هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۶:۵۳ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
ربکا و تام به دنبال مغازه چسب فروشی در کوچه ناکترن پیش می رفتند . ناگهان ربکا به مغازه ای که در آن حیوانات عجیبی می فروختند اشاره کرد و گفت
_ هی تام فکر کنم اونجا داشته باشه.

_هر وقت چسب جزو جانداران شد اونجا می فروشنش.

آن دو بالاخره بعد از گذشتن از چندین مغازه به جایی رسیدند که به نظر می آمد بتوانند در آنجا چسب پیدا کنند.بالای مغازه نوشته بود
چسب فروشی
(انواع چسب از اولیش تا آخریش)

پشت شیشه مغازه پر بود از جعبه هایی که روی آن نوشته بود چسب.

تام با خوشحالی گفت
_ ببین خودشه .بالخره پیداکردیم.این یکی دقیقا همونیه که می خوایم.

تام و ربکا داخل مغازه شدند ، اما کسی آنجا نبود .تمام مغازه را فقط یک چراغ زرد رنگ کوچک روشن می کرد و به شدت بوی عجیبی همه جا را فرا گرفته بود .تام به سمت پیشخوان مغازه رفت و زنگی که روی آن بود را چند بار فشار داد.اما کسی نیامد.
_ بده من امتحان کنم.
ربکا زنگ را به سمت خود کشید و نزدیک به صد بار روی آن کوبید.
_ خیلی حال میده.

_ چه خبره اومدم.
بالاخره مغازه دار از راه رسید .او مردی قد بلند با ریشی متوسط بود و ظاهرا تازه از خواب بیدار شده بود .
_ بفرمایید .چسب می خواستید ؟

_ نه اومدیم چسب فروشی معجون مو بخریم .

مغازه دار حرف ربکا را نادیده گرفت و به تام نگاه کرد.
_ما اومدیم که چسب ..

_چسب موش ، چسب جن گیر ، چسب دو طرفه ،...

_ نه چسب ن..

_چسب نورگیر ؟

ربکا با تعجب گفت
_ چسب نورگیر دیگه چیه ؟

_ چسب نورانی ، چسب نارنجی ، چسب ناخن ...

مغازه دار با هر حرف تام لیستی از چسب هایش را برای او بیان می کرد و اجازه نمیداد او حرفش را تمام کند. تام تصمیم گرفت راه دیگری برای بیان چیزی که می خواهد پیدا کند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- چسب پیدا کردی ربکا؟

تام به ربکای درحال ویبره زدن خیره شده بود.

- نه! ازینا!

و ردای پوست تسترال را جلو آورد و "ببین! " گویان در فاصله ی نیم سانتی متری از چشمان تام گرفت.
- ربکا! کل پولی که بلا بهمون داده 3 گالیونه.
- اشکال نداره. بذار ببینیم چرقده اصن. آقا! این چنده؟

از شدت ویبره زدن ربکا، پست سرگذشتشان نیز ویبره خورده و "چقدره" به "چرقده" تغییر وضعیت داد!

- خیلی قیمتش مناسبه. 25 درصد هم آف خورده.
- چقدر مناسب دقیقا؟
- 250 گالیون.
- 250 گالیون؟
- قابل شما رو هم نداره.
- بله... مزاحم می‌شیم.

تام این را گفت و با چسبیدن یقه ی ربکا از مغازه خارج شد.
- هروقت گرینگوتز زدیم میایم اینم می‌خریم. دِ آخه 250 گالیون؟!

و با ادامه دادن چسبیدن به یقه ی ربکا جهت جلوگیری از خرید های احتمالی، به دنبال مغازه چسب فروشی به راه افتاد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۰۷ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
بلاتریکس همانجا بالاسر هری پاتر ایستاد و بقیه مرگخواران را نگاه کرد تا مطمئن شود همه به دنبال چسب خواهند گشت.

مرگخواران سریع در کوچه ناکترن پراکنده شدند و از شانس خوبشان کوچه ناکترن پر بود از مغازه های مختلف. بنابراین هرکدوم مغازه ای رو برای خرید چسب انتخاب کردند.

