هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
#45

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
#44

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
لرد و بلاتریکس خیلی ریلکس همدیگر را نگاه کردند و بعد با صدایی که کل وجود دامبلدور را لرزاند، فریاد زدند:
- هکتور می کشیمت!

و خب همانطو که گفتم صدایشان آنقدری بلند بود که هکتور از چند اندام و عضله آن ورتر هم شنید.
- آخی... دل هر دوشون واسم تنگ شده.

البته فقط نام خودش را که قسمت مورد علاقه اش بود؛ شنید و به شدت انگیزه گرفت پیش آن دو نفر برگردد.
- نترسید الان میام!

حقیقتا لرد سیاه و بلاتریکس نترسیده بودند یا اگر هم ترسیده بودند که خیلی بعید بود؛ هرگز با آمدن هکتور مشکلشان برطرف نمی شد. اما برای هکتور اینها مهم نبود!
او از اینکه کسی نامش را صدا زده، به قدری به وجد آمده بود که بدون توجه به دو در در جلو، دو در در عقب، دو دو در وسط و بالا و پایین؛ از دیوار خارج شد.

- ارباب اومدم!

خیلی ها مانند هوریوس اسلاگهورن فکر می کنند هکتور معجون ساز ماهری است. البته کسی هم منکر این موضوع نیست به جز کل مرگخواران و محفلی ها و یک عده جادوگر بزرگ بدون جبهه و دانش آموزان هاگوارتز.
به هرحال اگر هکتور می خواست شغل معجون سازی را کنار بگذار، می توانست به دریل شدن رو بیاورد. از بس که شدت ویبره هایش زیاد بود! او به کمک همین ویبره ها کل در و دیوار وجود دامبلدور را سوراخ کرد تا به اربابش و بلاتریکس برسد.

- ارباب بالاخره پیداتون کردم.

هکتور بعد از چند دور اشتباهی طی کردن مسیر، بالاخره توانسته بود آن دو نفر را بیابد.
فقط نمی دانست چرا آنها سوار چرخ و فلک شده اند.

_ ارباب اون بالا چی کار می کنین؟
- خودمون هم خبر نداریم. راهی پیدا کن ما رو پایین بیاری هک!

حالا هکتور باید راه حلی مناسب میافت.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۸:۵۹ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰
#43

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
در آن طرف، لرد و بلاتریکس، در تونل تاریک وژدان راه میرفتند و در تاریکی، تلو تلو خوران، به در و دیوار میخوردند.

- پعه! چقدر وژدان این پیری، تاریک است. اما، خوشمان آمد. تاریکی خوب است.
- ارباب، مشعل پیدا کردم!

بلاتریکس، مشعلی بسیار کامل، و بسته ای چوب کبریت، در کف تونل، یافت.

- روشن کن، ببینیم این تونل، چیه.

بلاتریکس، مشعل را آتش زد و...

- شهر بازی؟ بیا برگردیم، بلا.
- اما ارباب...
- موقع بازی نیست، بلا!
- میگم...
- نه، بلا!
- از کجا برگردیم؟

لرد سیاه، در حالی که با استرس، دور و برش را میپایید، متوجه شد که تونلی که از آن آمدند، ناپدید شده، و در همان لحظه، صدای آژیری از دور دست ها، به گوش رسید...


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
#42

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۹:۱۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
هکتور ویبره زنان و متعجب وارد محل "رازهای سربه مهر" شد. دور تا دور آنجا پر از گوی های معلق در هوا بود. در درون گوی ها تصاویر متحرکی از خردسالی تا سالمندی دامبلدور به چشم می خورد. هکتور همانطور که راه می رفت با گوی ها شکسته که روی زمین افتاده بودند مواجه شد. به گوی های شکسته اعتنا نکرد و ادامه داد. رفت و رفت تا به گوی بزرگی رسید.

- عه این دامبلدوره! آخی داره انگشت شصت پاشو می خوره.

در درون گوی دامبلدور نوزاد با مشقت فراوان شصت پایش چپش را در درون حلقش فرو برده بود و همانطور که با چشمانی قلوچ شده به شصت پایش نگاه می کرد، آن را می خورد.

- اینو ارباب باید ببینه! اینجوری میفهمه که ارزش من از بلا بیشتره.

