارش واقعا بی احترامی بود . اما ، حرف ھای اسنیپ ھم در این مورد بی تأثیر نبود . او محیا را در میان جمع بی تمدن و وحشی نامیدہ بود ... بی تمدن و وحشی . خانوادہ اش ھمیشہ با این عناوین از جادوگر ھا یاد می کردند . اما او ھیچوقت این طرز تفکر را در مورد آنہا نداشت . معتقد بود اگر جادوگر ھا قدرت را در دست دارند ، بہ خاطر تلاششان است . او ھرگز از آنہا متنفر نبود ... در آن سال ھای کودکی ، فکر می کرد ھمہ ساکنان زمین فرشتہ اند . تا اینکہ ... آدیناس را دید . او را ھم یک فرشتہ می دانست ؛ یک فرشتۂ جہنمی . فرشتہ ای کہ شادی اش را از او گرفتہ بود ... با این حال ، فکر می کرد شاید او سیب کرم خوردۂ جادوگر ھاست . سالہا گذشت ... و ولدمورت پدرش را کشت . میان انبوھی از فرشتگان جہنمی قرار گرفت کہ با بال ھای سیاھشان ، خورشید را می پوشاندند و او را می ترساندند ... محیا متنفر بود ... اما فقط از فرشتگان جہنمی . او ھمیشہ بہ دنبال بہشت می گشت ... بہ دنبال فرشتگان سفید رنگ ، زیبا و مہربان . اما ھر جا می رفت ، آن فرشتگان سیاہ رنگ را می دید . او بہ طور مرتب این سوال ھا را از خودش می پرسید : " بعد از این ھمہ گشتن ... چرا بہشت رو پیدا نمیکنم ؟ نکنہ ... اونجا وجود ندارہ ؟ نکنہ ... ھمہ جا جہنم باشہ ... و ھمۂ فرشتہ ھا جہنمی باشن ؟ " ولدمورت ھمیشہ او را بہ نقاط دوردستی می فرستاد . نقاطی کہ فاصلہ بسیار زیادی از ھم داشتند ... میلیون ھا کیلومتر . اما در آسمانی کہ بالای ھمہ آن نقاط و پہناور تر بود ، فرشتگان سیاہ رنگ پرواز می کردند و قہقہہ می زدند . آسمان پہناور تر از زمین و در اختیار آن فرشتگان ترسناک بود . آیا زمین می توانست در اختیارشان نباشد ؟ پس ... بالاخرہ محیا جواب سوال ھایش را پیدا کرد : " آرہ ... ھمہ دنیا جہنمہ ... ھمہ فرشتہ ھام جہنمین ... " از آن بہ بعد ، از تمام جادوگر ھا متنفر شد . روزی رسید ... کہ لرد او را بہ ھاگوارتز فرستاد . آنجا زیبا بود ... ھمانند فرشتہ ھایش . اما دیگر دیر شدہ بود . محیا بہ چشم ھای فرشتگان مہربان زل می زد و بہ فرشتہ ھایی فکر می کرد کہ چشمانشان ھمانند دو زغال داغ می درخشید . از آنجایی کہ معتقد بود بہشت وجود ندارد ، می دانست کہ ھیچ فرشتۂ مہربانی ھم وجود ندارد . فکر می کرد آنہا ھمان فرشتگان جہنمی ھستند کہ خود را پشت آن لباس ھا پنہان کردہ اند ... دیگر نمی توانست بہ آنہا اعتماد کند . حتی وقتی دامبلدور بہ او قول نجات مادرش را داد ، مطمئن بود کہ او ھرگز چنین کاری نمی کند . با این حال برای آنکہ او و اسنیپ اسیرش نکنند ، برای آنکہ لرد بہ او شک نکند ، مجبور شد مطیعشان شود . اما ... روزی ھم رسید ... کہ متوجہ شد مادرش خائن است . او دخترش را بازیچہ دست لرد کردہ بود ... با گریہ ھای ساختگی اش ، دلش را خون کردہ بود ... باعث شدہ بود او فکر کند دنیا جہنم است ... تا بہ اھداف شومش برسد . آن روز ... روزی کہ دامبلدور پناھش داد ... با خوشحالی بہ خودش گفت : " من ھمہ جارو نگشتم ... انگار ... اینجا بہشتہ " و در میان خوشحالی اش ، ھق ھق زد . ھق ھق زد ... چون فہمید خوشحالیش بی مورد است . مدت ھا پیش ... او بہ دنبال بہشت می گشت ... تا از فرشتگان مہربان کمک بخواھد . از آنہا بخواھد مادر بی گناھش را نجات دھند ... تا او از گرداب تنہایی ھایش نجات پیدا کند . اما آن لحظہ در بہشت ... نمی دانست چہ چیزی را باید از فرشتگان مہربان بخواھد . آن لحظہ در بہشت ... می دانست کہ اسارت مادرش علت تنہایی ھایش نبودہ است . این کشتہ شدن پدرش بود ... کہ تنہایش کردہ بود . با این حال ، فکر کرد فرشتہ ھایی مثل دامبلدور ... مثل تمام اطرافیانش ، می توانند تاحدودی احساس تنہایی اش را از بین ببرند . او آنہا را دوست داشت ... تمام فرشتگان زیبایی را کہ بہ نرمی پرواز می کردند و برای آزادی می جنگیدند ... او یک فرشتہ نبود ... اما می توانست مثل آنہا باشد ؟ بہ دامبلدور راہ از بین بردن فرشتگان جہنمی را نشان داد ... چون می دانست کہ با این کار ، می تواند . با این حال فرشتگان بہشتی ، ھرگز او را از خودشان نمی راندند ... در نتیجہ ھرگز احساس تنہایی نمی کرد . اما حالا ... احساس می کرد تنہا ترین آدم دنیاست . شاید ... شاید می توانست این احساس را از بین ببرد . امیدوار بود بتواند این کار را بکند . چون احساسی کہ داشت ، بسیار زجرآور بود .
بہ آھستگی گفت :
_ میشہ بہم نگاہ کنی ؟
جرارد یکی از چکمہ ھایش را پوشید و با حوصلہ مشغول بستن بند ھایش شد . محیا با ناامیدی گفت :
_ جرارد ... من ... عذر میخوام . میدونم رفتارم خیلی بد بود ...
فکر کرد اگر دلیل رفتارش را بگوید ، شاید جرارد او را ببخشد . اما ... ارزشش را داشت ؟ آنطور کہ نشان می داد ، دوست صمیمی اسنیپ بود . اگر اسنیپ طرف ولدمورت بود ... اگر او یک فرشتۂ جہنمی بود ، جرارد ھم می توانست مانند او باشد . در این صورت تمام اطرافیانش فرشتہ ھایی شرور بودند کہ او را بہ تلہ انداختہ بودند . تلہ ای کہ صاحبش ولدمورت بود ... نہ . نباید با تردید بہ فرشتگان مہربان نگاہ می کرد . نباید وحشت زدہ می شد .
جرارد چکمۂ دیگرش را پوشید و گفت :
_ اومم ... عجیبہ .
با کورسوی امید گفت :
_ چی ... عجیبہ ؟
جرارد سرش را بلند کرد . چشم ھایش ھمانند دو شعلۂ آبی رنگ می درخشیدند ... با پوزخند گفت :
_ عذر خواھی یہ بچہ خوک .
نفسش در سینہ حبس شد . انتظار شنیدن این لقب را نداشت ... با ناراحتی بہ چشمانش نگاہ کرد و سرش را بہ آرامی تکان داد . با ملایمت گفت :
_ اوم . ولی ... من واقعا متأسفم . امیدوارم منو ببخشی .
چرخید کہ برگردد اما جرارد بہ چالاکی پسر بچہ ای دہ سالہ بلند شد و مقابلش ایستاد . با لحن خشنی گفت :
_ میخوای ببخشمت ؟
محیا فکر کرد شعلہ ھای چشمانش حالا از شرارت می درخشند . با ترس و صدای ضعیفی گفت :
_ آرہ .
او با ھمان لحن گفت :
_ باید یہ کاری کنی .
آب دھانش را قورت داد :
_ چیکار ؟
نیشخند ترسناکی زد ، خنجر تیزی را از میان شنل قہوہ ای اش بیرون آورد و گفت :
_ یہ دو سہ دقیقہ خفہ شو ...



