هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

Mohamadd


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۰۸ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
موضوع:هری در کوچه دیاکون برای ورود به هاگوارتز
هری با تعجب و حیرت به اطراف نگاه میکرد
نوع نگاه مردم در کوچه دیاگون برای او عجیب بود
از هاگرید پرسید:
_ چرا مردم به من اینگونه نگاه میکنند؟
هاگرید گفت:
-چون تو پسر منتخب هستی
پسری هستی که زنده ماند
هری متحیر پرسید:
-منتخب ؟منتخب به چی؟
هاگرید جواب داد:تو کسی هستی ک سیاهترین جادوگرن رو شکست دادی
هری پرسید:هاگرید اسم اون ولد....
ناگهان هاگرید مانع ادامه حرفش شد و با لحنی عصبانی گفت:هرگز اسمشو به زبان نیار
تو اورا شکست دادی
هری پرسید:
- ایا او هنوز هم هست
هاگرید پاسخ داد :
-کسی چیزی نمیداند اما اگر هم باشد ضعیف تر از ان است که بتوان تصور کرد
هری به ناکاه خود را در برابر اقای گریگوریچ دید که ب او میگفت این چوب است ک صاحب خود را انتخاب میکند
تو با قدرت نهفته خود و این چوب دشمن خود راشکست خواهی داد
هری متعجب بود همینطور علاقمند به وجود و رفتن به دنیایی جدید
پرسید :-قدرت کدام قدرت؟چوبدست فروش جواب داد :
-اوه خدای من
خواهی دانست اقای پاتر
هاگرید هری را به قطار هاگوارتز اکسپرس رساند
بعد از رسیدن ب هاگوارتز و قلعه هری به شدت اشتیاق داشت اما این اشتیاق او خیلی زود به نگرانی مبدل گردید
پس از دیدن پروفسور مک گوناگال هری و دیگر سال اولی ها به سمت تالار بزرگ هدایت شدند
تالاری بزرگ با فضایی ارام بخش
روز مهمی بود
روز ورود او به هاگوارتز
اما در عین ارامش ترسی نیز حکم فرما بود
ترس اینده ای ک در دستان یک کلاه پوسیده و یک صندالی قرار کرفته بود
مک گوناگال یکی یکی دانش اموزان را صدا میزد
ناگهان قرعه به نام هری افتاد
_هری پاتر؟
برای هری تنها گروهی که مهم بود گروه پدر و مادرش گریفیندور بود لرزان و با نفس هایی بریده به سمت کلاه حرکت کرد و مک گوناگال کلاه را برسرش گذاشت

کلاه:
_خب خب خوب ببین چی داریم ی دانش اموز دیگ
میبینم ک مضطربی
کمی جاه طلبی و حس شجاعت داری خودت چی فکر میکنی؟
هری:
-نه نه نه اسلیترین نه اسلیترین نباشه من نباید اسلیترینی باشم
کلاه:-
-چرا نه تو به اسلایدرین بری بسیار بسیار موفق میشوی و به اهدافت خواهی رسید و درخشان خواهی بود
هری گفت:نه
او ارزو کرد جزو گریفیندور باشد او فکر میکرد هیچ چیزی برای او به این نسبت مهم نخواهد بود
ناگاه کلاه با لحنی عجیب فریاد زد:
-پس گریفیندور خواهان یک عضو جدید و سرسخت است
گریفیندور
هری به سمت گروه جدید خود حرکت کرد
ان روز با همه ترس هایش
بهترین روز برای هری بود زیرا با ترس ها و نگرانی هایش روبرو و اورا مسیری بزرک و مقدر شده قرار داد
پایان
***

پاسخ:
بازم خوش اومدی به کارگاه! اگه نکاتی که توی پست قبلیت بهت گوشزد کردمو یه بار دیگه نگاه کنی، تقریبا هیچ کدومش رعایت نشده. ببخش لحن منو اگه یکمی تنده، ولی باز همون مطلبی بود که گفتم، خیلی سریع پیش رفتی، علائم نگارشی رو رعایت نکردی و مهم تر از همه خلاقیت نداشت و مطلب از خود کتاب بود.

نقل قول:
ناگاه کلاه با لحنی عجیب فریاد زد:
-پس گریفیندور خواهان یک عضو جدید و سرسخت است
گریفیندور
هری به سمت گروه جدید خود حرکت کرد
ان روز با همه ترس هایش
بهترین روز برای هری بود زیرا با ترس ها و نگرانی هایش روبرو و اورا مسیری بزرک و مقدر شده قرار داد

ناگاه کلاه با لحنی عجیب فریاد زد:
- پس گریفیندور خواهان یک عضو جدید و سرسخت است؛ گریفیندور!

هری به سمت گروه جدید خود حرکت کرد.
آن روز با همه ترس هایش بهترین روز برای هری بود، زیرا با ترس ها و نگرانی هایش روبرو و اورا مسیری بزرگ و مقدر شده قرار داد.


همونطور که دیدی، هم از لحاظ علائم نگارشی، هم فاصله ی بین دیالوگ و توصیف پست برای خواننده راحت تر شده. پس ازت میخوام به این نکات گوش بدی و با یه نمایشنامه ی بهتر برگردی. پس فعلا...
تائید نشد.


ویرایش شده توسط Mohamadd در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۲۰:۵۳:۱۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۲۳:۲۰:۰۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