هکتور ویبره زنان به سمت گوی رفت. دستش را به سمت گوی برد و انگشتانش آن را محاصره کرد. هنوز سلول های پوست دست پیام لمس گوی را به مغز هکتور نرسانده بودند که نور قرمز و صدای آژیری فضا را پر کرد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
#41

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-ارباب،ارباب به نظرتون جالب نیست بریم تو وژدان دامبلدور؟
- فکر خوبیه بلا، بریم ببینیم این پیرمرد اصلا وژدان داره؟
-اره ارباب فکرتون عالی بود!
-هکتور تو با ما نمیایی!
-عههه ارباب واسه ی چی؟ من باید بیام نمیشه شما تنها با بلا برین تو وژدان این پیرخرفت!
-همین که گفتم همینجا بمون و سعی کن یه راه چاره برایمان پیدا کنی!

هکتور تنها و بی کس در مغز دامبلدور گشت میزد و ناراحتت از دست ارباب، تا اینکه به فکر یه راه چاره افتاد و به طرف در "قسمت های دیگه بدن" رفت.

-حالا میرم و با یکم بازی با زببون چرب و چیلیش رو تاب میدم تا از ارباب جلوی محفلی ها بگه، و محفلی هارو مجبور کنه بیان از ارباب به خاطر رفتاره زشتشون عذرخواهی کنند و بعد از رفتنشون ارباب میگه که جریان چیه و من میپرم و تم...

هکتور در این فکر و خیال ها بود که اشتباهی وارد در جدیدی به نام " رازهای سربه مهر" شد جایی که دامبلدور خصوصی ترین اتفاقات زندگیشو اونجا مخفی کرده بود به خیال خامش!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
#40

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- ارباب، این دیگه باید زبون باشه، نیست؟
- این که گرده هکتور، دو تا هم هستن!
-بسه، ما رو ببرین به زبونش تا آبروی چندین و چند ساله ی ما رو نریخته توی آبروی خودش.

پس از عبور از گردی های فراوان، عبور از میان اسید معده ی غیرفعال، کروشیو کردن غدد لنفاوی پوسیده و نبرد با گلبول های خیلی سفید بالاخره به یک غار رسیدند. دهانه ی غار گشاد بود و مناسب برای عبور هر سه نفر اما نوری که از دهانه ی آن به درون میتابید باعت نگرانیشان شد.

- ارباب، نکنه این منبع روشناییشون باشه؟ میخواید یه معجون بریزم تاریکش کنم؟
- خیر، یک بار دیگه از معجون صحبت کنی کاری میکنم هر شب خواب کلاس خصوصی با دامبلدور رو ببینی!

صدای غرش محیط را فرا گرفت، لرزه بر تن زمین یا هر آنچه به رویش ایستاده بودند افتاد و به ناگاه طوفانی سهمگین آن ها را به سوی دهانه ی غار پرتاب کرد. هر یک گوشه ای از دیواره را چنگ زدند تا زمانی که طوفان به پایان رسید.

- ارباب دیدین منبع روشناییش چطور داره مارو میخوره؟!
- این پیرمرد نهایتش یک بابابرقی تو خودش جاساز داشته باشه، منبع روشناییش کجا بود؟

دوباره غرش و دوباره لرزه، اما این بار این طوفان نبود که در راه بود. سیل!

- پوست گوجــــــــــــــــــــه!

***


- بلاتریکس، چرا دوباره برگشتیم به مغزش؟
- ارباب، اینم سرش با غارش پنالتی میزنه انگار، زبونش کجاشه پس؟
- ارباب، ارباب، یه در جدید!

و به دری خیره شدند که بالایش نوشته شده بود، "وژدان".


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#39

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
خلاصه: لرد و مرگخواران یه کمد رویا دارن که باهاش میتونن وارد رویای دیگران در خواب بشن، لرد می خواد که وارد خواب محفلی ها بشه. توی کمد و یه موجود به اسم رویا هست که توی رویای بقیه عشق پرتاب می کنه و رودولف با اون میره و توی خواب های بقیه هست. لرد و بلا و هکتور هم توی خواب هری بودن و حالا رفتن توی خواب دامبلدور که دامبلدور داشت لرد رو بغل می کرد. لرد به هکتور دستور میده یه کاری بکنه از هم جدا شن ولی هکتور با معجوناش میزنه لرد و دامبلدور رو با هم ترکیب می کنه و دامبلمورت درست میشه. تا میان این مشکل هم رفع کنن دامبلدور از خواب پا میشه و خوشبختانه یا بدبختانه لرد و مرگخواراش تا وقتی که دامبلدور بخوابه توی مغزش هستن.