پاسخ به: خائن رتر است
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۹
#15

Ratter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۵:۴۳ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
بخش شانزدھم :
بزرگ ترین درسی کہ یک رتر باید یاد بگیرد ، شکیبایی در مقابل سختی ھا است . رتری کہ این درس را فرا بگیرد و در آن ماھر شود ، می تواند بہ تنہایی در مقابل چند جادوگر و بیندیگو بایستد ؛ بدون اینکہ ذرہ ای خستہ یا ناامید شود . این یکی از صد ھا نکتہ ای بود کہ لرد ولدمورت در مورد رتر ھا می دانست . البتہ چیز ھای دیگری ھم بہ غیر آنہا می دانست . مثلا می دانست باید رتر شانزدہ سالۂ بی تجربہ و کم طاقت را تبدیل بہ رتری کند کہ ساعت ھای متمادی با دشمنانش بجنگد ، ھوشیار و شجاع باشد و او را ھمچون خدایش بپرستد ... در این صورت او برگ برندہ ای بہ دست می آورد کہ در بدترین شرایط بہ او امید می داد . امید برای سرحال باقی ماندن ، ساختن رویا ھای بزرگ و لذت بردن از واقعیات از پیش طراحی شدہ . رویا ھایی کہ تماما از نظر دیگران دیوانگی بودند ... اما این طرز تفکر آنہا بود . مہم طرز تفکر او بود کہ واقعیات را می ساخت ... البتہ او این را ھم می دانست کہ در تحقق بخشی از رویا ھایش توسط آن رتر ، ھنوز در اول راہ است . ابتدا باید بہ او آموزش می داد . برای شروع ، تصمیم گرفت ھم اتاقی جدیدی بہ او معرفی کند . آساگ ، موجودی کہ لرد در اوقات فراغتش با طلسم ھای باستانی ساختہ بود ، می توانست تحمل رتر نوجوان را در تحمل سختی ھا بالا ببرد .
در یک شب بسیار سرد ، وقتی محیا بعد از انجام دستورات لرد ، خستہ و خواب آلود ، بہ قصر برگشتہ بود و می خواست سرش را روی بالش بگذارد ، صدای عجیبی شنید . مانند نالۂ یک گربۂ زخمی ولی چند برابر بزرگتر . سرش را چرخاند ... و آساگ را دید کہ با بال ھا و آروارہ ای باز کہ آب دھان چرکینش از آن جاری است ، بالای سرش ایستادہ و ھمراہ چند شبح بہ او نگاہ می کند . آن شب نہ تنہا سطح تحمل او بالاتر نرفت ، بلکہ باعث شد وحشتی عمیق گریبانگیر او شود . وحشتی کہ نمود ھای مختلفی داشت .
آن وحشت تبدیل بہ یک کابوس شد . کابوسی کہ یک قبر بزرگ مانند گودال را نشان می داد . در آن قبر ، محیا بود و چند شبح گورستان . آن شبح ھا مدام زمزمہ می کردند ... زمزمہ ھایی غیر انسانی . چہرہ ھایی وحشتناک داشتند ... چہرہ ھایی کہ مرتب اجزایشان تغییر می کرد . اجزایی کہ بزرگ تر ، کوچک تر و تیرہ تر می شدند . آنہا روح او را با انگشت ھای دراز و تیزشان می خراشیدند . این کابوسی بود کہ محیا ھر شب و ھر زمان کہ می خوابید ، می دید .
آن وحشت تبدیل بہ یک اضطراب شد . اضطرابی کہ ھر بار بادیدن تاریکی یا شنیدن مطالبی در مورد اشباح ، بہ سراغش می آمد . آن اضطراب ھمانند عنکبوت روی افکارش تار می تنید ... و نمی گذاشت فکر کند . فکر کند کہ ترسیدن از تاریکی ، برای یک رتر مزخرف است . فکر کند کہ می تواند جلو برود ... بجنگد . شکست بخورد ... از دشمنی کہ می داند چیست . بداند کہ تاریکی فقط یک اسم است . دشمن نیست ... اما آن اضطراب نمی گذاشت کہ فکر کند . فکر کند کہ اشباح زندہ نیستند . آنہا مردہ اند ... و در بدترین حالت می توانند جسم کسی را تسخیر کنند کہ البتہ آن ھم چارہ دارد . بداند ھر مسئلہ ای کہ یک شبح ایجاد کند ، قابل حل است . چہ توسط خودش ... چہ توسط جادوگر ھا . اما حیف ... کہ نمی توانست فکر کند .