Mohamadd


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۰۸ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
موضوع:هری و رون و پرواز در اسمان هاگوارتز
هری و رون بعد از این ک ماشین پدر رون رو قرض میگیرند به سمت هاگوارتز حرکت میکنند ولی نمیدانستند یک جن زیرک به اسم دابی سکو ورود ب قطار رو دستگاری کرده و رفتنشون رو با سختی و مشقت روبرو میکند البته این سختی فقط به دستکاری سکو ختم نمیشد بلکه مجبور می شدند برای رسیدن به مدرسه ریسک کنند و هم خودشون و هم پدر رون رو در خطر قرار دهند
هری و رون به دنبال قطار حرکت کردند و تصور داشتند ماشین توسط عامه مردم قابل رویت نیست ولی نمیدانستند این مشکلات به دلیل ممانعت های دابی برای نرفتن هری به مدرسه و تهدید دابی بود.وقتی به ناچار مجبور به استفاده از ماشین پرنده شدند رون ماشین رو نامرئی کرد.ناگهان به هنکام رسیدن به قطار هری به ماشین نکاه کرد و ناکهان با تعجب فراوان به رون گفت:
-ای مرلین بزرگ رون ماشین نامرئی نیست
رون در جواب گفت:
-مگر امکان داره این غیرممکن است و با حیرت و تعجب به
بیرون نگاه کرد تا ماشین را ببیند ناکهان ماشین را قابل دیدن مشاهده کرد در اون لحظه با تعجب و وحشت در جواب هری گفت :
-اوه خدای من
این ممکن نیس چطور امکان دارد این طبیعی نیست.
در این هنگام
ناگهان به یکباره ماشین هنگام پرواز در اسمان بخاطر ورد های دابی شروع ب چرخش و از کنترول خارج شد
هری از ماشین به بیرون پرتاب شد
در ان لحظه هری با خودش می‌گفت:
- چرا این راهو انتخاب کردیم و سوار این ماشین شدیم آن هم این ماشین
ماشین ارتور ویزلی متعلق به وزارت جادو
وزارتی ک بیشتر تحت سلطه مخالفانی مانند مالفوی بود
رون به هری کمک کرد و نگذاشت او اسمان ب زمین بیوفتد درحالی که هری درحال
صحبت با خود بود ناکهان رون فریاد زد :
-چرا آمدی چرا وقتی پیشنهاد ماشین رو دادم مخالفتی نکردی
تنها راهی بود ک داشتنمو داریم و انکار ناپذیره الان باید منتظر باشیم پس
طاقت بیار
وقتی به هاگوارتز رسیدند
به ناگهان ماشین از کنترول خارج شد و بجای ورود توی محوطه ممنوعه درون ی درخت دیوانه خطرناک به اسم بید کتک زن
گیر کرد و اسیب شدیدی متحمل شدند به نحوی ک ماشین بشدت اسیب دید و جدا از این ک هری و رون بشدت ترسیده و قبض روح شده بودند نگران ورود ب مدرسه بدون دیده شدن نیز بودند .ناگهان شاخه های درخت دیوانه وار داخل ماشین شدند و درست از وسط ماشین رد شدند و هری و رون مثل بهت زده ها همدیگر را نگاه میکردند یک دفعه ماشین از درخت پایین افتاد و ماشین
هری و رون و وسایلشونو به بیرون پرتاب کرد و شروع به حرکت به سمت جنگل سیاه رفت
رون گفت :
-اوه خدای من چه شده
یعنی چه
ماشین کجا می‌رود
مگر امکان دارد
و مدام با خودش تکرار میکرد:
- هری پدرم...پدررررم... پدرم مرا میکشد من داغون شدم
هری هم گفت:
-رون روح مرلین بزرگ کمکت کند
درحالی که وارد قلعه میشدندو سورس اسنیپ را دیدند ولی دامبلدور به موقع همراه با پروفسور مک گوناگال برای نجاتشون سر رسیدند اسنیپ تصمیم به تشویش جو و در نهایت ب دلیل دشمنی با پدر هری و رون تصمیم به اخراج آنها گرفته بود ولی دامبلدور مجازات اخراج رو به فرستادن یک نامه به خانواده رون کاهش میدهد و برای خانواده رون نامه میفرستاد ک در جریان خطای بزرگی که رون انجام داده باشند و بهشون اطلاع بدهند رون با استفاده از ماشین دنیای هاگوارتز و راز ان رو با خطر افشا روبرو کرد درحالی که رون زیر لب میکفت:
- از اسنیپ متنفرم
هری خانوادم مرا میکشند
درحالی که هردو نکران بودند پروفسور مک گوناگال هری و رون را به خوابگاه گریفیندور هدایت کرد
ناگهان هری گفت :
-رون کافیه زنده ایم و خطر رفع شده یک گریفیندور نمیتواند ترس رو به وجودش راه بدهد هروقت ترسیدی یادت باشد یک گریفیندوری با افتخار و شجاع هستی
میراث و نگهدار گودریک گریفیندور
پایان
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. اینجا ما هدفمون اینه که خلاقیت رو بسنجیم و براساس اون یه پست تائید یا رد میشه. ولی نمایشنامه ی تو صرفا یه قسمت از کتاب با تغییرات خیلی جزئی بود که اصن به چشم نمیومد. پس دفعه ی بعدی با یه نمایشنامه ی خلاقانه تر بیا پیشمون. تا اونموقع، فعلا...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط Mohamadd در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۱۵:۱۳:۴۱
ویرایش شده توسط Mohamadd در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۱۵:۲۶:۱۷
ویرایش شده توسط Mohamadd در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۱۵:۳۱:۲۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۱۸:۰۸:۱۵


راز پرواز رون و هری با ماشین پرنده
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

آقای الیوندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۳ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۵۵ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۹
از رختخواب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر کوچک شده