...............................
لرد درحالی که سرش رو گرفته بود سعی می کرد اون خاطره دامبلمورت رو از سرش بیرون کنه.
_وای! یعنی صورت زیبای من با ریش های دامبلدور... چقدر زشت!

لرد به بلا و هکتور نگاه کرد که توی مغز دامبلدور پرسه می زدن و دنبال چیزی برای نجاتشون می گشتن. لرد بلند شد و به جایی که دامبلدور نگاه می کرد نگاه می کرد که مثل یه پرده سینما بود. دامبلدور هنوز داشت ریش هاشو شونه می کشید.
ولی کم کم کارش تموم شد و به سمت دستشویی رفت...
_بلاتریکس! ما رو ببر یه جای دیگه! نمیخوایم وقتی دامبلدور قضای حاجت می کنه ما هم ببینیم!

بلا در حال گشتن بود که یهو هکتور گفت:
_ارباب! این در چیه؟

لرد به بلا به در نگاه کردند که روش نوشته بود( پله ای برای رفتن به دیگر قسمت های بدن.)
لرد به مرگخوارانش نگاه کرد و را افتاد تا به دیگر قسمت های بدن دمبلدور برود. هرچی بود بهتر از الان و اینجا بود!

لرد در حالی که خواست از پله بره پایین مشت محکمی به یه قسمت از سر دامبلدور زد.

_آخ!!

دامبلدور در حالی که سرش رو گرفته بود گفت:
_مثل این که یکی به مشت بزنه تو سرت!

لرد با خوشحالی به بقیه نگاه کرد و از پله پایین رفت تا به دیگر قسمت های بدن لرد نگاه کنه و بهش مشت بزنه. ولی یهو دامبلدور رفت پیش محفلی ها و گفت:
_بشینین اینجا فرزندان روشنایی! میخوام خوابی که دیدم رو براتون تعریف کنم!

لرد به محفلی ها نگاه کرد و استرس گرفت!
نباید میذاشت دامبلدور حرفی بزنه!
سریع باید از پله پایین میرفت و زبون دامبلدور رو پیدا می کرد!




پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#38

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- آواداکاداورا!

لرد حتی لحظه ای هم مکث نکرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. هکتور شاید مرگخوار وفاداری بوده باشد اما دیگر وقت آن است که پاتیل را بدهد و قبض را بگیرد.
نور سبز رنگ از چوبدستی لرد خارج شد و یکراست به سمت هکتور رفت. می‌گويند در لحظه مرگ زندگي فرد متوفی در چند ثانيه از جلوی چشمان او رد مي‌شود. ما به عنوان كسی كه چند واحد كارآموزي را در بخش "گرفتن جان جادوگران و ساحره ها" پاس کرده این مطلب را تایید میکنیم.

هکتور در آن نور سبز زندگی خود را می‌دید. لحظه ای که اولین بار چهره مادرش را دید و روی آن بالا آورد، لحظه ای که در سنت مانگو، پدرش او را در بغل گرفت و هکتور روی او هم بالا آورد. دوران نوجوانی که تار میدید چون همواره در حال ویبره بود، اولین معجونی که با انفجار همراه بود، اولین باری که وارد خانه ریدل شده بود...
اما نور سبز رنگ در حال محو شدن بود!

- اینجا چه خبر است؟ طلسم ما کجا رفت؟

هکتور که آماده مرگ بود، هوای اطراف را برانداز کرد.

- ارباب غلظت عشق توی هوا خیلی زیاده.
- لعنت به تو دامبلدور!

لرد نگاه دوباره ای به موجود منزجر کننده رو به رویش انداخت. چشمانش دامبلدور بودند و همینطور ریشش. اما صورتش رنگی نداشت و فاقد دماغ بود.

- ارباب ژن شما غالب هست.
- ساکت هکتور. بعداً و در خانه ریدل به خدمتت میرسیم. بلاتریکس، اون موجود را از جلوی چشمان ما دور کن.
- چشم ارباب.

اما اتفاقی که رخ داد بلاتریکس را در جای خود متوقف کرد. نور رویا کم شد و بعضی چیز ها، مانند دامبلمورت، شروع به محو شدن کردند.

میدان گریمولد، اتاق خواب دامبلدور

- یا جد ریش پشمکی!

دامبلدور در حالی که غرق در عرق بود از خواب پرید.

