بسمه تعالی
- باباجان کسی نیست یه لیوان آب بده دست من؟
آلبوس دامبلدور روی مبل لم داده و با هیجان مطلبی در حاشیه روزنامه را مطالعه میکرد؛ ستون کوچکی بود راجع به انواع بافتنی و گلدوزی و قص علی هذا...
- بفرمایید.
- دستت دردنکنه باباجان.
پیرمرد سر برنگرداند، لیوان آب را بر حسب عادت از جایی که انتظارش را داشت برداشته و لاجرعه سرکشید، بعدش هم آخیشی گفته و بیشتر در مبل فرو رفت. حس و حال خوبی به او دست داد. با خودش اندیشید که « واقعا یک لیوان آب توی یه بعد از ظهر بهاری چه قدر میتونه حال آدم رو خوب کنه! » و با همین تصور لبخند پت و پهنی به صورتش نشست و لپهایش گل انداخت.
- بیاصل و نسبای هیپوگریف بیشعور خرِ گاوِ بزه... تو چی میگی؟
-
با شنیدن فریادهای فحش و ناسزایی که چنان موزون و دلربا بودند، از روی مبل جست و خیز کنان به سمت تابلو مادر سیریوس رفت تا خودش را از آن اثر هنری بهره مند نماید.
- ببینم؛ تا حالا کسی بهت گفته چشات تسترال داره؟
- چشای عمت تسترال داره... حالا یعنی چی؟
دامبلدور به سمت تابلو خم شد.
- یعنی... آدم میخواد واسه دیدنشون بمیره.
مادر سیریوس ابتدا سرخ شد و بعدش به آن طرف تابلو رفت، پردههای دو طرف تابلو را هم کشید و از همانجا فحشها و ناسزاهای موهومی را فریاد کشید.
- سلام پروفسور!
- سلامته قربان تی بلامیسر.
- خوبین؟
پیرمرد چندقدمی به سمت ریموند و کوین رفته و در چند قدمی آنها متوقف شد. یک دستش را بالاگرفت و قصد داشت نطقی طولانی و پرحرارت ایراد کند، اما در عوض روی زمین افتاد و دچار تشنج شد.
- پروفسور مرد.
- نه نه نه! پرفسور نمرد... پروفسور فقط به الکل و وایتکسی که کریچر به اون داد تا زدعفونیش کرد یک واکنش طبیعی نشون داد.
جن خانگی لیوان خالی را از کنار میز بلند کرده و با لبخندی پدرانه به پیرمردی که کف سفیدی از دهانش خارج میشد، نگاه کرد.
تبریک میگم ورود کریچر عزیز رو به محفل ققنوس!