هری و رون با ماشین پرنده بر فراز هاگوارتز می‌رفتند. ولی آخر چطور؟

قضیه از این قرار بود که: هری و رون می‌خواستند از قطار هاگواتز بگریزند که آن زن چرخدستی ‌دار جلویشان را گرفت و دنبالشان رفت که ناگهان کسی به هری طلسم «پتریفیکوس توتالوس» را زد. از قرار معلوم مالفوی از فرصت استفاده کرده بود و هری را طلسم کرده بود. رون هم که از هری عقب افتاده بود به دام زن افتاده بود. رون داشت به کوپه برمیگشت که یک جفت نور دید که نزدیک می‌شد. جلوتر و جلوتر آمد تا معلوم شد بلاتریکس لسترنج و یک مشنگ در ماشین نشسته‌اند و هر دو بی‌هوشند. رون خواست فرار کند ولی زن که نمی‌گذاشت! حالا دیگر ماشین به قطار خورده بود و داخل شده بود و از چند سانتی متری رون گذشت. هری هم که دیگر خوب شده بود دنبال رون آمد و رون را به زور آزاد کرد و باهچ هم بلاتریکس و آن مشنگ بدبخت را به بیرون ماشین انداختند و سوار ماشین شدند. حالا کدام‌یک بلد بودند که ماشین برانند؟
بالاخره هری با هزار بدبختی که شد توانست با حرکات عجیب عمو ورنون که رون را شگفت‌زده کرده بود ماشین را براند. داشتند می‌رفتند که هری کنترلش را از دست داد و یک راست به طرف دفتر دامبلدور رفتند. داشتند به سلامتی برخورد می‌کردند که کسی که معلوم بود دامبلدور نیست با طلسمی، ناشیانه آن ها را به بالای قلعه راند و از قرار معلوم طلسم‌های ماشین را خنثی کرده بود. حالا ماشین بدون هیچ کنترلی وارد قلعه شد و تک تک کلاس‌ها را خراب کرد تا به رصدخانه رسیدند و دوباره به بیرون قلعه رسیدند و بار دیگر دور هاگوارتز گشت زدند ولی برای بار سوم به جای وارد شدن به قلعه از قلعه دور شدند و رفتند تا قطار هاگوارتز را دیدند. ولی آن به سمت مخالف هاگوارتز می‌رفت. آت ها نزدیک و نزدیک‌تر شدند تا به قطار خوردند و بالاخره بی‌هوش شدند.

پایان
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. راستش یه چندتا نکته هست که لازمه بهت گوشزد کنم؛ توی نوشتن، معمولا موقع توصیف از شکلک استفاده نمی‌کنیم. چون توصیف اسمش روشه و باید بتونه حس رو منتقل کنه و فارغ از هر چیز دیگه ای فضا و اتفاقات رو وصف کنه. یه نکته ی دیگه ای که می‌خوام بگم اینه که داستانت دیالوگ نداشت، برای همین یه جورایی برای خواننده حوصله سر بر میشد. و از طرفی دیگه اونقدری که باید پرداخته نشد به سوژه و خیلی سریع بود روند. خلاقیتت جالبه؛ باید سعی کنی بیشتر به نکات نگارشی دقت کنی و سعی کنی بیشتر داستانت رو بپردازی و به فکر خواننده هم باشی که راحت بتونه بخونه. نتیجتا فعلا...

تائید نشد.
با یه نمایشنامه کامل تر پیشمون برگرد، منتظرتیم!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۴ ۲:۴۴:۴۱

Wizard is the best tool


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

کندرا دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۱:۳۸ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
آن روز روز مهمی بود. اول ترم هاگوارتز بود و بچه های آن در حال گروهبندی بودند. پروفسور مک گوناگال به ترتیب اسم سال اولی ها را صدا می زد و آنها با ترس و لرز به سمت کلاه گروه بندی روانه می شدند. من جزو آخرین نفراتی بودم که گروهبندی شدند. ۵ نفر بیشتر نمانده بود که اسم من را صدا زدند. پروفسور مک گوناگال نگاهی به دفترچه اش انداخت و اسم من را اعلام کرد. من با پا هایی لرزان به سمت کلاه گروهبندی رفتم. نمی خواستم هافلپافی باشم. نمی خواستم ریونکلاوی باشم . نمی خواستم اسلیترینی باشم. فقط و فقط گریفندور را می خواستم.
آنجا یک سه پایه و یک کلاه قدیمی و نخ نما وجود داشت. استرس داشتم. صد ها نفر به من خیره شده بودند و این وضعیتی بود که من به آن عادت نداشتم.
کلاه گروهبندی با ابرو های بالا رفته گفت:

- بزار ببینم... خب... شجاعتت بدک نیست... فقط از سوسک می ترسی ها؟

من بدم آمد. دوست نداشتم دیگران این را بفهمند.
-
امم... گریفندور

خوشحال و شاد به سمت میز گریفندور رفتم. ریونکلاوی ها با اخم مرا نگاه می کردند! فقط ۱۱نفر به ریونکلاو رفته بودند.
آن روز یکی از بهترین روز های زندگی من بود.
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. اگه اشتباه نکنم قبلا هم اینجا بودی و راهنمایی های لازم بهت شده. از لحاظ نگارشی قابل قبول بود و مشکلی واسه خواننده ایجاد نمی‌کرد. ولی از لحاظ محتوایی جا داشت بیشتر پرداخته بشه به توصیف فضا، ولی از اونجایی که تلاش و پیشرفت مشخصه، بنظرم با ورود به ایفای نقش قوی تر میشی و مشکلاتت برطرف میشن. پس...

تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!




ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۲ ۲۱:۳۷:۱۱

همیشه پشتتونم اما نه وقتی مشغول خیانتید


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۱۵ دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره ی پنج