- من و تام یکی شده بودیم؟ او بالاخره تصمیم گرفته است فرزند روشنایی بشه؟

دامبلدور با این افکار از روی تخت خوابش بلند و مشغول شانه زدن ریش هایش شد. اشعه های باریک خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابیدند.

مغز دامبلدور

- حالا چی هکتور؟ توی اون فیلم مشنگی اگه توی رویا گیر کنن چی میشه؟
- ارباب باید صبر کنیم دوباره بخوابه.

لرد آهی کشید. اوضاع بر وفق مراد پیش نمیرفت. نگاهی به اطراف انداخت. او درون ذهن دامبلدوربود!

شاید هم اوضاع بر وفق مراد بود!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#37

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
هکتور باید روشی میافت که آنها را از هم جدا کند. پس شروع کرد به فکر کردن.

- هک داری چه می کنی؟
- چیز... ارباب دارم فکر می کنم.
- عجله کن هک!... اگه تو عجله نکنی، نجینی عجله می کند.

لرد از روی انزجار نگاهی به دامبلدور انداخت که داشت بدجور ولدمورت خیالی را در آغوش می کشید.
- لاقل یکم یواش تر فشار بده. هورکراس هایمان را که از سر راه نیاوردیم.

- ارباب! ارباب! یافتم!
- خب؟
- این می تونه مشکل ما رو حل کنه!

هکتور شیشه معجون را بالا برد و به ولدمورت و بلاتریکس لبخندی زد.
- این شما و این معجون جدا کننده! فقط کافی چند قطره از این معجون رو روی دامبلدور بریزیم و... .

او آرام به پرفسور دامبلدور نزدیک شد و معجون را روی او خالی کرد.

پاااق

- چرا اینجوری شد؟!... ارباب؟

خب کسی انتظار نداشت معجون های هکتور درست کار کند.
او با ریختن معجون کاری کرده بود که دامبلدور و لرد با هم ترکیب شوند و موجود جدیدی به نام دامبلمورت به وجود بیاورند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
#36

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
ولدمورت در حالی که جیغ و داد میکرد میخواست وارد خواب شود و از شکست نخوردن خودش در دوئل جلوگیری کند که هکتور گفت:
-نه ارباب.وارد خوابش نشین.اگه ببینه دوتا لرد سیاه توی خوابش هست از خواب میپره و ما تا ابد توی ذهن دامبلدور میمونیم.
-تو از کجا این مزخرفات را میدانی هکتور؟
-ارباب مگه فیلم اون مشنگه نولانو ندیدین؟
-پس تو فیلم مشنگی نگاه میکردی و ما نمیدانستیم؟وقتی به خانه رسیدیم پیتزایی از تو برای نجینی درست خواهم کرد که....
-ارباب هری پاتر شمارو خلع سلاح کرد.میخواید من به جنگ هری پاتر برم و آواکداورا نثارش کنم؟
-برو بلاتریکس،فقط برو تا بیشتر از این تحقیر نشدیم.

بلاتریکس با حرکتی جیمز باند وارانه وارد خواب دامبلدور شد و گفت :
-آواکداورا.

اشعه سبز خارج شده درست وسط پیشانی هری پاتر خورد و مرد.دامبلدورآب میوه اش را ده متر دور تر پرتاب کرد و در حالی که زانو زده بود و گریه میکرد گفت:
-نهههههههههههههه هری. فرزند روشناییی.تو نباید بمیری.

لبخندی بسیار سرد بر لبان ولدمورت واقعی پدیدار شد و گفت:
-کار من در فرستادن تو بسیار خوب بود بلاتریکس. حالا وارد کمد شو تا داخل خواب دیگر محفلیها شویم.

اما اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.آن زن رویا گونه و رودولف که کمرنگتر شده بودند،وارد خواب دامبلدور شدند و از آن قلب های ریز در فضا پخش کردند.ناگهان چهره دامبلدور و بلاتریکس و لرد ولدمورت داخل خواب تغییر کرد و لبخندی حاصل از عشق در چهره هر سه پدیدار شد.دامبلدور گفت:
-فرزندان روشنایی .بیاید و در آغوش محفل پناه بگیرید. در محفل برای شما همیشه باز است.

صحنه پریدن لرد ولدمورت خیالی و بلاتریکس در بغل دامبلدور به قدری نفرت انگیز بود که لرد سیاه با لگدی هکتور را به داخل خواب پرتاب کرد و گفت:
-هکتور بوووووووق.بیا و این گندی که زده شده رو جمعش کن. تا تو را پیتزای دو نونه نجینی نکردم.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.