در نھایت ، آن وحشت تبدیل بہ یک نقطہ ضعف شد . نقطہ ضعفی کہ باعث می شد در مقابل ھر چیزی کہ نامرئی است ... ھر چیزی کہ زمزمہ می کند ... ھر چیزی کہ بدنش مانند تکہ ای از تاریکی در روشنایی خورشید است ، ناتوان شود . از فردای آن شب ، محیا چیزی را کم داشت . رویایی زیبا . رویایی کہ حتی ضعیف ترین افراد با داشتنش می توانند بہ اوج قدرت برسند . رویایی کہ می گوید بلند شو . تو می توانی ... می توانی بجنگی ... و شکست بخوری . می توانی دوبارہ بلند شوی ... و بہتر شکست بخوری . می توانی دوبارہ بجنگی ... و پیروز شوی . محیا دیگر آن رویا را نداشت . دیگر در ھیچ مبارزہ ای شروع کنندہ نبود . ھیچ ... مبارزہ ای . ھمیشہ طرف دوم او را بہ ریشخند می گرفت . در بیشتر اوقات ھم طرف دوم می دانست رتر از او قوی تر است ... مہم این بود کہ رتر نمی خواست باور کند .
محیا بسیار تلاش کرد این وحشت را ... این لکۂ تاریک ذھنش را کہ ھمچون سیاہ چالہ ای تمام افکارش را درون خود می کشید و نابود می کرد ، پاک کند . اما ھرگز نتوانست . چون ھر روز آساگ را می دید . چون ھر شب کابوس می دید . چون ھر روز مضطرب بود . چون ھر شب آساگ در کنارش خرخر می کرد . چون ھر روز با زمزمہ ھای غیر انسانی چشم باز می کرد ... و حالا ، حضور آساگ را حس می کرد . در این جنگل مخوف ... در راھی کہ پایانش معلوم نبود ... آساگ ھمراھشان بود . این بہ معنای پایان ھمہ چیز بود ؛ ھمہ چیز ... برای لحظاتی خودش را فراموش کرد . آساگ آنجا بود ... و لرد می دانست . می دانست کہ آنہا بہ کجا می روند . برای چہ ھدفی ... آساگ آنجا بود ... و حتما لرد قبل از آنہا بہ ھمراہ مادر خائنش بہ آن غار تاریک رفتہ بود و ... جنون آمیز بود . بہ گریہ افتاد . این روز ھا اصلا تعادل روانی نداشت ... حالا ... اگر دامبلدور می فہمید ، فکر می کرد کہ او خائن است . فکر می کرد کہ او یک دروغگوی کثیف است . اما او خائن نبود . لرد ھیچ وقت نمی گذاشت او این را ثابت کند ... این یک نفرین ابدی بود ؟ گریہ ھایش ، آیریس را منقلب کرد . بہ شانہ اش زد و گفت :
_ گریہ نکن محیا . الان واست آب پیدا می کنم . الان !
آب ؟ گریہ اش شدید تر شد . آساگ آنجا بود ... ھمہ شان را می بلعید و استخوان ھایشان را برای لرد می برد ... آن وقت ...
آیریس فریاد کشید :
_ الوین ؟ وارت ؟ سوروس ؟ جرارد ؟ کلارا ؟ یعنی اینقد ظالمین کہ چند جرئہ آب بہ این دختر نمیدین ؟ اون بہمون لطف کردہ ... راہ رھایی از دشمنامون رو نشون دادہ ... اونوقت شما ھا بہ خاطر چند جرئہ آب بہ گریہ میندازینش ؟ واقعا متأسفم براتون !
جرارد اول از ھمہ و بہ شدت اعتراض کرد :
_ میفہمی حرفاتو آیریس ؟ ما آب نمیدیم ؟ من کہ دادم ! پرتش کرد روم ! این رفتارش چہ معنی ای داشت ؟ ھوم ؟ جواب بدہ !
عصبی شدہ بود . آیریس با خشم گفت :
_ چند سالتہ جرارد ؟ شیش ؟ یا پنج ؟ بہ خاطر رفتار یہ دختر شونزدہ سالہ آمپر می سوزونی ؟
جرارد غرید :
_ اون بچہ نیست ! منم بچہ نیستم ... خوب میدونم جواب بی احترامی چیہ !