تصویر:شماره ی پنج
موضوع:گروهبندی لونا لاوگود


لونا با لبخندی ساختگی بر لبش به دوستش جینی نگاه کرد،لبش را گزید:
-میدونی چیه جینی روا
جینی-جینی!،اگه میخوای اسممو کامل بگی بگو جینیروا نه جی نی رو عا !
لونا با نیشخندی گفت:
-دوست دارم اینطوری بگم!
جینی نفسی صدا دار کشید،لونا گفت:
-من خیلی دوست دارم بیام گریفندور ولی ما لاوگودها جد در جد روونکلویی بودیم
جینی تصحیح کرد:
-رونکلاوی!؟
لونا-نه نه روونکلویی ... اره دیگه ولی گریفندورم دوست دارم
پرفسور مک گونکال فریاد زد:
-جینی رووعا ما لوو ویز لیی!!!!
جینی زانوهایش از استرس سس شده بود ولی بازهم زیر لب غرغر کرد:
-جینیروا مالی ویزلی!
انگار زمان و زمین اسمان و زمین حالا هرچی دست رو دست هم دیگه گذاشته بودند که اسم جینی را اشتباه بگویند.
لونا دوباره شیطنتش گل کرد و گوش پوش های صدای روح خوان را بر روی گوش هایش گذاشت:
-که اینطور...نیروی عشق خیلی زیاده! ... تو در هافلپاف میتونی به موفقیت برسی چونکه سخت کوشی،خیلی خب خیلی خب! باشه باشه داشتم میگفتم نیروی عشق خیلی قویه و تو میتونی بری به ...
لونا گوش پوش های صدای روح خوان را از گوشش در اورد کلاه فریاد زد:
-گریفندور!!!!!!!
اعضای گروه گریفندور شروع به دست زدن کردند،حالا نوعبت لونا بود،بر روی صندلی نشست صدای کلاه در سرش پیچید:
-در گریفندور میتونی به موفقیت های زیادی برسی!،ولی...دوست داری که برای دنیای سفید جادوگری کاری کرده باشی؟دوست داری که کاری کرده باشی که دنیای جادوگری در امنیت باشه؟
لونا-با گروهبندی من؟دنیای جادوگری میتونه تغیر کنه؟
کلاه-سالهاست که منتظر گروهبندی تو و هری جیمز پاتر بودم!کسانی که میتوانند راه دنیای جادوگری را مشخص کنند.
لونا-اره دوست دارم که به دنیای جادوگریم کمکی کرده باشم
کلاه-پس باید به ریونکلاو بری
لونا-چرا؟
کلاه-خودت متوجه میشی چند سال بعد ... چند سالی که مثل یک چشم به هم زدن نزدیکه! ... برو به ....
کلاه فریاد زد:
-ریونکلاو!!!!!!!!!!!!!!
لونا با لبخندی واقعی به سمت میز گروه ریونکلاو رفت، او میدانست که با تصمیمش جان دنیای جادوگری را نجات داده است،او خوش حال بود که حتی کلا گروهبندی اعلام کرده بود که او یک گریفندوری واقعیست،می دانست که به زودی به خودش افتخار خواهد کرد.

با کمک لونا هری تونست تاج رو پیدا کنه
درمورد گوش پوش صدای روح خان
صدای ذهن خوان اسم واقعیشه
و مخترعش لونا پاتر یعنی من هستم :)

***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.از لحاظ خلاقیت و پرداختن به یه سوژه ی جدید چیز جالبی بود ولی چندتا نکته که لازمه بهشون اشاره کنم رو توی این تیکه ای که ازت ادیت میکنم بهت نشون میدم.

نقل قول:
جینی تصحیح کرد:
-رونکلاوی!؟
لونا-نه نه روونکلویی ... اره دیگه ولی گریفندورم دوست دارم
پرفسور مک گونکال فریاد زد:
-جینی رووعا ما لوو ویز لیی!!!!
جینی زانوهایش از استرس سس شده بود ولی بازهم زیر لب غرغر کرد:
-جینیروا مالی ویزلی!
انگار زمان و زمین اسمان و زمین حالا هرچی دست رو دست هم دیگه گذاشته بودند که اسم جینی را اشتباه بگویند.


"جینی تصحیح کرد:
-ریونکلاوی؟!
- نه نه روونکلویی... آره دیگه، ولی گریفندورم دوست دارم.

پرفسور مک گونکال فریاد زد:
-جینی روعا ما لو ویز لی!

جینی زانوهایش از استرس سست شده بود ولی بازهم زیر لب غرغر کرد:
-جینیروا مالی ویزلی!

انگار زمان و زمین، آسمان و زمین حالا هرچی که هست دست رو دست هم دیگه گذاشته بودند که اسم جینی را اشتباه بگویند."


همین‎طور که دیدی، چندتا نکته ای که تصحیح شد، اول علائم نگارشی بودن که بهتره فقط از یکیشون استفاده بشه و فلسفه ی اون شکلک رو داخل توصیف درک نکردم چون حتی به توصیفتم ربط خاصی نداشت، و اینکه بعد از دیالوگ دوتا اینتر میزنیم و از توصیف جداش میکنیم؛ در آخر، این مشکلات با ورود به ایفای نقش حل میشن، پس...

تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۱ ۲۳:۴۷:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