- تام بریم اونجا؟

ربکا بدون آنکه منتظر جواب تام بماند آستین ردایش را گرفت و او را به سمت مغازه ای که با انگشت نشان می‌داد کشید.

-اینا چیه پشت ویترین؟
- نمیدونم. نظرت چیه بریم تو و ازش بپرسیم چسب داره یا نه؟ قبل از اینکه کروشیو بخوریم!

و اینبار تام ربکای محو شده پشت ویترین را به داخل مغازه کشید.

فضای مغازه همانی بود که از یک مغازه ممتاز در کوچه ناکترن انتظار داریم. تنها منبع نور لامپ کوچکی بود که بالای پیشخوان سوسو میزد و مابقی قدرت دید را نوری که از بیرون به داخل می‌تابید تامین میکرد. بوی گندی تمام مغازه را گرفته بود و خامه ی روی کیک تار عنکبوت هایی بالای قفسه کهنه ای بودند.

- سروران من به دنبال چه چیزی به این جا آمده اند؟

فروشنده هم تیپیکال فروشنده های ناکترن بود. کچل، لباس های مندرس و چشمانی که هر لحظه می‌خواهند شما را تیغ بزنند. به عنوان چاشنی هم کمی قوز!

- چسب دار...
- اینا چیه پشت ویترین؟
- اوه! بانوی من از پوست تسترال خوششون اومده؟ چه سلیقه محشری!
- ولی تسترال که پوست نداره.

اما تام خیلی دیر وارد عمل شده بود. فروشنده و ربکا مشغول گفتگوی پرحرارتی درباره زیبایی های پنهان پوست تسترال بودند.

- تام بیا از اینا بخریم!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
مرگخواران تصمیم گرفتند ایده چسب را دنبال کنند.

_ حالا این همه محفلی ، باید این گیر ما میومد . هری پاتر از کی اینقدر وراج شده ؟

بلاتریکس این را رو به مرگخواران گفت و بعد به هری گفت
_ ساکت میشی یا ساکتت کنم؟

_ آخه دلت میاد اینطوری با من حرف بزنی . من یتیمم ، پدر و مادر ندارم ، سیریوس هم ندارم ، چشم بابا قوری هم که مرد ، فرد .....

_ بسه دیگه نمی خواد برام لیست کنی . کسی اینجا چسبی چیزی نداره ؟

_ برای چی باید با خودمون چسب بیاریم ؟

بلاتریکس کروشیویی نثار مرگخوار کرد .

_ اگه ندارید پس برای چی اینجا ایستادینو منو نگاه می کنین؟

با این حرف بقیه دریافتند که باید بروند و دنبال چسب بگردند تا شاید بتوانند با آن پاتر را ساکت کنند.


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-این گونی تنگ و تاریکه درست مثل همون اتاق زیر پله خونه عمو ورنون اینا! اگر پدر و مادرم زنده بودن هیچ وقت سر از این گونی در نمیاوردم. امان از یتیم بودن...اما از مکان های تنگ و تاریک...امان از...

مرگخواران با تعجب به گونی که دست ربکا تکان تکان میخورد و نق می زد نگاه کردند.

-این گونی، زخم صاعقه مانندمو می آزاره. هـــی...پروفسور کجایین که بگین درد بخشی از وجود بشره هری و با این جملات منو خام کنید؟
-چقدر حرف میزنه! حالا تا بردنش پیش ارباب چطوری باید این همه حرف زدنش رو تحمل کنیم؟
-من زیاد حرف می زنم؟! من؟! من از روزی که یتیم شدم گوشه گیر و ساکت شدم. تازه کتک های عمو ورنون و تحقیر های اسنیپ هم در این گوشه گیری بی تاثیر نبود! از روزی که سیریوس...