الوین گفت :
_ تو خودت چی آیریس ؟ تو ھم بہ خاطر یہ دختر شونزدہ سالہ جلوی رفقای چندین سالت می ایستی ! یعنی واقعا ارزششو داری ؟
وارت پوزخند زد :
_ حتما دارہ دیگہ ...
کلارا بہ آیریس خیرہ شد :
_ بحث آب و فداکاری برای بشریت نیست آیریس ! سعی کن بفہمی .
و مشک آبی را بہ طرفش پرت کرد . آیریس با بی تفاوتی آن را گرفت و گفت :
_ رفتار ھیچ کدومتون یادم نمیرہ .
مشک را بہ طرف محیا گرفت :
_ بیا ، عزیزم .
محیا عطش شدیدش را بہ یاد آورد . مشک را گرفت . بوی فوق العادہ بدی داشت ... زمزمہ کرد :
_ چشمامو باز میکنی آیریس ؟
او بلافاصلہ این کار را کرد :
_ چرا نکنم ...
محیا کمی از ان را روی دستش ریخت . شبیہ آب دھان پر از عفونت آساگ بود . آساگ ؟ ھنوز بال می زد . سرش را چرخاند . تمام فضای پشت و بالای سر ، چپ ، راست و مقابلش را جست و جو کرد . آن را نمی دید ... اما بقیہ چطور ؟ می دانست ھر جادوگری نمی تواند آساگ را ببیند و حس کند ... اما اطرافیانش کہ " ھر جادوگری " نبودند . نگاھی بہ اسنیپ انداخت . آیا او کہ با آرامش بہ مقابلش چشم دوختہ بود ، چیزی حس نمی کرد ؟ ناگہان فکری ترسناک بہ سرش زد . نکند کہ ... کہ او ... محیا ... دیوانہ شدہ بود ؟ کسی نجوا کرد :
_ امکانش ھست . شاید .
دھانش خشک شدہ بود . نمی دانست کدام کار درست و کدام نادرست است . اما ... باید با اسنیپ حرف می زد . باید . قبل از اینکہ اتفاق وحشتناکی بیفتد . البتہ اگر ... اگر تا آن زمان نیفتادہ بود . اگر آساگ آنجا بود ...
مشک را بہ طرف آیریس گرفت :
_ ممنون . کلارا ... ممنون .
آیریس غرغر کنان گفت :
_ نخوردی کہ ! تو چت شدہ ؟
ساعتی بعد ، ھنگام غروب ، برای استراحتی نیم ساعتہ توقف کردند . نگاہ محیا روی اسنیپ بود کہ دور تر از ھمہ ، بہ درختی تکیہ دادہ و نشستہ بود . مقابلش ایستاد ؛ اما او عکس العملی نشان نداد . زانو زد . دستانش را روی زمین گذاشت و گفت :
_ پروفسور ؟
اسنیپ نگاھش را بہ او دوخت . نگاہ پر از تہدید ، تحقیر و بی اعتمادی اش را . محیا بہ آرامی گفت :
_ پروفسور ... اونجا رو نگاہ کنین !
و بہ تختہ سنگ بزرگی با ابعاد نامنظم کہ در ھفت متریشان بود ، اشارہ کرد . اسنیپ نیم نگاھی بہ سنگ خاکستری انداخت . محیا گفت :
_ می بینینش ؟
سر تکان داد :
_ نہ . شعاع محدودۂ بیناییم فقط یہ مترہ . آخہ میدونی ... من چشمام خیلی ضعیفہ .
پس نمی دید . اگر آساگ را روی آن تختہ سنگ می دید ، اینطور خونسرد نمی ماند . شاید ھم می دید ... اصلا شاید او آساگ را دنبال خودش آوردہ بود تا ... تا بقیہ را بکشد . تا بعد بہ دامبلدور شرح دھد کہ آنہا چگونہ مورد ھجوم چند موجود جادویی قرار گرفتند و با رشادت کشتہ شدند . تا شرح دھد کہ چگونہ ھمہ نقشہ ھایشان از بین رفت ... این ... یک توطئہ بزرگ بود ؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.