Amir.Potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۴ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر ۸
صدای فریادی او را بخودش آورد، تا چشم کار میکرد خرابه بود و جادوگرهای زخمی یا مرده، از گروه آنها فقط او زنده مانده بود و البته دشمن هم هنوز زنده بود.
باید کاری میکرد، تا بحال چنین جنگی ندیده بود، همه جا پر بود از صدای انفجار! نه هر انفجاری، میتونست بوی جادوی سیاه رو در هوا استشمام کنه، باید کاری میکرد، خیلی سریع از جایی که پنهان شده بود سرکی کشید و در ذهنش نقشه ای از محل حضور دشمنانش شکل گرفت، باید زود حرکت میکرد وگرنه مرگ تنها نتیجه ی زحماتش بود
هدف از این ماموریت که بیشتر به جنگی سنگین تبدیل شده بود نجات آخرین طلسم بود
با ان طلسم همه ی مشکلات حل می شد، اما طلسم نیز محافظانی داشت که میدانستند
حتی به قیمت مرگشان نباید این کتیبه ی ارزشمند بدست هرکسی بیافتد، اما او هرکسی نبود، باید هرچه زود تر راهی پیدا میکرد تا از شر دشمنانش راحت می شد تا بتواند با محافظان کتیبه مذاکره کند، صدایی طلسمی غریبه را در نزدیکی او فریاد زد، انفجاری دقیقا در همان جایی که او بود همه پناهگاهش را ازبین برد، اگر در لحظه ی آخر به طور ناخوداگاه
طلسمی محافظ بدور خود نپیچیده بود حتما کشته شده بود ، بسرعت حرکت کرد طلسمی مرگ بار روانه سمتی که صدا را شنیده بود کرد و دوید، حتی صدای فریاد پر درد هدفش نیز اورا از دویدن باز نداشت، میدوید و طلسم های باستانی خود را یک به یک میخواند و به هم میپیچید، طلسم هایی قوی تر از هرچه که دیگران بلد بودند، آنها را در یک کتاب قدیمی که متعلق به پدربزرگ مادرش بود خوانده بود؛ اما هیچ وقت جرات استفاده از آنها
را نداشت، اما الان وقت جرات داشتن و نداشتن نبود، جنگ بود و باید به هر قیمتی خودش را به حلقه محافظین طلسم ، گروهی پنج نفری به سمتش حمله ور شدند اما قبل از اینکه طلسمی به سویش بفرستند ناگهان به سمت یکدیگر برگشتند و همدیگر را با مشت و لگد مورد حمله قرار دادند، لبخندی زد و به دویدن ادامه داد و با خودش فکر کرد طلسم های قدیمی در عین سادگی چقدر کارامد هستند، حلقه محافظان را میدید اما مشکلی وجود داشت ، آنها بشدت مشغول جنگیدن با مردی یا شاید موجود سیاه پوشی بودند که به طرز وحشت آوری قدرتمند و سریع بود، قدم هایش را بلند تر و تند تر کرد، باید به محافظان کمک میکرد ، آن مرد/موجود هرچه که بود نباید دستش به کتیبه و طلسم باستانی میرسید، یکی از مهلک ترین طلسم هایی را که از کتابهای پدربزرگ مادرش فرا گرفته بود آماده کرد، ظاهر محافظین اورا میترساند اما قامت سیاهپوش قدرتمند تر و خبیث تر به نظر می آمد، طلسم را آماده کرد، فاصله اش تا آن موجود کم نبود اما بهر حال باید تلاشش میکرد، عصایش درخشید و هدف گرفت ، در همان لحظه یکی از محافظین اورا دید و با سرعتی باور نکردنی به سمتش حرکت کرد، اما دیگر دیر شده بود و او طلسم را رها کرده بود، نور سفید کور کننده ای محیط را پر کرد و سپس او بیهوش شد.
----
دامبلدور اولین چیزی که دم دستش بود رو برداشت که نامه رو باز کنه ، از آخرین باری
که جادوگر کهنسال تکه ای از خاطرش را برای او فرستاده بود مدتها میگذشت و دامبلدور کم کم داشت نا امید می شد تا اینکه یک پرنده عجیب رنگارنگ امروز دوباره برایش نامه ای آورد، نامه ای که رویش نوشته شده بود خاطرات یک محافظ پیر قسمت سوم.+
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. هدف از این تاپیک خلاقیت و نوشتن یک داستان از یه دید جدید تو دنیای هری پاتره و به خوبی این کار رو انجام دادی. فقط یه چیزی که برای من یکم عجیب بود، این بود که شباهتی به یه فن فیکشن داشت برای من، که قبلا خونده بودمش. ولی از اونجایی که اسم اون فن فیکشن یادم نیست و مدرکی هم ازش ندارم، مشکلی نیست و بهت اعتماد میکنیم. تنها نکته ای که میتونم بهش اشاره کنم پاراگراف بندی و علائم نگارشیه که اینجا یه مثالش رو داریم:

نقل قول:
حتی صدای فریاد پر درد هدفش نیز اورا از دویدن باز نداشت، میدوید و طلسم های باستانی خود را یک به یک میخواند و به هم میپیچید، طلسم هایی قوی تر از هرچه که دیگران بلد بودند، آنها را در یک کتاب قدیمی که متعلق به پدربزرگ مادرش بود خوانده بود؛ اما هیچ وقت جرات استفاده از آنها
را نداشت، اما الان وقت جرات داشتن و نداشتن نبود، جنگ بود و باید به هر قیمتی خودش را به حلقه محافظین طلسم ،


" حتی صدای فریاد پر درد هدفش نیز اورا از دویدن باز نداشت، میدوید و طلسم های باستانی خود را یک به یک میخواند و به هم میپیچید. طلسم هایی قوی تر از هرچه که دیگران بلد بودند. آنها را در یک کتاب قدیمی که متعلق به پدربزرگ مادرش بود خوانده بود؛ ولی هیچ وقت جرات استفاده از آنها را نداشت؛ اما الان وقت جرات داشتن و نداشتن نبود، جنگ بود و باید به هر قیمتی خودش را به حلقه محافظین طلسم ، می‌رساند"

همین‎طور که دیدی توی این بخش یه فعل رو هم جا انداخته بودی که پیشنهاد میشه برای جلوگیری از این اتفاقات یه دور قبل از ارسال پستتو چک کنی. اما این ایرادات کوچیکن و با ورودت به ایفای نقش مطمئنم رفع میشن، پس...

تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۰ ۱۴:۳۲:۴۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹
از پاتیل درزدار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر
نیمه شب خنک تابستانی بود. مردی عصبانی با موهای بلند و دماغ عقابی راهرو قلعه را با گام های استواراش می پیمود. شنل بلند و سیاه اش به کف راهرو خاک آلود مالیده می شد و صدا تق تق کفش هایش سکوت آنجا را برهم زده بود. بله هاگوارتز‌آرام تر و ساکت تر از هر زمان دیگری بود و تابلو ها تک تک به خواب آرامی می رفتند وجه مشترک همه آن نقاشی های رو دیوار یک چیز بود: دلتنگی! آن ها دلتنگ جادو آموزان نوجوان بودند که با شور و شوق و البته کمی بازیگوشی به دنبال یادگیری سحر در این قلعه باشکوه روزهایشان را سر می کردند. اما این مرد نه....! برای او هیچ چیز این قلعه فرق نمی کرد! چه جادو آموز و استاد در آنجا باشد چه نباشد! فقط زندگی در کنج دخمه اش مهم است و بس
. از پله ها که بالا می رود تابلوی پیرمرد جادوگری در قرون وسطا که چهره مهربانی داشت با علاقه از مرد پرسید: چند روز به سال تحصیلی جدید مانده؟ و آن مرد که اسنیپ نام داشت با کنایه گفت: همینطور به علافی ات ادامه بده چند روز دیگه میان. پیرمرد که از این حرف اسنیپ ناراحت شده بود گفت :هی... اسنیپ با اخم گفت: خفه شو عجوزه پیر.
و با تندی از پله ها بالا رفت و به طبقه جدیدی رسید. در آن سالن شمع جادویی وجود نداشت و بسیار تاریک بود ولی آن مرد ترجیح داد از چوبدستی اش برای روشنایی آنجا استفاده نکند زیرا آنجا خوب می شناخت و حتی اگر چشمانش بسته بود نیز می توانست ادامه دهد چون با آن سالن خیلی خاطره دارد!
روبروی دیواری ایستاد دست در جیب شنلش کرد و کاغذی را بیرون آورد. روی کاغذ با خط بسیار زیبا نوشته بود:
سورس عزیز، امیدوارم حالت خوب باشد نقشه ام دارد تا حدودی کامل می شود فقط از تو یک کمک دوستانه می خواهم آن هم این است که وارد اتاق ضروریات شوی. در میان اسباب و اثاثیه مخفی شده آنجا آیینه بزرگ باستانی وجود دارد که به آیینه نفاق انگیز مشهور است. ماموریت من به تو این است که با توانی های جادویی ات آیینه را برسی کنی و ببینی که آیا مکان خوبی برای مخفی سازی سنگ جادو هست؟
ارادتمند تو آلبوس دامبلدور
اسنیپ با خواندن آن تکه کاغذ ابتدا به فکر رفت و یاد جمله درون نامه افتاد: ماموریت من به تو... و دون ذهن خود پوز خندی زد و به خود گفت انگار که غلام این پیرمرد دیوانه هستم سپس کاغذ را مچاله کرد و درون جیبش گذاشت. سریع روی اخمویش به دیوار کرد و از روی عمد با صدا بلند گفت: خودت که می فهمی چی تو ذهنم می گذره، بذار وارد آن جا شوم!
در کثری از ثانیه دیوار تغییر شکل داد و در وسط آن در چوبی بسیار بزرگی که قدیمی بود و از جنس چوب گردو بود پدیدار شد و اسنیپ بدون هیچ گونه تغییر حالتی در صورت اخمویش از در رد و وارد اتاق ضروریات معروف هاگوارتز شد.
با بی میلی تمام درخواست شمع های آویزان نزدیک سقف کرد و خواسته اش برآورده شد و آنجا روشن شد. نمی توان آن سالن را چه نام گذاشت!‌پر بود از اسباب و وسایل قدیمی و ازنظر اسنیپ چندش آور! مرد بدون اتلاف وقتی چوب دستی اش را بالا آورد و از نوک چوبدستی اش نوری آبی پدید آمد و از نوک چوبدستی خارج شد و دور تا دور سالن چرخید و ناگهان بالای یک شی بزرگ و خاک خورده ایستاد. اسنیپ به سرعت دور تا دور سالن رفت تا به آنجا برسد و ناگهان آیینه قدیمی بسیار بزرگی دید او تا بحال آیینه ای به این بزرگی ندید بود دور تا دور آن چوب طلایی بود که بالای آن نقش زیبایی را درست کرده بود زیر آن هم یک سری کلمات بی ربط و بی معنی حک شده بود که او وقتش را صرف رمز گشایی آن نکرد. او با احتیاط بسیار روبروی آیینه ایستاد و به با صدایی مرموز به آیینه گفت: قابلیتت رو به من نشون بده.
نگاهش سرد و بی روح بود، قیافه اش بی تفاوت و کمرش خمیده که ناگهان انگار اتفاق بسیار بزرگی برای او افتاد نمی دانست که اتفاق خوبی است یا بد یا حیله است فقط انگار روح و روان رفتار و شخصیت او در کثری از ثانیه بسیار تغییر کرد مانند نگاه نوزاد به مادر به آیینه نگاه می کرد این آیینه انعکاس تصویر خودش را نشان نمی داد بلکه اسنیپی شاد و سرحال و بدون هیچ غمی در دنیا عاشقانه دست در دست زنی زیبا گذاشته بود. زنی با قد بلندی گیس های بلند و قرمز و ظاهری بسیار مهربان که به اسنیپ درون آیینه عاشقانه نگاه می کرد . اسنیپ واقعی گیج شده بود سرش را مدام می خاراند که زن سرش را روبروی او چرخاند و با صدای ملایم زمزمه کرد:سورس... قلبش فرو ریخت نزدیک بود که سکته کند. آرام نجوا کرد:لیلی؟ و زن سرش با خوشحالی به معنای آره تکان داد. اشک در چشمانش جاری شد خاطره های آن زن مغزش را درگیر کرده بود. در دل خود محکم خطاب به آیینه گفت: می زاری بغلش کنم یا بوسش کنم؟ لیلی سرش را چرخاند و مشغول نوازش سر اسنیپ درون آیینه شد. او با حسرت به منظره نگاه می کرد و آرزو می کرد کاش هیچکدام آن اعمال در گذشته اتفاق نمی افتاد: مرگ لیلی، ازدواج لیلی و پاتر، لو دادنشان توسط سیریوس دورو. در آن موقع با حسرت در دلش بیان کرد ای کاش اتفاقات گذشته اصلاح شود... که ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند وبا تردید از او پرسید:هنوز دوستم داری؟ اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد. سپس لیلی در آیینه با التماس و صدای بلغز آلود به او گفت:خواهش میکنم سیوروس مواظب پسرم باش مواظب هری باش او هیج کس را ندارد. سیوروس که از ناراحتی لیلی بسیار غمگین شد گفت :حتما حتما!لیلی که اشک در چشمانش جمع شده بود آرام گفت:آخرین درخواست و خواهشم اینه...اون پسر بچه چیزی که منو به یادت میاره پس اگر می خای هنوز در قلبت باشم ازش محافظت کن!اسنیپ دیگر طاقت گریه زن را نداشت و رویش را برگرداند و اصلا دیگر دستور دامبلدور برای او ذره ای اهمیت نداشت حتی اگر اشتباهش منجر به بازگشت لرد سیاه شود!حالا او ماموریتی مهم برای تنها عشق زندگیش دارد که باعث می شود دوباره او را به یاد بیاورد. با گام های سنگین و هدفی جدید اتاق را ترک کرد تا بالاخره بعد از مرگ لیلی هم که شد بازهم عشق اش در قلبش زنده شود.

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

هم خلاقانه بود و هم توصیفاتت با جزئیات و سنجیده بود که باعث شد خیلی خوب با شخصیت ها و احساساتشون همراه بشم.

فقط یه سری نکات ظاهری هست. یه مثال برات میزنم:
نقل قول:
ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند وبا تردید از او پرسید:هنوز دوستم داری؟ اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد. 