مرگخواران که حوصله شان سررفته بود دنبال راهی برای ساکت کردن هری پاتر گشتند.
-من که میگم از گونی در بیاریمش و روی دهنش چسب نواری بزنیم.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
خلاصه:

لرد به دلیل گرفتن مقداری خون از مورفین معتاد شده. ولی مشخص نیست به چی.
لرد که بطور ناگهانی فلج هم شده ادعا می کنه به یه سفید(محفلی) معتاد شده و باید برن براش یه جادوگر سفید بیارن.
مرگخوارا اول به خونه گریمولد مراجعه می کنن...ولی محفلی ای که میارن(گادفری) به درد نمی خوره.
مرگخوارا برای پیدا کردن یه سفید بهتر، به پیازستان(واقع در ناکترن) می رن و از دور سفیدی رو می بینن که سرگرم کباب کردن پیازه.

.......................

ربکا از پشت به سفید نزدیک می شد و از شدت هیجان نقشه اش را زیر لب زمزمه می کرد.
-آروم باشم...خیلی آروم...وقتی به اندازه کافی نزدیک شدم، گونی رو می کنم تو سرش و می بندم. سفید گیج می شه. چرا از چوب دستی استفاده نکنم؟ چون تا بخوام ورد رو بگم ممکنه از جاش تکون بخوره و به هدفم نرسم! اول گونی می کنم تو سرش و بعد بیهوشش می کنم. شایدم فقط قفلش کنم. نتونه تکون بخوره.

ربکا زیادی با خودش حرف می زد!

هر چه نزدیک تر می شد، بوی کباب پیاز بیشتر دماغش را می آزرد.

سفید مورد نظر هنوز هم قابل شناسایی نبود، ولی ربکا اهمیتی به این موضوع نمی داد.

جلو رفت و رفت و رفت...
کل حواس سفید، به پیازهای برشته اش بود.

ربکا گونی را باز کرد...و در مناسب ترین فرصت، گونی را روی سر سفید کشید و در حالی که سفید داشت برای آزاد شدن تقلا می کرد، نخ گونی را بست و او را به دام انداخت!

مرگخواران با خوشحالی به ربکا و شکارش نزدیک شدند.
-گرفتیش؟...ایول...عجب حرکتی بود!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
سفید برای خودش آواز میخواند. آوازی پر امید و سرور!
-میروم پشت دیورا تنهایــــــــــی! در خیال شب یلدایــــــــی! مینویسم ورود ممنوع است! وارد خانه دلم مشو تنهایـــــــــــــــــــی! لالا لالا لالایی!
-ورود؟ ممنوع؟ اینجا هم؟

همه مرگخواران به سولی نگاه کردند.
تمام امیدشان سولی بود!
-نه سو! برو جلو سو! تو میتونی سو!
-نه... من نمیتونم بیام تو.
-سو.

سو جلوتر نرفت. او نباید وارد میشد. با اینکه مرگخواران هلش میدادند، او حتی قدمی برنمیداشت.
همان قدر برای وارد نشدن ارزش قائل بود، که برای کلاهش هم قائل است!
-نه... من وارد نمیشم!
-یارانت دوبرابر میشه ها!

بلاتریکس برای جلب توجه سولی، حرفی زد که نباید میزد.

-چرا اون، چرا ما نه؟
-باشه باشه! یارانه هیچکی دوبرابر نمیشه.

سولی در اقدامی صلح طلبانه (!) کلاهش را برداشت. روی سینه اش گذاشت و تا میتوانست خم شد.
-من هیچ وقت وارد اینجا نمیشم. با اجازه.

با ناراحتی برگشت و از آنجا دور شد.

-من برم؟ من برم؟
-باشه ربکا. برو... ولی جیغ نزن؛ به ارباب میگم.
-چشم.

ربکا داوطلبانه رفت تا سفید را بگیرد.
اما آیا این بار، سفید میفهمید که کسی پشت سرش است؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
تصویر کوچک شده


با این حرف بلاتریکس، دوباره همه به راه افتادند ولی کراب هنوز در گیر پاک کردن کف ها و پوشاندن خراش های اسکاجی بود که گابریل روی صورتش ایجاد کرده بود.

سی دقیقه بعد...