نکته اصلی دیالوگ هاست. دیالوگ ها باید توی پست مشخص و برجسته تر باشن. برای این کار، با یه علامت "-" در ابتدای دیالوگ ها، اول دیالوگ بودنشونو مشخص می کنیم. بعد با دوتا اینتر، توصیفات زیرشو ازش جدا می کنیم.

"ناگهان لیلی سرش را رو به اسنیپ واقعی گرداند و با تردید از او پرسید:
-هنوز دوستم داری؟

اسنیپ با عجله سرش را چرخاند و تایید کرد."


نکته بعدی...پاراگراف هاتو با دوتا اینتر از هم جدا کن. این فاصله ها باعث میشه پستت از حالت فشرده خارج بشه و نظم بگیره و خواننده با نگاه اول حس بهتری بهش پیدا کنه.

یه سری نکات هم در مورد زمان افعال و علامت گذاری هات هست که فکر نمی کنم بتونه جلوی ورودت رو بگیره. مطمئنا توی ایفا با تمرین بیشتر حل میشن. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط pearwizard در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۰ ۱۰:۳۸:۵۱
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۰ ۱۳:۳۶:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

مایکل مک مانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۵:۵۳ شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 6

نمیدونم باید از کجا شروع کنم ! دوست ندارم زیاد به عقب برگردم،مثلا اون جایی که یه نامه به

دستت میرسه و این حرفا !دوست دارم از همین الان شروع کنم !همین الان ! الان ! که یه کلاه

سخن گو روی سرم هست ! البته من این اسم را روش گذاشتم،چون این اسم واقعا بهش

میاد.برای من مهم نیست که این کلاه منو توی چه گروهی قرار بده ! البته این هم بگم که اگه

گروهم برای من مهم باشه از خانواده ای نیستم که برای کسی مهم باشه تو چه گروهی بیفتم !

ـ پس برات مهم نیست که توی په گروهی بیفتی ! هان ؟

ای کلاه بی خاصیت اخه تو چی میگه دیگه .

ـ فکر کنم خوابت برده اره ؟ جواب من رو بده !

به دروغ به کلاه گفتم : چرا ! چرا ! برای من خیلی مهمه !

البته اگه خجالت را کنار بگذارم یه جوری دروغ گفتم که فکر میکنم اسنیپ هم خنده اش گرفته باشه !

ـ مگه من بهت گفتم حرف بزنی ؟

با من و من جواب دادم:خوب آر......

ـ حرف نزن ببینم !

انگار این کلاهه دیونه است ! از این به بعد باید صداش بزنم کلاه سخنگو دیوانه ! سه ساعته داره روی کله من حرف میزنه !

ـ خب بزار ببینم تو چه گروهی بندازمت ؟ هافلپاف ! گریفیندور ! هافلپاف ! گریفیندور ! میتونی توی هافلپاف پیشرفت کنی !

نه نمیتونی،ولی شاید هم بتونی ! گریفیندور به درد تو نمیخوره ! نه اصلا به درد تو نمیخوره ! پس تو میری تو گروه ......

درسته گفتم گروه برای من مهم نیست ولی حالا دوست داشتم برم ت گروه هافلپاف ! یعنی من واقعا میتونم برم تو گروه هافلپاف؟

ـ پس تو میری تو گروه اسلیترین ! اره اون جا میتونی واسه خودت کسی بشی !

یکم پوستم سرخ شده بود،کلاه را از سرم در اوردم و رفتم تا سرنوشتم را توی گروه اسلیترین بسازم.


تصویر کوچک شده


------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

خلاقیت و نوع نگاهت به داستان رو دوست داشتم.

فقط یکم نکات ظاهری در مورد علامت گذاری ها و پاراگراف بندی هات هست. مثلا نیازی نیست بین علامت ها و پایان جمله ت فاصله بذاری. مثل اینجا...

نقل قول:
ـ پس برات مهم نیست که توی په گروهی بیفتی ! هان ؟

بهتر بود این شکلی بشه:

"ـ پس برات مهم نیست که توی چه گروهی بیفتی! هان؟"

یکمم زیاد با اینتر آشتی!
مثلا جاهایی توی پستت هست که هنوز جمله ت تموم نشده ولی اینتر زدی. مثل:

نقل قول:
البته من این اسم را روش گذاشتم،چون این اسم واقعا بهش 

میاد.برای من مهم نیست که این کلاه منو توی چه گروهی قرار بده !

اینتر رو زمان هایی می زنیم که مثلا یه موضوع تموم شده و می خوایم یه موضوع دیگه رو مطرح کنیم یا می خوایم یه دیالوگ رو از توصیفات زیرش جدا کنیم. در حالت عادی و مخصوصا وقتی جملاتت هنوز کامل نشده بهتره اینتر نزنی.

"البته من این اسم را روش گذاشتم، چون این اسم واقعا بهش میاد.

برای من مهم نیست که این کلاه منو توی چه گروهی قرار بده!"


چون مطمئنم با ورودت به ایفا این اشکالات ظاهری هم حل میشن. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لرد.لاس در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۸ ۲۳:۴۳:۳۵
ویرایش شده توسط لرد.لاس در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۸ ۲۳:۴۵:۲۶
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۹ ۰:۱۶:۱۲