_هنوز نرسیدیم؟
_نه.
_هنوز رسیدن نکردیم؟
_نههه.
_بلا رسیدیم؟
_...چرا همتون انقدر علاقه دارین یک حرف رو هر یک دقیقه تکرار کنید؟
_آخه ...خیلی بو میده. من دیگه...نمیتونم تحمل کنم.
_راست گفتن میشه نتونستن میشن بلا. بچه هم داره تلف شدن میشه.
_دیدمش.
_آره راست میگه دیدن شدم بلا... چی؟ چی رو دیدن کردی؟
_یک سفید داره پیاز کباب میکنه.
_حتما داری شوخی میکنی! ما که سیریم اگر میخوای میتونی بری بخوری ولی وقتی برگشتی باید کل وایتکس گب رو سر بکشی. دیگه تحمل بوی پیاز از طرف تو رو ندارم فنر.
_پیاز رو چیکار دارم منظورم سفیدیه که داره اینکارو میکنه.

و تازه همه متوجه شدند منظور فنریر چه بوده. از آنجایی که بوی پیاز هرچه جلوتر میرفتند شدید تر میشد حواسشان هم بیشتر به سمت آن پرت میشد به همین دلیل به اینجا رسیدند و سفیدی را دیدند تازه حواسهایشان را جمع کردند.

_من از جلو میرم حواسشو پرت میکنم. رودولف. تو از پشت برو و غافلگیرش کن.

در حالیکه بقیه مرگخواران پشت خانه ای خود را قایم کردند، سو لی کاملا عادی به سفیدی که دیده بود نزدیک شد.
اما آیا این سفید همان سفیدی است که به دنبالش هستند و یا باز هم با شکست مواجه می شوند؟


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-بو گرفتم!

کراب نمیخواست به راهش ادامه بدهد.
او بوی پیاز گرفته بود!
اسپری خوشبو کننده را به طرف خودش گرفته بود و بی وقفه عطرافشانی میکرد!

گابریل با دیدن این میزان از ناراحتی و اندوه کراب، وسایلش را برداشت و به طرف کراب جهید.
مایعی صورتی رنگ را روی اسکاچ ریخت و شروع به شستن و سابیدن کراب کرد.
-طاقت بیار...الان درست میشی. نمیذارم بیشتر از این ببویی!

کراب میخواست طاقت بیاورد، ولی اسکاچ، پوست نرم و لطیفش را خراش میداد. کراب پاتیل که نبود.
این وسط لینی هم از فرصت سوء استفاده میکرد و نیش های ریزی به چپ و راست کراب که غرق در کف بود میزد. لینی حشره ای فرصت طلب بود.

بلاتریکس متوجه شد که از این ارتش غیر عادی نمیتواند انتظار نظم داشته باشد.
-یاران ارباب. همینجوری به حرکتمان ادامه میدهیم تا یک سفید خوب و مناسب بیابیم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
پیازستان پر پیاز بود. بوی پیازایی که اونجا بود که داشت حال همه رو غیر از رکسان رو به هم میزد.

-تو هیچیت نمیشه؟
-تو هیچی احساس کردن نمیشی؟
-نه دیگه! اون تو همین جاها بزرگ شدها!

این بلاتریکس بود که با تمام خودش داشت تلاش میکرد خودشو عادی جلوه بده ولی بوی پیاز از هرچی بدتر بود! رکسان، خیلی آروم به همشون نگاه کرد که با هم پچ پچ میکردن.
-به نظرتون، بهتر نیست، دماغمون رو آسفالت کردن کنیم؟
-نه! بعدا چه جوری نفس بکشیم راب؟
-با... با دهن!
-خیلی فکر عالیه بود یعنی!

بلاتریکس و رابستن دعواشون رو کنار گذاشتن و دوباره به راه افتادن. رکسان درحالی که به پیازای سفید نگاه میکرد، با خودش فکر میکرد.
-چطوره واسه ارباب یه پیاز ببریم بهش...
-نه! تهش میفهمه که!
-نه بابا! الان ارباب معتادن مرضن، این جور چیزا رو نمیفهمن که!


پس بهتر این فکرا رو کنار بذاره و راهشون تو پیازستان ادامه بده!


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.