زنده باد هافلپاف

زنده باد ولدمورت


داستان اسنیپ و آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

Nazanin12198


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۰۷ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
عکس سوم
اسنیپ در راهرو ها راه می‌رفت و زمزمه می کرد:« اون پسره جیمز پاتره! اما پسر لی لی هم هست!».
اولین روزی بود که هری را دیده بود و هنوز نمی دانست باید از او متنفر باشد یا نه. او از جیمز متنفر بود اما عاشق لی لی بود.همان طور که در راهرو ها قدم می زد ناگهان خود را جلوی دری مخفی دید.بر روی آن دست کشید و در باز شد. به آرامی وارد اتاق شد و جایی مثل انباری دید. به سمت آینه آن طرف اتاق رفت.به محض نگاه کردن به آن فوری خود را عقب کشید و به پشت خود نگاه کرد اما کسی آنجا نبود.وقتی دوباره به آینه نزدیک شد فهمید آن یک تصویر است.لی لی اونز در آینه به او نگاه می کرد و در آغوش او بود. آرزو کرد آن تصویر واقعیت بود.
_ چرا رفتی لی لی؟
در سکوت به تصویر نگاه کرد و لبخند زد.هری از گوشه ی اتاق شاهد این صحنه بود و به اسنیپ نگاه می کرد.
هری به آرامی شنل نامرئی را کنار زد و گفت:« تو مادرم را دوست داشتی؟».
اسنیپ از جا پرید و گفت:« تو از کی آنجا هستی؟ به خاطر تو ده امتیاز از گریفیندور کم میکنم که دیگر شب ها در قلعه پرسه نزنی. حالا به خوابگاه برگرد!».
هری با ناراحتی به خوابگاه برگشت تا آنچه که اتفاق افتاد برای رون تعریف کند.اسنیپ با حسرت به تصویر نگاه کرد و سپس در دخمه ای ناپدید شد.
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. هدف ما توی این تاپیک اینه که خلاقیت به خرج بدیم و با خلاقیت خودمون در مورد یه عکس یه نمایشنامه ی کوتاه بنویسیم. سه تا نکته ای که میتونم بهشون اشاره کنم اینه که، یک: روند پستت زیادی سریع بود و میتونستی بیشتر به توصیف فضا و شخصیت ها برسی؛ دو: ظاهر پست اولین چیزیه که خواننده باهاش روبرو میشه و اگه ظاهر پست مرتب نباشه و درست از علامت های نگارشی استفاده نشه؛ مخاطب رو زده میکنه. برای مثال این قسمت پستت رو برات یکمی ویرایش میکنم تا منظورم رو بهتر متوجه بشی:

نقل قول:
به سمت آینه آن طرف اتاق رفت.به محض نگاه کردن به آن فوری خود را عقب کشید و به پشت خود نگاه کرد اما کسی آنجا نبود.وقتی دوباره به آینه نزدیک شد فهمید آن یک تصویر است.لی لی اونز در آینه به او نگاه می کرد و در آغوش او بود. آرزو کرد آن تصویر واقعیت بود.
_ چرا رفتی لی لی؟
در سکوت به تصویر نگاه کرد و لبخند زد.هری از گوشه ی اتاق شاهد این صحنه بود و به اسنیپ نگاه می کرد.


"به سمت آینه ی آن طرف اتاق رفت. به محض نگاه کردن به آن، فوری خود را عقب کشید و به پشت خود نگاه کرد. اما کسی آنجا نبود. وقتی دوباره به آینه نزدیک شد، فهمید آن یک تصویر است. لی لی اونز در آینه به او نگاه می کرد و در آغوش او بود. آرزو کرد آن تصویر واقعیت بود.

- چرا رفتی لی لی؟

در سکوت به تصویر نگاه کرد و لبخند زد. هری از گوشه ی اتاق شاهد این صحنه بود و به اسنیپ نگاه می کرد."


همونطور که می‌بینی هم راحت تر مخاطب می‌تونه بخونه و هم ظاهر پستت تمیز تره، نکته ی سوم هم اندازه ی پستت بود که کوتاه بود. نتیجتا فعلا...
تائید نشد.
با یه نمایشنامه کامل تر پیشمون برگرد، منتظرتیم!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۷ ۲۱:۱۷:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

Admin


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۴۲ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
از قلعه هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 10


هری با دهان باز به صحنه خیره شده بود. آنجا کجا بود؟ اصلا شبیه شهر نبود. تا چشم کار می کرد، مغازه اطراف خیابان را احاطه کرده بود. و آنها مغازه های عادی نبودند! وسایلی می فروختند که هری تا به حال آنها را ندیده بود. البته آقا و خانم دورسلی هیچوقت او را به بیرون نمی بردند. اما او مطمئن بود که همچین وسایلی در لندن وجود نداشت!

هری از هاگرید پرسید:
- خواب که نیستم؟ اینجا وسایلی می فروشه که من تابحال ندیدم.
- هری، به نظرت من یه خوابم؟

و ضربه ی محکمی به پشت هری زد.

-آخخخخخ!
-اگه خواب بود دردت نمی یومد!
-هاگرید همه چی برام عجیبه! اینا عادی نیستن.

-هری، هیچکس مثل من توی دنیای شما بزرگ نیست. اینجا هیچکس عادی نیست. همه ی ما یه جادوگریم. و جادوگرا مثل مشنگا نیستن!
- مشنگ؟
- مثل خاله و شوهر خالت! اونا هیچ جادویی ندارن. می خوای همینجوری اینجا وایسی و فقط تماشا کنی؟ بیا هری!

هاگرید دست هری را کشید و او را به میان جمعیت برد. هری به هر کس که از جلویش رد میشد، نگاه می کرد و بعد از خیره شدن به چند نفر، فرق آنها را با آدما(به قول هاگرید مشنگ)فهمید. آدمهای اینجا چوبی در دستانشان داشتند که با آنها کار های جادویی انجام می دادند. اکثریت شنل بلندی می پوشیدند و عجیب تر از همه، سکه هایی بود که به فروشنده می دادند.

هاگرید به هری که با چشم های گشاد شده اطراف را نگاه می کرد، خندید و گفت:
-خیلی چیز ها هست که باید بفهمی. هری من یه کاری برام پیش اومده. این لیستو نگاه کن و وسایلشو تهیه کن. می تونی از بقیه بپرسی. اینم یکم پول.

هاگرید لیست بلند بالایی به اضافه ی هفت سکه ی طلا، چهار نقره و دو برنز به او داد. هاگرید میان جمعیت ناپدید شد و هری را با کلی سردرگمی و خرید تنها گذاشت!
***

پاسخ:
خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. داستان قشنگی بود، البته جای کار داره، میتونی با شکلک پستتو برای خواننده قابل لمس تر هم بکنی، ولی فاصله ها و پاراگراف بندی هات درست بودن، توصیفای جالبی داری؛ سبک نوشتنت جادوگرانیزه ست. نمیدونم از پستای تائید شده یاد گرفتی یا قبلا بودی. اما اگه شناسه ای داشتی میتونی با یه بلیت به مدیرا خبر بدی تا مسیر کمتری رو هم برای وارد شدن بگذرونی. در نهایت...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۷ ۲۰:۱۵:۲۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.